در نمیدانم چه خیابانی از آبادان، تقریباً روبه روی سینما متروپل، دو تا کتاب فروشی بود. یکی بیشتر نوشت افزار میفروخت و آن یکی کتاب کرایه می داد. شاید هم هر دو یکی بودند و من این طور به یادم مانده: برادران رسولی. هربار، ابتدای سال تحصیلی با پدرم سراغ اولی می رفتیم و پدرم برایمان دفتر و کیف و خطکش و مدادتراش و پاککن میخرید. بهترین قسمت خرید وقتی بود که باید خودنویسی انتخاب میکردم. پارکر یا سناتور یا لامی...چهارم ابتدایی بودم و مشقهایم را با خودنویس مینوشتم. دبستان سعدی میرفتم و نام معلمم آقای شیرالی بود. آقای شیرالی، همان جاها، به نظرم ایستگاه سه فرحآباد مینشست. چند برادر بودند، همه ورزشکار. آقای شیرالی یک چشمش جور خاصی بود. مثل این که آسیب دیده بود. گوشهایش هم مثل گوش همه کشتیگیرها، شکسته و به هم پیچیده بود. هروقت به او نگاه میکردم توفکر چشم و گوش او بودم. صدایش اما آن قدر آهسته و آرام بود و حرفهایش را چنان با لبخند همراه میکرد که هیچگاه فکر نمیکردم او هم میتواند به چشم یا گوش دیگری آسیبی برساند. آرام راه میرفت و گاهی هم با دوچرخه به مدرسه میآمد. بیشتر وقتهایی که قرار بود بعداز کلاس جایی برود. شاید میهمانی یا... نمیدانم.
سینما متروپل همانی
بود که فیلم رومو و رومولو را در یک سیزده بدر دور نشان میداد و من و برادر بزرگترم
با چه کلک و مشقتی توانستیم بلیت تهیه کنیم و ببینیم. آه... از موضوع دور افتادم.
داشتم درباره کتابفروشیها یا آن کتابفروشی میگفتم. آن که کتاب کرایه میداد.
شبی یکریال و اگر دو کتاب میگرفتی سی شاهی، یک قران و ده شاهی. من و برادرم با
هم می رفتیم و کتاب می گرفتیم. عاشق میکیاسپیلین و مایک هامر بودیم. بعدها پرویز
قاضی سعید و امیرعشیری و سبکتکین سالور هم اضافه شدند.
روزی هم کتاب « مردی که لیبرتی والانس را کشت » به دستمان افتاد. والانس اش را بزرگتر نوشته بود. از همه کتاب، کتابی که باید با عجله و در فرصت فقط دو سه ساعت آخرشب می خواندیم، تصویر محوی از روی جلد و صحنه دوئل هیجان انگیزش یادم ماند. مردی از پشت ستون چوبی در تاریکی آخرشب خیابان با تفنگ قلب لیبرتی والانس را نشانه میگیرد و شهر را از شر مرد بدجنس خلاص می کند. مرد شلاق دسته نقره ای...
دیشب، یعنی درست هفت هشت ساعت پیش، برای اولین بار فیلم را دیدم. فیلم زیبای جان فورد بزرگ، همان، مردی که والانس را کشت. جان وین ابدی و جیمز استوارت همیشگی و لیماروین، مرد شلاق دسته نقرهای که بیشباهت به لیماروین کتبالو هم نبود، ورا مایلز زیبا و وودی استراو که در نقش گلادیاتور سیاه پوست فیلم اسپارتاکوس و کماندار حرفهایها به همراه همین لیماروین و برتلنکستر و کلودیاکاردینالهی زیبا خوش درخشید و در یاد ماند.
فیلم را دیدم و از این که توانستم چیزهای خوب دیگری از گذشته دور خودم را به یاد بیاورم خوشحال شدم. همه دیشب در تخت تنهایی خودم در اینجا را در آبادان سالهای خوش بچگی سیر کردم. در سالها و روزگار دبستان سعدی، آقای شیرالی کشتیگیر مهربان، خودنویس سناتور، برادرم که خیلی چیزهای خوب دیگر را هم مدیونش هستم، صورت خندان برادران رسولی کتابفروش، گوردناسکات و استیوریوز رومو و رومولو،... همراه مردی که لیبرتی والانس را کشت.
دوازدهم تیرماه، همان روزی است که یک فروند هواپیمای ایرباس در آسمان قشم مورد اصابت موشک قرار گرفت و در فاصله چند کیلومتری روستای مسن، در آب های اطراف جزیره ی هنگام سقوط کرد. در آن هواپیما حدود سیصدنفر مسافر و خدمه وجود داشتند که اکثریت تقریبا قریب به اتفاق شان از شهرها و بندرهای نزدیک به قشم بودند. بعضی شان هم می رفتند که به خانه شان برسند. زن و مرد و جوان و پیر...
من خودم از نزدیک شاهد حوادثی بودم که بعداز سقوط اتفاق افتاد. این بهانه ای شد تا در رمان چاپ نشده ی « روز نهنگ » که برای رده سنی نوجوان و جوان نوشته ام، اشاره وار، به تصویر گوشه آی از آن محشر کبرا بپردازم.
فصل چهارم
« هفت سال تو این خونه، طبقهی دوم اینجا، زندگی کردیم. بیشتر روزها تنها بودم. چندسال اول که با هیچکس آشنا نبودم. پدرتون میرفت سرکار و من به جز یک دخترعمو با هیچکس رفت و آمدی نداشتم. تو سرما و تو گرما... صبح، ظهر، عصر... گاهی دلم میگرفت میزدم زیر آواز. یه روز که « عاشقی محنت بسیار کشید» قمرالملوک وزیری رو گذاشته بودم تو ضبط و خودم هم باهاش بفهمی نفهمی میخوندم، متوجه شدم یکی سنگهای ریز پرت میکنه طرف شیشه. تابستون بود. رفتم توی ایوون دیدم خانوم همسایه است. دوتا پیرزن، مادر و دختر، یکی نود سالش بود و اون یکی هفتاد سال، تو یه خونهی بزرگ قدیمی با حیاط پر از درخت و گل و یه حوض تمیز زندگی میکردن...»
همیشه وقتی که به اینجا میرسید، پدرم میپرید وسط حرفش.
« از فامیلهای نزدیک دکتر حسابی معروف بودن؛ استاد مشهور ریاضیات، کسی که میگقتند شاگرد انیشتین بزرگ بوده. زیاد اما با کسی رفت و آمد زیاد نداشتن. معلوم نبود چرا اقوام دیگه دکتر حسابی، بهخصوص بچههاش همه خارج از ایران زندگی میکردن. »
هروقت اینها را میگوید، خیال میکنم میخواهد مرا یکطوری وصل کند به عالم دانشمندان. انگار بخواهد یادم بیندازد با دکتر حسابی بزرگ خیلی فاصله نداشتیم و... شاید هم منظوری ندارد. اینطوری میخواهد دفتر خاطرات شیرین خودش ومامان را به اصطلاح ورق بزند.
« تو که دنیا اومدی، ما اینجا زندگی میکردیم مانی جان! هم تو، هم نیما هر دوتون، تو همین خونه. هر دو تون هم تو یه بیمارستان. »
آنروز هم مثل همیشه پدرم رفته بود سرکار. حدود ساعت یازده صبح، خبر را شنیده بود. وقتی به خانه آمد و خبر داد، من و نیما دراز کشیده بودیم پای تلویزیون و فیلم میدیدیم. سرم گرم بود. مادرم هم تو آشپزخانه همانطور که داشت میپخت از گرما یک چیزی هم میپخت برای ناهار ماها. پدرم راست رفت تو آشپزخانه. چند لحظه بعد صدای مادرم را شنیدم که گفت: « حالا این موقع لازم نیست بچهها خبردار بشن. وقتش شد، خودم بهشون میگم.»
نیما را ول کردم رفتم طرف بابا. با کفش آمده بود تا توی آشپزخانه. اخم کرده بود و تکیه داده بود به دیوار. ندیده بودم اینطوری سرزده بیاید در این وقت روز، آنهم با این حال خراب. وقتهای دیگر، گاهی حتی ماشین را همانطور روشن جلوی در نگه میداشت میآمد تو، کفشهایش را میکَند و اول میرفت سراغ دستشویی. بعد هم یک راست میرفت سر یخچال و سیبی و خیاری... گیرش نمیآمد هویجی و کاهویی برمیداشت و خرتخرت میخورد. مادرم هم انگار کوک شده باشد، پیچ سماور برقی را میچرخاند که آب زودتر جوش بیاید.
« دختر عموم پیشم بود. به حساب خودم دو هفته دیگه وقتش میرسید. ماشین لباسشویی نداشتیم و ملافه و روتختیها بدجوری کثیف بودن. پیشنهاد اون بود، من هم از خدا خواسته همه رو جمع کردم و آوردم پایین. دوتا تشت بزرگ آب کردم و پودر ریختم. ساعت یک ناهار خوردیم و باز یه کپهی دیگه جمع کردم. همه را شستیم و روی بند پهن کردیم. چنگ میزدم دو دستی و یک سر ملافه خیس و سنگین رو میگرفتم و میپیچوندم. انگار نه انگار بچهای توی شکمم هست. هوا داشت تاریک میشد و از نوک گرما میافتاد که بابات از سرکار اومد. دخترعموم که هیچوقت بچه نداشت ما هم همینطور. هیچ کدوم به عقلمون نرسیده بود کار خطرناکی کردم. هرچی اصرار کردم شب پیش ما بمونه تاب نیاورد شوهرش رو تنها بذاره. بالاخره هم قرارشد دو نفری ببریمش تا نزدیکیهای کارخونه پپسیکولا که خونهشون بود. رفتیم و برگشتنی پیاده اومدیم تا جلوی دانشگاه. هرچه بابات گفت تاکسی بگیرم، گفتم نه. دکتر سفارش کرده بود تا میتونم پیادهروی کنم. اما دیگر خودم رو کشته بودم...»
پیاده آمده بودند تا نزدیک پارک شهر. ساعت هشت شب رسیده بودند خانه. دم پلهها مادرم آخی گفته بود و نشسته بود روی اولین پله.
« فکر کردم اگه یه قدم دیگه بردارم، همونجا میمیرم.»
به هر جانکندنی بود آمده بودند تا سر خیابان و تاکسی گرفته بودند برای بیمارستان. عمویم که هنوز هم دکتر همان بیمارستان است، خودش را رسانده بود بالای سر ما، من و مادرم، و به پدرم گفته بود اینکه خودش را هلاک کرده، خیلی خسته است. خانم دکترش نگران است. گفته مجبور است با کمی مرفین آرامش کند که چند ساعتی بخوابد بتواند فردا درد زایمان بکشد. پدرم را فرستاده بود خانه و گفته بود تا صبح هیچ خبری نیست. گفته بود ما هم، من و مادرم، تمام شب استراحت میکنیم.
وقتی دید کنارش ایستادم ودارم خیره خیره به دهانش نگاه میکنم، آهسته که نیما نشود شروع کرد به حرف زدن. بریده بریده خبرم کرد یک هواپیمای مسافربری ارباس نزدیکیهای مِسِن، همانجا که بعضی وقتها میرفتیم گردش، سقوط کرده توی آب. گفت شنیده آتش گرفته و افتاده و تکه تکه شده. گفت هم الان شناورهای نیروی دریایی و بندر و کشتیرانی و چند تا لنج داوطلب راهی منطقه شدهاند برای کمک.
« چه کمکی!؟ از اون بالا اگه افتاده باشه، اگه آتیش گرفته باشه، اگه با موشکی چیزی زده باشندش چی؟ کمک به کی؟ »
مادرم اینها را گفت و وارفت پای اجاق. سرش را گرفت توی کف دستهایش و آرام چنگ زد به موها. پدرم مات ایستاده بود و جای نامعلومی را نگاه میکرد. گفت خودش یک سر رفته و محل را از دور دیده، چیزی پیدا نکرده و برگشته. به نظرم آمد خشکش زده بود. شاید رفته بود توی بحر یکی از کاشیهای دیوار. نوری از بیرون افتاده بود روی کاشیهای دیوار آشپزخانه و برقش تابیده بود سمت ما.
« من باید برم. شاید تا عصر برنگشتم. باید برم کمک. »
پیش از آنکه چاییاش را سر بکشد و کفش بپوشد و از در بزند بیرون، لباسپوشیده دم در ایستاده بودم.
« نه اصلاً! حرفش رو هم نزن! هیچی نیست که به درد تو بخوره! »
التماس کردم. خواستم مرا هم با خودش ببرد برای کمک. خواستم کنارش باشم. خواستم کاری بکنم.
« حواسم هست بهخدا بابا. من که بچه نیستم بابا. مگه نگفتی خیلیها تو سن و سال من کارهای مهم تری کردن؟ نگفتی خودت؟ خودت که زلزله شده بود...»
« نه، برگرد پیش مامانت باش! شاید کار داشته باشه...»
نگاهش کردم. طوریکه نگذاشتم پای مامان را بیشتر بکشد وسط. بالاخره دلش با من شد و خودش راست و ریستش کرد.
« مانی رو میبرم دفتر کمک کنه برای تلفنها... نیرو کم داریم. تو اصلاً نگران نباش!»
دیگر نشنیدم مادر چی گفت، چون پریده بودم بالا کنار دست بابا و او هم دندهعقب از محوطهی ماسهای بیرون زده بود.
حالا همه خبر شده بودند یکی، پسری که من باشم، پا به این دنیا گذاشته است. پدرم دیرتر از همه رسید. چهارساعتی از تولدم گذشته بود و بدجور تو چرت بودم. به قول مادرم انگار نه انگار پدر شده باشد و انگار نه انگار مسئولیت تازهای به گردنش افتاده باشد، نیمساعتی دور و بر اتاق بچهها و تخت من، منی که تحت تاثیر مرفین شب قبلش همچنان خوابآلود بودم، گشته بود و به خانه برگشته بود. به قول خودش برگشته بود تا در دفتر خاطرات روزانهاش درباره این حادثهی مهم زندگیاش چیزی بنویسید. بعدها آن دفتر را قاطی کتابکهنههاش دیدم.خواندم که نوشته بود:
سه شنبه 12 تیرماه 1355 تهران. خانهی خیابان البرز
امروز صاحب پسری شدیم. امروز یکی به جمع دو نفری ما اضافه شد. اسمش؟ هنوز تصمیم نگرفتهایم. هنوز توی بیمارستاناند. من آمدهام خانه. خانم دکتر گفت حال هر دوی آنها، مادر و بچه، خیلی خوب است.
پسرم! تو را دوست دارم. تو را بیشتر از آنچه خدا دنیا را دوست دارد دوست دارم، زیرا دنیا هیچوقت به خوبی خود خدا نیست اما تو بیشک بهتر از من خواهی بود.
بعد هم شناسنامهام به نام مانی صادر شد. روزی مثل آنروز که در لندرور کهنهی فرمانداری، همراه پدرم با عجله به سمت دفتر کارش میرفتیم. روزی که آدمهای زیادی، زن و مرد و جوان و پیر، در حالی که رویای خوش سفر میدیدند، بیگناه هدف موشک قرار گرفتند و هواپیمایشان منفجر شد و همگی مردند. درست وقتی داشتند از خانهشان میرفتند سفر یا از سفر به خانهشان برمیگشتند. روزی در ساعت یازده صبح، همان ساعتی که من، خوابیده در آغوش مادرم و در کنار پدرم، با ماشین عمویم، پیچیده در ملافهی سفید و نرم، به خانه برده میشدم. همان ساعتی که آدمها و چمدانها، لباسها، خوابها و بیداریهای زیادی، سوخته و تکه تکه به دریا افتادند و... و ساعتی بعد، با امواج ریز حیران و غمزده، اندکاندک از هم فاصله گرفتند و هریک به سمتی رفتند.
این یادداشت کوتاه را به مناسبت روز تولدم، در آغاز شصت و یک سالگی، در صفحه ی فیسبوکم گذاشتم. همراه عکس البته. خالی از لطف ندیدم این جا تکرارش کنم. با سلامی مجدد به دوستان وفادار وبلاگی.
فردا، نهم تیر، روز تولد من است. فردا، شصت سالم تمام می شود. این عکس را که مربوط است به بیست سالگی، سال های 50 و 51، و کمتر کسی ( حتی نزدیکانم ) آن را دیده اند تقدیم می کنم به دوستان خوب امروزم. همان طور که می بینید اسباب شاعری! همه فراهم بوده. سیگار، کتاب، تنهایی، موی بلند و خلاصه و خلاصه. چهل سال گذشته و انگار همین دیروز بود! اتاقی در آپارتمانی دانشجویی در نارمک تهران
به نقل از روزنامه فرهیختگان. چهارشنبه 31 خردادماه 91
مهربانو ابدیدوست: صدایش خیلی شادتر از داستانهایش هست، ولی آنچه او و داستانهایش را به هم نزدیک میکند راستی و صداقتش است؛ عبدی را میگویم، نویسنده مجموعه داستانهای «قلعه پرتقالی»، «دریا خواهر است» و «باید تو را پیدا کنم». هر وقت دفترچهام را بر میدارم تا برای صفحه چاپ اول داستانی بگیرم اولین کسی که دوست دارم به او زنگ بزنم عباس عبدی است. وی با لحنی دوستداشتنی با جمله کوتاه «بسیار خب» جواب میدهد. شام عروسی یکی از داستانهایی است که از او در صفحه چاپ اول فرهیختگان منتشر کردهایم.
مدتهاست بحث داستانهای آپارتمانی و کافهای بهعنوان آسیبی برای داستانهای کوتاه مطرح است. گویا شما هم یکی از منتقدان داستانهای آپارتمانی هستید؟ این پرسش خط و ربطش به آثار شما هم که خارج از این موقعیت شکل میگیرد، برمیگردد.
در این بحث صرفا آپارتمان یا کافهبودن؛ یعنی مکان داستان مطرح نیست، بلکه مشکل در جایی ریشه دارد که نویسنده به جز در این فضاها رفت و آمدی ندارد و تجربه زیستیاش محدود به چهاردیواری آپارتمان و کافه و آدمهای خاص (اغلب شبیه خودش) و اینگونه جاهاست؛ در حالی که داستان زاییده تفاوتها و تنوع است.
مجموعه داستان «باید تو را پیدا کنم» واگویه نوستالژی سپریشده خوش دوران نوجوانی یا جوانی راوی یا نویسنده است. این مسئله با توجه به نویسنده به روایت خودش در ابتدای کتاب پررنگتر به نظر میآید؛ در واقع حسرت گذشته گریبانگیر راوی زمان حال است.
بر فرض قبول، این موضوع که به خودی خود نباید نکته منفی یا مثبتی باشد، هست؟ نگاهی به وضعیت موجود این زندگی که از سر میگذرانیم، به من و شما و خیلیها مثل ما حق میدهد نوستالژی گذشته را داشته باشیم. ضمن اینکه من نویسنده، داستانهای خودم هستم. راوی نگاه خودم هستم که از تجربه زیستی و تواناییهای تکنیکی من سرچشمه میگیرد. من که قرار نیست ادای آدمهای خوشوقت یا خوشبخت دیگر را در بیاورم. مهم این است که شما داستانی بگویید. مهم این است که داستان شما آدمها، مکانها، دیالوگها و لحن و زبان و تخیل خودش را داشته باشد.
خاطرات،گذشته ماست و با تعریفکردن از آنها چیزی در ذهن مخاطب نمیماند، مگر اینکه خاطرات مشابه آن را داشته باشیم. به نظر شما مخاطبی که تجربه مشابهای داشته به راحتی میتواند با داستانهای شما که خاطرهگویی در آن نقش مهمی دارد، همذاتپنداری کند؟
به نظر شما چی؟ ضمنا خاطرات، گذشته ما نیستند. خاطرات، روایتی است که در زمان حال از گذشتهای انتخابشده داریم. ما انتخاب میکنیم که چه چیزهایی را با چه ادبیاتی نقل کنیم. چرایی این انتخاب هم از همان تفاوتها که در پرسش قبلیتان اشاره کردم، میآید؛ تفاوت بخشی از گذشته با بخشهای دیگر آن و با زمان حال. جنبه مهم دیگر این به قول شما نقل خاطرات، کیفیت و جنس جایی است که حالا و همین حالا در آن هستیم. اگر چیزی کسی را آزار بدهد یا باعث رضایتش شود بیشتر به خاطر وضعیتی است که او در این زمان دارد.
به نظر میرسد لحن یکنواخت و خستهکننده راوی که خاطرات کلیشهای خود را آن هم اغلب با تکرار مکررات با به هم ریختن سیر خطی به شکل و فرمی درآورد، مخاطب را دلزده میکند.
بله، ممکن است اینطور هم به نظر برسد. حتما، به جز همان تلاشی که برای ارائه شکل و فرمی متفاوت یا به هم ریختن سیر خطی شده (که هنوز نفهمیدم به نظر شما خوب است یا بد!) چارهای به نظرم نرسیده است. حتما نشده کار دیگری بکنم. هرچند حق این پرسش اساسی را برای خودم محفوظ نگه میدارم که منظور و تعریف شما از مخاطب چیست و کیست؟ نکند همان هزار نفری را میگویید که هر روز تعدادشان بیشتر آب میرود؟
در اغلب داستانها اندوه، غم، حسرت، غصه، غربت، تنهایی، بیگانگی نهفته، تم اصلی است. چرا آدمهای داستانهایتان تا به این اندازه به دور از سرخوشی زندگیاند؟
پاسخش در متن داستانهاست. یادمان باشد داریم از راویای حرف میزنیم که در یک گوشه خلوت خاک گرفته خشن و خالی زندگی میکند و سرخوشیای را در اطرافش سراغ ندارد؛ شاید اگر داشت برای رنگآمیزی گذران اینچنینی خود کمتر به «خاطرات» خودش متوسل میشد! اما خودمانیمها؛ سرخوشی از این بیشتر؟ نکند منظورتان از سرخوشی همان مشغولیاتی باشد که کم و بیش در بعضی آثار نویسندگان «شهری»نویس یا «تهران»نویس به ضرب و زور گنجانده میشود؟ یک خورده رقص، کمی موسیقی، مقداری دود، چندتایی سیگار و کمی بیشتر و بیشتر...؟
یکی از خصوصیات مهم این مجموعه داستان، دیالوگهای ساده و معمولی و در عین حال سهل و ممتنعی است که در برخی جاها اغلب به گفتار نزدیکترند تا نوشتار، بهطوری که لحن، روایت و زبان داستان را سرراست و روان میکنند و این موضوع به باورپذیری متن کمک زیادی کرده است. این تعمد و تجربه از کجا میآید؟
شاید به این دلیل که دیالوگها بیشتر از آنکه در جهت تدقیق شخصیتها نوشته شده باشند در راستای کمک به فضاسازی و پرکردن پرشهای متنی و به تعبیر شما سرراست و روان کردن لحن و زبان داستانها آورده شدهاند. ضمنا در مواردی دیالوگها خواستهاند نسبیت کاراکترها را با جغرافیای مورد نظرم نشان بدهند؛ کاراکترهایی که از این لحاظ نهتنها با خواننده بلکه با شخص راوی نیز فاصله دارند.
دغدغه شاعرانگی در برخی از داستانها خیلی مشهود است، بهگونهای که بعضی از داستانها با شعر تمام میشود. زبان شاعرانه نیز یکی از مولفههای مهم داستانهای شماست. شما از آن دست داستاننویسانی نیستید که در آرزوی شاعرشدن هم هستند یا اینکه از دغدغهشعر گفتن نتوانستهاند در داستانهایشان فاصله بگیرند؟
من در آرزوی شاعرشدن نیستم. دقیقتر بگویم، من شاعر هستم. بدیهی است که البته با تعریف خودم از شعر. شعر، موسیقی، نقاشی، سینما، معماری و عکاسی به داستاننویسیام کمکهای زیادی کردهاند. هنرهایی به غایت لذتبخش و جذاب که خوب است هرچه میتوانیم به خدمتشان بگیریم. اما شعر، به لحاظ موسیقی کلمات و تخیل ویژهای که برمیانگیزد در فراخواندن همه حواس خواننده برای حضور در فضای داستانها و همگرایی لحن و زبان متن به کار گرفته شده است. شعر پایانی داستان اول، خود یک حادثه داستانی است؛ شعری است که راوی در شب سفر با قطار روی لاشه بلیتش نوشته و نقل آن نیز در حد و اندازه یک مونولوگ نسبتا بلند دیده شده است. همچنین بازگشتی است به آغاز متن؛ به مکانی که داستان از آن جا شروع شده، بنابراین حاوی حرکتی در متن هم هست.
اغلب داستانها با گزارش شروع میشوند و این گزارشها یک راست نقب به خاطرات راوی میزند. بعضیها معتقدند شما با این کار رندانه توانستهاید داستانی را در داستان دیگر تعریف کنید. مثلا در داستان بهاریه ما مشکلات و معضلات حذف سینماها در آبادان را خواهیم دید یا در داستان ایستگاه مبدا، با اعتقاد به سرنوشت، خیلی ظریف به قول و قرارهای نوجوانی و جوانی دختر و پسر اشاره کردید.
بله. من هم خواندهام دوستانی بعضی داستانها را رندانه توصیف کردهاند. مثلا گفتهاند در داستان شناگر خواستهام نسبت به ممنوعیت شنای مختلط مرد و زن موضع انتقادی بگیرم. اینطور نیست، حتی اگر چنین به نظر برسد. موضوعی مثل حذف سینماها در آبادان و دلخوری بابت قول و قرارهای ادا نشده عهد جوانی و نوجوانی دختر و پسر در داستان ایستگاه مبدا ارزش داستانی چندانی نداشته که مدنظر من باشد. حتی شنای مختلط مرد و زن به خودی خود موضوع دندانگیری نیست که ذهنم را بهخودش مشغول کرده باشد.
در داستان اول، بهاریه، که روایت سفری است با قطار از بندرعباس به اصفهان، همه صحنهها به مثابه کادرهای نوار سلولئیدی فیلم از مقابل دیدگان راوی میگذرند. گذشته منتهی به حال و حال دلخواه، سفره عید و سال تحویل در کنار خانواده. دقت کنیم که پنجرههای قطار و خود قطار و حرکت قطار در شب، همه تصویرهای گردش نوار فیلم هستند که در ذهن راوی متبادر میشوند. بنابراین بیجا نخواهد بود که فیزیک سینماهای آبادان و ماجرای حول آنها در خاطرش جان بگیرند.
در داستان ایستگاه مبدا، زبان روایت ناشی از اتفاقی است که میتوانسته بیفتد، اما نیفتاده. زن و مرد داستان در حال نوشتن داستانی هستند و هرکدام نگاه خودشان را دارند به گذشتهای که اتفاق نیفتاده، اما میتوانسته بیفتد. این فرصت بهخودی خود وجود داشته که در گذشته و نوجوانیشان همدیگر را دیده باشند و به هم دلباخته باشند. اما آنها فقط در زمان حال است که همدیگر را پیدا کردهاند و با هم هستند. بنابراین در پایان داستان دوباره برمیگردند به ابتدای متن، به ایستگاه مبدا؛ به جایی که دوباره روایت شروع میشود. آنها باید از نو گذشتهشان را بکاوند و روایت کنند و راهی پیدا کنند به زمان حال. حالی که بهواقع کنار هم روی تخت دراز کشیدهاند و به هم محبت دارند. آن میگویی، میگویم، میگویی، میگویمها هم مشخصه عدم قطعیتهای داستان هستند. همه عبارات و سراسر متن به چنین عدمقطعیتی آغشته است. نگرانی آنها بابت عشقی است که فاقد گذشته دور است؛ عشقی که از ملاقات در گذشته نزدیک در بیشه کنار زایندهرود آغاز شده و چهبسا مثل تبی که تند شروع شده، زود هم فروکش کند. آنها به آشناییای که در گذشته دور شروع شده باشد، در حضور پدر و مدرسه و جوانی و شهر زادگاهشان اعتماد و باور بیشتری دارند. در سراسر داستان از آن سخن میگویند و ما را به آن ارجاع میدهند. این است که جستوجو میکنند و هر یک سعی دارند گذشته خود را به گذشته محبوب گره بزنند.
اما داستان شناگر، روایت آدمهایی است که در استخری کوچک همدیگر را مییابند و با همه تفاوتها، انگار تکههای پراکنده جسمی یگانه باشند؛ در شنا، در دریای بزرگ به همراهی و همدلی میرسند.
داستان مورچهها با پایانی دور از ذهن تمام میشود، فکر نمیکنید با پایانبندیای منطقی روبهرو نباشیم؟ این موضوع حتی در لحن و زبان نیز دیده میشود و داستان را دچار اختلال به لحاظ یکدستی میکند. چرا یکدفعه داستان طنز میشود؟
داستان مورچهها، اشارهای است به این حقیقت ساده که راهحل خیلی از مشکلات همینجا جلوی چشم ما و کنار دست ماست. جایجای متن کسی از جایی میپرسد: میبینی؟ این کیست و از چه کسی میپرسد؟ جز از خواننده؟ در آخر راوی است که میبیند و متوجه میشود به بیماری دیابت دچار است. میبیند مورچهها در جایی که ادرار کرده جمع شدهاند. راهحل بعضی مشکلات مثل دریا در داستان شناگر، بزرگ است و در مواردی هم مثل مورچه در این یکی داستان کوچک. به هر حال هر دوی آنها همینجا کنار دست راویهاشان هستند.
شاید تعجب نکنید اگر بگویم بعضی دوستان، بهطور خاص، همین داستان مورچهها را خیلی زیاد و بیشتر از باقی کارها دوست داشتهاند.
داستان به به، بهار بنفشه داستانی کاملا گزارشی است و راوی به نوعی حس اعتراض دارد به اینکه زحمات بعضی از افراد نادیده گرفته میشود. درواقع با داستانی یکنواخت و خستهکننده روبهرو هستیم و با زیادهگویی راوی روبهرویم.
وقتی میگویید یکنواخت و کسلکننده حتما اینطور به نظرتان آمده است، اما منظور شما را از زیادهگویی نمیفهمم. هرچند خوب میفهمم که سعی کردم روایتی داشته باشم از آدمهایی که پشت هیاهوهای رایج شب عید در تلاشی غیرقابلتصور مشغول کارند و در برقابرق ویترینها، سکهها و انتشار خوشبوکنندهها و شلوغی و رفت و آمدها شادمانه دیده نمیشوند؛ مثل همان مورچهها و دریا. اگر موفق نبودهام معلوم است که باید بیشتر کار و سعی کنم. حتما این کار را میکنم.
اغلب داستانهای شما در جغرافیای جنوب میگذرد، یا در رفت و برگشت راوی به جنوب شکل میگیرد، اما نمیتوان گفت شما داستاننویسی جنوبی هستید. از سوی دیگر مراودات شما با نویسندگان اصفهانی زیاد است، ولی سبک و سیاق داستانهایتان شباهت چندانی به نویسندگان اصفهانی ندارد. آیا این فاصلهها و تمایزها آگاهانه شکل گرفته است؟
شاید تعریف شما از داستاننویس جنوبی یا اصفهانی این باشد که مثلا باید به زبان و لهجه خاصی داستان نوشت یا از آدمهای خاصی گفت یا نگاهی از داخل اینجاها به بیرون داشت. به هر صورت دقیقا نمیدانم نویسندهای جنوبی هستم یا نه و منظورتان از مراوداتی که با نویسندگان اصفهانی دارم چیست. اما این را میدانم که دوستان بسیار خوبی در اصفهان دارم که داستاننویسان تراز اولی هستند. جمع «زندهرود» خیلی خوبند و تلاشی که در خدمت به ادبیات داستانی دارند پررنگ و ستودنی است. کارنامه داستاننویسی اصفهان هم به نامهایی مثل بهرام صادقی و هوشنگ گلشیری و رضا فرخفال و محمدرحیم اخوت و احمد اخوت و محمد کلباسی و علی خدایی و خیلیهای دیگر مزین است. راوی داستانهای من البته خودش در حال کشف است. شما در هیچکدام آنها او را نمیبینید که با لحن و لهجه خالص جنوبی حرف بزند. او همواره بهگونهای محسوس یا نامحسوس مترجم شخصیتهای بومی داستانهاست. این شخصیتها هم واقعا به لهجه اصیل جنوبی (از نوع قشمی و بندری) حرف نمیزنند. لهجه آنها کاملا ساخته و پرداخته قلم من است. آن را به نوعی تعدیل کرده و در جاهایی بلافاصله با ترفندی ترجمه کردهام. این نوع استفاده از زبان سعی دارد به فضاسازی داستان کمک کند، بیآنکه بخواهد نقش فرهنگنامهای و زبانشناختی یا مردمشناختی داشته باشد. خوانندگان بندری داستانهای من ایراد میگیرند که این آدمها قشمی و بندری نیستند؛ معجونی از بومی و غیربومیاند. حق با آنهاست. این مسئله تلاشی است تا خوانندهام در جاهای دیگر را آسانتر به فضای داستان وارد کنم. اتفاقی که دیر یا زود میافتد و چهبسا هم الان افتاده باشد از دست رفتن همین لحن و زبانهاست. وجود تلویزیون و ارتباطهای دیگر اجتماعی موجبات تغییر در لهجهها و همگنشدن آنها را فراهم کرده است. بنابراین اصرار در نگه داشتن و حفظ آنها بهطور کلی چندان معقول به نظر نمیرسد و مطمئنا وظیفه داستاننویس نیست. اما به هر حال میتوانند ارزش و تاثیر خود را در فضاسازی داشته باشند. به همین دلیل نمیتوانم داستاننویسی «جنوبی» یا «اصفهانی» باشم. گمان نکنم هیچکس دیگر هم بتواند.
شما نویسنده پرکاری هستید، داستانهایتان هم از سطح قابلتوجهی برخوردار است، اما به نظر میرسد از آن دست نویسندههای موردعلاقه منتقدان نیستید. فکر نمیکنید این ماجرا بیشتر به این مسئله برمیگردد که خودتان هم مدام در حال نقد دیگران هستید؟
پیشنهاد شما چیست؟ وبلاگم را تعطیل کنم؟ اظهارنظر نکنم که فلان نویسنده یا منتقد خوشش بیاید؟ نان قرض بدهم؟ مجیز بیخودی بگویم؟ باند تشکیل بدهم؟ جایزه دهم؟ وقتی داستانی را دوست ندارم، دوست ندارم دیگر. بعد از ۳۰ سال داستان و رمان خواندن و از آن مهمتر زندگی کردن باید معیارهای خودم را داشته باشید. معیار ندارم، سلیقه که دارم. غصه چی را بخورم؟ نگران این باشم که این هزار و پانصدتا تیراژ از بین برود؟ یا جمع بگو و بخند خانمها و آقایان نویسندگان محفلی و کارگاهی جویاینام به هم بخورد و تلخ بشود؟ نگاهی از سر انصاف بیندازیم به دور و برمان. خودمان را با نویسندگان خوب دنیا مقایسه میکنیم و همان حق و آزادیهایی را میخواهیم که آنها دارند. حق و آزادیهایی که در پروسهای سخت و طولانی به دست آمده. مثل همه امکانات دیگر یک جامعه مصرفی، مثل باندبازیها و بند و بستهای مرسوم اینگونه جوامع، قوانینی مندرآوردی وضع میکنیم و از همه میخواهیم به قواعد بازی ما پایبند باشند. ما را و همدیگر را رعایت کنند. کشتیای را که همه سوارش هستیم و پرچم «ما نویسندهایم»اش را به اهتزاز درآوردهایم سوراخ نکنند. دور هم باشند. یکدیگر را بر ملا نکنند. بگذارند هرکس کم و بیش سهمی ببرد و گوشهای دلخوش باشد.
بله، راستش اهل این باند بازیها نیستم. بلد نیستم. اما خدا را چه دیدید، شاید روزی هم به این نتیجه رسیدم که بهتر است در مورد کارهای دیگران اصلا نظری ندهم. شاید روزی به این نتیجه رسیدم که داستانخوانی بهطور خاص و کتابخوانی بهطور کلی را ببوسم و بگذارم کنار و ساکت گوشهای بنشینم و فقط نان خودم را سق بزنم و داستانهای خودم را بنویسم، مثل خیلیهای دیگر! اما تا آن موقع، به ازای وقتی که میگذارم برای خواندن کتاب، به ازای دقتی که صرف پیدا کردن معدود کارهای خوب لابهلای کارهای معمولی و بد که در میآید میکنم، به جز لذت وافری که از این کار میبرم، به خودم حق میدهم نظرم را هم صریح بگویم. بگویم و بنویسم و منتشر کنم. این البته ربطی به خوبی و بدی داستانهای خود من ندارد. فکر هم نمیکنم دیگران، نویسندگان یا منتقدان دیگر، در پی گروکشی و انتقامگیری این چنینی از من باشند. معلوم است باور دارم که هنوز اینقدر بیانصافی در جامعه ادبی ما رایج نشده، ولی به هر حال من باید سعی خودم را بکنم. جدا هم سعی خواهم کرد؛ تلاشی که معطوف به خود زندگی و ادبیات باشد. وفادار باشد به تجربهزیستی و دانش کم یا زیادم از داستاننویسی. از شما هم ممنونم.