راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

جایزه محبوب من ( ۳ )

 داستان شناس و نویسنده محترم جناب آقای محمد حسن شهسواری طی مقاله « در ستایش مافیا و مذمت پخته خواری » نه در مقام نویسنده که  پایه گذار یا پشتیبان نظریه‌ وجوب و وجاهت راه اندازی و اداره ی باند یا شبکه یا تشکیلات به هدف ارائه و ترویج مرحله به مرحله و همه جانبه نوعی نگاه زیبایی شناسانه در ادبیات داستانی مطلب مفصلی منتشر کرده‌اند پر از نکته‌های نغز که انصافاً یک یک جای تامل دارند. خوشبختانه هنوز حوصله و فرصت و از آن مهمتر انگیزه پاسخگویی به چنین مباحثی در سطح جامعه ادبی وجود دارد و بنابراین می‌شود انتظار داشت در پاسخ به مطالب ایشان به تناسب دوستان دیگری نظر بدهند که باید دید. اگرچه شاید هدف کلی از نگارش و انتشار مقاله مذکور در این مقطع زمانی ( که بعضی انتقادات جدی متوجه بعضی جوانب برگزاری جوایز ادبی خاص شده و به نظرم ایشان دایره موضوع اصلی بحث را بزرگ و بزرگ‌‌تر کرده اند که به گونه‌ای موضوع مورد توجه‌‌شان، وجوب و وجاهت ایجاد و اداره باند و شبکه و...، هم در بر بگیرد ) بیش ازشکلی فرار به جلو از طریق انتساب دیدگاه‌های مثلاْ خاص در معرفی، نقد و حمایت گروهی آثار ادبیات داستانی به خود، اجرای گونه ای ارعاب منتقدان و ساکت کردن آن‌ها از یک طرف و دلگرم ساختن هواداران یا چشم امید بستگان و به اصطلاح بدنه و اعضای پایین‌تر و احتمالاً جوانتر این باند یا شبکه یا تشکیلات یا هر نام دیگری دارد از طرف دیگر نیز بوده است. چرا که با وجود حجم زیاد نوشته هیچ جا به طور مشروح آن « نوعی نگاه زیبایی شناسانه » که گویا ریشه اختلاف نظرها و موجد این همه زحمت و دردسر و به اصطلاح تلاش‌های حدود ده ساله ایشان شده است توضیح داده نمی‌شود اما جا به جا از عناصر و افراد و آثاری که ادعا می‌شود در این دایره تعریف نشده قرار دارند نام برده می‌شود و در مواردی بر آن‌ها به مثابه نوعی فرزند راستین و آینه تمام نمای این نوع نگاه زیبایی شناسانه مکرراً تاکید می‌گردد. عناصر و افرادی که چه بسا قربانیان اصلی این گروه بازی و دسته راه اندازی‌اند.

 قصد دارم تا آن‌جا که ممکن است به همه نکات مطروحه مقاله مفصل ( و می‌توانم با تاکید بگویم مهم ) ایشان بپردازم و برای رعایت انصاف ( اگرچه معمولاً مقدور نیست ) و از آن بیشتر جلب توجه و دقت بیشتر خواننده کنجکاو ( از جمله علاقمندان به داستان و داستان نویسی که در بالا به عنوان هواداران احتمالی یا چشم امید بستگان جوان و به اصطلاح بدنه و اعضای پایین شبکه مورد تایید جناب ازایشان یاد کردم )  جملات و عباراتی را عیناً( به صورت های‌لایت شده ) از متن مقاله آقای شهسواری خواهم آورد.

 نویسنده در ابتدا از کسانی یاد می‌کند که به وجود نوعی مافیا در فضای ادبی این سال‌ها قائل‌اند  (در سرتاسر مقاله همه فضای ادبی در فضای فقط داستان‌نویسی ما خلاصه شده است، و به تعبیری شاید گمان برده شده هیچ‌کس در فضای شعری ادعایی از این جنس ندارد یا شاید شعر را به کل جدا از داستان می‌دانند. به تبع ایشان من هم فعلاً در این رابطه حرفی نمی‌زنم ). نویسنده این طور در نظر دارد بعداز چند سوزن به خودشان یک جوالدوز کوچک به این کسان بزند. کسانی که به گفته‌ی ایشان فکر می‌کنند این به اصطلاح مافیای فرضی عامل تمام کاستی‌های ادبیات داستانی معاصر کشور است. فعلاً از این موضوع که این فکر خیلی رندانه به منتقدان نسبت داده شده تا علاوه بر  تحقیر و تخفیف سطح انتقاد‌ها منطق پاسخگویی مقاله نیز موجه جلوه داده شود درمی‌گذرم. بنابراین بهتر می‌دانم ببینیم طرح شهسواری عزیز برای  زدن یک جوالدوز کوچک به این عده  چیست و چه قدر شانس توفیق دارد.

1 ) این چیزی که در جامعه‌ی ادبی ما مافیا نامیده می‌شود، در وضعیت معقول و در ممالک غربی «شبکه» نام دارد.

تفسیر: وضعیت ما معقول نیست و مملکتی غربی نیز نیستیم اما اگر این حرف‌ها و انتقادها نبود شاید وضعیت معقولی داشتیم و بخصوص اگر یک مملکت غربی بودیم احتمالاً قضیه خود بخود منتفی می‌شد.

2 ) «... نویسنده‌های تک‌افتاده و بی‌دوست کمتر از کسانی که کانال‌های کاری دارند، شانس مطرح شدن دارند. به همین خاطر اگر نویسنده‌ای بی‌دوست و تک‌افتاده هستید، از هر فرصتی برای ورود به یک جریان استفاده کنید. به کنفرانس‌ها بروید، با نویسنده‌های دیگر آشنا شوید... اگر بتوانید از نویسنده‌ای شناخته‌شده تاییدیه‌ای بگیرید. در این صورت امکان این که از طرف نماینده‌ها (همان ایجنت‌ها) و ویراستارها جدی گرفته شوید، خیلی بالاست. »

3 ) می‌دانم بسیاری از کسانی که کار نویسندگی را فعالیتی اهورایی و غیرزمینی می‌دانند، از این توصیه‌ی دیمن نایت  ( اشاره به نقل قول در بند 2 است‌) به خشم خواهند آمد و آن را گفتار کسی می‌دانند که فعالیت هنری را در حد تجارت آهن و میل‌گرد می‌داند. خود من ( آقای شهسواری خودشان را میگویند )  بسیار حسودی‌ام می‌شود به کسانی که در این روزگار مانند حافظ معتقدند: «در پس آینه طوطی‌صفتم داشته‌اند / آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم» یعنی کسانی که هنرمند را واسطه‌ی فیض از منبع فیض می‌دانند و به همین دلیل کار هنری برای‌شان امری قدسی است. خوش به حال‌شان.

 سئوال: این عده که آقای شهسواری به آن‌ها حسودی میکند دقیقاً چه کسانی هستند؟ همان‌هایی هستند که قرار است جوالدوز بخورند یا...؟ کاش ایشان حداقل یکی دو نفر را نام میبردند؛ حداقل یکی دو نفر از کسانی که کار هنری برای‌شان امری قدسی است و گویا به همین اعتبار خوش به حال‌شان است!

 بنابراین سخن من با کسانی است که نویسندگی را امری بشری می‌دانند و ادعای الوهیت ندارند. کسانی که هنرمند را هم مانند دیگر مردمان، و کار هنری را مانند دیگر فعالیت‌های بشری، امری این‌جهانی و زمینی می‌دانند. کسانی که شأن هنرمند را از شأن بقال سر کوچه‌شان بیشتر نمی‌دانند. کسانی که نویسنده را فقط به دلیل نویسنده بودن، برتر از راننده‌ی آژانس محله‌شان نمی‌دانند. کسانی که فقط به خاطر داستان نوشتن توقع ندارند جامعه برای‌شان قدر و منزلتی بیش از بقیه قائل شود. کسانی که گمان نمی‌کنند چون نویسنده هستند، حتماً از عالم بالا برگزیده شده‌اند.

الان نکات دیگری روشن شد: این که فعلاً حداقل با سه گروه طرف هستیم. گروه اول خود آقای شهسواری و هوادران ایشان در تشکیلات و شبکه‌ای که محاسن و وجوب و وجود آن را تایید می‌کنند. گروه دوم کسانی که هنرمند را واسطه فیض از منبع فیض می‌دانند و به همین دلیل کار هنری برای‌‌شان امری قدسی است و گروه سوم ( ظاهراً مخاطبین اصلی جناب شهسواری ) کسانی که نویسندگی را امری بشری می‌دانند و ادعای اولوهیت ندارند. کسانی که گمان نمی‌کنند چون نویسنده هستند حتماً از عالم بالا برگزیده شده‌اند. با این حساب می‌شود نتیجه گرفت که منظور آقای شهسواری از گروه‌های سه گانه افراد، نه صرفاً افراد بلکه نویسندگانی هستند که در این وادی‌ها فکر می‌کنند و به شیوه‌هایی متناسب با آن می‌نویسند. همچنین نزدیکی آرا و اندیشه‌های گروه اول و سوم به هم امری قابل پیش بینی است. به عبارت دیگر نویسنده مقاله روی سخن خود را کسانی می‌داند که اساساً فرقی بین فعالیت نویسندگی و رانندگی آژانس تاکسی در محله یا فروشندگی چیپس و پفک و ماست و برنج و حتی چیزهای مهم‌‌تر مثل سیگار و کبریت و کنسروجات و... قائل نیست و اگر باشد معنایش این است که به مکان گروه دوم سقوط کرده است.

 نکته ظریف این سخن شاید فرض تقریباً محالی باشد که آقای شهسواری ( به نظرم بی منظور ) به طور ضمنی مطرح کرده‌اند: این که جامعه ما برای کسانی تنها به این دلیل که نویسنده هستند اعتبار خاصی قائل باشد. تجربه شخصی من می‌گوید جامعه ( همان جامعه‌ای که راننده آژانس و بقال سرکوچه را عزیز می‌دارد! ) به طورکلی شغلی به نام نویسندگی را نمی‌شناسد و قبول ندارد. بدتر، بیشتر نویسنده را نوعی سربار و اضافه و بی‌کاره و...( از این بدتر هم هست و شما خوب می‌دانید ) می‌داند. خصوصاً اگر ببیند نویسنده عزیز ریش و سبیل و موی بلند گذاشته و لباس شندر پندری هم تن اش کرده است و وقت و بی وقت می‌خورد و می‌آشامد و گیج می‌خورد و آه سرمی‌دهد و می‌رود و می‌ماند و.... بیهوده نیست که امثال بعضی در تلویزیون سال‌هاست  می‌توانند با چنین الگوهایی شوخی‌های با مزه و بی مزه راه بیندازند. چنین نویسنده‌ای البته ممکن است خودش هم ‌‌ترجیح بدهد به چشم همان بقال و راننده نگاهش بکنند. شاید این طوری مهم‌‌تر به نظر آید! شاید اموراتش بهتر بگذرد! شاید اگر نمی‌تواند یا نمی‌خواهد در نوشته‌هایش به این سطح از جامعه نزدیک شود یا متوجه شود تلاش‌هایش از این دست در اساس بیهوده است و این گونه افراد اصلاً اهل خواندن و داستان خواندن نیستند امیدوار باشد حداقل یک صندلی در کافی شاپ و قهوه خانه محل ( کنار دفتر آژانس یا روبروی سوپرمارکت ) تعارفش کنند!

«...نویسنده باید طوری زندگی کند و بنویسد که استحقاق این مرکزیت ( مرکزیت جهان ) را داشته باشد.»

 یا آن وصف و تاکید که نویسنده نباید خود را تافته جدابافته بداند ( و من با تعریف و تفسیر خودم البته به این امر اعتقاد جدی دارم ) و خدای ناکرده فکر نکند حتماً از عالم بالا آمده و برگزیده شده و چیزی بیشتر از آن بقال محترم و راننده زحمت کش است چه طور می‌تواند خود را مرکزیت جهان بداند؟  یعنی چه مرکزیت جهان حق هر نویسنده ای است؟ نویسنده باید چه طور زندگی کند و بنویسد که استحقاق این مرکزیت را داشته باشد؟ مثلاً اگر هرچه زودتر خودش را به شبکه ای چیزی بچسباند و تاییدیه از یک نویسنده شناخته شده ( شاید در حد خود آقای شهسواری مثلاً ) بگیرد و حواس‌اش، به خصوص موقع نوشتن داستان و رمان، به آرا و افکار و سلیقه سایر اعضای محترم شبکه مذکور باشد گامی‌به سمت این مرکزیت جهان برداشته است؟ د رآن صورت شما خودتان کجا ایستاده‌اید لطفاً؟ چه قدر با مرکزیت جهان فاصله دارید؟

اکنون خواهش می‌کنم برای این که بدانید معرفی کتاب در جایی مثل آمریکا نه تنها غیراخلاقی نیست بلکه از مهم‌ترین چرخه‌های نشر است، کتاب «ویرایش از نگاه ویراستاران» را بخوانید. یکی از نویسندگان ایرانی‌الاصل آمریکایی به خود من گفت: ایجنت من وقتی داشت با سرویراستار نشر در مورد جلسه‌ی رونمایی کتابم صحبت می‌کرد، تاکید بسیار می‌کرد حواس‌مان باشد فلان نوع زیتون هم سر میز باشد، چون فلان منتقد نیورک‌تایمز فقط از این نوع زیتون می‌خورد!   

آه... بازهم آمریکا! بازهم آمریکا! امان از دست این آمریکا که دیگر غلطی نمانده نکند. اشتباه نکنم منظور آقای شهسواری این است که یکی از نویسندگان ایرانی الاصل آمریکایی به راوی این بخش از کتاب « ویرایش از نگاه ویراستاران » گفته ایجنت او ( شاید در ایران چیزی دقیقاً به عنوان ایجنت نداشته باشیم اما بشود حمایت‌ها و بازارگرم کردن‌های بعضی از به اصطلاح عوامل نشر را مترادف کار ایجنت‌ها دانست ) تاکید داشته همه حواس‌‌شان باشد فلان نوع زیتون هم سر میز باشد  چون فلان منتقد نیویورک تایمز فقط از این نوع زیتون می‌خورد!

 بازهم می‌گویید طرف هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند؟ بیشتر از این؟ اولاً که باید یاد بگیریم جلسه رونمایی کتاب داشته باشیم. بعد منتقدان را دعوت کنیم. اما قبل از آن بگردیم ببینیم کی چی دوست دارد و سعی کنیم حتماً حتماً سر میز از آن چیز برای فلان منتقد معروف بگذاریم. چه بسا این قدر حواس اش پرت بشود که یادش نیفتد منتقد معروف است و باید در باره کتاب نظر بدهد نه چیز! شاید به همین دلیل بدنبود آقای شهسواری در جهت کمک به شبکه خودشان و نویسندگان تازه کاری که آمار منتقدان معروف روزنامه‌ها را ندارند حتی الامکان فهرستی از انواع چیزهای دلخواه این آدم‌ها (حداقل یکی دو نفرشان ) را تهیه و در اختیار بگذارند که در مراسمی احتمالی اصل و آخر پذیرایی فراموش نشود!

اما اشتباه نشود. جناب شهسواری خوشبختانه خود را برکنار از این قضایا می داند و حتی خدا را شکر می‌کند که شعار باستانی! معروف و استراتژیک  ما همچنان به قوت اولیه خودش باقی است و این کفار الگوی ما نیستد و نخواهند بود. ما اصلاً از این پذیرایی بازی‌ها نداریم و پاهامان از این لجنزارهای عفن بیرون است. بیرون است؟ چه عالی! واقعاً این طور است؟ آیا می‌توانید با همین اطمینان در مورد چهره‌های شاخص شبکه ابداعی خود نظر بدهید؟ من هم مثل شما نظریه پرداز نیستم آقای شهسواری به همین دلیل در این گونه مواقع مثل شما دست به دامن خاطره یا شاید بهتر است بگویم ضدخاطره می‌شوم. اجازه داشته باشم به وقت‌اش خواهم گفت اما فعلاً می‌پردازم به بقیه مقاله.

به نظر من از نیمه‌ی دوم دهه‌ی هفتاد شمسی، به صورت ناخودآگاه، در ایران یک شبکه‌ی ادبی حول یک نگاه زیبایی‌شناسانه به وجود آمد که همه‌ی اضلاع یک شبکه را داشت؛ نویسنده، رسانه، ناشر و منبع مشروعیت.

 اگر چه آقای شهسواری بلافاصله می‌گوید من نظریه پرداز ادبی نیستم ( فقط چون نمی‌توانند یا نمی‌خواهند نامی به این نگاه زیبایی شناسانه بدهند؟ ) اما معتقد است این نگاه همه اضلاع یک شبکه را داشت و آن را هم که نداشت به تدریج به دست آورد. نویسنده، ناشر، منبع مشروعیت، و حالا هم جوایز ادبی خصوصی. بنابراین شاید بتوان تعریف دقیق‌تری از شبکه مورد نظر نویسنده بدست داد. شبکه عبارت است از مجموعه فعالیت‌هایی ( اولش نا آگاهانه که بعد شاید به آگاهانه هم تبدیل بشود ) که نویسنده و ناشر و برگزار کنندگان جایزه یا جوایز ادبی خصوصی خاصی به همراه خوانندگان آثار واجد شرایط معین ( که گویا همان منبع مشروعیت شبکه‌اند ) انجام می‌دهند تا کسی یا کسانی مجال پیدا کنند فکرکنند اگر به مقررات و ایده‌ها و آرمان‌های شبکه وفادار باشند و البته کمی شانس هم بیاورند احتمالاً قادر خواهند بودم  به مرکزیت جهان نائل شوند. البته در تمام مدتی که در شبکه هستند باید نسبت نگاهی که جامعه به آن‌ها دارد با نگاهی که به بقال و راننده آژانس محله دارد را مد نظر داشته باشند اگر نه بهتر است بروند با آینه‌ها و طوطی‌ها و استاد ازل و این‌ها سرکنند و ... خب البته در آن صورت آن‌قدر  خوش به حال‌شان است که من هم به آن‌ها حسودی می‌کنم.  

حالا لطفاً به قضاوت نویسنده محترم مقاله در خصوص ادبیات دو دهه قبل و دو دهه  بعد از انقلاب توجه کنید:

 اما می‌دانم ریشه‌ی آن ( منظور ایشان به وجود آمدن نا آگانه آن نگاه زیبایی شناسانه که در بالا به آن اشاره شد است )، عکس‌العمل به عمده‌ی آثار چاپ شده‌ی پس از انقلاب تا آن زمان بود؛ آثاری که «مخاطب» برای نویسندگان‌شان در درجه‌ی اول اهمیت نبود. جالب این است که خود ادبیات دهه‌ی شصت و نیمه‌ی اول دهه‌ی هفتاد، عکس‌العمل به جریان ادبیات حزبیِ دو دهه‌ی پیش از انقلاب بود که خواننده‌محور بود. در ادبیات پیش از انقلاب، خواننده‌محور بودن از این دیدگاه اهمیت داشت که قرار بود او متحول شود و جذب آرمان‌های حزب شود. اما خواننده‌محوری ادبیات مستقل دهه‌ی هشتاد برای تحول مخاطب و مؤمن کردن او به یک ایدئولوژی نبود. اتفاقاً ادبیات حمایت‌شده از سوی حکومت بیشتر شبیهِ ادبیات حزبی پیش از انقلاب بود. هم می‌خواست او را جذب کند (بنابراین پیچیده نبود) و هم می‌خواست او را به ایدئولوژی خود مؤمن کند. به نظر من ادبیات حمایت‌شده از سوی حکومت در بخش ادبیات کودک و نوجوان بسیار موفق‌تر عمل کرد تا ادبیات بزرگ‌سال.

بگذارید بیشتر بفهمیم: ادبیات دو دهه پیش از انقلاب یک جریان حزبی داشت که خواننده محور بود. این خواننده محور بودن از این دیدگاه اهمیت داشت که قرار بود او متحول شود و جذب آرمان‌های حزب شود. نمونه‌هایش هم که فت و فراوان است لابد ولی مقاله اشاره ای به آن‌ها نمی‌کند. همین طوری حدس می زنیم که منظور نویسنده احتمالاً همسایه‌های محمود، سووشون دانشور، مدو مه گلستان، بیشتر آثار ساعدی و دولت آبادی و درویشیان و گلشیری و صادقی و این‌هاست که در آن دو دهه قبل از انقلاب افتاده بودند دنبال خواننده که هرطور شده او را متحول کنند و به عضویت حزب در بیاورند! ادبیات دو دهه بعد از انقلاب اما ( تا نیمه اول دهه هفتاد ) خواننده محور نبود. چرا؟ چون همه حتی خود نویسندگان آثار از ادبیات خواننده محور قبل از انقلاب بی‌زار بود در عکس‌العمل به آن از خواننده محوری فاصله گرفته بود و تبدیل شده بود به ادبیاتی که « مخاطب » برایش در درجه اول اهمیت نبود. مقاله در این مورد هم خست به خرج می‌دهد و اسمی‌از کسی نمی‌برد. ولی بازهم به احتمال زیاد منظورش محمود و درویشیان و گلشیری و دانشور و دولت آبادی و نظایر این‌هاست که در این سال‌ها، یعنی سال‌های شصت و نیمه اول هفتاد در اعتراض به ادبیات قبل از انقلاب  ( خودشان هم حواس‌‌شان نبوده بی چاره‌ها که دارند تیشه به ریشه خودشان می‌زنند!! ) شروع کرده‌اند به کم کردن نقش مخاطب و ... مثلاً نگاه کنید به گلشیری که در قبل از انقلاب کریستین و کید و بره گمشده راعی را می‌نویسد و در بعد از انقلاب مخاطب را می‌کشد پایین و آینه‌های دردار و دست تاریک دست روشن را می‌نویسد و چیزهای دیگر.

آقای شهسواری عزیز البته فراموش می‌کند آن‌هایی را که ( چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن ) خون خود را پای ادبیات‌‌شان می‌دهند به حساب بیاورد. آن‌هایی که همین چند سال پیش و همان موقع که به زعم ایشان نویسندگان از نسل تازه پا به عرصه وجود گذاشتند و عّلّم ادبیات خواننده محور مستقل برافراشتند در بیابان‌های اطراف همین تهران عزیز خفه می‌شدند و جان می‌دادند یا قرار بود اتوبوس اتوبوس به دره ها پرتاب شوند. به جرم آن که نوشته و  امضا کرده بودند: ما نویسنده ایم!

به هرحال... مقاله می‌فرماید اما... اما خواننده محوری ادبیات مستقل ( به کلمه مستقل بیشتر توجه کنید چون یک کلمه دو منظوره است! شاید معنی دیگر این مستقل همان مثل معروف باشد که می‌گوید نه فلان جا خوب است نه بهمان جا! ) دهه هشتاد برای متحول کردن خواننده و مومن کردن او به یک ایدئولوژی نبود!

در ادامه خواهم گفت که خواننده‌محوریِ ادبیات مستقل ایران در دهه‌ی هشتاد، بر چه وجهی از زندگی بشر استوار است.

نویسندگان پس از انقلاب پس از شکست آرمان‌های‌شان به خاطر نگرویدن مردم به آنان، به تمام وجوه آن ادبیات پشت کردند نه تنها آن شیوه‌ی داستان‌نویسی (رئالیسم سوسیالیستی) را کنار گذاشتند بلکه یکی از محورهای مهم آن (خواننده‌محور بودن) را هم طرد کردند. البته در پیچیده‌نمایی ادبیات دهه‌ی شصت و  دهه‌ی هفتاد، نباید نقش بسیار مهم سانسور را نیز فراموش کرد.

پس از دوم خرداد بود که نسل نویسندگان جدید پا به عرصه گذاشتند.

در اواخر دهه‌ی هفتاد بود که برگزاری جوایز ادبی خصوصی، آخرین حلقه‌ی این زنجیره را کامل کرد. حالا نویسندگانِ این نگاه زیبایی‌شناسانه، با برنده شدن در این جوایز، اعتماد به نفس پیدا کرده بودند. به‌خصوص که بیشتر داوران اولیه‌ی جوایزی مانند «پکا»، «بنیاد گلشیری» و «یلدا» از اعاظم قوم بودند: مرحوم دکتر علی‌محمد حق‌شناس، دکتر حسین پاینده، دکتر عباس پژمان، استاد محمدعلی سپانلو، استاد عنایت سمیعی، استاد حسن میرعابدینی، سرکار خانم مژده دقیقی و... . متأسفانه پس از چندی، با توهین‌هایی که برنده‌نشدگان به این بزرگان کردند، آن‌ها کنار کشیدند و لابد با خودشان گفتند سری را که درد نمی‌کند دستمال نمی‌بندند. به همین دلیل بود که پس از مدتی نوبت به آدم‌هایی مثل من رسید. اما جایزه‌ها تا رسیدن به آدم‌های کمتر مهمی‌مثل من، توانسته بودند نقش خودشان را در این زنجیره ایفا کنند.

دیگر ادبیات در درجه‌ی اول باید خواننده داشته باشد. به همین دلیل است که من این‌قدر رمان‌های « نیمه‌ی غایب » و « چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم » را مهم تلقی می‌کنم. این دو رمان، نمونه‌ی نوعی ادبیات روزگار ما هستند. ضمن این که از منبع مهم دیگر مشروعیت نیز برخوردارند: خواننده. از بزرگوارانی مثل دکتر پاینده و دکتر پژمان و جناب سپانلو و سمیعی و میرعابدینی و سرکار خانم دقیقی دفاع نمی‌کنم که نیاز ندارند و خود بهتر می‌دانند و بهتر می‌توانند توضیح بدهند چه شده که اغلب در جمع داوری‌های اخیر جوایز ادبی غایبند. شاید درست همان باشد که امیرکبیر گفت: رخش‌ها را سوار شدند و رفتند. شاید به همین  دلیل است که نگاه سطحی و استدلال‌های دم دستی به همراه نتیجه گیری‌های دلبخواهی در عبارات مشخص شده بالا موج می‌زند. از نگرویدن مردم به آرمان‌های نویسندگان پیش از انقلاب و پشت کردن آنان به همه وجوه ادبیات قبل از انقلاب  ( به زعم ایشان رئالیسم سوسیالیستی ) و طرد خواننده محوری! از سوی این نویسندگان و گرویدن به سمت پیچیده نمایی ( آن هم احتمالاً به سبب قوت و تاثیر سانسور! ) ادعاهای چپ اندر قیچی نویسنده در بررسی عجولانه و سردستی و مغالطه آمیز چهاردهه ادبیات داستانی است که نهایتاً منجر به یک فتوای شگفت انگیز هم می‌شود: پس از دوم خرداد بود که نسل نویسندگان جدید پا به عرصه گذاشتند. من می‌پرسم نویسنده چگونه پا به عرصه می‌گذارد؟ لابد نه در بستر ادبیات حاضر درزمان خود بلکه روزی تصمیم می‌گیرد به یک کلاس داستان نویسی تازه برود و سه یا چهار ماه بعد که شهریه‌هایش را مرتب پرداخت کرد و نوشته‌هایش را داد استاد خواند و تصحیح کرد و روی میز رونمایی کتابش هم انواع اقسام زیتون‌هایی که منتقدین محترم بعضی مطبوعات ( سایت‌ها را دست کم نگیرید دوستان! )  ممکن است دوست داشته باشند چید یک باره پا به عرصه ادبیات داستانی خواننده محور مستقل می‌گذارد!

اما از شوخی و متلک و مزه پرانی من به کنار، آقای شهسواری در این قسمت از مقاله خود بعد از ذکر آن خاطره اشک انگیز افطار مشارکتی  حکمی صادر می‌کند که واقعاً خواندنی و شنیدنی است:

خوانندگان جدید ادبیات داستانی ما کسانی هستند که برای آن‌ها به قول علما، انسان به ماهُوَ انسان، دارای ارزش است و نه به خاطر باورهایش. ارزش اصلی آنان فردگرایی و آزادی برآمده از آن است. نمونه‌ی نوعی این ادبیات اختصاصاً در یکی دو سال گذشته «نگران نباش» و «یوسف‌آباد خیابان سی و سوم» است. به قهرمانان این دو رمان توجه کنید. به طیف آشنایان و دوستان آنان دقت کنید. قهرمانان این دو رمان گویی با جهان و آدمیانش در صلح ابدی به سر می‌برند و هیچ کس را صرفاً به خاطر باورهایش طرد نمی‌کنند. آزادی به مفهوم روزآمد آن، آرمان این نسلِ به قول برخی بی‌آرمان است.

 و بعد هم ادامه می‌دهد:

اتفاقاً این گروه از ایرانیان، یعنی مخاطبان این نوع ادبیات، به لحاظ کمی در اقلیت هستند اما حاضرند برای خواسته‌های‌شان هر کاری بکنند. سال گذشته برایش خون هم دادند.

به این جمله آخر توجه کنید لطفاً. منظورم خون دادن در سال گذشته است. شنیده اید که عرب بیابانگرد گفت: اَنَ شریک! نشنیده اید؟ می گویند عده ای داشتند در جایی، بیابانی مثلاً، غذایی آماده می‌کردند بخورند. آب دیگ داشت می‌جوشید. عرب بَدو پیدا شد. گرسنه بود. آمد پای دیگ غذا. این طرف و آن طرف را پایید و ناگهان  مارمولکی در آن انداخت و خوشحال پرسر وصدا اعلام کرد: آقایان من هم شریکم!

ترجیح می‌دهم بیش از این ادامه ندهم. به ویژه که آقای شهسواری به صرف این ادعاهای جور وا جور بسنده نمی‌کنند و دایره  حقانیت نظرگاه یا آن نگاه زیبایی شناسانه خود را تا آن جا می‌برند که نه تنها وجود هر نوع شبکه یا تشکیلات و باند در چهارچوب ایده خودمان می‌نویسم خودمان معرفی می‌کنیم خودمان چاپ می‌کنیم خودمان نقد می‌کنیم و خودمان می‌خوانیم و جایزه می‌دهیم تا چشم دیگرانی که جزء باند و تشکیلات و شبکه ما نیستند در بیاید را توجیه می‌کنند بلگه به دیگران  هم توصیه می‌کنند اگر خواستند و همت داشتند و عرضه‌ای در وجودشان هست بروند همان کنند که ما کردیم و می‌کنیم.

فقط یک سئوال می‌کنم و بس: اگر واقعاً ارزش اصلی انسان فردگرایی و آزادی برآمده از آن است پس چه دلیلی دارد این قدر سنگ شبکه و تشکیلات و گروه به سینه زده شود؟ چه دلیلی دارد به قول خودتان خواننده محوری در پیش گرفته شود؟ مگر می‌شود به قول شما فردگرایی و آزادی برآمده از آن را ستایش کرد ولی هم و غم خود را بر جذب خواننده به هرقیمت ( به تعبیر خودتان ایجاد یا کسب مشروعیت ) نهاد؟ اگر مشروعیت در کثرت است پس فردگرایی دیگر چه صیغه ای ست؟

شاید منظورتان آزادی‌های فردی است ؟ شاید قهرمان « نگران نباش » شما هم سعی دارد همین را به ما بگوید؟ اگر این طور است به نظرم لازم است مقاله خودتان را یک بار از اول بنویسید. و به ویژه آن خاطره احتمالاً جعلی افطاری جوانان شاید نویسنده دهه شصتی را که لابد حالا در دوره میانسالی به سر می برند به کل از آن بردارید. چون آن عوضی‌ها دو دهه ادبیات بعد از انقلاب را در اعتراض به نگاه خواننده محور ادبیات دودهه قبل از انقلاب خراب کردند که آخرش چه بشود؟ این برای آن هورا بکشد و آن برای این؟ آن همه از بدی حزب و ادبیات حزبی گفتید اما چه نتیجه گرفتید؟ که ادبیات باندی و دسته ای و شبکه ای را معرفی و تبلیغ کنید؟ لطفاً اما این بار که می‌نویسید با دقت کافی همراه باشد.

ناامیدمان نکنید لطفاً. به ویژه حالا که انگار بنا را بر این گذاشته‌اید تا در باره ادبیات داستانی حداقل یک برهه زمانی از این سرزمین داوری کنید.( داور مادام العمر؟)

اما اگر هنوز منتظر آن ضد خاطره هستید که قولش را دادم به چشم:

کسی به کسی پیشنهاد می‌کند آقا جان! تام و تمام... خودم را ( معلوم است منظورش چیزی خیلی بیشتر از چند دانه زیتون است )  به خدمت تو خواهم گذاشت اگر فقط در هرجا و هرشرایطی از من و کار و کتابم حمایت کنی. همین می‌شود؛ تا چند سال البته. هنوز هم گاهی که رد آن قرار و مدار را دنبال می‌کنم سایه هر دو نفرشان  پیداست.

بیش از این من شرم می‌کنم بازگو کنم. فقط... ضدخاطره گفتم زیرا نام‌ها و نشانه‌ها، جلوی چشم شمایند.  خیلی نزدیک‌تر از آن که نیازباشد به خاطر آورده شوند.  

... 

به نظرمی‌آید بحث همچنان ادامه خواهد داشت.

نظرات 11 + ارسال نظر
دان دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ب.ظ

شبکه ای فکر نمی¬کنم در کار باشد. از بین هفت نامزد جایزه ی منتقدین... شش تای آن ها با چشمه کار کرده¬اند.
اما ما به کدام آنها میتوانیم برچسب این شبکه را بزنیم؟ تا آنجا که من میدانم تمام نویسنده های این کتاب ها افراد مستقلی هستند که کم و بیش وقت و عمرشان را پای ادبیات داستانی گذاشته اند.
چشمه هم مهمترین ناشر ادبیات داستانی است... پس طبیعی است که حرفه ای ها با چشمه کار کنند.
من شبکه ای پیدا نکردم به این مدونی که ایشان میفرمایند.
حداقل من این بحث را اصلا جدی نمیگیرم چون شبکه ای وجود ندارد.
دو تا کتابی که فکر میکنیم محصول این شبکه اند را مثال میزنم: نگران نباش- یوسف آباد
این دو تا رمان کجا نگاه زیبا شناسانه ی نزدیکی دارند؟ جز اینکه هردو احتمالا فقط ادعای رمان شهری- رمان نسلی را دارند.
هیچ نویسنده ای وجود ندارد که خودش را مرتبط با این شبکه بداند.

ارسلان ز دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:57 ب.ظ


لذت بردم از حرفهایت نویسندۀ عزیز! احساس کردم خیلی به آن چیزی که درواقع اصل واقعیت است نزدیک شده ای. کاش خیلی واضحتر می گفتی: شهسواری عزیز هم درواقع از همان واقعیت حرف زده بود، اما نمیدانم خواسته بود آن را توجیه هم بکند. فراموش نکنیم که باند و محفل و غیره برای این به وجود نمی آید که هر چیزی را سر جای اصلی آن بگذارد و به اصطلاح از آنهایی دفاع کند که حقشان است. مشکل محفلیها این است که لامسب ها کسانی را بالا می برند که زیتونهاشان خوش مزه تر و خوش آب و رنگ تر است، و مخصوصا بلد هستند آن را خوب سرو کنند. و مسئله هم همینجاست؟ حالا باید این پروردن و سرو کردن زیتون را هم جزء هنر و ادبیات به حساب آورد؟

مارال الف دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ

سلام جناب آقای عبدی. با خواندن این پست به فکر افتادم که پس آقای شهسواری در واقع در کل چند مقاله ی اخیرشان مجموعاً چیزی نگفته اند که به ادبیات، یا حتی به حاشیه ی موجود ادبیات، ربطی داشته باشد.

(1) مقادیری تیر انداختن در تاریکی و روی خیال و گمان به خصم تاختن البته با لحنی دوستانه و دست تفقد بر سر کشنده،

(2) چند فقره دفاع به طرزی غامض و در عین حال سبکبارانه،

(3) رگه ای از گلایه -- چون هر شبکه ای لابد بهتر است کانونی داشته باشد؟! -- به صورت ناخودآگاه، و،

(4) چند نخود آمار و یک پر چاشنی مطایبه،

را در کماجدانی بزرگ جوش می آوریم و آن را به مثابه غذای فکر سرو می کنیم ...

و هر کس می خورد نمی داند چی خورده یا از کجا، یا اصلاً چیزی خورده است یا نه!

انتقاد و خشم شما نسبت به مطالب جناب آقای شهسواری به نظرم یکی از این است که می پرسید چرا این لحن مبهم، دوم، می فرمایید نه با هزینه کردن از دردهای دیگران، و، سوم، اشاره می کنید که -- تا آن جا که به رویه ی ادبیات مربوط می شود -- این هیاهویی است درباره ی هیچ!

اگر برداشتم غلط (یا چندان دور از نظر خودتان) نباشد، پرسش بنده این است:

با پوزش قبلی از این فضولی، آیا شک نکرده اید که در یکی دو پست قبل تر -- "جایزه ای که دوست دارم (2)" -- شاید باید سرسختانه تر برخورد می کردید و درجا نشان می دادید، تحت شرایط اختلاف سلیقه ی جدی در مورد اخلاق حرفه ای، که شما یک نفر مطلقاً به موضوع جایزه ها و روش های جایزه دادن پیش و بیش از خود آثار ادبی و کار ادبیات وقعی نمی گذارید؟ این کاری است که ما خواننده ها یاد گرفته ایم بکنیم.

با سلام
ازشما خواهش می‌کنم سئوال یا نکته مورد نظرتان را واضح تر مطرح کنید. راستش من کمی گیج شدم. ممنون از این‌که پست‌ها را دنبال کرده اید.

مارال سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ق.ظ

سلام. ببخشید که ضعیف نوشتم.

بنده در تأیید مطلبتان کامنت گذاشته ام و منظورم این است که چرا به جناب آقای شهسواری انتقاد می کنید مگر این که لحن و محتوای مطالب اخیر ایشان را تا حد زیادی خارج از قاعده ی کار ادبیات یافته اید.

که در این صورت باید از خودتان پرسید که جایزه های ادبی را چرا دوست دارید اگر با کار واقعی ادبیات (یا با واقعه ی ادبی به معنای راستین) چندان مرتبط نیستند.

دلسوزانه نقد کرده اید در حالی که امر به آقایان و خانم ها مشتبه می شود و -- زبان ام لال! -- زیتون بیشتر می طلبند، و در حالی که می دانند پاسخ همیشه از جایی که داوران ننشسته اند می آید و فقط عبارت از این است که ادبیات خوب جایزه ها را تعیین می کند و بس.

از شما که فرصتی برای اندیشیدن به دست می دهید سپاسگزارم.

سلام و ممنون از ابراز دقت تان.
هدف من اگر درست در پیش گرفته باشم و کمی به آن نزدیک شده باشم توصیف شرایط برای برگزاری جایزه خوب( و به اصطلاح خودم محبوب! ) است. شرایطی که بخصوص داوران و تا اندازه ای برگزارکنندگان باید داشته باشند و یا ایجاد کنند. در هر سه مطلب هم جنبه هایی از این شرایط را که بوده به نقد کشیده ام ( اگر اسمش را بشود نقد گذاشت) و جنبه هایی که فکر کرده ام اساسا مورد توجه قرار نگرفته و دیده نشده مطرح کرده‌ام.
مطلب جناب شهسواری اما دو نکته اساسی داشت: یک- ایشان ادبیات را و ادبیات داستانی را آن طور که من می شناسم نمی شناسند و آن طور که من دوست دارم دوست ندارند. دو- ایشان اساسا به ادبیات آن طوری نگاه نمی کنند که من نگاه می کنم. خودشان شاید خیلی بهتر و راحت تر بر این جنبه دومی اشاره و تاکید کرده اند. این طور که از مقاله شان دریافته‌ام ادبیات و ادبیات داستانی موجود و ادبیات داستانی ایده‌آل ایشان چیزی است در مایه همان نگران نباش و یوسف آباد که اشاره کرده اندمنتها برای این نوع ایده‌آل باند و تشکیلات و به قول خودشان شبکه به وجود آورده اندو اگر دیگران همین طوری از این نوع ادبیات داستانی خوششان آمده باشد ایشان آن را در حد برنامه ای برای شبکه خود معرفی می کنند.
از آن بدتر موقعیتی است که به ایشان داده شده ( و این طور که مدعی اند آن را بدست آورده اند چون ده سال تلاش کرده اند و دیگران که بهتر بودند به علت بدو بیراه های بازنده های این جوایزچون رستم ها سوار رخش ها شده و رفته اند و نوبت به هرحال به ایشان رسیده است!!! ) که در خصوص آثار داستانی یک دوره قضاوت هم بکنند.
درست شبیه موقعیت دبیر اول حزبی که یک جوری ( حتی کودتا ) رئیس یک مملکتی هم شده باشد.
و از آن بدتر بدتر این که موقعیت تازه خود را دائمی هم بدانند و تا آن جا پیش بروند که به دیگران هم توصیه بکنند به همین شیوه عمل کنند. یک جاهایی هم انگشت ... آ...‌آ. کاری ازتان می آید کوتاهی نکنید هرچند کاری ازتان نمی آید.
با این همه مشغله به نظر شما ایشان وقت می کنند شنل داوری به تن بنمایند و بر صندلی قضاوت جلوس کنند و ترازو به دست بگیرند؟ اصلا! صدسال! ایشان همه اش باید مواظب باشند از صندلی ریاست حزب یا مملکت به زیر کشیده نشوند. آن هم توسط روسای احزابی که با رهنمود ( در این بخش اش البته بیشتر ادای دمکراسی گرفتن است تا مثلا عین دمکراسی! ) خود این بنده خدا به وجود آمده. چون بالاخره می دانیم هر چه نباشند اول و آخرش نویسنده اند. و آن مخصوص نویسندگی نمی گذارد خیلی خیلی حزبی و تشکیلاتی هم فکر یا عمل کنند.

من می خواستم این را بگویم که ما نویسنده ایم. ما نویسنده ایم و هیچ کس حتی یکی از خودمان حق ندارد و نمی تواند و نباید به این جرم ما را یا گروهی از ما را یا حتی یکی از ما را از اتوبوس پرت کند بیرون. به این جرم که لباس متحدالشکل با راننده یا شاگردش نپوشیده ایم.

اردشیر سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ق.ظ

حسن نیت شهسواری بر هیچ کس پوشیده نیست.
حالا خودمونیم... نگران نباش هر گهی که باشه از داستان های تو خیلی بهتره.
زر نزن دیگه.
شما بحث رو بردی به صحرای کربلا. خودت هم میدونی.
شهسواری اگه نویسنده ی خوبی نباشه منتقد فوقالعاده ایه.

دوشنبه سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ق.ظ

سلام
فقط این که:
جانا سخن از زبان ما می گویی
دست مریزاد

مارال سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:56 ب.ظ

این جناب اردشیر خان که آن بالا کامنت گذاشته اند برتری هنر داستان نویسی و قدرت انتقاد جناب شهسواری و ضمناْ حسن نیت ایشان را به زور می خواهند تثبیت کنند. در مورد حسن نیت باید گفت حسن چند نیت با هم یک جا چندان حسن نیست. در مورد باقی هم بهتر است هرکس هر سلیقه ای دارد برای خودش داشته باشد ضمن این که اصولاْ بحث درباره ی "من بهتر می نویسم یا تو" نبوده که اردشیر خان با قلدرمآبی مدعی بهترنویسی آقای شهسواری شده اند. سرانجام من خیال می کنم صحرای کربلایی در کار نیست. آقای عبدی عین مخالفت اصولی شان را با نحوه ی عمل آقای شهسواری بازتاب داده اند و شفاف هم نوشته اند. اگر اردشیر خان نمی فهمند مشکل خودشان است و اگر قبول ندارند می توانند بحث کنند. البته اگر بلد باشند بحث کنند!

نادر سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:49 ب.ظ

فقط پرسش اینجاست که اگر یکی از دو کتاب چاپ شده ی شما نویسنده ی به قول خودتان متلک پران عزیز در یکی از این جایزه ها برنده می شد و دیده می شد آن طور که خودتان می خواستید، آیا باز هم این گلایه های خشمگینانه مطرح می شد؟ آیا این کوره ی حق طلبانه ی عزیزتان این چنین دم به دم فوران می فرمود؟
مساله اینجاست که کلا پروژه ی ابراز موجودیت همه ی شماها در همین حاشیه سازی ها و حاشیه گردی هاست.
کسی مثل شهسواری حاشیه ای می سازد و کسی مثل شما آن را می پروراند. بهترین چیز این وسط سکوت است والا هر دو سوی این مرافعه یر در یک آخور دارند.

البته در آن صورت احتمالا از قبل عضو یا جزیی از شبکه ی مفروض بودم و شایدحدس شما درست در می آمد و بحثی از جانب حداقل من طرح نمی شد.
خب که چی؟ شما که طرفدار سکوت هستید ماهم سکوت می کردیم بنابراین...؟ همگی دور هم بودیم نه؟!

پرستو چهارشنبه 17 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ق.ظ

آقا یا خانم اردشیر لطفن شما "نگران نباش" و به توصیه خودت یا دوستت خانم یا آقای نادر عمل کن و "سکوت کن!"

این اردشیرمصداق کاسه داغ تر ازآش است. خود آقای شهسواری این طور که این آقا یا خانم فیگور حمله گرفته است از خودشان دفاع نمی کنند. در واقع در موارد مشخصی دفاعی هم ندارند. معلوم است چرا البته. چون همان طور که گفتم آن نویسندگی را دارند و در این تردیدی نیست.
نگاه کنید لطفا به مقاله تازه آقای شهسواری در خوابگرد که من نیز کامنتی بر آن گذاشته‌ام .بعضی و شاید خیلی از ابهامات و عوامل ایجاد سوء تفاهم های احتمالی را می پذیرد و باز می بیند و باز می گوید که البته می توان گفت جای خوشحالی است.
آن چه پرونده این بحث را ممکن است باز نگه دارد ( که در این سطح البته من یکی دیگر بدون آن که از نقطه نظرات اعلام شده‌ام صرف نظر کرده باشم تمایل چندانی به ادامه آن ندارم ) بخش یکم خواندن آن است. اشاره ای که بخش دوم یا بیشتری هم دارد.

خب این اول تقلید از اندیس گذاری من است در مقاله های جایزه محبوب من و بعد...
شاید یعنی هنوزکمی تا بیشتری فکر کنند همیشه حق با من ( منظورم ایشان) است!نکته ای که همچنان جای تامل بسیار دارد.

اما از نظر من یکی فعلا این بحث خاتمه یافته است و به همین دلیل کامنت دیگری را تایید نمی کنم. مگر... مگر چی؟ مگر آن که کوروش سوی بابل عنان بگرداند!

سینا یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ

سلام
توقیف روزنامه شرق اصلا به نفع خانواده ما نیست چون بابام باید بشینه دم در مغازه ماشینارو بشماره...!

نفوس بد نزن پسر!

محمود دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ق.ظ


سلام.
حالت خوبه کلا ؟

سلام
یعنی ازاین هم بهتر؟

مرسی که می پرسی.
خوبم و امیدوارم شما هم خوب باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد