بعداز دو سه هفته قول و قرار، بالاخره جور شد و امروز به همراه دوستان باستانشناسم، دکتر دشتی زاده و جناب پیرمرادی، به جزیره هنگام رفتیم. آنها میخواستند دور و بر جزیره را بررسی کنند و احیاناً آثار زندگی انسانهای اولیه را کشف کنند و من میخواستم لوکیشنهای رمان تازهای را ببینم که در دست نوشتن دارم و ماجراهایش همه در جزیره هنگام میگذرد.
ساعت هشت راه افتادیم و یک ساعت بعد اسکله
کندالو بودیم. راننده، خلیل پاروکش، از جملهی هشت سال اسیران جنگ بود. سیزده یا
چهارده ساله بوده که داوطلبانه به جبهه رفته و بعداز یکسال اسیر شده و تا پایان
جنگ در اسارت به سر برده. در طول راه، رفت و برگشت، به اصرار زیاد ما، کوتاه
کوتاه، خاطراتی از جنگ و جبهه روایت کرد. به چندبار پیشنهاد من که حاضرم در نوشتن
خاطراتش، بی هیچ مزد و مواجب، کمکش کنم علاقهای نشان نداد و گفت: برای خدا و دل
خودم اینکار را کردم و نه هیچچیز و هیچکس دیگر. از کاری که کردم راضیم و ده بار دیگر هم که پیش بیاید
تکرارش میکنم.
شانس نوشتن داستانهای خلیل پاروکش، هنوز وجود دارد. من هم حاضرم. شاید روزی اتفاق بیفتد. بگذریم. همین که تا پایان امروز با ما بود غنیمت بود. حتی آمد تا خود هنگام. ماشیناش را گذاشت در اسکله کندالو و آمد آنجا که تنها نباشیم و الحق آشناییهایش خیلی موثر افتاد.
اهالی هنگام اغلب شیعهاند و این ویژگی مهمی است.
به محض رسیدن به آنطرف، سری به بازار صنایع دستی آنجا زدیم که زنها و دخترها ادارهاش میکردند. صندلیهایی گذاشتند روی ماسههای ساحل، نزدیک جایی که یک لاشهی متلاشی شده آهنی افتاده بود. گفتند بقایای یک کشتی انگلیسی است که سال ها پیش، به گل نشسته است. شاید آهنی آهنی هم نبود. به هرحال چیز زیادی ازآن باقی نمانده بود که دیدنی باشد. با این حال قایقهای گردشگران تا کنارش میآمدند و ملت، چریک چریک، عکس میگرفتند.
گپ و گفتی کردند دوستان من با اعضای شورای هنگام. دکتر دستی هم در گردشگری جزیره دارد و حداقل می تواند پیامهای مردم را به گوش مسئولان برساند. بعد راه افتادیم و من کار خودم را دنبال کردم. عکسهایی گرفتم از بقایای ابزار تعمیر لنج. وینچ بزرگ آهنی که گویا تاریخ 1860 رویش حک شده بود. یکی از بچههای خوب هنگام موتور سیکلتی آورد و در اختیارمان گذاشت دور تا دور جزیره را بگردیم ( در هنگام خودرو، حداقل از نوع سواری و شخصیاش، وجود ندارد.). از این بهتر نمیشد. سه نفری رفتیم. گشتیم و این شامهی تیز دوست باستانشناسم کارگر افتاد و بعداز یکی دوبار رفتن و دور زدن و دیدن، جایی ایستاد. جایی که بقایای یک سنگچین در دریا پیدا بود. شاید دامگهی برای صید ماهی به روشهای ماقبل تاریخی! سنگهایی را غلتانده و در آب انداخته بودند و قوسی ساخته بودند. آب که مد میشده، ماهی در این طرف قوس سنگی شنا میکرده و در جزر، آب از او می افتاده. از سوراخهای لابه لای سنگها آب خالی میشده و پایین میرفته. می مانده ماهی زیاد و ماهیگیران گرسنه با نیزهها و هرچه که داشتند!
چند لقمهای نان و ماهیِ تُن خوردیم و جان گرفتیم. اولین بار بود در یک سایت تاریخ ثبت نشده به سر میبردم: جایی که ممکن بود یکصد هزار سال پیش یا قبل از آن انسانهایی زندگی کرده باشند، آمد و رفت داشته باشند، ابزار ساخته باشند، عشق ورزیده باشند، همدیگر را به اسم و علامت و تکان دست و سر صدا زده باشند و صداشان حالا در فضا معلق مانده باشد...
دکتر نشانم داد دنبال چه نوع ابزاری بگردم؛ ابزار سنگی برای بریدن و جدا کردن چیزی از چیزی، شاید پوستی از استخوانی یا...
گشتم و گشتم و بعداز ساعتی، از بین هزاران تکه سنگی که زیر چتر تاریخ افتاده بودند و به خاک جزیره چسبیده بودند تکهای پیدا کردم. صدا زدم دکتر! دکتر! وقتی آمد به شوخی گفتم:
« پیدا کردم! ابزار سنگی رییس قبیلهشان را پیدا کردم.»
تکهای کوچکتر از یک کف دست. با همان علائم و نشانههایی که دکتر گفته بود. از شرح این میگذرم که چه هیجانی از خود نشان داد، از این که ناباورانه نگاهم کرد و سنگ را از دستم قاپید و به زیر و بالایش دقیق شد. انگار همین الان رفته باشد به کلبهی آدم یکصد و پنجاه هزار سال پیش و آن را کنار لاشهی ماهی یا مرغ یا چهارپایی دیده باشد؛ در حالی که خونی است و صدای نفسنفسزدن مرد شکارچی، هوای کلبه را به لرزه در آورده و زن، زنی، مردش را می ستاید! کلبه یا هرچیز دیگر، هرجایی که نمیدانم چهطور او را از باد و باران و آفتاب امان میبخشیده.
مغرور از تماس دستم با سنگ دوران پارینه، گوشهای نشستم. لب صخرهای رو به دریا و پشت به جزیره و سایت و سنگ و کلبه و مرد شکارچی. موسیقی ملایمی در گوشم بود، آبی دریا مقابلم.
فکر کردم بد نبود اگر میشد تکه زمینی از خودم داشته باشم در همین نزدیکیها، همینجا که آدم آن دوران، معلوم نیست به چه دلیلی انتخاب کرده و بساط زندگی بر زمین انداخته، با زن و بچه هایش! شاید آن موقع زن و بچهای در کار نبوده. شاید همه تنها بودند. مثل حالای من که دور از زن و بچه این جایم! زمینی داشته باشم و خانه ای بنا کنم و آن راها که دوست دارند، آن ها که دوستشان دارم را به کلبه ام فرا بخوانم؛ میهمانان روز و شب!
دراز کشیدم و روی همان تیزیهای پراکنده زمین پشت گذاشتم. پیانو آرامش میبخشید و دریا پایین و نزدیک بود. آهسته آهسته باد هم آمد، با شوری اندکی که بر روی و موی و ابرو مینشاند. پلک برهم گذاشتم و گذاشتم مرد پارینه سنگی در تنم حلول کند. با خیال زنی که دوست داشته، ترسی که می شناخته، غمی که...
خوابم برد. لحظههایی یا دقایقی یا ساعتی. وقتی بیدار شدم، وقتی به صدای پیانو بیدار شدم، بیاختیار انگار، تکهی پایانی شعر مهدی اخوان ثالث بر زبانم آمد. همان که در وصف و ستایش صادق هدایت سروده بود: روی جادهی نمناک، با تغییری اندک که مناسب حالم میشد. در وصف مرد تنهای پارینه سنگی که شاید روزی هم همان جا، جایی که من نشسته بودم، نشسته بوده و به این دریا که حالا هم هست نگاه می کرده، خواندم و تکرار کردم:
چه می دیده است آن غمناک
روی ساحل نمناک؟
زمین شورتیم! خیلی جالب بود کاری که شما می کنید یک خدمت است.
آقا شما آقایید. خسته نباشی شیرینی بود. هر وقت زمینی پیدا شد با هم می شوریمش قربان!
خدای من چه متنی !...سراسر زیبایی ...سپاس... نمی شد گذشت و تعریف نکرد استاد عبدی...
دلم را گرم می کنید دوست عزیز.
از محبت تان سرشار شدم.
سلام . خاطره جالبی بود . منتظر خواندن رمان جدید هستم . باید خواندنی باشد که ماجراهایش در جزیره هنگام میگذرد. موفق باشید . منتظر پیشنهادی هستم که داستان زندگیم را نویسنده ای متعهد نظیر شما چاپ کند . شاید روزی اتفاق بیفتد به امید آن روز .
سلام خیلی زیبا بود. در انتظار رمانش خواهیم نشست. قبل از آنکه خانه مطلوب را در زمین مزبور بنا کنید از تموز تابستان قشم هم یاد آرید :) موفق باشید.
سلام جناب عبدی. شما با این اوصاف آدم را هوائی میکنید . پیشنهاد میکنم کتاب خوشی ها و مصایب کار از آلن دو باتن را بخوانید. شما که روح آزادی دارید و به راحتی نسیم سفر میکنید من را به یاد دو باتن می اندازید. موفق باشید و دست راستتان زیر سر من که به تهران میخم. ضمنا لینکتان کردن دوست داشتم در وبلاگ دوستان شما را داشته باشم اما به علت تفاوت محیط وبلاگها میسر نیست .
سلام
سراسر همه لطف دارین.
سلام
وصف الحال جالبی است وسفرنامه ی جالبی به امید خدا هم که داستان خلیل نوشته شود ومن ما استفاده کنیم.یاد اخوان هم به خیر
مانا باشید