در نمیدانم چه خیابانی از آبادان، تقریباً روبه روی سینما متروپل، دو تا کتاب فروشی بود. یکی بیشتر نوشت افزار میفروخت و آن یکی کتاب کرایه می داد. شاید هم هر دو یکی بودند و من این طور به یادم مانده: برادران رسولی. هربار، ابتدای سال تحصیلی با پدرم سراغ اولی می رفتیم و پدرم برایمان دفتر و کیف و خطکش و مدادتراش و پاککن میخرید. بهترین قسمت خرید وقتی بود که باید خودنویسی انتخاب میکردم. پارکر یا سناتور یا لامی...چهارم ابتدایی بودم و مشقهایم را با خودنویس مینوشتم. دبستان سعدی میرفتم و نام معلمم آقای شیرالی بود. آقای شیرالی، همان جاها، به نظرم ایستگاه سه فرحآباد مینشست. چند برادر بودند، همه ورزشکار. آقای شیرالی یک چشمش جور خاصی بود. مثل این که آسیب دیده بود. گوشهایش هم مثل گوش همه کشتیگیرها، شکسته و به هم پیچیده بود. هروقت به او نگاه میکردم توفکر چشم و گوش او بودم. صدایش اما آن قدر آهسته و آرام بود و حرفهایش را چنان با لبخند همراه میکرد که هیچگاه فکر نمیکردم او هم میتواند به چشم یا گوش دیگری آسیبی برساند. آرام راه میرفت و گاهی هم با دوچرخه به مدرسه میآمد. بیشتر وقتهایی که قرار بود بعداز کلاس جایی برود. شاید میهمانی یا... نمیدانم.
سینما متروپل همانی
بود که فیلم رومو و رومولو را در یک سیزده بدر دور نشان میداد و من و برادر بزرگترم
با چه کلک و مشقتی توانستیم بلیت تهیه کنیم و ببینیم. آه... از موضوع دور افتادم.
داشتم درباره کتابفروشیها یا آن کتابفروشی میگفتم. آن که کتاب کرایه میداد.
شبی یکریال و اگر دو کتاب میگرفتی سی شاهی، یک قران و ده شاهی. من و برادرم با
هم می رفتیم و کتاب می گرفتیم. عاشق میکیاسپیلین و مایک هامر بودیم. بعدها پرویز
قاضی سعید و امیرعشیری و سبکتکین سالور هم اضافه شدند.
روزی هم کتاب « مردی که لیبرتی والانس را کشت » به دستمان افتاد. والانس اش را بزرگتر نوشته بود. از همه کتاب، کتابی که باید با عجله و در فرصت فقط دو سه ساعت آخرشب می خواندیم، تصویر محوی از روی جلد و صحنه دوئل هیجان انگیزش یادم ماند. مردی از پشت ستون چوبی در تاریکی آخرشب خیابان با تفنگ قلب لیبرتی والانس را نشانه میگیرد و شهر را از شر مرد بدجنس خلاص می کند. مرد شلاق دسته نقره ای...
دیشب، یعنی درست هفت هشت ساعت پیش، برای اولین بار فیلم را دیدم. فیلم زیبای جان فورد بزرگ، همان، مردی که والانس را کشت. جان وین ابدی و جیمز استوارت همیشگی و لیماروین، مرد شلاق دسته نقرهای که بیشباهت به لیماروین کتبالو هم نبود، ورا مایلز زیبا و وودی استراو که در نقش گلادیاتور سیاه پوست فیلم اسپارتاکوس و کماندار حرفهایها به همراه همین لیماروین و برتلنکستر و کلودیاکاردینالهی زیبا خوش درخشید و در یاد ماند.
فیلم را دیدم و از این که توانستم چیزهای خوب دیگری از گذشته دور خودم را به یاد بیاورم خوشحال شدم. همه دیشب در تخت تنهایی خودم در اینجا را در آبادان سالهای خوش بچگی سیر کردم. در سالها و روزگار دبستان سعدی، آقای شیرالی کشتیگیر مهربان، خودنویس سناتور، برادرم که خیلی چیزهای خوب دیگر را هم مدیونش هستم، صورت خندان برادران رسولی کتابفروش، گوردناسکات و استیوریوز رومو و رومولو،... همراه مردی که لیبرتی والانس را کشت.
درود
زیبا تصویر کرده اید . سپاس .
بیکران باشید
برایم خیلی جالب است. متولدین دهه 20 و 30 که جوانی شان را در دهه 40 و 50 در آبادان گذرانده ا ند ، هیچ وقت نتوانستند از خاطرات خود رهایی یابند. گویی از بهشتی طرد شده اند و تمام عمر در جستجوی نشانه های آن بهشتند. اگر بگویم تقریبا تمام کسانی که از آن نسل دیده ام (که تعدادشان هم کم نیست) اینگونه اند.
بعد از خواندن کتاب چراغها را من خاموش میکنم، و بعضی از داستانهای شما در مجموعه های متفاوت ، احساس میکنم سفری به ان دوران داشته ام.
چنین است دوست من.
چنین باد!
قشنگ بود !
با سلام خدمت آقای عبدی
زیبا و سرشار از حس دوران کودکی با همه ی طراوات و زیبایی و سادگی
توانستید به وبلاگم سری بزنید .
پاینده مانی
سلام دوست عزیز
وبلاگ شما رو به صورت اتفاقی در لینک یکی از دوستانم دیدم و با وبلاگتون آشنا شدم و خیلی لذت بردم. خوشحال می شم که شما را در لیست دوستانم داشته باشم.
اگر شما هم مایل هستید میتونید وبلاگ من را به اسم شعر (ه.الف.سایه) لینک کنید و به من اطلاع دهید که وبلاگ با ارزشتون رو به چه اسمی لینک کنم
با سپاس
سلام و ممنون.
راستش شرمنده کردین از بابت تعاریف. من به وبلاگتون سر می زنم و امیدوارم این دوستی ادامه داشته باشد.
در مورد لینک دادن هم لطف دارید. موفق و شاد باشید.
آقا مشغول ذمه ای به جان مادرم اگه همین الان به ای میلتون سر نزنید چون بابی عرض ادب داره. و معمولن چون زود اخلاقش گه مرغی می شه و مرغ در دسترس نیست ما شرمنده می شیم. بشتابید
سلام جناب عبدی. نشانیتان را برایم بفرستید تا چند عکس برایتان ارسال کنم. در ضمن، این مطلبی هم که نوشتید، را خواندم. فقط باید بگویم اگر این اسمهایی که در اینجا آوردهاید، واقعا از حافظهتان باشد، باید برایتان قربانی کشت!
زنده باشید.
ممنون از حلاوت و لطف این کامنت. چشم. می فرستم.
باید بگویم به این دوستی مباهات می کنم.
البته که از حافظه ام کمک گرفته ام فقط و شما هم زنده و سلامت باشید.
قربانت عزیز.
نوستالژیک و رشک برانگیز مانند همیشه.
هراز چندگاهی با این توصیفات بدیع, چشمان مرا و بی گمان
همه کسانی که در آن زادبوم یگانه بالیده اند را نمناک میکنی.
پاینده باشی
مثل همیشه لطف داری.
به سلامتی خاطرات خوب مشترک و ... با دوستی.