درباره نون نوشتن*
محمود دولتآبادی
ماکسیمگورکی، نویسنده توانای روسی، در سه اثر پیوسته خود، دوران کودکی، درجستجوی نان و دانشکدههای من، تصویر کاملاً گسترده و دقیقی از زندگی و محیط اطراف سه دوره مهم زندگیاش را داستانی کردهاست. شاید ماندگاری این آثار به لحاظ قدرت و ارزشهای ادبی و هنری آنها در بازتاب شرایط حاکم بر جامعه پیش از انقلاب روسیه بسی بیشتر از کتاب معروف او، مادر، باشد؛ کتابی که بی تردید در برانگیختن شور انقلابی نسلهایی از کارگران و زحمتکشان و روشنفکران روس و بعضی دیگر از ملل جهان سهم داشته و به این لحاظ شاید بسیار مشهورتر از سه اثر نامبرده فوق باشد.
اما نوشتن و خواندن آثار چند جلدی، به دورههای خاصی از تاریخ فرهنگی و اجتماعی جوامع برمیگردد؛ دورههایی که ایدهها و آرمانهای گروههای مختلف اجتماعی تا بدین درجه در معرض تعبیرات تازه یا تغییرات مهم و گاه بنیادی قرار نمیگرفتند. تغییراتی که پیداست پله پله راه را برای نزدیک کردن آراء و عقاید و امتزاج فرهنگها و باورها گشوده و تسهیل میکنند و این بحثیاست که جای طرح و کار بسیار دارد و چه بسا محل مناقشات زیادی نیز خواهد بود.
به نظر می رسد آستانهی انقلابهای اجتماعی، مقطع تاریخی مناسبیاست که نویسندگان بزرگ، یا نویسندگانی که بعداً به صفت بزرگ متصف میشوند، تشویق میشوند یا امکان مییابند به دورانهای گذشته خود و جامعه خود نظر بیفکنند و تصویر کم و بیش روشنی از آینده را نیز در اختیار داشته باشند. تنها چنین مقاطعی از تاریخ اجتماعی ملتهاست که بالقوه میتواند نویسندگان خود را بر چشماندازی از گذشته محتوم و حال محسوس و آینده احتمالی مسلط گرداند و مواد و مصالح لازم (و شاید کافی) اینگونه آثار را در اختیارشان قرار دهد. .
محمود دولتآبادی، اعتبار قابل اعتنای داستاننویسی و فرزند راستین چنین دورانی از تاریخ کشور ماست. یادم هست که در همان سالهای نوجوانی، هنگامیکه هنوز برای ادامه تحصیل به تهران نیامده بودم، نام دولتآبادی را، به عنوان بازیگری مطرح در تئاترهای دانشجویی شنیده بودم. بروشور اجراهای رحمانی نژاد و سلطانپور از آموزگاران و دشمن مردم و... بین ما جوانان شهرستانی دست به دست میگشت و نامها را به ذهنهامان میسپردیم. بعدها که به تهران آمدم مصادف شد با چاپ آثار دولتآبادی و به این ترتیب با چهره جدی تر و جذاب تری از او آشنا شدم. آن موقع من نیز همچون صدها و هزارها دانشجوی عاشق ادبیات و ( شاید سیاست مثلاً ) به این در و آن در میزدم و چشم به قلم نویسندگان کشورم دوخته بودم تا اثر و خبر تازهای برسد؛ آبی بر آتش اشتیاق فزاینده و دامنگیر ( و تا حدود قابل توجهی آغشته به شوری انقلابی که انصافاً ابعادش را درست نمیشناختم و از این بابت گمان نمیکنم شرمنده باشم ).
دولتآبادی عزیزم را اول بار ( بعد از آن هم دو سه باری بیشتر اتفاق نیفتاد و هر بار کاملاً اتفاقی و از دور ) روی سن آمفی تئاتر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و ضمن اجرای نقشی در چهرههای سیمون ماشار دیدم. به نظرم بسیار بلند قد و کمی لاغر و استخوانی آمد. با سبیلی که به گورکی و شولوخف ایران معروفش کرده بود. آن شب، به نظرم شب سوم اجرای نمایشنامه و همان شبی بود که ساواک چند نفر و از جمله سلطانپور را بازداشت کرده و با خود برده بود که اجرا معطل بماند. ناصر رحمانی نژاد کارگردان نمایش به نظرم خودش دو نقش را بر عهده گرفته بود که اجرا حتماً انجام شود.
شبی که خیلی از چهرههای برجسته و مطرح ادبی و هنری آن روزگار درمیان تماشاچیان حضور داشتند. سیمین دانشور، دکتر آریانپور، سیاوش کسرایی را از روی عکسهایشان شناختم. خسرو (که یک سال بعد یکی از گلهای سرخ جنبش مبارزاتی ایران شد ) هم بود.
چهره ادبی دولتآبادی در سالهای بعد وضوح بازهم بیشتری پیدا کرد. بخصوص پس از سروصدایی که پیرامون اثر معروفش گاوارهبان و اقتباس سینمایی ( شبیه همان بلایی که سر داش آکل صادق هدایت آمد ) مسعود کیمیایی از آن بالا گرفت. داستانهای کوتاه و نیمه بلند او ارج کافی یافتند و در بین دوستداران ادبیات متعهد جای ویژهای پیدا کردند. بی تردید این دورهای بود که محمود دولتآبادی را برای خلق اثر با شکوهاش « کلیدر » آماده میکرد. حضور در جمع نویسندگان و شاعران و نمایشنامه پرداران بهنام آندوره و مراوادات ادبی و هنری و فکری با ایشان، غول درون دولتآبادی را بیدار میکرد تا همت بلندش را صرف خلق داستان چند نسل از سرزمین اجدادیاش کند. تخیل بی مرز و وقفه و پهنه رنگارنگ زندگی در سرزمینی سرشار از اشتیاق و آرزوی آزادی به کمک گفتهها و شنیدهها و دیدههای این روزگاران او آمد تا تصمیم بزرگ زندگی ادبی این نویسنده و یکدوره از تاریخ داستاننویسی ایران گرفته شود و نهالی کاشته شود که متعاقب رنج فراوان و باشکوه سالهایی بعد، چنانکه به اختصار در نون نوشتن شرح داده شده، به بار بنشیند و همه جا سایه بگسترد.
اگر دوره رمانهای چند جلدی گذشتهاست، اگر خواننده امروز دل به خواندن متون مفصل نمیدهد، اگر داستان کوتاه و کوتاهتر و کوتاهتر، و شعرک وهایکو و ... تنها ژانرهای ادبی و هنری مطلوب این دوره تبلیغ میشوند، کلیدر پیش از این جای رفیع خود را یافتهاست. انگار پرچمی که کوهنوردی زمانی ( کِی؟ ) بر قلهای نشاندهاست به نشانه فتح. حال هرکه هرچه بخواهد بگوید. انگار کوه را انکار کنند که...
در شلوغیهای نزدیک بهمن ماه 57 بود که نامه و نوشتهای از محمود دولتآبادی بر دیوار جایی از خیابان شاهرضای آنموقع و انقلاب حالا، درست رو بهروی در اصلی دانشگاه تهران چسبانده شده بود و در آن شرح داده شده بود که دو جلد اول و دوم کلیدر، در هجوم ساواک به خانهاش برای بازداشت او که به دو سال زندانش منجر شد گم شدهاست و نویسنده از کسانی که خبری دارند یا حدسی میزنند درخواست کمک کرده بود؛ ماحصل مدتها رنج نوشتن رفته بود که نابود شود و من، همانجا پای دیوار اشکم در آمده بود که چه خواهد شد؟ چگونه دیگر میتواند این آدم به چندسال پیش خود برگردد؟ به همان حال و هوایی که کلمه کلمه کلیدرش را پی ریخته، با کارآکترهایش زندگی کرده و به آنها جان بخشیده، به بوی حضورشان در خلوت روز و شب و نیمه شب خود سرمست شده و رنج جدایی از ایشان را تاب آورده؟
نون نوشتن که گویی اشارهای است به نون آغاز و پایان کلمهی نوشتن و گذران و معاشی که از این راه حاصل میشود نام شایستهای است بر کتاب تازه دولتآبادی. هرچند به شخصه هرگونه توضیح ( به هرحال هرگونه توضیح حتی یادداشت اهداء به یا تاریخ نگارش اثر یا محل و... جزیی از خود اثر هستند و بنابراین همراه آن سنجیده میشوند ) از سوی نویسندهای در بیان چرایی و چگونگی و خلق یک اثر ادبی متعلق به خودش را نمیپسندم و به این گونه اضافات، به گمانم قبل از آنکه چیزی بر رمان و داستان و شعر و...بیفزاید چیز بیشتری از آنها کاستهاست اما شاید در این مقطع خاص، تاریخ ادبیات و ادبیات داستانی ما نیاز به چنین شرح شورانگیزی در خصوص روند نگارش کلیدر و کارهای دیگر و احوال شخص محمود دولت آبادی و یکی دو نفر دیگر هم ارز او داشته باشد.
« آن چه در این گاهی نوشتنها آمدهاست در مسیر مدتی پانزده- شانزده ساله نوشته شده و هیچ کوششی به جهت تغییر یا تحریف آنچه اندیشیده و نوشتهام انجام نگرفته. خواستهام هر آنچه در هر هنگام یادداشت کردهام بیاید، از آنکه خود بدانم در چه گاه چه میاندیشیدهام و شما نیز اگر خواستید بدانید! » ( ص 7 )
عبارات بالا گویی عهدی است که نویسنده در ابتدای کتاب با خواننده میگزارد و همین نکته ارزش زندگینامهای مجموعه را بالا میبرد و قوت میبخشد. هرچند طرح روی جلد ( استفاده از دستخط نستعلیق که این توهم را پیش میآورد نکند تصویر دستخط خود نویسنده باشند ) تا و تمام در خدمت این عهد نیست. چنانکه خواننده کنجکاو از خود میپرسد متون انتخاب شده برای روی جلد همان ارزشهای ادبی و تاریخی و زیباشناختی دستنوشتههای اصلی نویسنده را دارند که در زمان واقعی نوشتن تولید شده؟ و اگر به همین میزان فاصله در باقی صفحات کتاب رعایت یا اعمال شده باشد چه مقدار از اعتبار اتوبیوگرافیکی مجموعه به ازای ارتقاء کیفیت زیبایی شناسانهی سایر وجوه چاپ و نشر اثر هزینه شدهاست؟
لبته در مقابل چنین لحظههای تردیدی، نویسنده جا به جا موفق شدهاست اعتماد خواننده را به خود و متن یادداشتهایش جلب کند. چه آنجا که به صدور احکامی دست مییازد ( یا این توضیح که دولت آبادی امروز مسلماً دیگر اعتقاد چندانی به صدور حکمهای این چنینی در ادبیات ندارد و بنابراین هرچه هست به یقین مال همان روزها و دیروزهاست ) ویا وقتیکه در مواردی از نقد حتی کمرنگ خود ابا دارد و همه چیز را در آیندهای مقدر محتوم میداند ( چنانکه خاص دورهی خاصی از زندگی او و نویسندگان و هنرمندان بیشمار همراه و هم فکر او بودهاست ). اما بعضی تواناییهای او در پیشبینی شرایط آتی، متاثر از نزدیکی او است به مراکز ثقل آستانهی تحولی سیاسی و تاریخی و البته اجتماعی و فرهنگی که از حوالی سالهای 55 و 56 شکل بیرونی برجستهای به خود میگیرد و راه را برای سمتگیریهای ادبی ( و از جمله خلق اثری نظیر کلیدر ) آسانتر میسازد.
« اندیشیدن را جدی بگیریم. اندیشیدن. آنچه ما کم داریم، مردان و زنانی است که اندیشیدن را جدی گرفته باشند. اندیشیدن باید به مثابه یک کار مهم تلقی بشود. اندیشه ورزیدن.» (ص 9 )
« اینکه من فقیر بوده یا نبودهام، اینکه رنج بسیار کشیده یا نکشیدهام، این که شوخچشمیهایی داشته یا نداشتهام به پشیزی نمیارزد مگر آنکه توانسته باشم یا بتوانم به مدد و بهرهگیری درست آن، ادبیات ناب اجتماعی بیافرینم. ( ص 11 )
« در میهن ما، نویسندگی و نویسنده بودن و تداوم کار، بسیار دشوار است. به خصوص نویسندهای برای همگان بودن، کار سهمگینیاست چرا که مردم، یعنی تودههای موضوع کار و در عین حال مخاطب نویسنده، در صد کثیرشان از توانایی خواندن و نوشتن بی بهرهاند. ایناست که تو در عمل از آنها جدا هستی. (ص 16 )
« به پایان رساندن کلیدر، آنطور که مطلوب و مورد پسند خودم باشد، برای من یک آرزوی مهم است. چون اطمینان دارم که رمان کلیدر یک یادگاری برای مردم آیندهی ما خواهد بود که در عین حال من هم دینم رابه مردمی که در میانشان پرورش یافتهام- بااینکار تاحدی ادا کردهام. هیچ چیز برای انسان مطلوبتر از این نیست که در سرانجام احساس کند که دین خود را ادا کردهاست. آرزو میکنم به ادای این دین بزرگ. ( ص 25 )
نون نوشتن دولتآبادی، ترکیبیاست از سه شکل عمده یادداشت نویسی که احمد اخوت در مقاله نقد ژنتیکی خود در کتاب خواندنی خود، تا روشنایی بنویس (ص 57 )، به آنها اشاره کردهاست: یادداشتهای روزانه، یادداشتهای پراکنده و یادداشتهای یک اثر یا وقایع نگاری یک نوشته.
در نوع اول، چنانکه اخوت به نقل از کتاب یادداشتهای کافکا ( ترجمه مصطفی اسلامیه، تهران، نیلوفر، 1379 ) آورده، نویسنده اندیشههای ادبی، آغاز داستانها یا تفکرات گذرایی را که از سرش میگذرد روی کاغذ میآورد. اصولی که او را هدایت میکند، نگاهی که او به کوششهای ادبی اش به عنوان عامل توازن در مقابل دنیای غیر دوستانه پیرامونش دارد؛ شغل منفور، دشوار و به راستی طاقت فرسایی که دارد، همه به دفعات خودشان را به جزئیات در یادداشتها نشان میدهند.
در این نوع، به دلیل این که نویسنده آنها را عمدتاً برای خود مینویسد اغلب متنی است مغشوش و گاه آنقدر مبهم که
به متنی رمزی بیشتر شباهت دارد. در نوع سوم، یا همان یادداشتهای پراکنده، آن طور که اخوت توضیح میدهد نویسنده هیچ نظم و قاعدهای مرسوم را در نوشتن رعایت نمیکند. چیزهایی برای خود یادداشت میکند( مثلاً برگرفتههایی از جراید و کتابها ) و یا عقاید و احساسات خود را از یک موضوع خاص بر روی کاغذ میآورد. موضوع جالب در مورد این نوع یادداشتها، پراکندگی و آزادی آنهاست: آزاد از هر سلطه. عمده یادداشتهای نویسندگان از نوع یادداشتهای پراکندهاست.
بخش قابل توجه کتاب نون نوشتن دولت آبادی، چنان که قبلاً هم اشاره شد، اما از نوع یادداشتهای یک اثر است. وقایع نگاری، خاطرات روزانه و یادداشتهای نویسنده در باره اثری استکه در دست نوشتن دارد. انی نوع یادداشت شکلهای مختلفی دارد. گاهی راهکار و راهنمایی است برای نویسنده و او دقیقاً ثبت میکند تا کنون اثر را چگونه جلو برده و گامهای بعدی چیست. دراین نوع یادداشت نویسنده چیزهایی را به خود تذکر میدهد یا نکاتی را یادآور میشود.
( برای آشنایی بیشتر با نمونههایی از سه نوع یادداشتهای مورد اشاره و بحث دقیق تر به تا روشنایی بنویس احمد اخوت، تهران، جهان کتاب، 1386 مراجعه فرمایید ).
اما از این گونه ملاحظات و بررسیهای کم وبیش تکنیکی که بگذرم، نون نوشتن را طور دیگری دوست دارم. راستش من با خواندن رمانهای چند جلدی و حجیم مشکل دارم. هر چند زمانهایی خودم را در خانه حبس کردم و تا دن آرام و زمین نوآباد شولوخف یا جان شیفته و ژان کریستف رومن رولان یا گذر از رنجها آلکسی تولستوی یا گارد جوان فادایف و ... را تمام نکردم و زمین نگذاشتم پا بیرون نگذاشتم اما کلیدر؟! آن هم هشت یا ده جلد؟
همان طور که اشاره کردم شیفته داستانهای کوتاه دولت آبادی بودم و از آثار بلند او، حتی جای خالی سلوج، فاصله میگرفتم. اما راستش این نون نوشتن تا اندازه ی زیادی مرا با او، منظورم خود اوست و نه الزاماً کلیدر و روزگار سپری شده و... آشتی داد. کتابی بود که چندبار تکانم داد.
« ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود که خوابیدم. پیش از خواب برای مادرم چای درست کردم و ریختم توی فلاسک و گذاشتم روی کابینت آشپزخانه تا این او صبح زود که برمیخیزد برای نماز و صبحانه بچهها را از خواب نیدازد، این کاررا همیشه میکنم. هرشب که او به خانه مان میآید...» (ص 73 )
با خودم گفتم اینها را محمود دولت آبادی دارد میگوید. با خودم گفتم از این بیشتر حتی، این کارها را دارد محمود دولت آبادی انجام میدهد. چای درست میکند برای مادرش و در فلاسک میریزد و میگذارد روی کابینت آشپزخانه... نمیدانم این کار را بیشتر برای مادرش انجام میدهد یا بچههایش که از خواب صبح نیفتند. برای هر دو شان شاید. همان طور که این همه کار برای آنها و ما و دیگران کردهاست. این همه نشستهاست شب تا دیروقتهای آن و نوشتهاست.
این فصل درخشان و نسبتاً طولانی از کتاب ( فصل 35 ) مرا به یاد معلم خوب ادبیات سالهای آخر دبیرستانم، اسماعیل فاضل پور، در آبادان میاندازد. یک روز بعدازظهر تابستان آن جا، در خلوت کوچهای دوچرخه میراندم. در خانهای باز بود. بی اختیار نگاهی به حیاط خانهانداختم. ناگهان او را دیدم که با لباس خانه شیلنگ پلاستیکی آب را گرفته بود دستش و به سیمانهای داغ کف حیاط خانهاش و آجرهای دیوارآن آب میپاشید تا داغی را از جانشان بیرون بکشد، به هوای کمیخنکی. کاری که همه میکردند. همه آدمهای معمولی مثل پدر خودم مثلاً. مانده بودم که فردا یا روز بعداز آن که درس ادبیات داشتیم چه طور توی چشمهای معلمام نگاه کنم؟ مردی که تا آن لحظه همراه و همآهنگ با بخش بزرگی از لذت بینظیری بود که از دنیای قشنگ آنموقع شعر و داستان میبردم. من او را با لباس راحتی خانه، با شلوار تقریباً خیس و پیرهن آستین کوتاه دیده بودم و آدم دیگری بود مثل خودم انگار.
« من نمیدانم با مادرم چه کنم؟ جای مستقل نمیتوانم برایش اجاره کنم، چون او نمیتواند خودش را جمعآوری کند... در خانه سالمندان هم نمیتوانم بگذارمش، چون آنجا... پس چه کنم؟ چهقدر تنها هستم! چهقدر! دیگران بیرون مرا میبینند و چه بسا به تصوری که از من دارند، غبطه میخورند... ( ص92 )
«... و من هم در یکی از دهات چنین جامعه و کشوری متولد شدهام و هنوز هم گه گاه حیرت میکنم که چه طور شد و چه رمزی در کار بود که من توانستم از میان آنهمه مرض، آلودگیهای محیط کاملاً ضد بهداشتی ، انواع و اقسام بیماریهای رایج که کودکان و جوان سالان را در پیش چشم ام میکشت، جان سالم در ببرم؟ چه طور بتوانم فراموش کنم آن زیباترین دختری که در ته کوچهی ما مثال یک گل بود و مُرد؟ همچنین چهطور بتوانم از یاد ببرم آن برادر کوچک و زیبایم را که به یک پر گل میمانست و طوری مرد، یعنی چنان به سرعت مرد که احساس تعجب من کمتر از اندوه و غم و دردی که بر روحام هجوم آورده بود، نبود. او نامش اصغر بود و سه ساله بود و... بعداز اصغر دو برادر دیگرم نیز جوان مرگ شدند. نورالله در بیست و دوسالگی و علی در سنین قبل از چهل. » (ص 94 )
باز هم هست. آنقدر هست که گاهی گوشهی صفحه نوشتهام دستت درد نکند محمود. نوشتهام عالی. نوشتهام ستاره ستاره ستاره. نوشتهام درست، خوب.
« وقتی نمینویسم آدم نیستم. وقتی مینویسم، بازهم آدم- در هنجار معمول- نیستم. » ( ص 167 )
« عقیده هم ندارم که ذهن یک نوجوان، نخست باید با مفاهیم تلخ و رنجآور آمیخته بشود. این تجربه شخصی خودم برای هفت نسلم کافی است؛ چون جذب مفاهیم تلخ شدن در نوجوانی، بخصوص که در آمیخته شود و شد با تجربیاتی نه کمتر از آن تلخ، اخمی عبوس چهرهام راچنان به قوارهای سخت آراست که دیگر جز تعمیق خود هیچ تغییر نیافت. در حالی که پیش از آن من انسانی بودم به شدت شادمانی خواه. اما خیلی زود به دام رنج و عذاب و تلخی دچار شدم و درآن اسیر ماندم تاکنون، تا همیشه...» (ص 213 )
بر میگردم و کتاب را تورقی دیگر میکنم. یادداشتهای خودم در حاشیه صفحات را مرور میکنم. به چند جمله خیلی عجیب بر میخورم که شب یا نیمه شب موقع خواندن کتاب نوشتهام. حتماً خط خودم است. حتماً خیلی احساساتی شدهام که گوشه صفحه 162 نوشتهام: الان چهقدر دلم میخواهد بروم سبزوار را ببینم. یا جای دیگر، در صفحه 212 زیر جمله سیاوش کسرایی که بود؟ (که فرزند جوان دولت آبادی، با مشاهده غصه پدر از شنیدن خبر بیماری آن شاعر در غربت میپرسد ) را خط کشیدهام. از همه بیشتر اینهاست که در پایین صفحه 166 نوشتهام و معلوم است اختیار به کل از کفم رفتهاست آن موقع:
یک بار دیگر جایی باشم، لابلای جمعیتی، او بیاید. من هم مثل همه، پرشور تر از باقی حتی برایش دست تکان بدهم و هلهله کنم و بگویم چهقدر خوشحالم در هوایی نفس میکشم که تو، دولتآبادی، محمود دولتآبادی عزیز هم هنوز نفس میکشی و دلم سخت بلرزد. بلرزد سخت این دل. درست مثل آن شبی در سال 1351 گویا که در آمفی تئاتر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، اواخر نمایش چهرههای سیمون ماشار، مثل باقی آن آدمهای نازنین روی سن، قاشق به ته دیگ خالی میکشیدی و دل مرا، مثل چند صد دل مشتاق دیگر که آنجا حضور داشتند به لرزه در میآوردی.
* این مقاله در دوشماره قبل فصلنامه سینما و ادبیات چاپ شدهاست.
سلام، مرسی خیلی خوب بود واقعن. حتا با رنگ بنفش. بازم مرسی
و خوش به حالتون که انقدر وقت دارید که زیاد بخونید و عمیق بخونید.
بله بله رنگ بنفش...
چند روز پیش که قشم بودم و دسترسی به اینترنت نداشتم سری زدم به یک کافی نت در بازار فردوسی. به نظرم اسمش کافی نت آوا باشد.
وقتی رفتم برای حساب آقای جوانی که بعدا فهمیدم پسر یکی از دوستان قدیمی ام است و اتفاقا راه آبی را دنبال می کند از موضوع رنگ بنفش سئوال کرد معلوم شد این گفت و گوی من با شما و یکی دو تا دیگر از دوستان هم توجه اش را تا حدودی جلب کرده.
پرسیدم شما هم طرفدار تغییرید؟ شما دیگر چرا؟ شما که خودتان قشمی هستید و باید مثل من بیشتر طرفدار رنگ های گرم باشید! صورتی و قرمز و بنفش و ...
بیشتر که حرف زدیم یادم آمد پدر این دوست جوانم در واقع قشمی و بندری بندری هم نیست. ولی مثل من عمری را این طرف گذرانده. فکر کردم اگر نصف و نصف هم سلیقه اش را از والدینش به ارث! برده باشد حق دارد مثل من که در اصل اصل هم قشمی و بندری نیستم نسبت به این رنگ ها تعصب تمام عیار نداشته باشد. اما مثل شما هم خیلی طرفدار رنگ های غیر گرم ( بخوان رنگ های سرد و سرحدی! )نباشد که در واقع نبود. مثل من که نیستم. حالا این کش و واکش تا کجا ادامه خواهد داشت... زنده باشید.
می بینید مکان چه قدر اهمیت دارد؟
متن تان را خواندم .
بسیار زیبا بود.