این
لعنتی نمیگذارد حواسم جمع باشد. نمیگذارد چهار کلمه حرف بزنم، چیزی بخوانم یا
بنویسم. تیر میکشد. رد تیز زخمهایی است که از پا تا سرم می دود. بیدارم میکند
از خواب، از بیهوشی. نمیگذارد قرار بگیرم. بیرون تاریک است. چراغ خاموش است.
خاموشیِ پشت شیشه می ماند و غوغا در سرم بالا می گیرد.
زور خودش را می زند. چنگ می اندازد که خط بکشد بر پوستم و نگذارد جلو بروم. این لعنتی را میگویم که مثل خشکی زایندهرود از دور آمده و تا دیر مانده است. خشکی زایندهرودی که در نیمهشب شوم چندماه پیش، با صدایی آشنا که صدبار غریبه نمود، بر خوابم خراب شد و تاریکی را پاشید بر روز و شب فردا، تا امروز، تا امروز که باز از اصفهان گذر کردم و دیدم پلها بیهوده برپایند.
چه میکنم حالا؟ چه کردهام مگر؟ جز آن که به قرار سالهای پیش خودم پایبندم؟ قراری که در آن سرازیری شوم، وقتی از مردن عبور میکردم، با خود گذاشتم و به آن گردن سپردم تا امروز؟ پس بار دیگر چراغ حوصلهام را برمیدارم و از این راهروی تاریک میگذرم، از این یکی هم، هرچه سیاه، هرچه طولانی، هر چه سرد، هرچه تنها... این دورهی بدتر را هم پشت سر خواهم گذاشت. کار خود را میگیرم دنبال.
از درد لعنتی این چند ماه بیدار میشوم. روشنایی مختصری تدارک میبینم. چیزی میخوانم. چیزی مینویسم. برمیخیزم، راه می روم، ردی میگذارم باز از خودم بر ماسههای ساحل خلوتی که میشناسم و اینجاست و...
نگاه کن! می بینی؟ لاکپشت تخم گذاشته است در چالهی ماسه ولختی خوابآلود گوشهای وارفته است. به روشنترین، تنها روشنایی افق اطراف، به دریا، فکر میکند. دیر یا زود اتفاق میافتاد.
...
پشت میکنم به خشکی هر رود، به خشکیِ هر چه دور و دیر، و باز پا درآب شور میگذارم. پشت میکنم به درد، درد لعنتی، سوزش و زخم و خراش و بیخوابی، تاریکی و...
کار خود را میگیرم دنبال.
و ما هم همین طور می کنیم. به دریا پشت می کنیم و می رویم و فکر می کنیم نوبت ما که در خشکی و شوری و آتش نیمه کاره ماند جواب فرزندان ما را چه می دهی که تو را فقط در کتاب های ممنوعه خواهند خواند.
عالی بود! و چقدر ملموس!
مرسی. قلم سالم و زیبایی دارید.
ممنون از لطف شما.
سلام جناب عبدی برادر بزرگوار.
" چه میکنم حالا؟ چه کردهام مگر؟ "
آفرین بر شما! همین دو عبارت کافی اند برای اندیشه ای بی زمان و لامکان ... برای غور ... برای غوص در دریای معانی شناس و ناشناس ... ریاضت حل معادله ی " من ؛ ماقبل ، ما بعد " ...
از لینکستان وبلاگ "داستان" با وبلاگ شما آشنا شده و حضور رسیدم به عرض ادب ؛ که با این عبارات نغز و پر مغز شما ، حقیقتا بسیار عالی مورد میزبانی قرار گرفتم.
موفق باشید،یا حق.
شرمنده می کنید. عرض ادب متقابل. گفتید « داستان»؟ حتماً می بینم و به وبلاگ شما هم سر می زنم. مجددا ممنون.