الفبای امیرکبیر
به یک حساب ساده، آنموقع سن و سال حالای مرا داشت. عبدالرحیم جعفری را میگویم در سالی که انقلاب شد. سن و سال حالای مرا داشت اما مسلماً تجربهی زیستی غنی و عمری پر حادثه و سراسر فراز و نشیبی را گذرانده بود. آنموقعها من دانشجویی بودم که چندان دنبال درس و مشق را نمیگرفتم و سرم درد میکرد برای دردسر. بیشتر اوقات آزادم، تقریباً همهی عصرها و بعضی از صبحها را در خیابان شاهرضا و مقابل دانشگاه تهران میگذراندم. فردوسی میخواندم و نگین ورق میزدم. رودکی میدیدم و جنگهای دانشجویی و روشنفکری را دنبال کردم. دوستانی در میان کتابفروشان جلوی دانشگاه پیدا کرده بودم و گاهی ساعتها در مغازهشان مینشستم بر چهارپایهی چوبی و کتاب شعر میخواندم، گاهی هم داستان و بعضی وقتها مقالات پراکنده. آن راستهی عجیب، با نبض حرکتهای دانشجویی میزد و از نفس جنبش چریکی گرم میشد. جزوات امیرپرویز پویان، بیژن جزنی، مسعود احمدزاده و بعدها مجموعهی اشعار سعید سلطانپور و خسرو گلسرخی و کمی هم جعفر کوشآبادی دست به دست میشد. کاغذهای تاخوردهی روغنی نازکی که در مشت جا میگرفت و کاپیتال مارکس و انگلس و...به حروف ریز بر آنها چاپ شده بود و رمانهای جلدسفید چگونه فولاد آبدیده شد یا مادر یا کمی هم صمد بهرنگی و منصور یاقوتی و درویشیان و گلسرخی پیدا میشد. همیشه چیزی برای خواندن بود. چیزی که تا صبح بیدار نگهت دارد و ترس از ساواک را در اطرافت بپراکند.
در چنین احوالی بود که «پیام» و «رز» و «نیل» و «نمونه» و «مروارید» ستوده میشدند و «امیرکبیر» مورد بیمهری و بیتوجهی دانشجویان مثل ما بود.
«نیل» به نشر«زمین نوآباد» و «دن آرام» و «جان شیفته» و...بعدها مجموعهی اشعار «یانیس ریتسوس» و «نزار قبانی» و «آتشی» و...همت داشت و مروارید «دشنه در دیس» و «ابراهیم در آتش» و برگزیدهی اشعار فروغ و...را در میآورد و «رز» یکسر به انتشار شعر «اخوان» و «خویی» و «شفیعی کدکنی» و «آزرم» و...مشغول بود.
امیرکبیر همچنان کتابهای وزین و قطور و سنگین و رنگین در میآورد. «تاریخ اجتماعی ایران» از مرتضی راوندی حسرت بیشتری بر میانگیخت و « تاریخ علم » و...کتاب هایی با جلد سخت و روکش کاغذ گلاسهی سفید و آبی و اغلب پرججم و با چاپ بیغلط...اما قیمتها حسرت به دل میگذاشت. همچنین ابعاد و اندازهها طوری بود که کتابها جان میداد برای به صفچیدهشدن در قفسههای شیک و پیک آدمپولدارهایی که کتاب را به لحاظ طول و عرض و ارتفاعشان میخریدند.
«چهار متر کتاب!»
شوخی میکنم؟ بله. شوخی هم میکنم اما این هم بخشی از استراتژی انتشارات امیرکبیر بود. هرچند «اسلام در ایران» «پیام» از پطروشفسکی و به ترجمهی بزرگمرد این عرصه، کریم کشاورز هم چنین داستانهای راست یا دروغی را تداعی میکرد اما امیرکبیر شهره خاص و عام بود؛ کتاب برای ایرانیان خارج از کشور شاید!
روزی که تصمیم گرفتیم کتاب بدزدیم و آرشیو محبوب خودمان را کامل کنیم چهار نفر بودیم. گاهی افراد دیگری هم همراهمان میشدند و گاهی یکی دو نفرمان غایب بودند. هر چند نفر که بودیم از یکطرف، معمولاً از میدان 24 اسفند شروع میکردیم، شاید بعداز تماشای فیلمی در سینما کاپری. آهسته آهسته پایین میآمدیم. باید پیاده تا چهارراه پهلوی و تئاتر شهر میرفتیم و از آنجا با اتوبوس خودمان را به میدان راهآهن میرساندیم. گاهی سر راه توقفی میکردیم. ساعدی یا براهنی یا آریانپور یا گلسرخی را میدیدیم و دورهاش میکردیم. همیشه ده پانزده نفری بودند که احاطهشان کنند. سلطانپور هواداران خودش را داشت. شاملو در مروارید مینشست. ساعدی سیگار میکشید و سبیل پهن و سیاهش لبخندی را که چشمهایش لو میداد میپوشاند. « آرامش در حضور دیگران» تقوایی روی پردهی کاپری بود. دولتآبادی بعدتر پیدا شد. آن موقع بازیگر تئاتر بود و در سنگلج روی صحنه میرفت. بازیگر محبوب اکبررادی هم بود. بعدها با محسن یلفانی و رحمانینژاد کار کرد. چند سالی بعد هم بر سر فیلمنامهی خاک که قرار بود اقتباسی از اوسنهی باباسبحانش باشد با کیمیایی در افتاد، همان کیمیایی ادبیات خرابکن!
دور از این غوغا، امیرکبیر کتابهایش را چاپ میکرد میفروخت و شعبههای تازه میزد. کتابفروشی عریض و طویلش را از رنگ آبی و سفید روکش جلد کتابهایش میانباشت و با مقامات محترم آن زمان سر و سر فراوان به هم میزد. آهسته آهسته میایستادیم و راه میافتادیم. معطل میکردیم و قدم بر میداشتیم و به آن چند کتاب فروشی پر از جلال و جبروت دستبرد میزدیم. یکی بیرون میایستاد و کتابهای دزدیده شده از فروشگاههای قبلی را نگه میداشت و بقیه پا داخل میگذاشتند و اغلب با کتابی زیر بغل یا زیر بلوز یا...بیرون میآمدند. مجموعهای از «داستانهای دلانگیز فارسی» و «دیوان اشعار» کی و کی و خواجهی تاجدار و نویسندههای کلاسیک روسی به این طریق به خانهمان آمد. هر بار حرف امیرکبیر پیش میآمد همه حق را به خودمان میدادیم یک خدابیامرزی از سر طنز نثار عبدالرحیم جعفری میکردیم.
«حقشه!»
«از بس با شاه سر و سر داره...این همه پول از کجا؟ خون چهقدر آدم رو تو شیشه کرده؟ کاری خوبی کردی داریوش! دستت درد نکنه حسین. مهری محشر کردی!»
دهها و بیشتر کتابهای امیرکبیر را به خانههایمان در میدان راهآهن و منیریه و چهارراه مولوی و میدان شوش بردیم و به خودمان دست مریزاد گفتیم.
«چهکارکردیم مگه؟ هیچ! واقعاً که هیچ! تازه از شاهدزد کش رفتم. از خرس میکندیم. از عبدالرحیم جعفری. اصلاً شما میدونید چندتا کتاب به درد بخور ارزون چاپ کرده؟ میدونید؟ تقریباً هیچی! طرفش آدمهای پولدارند!»
روزی اتفاق تازهای افتاد. داریوش تلفن زد و خواست شب چند نفری سری بزنیم به کتابفروشیهای جلوی دانشگاه. گفت دلش برای چند تا کتاب نفیس چاپ امیرکبیر تنگ شده. گفت....
«حالا چه شده اینقدر با برنامه؟ از کجا که بشه؟»
مطمئن کرد میشود، گفت از همیشه آسانتر. وقتی سر قرارمان در جلوی سینما کاپری جمع شدیم ساعت 5 بود. فیلم چشمهی آربی آوانسیان روی پرده بود. آنقدر که در ماهنامهی رودکی به قلم بهنام ناطق در بارهاش خوب نوشته بودند و در فردوسی بر آن تاخته بودند کنجکاومان کرده بود. رفتیم به تماشای چشمه. چشمه خشک بود و هیچ آب نداشت. آنقدر عصبانی شدیم که دادمان درآمد. گفتند شبهای قبل عدهای از شدت خشم شعار مرگ بر شاه سر داده اند و روکش چرمی همهی صندلیهای سینما را دریده بودند. فیلم تمام نشده بیرون زدیم.
«عوضش امشب نون مون تو روغنه! یکراست بریم امیرکبیر پول بلیتهامون در بیاد!»
معلوم شد احمد وزیری، رفیق قدیمیمان که در«جاویدان» کار میکرد به تازگی به استخدام امیرکبیر درآمده و مسؤول فروشگاه نبش خیابان فروردین است. این یعنی آزادی عمل صددر صد برای گروه ما!
احمد لبخند میزد و با چشم و ابرو اشاره میکرد. لازم نبود ته دلمان بلرزد و بترسیم. داشتیم پدر امیرکبیر رادر میآوردیم و خیال میکردیم انقلاب میکنیم. خیال میکردیم داریم دارو دسته شاه را غارت میکنیم، چیزی در حد بانک زدن! احمد هم با ما بود.
یکی دو بار دیگر هم پیش آمد که کیسههامان را پرکنیم از کتابهای چاپ امیرکبیر. اما دیر نپایید که یکی خبر آورد غلامحسین ساعدی، در انتشارات امیرکبیر مشغول کار شده. نویسندهی محبوب همهی دورانهای همهی ما که عاشق آثارش بودیم و هربار جلوی دانشگاه پیدا میشد و شانس داشتیم آنجا باشیم، دورهاش میکردیم و به سبیل و لبخند دوستداشتنیاش خیره میشدیم.
دو سه ماه بعد اولین شمارهی فصلنامهی الفبا به همت آن نویسنده بی بدیل و انسان والا و انقلابی اصیل با همراهی گروهی از نویسندگان خوشفکر و خوشنام در آمد و ما را در برابر پرسشی بزرگ و اساسی قرار داد:
کی دارد خدمت میکند و کی خیانت؟ به کی و چی؟ چهطور و تا کجا؟
دورهی کامل فصلنامهی الفبا و تاریخ اجتماعی ایران و بسیاری کتابهای خوب دیگر چاپ امیرکبیر عبدالرحیم جعفری را دوست میخوانم، دوست دارم و عزم نیکش را ارج میگذارم.