اَه از این روز بد! چه کارش باید میکردم؟ این کوچولوی لعنتی را چه باید میکردم، وقتی از آینه بغل دیدم افتاده گوشهی جدول و روی اسفالت هنوز داغ محوطه، سرجای خود بالا و پایین میپرد؟ میایستادم؟ نزدیکش میماندم و جان کندنش را تماشا میکردم؟
روز قبل دیده بودمش. صبح که قبل از راه افتادن، کاپوت ماشین را بالا زدم، دیدم گوشهی موتور کز کرده و دارد نگاهم میکند. سیخ کنترل سطح روغن موتور را بیرون کشیدم. لابد فکر کرد میخواهم بزنمش. خودش را شل کرد و از لای اهرم و دسته موتور و میل فرمان پایین سرید. از همانهایی بود که گل باقلایی صداشان میکنند! دیدم روغن سیاه شده. باید هرچه زودتر عوضش میکردم.
امروز عجله کردم که زود به تعویض روغنی برسم. استارت زدم و راه افتادم. دنده عقب آمدم و...فکر کردم چرخ عقب به جدول پیاده رو گرفته. کوپی کرد و رد شد. در آینه دیدم کوچولوی گل باقلایی دارد تقلا میکند یک بار دیگر با چهار دست و پا روی اسفالت کمی داغ راه برود، اگر بتواند...
اَه از این شروع بد. کاش میشد انگشتم، یکی از انگشتهایم را زیر لاستیک ماشین بگذارم و از روی دست خودم رد بشوم ببینم چه حالی دارد اول صبح، استخوان آدم خرد شده باشد. فکر کردم چه روزی خواهم داشت امروز! چه گند روزی است که اینطور شروع شد.
هزینهی تعویض روغن دوبرابر و نیم چند ماه پیش شد. اخلاقم بد بود، جا نداشت بدتر بشود. با چند نفر دست به یقه میشدم امروز، نمیدانستم. کاش میشد کار نکنم. کاش میشد جایی میرفتم، میخوابیدم. کاش میشد کار دیگری، سر تا پا متفاوت از هرروز، جلوی پایم میافتاد.
چشمچشم کردم و آن پارچهنویسی، بعد هم بنر بزرگ، را دیدم. گوشهی میدان گلها نزدیک اداره ارشاد. قرار بود از امروز شروع بشود. از هفدهم آبانماه به مدت چهار روز. نوعی جشنواره شاید...گردهمایی... اسمش هر چه بود قرار بود از امروز، روزی سه چهار نمایش اجرا شود. برای انتخاب نمایشهای برتر...بخشی از یک برنامه بزرگتر. سهم قشم، اجرای نمایش هایی از تهران، کرمان، لرستان و چهارمحال بختیاری و اورمیه و خوزستان بود.
میدان را دوبار دور زدم. ساعت حدود ده صبح بود. اولین اجرا باید همان دقایق، شروع میشد. تردید را انداختم یکطرف و به یک تلفن کوتاه به دفتر بسنده کردم.
« من امروز حالم خوش نیست. صبح یک تصادف کوچولو کردم اعصاب ندارم. ممکن است دو سه ساعتی دیر بیایم. کاری داشتین زنگ بزنین یا پیام بفرستین.»
این شد که گذرم به سالن تازه تاسیس ارشاد قشم افتاد. از دیدن آنهمه آدم، شاید دو سه اتوبوس پر، دختر و پسر اهل تئاتر حیرت کردم. هرکدامشان را اگر بیرون از آنجا میدیدم به فکرم هم خطور نمیکرد هیچ نسبتی با تئاتر و نمایش و ادبیات داشته باشند. اما داشتند. گروه گروه دور هم جمع شده بودند و داشتند از جزئیات کارشان حرف میزدند. گروهی هم در سالن اصلی مشغول آماده سازی دکور کار خود بودند.
ساعتی بعد توی تاریکی سالن نشسته بودم و به گل باقلایی فکر میکردم. تقصیر خودش بود؟ گربهها موجودات زرنگی هستند، این یکی هم باید خودش از خودش مراقبت میکرد؟ همیشه باید قبل از حرکت زیر و اطراف و زیر کاپوت ماشین را بازدید کنی؟ فکرمیکردم و پکر میشدم اما دوباره، با روشن خاموش شدن چراغهای سالن و صحنه، یادم میرفت. اولین کار، به کارگردانی افشین زمانی، ننه دلاور و فرزندان او، از برشت بود. سخت بود که بلافاصله بعداز خستگی راه طولانی تهران تا قشم و اتوبوسسواری کسی بیاید سالنی را که احتمالاً خیلی چیزهایش به درد نمایش نمیخورد مناسب حال اجرایی خاص کند. راستش من از تئاتر و بخصوص پشت صحنه و کارهایش زیاد چیزی نمیدانم. تجربه خاصی ندارم...جز چندروزی تمرین برای اجرای یک کار دیگر برشت در نقش قاضی دادگاه به کارگردانی دوست گمشدهام فرامرز محمودی در زمان دانشجویی در سال 52 و البته تماشای کلی تئاتر در اینجا و آنجا در طول این سالها. از «سگی در خرمنجا» با بازی فنی زاده و آذر فخر در تئاتر سنگلج تا... اما واقعا به جز یکی دو اجرای اخیر در تهران در سال گذشته، کارهایی دیدنی و آموختنی، مدت هاست از جایگاه تماشاچیها و صحنههای تماشا دورم. در قشم هم که هیچ خبری نیست. نه چرا... حدود سال 82 همین اتفاق یا شبیه آن افتاد. یعنی قرار شد برای گزینش نمایشهای قابل ارائه در طول دههی فجر، چندین استان، کارهایشان را در قشم به قضاوت داوران بگذارند. یادم هست کسی سفارش گروهی از بچههای شهرکرد را کرد. گفت ممکن است کمکی لازم داشته باشند. آنها نمایش افرا از بهرام بیضایی را در دست اجرا داشتند. وقتی گفتند برای اجراشان به یک قطعه فرش نیاز دارند، به فکر رسیدم فرش دوازده متری خانهام را بدهم بهشان. همین کار را کردم. خب البته همین نکته باعث شد فرش را بدهم بشویند و...اما تشویق شدم بروم و افرا را هم ببینم. خیلی لذت بردم و ویتامین تئاتر خونم برای مدتی تامین شد!
امروز هم وقتی بعداز آن گربهکشی، تکیه داده بودم به دیوار سالن انتظار و رفت و آمد آن همه آدم اغلب جوان علاقمند به تئاتر را میدیدم، بعداز آن که نشستم در سالن و مفت و مجانی، یک اجرای خوب و دوست داشتنی از یک داستان خوب و دوست داشتنی را دیدم به خودم گفتم: برو شاد باش مرد! صحنه خالی نیست. هیچوقت خالی نبوده و قرار نیست هم باشد. این گیاه رستنی، از لای درز قالبهای پتو پهن بتن هم که شده سر بیرون میآورد و خود را نشان میدهد و به یادت میآورد اینجا باغ و باغچه بوده و باغ و باغچه خواهد ماند. ننه دلاور و فرزندان او، کار افشین زمانی و دوستان هنرمندش که به استاد حمید سمندریان تقدیم شده بود، دسته علف سبزی بود در قشم اسفالت گرفتهی کمباران.
ساعت دوازده و نیم رفتم و سری به دفترم زدم و چند امر! کوچک معمولی را رتق و فتق دادم و با عجله برگشتم تا کار و نوشته جلیل امیری را ببینم. « اگر موریانه ها بخندند» پر از درخشش متن، دیالوگهای درست و جذاب و بازیگری منعطف و اثرگذار بود. همه عالی بودند و همان پیام را تکرار کردند: شهر خالی از عشاق نیست. هرطرف که نگاه میکردم کسی را میدیدم که داشت از پلههایی بالا میرفت. آنهمه آدم، دختر و پسر جوان دست به دست بزرگترهای همراهشان داشتند ارتفاعهای تازهای فتح و تجربه میکردند.
بعداز ظهر که به خانه برگشتم، اثری از نعش گربه مرده ندیدم. شاید رفتگر کوی، کوچولوی گلباقلایی لهشده را برده بود و گوشهای چال کرده بود. شاید اصلاً اوضاع به آن بدی که فکر میکردم نبود. جست و خیزی کرده بود و راه افتاده بود و رفته بود پی کارش. هرچه بود، از آن تلخی و افسوس و دلمردگی صبح چیز زیادی باقی نمانده بود. چیزی که باقی بود رضایت عنکبوت گونه من بود!
سرنوشت اینبار چنین رقمخورده که من، عنکبوت اعظم ( بگو پیر و تنبل! )، نشسته باشم این بالا، در این جزیره و این شهر، تار گستردهای تنیده باشم و یکباره کلی حشره چاق و چله و خوشمزه شکار کرده باشم. تا دو سه روزی نانم در روغن است. هر روز دو سه تا اجرا میبینم از این طرف و آن طرف...
هرچند
هنوز مشکلات خیلی زیادی باقی است اما...علی الحساب باید بیشتر از قبل، مواظب بچهگربهها
باشم و این دوسه روز، همینطور که به دیوار راهرو ساختمان ارشاد قشم تکیه دادهام
منتظر بمانم در باز شود و کسی بگوید بفرمایید تو!
گربه ها زرنگ نیستند مخصوصا وقتی از خیابان رد میشوند خیلی بی احتیاط اند دقیقا بخاطر اینکه از سر و صدای ماشینها بیزارند و خود را در خطر میبینند، هراسانند و بی احتیاط. . اما الفبای نگاهشان بسیار گسترده و پر بیان است. گربه ها بسیار دوست داشتنی، پر راز و رمز و فربینده اند، وقتی مدتی با آنها از نزدیک زندگی کنیم مجذوب شان خواهیم شد، بسیار زیاد. دلم سوخت. کاش حداقل دست نوازشی بر سرش میکشیدید، می ایستادید و همراهی اش میکردید. حیوانها به ما مهر ورزیدن می آموزند چیزی که ما خیلی به آن نیازمندیم. باری...
شایدحق باشما باشه. یاد گرفتن این چیزها آسون نیست. هنوز مونده یا یاد بگیرم.
دیشب اینجا که ممالک خارجه باشه یه فیلم از دوستی حیوانات با هم نشون می دادن. یکیش در مورد بزی بود که دوست یه اسب کور شده بود و سال های سال مراقبش بود و راهنماش بود تو مزرعه. از انسان بودنم شرمم شده بود ها...
ببخشید قرار بود راجع به تئاتر باشه یا گربه؟ من که از برشت بازی انق-------------در خسته ام که ترجیح دادم راجع به حیوونا حرف بزنم اینجا. خسته ام همه ش در حال جنگیم با یه چیزی یه یه کسی. برخلاف حیوونا که فقط برای بقا می جنگند. هیچ حوصله ی آدمارو ندارم. به همین دلیل دیگه حوصله ی تئاتر هم ندارم.
مرسی اما
می دونی شب ها، بعضی ها که با سرعت چی بگم از جاده ها رد می شن و پیش می آد روباه ها را زیر می گیرن چه اتفاقی می افته؟ بعضی شون بلافاصله با هرچی شد، تیغ یا چاقو یا انبردست یا سنگ دم روباه را می برند که ببرند بشورن و عطر بزنند و به جاکلیدی شون آویزن کنند.
ما هم داریم می جنگیم. تا می جنگیم خوبه. چون می خواهیم یه چیزی رو عوض کنیم یا نگه داریم. یه کاری هست که انجام می دیم. حالا فعلا این طوره. زور می زنیم یا می جنگیم عوضش کنیم.
من هم ممنونم که خوندی. خوبه که از این فاصله دور لطف کردی و یادکردی. مضاعف بود لطف ات>
اتفاقاً به عباس عبدی میاد که رابطهی حسی خیلی خوبی با حیوونا داشته باشه. بهنظرم اگه یکیشونو بیاری پیش خودت، دلبسته میشی و دیگه ولش نمیکنی.
:))
به نظرم همین طوره که می گی. شاید هم تا حالا این کار رو نکردم از دلبستگی شدیدش می ترسم. یعنی حتما همین طوره.