تازه به تهران آمده بودم. همانقدرکه پیگیر برنامههای تلاش فیلم در روزهای جمعهی سینماهای بلوار و تخت جمشید بودم و توانسته بودم حتی نمایش فیلمها را، به عنوان یک برنامه موازی، به دانشکده خودمان در نارمک بکشانم کتابهای قدیمی و تازه را هم جستجو میکردم و به تئاتر میرفتم. سگی در خرمنجا و جمعهکشی و آسیدکاظم و...اولینهایی بودند که دیدم و پهلوان اکبر میمیرد و چهرههای سیمونماشار و...بعدیها. خواندن رمانهای چندجلدی مثل دنآرام و زمین نوآباد و ژانکریستف، و بعدتر، جان شیفته، آزمون کتاب خوانی بودند. پرسش و توصیهای که همهجا جاری بود.
«دنآرام را خواندهای؟»
«بهتره با زمین نوآباد شروع کنی!»
یادم بود و هست به اسماعیل فاضلپور، معلم خوب ادبیات سالهای آخر دبیرستانم در ابادان.
«من هرسال تابستان، دنآرام و ژانکریستف و زمین نوآباد را یک بار میخوانم. چند سال است که تابستانها اینکار را میکنم بچهها.»
هیچ کدامشان را نخوانده بودم تا آن تابستان که به اجبار برای بار دوم در کنکور شرکت کرده بودم. از راه و ساختمان به مکانیک تغییر رشته میدادم و نگران و منتظرنتیجه بودم. نیمی از دوماه انتظار را به این منوال گذراندم: دراز کشیدن روی تخت سفری پایه کوتاهی در اتاقی کوچک و خالی، از یک مسافرخانهی محقر در یکی از خیابان های فرعی نزدیک بازار رشت و خواندن رمانهای چند جلدی یا یک جلدی قطور و در بوتهی آزمایش کتابخوانی قرارگرفتن. پیبردن و مجاب شدن و اعترافکردن به حجم و سطح اراده نویسندگان و عظمتی که پشت سر در میان نسل من جا گذاشته بودند؛ میخاییل شولوخف و رومن رولان و اشتاین بک و... محمود دولت آبادی اما، تا آنموقع با کلیدرش نیامده بود. دولت آبادی آن سالها، بازیگر تئاتر بود و نویسندهی داستانهای کوتاه. داستانهایی که گاه جنجال آفرینی هم میکردند. مثل آوسنه بابا سبحان که بهانه ساخن فیلم خاک شد و کلکل با کیمیایی که همشهی خدا کارش خرابکردن داستان دیگران بوده و سر وصدایی که در این بین راه افتاد.
دولت آبادی را در تئاتر، در بازیاش در تنگنای اکبر رادی و بعداز آن در چهرههای سیمون ماشار سلطان پور دیدم. از سر شانس در کنار خسرو گلسرخی نشسته بودم و او از هجوم دیشب مأموران ساواک به انبار چاپخانه و جمعآوری همهی نسخههای کتاب تازه چاپش خبرداد؛ سیاست هنر، سیاست شعر که انتشارات نمونه و بیژن اسدیپور در آورده بودند. لعنت به هرچه هجوم! لعنت به هرچه ممیزی و ساواک! بعدها، مرد و گاوارهبان و باشبیرو هم در آمد. لایههای بیابانی هم بود. مجموعه داستانهای کوتاه او که خیلی دوستشان داشتم و هنوز هم به نظرم از بهترین کارهای ادبی دولت آبادی است.
در بحبوبهی شلوغیهای انقلاب و همان روزهایی که صبح و عصرم در خیابان شاهرضا و میدان بیست و چهار اسفند و جلوی کتابفروشیها و بساطیهای جلد سفید گوشهی پیادهروهایش میگذشت محمود دولتآبادی را روی دیواری آجری دیدم. دولت آبادی کلیدر را. دو برگ کاغذ به قطع آ چهار به دیوار چسبانده بودند و دولت آبادی امضا کنندهی آن بود. اعلامیه چیزی شبیه این بود:
« در هجوم مأموران ساواک به خانهام که منجر به بازداشت و زندانم شد، در کمال وحشیگری جلدهای اول و دوم رمان در دست نوشتنم، کلیدر، به سرقت برده شد. از همهی دوستداران ادبیات که به نحوی از سرنوشت این دو جلد اطلاعی، هر گونه اطلاعی، دارند خواهش میکنم به طریقی مرا مطلع نمایند.»
طبعاً اگر قرار بود متن ادامه پیدا کند، به احتمال زیاد دولت آبادی توضیح میداد که در صورت پیدانشدن تنها نسخههای دستنویس جلد اول و دوم رمان بزرگ کلیدر، مجبور خواهد بود آنرا دوباره بنویسد. و...احتمالاً توضیح نمیداد نوشتن دوباره در این سطح و حجم یعنی رمانی دیگر...
جایی نخواندهام و هیججا هم نشنیدهام دولت آبادی در توصیف سرگذشت کلیدر به این واقعه اشارهای کرده باشد. بنابراین به خودم اجازه میدهم بپرسم:
حالا که کلیدر به عنوان رمان مشهور ایرانی شناخته شده و در کنار دنآرام شولوخف و ژانکریستف رومن رولان قرار گرفته و مثل آن ها خوانده می شود، میتوانیم بپرسیم به سر آن دو جلد گمشده چه آمد؟ و اگر مراتب همان بود و هست که در آن اعلامیه بود آن دو جلد چه سرنوشتی پیدا کردند؟ به خانهشان بازگشتند یا احتمالاً در زیرزمین کجا و کی و قفسه کی و کجا دارند خاک می خورند؟