چند وقتی است به نحوه انعکاس نقد کتاب در وبلاگ بعضی دوستان نویسنده تهران نشینحساس شده ام. منظورم نقد و یادداشتهایی است که کسانی در باره کتابی مینویسند و نویسنده کتاب خود به انتشار آن ( یا معرفی لینک ) در وبلاگش دست می زند. بعضی دوستان نویسنده در این مورد تا آن جا پیش می روند که فصلی از مطالب وبلاگ شان را اختصاص می دهند به این نقدها که دیگران در باره اثرشان این جا و آن جا منتشر کرده اند یا از آن بدترجایی برای انتشار نیافته اند و فقط و مستقیماً برای خودشان فرستاده اند! از آن بدترتر! هم یادداشت هایی که نویسندگانشان کمتر شناخته شده اند یا اصلاً شناخته شده نیستند و این وسط برای خودشان جا باز می کنند.
خطری که ممکن است در پس پشت این گونه منتشر کردن ها توسط خود نویسنده وجود داشته باشد ( احتمالش که هست! )ملاحظات در نوشتن و چه بسا سفارشی بودن نوشتن این نقدهاست. حالا لازم نیست همه چیز هم کاملاْ از جنس بده بستان های توطئه آمیز کهنه باشد. کافیست کمی تا اندازه ای رودر بایستی در آن وسط بیفتد.
یادم هست دوستی که اتفاقاً رفت و آمد خانوادگی هم پیدا کرده بودیم لطفی کرده بود و یادداشتی در باره یکی از کتاب هایم نوشته بود و از من می خواست آن را در جایی چاپ کنم. برای من معلوم نبود ( و در واقع معلوم هم نیست ! ) که آن دوست ( که حالا دیگر چند سالی است با من قهر است و رفت و آمد خانوادگیش را هم به کل قطع کرده و... چه بهتر! ) قصدش چاپ نقدی بود که در باره کتابی باشد یا از کتابی کمک می خواست که به خدمت نقدی! در آید؟
من کتاب دوست خوب و منتقد خودم را که همواره بهش ارادت داشته ام هنوز نخوانده ام و البته عذری دارم که می داند و می پذیرد. اما راستش حالا که می بینم مرتب فضایی در وبلاگش را اختصاص داده به نقدهایی که در باره کتاب اش نوشته شده ( و احترام همه نویسندگان آن ها بر من یکی حداقل واجب است ) کم کم دارم دلسرد می شوم و شاید اگر کار به این منوال ادامه پیدا کند دیگر نای و نفس و تمایلی به خواندن کتابش ( حداقل تا مدتی که این نقدها مسلسل وار در می آیند! ) پیدا نکنم که اصلاً خوب نیست و دوست ندارم.
من هم می دانم مشکلات زیاد است و تیراژ کتاب پایین است و علاقمندان به کتاب در مواقعی احتیاج به راهنمایی دارند و اگر ما راهنمایی شان نکنیم ممکن است بروند سراغ کتاب های بد و ...
راستش همه این هاهم که درست باشد دلیلی نمی شود خودمان وسیله تبلیغ و تعریف از کار خودمان باشیم. من که نمی پسندم.
البته از این مرحله بدتر هم هست و آن وقتی است که ...
فکر کنم لازم نیست بیشتر بگویم.
داشتم دنبال نقدی که دوستی بر « دریا خواهر است » نوشته است و در وبلاگش گذاشته می گشتم. متوجه شدم با سرعت لاک پشتی اینترنت در این جا خیلی کند باز می شود. معلوم شد عکسی دارد با حجم نسبتاً زیاد. بعد که باز شد، وقتی بالاخره باز شد دیدم عکس خود بنده خداست که کاررا کند کرده و حالا دارد بر تارک مقاله کوتاهش در باره کتاب می درخشد.
گفتم خب... پس بی خود نیست که تو هم گاهی وسوسه می شوی عکس های جور واجور خودت رالابلای مقاله و یادداشت هایت در وبلاگ بگذاری.
شاید چون کسی نیست یک نیشی بزند که آقا...حکایت سوزن و جوالدوز یادتان هست
تصمیم گرفتم برگردم و دقیق بشوم و هر عکسی که از خودم در پست های قبلی بی خود و بی جهت آمده را هم حذف کنم.
تو را در تهران خواهم دید
این همه اعترافهاست.
مرا در تهران خواهی دید
این شاید آغازهاست.
دیدار ما
اتفاقی نیست.
علم وصنعت نارمک تهران ( ۱۳۵۳ ):
این فصلی از یک رمان است. قرار بود به سعی خانمها نیکنام و نیاورانی در ویژهنامهای در شرق به مناسب سالروز تولد هوشنگ گلشیری عزیز کنار نوشتههای دوستان دیگر در بیاید. نشد. گویا دیگر هم قرار نیست بشود. دیدم حالا که در سالروز تولد او در آن جا در نیامده شاید بد نباشد در سالروز تولد خودم در اینجا درش بیاورم! در هردو حال یاد اوست.
« نمیخواستی کلاس انگلیسی بری؟»
« کتابخونه! اگه بشه کتابخونه! »
« از اونجا کج کن کتابخونه خب! فردا هم بیا کلاس مکانیک، گلدوزی و کاردستی. اینطوری هرروز میتونی بری کتابخون!.»
« بدیش اینه عینک هم ندارم!»
دستش را دراز میکند و لبخند می زند.
« غصه داره؟ این عینک! شریکی استفاه میکنیم.»
دنبال کیانی راه می افنتد. صف ده دوازده نفری جلو می رود. دمپایی های پلاستیکی روی زمین کشیده می شوند. کتابخانه جای بزرگی است با کتابهای زیاد. موسیقی سبکی پخش میشود. افتخاری یا...خنک و روشن. دنیا، با عینکی که پیدا شده آن قدرها هم به چشم اش دلگیر نمیآید. قفسه رمان و داستان را از نظر میگذراند. هر چه هست حداکثر تا شش سال قبل پیش آمده و متوقف شده است. مجلات، تاریخهای گذشته دارند. روزنامهها اما به روز اند. جایی در طبقه پائین قفسه، به قد و ضخامت کتابی شک میکند. چیزی روی عطف آن نوشته نشده اما شاید... بله خودش است. مرد پیر و دریا و همان ترجمه. همان که سفارش کرده بود به زنش با عینک مطالعه برایش بیاورند.
« فراموش کردند؟ باید میگفتم باز؟ اصلاً خواستند بیاند و نشد؟ شاید خسته شده باشند؟ شاید حوصلهشون سر رفته باشه از این کتاب بازیها؟ شاید راست میگن که سوم و هفته و چهلم... چه آفتابی! نور میافته روی متنها و عکسها...قدر آفتاب هم نمیدونم. هر روز اومده و رفته و تموم...قدیمها که تو میدونگاهی دهات و شهرها مینشستند ردیف و تکیه میدادند رو به آفتاب...»
حشمتی ونامجو هم پیدا میشوند. آنها هم به بهانه کلاس تزئینی بیرون آمدهاند. روزنامهها را نشان هم میدهند که به تاریخ روز و دیروز اند.
« داشت یادمون میرفت کم کم!»
« یاد شرق بخیر!»
« جامعه، توس، بهار، همینطور بگیر و بیا... روزنامه باید ...!»
« کوتاه بیا آقای نامجو! ملت دارند خرج نیروگاه شما بوشهریها رو میدند و جیکشون در نمیآد!»
« اینجا رو...! قلعه پرتغالی! مجموعه داستان کوتاه ...تازه دراومده انگار. این یارو رو!؟ انگار درباره قشم و اونجاهاست که شما...»
« هرمز هم قلعه پرتغالیها داره. کیش هم هست انگار. حتی بوشهر. پرتغالیها صد و بیست سال اونجاها بودند. کلی برای خودشون برج و بارو درست کردند. زن گرفتند. بچه پس انداختند. صد و بیست سال کم نیست که. یک روستایی لب آب هست در جزیره که همهشون نسل اندر نسل چشم سبزند. عین اروپاییها! اما آخرش سرنوشت عبرت انگیزی داشتند این پرتغالیها. ریخته شدند تو دریا. توپ و تفنگهاشون هم اومد اصفهان برای موزه. کار امامقلی خان بود. »
« این که سر نماز گردنش رو زدند. »
« میونهاش با شاهعباس خیلی خوب بود. حسابی هوای همدیگه رو داشتند. هرچه او میگفت این میگفت چشم. در تموم مدتی که این خان فارس بود، شاهعباس یک بار هم نیومد سر بکشه ببیند چه میکنه. اما چی شد؟ عاقبتش مثل عاقبت همهی اونهایی شد که به این مملکت خدمت میکنند. »
« مجسمهاش رو دیدم زده بودند اونجا. اومدیم عکس گرفتیم از میدون. »
« بعد از شاه عباس، شاه صفی امامقلیخان رو با پسرهاش، فتحعلی بیگ و یادم نیست... علیقلی بیگ، از فارس احضار میکنه. پسرهای امامقلی خان از این سفر میترسند. به پدرشون میگند نریم. میگه اگر کشته بشم نمیتونم خلاف امر شاه رفتار کنم. این میشه که همگی به سمت قزوین حرکت میکنند. مهمونی میدهند براشون. نقشه داشتند. آخر شب گردن پسرها رو میزنند و سرهای بریده شون رو پیش پدر میبرند. وقتی سرهای بریده رو توی سینی سر پوشیدهای، به دست یک نفری به اسم حسین بیگ که از مادر قحبههای دربار شاه صفی بوده جلوی او میگذارند، خان بزرگ میفهمه که... رخصت میگیره و به نماز میایسته. بعد از نماز هم با روی گشاده خدا رو شکر میکنه. سر او رو هم میبرند.»
« تا کی که دوباره یک مرد پیدا بشه!»
« اما پیرمرد هست! اینهاش... پیرمرد و دریا. شاهکار... اسپنسر تریسی. شما که یادتون نیست به نظرم.»
« من هم پیدا کردم.»
« اینجا رو... چند صفحه آخرش رو پاره کردهاند. هرکس پاره کرده خوشنویسی هم کرده یعنی! بخونم؟»
«...»
« زمستان بود و فصل روسپیدیها،
برون افتاده بود دندانها از سرما.
به من گفتی گر مرا دوست داری
گل سرخی برای من مهیا کن
تمام شهر...»
« ول کن بابا!»
« یک شعری داره مهدی اخوان ثالث در باره زندان. همهاش نا امیدی و افسردگی... یک عدهای زندانی هستند میخواهند سنگ بزرگی رو تاب بدهند که راز آزادی روش نوشته شده: کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند.»
« خوب یادت مانده! »
« پدر زنم خیلی شعر دوست داره.»
« جوابش رو هم بلدی؟ به همین کتیبه؟ اون خیلی نا امیده. این میگه: سنگی ست دو رو هر دو میدانیمش، جز هیچ به هیچ رو نمیخوانیمش... بعد هم میگه: بیا یک بار دگه بگردونیمش!»
« یعنی انقلاب تو انقلاب ها؟»
« جالب این که شاعر همین شعر زمانی شاگرد خود اخوان بوده. مریدش بوده. شنیدم حالا سلطنت طلب درجه یک شده آقا! شنیدم البته، خودم ندیدم. »
«آدم کتابخونه میآد مغزش باز میشه انگار!»
« مگر از نسل رئیسعلی دلواری نیستی؟»
«دلیران تنگستان؟ »
« ازتپههای ماسه
که ناگاه
ده تیر نارفیقان گل کرد ...»
« آوردن آن جا خاکش کردند.»
« نه بابا راستی که خوب حفظی! من هم دانشجو بودم. عاشق اش بودم. از همون موقعی که یه روز عصر با یکی دیگه اومدند دبیرستان ما، دهه طلایی! فکر کنم با باباچاهی بود. اومده بودند دبیرستان فرخی آبادان. سال 45 بود انگار. همین عبدوی جط رو میخوند. یک شعر عاشقانه هم داشت. تو قشنگی مثل تو ! مثل خودت! مثل دریای بزرگ بوشهر که... همه شعرهاش حفظام بود. چندسال گذشته بود و اون موقع دیگه تو مجله تماشا شعر برای رضا شاه مینوشت. عبدوی جط رو هم نمردیم و دیدیم. تو یه کتابفروشی، نزدیک میدون مخبرالدوله بود انگار. پازلفی گذاشته بود و یک پالتوی سیاه پشمیهم تنش بود. یک جفت کفش پاشنه بلند ورنی هم پاش بود. گفتم جط زاده رو نگاه کن! نکردم ازش بپرسم اسبت رو کجا بردی پیش نا رفیقها پارک کردی ؟»
« برای پول حتماً.»
«برای پول، یا هرچی. این که خوبش بود. یکی شون که گردن بند چرمیانداخته بود گردنش تعریف میکرد با چندنفر دیگر رفته بودند پاریس فیلم آخرین تانگو در پاریس رو ببیند. با چه آب و تابی ... دلش خوش بود که ایرانیگریاش رو اونجا حفظ کرده و توی هتل شیک و پیکی که بوده نهار رو تو اتاق خوردهاند. چون میخواستهاند به یاد ایران عزیز حتماً حتماً سفره پهن کنند و روی زمین بنشینند. تف!»
« داغ کرده ها!»
« قُل قُل! جوش آورده!»
موقتاً از هم جدا میشوند و هرکدام گوشه ای مینشینند. ساعتی بعد دوباره دوره میگردند و به قفسهها سرک میکشند. مجلههای قدیمیرا ورق میزنند. یکی غیر از معین، دلم میخواد به اصفهان برگردم را میخواند. اصفهان، در آستانه پائیز دلانگیزش، پشت دیوارهای کتابخانه و آن طرفتر از دیوارهای بند و آن طرفتر از دیوارها و برجکهای نگهبانی زندان و خیابانها و محلههای مختلف اش، زندگی میکند و با زنده رودش نفس میکشد.
« گاهی از خودم میپرسم امامقلی خان چندبار وقتی به بارگاه شاهعباس میاومده ایستاده به تماشای زنده رود و یا نگاهی انداخته به دور و بر و شاید اینجا؟ میتونسته حدس بزنه اینجایی که ایستاده و بوی بیشههای ناژوون به دماغ میخوره، بعدها زندان بزرگی میشه؟ در آب رودخانه دست و روش رو شسته شاید؛ شاید او هم مثل من، گاهی که دلش میگرفته و چیزی به نظرش میرسیده سئوالها رو با سئوال به خودش جواب داده! به خودش نگاه کرده و شرمنده سئوال کرده: خودت چی؟ چند بار؟ من؟»
« کنجکاو شدم بدونم چی پیدا کردی!»
« اسمش باغ در باغه. به خاطر مطلبی که قبلاً هم خونده بودم. به خاطر کسی که خیلی دلم میخواست وقتی زنده بود یک بار از نزدیک میدیدمش. اونقدر که از همون نوجوونی شیفته داستانهاش بودم. هفده سالم بیشتر نبود. ده بار، بلکه هم بیشتر سعی کردم کتاب معروفش رو بخونم. تا صفحه بیست و سی میاومدم و میموندم. یک جمله معروف داشت که بی تابم می کرد ولی نمیتونستم داستان رو دنبال کنم. اگر چشم گنجشکی رو در بیاورند تا کجا میتواند بپرد؟»
« خوب پیدا کردی!»
« اینها هم همه مال خودشه. این رو به خاطر مطلب دیگری گرفتم. به خاطر شبی از ده شب! »
« انگار فردا شروع میشه!»
« شروع میشه؟»
« ماه رمضون دیگه... برای اونها که میخوان یه روز یوم الشک بگیرند، همین فرداست.»
« صبحها میتونیم بخوابیم. معنیاش اینه که شبها کاری ندارند خواب باشی یا بیدار. معنی بهترش اینه که اگر این ( گلشیری با من در آستانه ۶۰ سالگی...)
عینک پیشم باشه یه کتاب رو میتونم تا صبح تموم کنم. حالا دیگه مثل اول خیلی دستپاچه نیستم. شما چی؟ شما چی آقای نامجو؟»
« من تو کار روانشناسی ام!»
« میخواهم شروع کنم کامپیوتر... از مقدماتی...»
توی بند جنب و جوشی زیادی به نظر نمیآید. کسی راجع به سحری و بیدارشدن و خوابیدن بعد از آن حرفی نمیزند. اما برای همه روزهای تازهای در راه است. روزهایی متفاوت. تنوع... چیزی که حبسیهای قدیمیتر لازم دارند. شاید هم بخواهند همه چیز مثل همیشه باشد. شام میخورند و برنامه خاموشی هرشب اجرا میشود. دراز کشیدن روی پتو و بوی پیاز زیر دماغ. تک سرفهها از هرطرف شنیده میشود. خشک و مکرر.
«فردا باید یک دنده کم کنیم و سینه کش رو بریم بالا!»
نصف شب است و باغ در باغ ول شده افتاده روی سینه مهندس و خر و پف! خوابش برده است. رفت و آمدها از ساعت دو شروع شده است. اولش برای آب جوش، بعد هم دستشویی که یک دودکش درست و حسابی لازم دارد. اولین سیگارها و دومیها و آخریها... بهانهای که بایستند پشت درها و دود کنند. حوله روی صورتهاشان است. صدا رو کاری نمیشود کرد.
« این سی روز ماه رمضون هم تقصیر بلال شد. زبونش میگرفت. رفت بالای بلندی ایستاد بگه سه سه سه روز.. گفت سی سی سی سی روز!»
از سمت نمازخانه سرو صدایی بلند میشود. مرد جوان ریزه میزه ای ست که رنگش همیشه پریده است.
« صرع داره انگار. چند بار غش کرده تو اتاق. »
« درگیر شده اند باهم.»
« بیداری؟ میشنوی؟ این هم از مسئول بند. فقط ادای آدمهای معقول رو در می آرند. یتیم کشی میکنند.»
« دو برابر اینه یارو ولی عجب دماغش آش و لاش شده!»
« مسئول بند به شاگرد فروشگاه خط میداد. نچ نچ میکرد اینجا جلوی سایت نه! منظورش جلوی دوربینها بود. هی میگفت یه جای دیگه... وقت اش نیست حالا...»
« فقط نیم ساعت پیش بیهوش شدم.»
«کتاب میخوندم، سرفه نمیگذاشت.»
بعد از سفره سحری باز کنار حاج اصغر زمانی و راننده ماشین نوشابه منتظر مینشینند چایشان سرد شود.
« ماه رمضان دو سه سال پیش یک حرومزادهای رو آوردند بند سه. از دخترهای جوان مدرسهای که با دوست پسرهاشون تو پارک یا دم مدرسه قرار میگذاشتند عکس میگرفت، با موبایل. بعد عکسها رو دست زنی میداد که به دخترها نشون بده. تهدید میکرده که به خانواده ات خبر میدیم. دختر رو میکشیده تو خونه و راضی میکرده بره توی اتاقی که دوربین مخفی کار گذاشته بوده. بعد هم فیلم میگرفته از خودش و دختر بدبخت. میگرفتش تو چنگاش. سی و هشت نفر رو به بدبختی و فحشاء کشیده بود. آخری، شاید هم اولی، از آبرو ریزیاش نترسیده و خبرداده به پلیس. کثافت تموم ماه رمضون، میرفت تو صف اول میایستاد و تظاهر میکرد به نماز اول وقت. بالاخره اما اعدامش کردند. خیلی پدر و مادرها اومده بودند همینجا ، زیر همین راهرو به طرف بازداشتگاه، مردنش رو تماشا کنند دلشون خنک شه. حالا ماه رمضون که میشه و عطر و بوی خوش روزه بلند میشه یاد اون لقمه حروم هم میافتم. همچین نماز شب میخوند انگار ملائکه بوده و به اون سی چهل تا دختر مظلوم لطف میکرده.»
« لهجه کَمَکی خوزستانی است حاج آقا!»
« مسجد سلیمان برادر! سه تا زن دارم. و هرسه تاشون در صلح و صفا. پانزده تا هم بچه دارم الحمدلله. چند تاشان فارغ التحصیل شده اند. چهارتاشان هم دانشجوی دانشگاه آزادند. باقی شون هم ریزه میزه و تو بغل مادرهاشون شیر میخورند.»
« هنر به همین میگند. ما که اول راه موندیم. دو تا از رفیقهای ما آش نخورده دهن شون سوخته بالکل...»
« شنیدید که میگند زندان. بله اما اینجا زندان نیست، حبس است.»
« فرمودهاند قبلاً برای مون!»
« امروز بالاخره بعد از دوازده سیزده روز یک عینک پیدا کردم. برای خوندن. همین امروز هم جور شد رفتیم کتابخانه. کتابی که اتفاقاً موقعی که بازداشت شدم روی میزم بود و میخوندم رو پیدا کردم. چند صفحهاش پاره بود. اما یک جایی اش جمله ای نوشته بود که خونده بودم. راستش اون موقع معنیاش رو نفهمیده بودم. درک نمیکردم. امروز فهمیدم چی گفته. باور میکنید صد برابر بیشتر لذت بردم؟ از ته دلم عاشق نویسندهاش شدم. نه فقط به خاطر این که خیلی معروف بوده و از قدیم کارهاش رو دوست داشتم. به خاطر اینکه با من بود امروز. خودش و پیرمرد و دریاش. اونجایی بود که پیرمرد ماهیگیر رو دریای بیکران تنهاست و با ماهی بزرگه دست و پنجه نرم میکنه. به خودش میگه باید خیلی چیزها با خودت میآوردی. ولی نیاوردی. اما حالا وقتش نیست که ببینی چی نداری! بهتره ببینی چی داری و چه کار میتونی بکنی! حالا من... خودکار ندارم. عینک ندارم، این که هست مال خودم نیست. هر لحظه فکرمیکنم صاحبش بخوادش. کاغذ ندارم. چراغ مطالعه ندارم. اتاق جداگونه ندارم. کامپیوتر ندارم موسیقی پخش کنه و من هم ریز ریز و با حوصله چیز بنویسم. اما باید ببینم با اون چه دارم چه میتونم بکنم . قدم بزنم؟ بیدار بمونم و بلند بلند با خودم حرف بزنم تا داستانم کامل بشه؟ شاید اون وقت بتونم بعداً برای خودم تعریف اش کنم. زیادیهاش رو بزنم. جاهای خالی اش رو پر کنم. .. معلومه خیلی خوش خیالم حاجی، نه؟ معلومه که شدنی نیست،ها؟ هست؟ نه که نیست. دیشب تا دیر وقت، دیروقت که میگم منظورم تا دم صبحه، داشتم یک داستانی رو پیش خودم مرور میکردم. چند بار از اول تا آخرش رو توی ذهنم رفتم و اومدم. بی فایده... صبح که از خوابِ همون چند ساعت باقی مونده بیدار شدم همه اش پریده بود. همه اش البته اغراقه. ولی فقط اینهاش یادم مونده بود: سه چهار سال پیش یه روز زنی از جزیره قشم سوار لنجی میشه که بره بندر عباس. با این لنجهای مسافری ... حوصله داری تعریف کنم حالا؟ »
« آدم تا دم مردن هم دوست داره داستان گوش کنه. من از ذبیح الله منصوری خیلی خوشم میآد. شما هم بگو...»
« آدمهای بدبخت بیچارهای بودند که روزی چندتا، منظور دو سه تاست، شلوار لی با خودشون به بندر میبردند و این طوری خرج زندگی بخور و نمیرشون در میاومد. این هم ضعیف بود. تا یادش میاومد پیش این و اون کار کرده بود. شوهرش چندسال بود سه طلاقش داده بود و زن جوانتری گرفته بود. همینطور که یک گوشهی دنج لنج رو پیدا کرده بود و شلوارها رو بالش کرده بود زیر سرش و دراز کشیده بود، چشمش افتاده بود به پای مرد جوونی که دمپایی ابری پاش بود و نزدیکش نشسته بود. سوختگی کهنه و عمیق پوست پاشنه پای چپ مرد جوون حواسش رو برده بود به بیست و یکی دوسال قبلش که یه وقتهایی برای کارگری، با شوهرش و خیلیهای دیگه به همراه پولدارهای قشمیبه میناب میرفت که سه چهار ماه تو باغهای لیمو و نخلستانهای اونجا کار کنه. سر صحبت رو با جوون باز کرده بود. معلوم شده بود مرد اهل رمکانه، یک جایی وسطهای جزیره. پدر نداره اما با زنی افغانی زندگی میکنه که سن مادرش را داره. افغانیها اونجا خیلی ریشه پیدا کردهاند. از اول انقلاب تو همه کارها بودهاند. شک زن بیشتر شده بود و بازهم پرسیده بود. بالاخره هم خواسته بود مرد پاچه شلوارش رو بالاتر بزنه. آثار سوختگی ساق پاش تا زیر زانو پیدا شده بود. زن گریه سرداده بود و همه رو دور خودش جمع کرده بود. از پشت برقع همین طوری زار زده بود که این پسر گمشده منه که هیجده سال پیش تو راه بندرعباس به میناب گم شد. حالا پیداش کردهام. مردهاج و واج مونده بود که چه میگه این زن. فکر میکرد چهطور میتونست مادرش باشه؟ زن به پای سوخته مرد اشاره میکرد و میگفت کمتر از دو سالش که بوده عقب عقب رفته و روی منقل ذغال گداخته افتاده بوده... بالاخره جوون رو راضی کرده بود دوباره به جزیره برگردند و بروند رمکان. خیال میکرد بتونه از زیر زبون زنک افغانی بیرون بکشه چه طور بچه اش رو دزدیده یا پیدا کرده یا خریده ...»
« پدرش چی؟ پدرش چی میکرد؟»
« تو داستان این طوره که زن رو طلاق داده بود. به این بهانه که عرضه نداشته تنها پسرشون رو نگه داری کنه. تهمت زده بود به زن که خودت بچه رو انداختی تو دریا حتماً. که یه زن دیگه بگیره. البته بعداً که شنیده بود پسرشون بعد از کلی سال پیدا شده محلی نگذاشته بود. لابد حواساش به خانم جدیدش بود.»
« پسر این یه تنکه قرمز چه میکنه؟ به قول مجیدیِ بازداشتگاه به تنهایی کار یک کمرشکن یازده محور رو میکنه. بلکه هم بیشتر...»
« مدل جدیدش که یک بندی بیشتر نیست. آ... آ... یک ضربدر یا بعلاوه... یاد کمربندهای فولادی قرون وسطا بخیر! با هفت تا قفل زندانیاش میکردند طفلکی رو!»
« انگار ذبیح الله منصوری که گفتی بی خود نبوده. »
« پسر که دید مادرش حاضره همه زندگیش رو بده به خاطر او شروع کرد به جفتک پَرونی و سوء استفاده. زنک افغانی هم بود. معلوم شد چند سال بود با هم میخوابیدند. هم مادرش بود هم زنش هم اربابش. به همه هم گفته بود برادرم است. بعداً که رفت و آمد او به خانهی مادر اصلیاش بیشتر شد شروع کرد به حسودی. کینه این افغانیها هم که نگو! مردک بیشتر و بیشتر افتاد تو خط قاچاق. پول و طلای مادر بدبختش رو هم گرفت و یک قایق خرید. یکی بدبختتر از خودش هم پیدا کرد زنش بشه. دیگه کامل پاش از پیش زن و مادر و خواهر افغانیش برید. یه روز هم خبر آوردند که قایقش غرق شده و تو دریا مرده. جسدش پیدا نشد. بدون جاشو رفته بود دریا و کسی ندیده بود چی شده. شاید هم خودش رو دستی دستی گم وگور کرد. کی میدونه؟ دریا به این بزرگی...! ساحل بی انتها...همه چیزی ممکنه. عین خشکی... حتی خودم هم که ساختمش نمیتونم بگم واقعاً آخرش چی شد!»
« بدبخت مادرش!»
« این البته یه داستانه. اشتباه نشهها... ولی میشد راستِ راست باشه. شما که باور کردید! »
« آخرش چی؟»
«آخر چی چی؟»
« مادره، زن افغانیه، عروسه؟»
« زندگی ادامه داره ... میدونی که... بذار ببینم... البته یکی همیشه می گفت تا دریا هست از این داستانها هم هست. اما خب... زن افغانی که از حسادت و عصبانیت دهناش کف کرده بود یه شب برای انتقام اومد سراغ مادر واقعی...بود یا نبودش رو هنوز مطمئن نیستم. باید دید داستان چهطور نوشته میشه. اما خب... برق سرتاسر قشم رفته بود و جزیره توی تاریکی مطلق بود. کورمال کورمال خودش رو رسانده بود به او که توی سابات، منظور همان تراس و ایوونه، روی حصیر خوابیده بود. با خودش یک تبر آورده بود. زده بود تو فرق سر زن و خون که پاشیده شده بود به سر و صورت خودش شروع کرده بود به نعره زدن و خندههای صرعی کردن... همسایهها جمع شده بودند. پیرزن از اتاق اومده بود بیرون و شیون زده بود و عاروس عاروس کرده بود. مغز دختر جوان پخش شده بود و پاشیده شده بود به دیوار بلوکی سابات. برق هم تا صبح نیومده بود.»
« صد بار گفتم بالا غیرتاً کسی کار با این خودکار من نداشته باشه!»
« حالا دیگر اصلاً خوابم نمیبره!»
« خودتون دادید جناب . دادید به حاج آقا زمانی. او هم که رابط نماز جمعه است و یک جا بند نمیشود.»
« عنان مال خویش به دست غیر مده! »
«معلم داشت ضمایر ششگانه رو صرف میکرد. بلند، که همهی کلاس بشنوند، گفت من، تو، او، ما ، شما، الی آخر...»
« الانه که اذان بگند. نماز تو مسجد! »
« وقت داریم چای بخوریم؟»
« تو کاسه؟»
« عیب نداره...هیچ چیز عیب نیست. من که سربازی میکردم، چهل سال پیش، پیاده روی صحرایی گذاشته بودند تا پادگان لشکرگ... بریم مسجد تو راه تعریف میکنم.»
راه میافتند. راهرو طولانی را که با موزائیکهای چهل در چهل تازه ساب خوردهی کرم رنگ طرح بادامیفرش شده طی میکنند و از جلوی دفتر اداری و اتاق کامپیوتر و راهروی باریکتری که به بهداری ختم میشود میگذرند. فروشگاه بزرگ زندان پر است از چیزهای عجیب. دوچرخه بچه و سطل بزرگ زباله و فرش دوازده متری و بعضی لوازم برقی. قفسهای هم پر از دفتر و مداد و خودکار هست.
« نمیفروشد حاجی. سه بار رو انداخته ام. هر دفعه یه بهانه آورده. »
« میگفتم...، خسته که شدیم چایی صحرایی درست کردیم. یک فرماندهای داشتیم که دزدکیِ باقی فرماندهها، خیلی خوب بود. معطل بودیم چایمون رو چهطوری بخوریم. لیوان و کاسه نداشتیم که...»
«لابد تو کلاه؟»
«فرمانده اومد و بیلچهاش رو در آورد. از قمقمه، آبی تهش ریخت . چای تو بیلچه... آی چسبید. آی چسبید که نگو! چهل سال پیش بود.»
توی مسجد بزرگ خلوت جایی اطراف ستونهای کناری مینشینند. نماز که تمام میشود زود بر میگردند به بند. بیشتر زندانیها هنوز بر نگشتهاند. چند نفری که به مرخصی ماه رمضان فرستاده شدهاند جایشان را امانت دادهاند به کف خوابها. شبها کسی توی راهرو نمیخوابد.
«فکرهای بد افتاده به جونم! فکرهای خطرناک... اینجا انگار نمیخواد خبری بشه. تنها چیزی که اتفاق میافته اینه که ما اینجاییم، داخلیم، گیریم. اونها بیرون اند. کار آدم دست شون گیره. برادر آدم یا رفیق یا شریکش. حتی شک میکنه به زن و پسر و دخترش. یادشون میره که هر دقیقهاش چهطور میگذره. تا میآد احیاناً این یادشون بیاد، یادشون میآد که باید برند برای ناهار نون بگیرند. تو صف نونوایی چونه بزنند برای ساده یا کنجدی. بعد هم یادشون میافته که میخوان ناهار بخورند. بعدهم یادشون میافته که عادت دارند دوسه ساعتی بخوابند. زنگ میزنند دنبال کار من رو بگیرند. تلفن طرف مشغوله. دوباره بر میگردند سر کارهای دیگهشون. یادشون میآد که باید برند و دوری بزنند. بعد هم تلویزیون و بعد هم شام و چای و میوه. شب هم که تنگ بغل زنشون میخوابند. تا صبح که دوباره دنبال کار رو بگیرند. صبح، جمعه است و اونها بیشتر از هرچیز خوشحالند که آزادند و میتونند دست زن وبچههاشون رو بگیرند و سری به فامیل بزنند. اون هم بعد از نیمساعتی زیر دوش آب گرم یا سرد، هرطوری دل شون بخواد، با تن شون بازی بازی میکنند...اون وقت که تو تلفن میکنی خیلی ساده میگند امروز که جمعه است. انشاءالله شنبه. این طوری میشه که دو روز دیگه میگذره و تو باز جایی هستی که قبلاً بودی.»
« ببین زیاد فکر نکن! صبرکن یک داستان کوتاه کوتاه بگم. کیانی تعریف میکنه چند سال پیش که دانشگاهها شلوغ شده بود و بزن بزن به خیابانها کشیده شده بود و بعضیها شعارهای اون چنانی میدادند یک راننده تاکسی رو آورده بودند تو بند. ازش پرسیده بودند برای چی آوردنت پسر؟ گفته بود هیچ! اصرار کرده بودند. گفته بود خبر نداشت بدبخت دو تا خیابان اون طرفتر، اطراف دانشگاه شلوغ شده. سر دروازه شیراز ایستاده بوده داد میزده انقلاب ! انقلاب!»
« این کیانی رو به حرف بندازیم بد نیست ها ! الانه که پیداش بشه. »
« من بپرسم؟»
« جرم خودش رو نپرس. بگو پیرمرده که تو دخمه میخوابه چه کار کرده؟»
کیانی تختاش رو عوض کرده جای کسی دیگر روی تخت بالایی نزدیک به تلویزیون درازکشیده است. بلند میشود و لبه تخت مینشیند و با پلاستیک کاغذها و کپی دادخواستها وحکمهای دادگاههایش ور میرود.
« آقای کیانی! اینجا بودی شما انگار! راستی...»
« شنیدم خودم. یک کمییواشتر فقط! پیرمرد جرمش این بوده که ساده بوده. سفته امضا کرده، پول رو پس داده سفتههاش رو پس نگرفته. کلک زدهاند بهش و ندادند. »
« بد جوری خواب مون به هم خورده!»
« میگه تو زمینهاشون یک اتاق چوبی داشتند. بچههاش به قول خودش میرفتند به کشیدن. یک روز میشنوه صدای خرت و خرت میآد. سرش رو بالا میکنه. میبینه مار بزرگی خودش رو آویزان کرده از سقف و سرش رو داده وسط دودی که بالا میره. از ترس بساط بچههاش رو تعطیل میکنه. به کسی هم نمیگه. قفل میاندازه به در اتاق چی. سه روز بعد که رفته بوده آبیاری ، مار رو میبینه که پشت دیوار چوبی اتاق مرده. »
« بایستیم پای حرف مار دوباره... من که مسواک نزدم! نرسیدم.»
« من هم که دلم تنگ شده برای بچهام. دارم میترکم...»
حاج اصغر زمانی هم، با قد کوتاه و شکم بزرگش که دقایقی پیش سرفه ای کرده داخل شده و راست رفته و روی تخت اش دراز کشیده است، نیم غلتی میزند و تن سنگین اش را جا به جا میکند. حواس اش اما به پچ پچ باقی هم هست.
« نگو ترا به خدا! من به این سن و سال یک دخترچی دارم نه سالشه. تعجب نکن! بچه، اون هم پسر، داشتم از دستم رفت. سال هفتاد و دو. هیجده سالش بود. خودم سیصد متری، از ماشین پرت شدم. زن و پسرم...»
« این طور وقتها آدم فکر میکنه مردن چه قدر آسون و راحته!»
« یادم بندازید فردا یک خاطره خوب دیگه بگم. شاید به دردتون بخوره برای چی... روزنامه، هرچی... حالا بخوابید شما هم.»
چیزی مانده به صبح، به صبحی که هوا روشن میشود و خواب انگار بیشتر از هر وقتی میچسبد، چراغها را خاموش کرده اند و بند از سر و صدای ساعتی پیش اش افتاده است.
*فصل شانزدهم از رمان منتشر نشده « ملوان نصف جهان»