روزی از روزهای بیست و چند سال پیش، وقتی از بی خبری و پرتافتادگی، حوصلهام حسابی سر رفته بود سوار قایقی شدم و رفتم بندرعباس. زمستانی بود و هوای خنک فرصت میداد ساعتها در خیابانهایی که ماشین و آدم به اندازه کافی دیده میشد قدم بزنم و وقت بگذرانم. همان اول وقت به سراغ دکه بزرگ روزنامه فروشی فلکه برق رفتم و « آدینه » و « سخن » خریدم. همانجا هم چشمم افتاد به یک مجلهی مشکی خوشگل، مجلهی دنیای کامپیوتر. شماره ی اولش بود و همه چیزش با آنچه قبلاًها دیده بودم، متفاوت. چاپ خوب، عکسهای تازه، جلد گلاسه، طراحی چشمنواز و خلاصه... از همه جالبتر نثر پرنشاط و فونت خودمانی و صمیمی. وقتی برمیگشتم، دوسه ساعتی بعد که داشتم برمیگشتم، نصف نوشتههای آن شمارهی اول دنیای کامپیوتر را، همانطور که روی دیواره سنگی بلوار ساحلی بندرعباس نشسته بودم خوانده بودم. دریا کمی موج داشت و پشنگه آب توی قایق، بفهمی نفهمی، خیسم کرد. به خانه که رسیدم فوری دست به قلم شدم و بعداز مدتها که دلم خواسته بود به کسی یا کسانی که دست اندرکار انتشار مجلهای هستند نامهای بنویسم و خبرشان کنم چه کار مهمی انجام می دهند، صفحهای سیاه کردم. خواسته بودم بهشان سلام بفرستم و بگویم گاهی چه خوانندههایی، در چه اوضاع عجیبی، وسط دریا یا موج و توفان، پیدا میشوند و دلشان به نوشتههای شما خیلی خیلی زیاد خوش میشود. خواستم بنویسم بدنیست این را هم بگذارند گوشهی خاطراتشان از کار در مجله. نوشتم و فرستادم. دو هفته بعد به صندوق پستیام بستهای رسید. نامهای که خبرم میداد یک سال اشتراک مجانی دارم و شمارهی دوم آن مجلهی مشکی زیبا... همان دنیای کامپیوتر. در صفحهی آخر و در بخش پاسخ به نامهها هم حکایت دریا و توفان و راه طولانی تا بندرعباس من نقل شده بود. نمیدانم چه کسانی و چند نفر را، اما نامهام حتماً آدم هایی را خوشحال کرده بود و به کاری که می کردند دلگرمتر. این کمترین قدردانی بود که میتوانستم داشته باشم از آنها. از آنها که در آنروز دلگرفتگی و پرتافتادگی و بیحوصلگی جزیرهای در بیست و چند سال پیش، شادم کردند. روزی که امیدوار شدم همهی دنیا فقط همان جزیره کوچک و خاکگرفته و خالی نیست که همه چیزش انگار از همه جای دنیا عقب و عقبتر است. خوشحالم کرد که آنطرفتر، در آدرسی که روی پاکت نامهام نوشته بودم، آدمهایی هستند که دل شان نمیخواهد کسانی مثل من در بیخبری چنین جاهایی باقی بمانند. کسانی مثل من که احتمالاً هیچ هم نمیشناسند و چه بسا حدس هم نمیزنند در وسط چه آبی و کجا و چهطور و با چه حال و احوالی چشم به کار و بار آنها دوختهاند.
البته که وضع خیلی تغییر کرده. خیلی زیاد تغییر کرده و دنیا عوض شده. یکیاش هم این که هرروز، شبنه تا پنج شنبه، دوسه بار به دوشنبه سرمی زنم و گاهی فکر میکنم چه خوب که مجبور نیستم برای هر چیزی سوار قایق بشوم و از دریای احتمالاً خراب و توفانی رد بشوم که ببینم به قول اخوان ثالث عزیز آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
این یادداشت در استقبال از افتتاح سایت دوشنبه نوشته شده.
برای من یکی از علایم ادبیات و نوشته ای به معنای واقعی کلمه ادبی این است که خواننده لابلای بعضی از کلمات تکه ای و یا تکه هایی از خود، از داستان نا نوشته و نا خوانده خود را پیدا میکند، درست مثل اینکه جلوی آینه ای غبار آلود به تماشای خود نشسته و به ناگاه خطوطی از چهره، از داستان، از رمز و رموز وجودش را که تا به اکنون بر او پوشیده بود را مییابد و او را به دنیای رویا، به حدس به گمان به آرزو (همان دنیا های ترمیم کننده آسیبها) میبرد. گویی ناقل حضوری چون خدا دارد همیشه حاضر و آگاه حتی به تاریکترین و پنهانترین زوایای وجود و اندیشه او. و خواننده اینجا مشعوف میشود و مجذوب و ...
با وجود اینکه زیاد به کوی شما گذر نمیکنم و شما را نمیشناسم - مثل بقیه خوانندگان تان - اما هر وقت گاه و بیگاه که نوشته ای کوتاه از شما را خواندم به این وادی ای که تشریح کردم برده شدم و مشعوف.
زنده باشید
سلام آقای عبدی عزیز.
این نوشته شما یکی از گرمترین و دلنشین ترین نوشته هایی بود که اساتید برای سایت دوشنبه نوشته بودند. خیلی لذت بردم. خیلی خاطرات زنده شد.
سلام
همان است که می دانید: ... لاجرم بر دل نشیند.
لطف دارید.
سلام . نوشته دلنشینی بود و آن را کاملا " حس کردم . دو روز بود فیلتر شکن نداشتم و ناراحت بودم از اینکه شما مطلبی رابنویسید و من لذت خواندنش را ازدست بدم . بهرحال امروز شادی کودکانه ای دارم زیرا فیلتر شکنم درست شده . با آرزوی بهترین ها
سلام متقابل. شما لطف دارین و مرا متعهد به نوشتن می کنین. از این بابت هم ممنون.