به نقشه
جغرافیای سرزمینمان نگاه کردهاید؟ منظورم تازگیها و یا هروقت داستانی ایرانی میخوانید
است؟ به نظر من که نقشهها پر از الهام و خاطرهاند. یادتان هست یکی از صحنههای
پایانی پابرهنههای سه جلدی زاهاریا
استانکو و احمدشاملو را؟ جایی که پسرک در زندان است و روی کف سیمانی سلولش نقشه
شهرها و کشورها را میکشد و رنگ میکند؟ سفر میکند و هردم مواظب است پا روی آبیها نگذارد که دریایند یا روی سبزها که جنگل؟
ما در نقشهمان همه چیز داریم. حداقل بیشتر چیزها را... کوه تا دلمان بخواهد، جنگل هم زیاد، دریا و خلیج و دریاچه، بیابان وکویر، شهرهای چند میلیونی، روستاهایی با کمتر از ده خانوار، نمک، ماسه، خاک، رودخانه و شالی،... برف و یخبندان و سرما، گرمای صحاری، آفتاب و مه، طوفان و زلزله،...همه چیز، واقعاً همه چیز داریم.
داستان زاییدهی تفاوتهاست. از فاصلهها و ویژگیهاست که داستان پا به جهان میگذارد. داستان میگوییم که فاصله خودمان با دیگران را تعریف کنیم؛ که برداشت انحصاری خودمان از پیرامونمان را به ثبت برسانیم و نمایش دهیم. نگاه به محیط طبیعی و پدیدههای جغرافیایی نزدیک، بدلیل اعتبار پیش و بعد از تاریخی شان، از نگاه به سایر جنبهای تحدید کننده یا بسط دهنده زندگی اجتماعی و فرهنگی ما اهمیت بیش تری دارد. چرا که این دسته از پدیدهها و ویژگیهای جغرافیایی، قبل از شکل گیری هر وجه دیگری از زندگی اجتماعی ما وجود داشته و قطعاً پس از هر تغییر شکل جدی و بنیادی در این وجوه حتی، همچنان معتبر و موجود خواهند بود. ما، به سه مختصه جغرافیایی و یک مختصه زمانی تعریف میشویم و واقعیت مییابیم. هرچند در عرصه هنر ( در این جا داستان ) و در حضور تخیل، این اصل بدیهی لازم است هربار و به ناگزیر خود را دوباره تعریف کند. و این، محل بسیاری مناقشههاست.
در چند سال گذشته، طی مقالاتی که اشاره خواهم کرد، جنبههایی از کم توجهی یا بی توجهی بعضی از داستان نویسان ایرانی را به عوامل جغرافیایی محل داستان ( به طور خاص جنوب جغرافیایی ایران ) مورد دقت قرار داده ام. با این هدف که نشان دهم کوتاهی در این مورد، محدود کردن جهان داستانی و صرفنظر کردن از امکانات واقعاً موجود این فضاهاست. نگاه سطحی و برنگذشتن از لعاب و رنگ و روی مکان، نویسنده را از دستیابی به ارزشهای اصیل هنری و ادبی و در خلق شخصیتهای باور پذیر و آفرینش وضعیتهای داستانی جدی باز میدارد. به استفاده ابتدایی از کلمات میماند بدون آن که به معنای دقیق یا احتمالاً چندگانه و لحن و موسیقی و...آن در عبارت و متن توجه کافی شده باشد.
ابراهیم گلستان، در داستان معروف خروس، بندری در نزدیکی بوشهر را به عنوان مکان وقوع ماجراها بر میگزیند. در حالی که هیچ موجبیتی برای این انتخاب که از دل داستان بجوشد وجود ندارد. تاکیدهای نویسنده و آشنایی نسبی او با ویژگیهای معدودی از محیط جغرافیایی مورد نظر منتهی به شکل گیری این سئوال جدی است که چرا، و دقیقاً چرا نویسندهای با تواناییهای محرز گلستان مرتکب چنین خطایی میشود؟ چرا معماری خانه محل رویدادهای داستان را که براساس ویژگیهای اقتصادی و اجتماعی و به خصوص فرهنگی شکل گرفته تا کارکرد مناسب خود را با چنان سطحی از زندگی اجتماعی و تعامل بین افراد داشته باشد به هم میریزد؟ به جنبههایی کلیدی از جهان داستانی واقعاً موجود پشت میکند تا روایت داستانی خود را جاری کند؟
همچنان که در مقاله مفصل « این را تو میگفتی! » اشاره کرده ام « مضیف» یا اتاق مجلسی خانه را، جا به جا میکند به طوری که بتواند در مقام راوی و از آستانه در،کل حیاط را زیر نظر داشته باشد و به ذکر جزئیات ماجرا بپردازد. جالب آن که همین راوی با فرهنگ و اهل سیاست از دم ظهر تا وقت نهار در اتاق مجلس میزبانش همه کار میکند و همه جا سر میکشد اما تا وقت حاضر شدن پای سفره، یادش نیست هنوز کفش اش را درنیاورده! چه بسا یادش هست اما مثل نویسنده اش لازم نمیبیند!
از همه خندهدار این که راوی داستان در صفحههای پایانی ماجرا و بعداز آن درگیری و شلوغ بازی منجر به آلوده شدن میزبان به گند و کثافت سراغ او را که ناخدا یا صاحب جهاز است در حمام عمومی میگیرد!! حمام عمومی در بندری کوچک! جاییکه مردم همین طوری بدون بهانه هم برای تن شویی به دریا میزنند ( و این چه قدر داستانی تر است تا رفتن به حمام عمومی! ) چه برسد به اینکه آلوده گند و کثافتی هم شده باشند. به زعم جناب راوی، یا دقیق تر بگویم نویسنده، دریا در مجاورت بندر، فقط برای این استکه با قایق بیاییم و طلبکار و متفرعن، برویم خانه مردم و با کفش تا ته بساط و زندگی شان سرک بکشیم و نه یک واقعیت بدیهی و آشکار جغرافیایی.
اکنون یک بار دیگر سوالی را که در مقاله مذکور طرح کردم تکرار میکنم: چه دلیلی دارد نویسنده ماجرای کتاب خود را در مکانی با چنین خصوصیاتی که نمیشناسد و در مواردی جعلی و ساختگی اند روایت کند؟
نمونه دیگر از رمان « بانوی لیل » محمد بهارلو نقل میشود. بهارلو داستان نویس و داستان شناس جنوبی که نمونههای موفقی مثل « حکایت آن کس که با آب رفت » در کارنامه ادبی خود دارد ( و شناخت کلی و دقیق او از مختصات جغرافیایی مکان داستانهایش، آبادان، که زادگاه وی نیز هست در این توفیقها موثرند) دو اثر بانوی لیل و « عروس نیل » را در فضای جزیره نوشته است. شناخت عینی او از جزیره، احتمالاً محدود به دوسال حضور و کار او به عنوان معلم در یکی دو روستای جزیره قشم است. اما هنگامی که سگ راوی داستانش را توصیف میکند که پشمالو است تعجب خواننده را بر میانگیزد. بی تردید حضور سگ پشمالو، به همان دلیلی که گربههای پشمالو یا گوسفندها و... نمیتوانند در گرمای طافت فرسای جزیره زندگی کنند غیرقابل باور است. این نادیده گرفتن شرایط معین و بارز جغرافیایی، بیش از آنکه از جذابیتهای دیگر داستان را تحت تاثیر قرار دهند نشانهی کم توجهی نویسنده به داستانی بودن همین تفاوتهاست. وقتی داستان یا بخشها و عناصری از داستان خود را از جای دیگر برمیداریم و بی ملاحظه به جغرافیای مکان مورد نظر به داستان تزریق میکنیم، اشتباهی که گلستان نیز در خروس مرتکب شد، به عناصر و ارزشهای داستانی واقعاً موجود این جغرافیا پشت کردهایم.
اما اجازه بدهید به دو نمونه دیگر در این مورد مختصراً توجه کنیم. قبل از آن شاید این توضیح ضروری باشد که جنوب در مفهوم کلی جغرافیایی خود شاید ناظر به ویژگیهای معین و برجستهای نباشد. در واقع جنوب هر کشوری میتواند شمال کشور دیگری به حساب آید. اما در کشور ما، جنوب دارای ویژگی بارزی است: مجاورت با دریا. شاید دریا اگر نه در بیشتر جاها به معنای بیکرانگیاش، اما به هرحال همچون پهنه گسترده کاملاً متفاوتی پیش روی زندگی و مردمان آن حضور دارد. این امر در بنادر و از آن بیشتر جزایر ملموستر و تعیین کنندهتر است.
حالا اگر نویسندهای در یک داستان نود صفحهای، به روایتی از ساکنان جزیرهای با نام مشخص بپردازد و در تمام متن این بهنه گسترده سراسری که جزیره را محاصره کرده است نبیند یا نادیده بگیرد جای تامل جدی دارد. اگر چینن رویهای لحن و زبان و فضای کلی داستان را نیز شامل شود میتوان به نوعی نگاه نویسده پی برد.
شهریار مندنی پور در داستان « هنگام» از مجموعه « هشتمین روز زمین » به اتکای نوعی زبان ( درست تر: زبان آوری! ) روایت خود از مردمانی طاعون زده و بیمار و آشفته در جزیرهای خاک گرفته و نفرینی پیش میبرد و تواناییهای خود در این عرصه را چنان به سرو کول خواننده میکوبد که خود فراموش میکند آن جاییکه دارد این اتفاقات عجیب و غریب میافتد یک جزیره است و جزیره، همانا که اندک خشکی وسط دریاست!
«...رفت آن ور آب که دیگر بر نگردد. حالا حتماً آن جا مال و منالی به هم زده؛ برنمیگردد. مینالد، بلند؛ « اینهاییکه از این جا رفته اند دیگر بر نمیگردند. تقصیر هم ندارند. راه هنگام گم میشود توی صحرا، باد میبرد راه را .» »ص 100
« تمام بعداز ظهر و پسین آن جا نشسته بود غریبه. کنار برکهی سوخ. پشت به هنگام، روبه صحرا.» همان صفحه
از انگشت شمار جاهای متن که ذکر آب و دریا میشود دو تا هم اینهایند:
« فاروق که سالها از کُنگ به مسقط جاشویی کرده ، هند هم رفته و سواحل و حالا دو سالی میشود که هول دریا او را به خشکی انداخته... » و « در هنگام، فاروق تنها کسی است که دست شنا دارد. توی آب میپرد. دو مرد، لابلای تلالوهای جنون زده به هم میپیچند، موجکها به دیواره ی برکه کوفته میشوند و آب میجوشد. » صفحات 101 و 102
میبینیم دریا تا حد برکه تقلیل مییابد و جزیره به چند خانه خاک گرفته و توسری خورده در انتهای بن بستی غبار پوشیده تغییر میکند.
« بعد مرد، خردهریزش را جمع کرد و زن را سوار قاطر ( لابد به جای قایق! ) کرد و با دو پسرش از هنگام بیرون زدند.». صفحه 110
اما خالی از لطف نیست به دو نمونه توصیف از حال و احوال آدمهای این جزیره هم نگاه کنیم:
« پسرک یاس آورترین زیبایی را داشت. انگاه نه انگار که باد خشک و آب شور هنگام به پوستش خورده بود، انگار خود گلماهور که دیدن رنگ گونههاو گلویش خیال هرکسی را به مرگ میکشاند.» صفحه 112
« پیرمرد با دو لختهی تپندهی چشمها ، در تاریکنای کومهاش افتاده بود و فکر میکرد که هیچ کس، هیچ گاه دنیا را ندیده است و بینایی خوابی بیش نیست و خیالی و هرکس خود را با آن میفریبد فقط پس از کنار رفتن پردههای گول نور و نایک شدن به اشراق تاریکی است که جهان بُعد مییابد، زمختی، نرمی، بو و صدا. » همان صفحه.
از این جنساند: تیر و مردادهای مرده، نمک لخته میبست و تراخم میترکید، دود طاعون و شهد آبله، ساییدگی معهود یقهها و سرآستینها، خواب قالی تا صبح، پس از مرگ گلماهور حیض زنها بند آمده بود اما ترس آنها از مرگامرگی زنانه بیشتر شده بود. بچههای شکم طبله را با وایاوای عطشانشان، به حال خود واگذاشته بودند و پس و پلای خانهها...
آیا اگر نام داستان مندنی پور « هنگام » نبود یا هنگام جزیرهای شناخته شده در جنوب ایران نبود، اگر اشارههای کوتاه و گذرای نویسنده به دریا و شوری آب و... نبود و از این تکه جغرافیای بر ملا دست میکشید، نظیر این عبارتها که فت و فراوان در متن یافت میشوند کمک میکردند داستان به طور کلی سمت و سوی دیگر و بهتری را نشان خواننده بدهند:
« هیچ کس هیچ وقت نمیمیرد. هر کی میمیرد بخار میشود. آدمهای خوب بوهای خوب میشوند، بوی شیرهی بهار گندم، آب روان، بوی گل ابریشمی مه توی لار بوییدم، گلاب، بیدمشک. آدمهای بد کرده... من چه قدر عمر کرده ام؟ چند بهار است که روی این یک پا دایم رفته ام و آمده ام و فقط آدم مانده از من...» ص 125
نمونه دوم که نقطه مقابل « هنگام » مندنی پور فرض شده، داستان اول از مجموعه درخشان ترس و لرز غلامحسین ساعدی است. نویسنده در این داستان هیجده صفحهای، که حوادث آن در بندر کوچکی ( احتمالاً بندر شناس ) در اطراف لنگه روایت میشود، دریا را عنصر مسلم و مقتدر سراسر متن تصویر میکند و همه رفت و آمدهای روایت در بیان حالات و وضعیت کارآکترها در بستری از نگاه به دریا و تغییرات ظاهری آن شکل میگیرد. چنانکه به نظر میرسد ناظر و در مواردی عامل حوادث دریاست و نه غیر ان. گویی اوست که همچون تابلوی تصویر دوریای گری اسکار وایلد اتفاقات را در خود ثبت میکند یا وقوع تغییرات و تحولات را در کارآکتر اصلی داستان رقم میزند. گویی زار، همان دریایی شدن مبتلایان است که در کسوت و قامت غریبهای در آن تن شور و اتاق رو به دریا ظاهر میشود و بر سر سالم احمد آوار میشود.
« چه میدونم، دریاس دیگه، اسمش روشه. یه وقت خوبه، یه وقت بده، یه وقت دوسته، یه وقت دشمنه.» ص 12
« صالح کمزاری و محمد حاجی مصطفی در دو طرف زاهد چمباتمه زدند. چیزی از دور میآشفت. انگار سالم را از دریا صدا میکردند. » ص 13
« شب که شد، همه آمدند جلو مسجد و نماز خواندند و دور سالم احمد جمع شدند و هیچ کس به دریا نرفت. زاهد گفت: حالا باید بریم لب دریا دهل بکوبیم، شاید رم کنه و در بره » ص 15
« همهمه ی دریا بیشتر شده بود، باد میآمد و دهلها مینالیدند. » ص 16
«دریا خاموش شده بود و داشت رنگ عوض میکرد که یک مرتبه سالم احمد نعره کشید و عقب عقب رفت. » ص 17
« همه چیز نا آرام بود و چیز بدی ، شبها دریا را از درون بهم میزد و همه را میترساند.» ص 21
« چیز بدی در هوا بود و دریا داشت به رنگ تیرهای در میآمد.» ص 22
و سر آخر نیز:
« سالم بیحرکت رو به دریا نشسته بود، دریا داشت میآشفت و صدای مهربانی از دور او را صدا میزد. » ص 22
این داستان و سایر داستانهای مجموعه ترس و لرز ساعدی، با وجود داشتن امتیاز عالی به عنوان نمونههای موفق داستانهای اقلیمی، به دلایلی که فعلاً از حوصلهاین بحث خارج است و امیدوارم در جای دیگری به طور مفصل به آن بپردازم، متاسفانه موجد بدآموزیهایی در بین بعضی اهالی داستان نویس جنوب شده است. منظورم آن عده نویسندگانی هستند که معلوم نیست به چه دلیل گمان دارند اغلب آدمها در جنوب کم و بیش دچار « زار» اند و در جهانی وهمی میزیند. آدمهاییکه انگار همواره چیزی کم دارند و اگر نداشته باشند داستان اینان داستان نمیشود.
از این بابت داستانهای ساعدی در ترس و لرز و داستان هنگام مندنی پور را در هشتمین روز زمین نمونههای افراط و تفریط در توجه به مختصات جغرافیایی در داستان میدانم. بحث در مورد لایههای میانی این دو حد به مجال بیشتری نیاز دارد که امید است در آینده بدست آید.
خواندن این مقاله برای من جالب بود. متوجه شدم کاملا آگاهانه و با وسواس زیاد مطالب خود را می نویسید و تمام جزئیات را درنوشتن آثار خود در نظر می گیرید. برای این است که تبحر خاصی دارید و می توانید آثار دیگران رابا دقت کامل بررسی کنید و مورد نقد قرار دهید من در ابتدا نمی توانستم با نوشته های شما ارتباط برقرار کنم. ولی با گذشت زمان به خواندن داستانهای شما علاقمند شدم .موفق باشید
سلام
البته کسانی هستند که با مطالب طرح شده در این مقاله موافق نیستند. متاسفانه به علت استفاده از کلمات زشت در کامنت هاشان مایل و قادر به نمایش عبارات شان نیستم. اما در یک مورد حداقل اشاره داشته اند به « جهان داستانی » و ظاهراً عقیده دارند نویسنده جهان داستانی خود را می آفریند و در آن احتمالاً به انجام هر امری مجاز است.
موضوع جهان داستانی و تعریف آن البته از موضوعات جذاب عرصه نقد و نظر و نویسندگی است. اما این دوستان ظاهرا به اصل موضوع این مقاله توجهی نکرده اند. این که وقتی جهان موجود به غایت داستانی است نویسنده برای خروج از آن یا بی اعتنایی به آن یا تغییر عناصر آن یا هر نوع بهم ریختگی دیگر دلایل داستانی داشته باشد. این که دلش خواسته این طور بنویسد که نمی شود. این مثل همان فحش دادن این آقایان است به جای بجث و ارائه نظر.
از این که نوشته های مرا دنبال می کنید ممنون و سپاسگزارم. با احترام
واقعا نوشته ی جالبی بود ...سپاس
سلام و مرسی از نوشته ی سیاه! این جوری بهتر دیده می شه.
در ضمن این که کلاهمان را (حصیری البته چون تابستونه) در مقابل حرف های شما بر می داریم(ای بابا مگه ما چند نفریم؟) خلاصه فکر می کنم که بخشی از این ماجرا مربوط می شود به این که ما اینقدر عجله داریم آن چیزی را بگوییم که فکر می کنیم بقیه نمی دانند، در واقع آن چیزی که همه می دانند را فراموش می کنیم و به ضد خودمان به عنوان نویسنده تبدیل می شویم. تبختر قربان! تبختری که یقه ی ما را می گیرد و نمی دانیم که تنها حسن ما این است (یا باید باشد که) آن قصه ای را که وجود دارد با قدرت تخیل و استعدادِ به تصویر کشیدن نقاشی کنیم. یادمان می رود که این ها همه وجود دارد ما فقط اغراق و برجسته اش می کنیم چون می توانیم اما حق نداریم آن چیزی را که به طور کانکریت وجود دارد تغییر دهیم مگر این که همه عناصر دیگرش هم تغییر کند. شهر خیالی فالکنر و صدسال تنهایی مارکز نمونه اش.
با دوستی و احترام
بعدالتحریر: فحش هارم بگذارید آقا برای یادآوری خیلی خوب است
Perfect my friend!
سلام بر دوست قدیمی
به ما هم سربزن
با سلام اگرامکان داره تمام مقاله ها ی خود رادر این وبلاگ بگذارید تا همگان بتوانند بخوانند منظورم مقاله اخیر که درکتاب هفته( نگاه ) شماره 21 چاپ شده وسایر مطالب . با احترام
با سلام.
من از این مقاله ای که می گویید خبر ندارم. راستش با نگاه کار نکرده ام. ممکن است اشتباهی شده باشد.
با سلام شما درست گفتید این مقاله ازآن یکی عباس عبدی است .ببخشید .
ولی همچنان بر خواسته خودم هستم که اگر جایی مقاله ای ازشما چاپ میشود یا دراین وبلاگ چاپ کنید یا به اطلاع برسانید تا خوانندگان آثار شما بتوانند بهره بگیرند . با تشکر
با کمال میل و ... شاد باشید.
روزگارتان پربارتر.
سلام آقای عبدی. امیدوارم شاد و سلامت باشید. کاری داشتم که باید تلفنی خدمت تون عرض کنم. من یه موبایل از شما دارم که تا به حال چند باری تماس گرفتم ولی هر بار خاموش بوده. اگر لطف کنید بیاین تو وبلاگم و شماره ای بدین که بتونم تماس بگیرم. موفق باشین. نوروزی
منم
یک سایه ی اصیل
بدون آفتاب....!
درود... دوست گرامی به دنیای من دعوتید.
اگر به خانه ی من آمدی
برای من ای مهربان چراغ بیاور
ویک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
به روزم و چشم به راه آمدنت ... [گل]
سلام، مبارزه با فساد نباید با ملاحظات سیاسی صورت گیرد.
سلام دوست عزیز. متوجه نشدم. توضیح بیشتر بدهید لطفا.