راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

باد


قشم دارد پیرهن عوض می کند. تابستان با آخرین بادهای شهریورش رفت هرچند دور نشد. بارانکی آمد. دوباره باد وزید. طوفان شد. دریا به هم ریخت و چند روزی اسکله ها را بست. بادگرم خداحافظی کرد و باران دوباره ای بارید. حالا دیگر هوا تغییر کرده. فصل طولانی تابستان تمام شده و چند ماهی که همیشه با سرعت بیشتری می گذرد، چند ماه آبان و آذر و دی و بهمن و تا حدودی اسفند.

 هشت سال پیش، همان وقتی که اولین داستان کتاب قلعه پرتغالی را نوشتم همین جایی بودم که حالا هستم. در همین اتاق پشت همین میز. در ته اتاق دراز تاریکی با دغدغه نوشتن یا ننوشتن، گفتن یا همچنان به سکوت گذراندن و نظاره گربودن، تصمیم گرفتن یا تردید کردن ... کلنجار می رفتم. معلوم است بالاخره به چه راهی ختم شد: قلعه پرتغالی درآمد و دریا خواهر است و بعد هم این یکی: باید تورا پیدا کنم.

 ته مانده آن تردید هنوز هم هست. گاهی به صورتی دیگر می آید و دور و برم را اشغال می کند. گاهی که از خودم می پرسم که چه بشود؟ البته از این مواقع کم پیش می آید و هربار هم نهیب اش می زنم و پرتابش می کنم به تاریکی پشت سر. اما کی می تواند مدعی بشود که این تردید و دغدغه را برای یکبار و همیشه در خودش کشته است یا می تواند بکشد؟ پذیرفته ام این هم خوب است... این هم  زیباست.

 اما در پس آن تردید و این سال ها که گذشت و این کتاب ها که درآمد می توانم به همان سئوال داستان ماهی در قلعه پرتغالی جواب روشنی بدهم؟ آیا الان آدم دیگری هستم؟ آیا داستان از من آدم بهتری ساخته است؟

تنها پایان داستان است که احتمالا بتواند به این سئوال پاسخ روشنی بدهد. اما کدام داستان؟ خب این هم سئوال خوبی است. سئوال درستی است. کدام داستان؟ داستانی که تمامش کرده ام یا داستانی که خواهم نوشت با پایانی که حالا نمی شناسم یا داستانی که نخواهم توانست تمامش کنم؟ آخریک داستان یا داستان آخر؟

باید بنویسم. می نویسم. این چیزی است که اهمیت دارد. هشت سال یا ده سال بعد اگر این جا بودم که دوباره گذرم به این اتاق و میز و صندلی و تاریکی و تردید افتاد خیلی چیزها متفاوت و تازه و بهتر خواهند بود. شاید تا آن موقع تورا پیدا کرده باشم!

قشم دارد پیرهن عوض می کند. من هم تصمیم دارم همین امشب پیرهن آستین دار بپوشم بروم از تراس کوچک آپارتمانم به شب و دریای انتهایش نگاه کنم و بگذارم باد هرجای ایوان که خواست بوزد.

نظرات 3 + ارسال نظر
حسینی زاد چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ق.ظ

این خیلی خوبه عباس عبدی. از هر وجه و منظر.

سلام حسینی زاد عزیز.
خوب است که از خودت هم خبر می دهی.

رضوی چهارشنبه 4 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:42 ب.ظ http://mirmohamad.blogfa.com/

زنده باشی و برقرار آقای عبدی عزیز

رضوی عزیز
چه عالی است کسی از دور و نزدیک مراقب تو باشد. این همه با مهر.

علی جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:48 ب.ظ

عبدی عزیز! ما هنوز قشم را به خواب می بینیم. کشتی کی می رسد؟

آقا شما قشم بیا نیستی برادر این قدر کشتی کشتی نکن! اگر واقعن آمدنی بودی اول ریش می گذاشتی به این بلندی بعد هم لباس های کاپیتان نمویی می پوشیدی می آمدی تا بندر عباس حداقل! آن وقت می دیدی کشتی که هیچ یک فروند لندینکرافت می فرستادم برات...

اما اگر خواستی بیای ای مهربان با خودت یک عالمه برف بیار!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد