راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

غبار مرگ و فراموشی

 

نیم نگاهی به داستان  «همه از یک خون»

رضا فرخفال

  سال هاست خیالم راحت است کتاب رضا فرخفال، مجموعه داستان آه استانبول را، مثل بعضی از کتاب های خوب دیگری که داشته ام، از دست نمی دهم. گمش نمی کنم دیگر، جایی اش نمی گذارم، به کسی اش امانت نمی دهم و اگر بدهم، غصه نمی خورم که چرا به موقع برش نمی گرداند.  چون یکی را آن جا گذاشته ام، یکی را همراه با چند مجموعه داستان دیگر در یک مجلد صحافی کرده ام و یکی این جاست. نزدیک و نزدیک و با این حال دور، هنوز دور. به لحاظ فضا، به خاطر زبان و لایه های هنوز پنهان یکی از داستان ها: همه از یک خون.

 داستان همه از یک خون روایت زندگی یک خانواده پنج نفره است؛ روایت گذر پنج نفر از دالان رنگ گرفته  از اندوه منتشر یک زندگی که به نوبت در غبار مرگ یا فراموشی فرو می روند. ضربآهنگ تند اثر آن را از یک متن سوکنامه ای دور کرده  و  ضمن حفظ لحن دلپذیر شاعرانگی به آن رنگی تراژیک می بخشد امتیاز سراسری داستان فرخفال است.  چلوه ای از هنر نویسندگی او که در همه داستان های مجموعه، بی غلتیدن به ورطه چمله پردازی های افراطی  یا تفاخر آمیز، خواننده را می نوازد و تاثیر موسیقیایی متن بر او را تا آخر نگه می دارد.

 بدیهی است توحه به زبان، در شکل و اندازه هایی که داستان نویس مایل یا قادر به استفاده از پتانسیل های آن است، به همه عوامل دیگر، به خصوص شخصیت راوی، ویژگی های تاریخی، جغرافیایی، فرهنگی و نیز جامعه شناختی فضای اثر دارد و ادعای ارزش گذاری بر داستان، صرف ملاحظه قدرت و مهارت فرضی نویسنده در نمایش  تکینک های زبانی سنگ در چاه انداختنی بیش نیست. و اما، در این مجال سعی خواهم کرد این ادعا که فرخفال توانسته است به چنین نسبت مفروض و دلخواهی در داستان همه از یک خون دست پیدا کند، برآورد و با قدرت بکار گیرد، را بار دیگر بسنجم و نشان دهم.

« یکروز ما دیگر صدای آن قدمها را نشیندیم. » با این جمله ناگهان به میان داستان پرتاب می شویم. روز، ما، دیگر، صدا، آن، قدم ها، شنیدن. یکروز نه به زمانی و وقتی در آینده، بلکه دقیقاً به روزی که از پس شبی آمده است اشاره دارد. شبی که راوی خواب بوده و چون به وقت صبح بیدار شده متوجه غیبت کسی شده. دیگر گفتن از استمراری در گذشته خبر می دهد. خطی که آمده تا آن روز و آن جا به ناگهان بریده. دیگر نه دقیقاً به معنای متفاوت بلکه دقیقاً به معنای مثل قبل و شبیه همیشه ( به نظرم معادل no longer ) آمده و آن اشاره به دور است. دوری که با فعل شنیدن نزدیک می نماید. اما ما صدای قدم ها را نمی شنویم. معمولاً نمی شنویم. مگر آن که پاها به زمین کوبیده شوند یا کفش ها بر سطح سخت یا صیقل یا هردو ضربه بزنند که در این صورت ها از صدای پا یاد می کنیم. صدای پای آب سهراب، همان کش و واکش جریان آب است با کناره ها یا کف ناهموار. کف است گاهی که غلت می زند، برمی آید، می ترکد. اما قدم ها، به راه رفتن، به شکل و اندازه راه رفتن اشاره دارد. بنابراین شاید بتوان گفت از یکروز تا پایان این داستان حداقل و یا تا پایان زندگی که راوی شرح می دهد او و باقی حاضران در فضای داستان شاهد مرگ یا غیبتی شدند. و چون از فعل شنیدن استفاده شده، می توان حدس زد فاصله ای بین آن چه می دانند و آن چه محتمل است اتفاق افتاده باشد. به این اعتبار آشکار که شنیدن هم ارز دیدن نمی شود.  اما شاید این ما، مایی که در نشنیدیم هم به طور ضمنی آورده شده اضافی بنماید. شاید وجه ایجازی نثر دلالت به حذف « ما » کند. شاید « یکروز دیگر آن صدای آن قدمها را نشنیدیم. » روا تا باشد. این ما، پیش از دیگر و بعد از آن حامل چه تفاوتی می تواند باشد. اشاره ای است به آن که ما نشنیدیم اما دیگرانی هستند که می شنوند؟ ( یعنی فقط رفته است و نمرده است؟ )  شاید حتی بشود کمی پیش تر رفت و « آن » را هم برداشت. در این صورت آیا « یکروز دیگر صدای قدمها را نشنیدیم » به شعر نمی گرایید؟ حدی از موسیقی متن که فرخفال جداً از آن پرهیز دارد؛ هرچند همواره به آن می گراید. موجی است انگار که می رود ولی زود برمی گردد تا همیشه حد معینی از ساحل ماسه ای را خیس نگه دارد. « روزی صدای قدمها را نشنیدیم » از آن هم خلاصه تر است و دیگر موج نیست. کفی است که تنها می شنوی و اگر سر برگردانی نمی بینی. پس رواتر آن که هست: یکروز ما دیگر صدای آن قدمها را نشنیدیم.

« ایستاده بودم کنار پنجره و بیرون را نگاه می کردم. پدر در جای همیشگی اش نشسته بود. سرم را که برگرداندم چشمان شگفت زده و اندوهبارش را دیدم. او هم دیگر آن صدا را نمی شنید.» چرا جای همیشگی؟ چرا نشسته؟ چرا شگفت زده و اندوهبار؟ چرا او هم دیگر...؟

 راوی این کلمات بخشی از آن مای جمله اول داستان است. دختری حدوداً سی ساله که روایت هفت سالگی خود و بعد از آن را باز می گوید. او و سه برادرش، مادر خود را از دست داده اند و پدرشان از پس حادثه ای غمبار بر صندلی و جایی که دیگر همیشگی به نظر می آیند به شگفت زدگی و اندوهی سنگین فرو رفته است. ایستادن و نگاه کردن به بیرون پنجره، خلاف آمد رفتاری است که از پدر خانواده می بینیم و چنین به نظر می رسد که در این لحظه روایت آن که زندگی می پراکند یا به جستجویش چشم می گرداند راوی است. راس مثلثی که در این ابتدای داستان بر قاعده مرگ یا سکوت توام با حیرت و اندوه نشسته است. قدمهایی از صدا افتاده و کسی در ابدیتی ساکت و غمبار سرمی کند. ایستادن، پنجره و بیرون شروع و حرکت و رهایی را به تلنگر یاد می کنند. اما چرا « او هم دیگر... »؟ به قاعده همین شگفت زدگی و اندوهباری، حواس پدر کندتر و آشفته تر می نماید! ظرافت او هم دیگر آن صدا را نمی شنید در توجه به نکته ای آشکار می شود. همان که در دیگر نهفته است. آیا او، پدر، به لحاظ شگفت زدگی و اندوهباری و سکوت و سکونش در جای همیشگی با تاخیری از شنیدن صدای گامها در خواهد ماند؟ آیا راوی سعی دارد بگوید بالاخره او هم دیگر صدای گامها را نخواهد شنید؟ یا به وضعیتی قبل اشاره دارد؟ به وضیعتی که طی آن، پدر در هرحال صدای گامها را می شنیده و حالا، چنان غیبت عمیقی اتفاق افتاده که او هم دیگر صدا را نمی شنود؟ بی شک معنای اخیر، با توجه به پیش رفت های بعدی داستان معتبرتر و البته پیچیده تر و به همین اعتبار جذاب تر است.

« خانه ساکت بود. با شتاب به طرفش رفتم، روی زانوهایش نشستم، و او همچنانکه موهایم را نوازش می کرد با صدایی که به زحمت از سینه بیرون می آمد در گوشم گفت: « ما تنها می شویم دخترکم، تنها! »

شاید ساعت ها می گذشت که او از پیش ما رفته بود. در تاریک و روشن هوا اتاقش را در طبقه بالا ترک کرده بود. در آن ساعت من خواب بوده ام. اما پدر که بیدار بوده است!؟ » 

نظرات 2 + ارسال نظر
سجاد چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:30 ب.ظ http://sajadkhedmatgozar.blogfa.com/

سلام
کتابه: باید تو را پیدا کنم را در دست خواندن دارم. نوع نوشته بیش تر شبیه به خاطرات است. ولی برایم جالب و خواندست. با نوشته های قبلی تان آشنایی ندارم ولی سعی می کنم از شما بیش تر بخوانم.
امیدوارم موفق و پیروز باشید.

سلام جناب سجاد. منتظر می مانم که بخوانید و نظرتان را برایم بنویسید.
خاطرات ... خاطرات...وه از خاطرات که احاطه مان کرده اند.

آیدین یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:49 ق.ظ http://aydinyarin.blogfa.com

سلام. دنبال مطالبی درباره نقد داستان در ایران بودم که با شما آشنا شدم. من هم گاهی داستان کوتاه فارسی می نویسم. اگر لطف کنید منتظرتان هستم با داستان مقدس امانت لر (امانت های مقدس).

سلام
از این کوتاه باید نتیجه بگیرم:
در ایران نیستید
داستان می نویسید
داستان کوتاه می نویسید
به نقد داستان توجه دارید
نظردیگران را در باره داستان خودتان پی می جویید
جوان هستید
ترک هستید
وبلاگتان فعال است...

چشم.
موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد