از باد و مرگ و دریا
همین امروز و دو ساعت پیش بود که به تهران
رسیدم. تلفن زدم به دوستی که خانهای لب دریا دارد. دیروز که از بین راه سعی کرده
بودم با او تماس بگیرم به تلفنم جواب نداده بود. خواستم یکی از داستانهایش را که هفتهی پیش در جلسه انجمن داستان خوانده بود و روایت
ناخدایی بود که به دریا رفته و گم شده بود را دوباره نویسی کند و برایم بفرستد تا برای چاپ در یک ویژهنامهی
داستان به داوری هیات انتخاب بگذارم.
توی اتوبوسی بودم که من و ساک و وسایلم را با خودش به گیشا میبرد. دوباره تلفن زدم. اتوبوس داشت سربالایی میرفت و صدای اگزوزش در آمده بود. صدای جمعیت هم بود. صدای خیابانهای و پیادهروها. این بار گوشی را برداشت. عذر خواست که دیروز جواب نداده. گفت در مراسم خاکسپاری یکی از ملوانان که حالا مدتی بود خانهنشین شده و از دریا افتاده بود رفته. گفت عادت ما روستاییهای قشم و سلخیهاست که مرده را زمین نمیگذاریم. گفت که عادت ماست که او را در خانه و در همان اتاقی که زندگی میکرده میشوییم. چالهای کف اتاق میکَنیم و میگذاریم همان جا آخرین حضور خاکی خودش را بگذراند. حرفهایش را بریده بریده میشنیدم. از طرفی غمگین شدم که از غمش گفت و از طرفی شلوغی و جنب و جوش تهران نمیگذاشت خودِ تا اندازهای قشمی خودم باشم. مکثهای طولانی کردم و گذاشتم آرام بگیرد. گفتم شاید خیلی بد وقت هم نباشد اگر آن داستان هفتهی پیش را سر و دستی به گوش بکشی و برایم بفرستی. قول داد همین کار را بکند. قطع کردم و به دنیای آن طرف شیشه اتوبوسی که هنوز داد اگزوزش بالا بود خیره شدم. کی خبر ما را با خود خواهد برد؟ کی از من خواهد گفت؟
دقایقی نگذشته بود که دوستی تماس گرفت و خبرداد احمد بیگدلی در گذشته و خواست یادداشتی در این مورد بنویسم. فکر کردم چه بنویسم که در دلش بنشیند؟ چه بگویم از مرگی که همه جا دور و بر من است و عنقریب دیگر و دیگران و من را هم به جهان غیر خاکی خواهد برد؟ فکر کردم آنجا که احمد زندگی میکرد چه گونه است؟ آخرین خداحافظیهای تنش با زندگی و زندهها چه گونه خواهد بود؟
احمد بیگدلی را در آبادان دیدم. در سفری که پنج سال پیش به همراه چند نفر دیگر رفتیم و درباره صدسالگی نفت و داستان بود. نجف دربابندری را هم دعوت کرده بودند و این از عجایب همین روزگار درهم و برهم بود. مثل جایزه دادن به احمد بیگدلی برای کتاب اندکی سایهاش؛ صد سکه طلا. به قول خودش به این پول نیاز هم داشت. توانست خانهاش را گچ بمالد و سفید کند.
کتابها و داستانهایش همه از روحی عاصی و در عین حال آدابدان حکایت میکرد. آنقدر که به زبان داستانش توجه داشت به بعضی جنبههای آن کم توجه بود. آنقدر که جا و بی جا از دیگران، بزرگان و چهرههای معروف ادبی و هنری در داستانها یا پیشانی نوشت آنها نقل قول میآورد خستهات میکرد. در همان اندکی سایه تصنع صحنه آرایی برای دادن تصویری از یک اسب و جنبه مذهبی دادن به اعتصابات کارگری در خوزستان اواخر رژیم گذشته مشهود بود و آزار دهنده. اما در همان کتاب صحنهی تکان دهنده و فراموش نشدنی فرود دستههای پرندگان مهاجر در برکهی نفت و قیر به هوای رسیدن به آب و دریاچه در خاطر میماند.
احمد بیگدلی اهل نمایش بود و همین را هم تدریس میکرد. چهره مهربانش با آن سبیل پرپشت نمیگذاشت فراموش کنی که او میتواند بازیگر روی صحنهی خوبی باشد. صدا و لحن و لهجهاش هم همه کمک به همین تصویر بود. اما بیگدلی داستاننویس یک ویژگی دیگر هم داشت. او خود قادر به نوشتن و تایپ کردن نبود و تا آن جا که خبر داشتم یکی یا شاید دو دخترش را به کمک میگرفت. او تقریر میکرد و آنها تحریر میکردند. آن لحظههای شیدایی در داستانهایش و آن لحن خطابی گاه غمگین و گاه پهلوانی چگونه تقریر و تحریر میشد؟ اینها چیزهایی است که دیگران خواهند گفت.
اما آنچه من میتوانم اضافه کنم خاطرهی شیرینی است که از او دارم. در همان سفر آبادان هماتاق بودیم. دوست مشترکمان سرباز زده بود از کنار او خوابیدن. چون عادت به خرو پف داشت و او از حال احمد با خبر بود. من که شنیدم از هم اتاق شدن با او شاد شدم و استقبال کردم. به همان دلیل خودش. همان خر و پف.
نمیدانستم عادتهای دیگری هم دارد. مثلاً کلاه پشمی منگوله دار بپوشد و لباس خواب سفید و...یک لحظه به دنکیشوت فکر کردم.
سربه سرش گذاشتم و گفتم راستی سبیلت را چه میکنی احمد؟ میگذاری زیر پتو یا روی آن؟
غرید که سر بهسرش نگذارم. که همینکه گذاشته است در اتاقش بخوابم خیلی لطف کرده به من.
« البته اگر تونستی بخوابی!»
احمد بیگدلی را در این کتاب آخرش که نشر روزنه در آورده و اسمش را گذاشته « اگر چراغی بسوزد» خیلی دوست دارم. زمستان پارسال از لب دریا تلفن زدم و همین را به او گفتم. از این بابت که آخرین تماس ما با ستایشی از قلم و زبان و داستان سرایی او بود خوشحالم. خوشحالتر از این که صدای مرا لابلای صدای باد و دریای یک نیمه شب زمستانی جزیره شنید و احتمالاً ذهنش رفت پیش داستان دیگری که دلش میخواست بنویسد.
احمد بیگدلی که میگی رد پایش از کوه انگلیس میانکوه تاپشت میدان جعفر آغاجاری همینطور تو خیالم میاد تا چم عالی پل زمان خان بگیر بیا تا شهرک نوساز یزدان شهر و غروب کوچه هایش دنبال خونه آقای مری(با فتح اول و تشدید دوم!)اوسابنا گشتن......درختان پشت پنجره ی قطار میدانند چه میگویم
ممنون از این مطلب خلاقانه که تامل رو در مورد سه عنصر باد ومرگ ودریا وارتباط هنری آن با مقاله بر می انگیخت.مقاله ویژگی خاصی که داشت این بود که فراتر از مقاله وبه یک اثر هنری ادبی نزدیک شده بود وکماکان جای خواندن وتامل داشت.سپاس
خوشحالم که پسندیده اید. یاد دوست بخیر.