آه...یوما! یوما!
صدای تو اما
مردهها را
بیدار نمیکند.
با توجه به آثاری که از عدنانغریفی و مسعود میناوی
و یکی دو نفر دیگر در فضاهای جنوبی و با نگاه به زوایای زندگی ساکنان عرب خوزستان
برجا مانده، آفرینش داستانهای تازه و جذاب با این مضمون، آن هم توسط نویسندگان
جوان، کاریست سهل و ممتنع. سهل از آن رو که نمونههای موفقی از آثار نویسندگان نسلهای
قبل پیش روی ماست و ممتنع نیز دقیقاً به همان دلیل! سرکشیدن و گردن راست کردن در
میان بلندقامتان، بی آماده کردن اسباب
بزرگی ممکن نیست.
آنچه میتواند به مدد نویسنده جوان بیاید تجربه زیستی احتمالاً خاص و منحصر به فرد او و ثبت آن در قالب و اندازه داستانی، حرکت از مسیرهای خلاقانه در این وادی و پرهیز از آن نوع بازی و سرگرمی و خودنمایی به قصد فریب سلیقهی سالم خواننده و اعتماد اوست. دور ایستادن و از فاصله به آتش احساسات دست اولی که میتواند در این تجربه های منحصر به فرد اتفاق بیفتد اشارهکردن و تکیهزدن بر فرضهای از پیش مردود شده تکنیکی و اشتباهات اولیه و اساسی در انتخاب راوی و زاویه دید ( به صرف مثلاً نوآوری و تکینک ) میتواند منجر به تشدید سقوط متن شده، مواد خام ادبی بالقوه ارزشمند در اختیار نویسنده را ضایع کند.
«بی مترسک» کار علی غبیشاوی، بهانه خوبی دارد برای نوشته شدن. چرایی روایت پذیرفتنی است و ورودیه داستان نیز عالی است. روستایی در مجاورت رودخانه کارون، خرابهای باقیمانده از جنگ و مرگ و کوچ و گریز اهالی، محل وقوع ماجراهاست. راوی ( متاسفانه راوی انتخاب شده، اول شخص جمع، لطمه بدی به سراسر متن وارد کرده که البته تغییر آن مستلزم انتخاب فرم دیگر و تغییر ساختار کار است ) که برای آزمایش خاک و بازدیدهای فنی به منطقه اعزام شدهاند به پیرمردی تنها بر می خورند که نوستالوژی گذشتهی آباد روستا و ماجراهای مختلف آن را، از این خرابه به آن خرابه میبرد و به زعم خود از آن پاس میدارد. با کهنه تفنگی بر دوش، شرح و بسط روزگار رفتهی اهالی روستای عربنشین، توصیف آداب و مناسک و روابط عشیرهای میان خانوادهها و شیوخ و فامیل ازیکطرف و ساکنان بازهم عرب روستاهای دور و نزدیک از طرف دیگر، مضامینی تقریباً کهنه و دستمالی شده، کنجکاوی چندانی برنمیانگیزد.
تمهیدات نویسنده برای ایجاد گرههایی در داستان ( موضوع اخراج راویها از دانشگاه و تهدیدهای استاد سودجو و فرصت طلب! تاکید بر اهمیت حضور معاون وزیر برای افتتاح پروژه و ماجرای کشف ترکیب شیمیایی خاک اطراف روستا و...) نیز کم و بیش بی تاثیر باقی میمانند و از عهده نجات متن نجات نمیآیند.
عدم استفاده مناسب از دیالوگ و جان بخشی موثر به شخصیتها از این طریق، شاید به دلیل محدودیت ناشی از انتخاب این راوی بخصوص، داستان را، گاه، تبدیل به مقاله مطولی کرده و از آنجا لحن ا نتخاب شده برای پیرمرد دم موت هیچ تناسبی با موقعیت و شخصیت او ندارد، دیگر راهی برای نفوذ خواننده در متن و نزدیک شدن به فضای خاص آن و روابط بین آدمها پیشنهاد نمیشود. زنها ( یوما ها) و دخترهای روستا کاملاً گماند و داستان همه از جوانهای عاصی و مردان حادثه جو که عقل چندانی هم بر رفتارشان حاکم نیست و حول هیچ خط داستانی قوی و جمع نیستند باز گفته میشود. همه چیز انگار دقیقا از نگاه پیرمرد مشرف به موت یک دندهی بیخبر از همهجا و تلخ و بد زبانی که مرگی محتوم را در آن خرابه تجربه میکند روایت می شود و راوی اول شخص جمع ما تنها ناقل مونولوگهای طولانی است که نمیتوانند در دهان آن پیرمرد عامی و جنون زده بگردند.
« سید هاشم ، شیخ و مردانش را جمع کرد برد توی دارالضیافه و برای شان همه چیز را تعریف کرد. تعریف کرد که چه طور مالهای رمکرده از صدای گلولهی غروب، طویلهی ناظم را بههم ریختهاند و چهطور نرهخرترین نرهگاو صویله با چهارتا جفتک و لگد درب حلبی طویله را از جا کنده و پریده توی حیاط اندرونی خانه و چهطور از میان آن همه زن و بچه که از جلوی شاخ و سمهایش فرار میکردند، قرعهی سیاه بختی، دست روی نوریه پا به ماه گذاشته که از نرهگاو تنه بخورد تا بچهاش که اینبار و بعد از هفت شکم دختر زاییدن و نذر هفت قربانی برای هفت امامزاده پسر بوده (؟ )، همانجا بیندازد تا بزرگ ترین پسر ناظم همچنان ابتر بماند و خود ناظم دق کند ...» ص 98
بازهم باید تاسف خورد از مواد خام ادبی خوبی که نویسنده در اختیار داشته و میبینیم در استفاده از آنها، به ویژه در قالب رمان با این راوی بخصوص و زبان و لحن نامناسب، تعجیل زیاد بهکار برده است.
« ماجرای علا التهابی به جان صویله انداخت که زایر بدران برای آرام کردنش چارهای جز کورکردن تلویزیونها نداشت. شیخ تلویزیو ن را کل ماه مبارک و روزهای ختم و شبهای جمعه قدغن کرد. خودش با هفت هشت تا از چوب بزنهای تحت امرش شبهای جمعه دوره میافتاد توی کوچههای صویله و فیوز برق هر خانهای را که پنهانی تلویزیون روشن کرده بود در میآورد. دربارهی آنها که مخفیانه پای تلویزیون مینشستند خبر میرسید که صاعقه خانهشان را زده یا توی چکمههاشان مثل زمان بیبرقی مار و عقرب لانه کرده یا احشامشان را مرده توی آغل یافتهاند...» ص 25
همین جا لازم میدانم نسبت به خطری که توصیه و اصرار و اشتیاق اینروزهای بعضی ناشران، باعث اصلی آن است هشدار بدهم. توصیه و اصراری که در نتیجه آن نویسندگان جوان اغلب دست از داستان کوتاهنویسی برداشتهاند و با عجله به به اصطلاح رماننویسی روی آوردهاند. بدون آنکه بپذیرند لازم است با عرضه آثارشان در مجلات و جنگها و فصلنامههای ادبی و ردشدن از فیلتر صاحبنظران و گردانندگان و سردبیران اینگونه نشریات خود را در بوتهی آزمایش قرار دهند، داستانی را کش می دهند و به حجم « رمان» می رسانند آنگاه کتاب بدست در آستانه درگاه بعضی ناشران صف میگیرند!
آیا بهراستی علاج واقعهی بداقبالی داستان این است که دسته جمعی هجوم ببریم سمت رمان و مثل غرب وحشی وحشی وحشی، در آرزوی الدورادو، خاک سنتهای معتبر داستاننویسیمان به توبره بکشیم؟!
سلام
مثل یک کلاس درس بود . موقع خواندن باید بیشتر از اینها حواسم را جمع کنم
salam doost aziz.
سلام
متشکرم که "بی مترسک" را دیدید و پوزش می خواهم که زودتر از اینها متوجه انتشار مطلب تان درباره اش نشدم.
زمانی که کتاب را می نوشتم سعی کردم همه توان و دانسته ها و تامل هایم را صرف ارائه اثری برخوردار از ملاک های حداقلی رمانی مطلوب کنم ولی لزوما به این معنا نیست که ایرادهای شما به بافت کلی اثر را وارد ندانم.
باز هم از وقتی که برای مطالعه کتاب گذاشتید متشکرم
از این که مطلب را پی گرفته اید ممنونم. به شدت امیدوارم در آینده شاهد کارهای قوی تر و موثرتری از شما باشم. چه خوب که دراین حوالی، حوالی داستان، هستید. به امید دیدار و با سلام و احترام متقابل.