تا خیلی سال بعد، همین دیروز، زنگ بزنم به عمویم که مدتهاست پیر و مریض، گوشهی اتاق خانهاش در شاهینشهر اصفهان افتاده، دوران بازنشستگی را میگذراند و بپرسم: آنموقعها، سالهایی که در قسمت حمل و نقل شرکت نفت آبادان کار میکردی و یک اتوبوس بدفورد خاکستری دستت بود، شده بود در مسیر بوارده شمالی تا بریم، خانمی را سوار کنی با دو دختر دوقلوی هفت هشت ساله و یک پسر چهارده پانزده ساله؟ ارمنی بودند...فامیلشان ...فامیلشان احتمالاً آیوازیان بود، شاید هم پیرزاد؟
با صدای خشدار و بعد از دو سه سرفهی طولانی میگوید آبادان و اتوبوس و بوارده
و بریم را یادش هست، حتی یادش هست که از روبروی باشگاه گلستان میرفته تا سینما
تاج و کلیسا و میدان مجسمه
و استخر پارکآریا و از آنجا به سیکلین
و فایراستیشن و بیمارستان شمارهی دو و میرفته و از جلوی گیت هیجده
رد میشده میرسیده به فروشگاه ستاره آبی و فلکهی الفی و میلکبار
و اَنِکس که همان اطراف بوده، خیلی
زنها و بچهها و جوانها با اتوبوس این مسیر و بالعکس را میرفتند، میرفتند مدرسهی
ادب که مخصوص بچههای ارمنی بوده و...اما زنی به این اسم را نمیشناسد.
میپرسد: حالا چه طور مگر؟ چی شده بعد از این همه سال ؟
میگویم: چیزی نشده عمو...فقط چون این خانم، همین کلاریس یا هر اسمیکه داشته و شوهرش سینیور استاف پالایشگاه بوده و چند سال پیش جایی نوشته شما را میشناخته گفتم شاید...شاید...
دوباره به سرفه میافتد. بعد میپرسد: مرا؟ کجا نوشته؟ به کی نوشته؟ به تو گفته؟
توضیح میدهم که به من یکی که نه...اما نوشته و من بعداز ده دوازده سال تازگیها، یعنی همین دیروز، نوشتهاش را خواندهام. اجازه بده... گوشی را نگهدار!
آنوقت از پشت تلفن، جملههایی از کتاب « چراغها...» را میخوانم که در وصف آنموقعهای عمویم و اتوبوسی است که دستش بوده و مسیری که مسافر جابه جا میکرده:
« اتوبوس رسید. سوار که شدم راننده سلام کرد. از دیدنش تعجب کردم...سلام آقای عبدی، شما که خط پالایشگاه کار میکردی؟...خندید. چه کنیم خانم؟ پیشرفت کردیم. شما خوبید؟ سلامتید؟» چراغها را..، صص 172 و 173.
یادش نمیآید. بازهم سعی میکنم. از خواهرش میگویم. آلیس نامیکه در اتاق عمل بیمارستان کار میکرده و با مرحوم زن عمو خیلی خوب بوده. میگویم حتی آن داستان همیشگی شما را هم نقل کرده. داستان آن تهرانی که به جای کلمهی «پاس» میگفت «ماس»! میشنوم سکوت کرده، انگار منتظر است. میخوانم:
« بچهها یک به یک گفتند « پاس » و از جلو راننده گذشتند. آقای عبدی خندید و گفت پریروز مسافر تهرانی داشتم. شنید مسافرهای شرکت نفتی یه چیزی میگن و پول بلیط نمیدن، به جای « پاس » گفت « ماس »! چراغها..،ص 173.
بیفایده است. مکانها را بله اما آدمها را اصلاً بهیاد ندارد. شاید اقتضای سن باشد. شاید آنهمه سختی بعداز جنگ که بر او رفته یا دوران طولانی بازنشستگی و دوری از آبادان و آدمهایش...شاید چون آدمها، اغلب فقط از او عبور میکردند، میآمدند، سلامیمیدادند و خداحافظی میگفتند و میرفتند اما مکانها...مکانها همواره سر جایشان ساکن میماندند تا او، هر وقت که بخواهد و اراده کند، به دیدارشان برود و باز به اختیار و اراده از آنها بگذرد...از آنها، همانهای در آبادان، درآبادان بیست سال بعد بههمریخته و ویران!
اما در آن دهه که پیرزاد روایت میکند، آبادان شهری است با جمعیتی اغلب غیر بومی. پالایشگاه آبادان، از پانزده بیست سال قبل نیروی کار سراسر ایران را به خویش خوانده و نوعی اجتماع کاستی پدید آورده است. اجتماعی که، به زعم بعضی نظریهپردازان احزاب سیاسی، بالقوه قابلیت پرورش و عرضهی نمونههای شاخص « پرولتاریا »ی صنعتی را دارد و تحقق آرمانها و هژمونی طبقه کارگر در انقلاب پیش رو را نوید میدهد. به راستی که باید حضور بههم پیوستهی چندین هزار کارگر صنعتی را در محدوده پالایشگاه نفت آبادان، امری قابل توجه و بی بدیل در نظر داشت.
شهر آبادان در کنار اروندرود، مرکب از چندین محلهی بزرگ بود. نخست تقسیم کلی شهر به دوقسمت شرکتی و شهری قابل توجه است. قسمت شرکتی شامل دو محلهی بریم و بوارده ( شمالی و جنوبی ) بود که مختص کارمندان ارشد و متوسط بالای شرکت نفت بود. ساکنین این محلهها به امکانات رفاهی و تفریحی ویژهای دسترسی داشتند. باشگاههای کارمندی ( باشگاه نفت، باشگاه گلستان و... ) مجهز به سالنهای ورزش و کتابخوانی و کنسرت و رقص و بار و رستوران و فضاهای سبز زیبا و استخر و غیره غیره بودند. بنابه قانونی ناگفته، از ورود خانمهای چادری و آقایان بدون کراوات به این مراکز جلوگیری میشد. افراد با نشاندادن کارت عضویت باشگاه اجازه ورود مییافتند و صد البته مدیران داخلی باشگاهها ( همچنان که در داستان خانم پیرزاد به درستی و دقت اشاره شده ) به مرور تکتک اعضا و حتی خانوادههای آنان را میشناختند و رفت و آمد به باشگاه گاهاً با گفتن فقط کلمه « پاس » یا اعلام شماره چهار رقمیکارمندی عضو مجاز میشد.
سینما تاج، یکی از جاذبههای مهم آبادان شرکت نفتی بود. ساختمانی زیبا و مجهز با فضای سبزی کم نظیر و نظم و وقاری در خور که همزمان با سینماهای تراز اول پایتختهای مهم اروپا و شهرهای درجه اول آمریکا به نمایش فیلم ( به زبان اصلی و گاهی هم دوبله به فارسی ) مشغول بود. از ویژگیهای منحصر به فرد «تاج» یکی هم نقشه شماتیک چیدمان صندلیها بود که در هنگام خرید بلیت توسط مسئول گیشه جلوی چشم خریدار گشوده میشد تا او خود محل نشستن خویش را انتخاب نماید. بر این اساس کسانی ( مثل خود من! ) قرار میگذاشتند ردیف فلان صندلی بهمان بنشینند و به طرفشان میسپردند صندلی کناری آنها را انتخاب کند! این ویژگی را بعدها و تا بهحال در جایی ( در ایران که سهل است در بعضی کشورهای دیگر هم که رفتهام و دقت کردهام ) ندیدهام. هرچند شاید شما دیده باشید!
اما غیر از دو محلهی بریم و بوارده،
محلههای وسیع دیگری هم بودند که عمدتاً کارگر نشین بودند. هر چند شکل و معماری
داخلی خانهها در کل این محلهها به گونهای بود که در هر ردیف دهتایی خانههای
کارگری دو خانه اول و انتهای ردیف ( لین ) که خانههای دو نبش بودند مختص
کارمندان متوسط شرکت بود؛ همانها که در کتاب پیرزاد به تلویح جونیور استاف
( در مقابل سینیور استاف ) نامیده شدهاند. محلههای تانکی یک و دو و فرحآباد
و شاهآباد و پیروزآباد و...از این جمله بودند. بیش از دههزار
خانهی سازمانی در آبادان وجود داشت و همه یک طبقه و با معماری یکسان. در کتاب
خانم پیرزاد تنها از یکی دو تا از این محلات وسیع و مهم، آن هم صرفاً، با ذکر نام
یاد شده است. دو باشگاه کارگری و بعضی امکانات دیگر مثل سینما بهمنشیر و سینما
پیروز و استخرها و کتابخانه و زمین ورزش و بازارهای محله و البته مدارس (
دبستان و دبیرستانهای پسرانه و دخترانه ) برای استفاده اهالی این محلات تدارک
دیده شده بود.
اما بخش بزرگ شهر آبادان بافت غیر شرکتی آن بود. همهی کسانی که مستقیماً با پالایشگاه و شرکت نفت و پتروشیمیو...مرتبط نبودند در این محلات ساکن بودند. محلاتی که به وضوح فاقد آن سطح از امکانات رفاهی و تفریحی بریم و بوارده بودند. بومیان آبادان عرب بودند و به طور عمده در نخلستانهای مجاور شط زندگی میکردند. نگاه کاستی حاکم بر جذب نیرو در شرکت نفت تا آنجا پیش رفته بود که هیچ عرب و آبادانی بومیاجازه نمییافت از سطح کارگری و حداکثر استادکاری در رده بندی شغلی پالایشگاه بالاتر برود. به عبارت دیگر هیچ کارمند ( اعم از سینیور و جونیور ) عربی وجود نداشت. یومایی که پیرزاد در داستان خود دارد ( و به اشتباه به عنوان نامیخاص به زن نسبت میدهد ) همان اسم عام زن عرب است برگرفته از کلمه اُم. تقریبا همه دستفروشها در بازارهای سبزی و ماهی و میوه محلات شهری و شرکتی ( بخصوص کارگری) زنها ( یوما ) و مردها ( زایر ) عرب بودند.
صحنه حملهی ملخها در رمان پیرزاد که بهجا و زیبا توصیف شده و ماجرای پس از آن ( جمعآوری ملخها توسط یوما و بچههایش ) مرا به روزهایی عجیب در دوران دبستان برد. روزهایی که یوما تودهای ملخ خشک در سینی جلویش گذاشته بود و ما، من و همسن و سالهایم، سکهای میدادیم و جیبمان را پر میکردیم و فاصله مدرسه تا خانه را...خرچ خرچ ملخ جوشانده خشکشده میخوردیم و از لذتی شور و ممنوع بال در میآوردیم.
سیزدهبدرهایمان پر از یوما و زایر بود. به نخلستانهای مجاور شط میرفتیم. این روزها بود که کوسه دست و پا قطع میکرد. این روزها بود که مردمیبه آب میزدند و کوسهها امان نمیدادند. گاومیشها بودند. کوسهها از رنگ سیاهشان میترسیدند و فاصله میگرفتند. پسرکی که پوست سبزه و سیاه داشت بی ترس در آب گلآلود شنا میکرد. ناگهان فریادی از جایی دیگر بر میخاست. مردی را از آب میگرفتند. دست یا پایی به چند ردیف دندانهای تیز کوسه رفته بود.
« پناه بگیرین! پشت گاومیشها پناه بگیرین! »
پسرک سیاه سر به سر گله میگذاشت و گاومیشی دم تکان میداد و به اطراف آب میپاشید.
« به ترازوی آقای ادیب نگاه میکردم که چند جایش زنگ زده بود و کفههایش کج و معوج بودند. حوصله نداشتم به آقای ادیب بگویم تو بدتر از این گرما را هم دیدهای. من هم دیدهام. امشب و فردا شب و پسفردا شب بچههای محلهی عربها و احمدآباد و محلههایی که نه اسمشان را میدانم و نه هیچ وقت رفتهام ، برای خدا میداند چندمین بار میزنند به شط و اگر جان به کوسهها ندهند ، دستی یا پایی میدهند و ما از آلیس میشنویم که دیروز هفت تا کوسهزده آوردند بیمارستان، امروز هشت تا، دیشب ده تا... و من و آرتوش و مادر نچنچ میکنیم و بعدا زسکوت کوتاهی که فکر میکنیم برای مرگ یا از دست دادن عضوی از بدن مناسب و کافی است، حواسمان را میدهیم به بچههای خودمان که میگویند عصرانه چی داریم؟ شام چی داریم؟ مردیم از گرما... چرا درجهی کولر را زیاد نمیکنید» ص 253
فصل بزرگداشت فاجعه 24 آوریل، ( فصل 21 ) کتاب درخششی غبطه برانگیز دارد. خاتون یرمیان، بازماندهای از آن فاجعه، خاطراتی را باز میگوید. راوی، در اینحال، انگار از سر تفنن به تماشای فیلمیاشکانگیز رفته به توصیف وضعیت میپردازد: « آمدم کیفم را باز کنم که آلیس بستهی کوچک دستمال کاغذی را دراز کرد طرفم. دستمالی برداشتم و بسته را گرفتم طرف نینا. مادر سر میجنباند و زیر لب میگفت امان از روزگار ظالم. توی تالار فقط صدای نفسهای بلند و کوتاه بود و صدای خستهی خاتون: مادر گریه میکرد و بقچه و صندوق پر میکرد و میبست. پدر فریاد زد جانیست، زن! ول کن این خرت و پرتها را ! وقت نیست! بجنب! مادر شیون میزد: کمییک صبرکن! کمییک فقط! با خواهرم زیر درختهای انار هاج و واج ایستاده بودیم. نشستیم روی بقچهها و صندوقها و راه افتادیم...قیامتی بود از خاک و ناله و نفرین. عروسکهای پارچهای گم شدند و من و خواهرم گریه کردیم. اول برای عروسکها، بعد برای پدر، برای مادر، برادر و همدیگر...و بلافاصله ادامه میدهد: بستهی دستمال کاغذی دست به دست گذشت و خالی شد.» ص 135. اما روایت این فاجعه، فاجعهی اخیر، فاجعهی نشستن و گوش سپردن به سخنرانی پیرزنِ باقیمانده از کشتار 24 آوریل و در دستمال کاغذی فینکردن و اندکی، بله فقط اندکی به فکر فرو رفتن، به همین جا ختم نمیشود و چنین است که لایههای زیرین این اثر پیرزاد را آشکار میسازد:
« شب در اتاق نشیمن پاها را گذاشتم روی میز جلو راحتی و سر تکیه دادم به پشتی. مو پیچیدم دور انگشت و به نقاشی بالای تلویزیون نگاه کردم. آبرنگی بود از کلیسای اِجمیآذین در ارمنستان. یادم نیست از کی شنیده بودم که کلیسای آبادان را از روی همین کلیسا ساخته بودند. چشم به نقاشی گفتم: طفلک خاتون! آرتوش از پشت روزنامه گفت: چی؟ گفتم: طفلک خاتون، مادرش، پدرش، همهی آن آدمها، باید میآمدی و میشنیدی. به اجمیآذین نگاه میکردم. گفتم: چرا روز و ساعت مراسم را نمیدانستی؟ چرا برایت مهم نیست؟ چرا نیامدی؟
دست کشید به ریش و به نقاشی اجمیآذین نگاه کرد. بعد گفت: میدانی شُطیط کجاست؟ جواب که ندادم دست کردی توی حیب شلوار و رفت تا پنجره. چند لحظه حیاط را نگاه کرد. بعد برگشت. با نُک کفش یکی از گلهای قالی را دور زد: دور نیست. بغل گوشمان، چهار کیلومتری آبادان. دوباره به حیاط نگاه کرد: خواستی میبرمت ببینی. ماداتیان و زنش و نینا و گارنیک را هم دعوت کن. برگشت نگاهم کرد. زن و مرد و بچه و گاومیش و بز و گوسفند همه با هم توی کَپَر زندگی میکنند. دست از جیب در آورد و بند ساعتش را باز کرد. باید روز برویم چون شطیط برق ندارد. یادت باشد آب هم برداریم چون لولهکشی هم ندارد. ساعت را کوک کرد. باید حواسمان باشد با کسی دست ندهیم و بچهها را نوازش نکینم چون یا سِل میگیریم یا تراخُم. راه افتاد طرف اتاق. به خانم ماداتیان بگو شکلات انگلیسی برای بچهها نیاورد. چون گمان نکنم بچههای شطیط به عمرشان شکلات دیده باشند. به گارنیک هم بگو کفش ایتالیایی نپوشد که گِل و پِهِن تا قوزکش بالا میآید. زل زده بودم به اجمیآذین. آرتوش از دم در اتاق برگشت. آمد ایستاد روبه رویم و زل زد توی صورتم: فاجعه هر روز اتفاق میافتد. نه فقط پنجاه سال پیش که همین حالا. نه خیلی دور که همینجا، ورِ دل آبادان سبز و امن و شیک و مدرن. ساعتش را بست. گفت: در ضمن حق با توست. طفلک خاتون. طفلک همه آدمها...» صص135 تا 137
این نقل قولهای طولانی را به این دلیل آوردم که به نظرم جان کلام این رمان بر خلاف نظر خیلیها، آن خیالپردازیهای به اصطلاح عاشقانه کلاریس یا ویولت و آلیس و یوپ و امیل نیست. نمایش ابعاد و سطوح پنهان و نگاه به جهانی هر چند هنوز کوچک اما بسیار مدرن است که در جمع محدود دو سه خانواده ارمنی در آبادان دهه چهل شکل گرفته و دارد خودش را تثبیت میکند. میتوان به استناد بعضی ماجراهای رمان، روایت پیرزاد از این جهان را نوعی برانگیختن فقط احساسات سطحی ارزیابی کرد و نا عادلانه اثر را عامیانه فرض کرد. میتوان به استناد وجوه برجسته نشده اجتماع آن روزهای آبادان و محیطهای کارگری و صنعتی، وجوهی که مدتهای زیاد مورد توجه و تایید بسیاری از نویسندگان جنوبی بوده، رمان پیرزاد را اثری از سر سیری! معرفی کرد. میتوان به استناد نام و اعتبار شمیم بهار ( که گویا ویراستاری کتاب را به انجام رسانده ) ارزشهای مسلم کار خود پیرزاد را زیر سئوال برد. میتوان همهی ماجرا را به شکلی ساخته و پرداخته شبکهی تبلیغات ماهرانه ناشر و نویسنده و دیگر و دیگر دانست و...حتی میتوان شمشیر از رو بست و به جنگ نویسنده رفت و سینه چاک داد و فریاد زد من نه چراغها را خاموش میکنم و نه عادت میکنم! میتوان همچنان مخالف بود و همچنان از خواندن و دوباره خواندن این اثر پرهیز کرد. اما...
باید بگویم خیلی خوشحالم که تا همین چند روز پیش کتاب را نخوانده بودم. نمیدانم چرا، یا نمیتوانم توضیح بدهم. اما شاید چراییاش در همین چگونگیاش باشد. حوصله کنید لطفاً، خواهم گفت.
از سالهای آخر دورهی دبیرستان در آبادان یکی هم عشق و علاقهای ماند که به صحافی داشتم. همکلاسی داشتم که پدرش در چاپخانه شرکت نفت کار میکرد و یک روز دیدم جزوههای درسی دوستم، حمید را، صحافی کرده و در یک مجلد زیبا و محکم و وسوسهانگیز، با نوشتهی طلاکوب روی جلد، دست پسرش داده. یکی دو هفته بعد چهل پنجاه شماره « فردوسی » را که برادرم میخرید و میخواند و در گوشهی انباری خانه روی هم چیده بود تحویل حمید دادم. از آن به بعد این کتاب سنگین و قطور و سراسر داستان و شعر و عکس و مصاحبه همدم ساعتهای طولانی آخر شبهایم شد. کتابهای دیگری را هم به حمید دادم. چند مجموعه شعر، چند مجموعه داستان، چند شماره ماهنامه نگین...کتابهای دیگری را که خیلی دوست داشتم.
وقتی دوست عزیز از دست رفتهام، ابراهیم مصطفی زاده، همت مضاعف کرد و چند رمانی را که تقریباً همزمان با هم در جوایز ادبی تهران و محافل داستانخوانی شیراز مطرح بودند در یک بستهی پستی فراموش نشدنی به قشم فرستاد، بلافاصله به فکر صحافی آنها افتادم. فرصت این کار خیلی زود بدست آمد. صحافی چهار راه مرادی در بندرعباس، نیمهی غایب سناپور، همنوایی شبانهی ارکستر چوبهای قاسمی، من ببر نیستم صفدری، اسفار کاتبان خسروی و البته چراغها را من خاموش میکنم پیرزاد را در یک مجلد زیبا با جلد قرمز به من برگرداند.
حالا خیالم راحت شده بود که کسی هیچکدام از این کتابها را قرض نمیگیرد ببرد که دیگر نیاورد. فکر میکردم دیگر همهشان، این پنج رمان خیلی خوب ایرانی، همیشه هستند و اگر قرار شود نباشند باید هیچ کدامشان نباشند! اما عیب بزرگ کار این بود که نمیتوانستم هیچکدامشان را با خودم به رختخواب ببرم و...حتی نمیتوانستم عینک مطالعهام را، بسته نبسته، لای صفحات بگذارم و چشم ببندم و...
بعدها نیمه غایب را نصفه نیمه رها کردم. ارکستر شبانه را با ولع خواندم. من ببر نیستم زمینام زد و در همان چهل پنجاه صفحه اولش پشتم را به خاک مالید و از تشک بیرون پرتم کرد. اسفار کاتبان نخوانده باقی ماند. و چراغها... همه نزدیک به سیصد صفحه را، در حالی که مجلد قرمز سنگین و قطور روی زانویم بود و لبهی تختم نشسته بودم خواندم. همهی نزدیک به سیصد صفحه آماده بودم کتاب را بگذارم کنار بالشم و بخوابم یا...از جایم بلند شوم، راه بیفتم بروم و رد آب و ساحل را بگیرم و برسم به آخر خلیج فارس، از بازار ماهی فروشها بگذرم و راهم را کج کنم به سمت بوارده شمالی. همه دو سه شبی که به خودم امان دادم و نخواستم کتاب تمام شود و...
الان است که میتوانم بگویم چرا خوشحالم که قبلاً کتاب را نخواندهام. میتوانم خودم را کودکی ببینم که شکلات مکیناش را از ترس و دست برادر و خواهرهایش جایی پنهان میکند که بعد سر فرصت از آن کام بگیرد. اما در بازی و سرگرمیهایش فراموش میکند. مدتها میگذرد و درست وقتی، زمانی، ساعتی، دمیکه عرقکرده و خسته خودش را در تاریکی و گوشهای پنهان کرده و همه بچهها دنبالش میگردند و صدایش میکنند انگشتش به کاغذی سلفونی میخورد که همینطوری خش خش صدا میکند و بوی شکلات زیر دماغش میپاشد.
در استخر پارکآریا شنا میکردیم. ساعت رو به تاریکی میرفت. روزهایی از هفته، هشت به بعد، استخر مختلط بود. توی آب میماندم همه بروند. خودم را پشت درختهای سه پستان دور تا دور استخر، زیر دوش آخر، پشت نیمکتی که حولهام را رویش، مثلاً، میخشکاندم پنهان میکردم تا پیداشان شود. بیشترشان ارمنی بودند. میشد زیر آب شنا کنم و مثلاً هیچ حواسم نیست دست به پوستشان بکشم. نه شبیه مادرم و نه شبیه خواهرهایم...مثل خودشان بودند. سفید، با خالهایی ریز که فکر میکردم باید روی پوست گردن و بازو و پشتشان پراکنده است.
پیاده تا میدان مجسمه میرفتیم. میگفتیم و میخندیدیم. از جلوی سینما تاج رد میشدیم. درِ بزرگ آبی آن جا بود. زنی از رو به رو پیدا میشد. از کلیسا بیرون زده بود.
«... برگشتم طرف محراب، صلیب کشیدم و آمدم بیرون. رفتم طرف خانه . گرمای هوا دلچسب بود. چند وقت بود از گرما لذت نبرده بودم؟ نرسیده به سینما تاج، سرگرداندم به راست. ته کوچهی بن بستی درِ بزرگ آبی مثل همیشه بسته بود و دمِ در مثل همیشه پاسبانی ایستاده بود. شنیده بودم پشت در آبی محلهای است شبیه بازار کویتیها با قهوه خانه و مغازه و دکان و خانه. زنهای پشت در آبی شاید سال به سال پا از این محله بیرون نمیگذاشتند. همیشه دلم میخواست پشت در آبی را ببینم و میدانستم محال است.» ص 222
چه میدانستم خیلی سال بعد، همین محله و درِ آبی و پاسبانش، سینما تاج و دیگر و دیگر را، اینطور خواهم نوشت:
«...از چندتا سُبور و سنگسر و مگس توی سینی عکس گرفتم. دو بطری آب معدنی سرد و تگری با چهار لیوان یکبارمصرف خریدم. از خیابانی که سرآخر به سینما تاج میرسید گذشتیم. هوا، نه آنقدر که کلافه کند، گرم بود. آب سرد عالی و محشر بود. دیوار ته کوچههای سمت چپ خیابان را پایین ریخته بودند. جنینهای چندماهه را تو کیسههای نایلونی گره زده پرتاب میکردند این طرف دیوار. تابستان همانسال را به هم زده بودند و هیچ اثری از خورشیدو و درِ آبی بزرگ و پاسبان چاقی که بیست و چهار ساعته جلوش کشیک میداد نبود. رنگ آجری روشن سینما تاج قهوهای سوخته بود.» آبادان عکس. باید تو را پیدا کنم. ص 99
*
*
*
شنیدهام کتاب خانم پیرزاد، چراغها را من خاموش میکنم به چاپ چهلم و پنجمش نزدیک شده یا رسیدهاست. اگر حتی چیزی شبیه به این اتفاق افتاده باشد باید دست جمعیت کتابخوان و علاقمندان به ادبیات داستانی کشورمان را به گرمیفشار داد و بوسید. باید به اینقدرشناسی و توجه ارج نهاد و مفتخر بود. باید ایمان آورد که مردم حرف آخر را میزنند و درست هم میزنند. باید باور کرد که مروارید را، حتی اگر ته اقیانوس باشد، سر انجام خواهند یافت و خواهند شناخت و دوست خواهند داشت. من هم یکی از این مردم. خواهم گفت چرا همچنان به این پرواز غبطه برانگیز خانم پیرزاد فکر میکنم و رد سایه بالهای گشودهاش را، بر زمین ناهمواری که خودم ایستادهام و پیش رو و اطرافم هم گسترده، دنبال میکنم.
1- « مرد عربی پنج شش بز انداخته بود جلو و توی پیاده رو میرفت. مرد عرب دیگری سوار دوچرخه سعی میکرد پا به پای هم صحبتش آرام براند و چرخ جلو مدام چپ و راست میشد. بوی پالایشگاه میآمد و توی آسمان یک تکه ابر هم نبود. » ص 222
« گارنیک سینی شربت به دست از وسط بچهها گذشت وادای پا گذاشتن روی اسباب بازیها را در آورد.» ص 118
« آقای رحیمیداشت حیاط را آب میداد و مثل همیشه بلند بلند آواز میخواند. آرمن گفت آقای رحیمی بسکه بد صداست خانم رحیمیاجازه نمیدهد توی خانه آواز بخواند. برای همین آقای رحیمی هر روز سه بار باغچه و حیاط و نصف خیابان را آب میدهد.» ص 113
« تا قهوه حاضر شود زیر شیر ظرفشویی دست شستم، در قوطی یاردلی را باز کردم و به دستهایم کرم مالیدم...» ص 88
و دهها مورد دیگر جزیینگری و ظرایف روایت اهمیت دارند. دقت کنیم به توصیف هوا و آدمها و حرکات و نقل عبارات ویژه مکان داستان (آب دادن به حیاط ) و نیز به معنای پسِ پشت بعضی کارهای به ظاهر معمولی (کرم مالیدن به دست، با توجه به دست بوسیدن چند شب قبل امیل ).
2- « قرن نوزده. زنی آمریکایی با مردی انگلیسی ازدواج میکند که وارث عنوان لردی است. ترجمه وازگن مثل همیشه روان بود وساده. خانم سیمونیان میداند پسرش میآید خانهی ما؟ چرا نداند؟ لرد بزرگ از این که پسرش با دختری آمریکایی ازدواج کرده دلچرکین است و پسر را از عنوان و ارث محروم میکند. دوقلوها حتماً از قصه خوششان میآید. منکه هیچ وقت توی خانه ماتیک نمیزدم. جمله خیلی طولانی است، دو جملهاش کنیم. مدادم کو؟ لابد باز بچهها برداشتهاند. توی این خانه هیچچیز هیچوقت سرجایش نیست. پسر لرد و دختر آمریکایی صاحب پسری میشوند. از کاه کوه میسازی. سر چیزهایی که هیچ به ما مربوط نیست ساعتها حرف میزند و سر مسایل خودمان ول میکند میرود. چه چیزی مهمتر از بچهها ؟ پسر لرد میمیرد. پدر بزرگ عجب آدم خودخواهی است. طفلک زن آمریکایی. آرتوش خودخواه است. خیلی خودخواه. زنگ در را که زدند از جا پریدم. نرسیده به راهرو، با دستمال کاغذی ماتیکم را پاک کردم.» ص 150. نمونههای دیگری هم هست گه قابل توجه و ارجاعاند. زیبایی و قدرت در روایت همزمان ماجراهای اصلی و فرعی داستان و ارتقاء متن تا حدی که پتانسیلها و قابلیتهای واقعاً موجود نویسنده درارائه این چنینی اثر محرز میسازد. به این ترتیب متقاعد میشوم همه انتخابهای او، در شیوه و لحن و زبان روایت و بیش از آن، در تعیین راوی و زاویه دیدش، یقیناً مبتنی بر هوشمندی وی است و نه از سر تصادف یا عادت یا به زعم بعضی مخالفان اثر، به اصطلاح عامگرایی مرسوم این سالها.
3- مهمتر از همه را هم قبلاً گفتم. همان... نمایش جهانی کوچک اما به شدت مدرن. جهانی که امروز هم تازه و بدیع و جذاب مینماید. فردیت کنجکاوی برانگیز دختران و زنان و پیرزنان و تا حدودی مردانی از اقلیتی آرام، در شهری با شاخصههای برجسته مدنیت مدرن در بخش شرکتی به طور عام و در محلات ممتازی از این بخش بهطور خاص، و فقر و عقب ماندگی و بیماری در بخشهای وسیعتری که عمدتاً مسکن غیرشرکتیها و به ویژه بومیان عرب خوزستان بود. تضادی در یک جامعهی مبتنی بر روابط کاستی؛ تضادی که اگر چه به ندرت اما گاهی بوی انقلاب هم میداد.
از جذابیتهای سراسری متن هم همین را میگویم که به نظرم بوی پیرهن آستین حلقهای و کت و دامن خوشدوخت، با پارچه انگلیسی میدهد. بوی روکش چرمیصندلیهای سینما تاج، وقتی در تاریکی و در آن ردیف معین و صندلی معهود مینشستم و منتظر کسی بودم.
1-این کتاب برای منِ آبادانی ، ابادان ندیده که فقط بار سنگین خاطرات پدر و مادر را به دوش میکشم، شده است تمام کتاب مصور آبادان آن دهه . به قول شما توصیفات دقیق و موجز این کتاب مرا به آن روزهای ندیده میبرد. بعد از خواندن این کتاب در هر سفری که به ابادان دارم ، ناخودآگاه نگاه متفاوتی به شهر پیدا کرده ام. بریم و بوارده را آنگونه که توصیف شده میبینم نه اینگونه که هست.
2-سلام عمویتان را برسانید.
3-من همچنان منتظر دیدار شما و آن مصاحبه در باب آبادان و آبادانی هستم. در خاطرتان مانده؟
موفق باشید و همیشه دست به قلم.
سلام
مثل همیشه خوب و مهربان نوشتید.
من هم مشتاق آن دیدار هستم.
کدام عمو را می گویید؟
آن عمو را از کتاب درآوردم و ساختم برای رفتن به دل کتاب و موضوع. کمی هم شانس با من بود.
به قول دوست خوبم احمد ابوالفتحی، عادت دارم هر چیزی را اتوبیوگرافیک کنم. این هم این طوری شد.
ککا سلام .ما که چشمون بر نداد بخونیم
خو چرا ولک؟ تقصیر مونه؟
این آبادان چه حرفها دارد برای گفتن که هنوز در نگفتن ها مانده.
چشم در اولین فرصت میخانمش بلکم دلم واشه.
سلام. جالب بود و مرابرد به حال وهوای آن روزها درآبادان گرم ودوست داشتنی . کتاب را قبلا خوانده ام . اثری ماندگار . والبته نوشته های شما برایم شیر ین تر بود . تک تک کلمه های شما رابا تمام وجودم احساس میکردم و بدلم می نشست . خودم هم آنجا بودم تا زمان جنگ وتمام روز های خوش زندگیم رادر آبادان سپری کرده ام . لذت بردم از این همه نوشته های صمیمی در موردآبادان .سلامت باشید
نوشته تان بسیار اثر گذار و گیراست .
یک نکته : با کاربرد گاها مشکل دارم . گاهی یا هراز گاهی میتوانند جانشین آن شوند . پاینده و نویسا باشید .
سلام جناب فرح
خوبید؟ مرا خوشحال می کنید که کامنت می گذارید.
با دوستی های همیشه.
خوب است که شهرها نماد چیزی باشند به قول جلال ستاری هر آیینی و هر آدابی در اسطوره ها می تواند تجسم دردها و رنجهای مردم یک شهر باشد و از آن به خوبی توی داستان استفاده کرد. مثلاً در سو و شون شهر شیراز نمونه خوبی از این دست است ........موفق باشید
سلام. آقای عبدی بزرگوار، یک نگاه به قد و بالای این پست بیندازید. واقعا طولانی است. به رسم و رسوم مملکت پایبند باشید و اندکی موجز بنویسید لطفاً! چون قراره ما اینجا لحظهای کلاه از سر بردازیم و ظهار ارادت بکنیم و رد شیم. حالا خوبه چشماندازش قشنگه؛ اگر نه کار شما، به قول فرهاد حسنزاده، بند آوردن سدِّ معبر تلقی میشد!
سلام دوست عزیز جناب عزتی پاک.
اولا که شما پاک یادتان رفته بابت نیامدن به گرگان و محروم کردن ما از لبخند شیرین تان بدهکار جدی دارید.
دوم این که بندآوردن سد معبر از نظر ویرایشی اشکال دارد!
سوم هم خود آقای حسن زاده که مثل شما نیامدند گرگان و قول شان زیاد معتبر نیست نزد دوستان مشتاق.
چهارم هم آقاجان ما دوزار می گیریم می ریم رو من...ب..ر به هزار تومن کمتر پایین نمی آئیم.
حالا تو خواه پند گیر و خواه ملال!!!
قربان شما و مهربانی تان.
برای ما آبادانی ها رمان من چراغ ها .... بسیار خاطره برانگیز و زیباست با اینکه از زبان یه فرد ارمنی نوشته شده و شرکتی هم هستند ولی برای ما شهری ها تمام لحظه هاش حس شدنی است باید از ایرج کریمی تشکر کنم که این رمان را در مجله فیلم از نظر سینمایی نقد کرد و چه قدر قشنگ هم اینکار را کرد نوشته های شما هم مثل همیشه زیبا و اشک درآر هم است .
عالی بود. سپاس. تمام گفتنیها را گفتهاید.
سپاس از شما.
آقای عبدی عزیز نظر شما در باره رمان من ببر نیستم برایم خیلی مهمه آیا قبلا در باره این رمان نقدی نوشته اید اگر هست نشانیش را بدهید شاید بتونم پیداش کنم اگر هم ننوشته اید اینکار را بکنید فکر کنم خیلی ها دعاگویتان خواهند شد
با سلام. متشکر از حسن اعتماد شما.
قبلا هم گفته ام که کتاب را یکی دو بار سعی کرده ام بخوانم ولی عملا موفق نشده ام. محمدرضا صفدری دوست داشتنی داستان نویس خوبی است و داستان کوتاه های خیلی خوبی دارد. بالاخره آن را خواهم خواند و شاید در باره اش یادداشتی بنویسم. چه بسا صفدری عزیز همان ببر باشد و نه تاک که گفته! من که ببر بودن را بیش تر دوست دارم.
شاهکارید آقای عبدی که این همه سال «چراغها...» را نخوانده بودید. باید بگویم دست مرا از پشت بسته اید که مقاومت می کنم در مقابل هر آن چه مد می شود و ورد زبان همه می افتد و دائم هر کس را ببینی می پرسد: فلان را خوانده ای؟ دیده ای؟ شنیده ای؟ این جور مواقع نمی خوانم و نمی بینم و نمی شنوم تا بعد که فروکش کرد آن جو، خودم خلوت کنم با آن اثر و خودم به تنهایی کشفش کنم. اما حکایت «چراغها...» برای من به گونه ای دیگر بود. قرار بود مجله ای نو پا را کسی همچون مجید اسلامی در بیاورد و به من گفتند که پرونده شماره اول همین کتاب است و من به شوق خواندن ورق ورق مجله ای که «هفت» نام گرفت و از دست ندادن حتی صفحه ای از آن به خاطر تمام حرف هایی که از آقای اسلامی می شنیدم، تصمیم گرفتم کتاب را بخوانم. و شما می دانید که وقتی کسی متولد بوارده شمالی باشد و بنازد به آبادانی بودنش و به یک باره با کتابی روبرو شود که در بوارده جنوبی می گذرد و خانواده شرکت نفتی هستند و ویمتو می نوشند و فضایشان مو نمی زند با حرف های خانواده و تعریف هایشان از آن روزهای آبادان، چه حال خوشی به آدم دست می دهد!
می گویند اهالی هر ارگان و سازمانی شباهت های انکارناشدنی با هم دارند. باید بگوبم «چراغها...» در تصویر کردن فرهنگ شرکت نفتی ها بسیار موفق بود و چیزی که بعد از این همه سال در ذهن من مانده، به جز تصاویر نابی که شما نوشته بودید از کتاب، ور خوش بین و بدبین راوی بود که مکالمه ای تمام نشدنی با هم داشتند. مثل همه ما.
خوشحالم که طلسم را شکستید و کتاب را خواندید و ناراحتم از این که هنوز به قول تان عمل نکرده اید. چه قولی؟ کمی فکر کنید؛ حتما به یاد می آورید!
چه جالب!
همیشه کارهایی بوده که انجام نداده ام.
همیشه کارهایی هست که باید انجام بدهم.
چیزهایی که باید به یاد بیاورم
چیزهایی که می تواند کسانی را خوشحال کند!
فکر می کنم
و به یاد خواهم آورد.
http://abadanyadegari.com/wp-content/uploads/2012/11/5.jpg