پیرمرد با
من بود
درباره ادبیات و زندگی
از مجموعهی معروف «کتابهای طلایی»، دو عنوانش را خیلی دوست داشتم. « بیست هزار فرسنگ زیر دریا» که به ماجرای زیردریایی ناتیلوس و کاپیتان نمو میپرداخت و « اسپارتاکوس» هوارد فاست که سرگذشت قیام بردگان بر علیه دم و دستگاه حکومت رم باستان بود. هر دو کتاب ساده شده و خلاصه بودند و به نقاشیهایی مزین. دو فیلم سینمایی معروفی را هم که هالیوود بر مبنای این کتاب ساخته بود در همان سالها و ا حتمالاً در سینما بهمنشیر دیده بودم. هردو با بازی «کرک داگلاس» که به تقلید از چنگیز جلیلوند، دوبلور جانوین در «مرد بی ستاره» بین خودمان « چونه سوراخ» صدایش می کردیم! سینما بهمنشیر سینمای تابستانی شرکتی با بلیتهای سه و پنج ریالی و صندلیهای مشبک آهنی در محلهی مشهور کُفِیشهی آبادان بود. بعدترها بازهم این دو فیلم را دیدم و دنبال کردم. این وقتها به دیگرانی هم که در تهیه فیلم نقشی داشتند توجه میکردم. «عمر شریف» مصری تبار در نقش کاپیتان نمو و «لارنس اولیویه» انگلیسی تبار در نقش کراسوس و این که فیلم اول براساس داستانی از «ژول ورن» ساخته شده بود و اسپارتاکوس را قرار بود « آنتونی مان» بسازد اما بنا به تصمیم کرک داگلاس که تهیه کننده فیلم هم بود کارگردانی به « استانلی کوبریک» واگذار شد. این که همه ابزار و حرکات گلادیاتورها در مدرسهی رزمی «کاپوا» که «چارلز لافتون» ادارهاش میکرد ابتکار و خلاقیت خود کوبریک بود که بعدها در فیلمهای دیگری تقلید شد. و دوستانی داشتم که از من عاشقتر بودند و با خودشان عهد کرده بودند هربار که اسپارتاکوس را در جایی نمایش بدهند خودشان را برسانند به فیلم. یکی از آنها (محمد حقزبان) حتی ضبط صوتی با خود به داخل سالن برده بود و صدای فیلم را در صحنههای دلخواهش به همراه خش خش هوای داخل سالن و تیک تیک تخمهشکستنهای تماشاچیان ضبط کرده بود! «تونی کرتیس» به عنوان ندیم و معلم و بازیگر و شاعر مخصوص قصر سزار نزد سپاهیان اسپارتاکوس آمده بود و برایشان شعبده بازی میکرد و اندوهزده، همچنان که تخم مرغ جوجهدار از پشت گوش اسپارتاکوس در می آورد و به دست «جین سیمونز» میداد، داستان بردگانی را میسرود که هزارها کیلومتر از خانه و کاشانهشان دور شده بودند تا به اسپارتاکوس بپیوندند و از نوکری و کلفتی و بردگی برای رومیان آزاد شوند. اندوه زده میخواند:
آنگاه که بادها به غارها میرسند
من به وطنم بر میگردم.
اما عشق به دریا و داستانهای دریایی مرا به فیلمها و کتابهای دیگری کشاند. به «ناخدا اِهَب» در«موبیدیک» «هرمانملویل». به«اسماعیل خطابم کنید!» ترجمهی سروش حبیبی و انتشارات امیرکبیر. به «جک لندن» و «گرگ دریا». به «یاشار کمال» و «قهردریا» و البته به «مرد پیر و دریا» یا «پیرمرد و دریا». به ترجمههای مختلفی که از این کتاب هشتاد نود صفحه چاپ پنگوئن پیدا کرده بودم و (خودم هم چند صفحهای از آن را به فارسی ناجور برگردانده بودم از سر تفنن و امتحان یعنی) ترجمههای نجف دریابندری و محمد تقی فرامرزی و بعدتر نازی عظیما.
ترجمهی دریابندری را بیشتر میپسندیدم. کوسه را « بَمبَک» برگردانده بود به گویش بوشهریها که خودش از آن دیار است. به علاوه مقدمهی حدود صد صفحهایاش در معرفی و بررسی همینگوی و آثارش وزن این ترجمه را نسبت به دوتای دیگر چندبرابر میکرد.
آنروز بعدازظهر اواخر تابستان سال 86 هم نشسته بودم پشت میز ناهار خوری خانهام در اصفهان و برای سه یا چهارمین بار مرد پیر و دریای همینگوی دریابندری را میخواندم. سانتیاگو را در شکل و شمایل « اسپنسر تریسی» به خاطر میآوردم. زنگ زدند. زنم بالا خوابیده بود. گوشی آیفن را برداشتم. صدای مردی بود. میخواست بداند آدرس را درست آمده و من خودم هستم.
«بله درسته..! خودم هستم. شما؟»
«یه دقیقه تشریف بیارین پایین دم در عرض میکنم.»
از چند پلهی پشت در ورودی خانه پایین رفتم و در همین حال، دیدم که سواری با رنگ سبز و سفید در آن طرف شیشهی مشجر در با موتور روشن ایستاده است. گفتند که باید همراهشان بروم. حکمی نشانم دادند که طبق آن باید دست بسته برده شوم. اجازه داشتند در صورت لزوم به زور وارد خانه شوند و...
گفتم هیچ لازم نیست سرکار. فقط اگر اجازه بدهید چیزهایی بردارم و کفش بپوشم. اشاره کرد لای در را باز بگذارم. به سرعت از چند پله سنگی بالا آمدم. در چوبی ورودی خانه را هم نیمه باز گذاشتم. صدایی آمد. افسر بود. برگشتم.
«ماشین مال خودته؟»
ماشین توی گاراژ را میگفت که از همان جا، دم دری که ایستاده بود و سرک میکشید داخل، پیدا بود؛ یک سواری طوسی جمع و جور.
«دویست و شش رو می گی سرکار؟»
«میخوای بیارش با خودت. سوارش شو بیا!»
دست به جیب شلوارم زدم. سویچ روی میز بود. کنار عینک مطالعه و مداد اتودی که مخصوص یادداشت نوشتن در حاشیه کتابها بود و همیشهی خدا سر جیب پیرهنم میزدم. پیرمرد هم آنجا بود. باز و با دریا و طرحهای خطی و رنگ و بوی بوشهر. با بمبک و نجف. بعدها نجف دریابندری را از نزدیک و در ضمن همایشی که برای نفت و داستان در آبادان برگزار شد و به لطف دوستی مرا هم دعوت کرده بودند دیدم. کنارش ایستادم و عکس انداختم. حالا اما روی میز مانده بود. مانده بود که بماند. خواستم برش دارم. خواستم مداد اتود را هم بردارم. خواستم سویچ دویست و شش را هم بردارم و راه بیفتم. زنم بالا خوابیده بود. این وقتی بود که به دخترم هم قول داده بودم دنبالش بروم و از دم در شرقی دانشگاه برش دارم و به خانه بیاورمش.
«زود باش آقا! بجنب!»
صدایش در راه پله پیچید. الان بود که همسرم بیدار شود. الان بود که بترسد و پرس و جو کند. الان بود که باید سیر تا پیاز داستان پهلوان ثابت موسایی را بگویم. کارگری که هشت سال قبل ضمن کار در یک پروژه ساختمانی کوچک در درگهان جزیرهی قشم دچار برق گرفتگی شد و یک دستش، تا ساعد، و همهی انگشتهای پاهایش را از دست داد. برق بیست هزار ولت آمد و در لحظهای بر او گذشت. از کف دستش که میلگرد را چسبیده بود وارد شد و از نوک انگشتهای پایش که روی شناژ بافته شده سقف آن دارالقرآن کوچک قرارداشت بیرون رفت و...گوشت را پخت و استخوانها را ریخت. من در آن هشت سال پیش، پیمانکار احداث بنا بودم. فرمانداری قشم کارفرما بود و پهلوان کارگر سادهای اهل چهارمحال بختیاری که آرماتوربندی میکرد و رفته بود بالا، زیر خط برق فشار قوی، شاخهی میلگرد دوازده متری گرفته بود دستش و زده زیر آواز و دی بلالم دی بلال میخواند.
«انگار گیر کردی آقا؟ بیاییم کمک؟»
الان بود که با پوتین بیاید بالا و پا بگذارد روی فرش. همه را گذاشتم.
با خودم گفتم: «به فکر چی هستی؟ به فکر ماشین سواری؟ کتاب خونی؟ میخوای پیرمرد و دریا را برداری ببری اون جا تو کلانتری بنشینی بخونی؟ اونوقت اسم خودت را هم بذاری نویسنده؟ میخوای به حساب خودت از زندگی یادداشت برداری کنی؟ اینکه خودش زندگیه...خودِ خود زندگی! بنداز همینجا همه رو! بگرد تو جیبت کاغذی چیزی نباشه. هیچی نبر! از حالا خودت باش...اگر قراره انتخابی...مثل رفتن رو تخت بیمارستان و آماده شدن برای عمل. فقط حالا...حالا و بعد و بعد...گذشته رو ولش کن. هرچی شده شده...اگر بخواد خودش دنبالت می آد. لازم نیست چیزی بگیری دستت یا بذاری جیبت. اون هست. سرجاش هست. همراهت هست...»
همه را از خودم تکاندم. رواننویس و کارت و کتاب و...فقط گوشی تلفنم را برداشتیم.
داشتم این را می گفتم بخودم. می خواستم این را بگویم. نویسنده شدن، مثل هرکار دیگری یک شرط اساسی دارد. این که بعد نویسنده بشوی یا نه و نویسنده موفقی بشوی یا نه و بهترین نویسنده بشوی یا نه حرف دیگری است. اما اگر بخواهی نویسنده بشوی، در همین حدی که هروقت دلت کشید شروع کنی به نوشتن یک شرط اساسی دارد. سر هر دو راهی که قرار گرفتی و یک راهش نویسندگی است، بی معطلی همین راه را بگیری و پشت سرت را هم نگاه نکنی. منظورم این است که غصهی هیچ چیزی را نخوری. غصهی چیزی که از دست میدهی یا فکر میکنی می توانستی ضمن نویسندگی داشته باشی. قیمتش همین است. همیشه بهش فکر کن. همیشه باید بهش فکر کنی. همیشه...منظورم از همیشه همیشه است. این قدر که گاهی به نظرت برسد دیگرانی در این حوالی پر از دیوانه هستند که فکر میکنند دیوانهای! هستند و همیشه بودهاند. اما تو مجبوری. می فهمی؟
آنروز بعدازظهر اواخر تابستان اصفهان، من هم سر دو راهی کوچکی قرار گرفتم. اما باید جلو می رفتم. باید راه خودم را انتخاب میکردم.
شب که در اتاق کوچکی، به نظرم دو در سه متر، با سیزده نفر دیگر بودم و تاریکی همهجا پر بود و آه و نالهی سه چهار نفری که از آن زهر سیاه یا سفید، آن گرد و شیشه و سرنگ و آلودگی دور افتاده بودند بر در آهنی و دیوارهای زبر سیمانی چنگ و ناخن میکشید و نمیگذاشتند کسی چشم بر هم بگذارد پسرم به همراه وکیل جوانی به سراغم آمد. از تماس تلفنی آخرم که سفارش کرده بودم برود خانه و مواظب اوضاع و بخصوص مادر و خواهرش باشد قضیه را دنبال کرده بود و حالا وکیلی را هم که رییس را می شناخت همراهش آورده بود. که بیرون باشم از آن اتاق کوچک مملو از آدم تاریک. که روی صندلی بنشینم تا صبح یا کف نمازخانه بخوابم یا نزدیک خوابگاه سربازها. بیدار باشم اگر بخواهم و خودم را سرگرم کنم به کتاب یا رادیو. پیرمرد را همراه خودش آورده بود. گفت که میتوانند ترتیب همه چیز را بدهند جز بیرون رفتن و آزادی. قاضی کشیک رفته بود و نمیشد کاری کرد. باید می ماندم تا صبح.
« همین جا خیلی خوبه...راحتم. یه پُک میخوابم تا صبح. شما برو!»
«شام چی؟ بگیرم بیارم؟»
«شام چی؟ نه اصلاً. گشنه نیستم که. شما برو! برو خونهی ما باشین امشب.»
خداحافظی کردند و رفتند و من به اتاق کوچک تاریک برگشتم. به میان سیزده نفری که هیچ معلوم نبود چهطور در آن دو متر و سه متر جا شده بودند و برای من هم جایی باز کردند. پاهای یکی در شکم دیگری و سر دیگری تو سر و گردن یکی دیگر. به اندازهای که استخوان پشت نشستنام تیز نشود و گوشت را پاره نکند بزند بیرون جا داشتم. به اندازه موزاییکی سی در سی سانتیمتر. همه بیدار بودیم از آه و نالهی کراکیها. همه در تاریکی مطلق همدیگر را میدیدیم. آب از شیر توالتی که بغل گوش و دماغ و دهن من بود شر شر میریخت روی سنگ. کورمال کورمال پا میکشاندم به زمین و سوراخ کاسه را پیدا میکردم. کمربندم را شل کرده بودم از قبل. گذاشته بودم رودهی بزرگ اختیاردار مطلق گوارشم باشد. شرشر آب میریخت به پا و پاچهی شلوار و در ثانیهای سبک میشدم. آفتابه پر بود. آب میریخت. بی صابون و حوله و دستمال در تاریکیِ خیس.
برگشتم و پشت نشستنم را گذاشتم همانجا که بودم از اول شب.
«خوب دیگه بگو...! شما بگو آقا! داستان شما چیه؟ برای چی کارت کشیده به اینجا؟»
«خودت بگو حاجی! بگو تا بشنوی!»
آنوقت بود که سیر تا پیاز داستان پهلوان ثابت موسایی را آب و تاب دادم و گفتم. حالا تا صبح وقت داشتم که دهها داستان بشنوم و از کوچه و محلههای نجف آباد و شهرکرد و زرین شهر و شاهین شهر و اصفهان بروم تا هر جا که رفتم و برگردم دوباره به همان اتاقک کوچک با دیوارهای زبر سیمانی. خودم انتخاب کرده بودم. گفته بودم همه چیز مرتب است پسرم. خواسته بودم برود. نخواسته بودم در روشنایی راهرو بنشینم و به راه شب رادیو گوش بدهم یا تلویزیون چهارده اینچ نگهبانی را تماشا کنم. زندگی در آن شب بی نظیر پر از داستان آنجا بود. دو در سه متر جا و سقف تاریک و فش فش آب بر موزاییک و سنگ لعابدار مستراح.
روز بعد وارد محوطه بازتری شدیم. دو اتوبوس پر و حدود هشتاد نفر بودیم. روز قبل وضع بدتر بود. وقتی مرحله به مرحله از درها گذشتیم و به راهروها رسیدیم و دوباره درها و راهروها را یکی پسِ آن دیگر طی کردیم به قرنطینه وارد شدیم. از شرح این ها میگذرم که همه به تفصیل در جای دیگری بازگفته شدهاند. آخرین مرحله تقسیم، رفتن به بند بود. از راهروها و درهایی دیگری گذشتیم و از آن جمع هشتاد نفری، بیست و دوسه نفری، به بند مالی رسیدیم. بدهکاران دیه ( مثل من )، بدهکاران مهریه، بدهکاران چک و سفته...دیگر از آن گروه خشن سامپکینپایی سارق و تیغکش و زورگیر و قلدر کمتر خبری بود. ظرافتی به کارشان داده بودند اینها. بند دو سه برابر ظرفیت خود آدم پذیرفته بود. بنا براین اول پله خواب بودیم. روی پلههای منتهی به حمامها و توالتها میخوابیدیم و هر پله برای دو نفر. کم کم که خروجیها بیشتر میشدند پله پله بالا میرفتیم و جایمان را به تازه واردها میدادیم. سه روز بعد نوبت راهرو خوابی شد. جای من جلوی فروشگاه افتاد. دم صبحی از بوی تند پیاز گندیده بیدار شدم. انگار در انبار گند گرفتهی میدان تره بار گرفتار شده باشم. پلک باز میکنم و نیمگونی پیازهای مانده و گندیده را میبینم که درست جلوی صورتم گذاشتهاند.
چند روز بعد به داخل اتاق راه پیدا میکنم. اسمم کف خواب است. هر اتاق پانزده تخت دارد و کف خوابها سرو ته و کتابی چسبیده به هم میخوابند. پتویی لوله میشود برای هشت نفر سر و هشت نفر سر سمت دیگر سر بر پتوی لوله شده میگذارند. سه روز به این منوال میگذرد. حالا از تلویزیونِ بند هم استفاده میکنم و در حیاط، با هستههای خرما و پوست پسته دوز بازی میکنیم.
روزی آقای صادقی را میبینم که ده نفری دنبال خودش راه انداخته و خرت و خرت به سمت در خروجی بند میروند. همه به صف و مرتب و ساکت.
«کجا آقای صادقی؟ کجا میبرین اینها را...بیمارستان یا حمام عمومی یا...»
آنجاست که خبرمی شوم جایی کلاسهای آموزش فنی حرفهای برقرار است.
«میرم و بر میگردم برات میگم. امروز گذشت دیگه!»
دو ساعت دیگر بر میگردد. صف را میآورد تا حیاط و و حضور و غیاب میکند و میگوید همه آزادند بروند. بی صبرانه منتظرم چیزی بگوید. خبری بدهد.
«من مسؤل فعالیت های فرهنگی بندم. کلاسهای گلدوزی، آرایش مردانه، خیاطی، ریاضی و...هر روز کلاسی داریم.»
با خوشحالی پرسیدم:
«پس اینها را میبرین کلاس؟ امروز چه کلاسی داشتین؟»
برده بودشان کلاس نجاری.
«من هم میتونم...می تونم بیام کلاس؟»
«بستگی داره...شما به چی علاقه داری؟»
توضیح دادم که به همه چیز علاقه دارم. گفتم مگر نه اینکه زگهواره تا گور..
«شنیدین که؟ هر چه که یادگرفتنی باشه...میتونم حاج آقا؟ آقای صادقی...؟»
گفت که فردا کلاس گلدوزی است. گفتم عالی است. گفت گلدوزی دوست دارید؟ گفتم عاشقش هستم. کاری ندارم که! بهتر از دوز بازی با هسته خرما نیست؟ از تلویزیون هم که خسته شدم کلاً. همهاش همان سریالهای دو ریالی! گفت اسمم را رد میکند برای کلاس گلدوزی. گفت خودش اجازهام را میگیرد از مسؤول بند. مسؤول بند خودش از سابقهدارها بود که چک بی محل ششصد میلیونی کشیده بود و کارش رسیده بود به بندمالی. خوش تیپ و خوش اخلاق بود. قیافهی مرا که دید و چند کلمهای که پرسید راه داد و قرارشد فردا همراه بقیه بروم کلاس گلدوزی.
فردا با صادقی خودمانیتر شدم. تنها کسی بود که عینک مطالعه به چشم می زد. گفت روز بعد کلاس مکانیک تشکیل میشود. گفتم: مکانیک اتومبیل؟ همان موتور و سر سیلندر و واتر پمپ و دیفرانسیال؟
«آره، چه طور مگه؟»
«آخه من عاشق مکانیک اتومبیلم. همهی کارهای ماشینم را خودم میکنم!»
«واقعاً؟ از موتور سر در میآری؟»
«تنظیم موتور هم بلدم. شمع و پلاتین و دلکو...!»
خندید و راضی گفت:
«پس لازم شد فردا با بچههای کلاس بیایی؟ ساعت نه و نیم.»
ساعت نه و نیم فردا به صف شدیم و بعداز طی مسافتی در راهروها و گذشتن از درها و تقاطعها، دیدن تابلوهای بند تربیت، بند بازیابی و درمانگاه و چندتای دیگر به راهروی فعالیتهای فرهنگی رسیدیم. چند در در دو طرف راهرو و دری که در انتها و بعداز پیچ و انحنایی بود و نوری از درز پایینی آن بیرون میزد. سرکلاس نشستم و به توضیحات سادهی تکنیسین میانسالی که از فنی و حرفهای آمده بود گوش دادم. حواسم اما به آن نور زیر در اتاق انتهای راهرو بود. کجا میتوانست باشد؟ شاید مسؤول فرهنگی...شاید مشاور یا معلم یا...ممکن بود بشناسمش؟ ممکن بود او را جایی در بیرون دیده باشم. اسمش را شنیده باشم؟
دم رفتن ایستادم تا صف جلو افتاد. آقای صادقی پشت سر همه میآمد.
«اونجا چیه آقای صادقی؟ کلاس چیه؟ کجاست؟»
«کجا؟...آها...اون اتاق را میگی؟ بزرگه. به درد شما نمیخوره...کتابخونه است؟»
برقی دوید توی تنم.
« کتابخونه آقای صادقی؟ کتابخونه با کتاب؟ آزاده؟ می تونم ببینم؟ می شه برم؟»
آقای صادقی شبیه پدرم شد. شبیه برادرم که اولین بار کتابی با جلد سفید برایم آورد، «بر میگردیم گل نسرین میچینیم». شبیه معلم ادبیاتم در سال های اول دبیرستان که یک شماره مجله «صدف» برایم آورد. سفارش کرد «چشمهایش» «بزرگ علوی» را پیدا کنم و بخوانم. همراه لبخند مهربانش گفت:
«لابد به کتابخونه هم علاقه داری؟ حتماً عاشق این هم هستی ها؟»
«هرچه قبلاً گفتم پس میگیرم آقای صادقی. عاشق این هستم. عاشق واقعی، عشق واقعی...خبر نداشتم که! اگر نه از همان روز اول میگفتم که چهقدر عاشقشم.»
«اگر این طور است که میگی میتونی انجمن هم بری...انجمن شعر داریم اینجا. انجمن ادبیات...»
با هیجان بیشتری گفتم:
«کاری کن آقای صادقی برم این جا. کتابخونه. سرم حسابی گرم می شه. یه چیز دیگه...عینک مطالعه ات رو هم قرض میخوام.»
آن وقت بود که ایده محشرش را به زبان آورد.
«هرروز همراه بقیه بیا. هر کلاسی بود فرق نداره. دنبال صف بیا بیرون. وقتی بقیه رفتن سر کلاس تو یواشکی راهت رو کج کن برو تو کتابخونه. مسؤولش آشناست. سفارش میکنم ایراد نگیره. دم ظهر هم خودم میآم دنبالت.»
داخل کتابخانه همه از چوب بود. قفسههای کتاب رفته بودند تا زیر سقف و چسبیده بود به دیوارهای دور و بر سالن ال مانندی که بزرگ بود و پنجرههایی بلند رو به حیاطی روشن داشت. آنجا حتی از صدای علیرضا افتخاری هم خوشم میآمد. از بوی لاک الکل و پلی استر. از روزنامههایی که مال همان روز بودند. از کتابها که همه جلدگرفته و بغل به بغل، عطف شان را به رخ میکشیدند. با تکه کاغذی که چند عدد و حرف رویشان نوشته شده بود. نیم ساعت اول را در قفسهها میگشتم. بعد سراغ روزنامهها میرفتم. شرق و همشهری و...از روزنامه های رنگی بیشتر خوشم میآمد. عاشق عکسهاشان بودم. ستونهای طنز، خبرهای فرهنگی، مصاحبه با هنرمندان و...گاهی که شعری جایی میدیدم میبلعیدم.
ماه رمضان شروع شد و فهمیدم می شود شبها تا دم سحر زیر نور چراغ نشست و کتاب خواند. از آن مهمتر عده زیادی از قدیمی تر ها به مرخصی ماه رمضان رفتند و جای بیشتری برای کف خوابی باز شد. حالا دیگر میشد کمی هم غلت زد. از این پهلو به آن پهلو. کتاب را با خودم به بند میبردم و تا سحر بشود تمامش میکردم.
«باغ در باغ» گلشیری را همانجا خواندم و تمام کردم. «ده شب» هم بود. شبهایی که در انستیتو گوته تهران و در باغی در پهلوی بالا شعر میشنیدم و آدم میدیدم. چهار حرف...چهار حرف...چهار حرف.
یکروز هم در صفحهی آخر شرق خبر چاپ کتاب اولم «قلعه پرتغالی» را خواندم. زندگی جریان داشت و من زنده بودم. با همه طول و عرضش زندگی میکردم. همراهم بود.
از آن مهمتر اما وقتی بود که لابلای کتابها میگشتم و چیزی دیدم که به زمینم نشاند. همانجا مقابل قفسه. دنبالم آمده بود. از همهی راهها و بیراههها گذشته بود و آمده بود خودش را نشانم بدهد.
به عطف کتابها نگاه میکردم که دیدمش. همان بود. مرد پیر و دریای همینگوی و ترجمهی نجف دریابندری. اینجا چه میکنی کتاب جان؟ وسط این همه کتابهای پرت و پلا. جلوی چشم این همه آدمی که اصلاً نگاه نمیاندازند به کتاب. اگر میخوانند کتاب قانون تعزیرات و امثال آن است. چه میکنی نجف خان؟ خوبی؟
کتاب را ورق زدم. همان نقاشیها و بمبک. بیشتر دقت کردم. صفحاتی از کتاب پاره شده بود. چند جایی با خودکار خط و سطرهایی نوشته شده بود. آدم با سلیقه همه جا هست. بخصوص در این چهار دیواریها و...کار دیگری نداشتی مرد؟
کتاب را برداشتم و با خودم بیرون بردم و پایین تخت لای پتو پیچیدم.
هشتمین یا نهمین شب از ماه رمضان سال 1386 بود. در اصفهان بودم، در دستگرد اصفهان. سرشب تا دم سحر به این وفاداری فکر کردم. به اینکه من پیرمرد را رها کردم روی میز ناهار خوری خانهام بماند و آمدم. رهایش کردم و سوار ماشینی شدم که جلوی در و با موتور روشن منتظرم بود. اما او آمد. همراهم آمد و در وقت مناسب خودش را نشانم داد. حالا به سبک اومبرتو اکو از خودم و شما میپرسم: نویسنده است که ادبیات و داستان را انتخاب میکند یا داستان و ادبیات است که او را نشان میکند، سر راهش سبز میشود و ذهنش را تسخیر میسازد و تا نوشته نشود دست از سرش برنمیدارد؟
26 مردادماه 93 قشم
سلام
مثل همیشه خواندنی و جذاب با اینکه اخیرا زیاد پیگیر ادبیات و سینمای زندان و زندانی نیستم چون غمگینم میکنه ولی میدانستم این نوشته در نهایت به ذات ادبیات و نوشتن بر میگرده که توش پر از امیده که بود . بازم یک نکته نقش مقابل کرک داگلاس در اسپارتاکوس جین سیمونز بود نه جنیفرجونز . با تشکر از مطالب خواندنی شما
بله حتما. چرا نوشته ام جنیفر؟ ممنون از تذکر. اصلاح می کتم.
سلام و درود:عجب تجربه ی شگفتی .به آدمش بستگی دارد که جایی به این جهنمی را را برای خودش این گونه هموار سازد .بیادم می آورد این سروده را : حضور انسان یعنی آبادانی.
لطف دوستانی مثل شماست.
عجیب است. همان وقتی که شمای آبادانی جایی دورتر از زادگاه در آن بند تاریک و نمور خاطرات پیرمرد و دریا را ورق میزدی، من جایی نزدیک های آبادان داشتم کتاب قلعه پرتقالی را میخواندم و به نویسنده اش غبطه میخوردم که حتما آدمی با یک چنین ادبیات حسدبرانگیزی جایی در قله قاف و لای زرورق زندگانی می گذراند و چه خبر دارد از آوارگان بیابان نشین.
پاینده باشی عباس عزیز
واقعا نوشته های شما زیبا و دلنشین و خواندنی است عباس عزیز
سلام. خوشحالم که می خوانید.
مطمئنا انتخاب می شود و سر راهش سبز می شود. با تلاش نمی توان شاعر و نویسنده شد.
غرق شدم در نوشته تان آقای عبدی.
سلام دوست خوب و کم نظیر من.
داستان و ادبیات است که نویسنده را انتخاب میکند و دست از سرش برنمیدارد؟ استاد شما که جواب این سوال را از قبل میدانستید...
نوشتهی بینهایت زیبایی بود
سلام خانم پورنگ عزیز. خویبد؟ امیدوارم همیشه در معرض انتخاب داستان های زیبا باشید! این یک دعای تازه است!
ممنون از محبت و توجه تان.
تجاهل العارف سنت زیبای بزرگان است
دی شد و بهمن گذشت ! کجایی ؟ نمی مینویسی . نه ظهور می کنی!....
سکو تتان به مرحله نگران کننده نزدیک شده است .
مرغ سکوت را بتاران !
چشم دوست عزیز. بگذارید به حساب کار کمی زیاد لطفا. همین الان یکی را تقدیم می کنم.