اعلام کاندیداهای این دوره از جایزه بنیاد گلشیری که اختصاص به رمانهای منتشره طی سالهای 87 و 88 دارد موجد بحثهای تازه چندی شده است. به نظر میرسد حساسیت موجود در سطح جامعه ادبی نسبت به این جایزه و توجه به همه وجوه آشکار و غیر آشکار آن به شکلی و تناسبی بیشتر به نام و اعتبار نویسنده بزرگ ایران هوشنگ گلشیری برمیگردد. اگرچه غیر دولتی بودن آن هم ( به خصوص دراین دوره که همه جوایز دولتی زیر علامت سئوال بزرگی رفتهاند و چنین مینماید که همه چیزی جز خود ادبیات را مد نظر و سلیقه دارند ) در میزان و نمایش این حساسیت کم تاثیر نباشد.
شاید اشاره به بعضی اتفاقاتی که این روزها یا این سالها در اطراف جوایز ادبی میافتد یا افتاده است بتواند در تصحیح اشتباهات یا تدقیق قضاوتها کمک کند اما به نظرم سئوال بزرگ حول صحت و دقت مکانیزمی است که منجر به انتخاب کتاب هایی ( خصوصا در مرحله اول این جایزه ) میشود. به عبارت دیگر منتقدان روش یا عملکرد موجود ( که خودم را جزو آنها میدانم و انتقاداتی هم به مراحل پیش و پس از آن دارم ) از عدم شفافیتی رنج میبرند که دیگر رفته رفته میرود تا کلیت برگزاری این جایزه هنوز معتبر را با علامت سئوال و تعجب پر رنگی مواجه سازد. خطری که در نوشته قبلی خودم نیز به آن اشاره هایی داشتم.
من به شخصه نسبت به عناوین برگزیده این دوره نظر خاصی ندارم و فعلاً نمیخواهم در برتری این بر آن یا آن بر این جانب کتابی را بگیرم. دلیل آن هم روشن است: هنوز همه کتابهای مشمول شرایط شرکت در این دوره را نخوانده ام. اما آیا داوران انتخابی میتوانند مدعی باشند همه کتابهای رمان چاپ شده طی دو سال گذشته را خوانده و بررسی کرده اند و به شیوه ای قابل دفاع معرفی کردهاند؟
خوب اطلاع دارم که طی سالهای گذشته ( زمانی که متاسفانه به نظر خیلی دور میرسد ) در جریان برگزاری هر دوره فرمهایی بین داوران مرحله اول توزیع میشد تا در فرصت کافی نسبت به کتابهای منتشره اعلام نظر کنند و نتیجه برآیند آرا 50 تا 60 نفر از صاحب نظران و نویسندگان و منتقدان بود. اما آیا واقعاً الان 50 یا 60 نفر در رای گیری اولیه شرکت میکنند؟ اصلاً کسی حال و حوصله خواندن حداقل نصف تعداد کل کتابهای چاپ شده در یک سال ( حالا که شده دوسال ) را دارد؟
راستش من که خودم را خیلی مدعی میدانم و خیلی هم برای این کار وقت میگذارم نتوانسته ام بیش از یک پنجم کل کتابهای منتشره سال قبل را بخوانم. به نظر شما اتفاق واقعی که دارد میافتد چیست؟ من میتوانم بگویم. میتوانم حدس قریب به یقین بزنم. میتوانم حدس بزنم. میتوانم نظر بدهم. هر کاری بکنم و هرکاری بتوانم بکنم آنی نیست که برگزار کنندگان جایزه میتوانند بکنند. به شرطی که صادق باشند و منصف.
شاید اتفاقی که میافتد این است: به خیلی از افراد مراجعه میشود. از آنها میخواهند در باره کتابها نظر بدهند. اما اغلب بهانه میآورند که وقت ندارند، سراغ ندارند اصلاً کتاب خوبی در آمده باشد، سرشان درد نمیکند که دستمال ببندند، دیگر به این جور جوایز اعتقادی ندارند و...
بنابراین از آن 50 یا 60 نفر سالهای قبل یک لشکر شکست خورده بیشتر باقی نمانده که سرشان به کار خودشان گرم است و اگر هنر کنند شاید بتوانند گلیم کارهای خودشان را از آب بیرون بکشند و برای خودشان کاری بکنند. اما هر چه اینها جا را خالی میکنند جا برای افراد درجه دو و پایین تر بازتر میشود. آنهایی که خود حداکثر میتوانستند یا میتوانند در بهترین شانسها جزء کاندیداهای یک دوره باشند بر صندلی قضاوت مینشینند و آرمانهای بزرگ بنیان گزاران اولیه را اندک اندک مبدل به هدفهای کوچک دم دستی خود و رفقایشان میکنند.
کتابها خوانده نمیشوند. نویسندگانی که امیدوارند در کف کف کف شرایط موجود حداقل کتاب شان توسط یک گروه برگزیده خوانده شود و اگرمدت ها پشت در اتاق ممیز انتظار کشیده اند و از ناشر یا از جانب خوانندگان عام بی مهری دیدهاند در یک قضاوت حرفهای مورد بررسی مجدد قرار گیرند شاید مثلاً به کاری که کردهاند، استعدادی که در خود سراغ دارند، شرافت و اخلاقی که صرف نوشتن اثر خود کردهاند، دود چراغی که خورده اند ومحرومیتی که با آن دست و پنجه نرم کردهاند، زندگی که صرف خلق کارآکترهایشان کردهاند و ... نگاه دقیقی بشود و سبک و سنگین کردنی اتفاق بیفتد و راه و بیراهی نشان شان داده شود. اما گویا سرنوشت شان این خواهد بود که دل شکسته و رنجیده به گوشهای بخزند ( بهتر است بگویم رانده شوند ) به این جرم که داوران وقت ندارند یا اسمشان را نشنیده اند یا از نزدیک آنها را ندیده اند یا در یک میهمانی حضور نداشته اند یا...
وظیفه داوران کشف استعدادهای تازه است. و این جز با خواندن و دقیق شدن در همه آثار چاپ شده ( حداقل ) اتفاق نمیافتد. اگر نمیتوانید چنین وقتی بگذارید و چنین وظیفهای بر عهده بگیرید یا سهم معینی از این پروسه اساسی را درست و دقیق اجرا کنید لطفا بروید کنار. اما همانوقت که میروید کنار بگویید که کنار رفتهاید. بخواهید کنار رفتن شما اعلام بشود. اجازه ندهید با معرفی دو سه عنوان کتابی که به تصادف خوانده اید یا وصفاش را از این و آن شنیدهاید یا تحت تاثیر تبلیغاتاش قرار گرفته اید اسم تان به عنوان داور اعلام شود.
من خودم شخصاً در مورد یکی از کتابهایم در یکی از جوایز ( غیر از جایزه گلشیری ) از یک داور مرحله نهایی بعد از اعلام نتایج سئوال کردم. کتابم جزء چند کاندیدای انتخاب نهایی بود. داور محترم تنها چیزی که از کتاب به یاد آورد طرح غیر معمول روی جلدش بود. گفت: همان کتابی که روی جلدش یک جوری بود؟ بعداً فهمیدم که داور محترم برای حضور در مراسم انتخاب نهایی یک میلیون تومان دریافت کرده و انصاف نداشته که کتاب را حتی تورقی بکند. احتمالاً با سینه سپر و گردن افراشته و قیافه حق به جانب زیر ورقه ای را امضا کرده که جلویش گذاشته اند. حتماْ هم گفته آقا من شما را قبول دارم! مطمئن هستم همین طور است که می گویید!
خب این اتفاقی است که افتاده. هرکس سرش به کار خودش گرم است. کسی از دردسر خوشش نمیآید. از کتاب دیگران انتقاد کنی از کتابت انتقاد میکنند. آهسته برو آهسته بیا که گربه شاخت نزند.
اما همین موقع هاست که یک جریان رند و زرنگ زیر آبی شکل میگیرد. جریانی که اصول اخلاقی را دور میزند و به شکلها و فرمول ها رسوخ میکند. دنبال درز و دورزها میگردد. نگاه میکند به شرایط خاص و از آنها قوانین عام میپردازد. توجیه میکند. پشت بعضی سپرها پنهان میشود. ریشهها را میجود و شاخه و برگها را میپوساند.
در هر انتخاباتی تقلبهایی هم وجود دارد. تقلب میتواند به هرکس خدمتی بکند. عدهای را به ناحق در موقعیت خود تثبیت کند و عده ای را احتمالاً به موقعیت بالاتر و تازهتر برساند. مهم این است که خود را از چشم نظارت انتخاب کنندگان دور نگه داشته باشند. برای خودشان اتاق مخصوص تجمیع آراء تعریف کنند. مصلحتهایی را پیش بکشند و از قدرت مستقر خود سوء استفاده کنند. باند بسازند و از مرزهای شرافت و اخلاق بگذرند. به داستان هم به مثابه کالا نگاه کنند. انتخاب داستان و کتاب و نویسنده را تا حد انتخاب جارو برقی و لاتاری و بلیت بخت آزمایی پایین بیاورند و همه را به قیمت نابود کردن استعدادهایی که میتوانستند و ممکن بوده کشف شوند و عرصه های جدید در ادبیات و داستان و رمان ما بگشایند نماد پیروزی و حقانیت خود قلمداد کنند.
همین است که از من به اصطلاح داور ( با احترام به تک تک اسامی اعلام شده به عنوان داور این دوره ) سئوال میکنند ( هرچند علی القاعده سئوال کننده هم خودش میداند دارد چه میکند. میداند دارد دستهایش را در حضور جمع از خون میشوید و گناه را گردن خودشان میاندازد ) و من به اصطلاح داور که کتابهای منتشره سال قبل را درست و کامل نخوانده ام و در ضمن نمیخواهم به هیچ وجه این عنوان داوری جایزه فلان را ازدست بدهم متوسل میشوم به این و آن و به این دوست و آن دوست که فلان را چه طور خواندی و چه میگویی و ... سر آخر من آنم که رستم بود پهلوان! از این بدتر وقتی است که تصمیم میگیرم به همراه رفقا کتابی را انتخاب کنم و بقیه را زمین بزنم. در این صورت کافی است همه بگوییم و مشخص کنیم فقط فلان کتاب را خوانده ایم و امتیازمان به آن است و بقیه را هم صفر بدهیم و یک سر در خاک کنیم.
دستهامان را میشوئیم و میگذاریم برایمان هورا بکشند.
شاید یکی از دلایلی که هرسال وضع بدتر از سال قبل میشود همین نوعی ریاکاریهای رفیق بازانه ماست و این که کسی هم جلو دارمان نمی بینیم. آخر کمتر کسی باور میکند ما ادبیات را برای زیبایی و کرامت انسانی و شرافت و اخلاقی که در ذات خود دارد نمیخواهیم بلکه آن را کار و کسبی و ابزاری برای منم منم زدن و قلم فروختن و ریش و موی بلند گذاشتن و گردن بند انداختن و شلیته پلیته پوشیدن و توی میهمانیها شلنگ تخته زدن و خمار نگاه کردن و دست به گردن شدن...میدانیم. ما هم داریم زندگی می کنیم لابد و دل داریم لابد و دلمان می خواهد لابد و...
باور میکنی عزمشان را جزم کرده باشند که هرچه هست، حتی نام گلشیری و اعتبار داستان دوستی او و عشقاش به ادبیات و خلاقیت در آن را حراج همین بازار بازی و سبک سری کنند که اسم اش را رقابت ادبی گذاشته اند؟ باور نمیکنی؟ باور کن!
به نظر شما وقتی داور و داورانی مطلقا هیچ کدام از انتخابهای خود را بین اعلام شدههای حاضر نمیبنینند به چه چیز باید شک کرد؟
سال گذشته و سال قبل از آن خیلی چیزها دیدیم اما به نظر نمیرسد آن قدرها به تناسب تماشا آموخته باشیم. فریاد زدیم شفافیت میخواهیم. اصرار کردیم که نشانمان بدهید. اما خودمان در زمره پنهانکارانیم. یادم میآید چهل سال پیش در صفحه آخر مجله فردوسی بیست سی منتقد سینمایی جدول فیلمهای روی اکران هفته را با علائمی به نسبت ارزش گذاری میکردند. چهل سال پیش میتوانستی هر هفته ببینی آقای فلان ( بخوان داور سینما ) در مورد فیلم بهمان چه نظری دارد. اغلب میتوانستی یادداشت همانها را هم کنار جدول ارزش گذاریها بخوانی. کسی ابایی نداشت نظرش را علنی بیان کند. ملاحظه و نان قرض دادنی در کار نبود و اگر بود همه جلو چشم خواننده بود. آن مجله فردوسی بود، سردبیرش هم عباس پهلوان، موضوع اش هم فیلم، چهل سال پیش هم بود. حالا جایزه گلشیری است، دبیرش هم خانم فرزانه طاهری، موضوع هم ادبیات و داستان و زمان هم حالایی که چهل سال گذشته. به نظر شما پیشرفتی کردهایم؟
شاید وقتش رسیده باشد آن شفافیتی را که خود با فریاد طلب می کردیم در معرض قضاوت منتقدان خود که انصافا هیچ هم بدخواه ما نیستند قرار دهیم.
حتماً بازهم حرف هایی هست که باید گفته شوند.
زنده باد آقای نویسنده. الحق که حرف حق میگویی اما..
چه میتوان گفت برادر در مملکتی که دیگر شب و روزش یکسان شده چه برسد به...!؟!
آب بد از سرچشمه گل آلود است. بد....
جانا سخن از زبان ما می گویی.تو که می توانی سهم مارا هم بگو.دست مریزاد وزنده باد نفس حقت.
مرسی آقای عبدی. من هم با شما موافقم. ممنون که حرف بیشتر ما مخاطبان را می زنید. من شما را نمی شناسم و لینک به لینک اینجا آمدم و این ها را خواندم. ممنون
هیچ صیادی از جوی حقیری که به مردابی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد...
یکی از کلماتی در این باره می توانم به راحتی تمام بر ذهن و زبانم جاری کنم"بچه بازی" است. دلیلش هم شاید برگردد به این که در کودکی این طور تعریف شده بود برای مان که امور مهم را باید سپرد به بزرگتر ها. این بزرگتر ها بودند که تصمیم می گرفتند که چی چگونه شود و کوچکتر ها این بزرگی کردن را می آموختند تا این که وقتش می رسید و خودشان از جمله بزرگتر ها می شدند. این وقت به سن و سال نبود گاهی به آموختن شیوه بزرگی کردن بود.
چیزی که حالا نیست.میانگین نوشته و عمر حرفه ای این عزیزان شاید گواه خوبی باشد بر این مدعا چون دست کم در این مقال دانش ادبیاتی ایشان را نمی شود اندازه زد. البته با احترام تمام به همهگی شان و بیشتر بزرگترهایی که آن وسط نامشان بر خورده با بقیه. اما هرچه توی تاریخ همین چند ده سال گذشته ادبیات داستانی دور می زنم می بینم موضوع جدی تر از این حرف ها بوده که حالا هست. آدم هایی که خیلی هاشان بهانه ی داستان نویس شدن و شاعر شدن و هر علاقه ای به هنرمند شدن هم نسلان من بودند، اهل تعارف و نان قرض دادن نبودند. این توی مرامشان جایی نداشت. علنی پنبه ی کار همدیگر را می زدند. نه شخصیات و خلوت ها و حواشی و مهمانی ها و ... بزرگترهای این کار رفیق بودند باهم.این طور نبود ادبیاتشان از دل همین تعارفات خطرناک بالا آمده باشد. این طور هم نبودند که یکی به نعل بزنند و یکی به میخ.تکلیفشان با کارشان معلوم بود. با دیگران هم شفاف برخورد می کردنند. پاش هم وامی ایستادند. این ها هم ایدئولوژی بافی و این مزخرفات نیست که من یا هر کسی بتواند مصادره به مطلوبش کند... این ها اصل حرف است.
خلاصه دستت درد نکند آقای عبدی به خاطر این که اشاره کردی به این موضوع، فارغ از باند و تریبون و رسانه هایی که عزیزان با چنگ دندان دارند نگهش می دارند و البته همان شیوه ای را پیش گرفته اند که اغیار برایمان پیش گرفته اند.
یکی از ارزیابان جایزه گلشیری و چندین و چند جایزه دیگر در سایت رسمی اش به این مطلب شما و نامه آقای گوران تاخته و چون قافیه کم آورده ردیف طنز سر هم کرده است. ایشان نوشته اند" آخرین بار کی گلو از مرگ بر دیکتاتور پاره شد؟ " باید به این ارزیاب مدعی العموم بگویم چه چیزی را با چه چیزی مقایسه می کنید؟ مثلا می خواهی بگویی که گلویت از مرگ بر دیکتاتور پاره شده؟ واقعا؟ زندانش را هم کشیدی که ما خبر نداریم؟ این دقیقا همان نثر و زبان کیهان و شیوه مقابله به مثل کیهانی است. اگر منخود را منتقد به شمار می آوری چرا فکاهه می نویسی؟ مطلب درست حسابی بنویس و با جسارت از کارت دفاع کن. لا اقل هیچ نداری شرافت داشته باش.
چیز زیادی نخواستهایم ما که! اصلا کی گفته و کی قرار گذاشته رای به کتاب و داستان هم باید مخفی باشد؟ به نظرمن که اگر آرا علنی باشد به رشد داستان نویسی و مقوله نقد ادبیات داستانی کمک هم میکند.
اما دوستان باید حوصله داشته باشند. بیشتر و بیشتر. نمی شود از دیگران خواست خفه بشوند که مثلا...
این حربه خیلی کند و قدیمی است. آن هم برای ادبیات و داستان دیگر نوبر است بخواهیم متوسل به این حرفها بشویم.
ما خودمان را مدعی می دانیم داریم این جور زخمهای کهنه را هم - مثل خیلی دیگر از زخم های مبتلا به جامعه مان - جراحی می کنیم آن وقت به همین یک دو سه چهار پنج های ابتدایی توجه نمی کنیم و باورشان نداریم.
شاید به کارمان نمی خورند اصلا؟!!
ضمن این که همیشه می شود روال کار را اصلاح کرد، متذکر می شوم که کتاب هایی که تا حال جایزه برده اند بد نبوده اند.
البته این واقعیت اثبات نمی کند که معیاری که به مد روز نباشد و همیشگی باشد یا عدالت و بی غرضی در فرآیند غربال کردن آثار ادبی به کار رفته است. باید قبول کنیم که اگرچه الزاماً "بهترین" کتاب نیست که برنده می شود ولی قطعاً ممکن است آن را جزو آثار قابل توجه سال محسوب کرد.
از طرف دیگر داوران اگر به شدت بد داوری کنند بی اعتبار می شوند و اگر بی اعتبار شوند یا شده باشند باید هم باد نخوت در گلو بیاندازند و شفاف نباشند. ازشان این انتظار می رود. با این همه شفاف نبودن هم خودبه خود اثبات نمی کند که داوری بدی صورت گرفته است.
به نکات خوبی اشاره کردهاید دوست من. نکات درست. اگر یادداشت من در جاهایی حاکی از رد و نادیده گرفتن این نکات باشد- بخصوص بیشتر کتابهایی که تا به حال در گزینش های بهترین مورد توجه و تاکید قرار گرفته اند- باید عذرخواهی کنم.
اما شاید نکته اساسی تر ( که امیدوارم بتوانم در ادامه مطلب به آن بپردازم ) این است که در چنین احوالی مراجعه به مرجع اولی انتخاب و بازبینی اعتبار و کارآیی روش ها و زدودن دوباره غبار کدورت و تردید از عملکردهای پیشین و پوست انداختن دوباره بهترین است. امری که باید در ذات هر پدیدهای از این دست باشد. اگر بخواهد نو و تازه و کارآ باشد که لابد می خواهد و حتما هم می خواهد.
حالا که گلشیری را داریم و مال همه ماست و از تکرار نامش و نو شدن یادش شاد میشویم چرا باید به چیزهای خوب فکر نکنیم و اتفاقاتی که می تواند ادبیات داستانی ما را قدم هایی به پیش ببرد؟ می تواند راه و رسم های پاسخگویی ایجاد کند؟ پاسخگویی شرط مشارکت عملی و همیشگی همه آحاد آن مرجع زنده و پشتیبان است.
این جایزه در این چند سال گذشته به جز حاشیه چه داشته است!!؟ به نام آن نویسنده فقید هم که رحمی نمی شود..!
دست آخر میرود پیش مهرگان و یلدا و ..روسیاهی اش هم
می ماند برای کسانی که هر سال موقع مراسم مدام از مسولین دولتی انتقاد می کنند که ما سالن نداریم مراسم بگیریم .. بودجه ی کافی نداریم..داریم از جیب می دیم و از این بهانه ها...در حالی که حواشی داوری و انتخاب کتاب ها خیلی پررنگ تر از این مشکلات بوده است..
ارزوی شما برای بهبود وضعیت آن را آمین می گویم به احترام نام نامی نویسنده ای که در حق اش اجحاف های بسیار شد
اما فاسوس که این خانه از پای بست...
سلام
بقول معروف
ازماست که برماست
سلام
اینو براتون از قیس بوک "شاعران و نویسندگان" کپی کردم
حسین ایمانیان
محمد مختاری مثل من عضو کانون نویسندهگان ایران بود. در تمام این سالها تلاش کردیم تا کانون نویسندهگان تشکیل بشه. متأسفانه آنقدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاریکردن نداریم. پیام، دقیق به ما رسیده است: خفه میکنیم. ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعهی مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم؟ حاضریم. من شرمندهی سیاوش، سهراب، مریم، نازنین، سیما هستم که چرا مرا به خاک نسپردند؟ نوبت من بود.
(از سخنان هوشنگ گلشیری در خاکسپاری محمد مختاری)
1 ـ هر نوع دلسوزی برای نام و مقام نویسندهای چون هوشنگ گلشیری، مطلقاً ریاکارانه است؛ اما درگیرشدن و موضعگیری در برابر خیانت به «کار روشنفکری» او، وظیفهی هر نویسنده و منتقدی است. در شرایطی که هنوز بیش از نیمی از آثار گلشیری قابلیت انتشار رسمی ندارند، برگزاری جایزهای که نام گلشیری را با خود حمل میکند، مسألهای حیرتانگیز است. نه نام او هرگز نیازی به تکرار شدن بر پیشانی مناسک و آئینی فرهنگی-اقتصادی همچون جایزهی ادبی دارد، و نه آثار مایهداری که خلق کرده نیاز به تبلیغات اینچنینی. مقاومت گلشیری در مقابل سانسور، چه در کوتاه نیامدن برای انتشار مثلهشدهی آثارش و چه فعالیت پیگیرانهاش در «کانون نویسندهگان ایران»، با آن بلاهت جمعیای که امروز تحت نام او صورت میگیرد در تناقض است. جایزهی گلشیری در مقابل فعالیتهای شخص او، بیهیچ تردیدی، نقشی خیانتکارانه را پیش میبرد؛ هرچند بلاهت حداکثری جماعت ادبیات فارسی این را نفهمد یا انکار کند. بلاهتی که همهی دغدغدههایش فرهنگی است، و در شرایط امروز نه برقراری «آزادی بیان» مسألهی او است و نه حتی هنر و ادبیات فینفسه. بیآنکه به دلالتهای آنچه میکنند بیندیشند، سرخوشانه درگیر برگزاری کارناوالهای مختلف فرهنگیاند، که در نهایت چیزی نیستند جز بدیلی برای نمونههای حکومتی آن. هر دو به کتابهایی جایزه میدهند که از فیلتر سانسور گذشته باشند، اما در مورد جایزههای حکومتی لااقل به ایدئولوژی خود و همخوانیهای یک اثر جایزه میدهند، و در جوایز خصوصی به جنازهی مثلهشده و اختهی یک رمان.
2 ـ وقتی عدهای دور هم جمع میشوند و فعالیت فرهنگی پر سر و صدایی مثل یک جایزهی ادبی راه میاندازند، در وهلهی اول به چیزهایی دروغین تظاهر میکنند: تظاهر میکنند که امکان چنین کاری را دارند، اما حتی نمیتوانند سالنی برای برگزاری اجاره کنند. تظاهر میکنند میتوانند داوری کنند، در صورتی که موضوع داوریشان را پیش از این تکهپاره کردهاند. تظاهر میکنند مسألهی ادبیات فارسی به چنین کاری «وادار»شان کرده، در صورتی که ماحصل کارشان تأیید و بازتولید بلایی است که سانسور بر سر این ادبیات آورده است. و همهی اینها در همان بدو تأسیس و برگزاری هر نوع جایزهی ادبی است؛ تازه پس از تکرار سالانهی چنین جشنهای بلاهتآمیزی، که مصداق پایکوبی در قتلعاماند، است که آثارشان بر ادبیات مشخص میشود. مسأله اصلاً پیچیده نیست، اهالی فرهنگِ برآمده از جایزه، همیشه در مقابل اعتراض به برندهشدن آثار ضعیف، ادعا میکنند که بضاعت ادبیات ما همینقدر است. نمیدانند که بضاعت ادبیات ما چیزی نیست که آنها بتوانند راجع به آن قضاوت کنند، «بضاعت سانسور» چیزی است که افق بررسی آنها را شکل داده است. جایزه دادن به کتابهای بیمایه، کاری که جز چند استثنا نزدیک به یک دهه است که انجام میشود، سفارشی برای تکثیر بیمایهگی است. رمانها و مجموعهقصههای بیچیزی که امروز برمیگزینند، حاصل برگزیده شدن نمونههای مشابه در سالهای پیشین است؛ و این تواتر غمانگیز بلاهت و بیمایهگی در ادبیات داستانی فارسی است.
3 ـ شکی نیست که دامن زدن به بلاهت و تکرار آن، نسلی از نویسندههای مملکت را آلوده است. پذیرفتن سازوکار سانسور، سپردن کتاب به یکی-دو بنگاه انتشاراتی خاص و دستیازیدن به یکی از جایزههایی که هر سال برگزار میشود، به تنها روش نویسنده شدن و در معرض دید واقع شدن تبدیل شده است. همین مسأله پتانسیل قصهنویسی فارسی را آلوده میکند و از بین میبرد. با همهی این اوصاف، اگر ذهن را از هر اتهامی خالی کنیم، برگزاری جایزه به همراه داوری و ارزیابی و پذیرفتن آن، آمیختهای است از بلاهت، خیانت به ذات ادبیات و سازشکاری. دورهی اخیر جایزهی گلشیری (کاش میشد در این یادداشت نام دیگری بر آن نهاد)، رمانهای دو سال را بررسی کرده است. علت؟ چون در طول یک سال به قدر کافی رمان منتشر نمیشود. دلیل چیست؟ سانسور. دوسالانه کردن جایزه سرپوش گذاشتن بر سانسور است، اگر نه، چرا هر بیست سال برگزار نشود؟ «بنیاد گلشیری» فقط با برگزار نکردن جایزه، و اعلام اینکه سانسور مانع از داوری درست میشود، نجات مییابد.
4 ـ بیآنکه ذرهای از زهر سخن بندهای پیشین کم شود، باید به نمونهای اشاره شود که عیناً مصداق بازتولید سیاستهای حذفی، درون نهادی خصوصی همچون بنیاد گلشیری و جایزهی آن است. «نفستنگی» رمانی است از فرهاد حیدری گوران که به کلی از جایزه حذف شده است. دقت بر این رمان، و توجه به پشتوانهی واقعی داستانی که روایت میکند، نشان میدهد حذف آن را نمیتوان خطایی بروکراتیک تلقی کرد. ناشر «نفستنگی»، آگه، نشر شناختهنشدهای نیست و نقدهای نسبتاً زیاد و مثبتی هم پیش از این دربارهی «نفستنگی» نوشته شده است. قطعاً برگزارکنندهگان خواهند گفت اشتباه شده است؛ حتی اگر اشتباهی بروکراتیک هم صورت گرفته باشد، بیرون افتادن این کتاب از فهرست کتابهایی که بررسی شدهاند، نشاندهندهی آن است که هیچیک از اعضای تیم ارزیابی بر این رمان انگشت نگذاشته و آن را برنگزیده است. همین مسأله خود دلیلی بر نفوذ یک دار و دستهی خاص درون جایزهی گلشیری و اکثریت شدن آنها است. آدمهایی که میتوان همهی آنها را (از کارمند و ویراستار و کارشناس و مرورنویس گرفته، تا آنهایی که آثارشان در آنجا منتشر شده) پیرامون نشر چشمه، این پشتوانهی اصلی و برندهی نهایی جایزههای ادبی، شناخت. بیرون ماندن رمانهای کشکولی و کاتب، و نیز انتخاب 9 رمان از محصولات این بنگاه اقتصادی میان 12 رمانی که کاندیدا شدهاند، جایی برای وسواسهای واقعیتیابی باقی نمیگذارد. بد نیست روش برگزیدن این 12 رمان را بدانید: از ارزیابان خواستهاند کتابهای خوبی که «خواندهاند» را نام ببرند؛ و این یعنی اگر کتابی را عدهی زیادی از آنها نخوانده باشند، به همین سادهگی، آن کتاب حذف شده است. به این ترتیب کتابهایی که در روزنامهها در بوق دمیده شدهاند، کتابهایی که وجه نقد برای نقدشدنشان عمل کرده است، کتابهایی که دیگر جایزهها را بردهاند، بیشترین شانس را داشتهاند؛ چه از میان بررسان و ممیزان و ارزیابان اعلام شده، فقط یکی-دو نفر آنها منتقدند.
5 ـ شکی نیست یادداشتنوشتن، خود مقاومتی در مقابل بلاهت است. بگذار کسانی که از بلاهت ارتزاق میکنند و به این ترتیب بخشی از آناند، در وبسایت رسمیشان مسخرهمان کنند. همه، جز آنهایی که جیبشان از این بلاهت پر میشود، در حوزههای خصوصی به کثافتی اشاره میکنند که عرصهی نمادین ادبیات فارسی را به درون کشیده است. اکنون، بحثی که راجع به جایزهی گلشیری به وجود آمده، به خاطر نامی که این نهاد با خود حمل میکند و به عقیدهی بسیاری اعتبار بیشتری نسبت به مابقی جایزهها دارد، باید فضایی باشد تا به ریشه و اساس چنین خواست فرهنگی دستکم بلاهتآمیزی حمله برد و دیگران را قانع کرد تا دست از ادامهی آن بردارند. اکنون وقت آن است که داوران مرحلهی بعد انصراف خود را اعلام و هر دوازده کاندیدا پیش از برگزیده شدن، از قرار گرفتن در مرکز بلاهت سر باززنند. همیشه فرهنگپیشهگانی هستند که چنین جشنهایی را برگزار کنند، هیچ امیدی به آنها نیست، اما واژهی «نویسنده» هنوز، در مکانی که ما زندهگی میکنیم، واجد «شرافتی» است که میتوان به آن امید داشت
به نظر من نقد روش های اجرایی در برگزاری این جایزه که هنوز هم محبوب من است وقتی کامل خواهد بود که پیشنهادهای عملی را هم ارائه بدهد و منتقدان به نوعی قانع کننده نشان بدهند صلاحیت های منتاسب با پیشنهادات اصلاحی خود را دارند. ویرانگری صرف و نه گفتن به هر چیز موجود راه به جایی نمی برد. معلوم نیست منتقدان وقتی در جای مجریان قرار بگیرند بتوانند گلی به سر کسی بزنند.
ازاین کلیات که بگذریم موضوع نشری که نام برده اید و نبرده اید هم هست. واقعیت این است که نشر چشمه با هر ضعفی که ممکن است داشته باشد و حتمادارد امکانات تازه ای به روی داستان و داستان نویسی جوان ما باز کرده است. کتاب های مرا هم نشر چشمه در آورده و در فرصتی دیگر مفصل خواهم گفت که چه گونه و در چه شرایطی که دیگرانی ماه ها دست دست می کردند. من هم با خیلی از عناوین چاپ شده توسط چشمه زیاد موافق نیستم. نیستم که نباشم البته. در واقع در این مورد آن ها به لحاظ هم سلیقه و هم سرمایه ای که حقیقتا به خطر می اندازند کاملا مختارند چه کنند. دردسرهای خودشان را می کشند و اگر افتخاری باشد باید نوش جان شان شود. اما به نظرم اشکال موجود اصلا به چشمه بر نمی گردد. به سلیقه ای بر می گردد که ادبیات را مثل یک بازی - پسر یا دختر- تلقی می کند و سعی دارد به همه چیزآن رسوخ کند. از اسامی کتاب ها گرفته تا طراحی روی جلد و صحنه های زورکی اروتیک گذاشتن لابلای متن و ...
وگرنه باید قبول کنیم و قبول هم نکنیم به بلاهت از نوع دیگری دچار شده ایم که چاپ و نشر کتاب یک فعالیت اقتصادی هم هست و البته و صدالبته اجازه دارد تاجایی از مکانیزم های خاص این رشته فعالیت استفاده کند. باقی حرف ها اگر باشد و اگر فرصت دست دهد بماند برای بعد که زیاد گفتن هیچ علامت خوب گفتن و درست گفتن نیست.
این را خطاب به شما نه بلکه به نویسنده محترم یادداشت گفتم.
از ادامه این بحث به شرط سلامت نفس و رعایت احترام افراد حقیقی و حقوقی استقبال می کنم.
مرسی آقای عبدی نه تنها موافقم بلکه نظری اصلن در مورد این مقاله نداشتم فقط خواستم که دیده باشید همین.
من فکر میکنم وقتی بهصورت صد درصدی چیزی را نفی میکنند و در مقابلاش جایگزینی هم برای ارائه ندارند (یا ارائه نمیکنند) با یکجور فرافکنی روبهرو هستیم. صاحبان اینجور نظریات به احتمال زیاد اگر خودشان هم در مسند امور قرار بگیرند همان میکنند که منتقدش بودهاند.
آقای عبدی:برای چه خودتان را خسته می کنید.نگاهی به فکاهه ی بانمک آقای پویا رفویی در شرق امروز بیندازیدوقلم تان را غلاف کنید. ایشان ظاهرن یکی از دوران بینیاد گلشیری است.در نهایت سلامت عقلی وروانی نشان داده اند که کینه وخصومت وبلاهت کا را تاکجا می تواند برساند.دیگر چه گلایه ای از قلم تند آقای گوران یا آقای ایماییان .مساله اصلن داوری نیست چون هر داوریی همیشه با اگر واما رو به روست که گریزی از آن نیست وباید تحمل کرد.مساله حذف ودودوزه بازی در کسوت روشنفکری وزیر نام گلشیری ست.این آقایان شده اند آن روی سکه ارشاد.کارشان نه داوری ادبی بلکه نشان دادن جای دوست ودشمن است.با این تفاوت که ارشادیها پنهان کاری نمی کنند و این ها نمک هم می ریزند.
متاسفانه نخواندهام هنوز. ندیدهام. اما اگر این طور باشد که میگویید جای تاسف بیشتر دارد. جالب است که هرکدام از آقایان داوران جداگانه و انگار نه انگار یکی از داوران بودهاند و نه مثلا دبیر یا سخنگوی هیات داوری یا انتخاب کننده مدعی صحت و سلامت و کفایت و دقت و حقانیت شیوه و نتیجه انتخاب ها باشند.
امیدوارم این طور نباشد و به آن سئوال اصلی پاسخ داده شود
جناب عبدی، باید اعتراف کنم حالا که جواب های آقای یونس تراکمه را ضمن مصاحبه ای که داده اند خوانده ام واقعاْ حال ام دگرگون شده و نظرم قطعاً برای همیشه منفی شده است. البته سر حرفم در کامنت قبلی خودم هستم و راستش قبلاً هم خبر داشتم که حتا توی همان سال های اول برگزاری مسابقه همه ی داورها همه ی آثار را به دقت نمی خواندند چون از قبل در مورد "بد" ها یا "بدنام" ها تصمیم گرفته بودند و همین مشت نمونه ی خروار بود. هنوز هم عرضم اینست که سلیقه حرف اول و میان و آخر را می زند، خاصه اگر بنیاد خواسته باشد به خصوصی بودن خودش و خوش رقصی نکردن جلو ازمابهتران مقید و متعهد بماند. خیال می کردم چندان مهم یا غیرقابل انتظار نیست که عدالت محض رعایت نمی شود و دوستان دور هم جمع می شوند و سلیقه هاشان با هم جور است و غیره، و دلیل می آوردم که به هرحال تا الان سلیقه ی چندان بدی از خود نشان نداده اند داوران محترم، و اگر روزی نشان بدهند خوب، آخر سر خودشان بی اعتبار می شوند.
اما حقیقتاً نوع دیگری از بی اعتبار شدن هست که آقای تراکمه ناخواسته اینجانب را متوجه آن کردند، و کردند، یعنی شدند. منظورم "بی اعتبار" است.
اگر موضع و لحن یونس تراکمه در مصاحبه ی اخبرشان متعلق به کل هیات داوری و اگر این آقا سخنگوی رسمی بنیاد گلشیری است در موضوع جایزه ی امسال، واقعاً متأسفم که تا به حال دستی از دور بر آتش داشته و آن گرمای ملایم را به غلط موجب دلگرمی کلی دانسته موافق ضمنی آن بنیاد و این جایزه بوده ام.
ظاهراً آقای تراکمه گفته اند هر کسی کتابش جز فهرست نرفته می توانسته تماس بگیرد و پیگیری کند، و حکم صادر کرده اند که بالاخره هر نویسنده ای یک نفر از اعضا را می شناسد که از او پرس و جو کند و اگر هم نمی شناسد خب تقصیر خودش است که اینقدر منزوی و بیخبر از همه جاست. تأکید هم فرموده اند که به آنهایی جواب داده خواهد شد که مؤدبانه پیگیری کنند و انتقاد فحش آلود بر زبان نرانند. ظاهراً تفرعن و تکریم معکوس ارباب رجوع و همان شیوه و همان برخورد و همان لحن رسوای ازمابهتران اعضای محترم را ناخودآگاه مبتلا کرده است. خدا ببخشدتان آقای تراکمه و بنیاد، چون گذاشتید بفهمیم هوا چقدر پس بوده و ما نمی دانستیم. اما چه بخششی، وقتی خودتان هنوز نفهمیده اید؟!
شاید حالا که دوستان نزدیک تر به بنیاد تصمیم گرفته اند نظرهای خودشان را در مورد این جایزه و در مورد نکاتی که از سوی منتقدان اشاره شده بیان کنند بتوانیم بیشتر امیدوار باشیم اصل لزوم شفافیت در هر انتخابی خصوصا انتخاب های این چنینی هنوز به نسبتی مورد قبول همگان و از جمله ایشان هست. باز جای شکرش باقی است نمی فرمایند بابا چرا حالا این قدر جوش می زنید شماها. این هم یکی از کارها و یکی از جلساتی است که سالی هفت هشت بار تشکیل میشود و امثال ماها درش شرکت می کنیم و یکی به نعل یکی به میخ سر و ته اش را هم می آوریم و اگر دادند پولکی هم می گیریم که مفت حرف و کف نریخته باشیم بیرون.
اما...
تا آن جا که یادم هست البته جنابی از آقایان نظر خودشان را در مورد کتاب برگزیده نهایی هم به شکلی قبلا بیان فرموده اند. آن جا که در ضمن برگزاری جلسه ای در یکی از شهرهای استان اصفهان و در محل انجمنی از داستان دوستان به همراه نویسنده حضور پیدا کردند و با گفتن این که من چند سالی هست شما را می شناسم و نمی دانم چرا در طول چند سال گذشته هیچ تحولی و پیشرفتی نداشته اید و درک تان از داستان و رمان بالا نرفته است و اصلا چه می دانید شما از داستان مدرن و جهان پست مدرن و ... به دفاع از کتاب مورد نظر و مقابله با سه چهار نفر از اعضای آن انجمن شهرستانی پرشور علاقمند به داستان و داستان نویسی رفتند و شاید به زعم خود آن ها را درست و حسابی ادب کردند و سرجایشان نشاندند.
حالا خوب بوده که آقای نویسنده خود سر و مر و گنده حی و حاضر آنجا بوده و از قدیم هم گفته اند آدم زنده که وکیل و وصی لازم ندارد! نه دارد؟
دست شما درد نکند. لطف کردید. اما آدم با تجربهای مثل شما دیگر باید از این جنگولک بازیهای روشنفکرهای حیران عصبی نشود. چرا که به یاد داریم هالههایی که دور امثال هدایت و نیما و شاملو پیچیده شد و صدها آدم بینوایی که با چسباندن خودشان به قمر پر فروغی مثل گلشیری راه کم دردسری برای نان درآوردن پیدا کردند. اما در این مملکت که هیچ معیار و محکی برای شناخت سره از ناسره نداشته و نداریم و نخواهیم داشت، برگزاری چنین کارناوالهایی در پشت صورتکهای موهوم ادبی چندان اثرگذار نیست و مخاطبان چند ده نفره خود را دارد. این جایزهها نه اثری را مطرح و پر تیراژ کرده و نه کتابی را نایاب. فقط برای دلخوشی بعضی از آقایان برپا می شود که خیال کنند هنوز دارند نفس میکشند. در حالی که ادبیات این مملکت در جایی دور از چشم ایشان تولید میشود و در نهانخانه دل آدمهایی گمنام ارزشیابی.
پس اجازه دهید انتخاب کنند، معرفی کنند، نان قرض بدهند و با این مدل عکس یادگاری بگیرند.
تاریخ حاصل دسترنج کسانی است که حتی نامی از آنها نمانده.
نمی دانم - نه می دانم- چرا ناگهان آن شعر معروف مهدی اخوان ثالث به یادم آمد:
قاصدک هان چه خبر آوردی
...
...
اندک شرری هست هنوز؟
هست هنوز. من اصلا نا امید نیستم و اصلا فکر نمی کنم همه چیز از دست رفته است. همان طور که در پاسخ یکی از کامنت ها اشاره کردم حقیقتا دیگر خیلی مهم نیست چه آثاری انتخاب می شوند. بخصوص مهم نیست چگونه این آثار برگزیده و بالای سکو فرستاده می شوند. چیزی که اهمیت بیشتری دارد این است که چگونه آثاری کنار گذاشته می شوند. با کدام معیار؟
خیلی دلم می خواهد بدانم داریم با خودمان چه می کنیم؟ چه طور این همه ها را که از دست می دهیم یا از دست می نهیم باز خواهیم یافت و جبران خواهیم کرد؟
آقای عبدی خودتان را دلقک کرده اید.کسانی مثل این ایمانیان بدبخت و امثالهم را از شهر بیرون کردهاند توی وبلاگ صورتی شما سر و کله شان پیدا می شود.از سن تان خجالت بکشید.
شهرکجاست دیگر؟ شما کی هستید؟ شهردار؟ شما بیرونش کرده اید؟ از چی این قدر دلخورید شما؟ از کارهای دلقکی؟ از آقای ایمانیان؟ از بدبختی؟ از بیرون شهر؟ از سن من؟
من که نفهمیدم. شایدکار خوبی نمی کنم نظرتان را تایید میکنم. اما به نظرم شما سعی دارید مرا عصبانی کنید. خب بکنید. اما حداقل همان قدر که مرا می شناسید خودتان را هم معرفی کنید. نکند با همین سر و روی پوشیده و این اسم تنها رفتید و آقای حسین ایمانیان را که من اصلا نمی شناسم از شهر بیرون کردید؟
ضمناچه بسا من هم از آن شهری که شما می گوییدبیرون باشم!
متاسفم برای تان.همین نشر چشمه اسمی از شما ساخت.همین روزنامه نگاران کار های تان را دیدند.همین جوایز مختف کارتان را بیشتر مطرح کردند.حالا احساس می کنید مهم شده ای.................
این خانم شاید هم کدخدای دهی باشد، کسی چه می داند؟
من که نفهمیدم. شما چطور تشخیص دادید ایشان خانم هستند؟ به صرف اسم؟
شاید هم کسی را در ثبت احوال دارد! آخه بعضی ها در همهی ادارات کسانی را دارند!
تایید کردن این کامنتها یعنی آقای عبدی ریگی در کفششان نیست. ولی کسی که این کامنتها را با نام مستعار میگذارد که بیش از پنجاه کامنت بینام من هم داشتم یعنی این آقایان و خانمهایی که تنها بلدند توهین کنند ریگی به کفش دارند و چه بسا که یکی دو نفر بیشتر نیستند که مدام با نامهای مختلف کامنت میگذارند و چه بسا ... نه نمیگویم. بگذارید هر چه میگویند بگویند. آقای عبدی عزیز. زمان بیرحم است. ادبیات خودش از این آدمها انتقام میگیرد. همانطور که از خیلیهای دیگر در زمانی دورتر از ما گرفت. از کسانی که به هدایت فحش میدادند حالا کجا هستند. به این آقایان و خانمها توصیه میکنم بروند کتاب بینظیر شیادیهای ادبی را که مسعود مینوی نوشته بخوانند و خودشان را در آینه شصت سال قبل ببینند. بروند مصاحبه آقای مندنیپور را که یک سال قبل در روزنامه اعتماد منتشر شد و حتم حالا در آرشیو روزنامه هست را بخوانند ببینند چه گفته. گفته همان سالها که عصر پنجشنبه را منتشر میکرد به همین جریانات واکنش نشان داده و خبر از دستهایی داده که میخواهند سطح سلیقه داستاننویسی را در ایران عوض کنند. همانطور که مندنیپور گفته و شما هم در پاسخ کامنتی گفتهاید حرف از آنهایی نیست که کتابشان بالا آمده که لااقل دو تای آن ها جزو بهترین آثار منتشر شده در چند سال اخیر بودهاند. حرف از کتابهایی است که به هر دلیل کنار گذاشته شدهاند و حتا در لیست هم نبودهاند. توهین و افترا فرهنگ کسانی است که جریانی را هدایت میکنند که سطح سلیقه را پایین آورده و کتابهایی که زمانی اگر منتشر میشدند به عنوان رمانهای عامهپسند روانه بازار میشدند حالا به عنوان نمونهای از بهترین آثار منتشره و نمونهای از الگوی نوشتن معرفی میشوند. بگذارید هر چه میگویند بگویند...
به خدا در انتهای آن سپیدار
که شاخه هایش را به ماه داده پناهی هست ، راهی،
در انتهای سکوت بعد از رفتن دزدها حتا ....
" هیوا مسیح "
چه می دونم آقا! از رو "سادگی و بی رنگی!" خب من اگر اسمم اصغر باشه "فوق بالاش" اسم مستعارمو می ذارم اکبر! دیگه سالومه که نمی ذارم. بخند آقا بخند!
طفلک اونایی که به حق این جایزه رو یا هر جایزه ای رو گرفتتند. انتخابات این دفعه عملکرد "ارزیابان و داوران" عزیز, بنیاد و "بنیاد" اون طفلک ها رو هم می بره زیر سایه. به امید سیاه و سفید نکردن قضیه. همون طور که خودتون گفتید به امید اصلاح!
اما خب هرچی می گذره این قضیه غم انگیز خنده دارتر می شه.
در ضمن در اون یک خط کامنت "مهسا" اگر دقت کنیم چندین نکتهی تاسف برانگیز ارتجاعی وجود داره. مهمترینشون "سن؟" و "رنگ صورتی؟" عجب نابغه ی فرهنگی- ادبی ای؟! امیدوارم ایشون خودشون کسی نباشن که قراره بنده کتابشون رو به عنوان "برترین" ها بخونم.
اگر بعضی رفتاربعضی ها باعث بشه بعضی گفتار بعضی ها ( مثل شما دوست عزیز ) به طنز متمایل بشود پربدک نیست.
اما از شوخی گذشته واقعاْ این جور برخوردها نوبر است. هرچند غیر قابل انتظار نیست.
سلام آقای عبدی
درد ما هم همینه
اینا هنوز خوبه چون ملت کتاب ها رو خوندن و میتونن خودشون قضاوت کنن اما من مثالی می زنم
یه جایزه تازه راه افتاده به اسم چراغ مطالعه در شیراز یکی از داوراش پدرام رضایی زاده هست(داور گلشیری هم بوده و با کسایی مثل شاهرخ گیوا (که نویسنده خوبیه) و علی چنگیزی عکس عاشقانه هم داره)
من میگم وقتی نویسنده مطرحی مثل مجتبی پورمحسن نادیده گرفته میشه یا بقیه دیگه چه تضمینی هست که حتما داستان من ناشناس و بی اسم و رسم خونده بشه؟
ماشالله به هر کوچه ای هم که نگاه کنی می بینی یه کارگاه داستان نویسی زدن
خب معلومه داور رو اسم شاگرد خودش انگشت میزاره؟
ممنون میشم جواب بدین
من هم آن عکس را دیدهام. خیلی عکس خوبی است. نمیدانم چه زمانی برداشته شده ولی واقعا خوب است. کاش قبل از مطرح شدن هرکدام از آقایان عزیز رضایی زاده و چنگیزی و به نظرم جنابها اسماعیلیون و یزدان بد و گیوا و ... یادم نیست به نظرم یک نفر دیگر هم که می بخشد و به حساب آ ل ز ا ی... که م ر اش در راه است می گذارد گرفته شده باشد. این طوری لااقل کسی فکرهای پرت و بیراه نمی کند. اما...بکند. جلوی حرف مردم را که نمی شود واقعا گرفت. نه می شود؟
آه بله همین الان یادم آمد. انگار آقای اسماعیلی زاده باشد.
از همین جا به این دوستان و دوستان دیگری مثل جناب پورمحسن سلام عرض میکنم.
راستش من خودم را خیلی زیاد- البته همین مختصری که هستم را می گویم- مدیون دوستان اغلب جوانی میدانم که یکسالی در قشم در یک انجمن شعر جمع می شدیم. غروب های پنح شنبه از شلوغی کار و مسئولیتی که داشتم در میرفتم و خودم را میرساندم آنجا. بیشتر افراد که شاید پانزده نفری می شدیم بچههای دبیرستانی یا تازه دبیرستان را تمام کرده و وارد دانشگاه آزاد کوچولوی آن جا شده تشکیل می دادند. بیشتر شان غزل می نوشتند و بعضی شان هم شعر نو.
شاید بعضی از آن ها فکر می کردند دارند چیزی از من یاد میگیرند. اما من از بعضی از آن ها خیلی چیز یاد گرفتم.
از همین جا به خانم امینه دریانورد شاعر کتابدار کتابخانه عمومی درگهان سلام می کنم که شنیده ام هنوز هم شبیه آن انجمن را اداره می کند.
جناب عبدی سلام می کنم به شما و قلم تان . اما شاید ندانید که از این اختلافات چیزی عاید ما نمی شود. نمی دانید که مهمان از مهمان خوشش نمی آید و صاحبخانه از هر دوتا. چیزی که در نشریات زرد خواندم و نگران شدم که پنبه همه را زده اند.