تازگیها یک دستگاه کوچک ضبط صوت خبرنگاری خریدهام به قیمت ناچیز سیصدهزار تومن! از مشخصات قابل توجه این دستگاه که شبیه یک گوشی تلفن همراه خیلی کوچک تاشو است قدرت ضبط صدا از فاصلهی دور، حدود بیست متری و شاید هم بیشتر از آن است. معمولاً دانشجویانی که حوصله یا توان یادداشتبرداری سریع از گفتههای استادشان را ندارند از اینجور دستگاهها استفاده میکنند. حافظهی دستگاه من 4 گیگا بایت و به عبارتی ضبط ممتد صدا به مدت حدود بیست ساعت است. آن هم به طریق استریو و به صورت فایلهای قابل پخش و دخیره و ارسال با کامپیوتر. من اغلب آن را در جیب بغل کت یا جیب پیرهنم میگذارم. دیگر کمتر نیاز به قلم و کاغذ دارم. لازم نیست تندنویسی کنم یا به اختصار جملات و گفتههایی را در دفتری بنویسم که اغلب هم با جاافتادگیهایی همراه است. هرچه را میخواهم نگه میدارم یا در برنامه ورد مینویسم و باقی را حذف میکنم.
گوشی موبایل هم دارم؛ از نوع قدیمیاش که هم عکسهای ساده میگیرد و اگر بخواهم گفتگوهای تلفنی را ضبط میکند (البته با ظرفیت محدود) و هم حجمی از پیامهای کوتاه را در خود جا میدهد. یک دستگاه پخش صدا و ام پیتیپلیر هم دارم برای وقتهایی که بخواهم موسیقی گوش بدهم. این دستگاه کوچک هم که به اندازهی یک رژلب زنانه است و جای زیادی را اشغال نمیکند در کنار قابلیت پخش موسیقی و صوت و سخنرانی به اندازهی حدود پانزده ساعت توانایی ضبط همینها را هم دارد. ( به قولی آفتابه لگن هفت دست...)
اما دوربین عکاسی وسیلهی کمکی خیلی خوبی است. با گوشی هوشمند میشود عکس هم گرفت و حتی میشود به سرعت آن را برای دیگرانی فرستاد. حالا تماشای منظرهی آدمهای دوربین بهدست بلافاصله درکنار هر حادثه و اتفاق ساده یا غیرسادهای، یک گربهی ولگرد یا سقوط هواپیمایی از آسمان، بارش برف و باران بیموقع در روستایی در تایلند یا سیل جمعیتی که از مهلکهی انفجار خودرویی جلوی ساختمان صد طبقه ای در نیویورک میگریزند کسی را متعجب نمیکند. اما دوربین گرانتر و پیشرفتهتری هم دارم که میتواند عکسهایی در حجم تا بیست و پنج مگا بایت بگیرد، آنهم از فاصلهی پنجاه متری. به عبارتی میشود دوربین به دست پشت ستون یا تنهی درخت یا تیر چراغ برق و گوشهی پنجرهای کمین کرد و دوربین را روی سه پایه قرارداد و از موهای توی گوش رانندهی تاکسی که آنطرف خیابان و به فاصله سی چهل متر از تیر یا درخت توقف کرده عکس انداخت.
همه اینها که گفتم، به علاوهی حافظه دیجیتال که بیش از ده هزار جلد کتاب را در خود حفظ کرده و حافظه مستقل با یک میلیون گیگابایت برای نگهداری فیلمهای محبوب و دورههای مختلف نشریات قدیمی و مرجع در یک کیف دستی کوچک جا داده و با بندی به گردن آویخته میشوند. اما آیا این کیف جادویی از من یا ما نویسندهی بهتری میسازد؟ آیا میتوانم، یا میتوانیم، چنانکه گردشگران ژاپنی به آن معروف شدهاند، از همهی گوشه و کنار و زیر و بالا و جزئیات دیگر یک سفر یا گردش در طبیعت یا حضور در یک جشن عروسی و گردهمآیی و...یادداشتهای دیجیتالی برداشت و به خودمان امیدوار باشیم گزارش به درد بخوری برای نوشتن (در اینجا منظورم نوشتن داستان و رمان است) آماده کنیم؟ شاید.
کریمکشاورز در کتاب خواندنی و جذاب خود «چهارده ماه در خارک» به توصیف روزها و شبهایی پرداخته که همراه با گروهی از تبعیدشدگان در جزیرهی خارک در سالهای حدود 1336 گذرانده. کتاب پر است از شرح بیتکلف جزئیات زندگی روزمرهی گروهی از مردان اهل فرهنگ و اندیشه و اساتید حرفه و فن و دانشگاه، با گرایشهای فرهنگی و اجتماعی و خصوصیات اخلاقی گاه مخالف و متضاد در محیط جغرافیایی محدود و مشترکی که وجه بارز آن سختی و طاقتفرسایی لحظههای مکرر و مستمر آن است.
جزئیات تلخ و شیرین این گذران اجباری چهارده ماهه به کمک قلم و دفترچهی یادداشت جلدچرمی سیاه ( و با استفاده از تجهیزات پیشرفتهی الکترونیکی که رسم این زمان است و ذکرش رفت و متاسفانه از جملهی معتادان به آنها هستم!) که کشاورز به زحمت فراهم میکند ثبت میشود. در پایان دورهی تبعید، افراد مجدداً به زندانی در تهران منتقل میشوند و مدتی را هم در آنجا میگذرانند. در دو مقطع حرکت از خارک به طرف تهران و زمانی که قرار است از زندان زرهی تهران مرخص شود دغدغهی نجات دفترچه از دست نگهبانان و ماموران تفتیش به شدت فکر و ذهن نویسنده را مشغول میسازد و سر آخر با تمهیدی (جاسازی دفترچه در لایهی پلاستیکی ته ساکدستی لباسچرکها و بیرون فرستادن آن یکی دو هفته قبل از روز موعود ترخیص) یادداشتها را که کتابچهای قطور شده نجات میدهد. کتابچهای که اساس نوشتن کتاب جذاب «چهارده ماه در خاک» قرار میگیرد. کتابی که خود الهام بخش نوشتن رمانی به نام«هنگام لاکپشتها» توسط صاحب این قلم میشود؛ رمانی برای گروه سنی نوجوان که به تازگی چاپ و منتشر شده است.
نویسنده و فعال اجتماعی دیگری، زنی جوان که اکنون به اجبار در خارج از کشور زندگی میکند، در دورهای به مراتب سختتر و تلختر و البته نزدیکتر به ما، یادداشتهای خود را به صورت نقاشیهایی کوچک ( هم در ابعاد بسیار کوچک و هم به زبان تصویر!) در اندازهی حداکثر چند سانتیمتری از چهره و طرح اندام رنجدیده و محبوس دوستانش، زنان و دخترانی با روسریهای گرهزده در زیر گلو روی تکههای دستمالکاغذی یا نوار بهداشتی به انحاء مختلف (ازجمله قراردادن بعضی در آستر لباسها یا دوخت برگردان سرآستینها و پاچهی شلوار یا یقهی بلوزها، آنها که قاطی با دیگر لباسچرکهایی که به ملاقاتکنندگان میسپردند، یا جابهجاکردن هنگام دست دادن با نزدیکان خود در ملاقاتهای گاه گاه حضوری و...) بیرون میفرستد و به این ترتیب مجموعهای فراهم میآورد که بعدها، با آزادی خودش، و گریز به خارج از کشور تکمیل و چاپ و منتشر میشوند. از این نقاشیها و یادداشتهای مصور کفدستی در جایی از متن رمانی منتشر نشده به تفصیل یاد شده و بعدتر به شکلی بلاواسطه از زبان نویسنده و نقاش آنها ( طی دیدار در یکی از کتابخانههای کوچک کشور دانمارک واقع در شهر شوده) داستانهای غمبار بیشتری نیز شنیده شده است در بخش قرنطینهی ندامتگاه بزرگ دستگرد در اصفهان، به جای پول نقد واحد بده بستانها در موارد خاصی قوطی کنسرو ماهیتُن بود. روزی که به اجبار و برای مدتی کوتاه راهی آنجا شدم تصمیم گرفتم از همه چیز یادداشتبرداری کنم. از دیالوگ بین آدمها و رفتار هرکدام که تازهوارد یا سابقهدار بودند و از در و دیوار و نور روز و شب و بزرگی و کوچکی و بلندی و کلفتی دیوارها، نوبت حمام و ملاقات و...هرچه در نوبتهای قبلی حبسها پشت چشمبند مخفی مانده بود. خیلی آسان از فروشگاه کوچک آنجا یک دفتر چهل برگ جلدکاغذی و یک خودکار ( قرمز) خریدم. خوشبختانه نیاز به کنسرو تنماهی نبود. میشد بی مشکل لولهاش کنم و در جیب گشاد شلوار کردیام پنهان کنم. شبها در نور کم زیر تخت پایینی جملاتی مینوشتم. عباراتی مختصر که بعدها الهامبخش گفت و گوها در صفحات و فصلهای رمانی شوند؛ رمانی که تاکنون دو بار غیر قابل چاپ اعلام شده. طولی نکشید که بیرون آمدم و دفتر را نیز با خود بیرون آوردم. به فاصلهی کوتاهی خودم را به جایی دنج رساندم. دنجتر از خانهای در روستایی در جزیرهی قشم که خوابگاه و دفترکارم بود سراغ نداشتم. با عبارات و جملات فشرده و از لابلای پراکندهنویسیهای اجباری و محتاطانهی دفترچه پرواز کردم به عقب. به روزهایی که اگرچه چندان سخت نگذشته بود اما لازم بود جزءجزءاش را به یاد بیاورم و با تصویرهایی که از گذشته در ذهنم رسوب داشت بیامیزم. بیست روز بعد، موهای سر تراشیدهام دوباره کمی بلند شده بود و لازم نبود به هرکس توضیح بدهم یک ماه و نیم گذشته کجا بودم و چهطور گذشته است.
دفتر، همان دفتر چهل برگ جلدکاغذی را در جای امنی گذاشتم. نگاه کردن به آن یادآور شبهای درازکشیدن و خود را به نور مختصری که از درزی تو میآمد رساندن بود و تظاهر کردن به خواب، هرگاه مسؤل بخش قدم زنان از جلوی اتاق می گذشتند. بعدها به بند منقل شدم و دوازده روزی که آنجا بودم محدودیت کمتر بود. شرح این بخش از دورهی مذکور را در یادداشت نسبتاً مفصلی که در دوماهنامهی «هنگام» در آمده با عنوان «پیرمرد با من بود» نقل کردهام. نگارش رمانی در بیشتر از چهارصد صفحه حاصل آن چلهنشینی! در روستای کووهای قشم و مبتنی بر یادداشتهایی با خودکار قرمز در دفتری چهلبرگ بود که در آن روزها هم گوشی و ضبط صوت و هم لبتاپ و تبلتم بود و دوستش داشتم. با همهی مراقبتهای مأمورین گاهی در گوشه و کنار دستشوییها یا کنجهای دور از چشم دیگر اسمی، عبارتی، زندهباد و مردهبادی، جملات مفصلتر و یا تصویری ناقص و کج و معوج به چشم میآمد. آثاری که با تیزی قاشق شکسته، ناخن یا ناخنگیر یا...روی گچ و چوب و رنگ نقشزده شده بود. یادداشتهایی که هیچوقت همراه نویسندگانشان راهی به بیرون پیدا نمیکردند. زندانی ابدی دیوارها و سقفها و حفاظها...
دفترچهی من اما نجات یافت. در گشادی شلوار کردی ام گم بود و در آن خانه روستایی پیدا شد و یار غارم شد. اکنون شش سال است پشت سر رمانی ایستادهام که بر اساس کلمات و رنگ قرمز خودکاری سطرها و تاخوردگی و لولهشدگی آن دفتر خطدار، شکل گرفته و اصرار بر چاپ کتابی دارم که «ملوان نصف جهان»ش نام نهادهام.
سلام
منتظر رمان ملوان نصف جهان می مانیم
سلام و نوروز مبارک دوست وفادار.
سلام جناب عبدی
عیدتان مبارک...با آرزوی سالی پر از کلمه و کتاب. اگر امکان دارد یک شماره تماس از خودتون به من لطفذ کنید ...ممنون
۰۹۱۲۷۲۱.۹۶۱...