راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

مشکل ببر یا تاک پیچیده به بالای خود بودن

 

                                        

این خاطره را جای دیگری هم نقل کردهام. سالها پیش، روزی برای بازکردن حساب پس اندازی به شعبه کوچک بانکی در نزدیکی خانه مان در یکی از کوچه های خیابان البرز تهران مراجعه کردم. کارمند جوان بانک که سلام و علیک مختصری هم با من داشت، بعداز پرکردن فرم ها و کارت و نوشتن مشخصاتم داخل جلد دفترچه و الصاق عکس کارم را انجام داد و دفترچه را تحویلم داد. همین طور که نرم نرم به سمت خانه می رفتم، دفترچه را بازکردم و نوشته ها و ارقام را خواندم. وقتی جلوی عبارت « علامت مشخصه در صورت » خواندم: انحراف کمی در چشم چپ کلی جاخوردم و به فکر فرو رفتم. تا آن‌موقع کسی نگفته بود و خودم هم متوجه نبودم چشم چپم دچار کمی انحراف است! وقتی به خانه رسیدم با عجله خودم را به آینه جلوی دستشویی رساندم و به چشم‌ها در صورتم خیره شدم. چیزی نبود. فکرکردم حتماً چون با چشمی که منحرف است دنبال انحراف در چشمم می‌گردم چیزی پیدا نمی‌کنم! این بود که همسرم را صدا کردم. دفترچه بانک را نشانش دادم. خندید و پرسید: چی شده؟ پول‌دار شدیم؟ گفتم نه عزیز! این‌جا، این جا را بخون! ببین چی نوشته این یارو! این‌جا جلوی علامت مشخصه در صورت!

خواند و نگاهم کرد. دوباره خواند و نگاه کرد به چشم‌ها، بخصوص چشم چپم. بعد انگار کشف مهمی کرده باشد گفت:

اه...می‌گفتم بت‌ها...از اول ازدواجمون هی می‌گفتم چشمات یه جوریه...هروقت خیره نگام می‌کنی شبیه مار می‌شی... بگو پس!

حالا حکایت این رمان جناب محمد رضا صفدری است. همین من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم. که حداقل دو جور دیگر می شود خواندش: من ببر نیستم پیچیده به بالای خود، تاکم! یا: من ببر نیستم، پیچیده به بالای خود تاکم. می بینیم که با جا به جایی ویرگول، پیچیده به بالای خود اول به ببر و بعد به تاک نسبت داده می شود. اما فعلاً از این می گذریم. شاید اگر کتاب را بخوانیم و تمام کنیم، تکلیف مان از این بابت روشن بشود. البته اگر...

همین یکی دو ماه پیش بود که در سفری به ترکمن صحرا، همراه انوشه منادی عزیز بودم. بر خلاف سفر قبلی که با هم بودیم، این بار صفدری عزیز نبود. سئوالی که مدتی است به هرکس می رسم می پرسم را از او هم پرسیدم.

« شما رمان جناب صفدری را خوانده اید؟ من ببر نیستم...»

اولین بار و تنها باری بود که پاسخ مثبت شنیدم.

« بله البته. چه طور مگه؟ »

« به نظرم یه مقدار مشکلات ویراستاری داشته باشه!»

« نه! من خوندم و خیلی هم خوشم اومده. سه بار هم خوندم.»

بیش‌تر متعجب شدم. تصمیم گرفتم به هرجان کندنی هست طلسم هفتاد هشتاد صفحه‌ای را بشکنم و این بار کتاب را بخوانم تا آخر. بگذریم که هنوز موفق نشده‌ام! باید سر در می‌آوردم چرا من و خیلی‌های دیگر از خواندن این کتاب باز مانده‌اند. کتابی که رتبه‌ی اول دوره‌ی چهارم جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات را گرفته و در جشنواره ادبی اصفهان نیز ( به نظرم دوره دوم بود ) جایزه بهترین رمان را به خود اختصاص داده است. جالب آن‌که هنگام قرائت بیانیه هیات داوران جایزه ادبی اصفهان به گوش خودم شنیدم اعلام شد هرچند داوران محترم هیچ یک موفق نشده‌اند بیش‌تر از هشتاد صفحه از کتاب را بخوانند، ولی به این نتیجه رسیده‌اند کتاب شایسته تقدیر و جایزه است!

 با همه احترامی که برای دوست نویسنده متواضع و گوشه‌گیر و البته بسیار هنرمندم ( به استناد کلی داستان کوتاه خوب که نوشته و منتشر کرده و حتی همین اندک صفحاتی که از من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم او خوانده‌ام ) قائلم تصمیم گرفتم بدون کسب اجازه از او به دو صفحه نخست کتابش ( دقیقاً صفحات اول و دوم ) نگاه دقیق‌تری بیندازم و نکاتی را توضیح بدهم. انگار انحرافی را در چشم چپ کتاب تشخیص داده ام! چیزی که در این لحظه به نظرم می رسد، شرح جفایی است که جناب صفدری به خود و کتابش و خواننده‌های مشتاق به ادبیات داستانی کرده است. مقصر را خود محمدرضای عزیز می‌دانم چرا که تا این لحظه نخوانده و نشنیده‌ام در خصوص اشاراتی که عرض خواهم گفت جایی چیزی گفته یا نوشته باشد. اگر غیر از این است ضمن پوزش از او و شما، خوشحال می شوم توضیحاتش را بخوانم یا بشنوم.

و اما...

صفحات اول و دوم کتاب من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم، شامل ده جمله است و نه بیش‌تر. معیار شمردن تعداد جملات هم نقطه پایان گذاشتن در عبارت است! این ده تا، جملاتی کوتاه و بلندند. کوتاه چند کلمه ای و بلند بیست و پنج سطری! دعوت می کنم جملات را یکی یکی بخوانید و پیشنهادهایی که آورده ام را هم ملاحظه کنید. خواهید دید که متن به جملات بسیار بیش‌تری تقسیم شده. به هرحال موضوع خیلی ساده است! به همین دلیل است که واقعاً سر در نمی آورم چرا جناب صفدری در این کلاف پیش پا افتاده گرفتار آمده است؟ چه فکر کرده یا می کند؟ که مثلاً این یک سبک است؟ گمان نکنم. به هر حال...

می پردازم به آن ده جمله.

یک) : همین پار و پیرار از سامان ریگستان تا رودخانهء « رودان » روی زمین پر از مردار شده بود.

پیشنهاد من: همین پار و پیرار، از سامان ریگستان تا رودخانه‌ی رودان، زمین پر از مردار شده بود.

دو): آزار آمده بود و می‌کشت، هیچ‌کس نان از دست دیگری نمی‌گرفت، نان را برروی سنگ می‌گذاشتند و دیگری برمی‌داشت می‌گریخت در کوچه‌ها، پیش از گریز نان را از روی سنگ برمی‌داشت اگر نان بوی آزار می‌داد آن را می‌انداخت می‌دوید تا خود را به آتش برساند.

پیشنهاد من: آزار آمده بود و می‌کشت. هیچ‌کس نان از دست دیگری نمی‌گرفت. نان را روی سنگ می‌گذاشتند و دیگری برمی‌داشت؛  می‌گریخت در کوچه‌ها. پیش از گریز، نان را که برمی‌داشت، اگر بوی آزار می‌داد، می‌انداخت و می‌دوید تا خود را به آتش برساند.

سه): در هرکوچه‌ای رختخواب‌ها و پوشن‌های برجا مانده  را در آتش می‌انداختند و از پشت دیوارها و دروازه‌ها ریگستانی‌ها می‌پاییدند تاکسی پوشن‌های کهنه‌اش را در آتش جلو خانه‌ آن‌ نیندازد و می‌ایستادند تا آتش خاکستر شود.

پیشنهاد من: در کوچه‌ها رختخواب‌ها و پوشن‌های بر جا مانده را در آتش می‌انداختند. ریگستانی‌ها، از پشت دیوارها و دروازه‌ها، می‌پاییدند کسی پوشن‌های کهنه‌اش را در آتش جلوِ خانه‌ی آن‌ها نیندازد. می‌ایستادند تا آتش خاکستر شود.

چهار):  دود در هشتی خانه‌ها می‌پیچید و از درز درها و پنجره‌ها چوبی به درون خانه می‌آمد.

پیشنهاد من:  دود  در هشتی خانه‌ها می‌پیچید و از درز درها و پنجره‌های چوبی به درون خانه می‌آمد.

پنج): در یکی از همان روزهای آزاری، پیش از دمیدن خورشید، یکی از ریگستانی‌ها از خواب بیدار شد و نخستین چیزی که یادش آمد این بود که هنوز زنده است و بازهم بیدار شده است و نامش نوذر است و می‌تواند از جا بلندشود شلوار‌جامه‌اش را بپوشد درخانه‌ای که دوش و پرندوش و پیش پرندوش توی آن خوابیده بود چند بار خود را به نام صدا کرد تا به یادش بیاید  که از کی و چه کسانی او را به این نام صدا می‌کرده‌اند و به دنبال جامه‌اش گشت که دوش به لنگری آویخته بود توی درگاهی میان رشته‌های پربرگِ گیاهی به ستون‌ها پیچان  و سرشاخه‌های رسیده تا بالاخانه، گیاه پیچیده‌ای که به اندازه‌ء دکمه های رفتگان از همه خانه ها رشته های درهم پیچش از دیوارهاو ستون‌های ساختمان و از گرزهای نخل‌ها بالا خزیده بود و در جاهایی از گرزها و تنگ نخل‌ها پایین آمده در زمین نمناک رشته‌ای تازه از زمین  سرکشیده زمخت و گره‌دار بالا رفته پهن روی دیوارها و بام تا درگاهی فرو رفته بالاخانه که پس از سال‌ها نوذر در آن‌جا « دم – دال » را دید و معمر کهنه‌ای باهم تازه کردند در هنگامه بازگشت خانوادهء ریگستانی به آن خانه باغ بزرگ و هیاهوی به جا‌آوردن یکدیگر که سه پشت‌شان به زارپولات ریگستانی می‌رسید یا چهار پشت، نودز او را در راه‌پله‌ها دید، راه‌پله‌ای سنگچی که در سوک خود می‌گردید از پلهء اول که تو راهرو بود تا درگاهی رو به بام و بالاخانه که آن‌جا روشنای آفتاب می‌افتاد توی راه‌پله چنان که تا پله‌های میانی سایه روشن می‌شد و از میانه به پایین تاریک و زمانی از روزکی بود که پلکان باریک برگ بیدی تاریک شد اگر برگ بید پیش از برگ بید شدن از سنگ و گچ نبوده باشد یا نمایی کم رنگ برآب یا خاک بوده باشد یا بگوییم برگ بید از اول نبوده بوده است اول دست بوده است و آب و آن تهی که در پشت دیوارهء پلکان بوده و اندازه‌های ساختمان هرچند کج یا خمیده یا راست از جایی تهی سردر آورده بوده‌اند و پلهء اول، « دم- دال» روی همین پله ایستاده بود برگشت به هم نگاه کردند.

پیشنهاد من: در یکی از همان روزهای آزاری، پیش از دمیدن خورشید، یکی از ریگستانی‌ها از خواب بیدار شد.  نخستین چیزی که یادش آمد این بود که هنوز زنده است و بازهم بیدار شده است و نامش نوذر است و می‌تواند از جا بلندشود و شلوار‌جامه‌اش را بپوشد، درخانه‌ای که دوش و پرندوش و پیش پرندوش توی آن خوابیده بود. چند بار خود را به نام صدا کرد تا به یادش بیاید  که از کی و چه کسانی او را به این نام صدا می‌کرده‌اند. به دنبال جامه‌اش گشت که دوش به لنگری آویخته بود توی درگاهی، میان رشته‌های پربرگِ گیاهی، به ستون‌ها پیچان  و سرشاخه‌های رسیده تا بالاخانه. گیاه پیچیده‌ای که به اندازه‌ء دکمه‌های رفتگان از همه‌ی خانه‌ها، رشته‌های درهم پیچش از دیوارهاو ستون‌های ساختمان و از گرزهای نخل‌ها بالا خزیده بود و در جاهایی از گرزها و تنگ نخل‌ها پایین آمده، در زمین نمناک رشته‌ای تازه از زمین  سرکشیده بود زمخت و گره‌دار بالا رفته بود پهن، روی دیوارها و بام تا درگاهیِ فرو رفته بالاخانه که پس از سال‌ها نوذر در آن‌جا « دم – دال » را دید و معمر کهنه‌ای باهم تازه کردند. در هنگامه‌ی بازگشت خانواده‌ی ریگستانی به آن خانه و باغ بزرگ و هیاهوی به جا‌آوردن یکدیگر که سه یا چهار پشت‌شان به زارپولات ریگستانی می‌رسید. نودز او را در راه‌پله‌ها دید. راه‌پله‌ای سنگچی که در سوک خود می‌گردید؛ از پله‌ی اول که تو راهرو بود تا درگاهی رو به بام و بالاخانه، آن‌جا که روشنای آفتاب می‌افتاد. ( راستش از این جا به بعد هر چه زور زدم نتوانستم حدس بزنم سر و ته متن کجاست و چه‌کارش می‌توان کرد، این است که در این جمله بیست و چند سطری ولش کردم! )  توی راه‌پله چنان که تا پله‌های میانی سایه روشن می‌شد و از میانه به پایین تاریک و زمانی از روزکی بود که پلکان باریک برگ بیدی تاریک شد اگر برگ بید پیش از برگ بید شدن از سنگ و گچ نبوده باشد یا نمایی کم رنگ برآب یا خاک بوده باشد یا بگوییم برگ بید از اول نبوده بوده است اول دست بوده است و آب و آن تهی که در پشت دیوارهء پلکان بوده و اندازه‌های ساختمان هرچند کج یا خمیده یا راست از جایی تهی سردر آورده بوده‌اند و پلهء اول، « دم- دال» روی همین پله ایستاده بود برگشت به هم نگاه کردند.

شش) : می‌خواستند به هم بگویند پشت چندم شما به ریگستانی بزرگ می‌رسد، نگفتند.

پینشهاد من همان خودش: می خواستند به هم بگویند پشت چندم شما به ریگستانی بزرگ می‌رسد، نگفتند.

هفت): نوذر  پشت به دیوار ایستاد تا پارگی جامه‌اش را او نبیند.

پیشنهاد من: نوذر پشت به دیوار ایستاد تا او پارگی جامه‌اش را نبیند.

هشت): با پنهان کردن این کفش‌ها و جامعه‌اش را توی راهرو آویخته به لنگر دید لنگری که همراه در هنوز  می‌رفت و می‌آمد روی پاشنه‌اش این در از نرمه باد وزان از پلکان  همیشه می‌رفت  و می‌آید یا ایستاده بر پاشنه می‌لرزید با صدای کشیدن لنگرهای پنجدری‌ها و سه دری‌ها هرکس در هر جای ساختمان لنگر می‌کشید.

پیشنهاد من: موقع پنهان کردن، این کفش‌ها و جامه‌اش را توی راهرو، آویخته به لنگر دید. لنگری که با در، روی پاشنه می رفت و می‌آمد. دری که که از نرمه‌ باد وزان از پلکان، همیشه می‌رفت و می آمد، یا ایستاده بر پاشنه می‌لرزید؛ باصدای کشیدن لنگرهای پنجدری‌ها و سه دری‌ها، هرکس در هرجای ساختمان که لنگر می‌کشید.

نه ): نیمه‌های شب صدا بیشتر می‌شد اول شب درها را لنگر می‌کردند و یکی پس از دیگری لنگرها را می‌کشید دوباره لنگر می‌کردند تا هرکس در هرجای خانه در نزدیک به خود را لنگر کند.

پیشنهاد من: نیمه های شب صدا بیش‌تر می‌شد. اول شب، درها را لنگر می‌کردند و یکی پس از دیگری لنگرها را می‌کشیدند، دوباره لنگر می‌کردند تا هرکس در هرجای خانه در نزدیک به خود را لنگر کند.

ده): دروازه را هم کولون می‌کردند.

پیشنهاد من همان خودش: دروازه را هم کولون می‌کردند.

(عکس: فرهاد حسن زاده، من ، صفدری در سفر اردبیل):


                                                             

یادداشتی بر یادداشت کتاب ( 7 )


 تا این تاریخ در وبلاگ « راه آبی » مطلبی که نویسنده اش شخص دیگری بوده باشد نگذاشته بودم. امروز این رسم را شکستم و...

 این یادداشت را دوست عزیز و قدیمی ام آقای احمد افرادی نوشته. اصرارکردم و اجازه خواستم منتشرش کنم. خواندنی و آموختنی است واقعاً.


 

جناب عبدی عزیز !

قلم رنجه میفرمایید و مینویسید. کاش، کمی پاکیزهتر و ( به قول معروف سالهای هفتاد شمسی ) «شفاف تر» مینوشتید. شاید، اینگونه نوشتن سبک و سیاقی است که شما برای خود برگزیدهاید: نوعی  رد پا ، یا امضاء پای نوشته ( که مشخصۀ همۀ نوشته های شما شدهاست ) . درست مثل همان « انحراف در چشم چپ » (علامت مشخصه صاحب  شناسنامه )  که در سالهای ماضی، چاشنی طنز گونههای گفتاریتان بود. بگذرم .

 

نوشتید :

«  اگر داستان‌های «مردمک‌های لیلی» و...  «کلیسا رفتن» و «تا مه برنخیزد» و حتی «تانگو در مه‌های اهواز» شروع و پایان‌بندی‌های به ترتیب فوق‌العاده و خیلی خوب و خوب و قابل قبول دارند، داستان‌های اول و آخر مجموعه‌ی «رنگ لثه ببر» در این سطح نیستند.»

در کدام سطح نیستند؟ فوق العاده نیستند؟ خیلی خوب نیستند؟ قابل قبول نیستند؟ یا هیچکدام؟

 به علاوه ، آیا  «   داستان های اول و آخر مجموعۀ   رنگ لثۀ ببر » ، به طورعام ، در سطح داستانهای دیگر این مجموعه نیستند، یا به لحاظ  « شروع و پایانبندی » شان؟

به عنوان مثال ، بهتر نبود گزاره فوق را  اینگونه مینوشتید :

   «" داستان  " های اول و آخر مجموعه... [ به لحاظ شروع و پایان بندی ]  در سطحی پذیرفتی  نیستند  .

به هر حال)  به گمان من ) گزاره ، به لحاظ بیان موضوع ، دقیق نیست .

2 ـ نوشتید :

«  اما این باریک‌بینی‌ها و نازک‌نویسی‌ها در دو داستان «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» وفور می‌یابند.  »  

ما در فارسی، « نازک خیالی »، « نازک اندیشی »، « نازکآرایی »  (که نیما، در آن شعر معروفاش به کار میبَرَد :  نازک آرای تن ساق گلی [ ساقه گلی ] ...  ) ، نازککاری ( در گچ بری و معماری ایرانی  ) و ... داریم . اما « نازک نویسی »؟! ... من ، در جایی ندیدهام و نخواندهام . لابد (  به قول خواجهء شیراز ) « این همه از قامت ناساز و بی اندام ِ » سَوادِ نَم کشیدۀ  من است .

3 ـ نوشتید :

« گزینش و چاپ داستان‌های «پروانه در شکم» و «داستانی درباره‌ فوتبال» و «سیگار کشیدن با نمرود»، نان بیاتی که مواد غذایی تازه و مرغوب را در خود گرفته و ساندویچی آخر شبی دست مشتری داده شده، حکایت بی سلیقگی نویسنده یا ویراستارند.»

گزارۀ فوق  ( با حذف جملۀ معترضه ) به صورت ( « گزینش و چاپ داستان‌های «پروانه در شکم» و «داستانی درباره‌ فوتبال» و «سیگار کشیدن با نمرود»  ... حکایت بی سلیقگی نویسنده یا ویراستارند.»  ) ، کم و بیش ، پذیرفتنی و مفهوم  است . ( گرچه ، واژۀ « حکایت » میبایست ، « حکایتگر ، حاکی از» میشد . فعل پایان گزاره هم ، بهتر بود ، به گونۀ ماضی مفرد ( است ، اند ) در میآمد . سه دیگر آن که ، « ویراستارند »  ، که به گونۀ فعل  در پایان گزاره آمد هاست ، بهتر نیست که ، « ویراستار اند »  نوشته شود؟ ) 

  4 ـ نوشتید :

« و این...انصافاً «داستانی درباره‌ی فوتبال» و در درجاتی پایین‌تر، «عطر کاج» و «سیگار کشیدن با نمرود» و «پروانه در شکم» این‌جا چه می‌کنند و چه نشانی از قلم و ذهن زیبای «حمید پارسا»ی داستان‌های «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» دارند؟»

 بهتر نبود که عبارت  ( « ...این ... » )  را  ( آنگونه که من ، در زیر بازنویسی کردهام  ) از گزارۀ بعدی جدا میکردید، تا  دوباره خوانی  کل عبارت ناگزیر نمیشد ( به گمانم ، واژۀ «انصافآ»  هم زائد است.) :

 

[  به نظرم کسی چوب لای چرخ چاپ یک مجموعه داستان خیلی‌خوب گذاشته! آن از اسم بسیار وسوسه‌انگیز، اما بی‌مسمای مجموعه، و این...[ ؟ ]

 [ میپرسم ] ، «داستانی درباره‌ی فوتبال» و در درجاتی پایین‌تر، «عطر کاج» و «سیگار کشیدن با نمرود» و «پروانه در شکم» [، در] این‌ جا چه می‌کنند و چه نشانی از قلم و ذهن زیبای «حمید پارسا»ی داستان‌های «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» دارند؟» ]

 5ـ نوشتید :

« ... می‌پرسم داستان علمی تخیلی ِ! « پروانه در شکم» قرار است روی کدام رکن و پایه بنشیند؟»

گزارۀ فوق ( برای من ) مفهوم نیست . ( منظور از « رکن و پایه » چیست ؟ )

6ـ نوشتید :

« به طور کلی به نظرم نازک خیالی‌های «پارسا» و بازی‌های گاه‌گاهش در متن، عطر خوبی به داستان‌ها پاشیده‌اند.  »

کدام « نازک خیالی » و کدام « بازی های گاهگاه »؟ کاش ( برای همچو  منی ، که داستان را نخوانده است ) شاهدی  میآوردید ؛  تا ببینم ، « عطرِ خوشِ » مورد نظر شما ، چگونه به داستانها پاشیده شده است.

 

 7ـ زبان داستان ( در عبارت زیر ) نوشتاری و کمی شاعرانه است . اما  راوی ، گاه ، از زبان نوشتاری منحرف میشود و ... دیگر قضایا .

با هم بخوانیم :

 [ «از آن فاصله‌ی دور معلوم بود که مرا دیده‌یی. الهام عاشقانه‌ تو را آن‌ وقت صبح بیدار کرده بود و کشانده بود توی بالکن. دست‌هایت را باز کردی و خمیازه کشیدی. می‌دانستم حالا از خواب سیر شده‌یی . انگار که روز اول زندگی‌ات باشد. شاد و امیدوار. سفیدی گردنت می‌درخشید از دور. موهات شلال بود روی سینه و شانه‌ها. من این طرف با خودم فکر می‌کردم موهات حتماً از حمام دیشب هنوز نم‌دار است. خیال نم موهایت!...برگشتم توی اتاق. خورشید به تمامی دمید. اهواز پر شد از نور دختر آفتاب...»  ]

الف ـ  « دیده یی »، به گمانم ، درست نیست . تا آن جا  که من میدانم ، در فارسی میگوییم : رفتهای ، گفتهای ، دیدهای .

ب ـ همانگونه که گفتم ، زبان ِ عبارت فوق ( ظاهرآ ؟) نوشتاری است . با این همه معلوم نیست که نویسنده، بنا به چه حکمتی، دوبار، واژۀ « موهایت »، را به صورت محاورهای « موهات » به کار برده است : « از دور، موهات شلال بود، روی سینه و شانه‌ها »، « با خودم فکر می‌کردم موهات حتماً... » . البته، در ادامه گزاره ، این  سَهو یا خطا؟   تصحیح می شود  : « خیال نم موهایت!... ».

 

ج ـ احتمالآ ، منظور راوی از عبارت ِ« می دانستم ، حالا از خواب سیر شده‌یی» ، این است که ، سوژۀ مورد گفت و گو ، به اندازۀ کافی خوبیده است. در حالی که عبارت « از چیزی سیر شدن » ( عمومآ ) به معنی بیزار شدن ِ از آن چیز ، به کار می رود : از زندگی سیر شدم . از این کار طاقت فرسا  سیر شدم و ...

ک ـ  ترکیب ِاضافی « دخترِ آفتاب»  ( اگر در این ربط معنایی به کار رفته باشد ،  که بخواهیم  آفنا ب را ، در  شکل و شمایلی  دخترانه تصویر کنیم) درست نیست  . « دخترِ آفتاب » ، ارجاع به شئ ، یا شخص دیگری دارد ، که   « آفتاب» ، مادر ؟ اوست . 

به مَثَل ، ترکیب ِ اضافی  « دُختر ِ رَز » ، به معنی « مِی » ، یا « شراب» است . نه این که به « رَز = تاک ، درخت انگور » جنسیت زنانه و صفت دخترانه داده باشیم .نویسنده می توانست ، به جای « دخترِ افتاب » ، از « خورشید خانم » استفاده کند.

و...

 عباس عزیز ! غَرَض ، خرده گیری نیست.  کمتر نویسنده ای می تواند گریبانش را ، از بی مبالاتی و سهلانگاریهایی اینگونه رها کند. به خصوص، کسانی که قلمزدن، حرفهشان نیست ، بلکه ( به قول شاملو ) ، تنها « گریزگاهی ست »؛ و بالاخص ، آنهایی که، تنگی وقت و دغدغهها و دلنگرانیهای طاق و جفت و نفسگیر این زندگی  نحس ونکبتی، حتی فرصت بازنگری و بازخوانی نوشته را از آنها سلب کرده است .

متآسفانه، پاکیزهنویسی را، تنها در قلمزنان یکی ـ دو نسل  پیش از ما میتوان دید : در گلشیری، که در پالایش زبان فارسی ، همتی والا و جد و جهدی رشکبرانگیز داشت ( بگذریم از آن که  گلشیری ، هیچگاه نتوانسته است  گریبانش را  از حضور مستمرِ نثر و شخصیت آل احمد خلاص کند  )؛ در مترجمانی همچون نجفدریابندری ، عزت الله فولادوند ، رضا سیدحسینی، کاوه دهگان ، حسن کامشاد و برخی دیگر .

 

  امیدوارم، از آن چه که نوشتهام دلگیر نشده باشی. چه بسا، سهلانگاری و بیمبالاتیهایی از این دست، در نوشتههای من نیز ، به خواننده دهنکجی کند. ( که یقینآ ، این گونه است .)

من، بسیاری از نوشتههایت را خواندهام و ، گهگاه یادداشتهایی نیز برداشتهام.  اگر فرصتی داست داد و ضرورت و جسارتی  در کار دیدم ، مضمون آن یادداشتها را با تو در میان میگذارم .

  

 

تا مجال و حوصلهای دیگر ـ  با اخلاص فراوان ـ احمد

 

 

 

 

یادداشت کتاب ( 7 )

 مردمک های مه گرفته لیلی.


درباره‌ی رنگ لثه‌ ببر، داستان‌های حمید پارسا


 اگر داستان‌های «مردمک‌های لیلی» و «کلیسا رفتن» و «تا مه برنخیزد» و حتی «تانگو در مه‌های اهواز» شروع و پایان‌بندی‌های به ترتیب فوق‌العاده و خیلی خوب و خوب و قابل قبول دارند، داستان‌های اول و آخر مجموعه‌ی «رنگ لثه ببر» در این سطح نیستند. گزینش و چاپ داستان‌های «پروانه در شکم» و «داستانی درباره‌ فوتبال» و «سیگار کشیدن با نمرود»، نان بیاتی که مواد غذایی تازه و مرغوب را در خود گرفته و ساندویچی آخر شبی دست مشتری داده شده، حکایت بی سلیقگی نویسنده یا ویراستارند. بگذارید بی‌پرده‌تر بگویم: به نظرم کسی چوب لای چرخ چاپ یک مجموعه داستان خیلی‌خوب گذاشته! آن از اسم بسیار وسوسه‌انگیز، اما بی‌مسمای مجموعه، و این...انصافاً «داستانی درباره‌ی فوتبال» و در درجاتی پایین‌تر، «عطر کاج» و «سیگار کشیدن با نمرود» و «پروانه در شکم» این‌ جا چه می‌کنند و چه نشانی از قلم و ذهن زیبای «حمید پارسا»ی داستان‌های «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» دارند؟

 نثر بد، یک مشت داده که به کار کسی نمی‌آیند و در خواننده توجهی برنمی‌انگیزند، شخصیت‌هایی دوست‌نداشتنی، توصیف بد موقعیت، مکان، جغرافیا (اهواز؟ کجا؟ اهواز کجاست؟ دانشگاه کو؟) می‌پرسم داستان علمی تخیلی! «پروانه در شکم» قرار است روی کدام رکن و پایه بنشیند؟

 ایده‌ی داستان «تانگو در مه‌های اهواز» اگر چه به خوبی اجرا شده، اما تکراری است. دیگران (یکی به طور مثال سودابه اشرفی در داستان «خانه پایی در ونجلیز» به نظرم) خیلی موفق‌تر بوده‌اند. هر چند تعلیق پایان این داستان دوست‌داشتنی و شوق‌انگیز است. به طور کلی به نظرم نازک خیالی‌های «پارسا» و بازی‌های گاه‌گاهش در متن، عطر خوبی به داستان‌ها پاشیده‌اند.  

«از آن فاصله‌ی دور معلوم بود که مرا دیده‌یی. الهام عاشقانه‌ تو را آن‌ وقت صبح بیدار کرده بود و کشانده بود توی بالکن. دست‌هایت را باز کردی و خمیازه کشیدی. می‌دانستم حالا از خواب سیر شده‌یی . انگار که روز اول زندگی‌ات باشد. شاد و امیدوار. سفیدی گردنت می‌درخشید از دور. موهات شلال بود روی سینه و شانه‌ها. من این طرف با خودم فکر می‌کردم موهات حتماً از حمام دیشب هنوز نم‌دار است. خیال نم موهایت!...برگشتم توی اتاق. خورشید به تمامی دمید. اهواز پر شد از نور دختر آفتاب...» (تانگو در مه‌های اهواز، ص 44)

«... چیزی توی این نوشته‌ها هست که رهایم نمی‌کند. گاهی فکر می‌کنم که این کفاره‌ گناهی بزرگ است. گاهی فکر می‌کنم یکی نفرینم کرده. دست‌ خطش مرا سحر کرده. رگه‌یی از ضجه لای خطوط هست. می‌ترسم موقع خواندن، سرکش یک «کاف» یا دندانه‌های یک «سین» فرو بروند توی مردمک چشم‌هایم.» (تا مه برنخیزد، ص 50)

 اما این باریک‌بینی‌ها و نازک‌نویسی‌ها در دو داستان «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» وفور می‌یابند. این دو داستان، با نخ‌ها و سرنخ‌هایی به هم مربوط‌اند. شاید در چینش داستان‌های کتاب، بهتر بود جای این دو باهم عوض می‌شد. «بردیا»ی کلیسا رفتن، همان «بردیا» و « عباس کاظمی» مردمک‌ها است که به احتمال کم‌تر، با منصوره یا راوی «مردمک‌های لیلی»، در سالن سینما نشسته است از ترس باران. منصوره کدام است؟ دختری که روی یکی از تخت‌های رستوران نشسته و قلیان می‌کشد یا راوی دوست داشتنی «مردمک‌های لیلی»؟

«شب توی رختخواب ابراهیم پشت به من خوابیده بود. به پشت گردنش نگاه کردم. همان طور که پشتش به من بود. گفت: دیدی گفتم راستشو به هیشکی نمی‌گه؟ گفتم: کی؟ گفت: بردیا، بردیا خان خودمون، به‌م راجع به دختری که باهاش بود چیزی نگفته بود. چیزی نگفتم. آباژور کنار تخت را خاموش کردم. تو تاریکی بیدار ماندم تا ابراهیم خوابش برد.» (مردمک‌های لیلی، ص 73)

ظرافت‌های کوتاه نویسی «حمید پارسا»، ناخن‌هام رو نشکنی منصوره! ( در اشاره به نوازندگی ساز کارآکتر داستان کلیسا رفتن، ص 58)، همزمانی حس و حال آدم‌ها در تصاویر روی پرده سینما با گفت‌وگوی دو نفره بردیا و منصوره در پناه سالن تاریک و گریز از باران بیرون، چند خط پایانی داستان «کلیسا رفتن»، سطر سطر داستان «مردمک‌های لیلی» و  حتی جای پای «معصوم»‌های «گلشیری» در داستان «تا مه برنخیزد» «حمید پارسا» در «رنگ لثه‌ی ببر» را دوست دارم و می‌دانم وقت‌های دیگری پیش خواهد آمد که چیزهای دیگر را بگذارم کنار و این‌ها را یک‌بار دیگر بخوانم. بازی هنرمندانه با موضوع تابلوی فرش لیلی و مجنون در همین داستان مردمک‌های لیلی و به اصطلاح مونتاژ موازی  ( به وام از سینما ) ویران‌شدن جزء جزء تابلو با رسوخ گام به گام تردید و تلاطم در زندگی آرام راوی و همسرش، هم‌چنان‌که حضور دوباره‌ی بردیا رنگ جدی‌تر به خود می‌گیرد، برانگیزنده خوانشی دوباره و البته ستودنی است.

 اما به نان بیات ساندویچی که برایم پیچیده‌اند هم فکر می‌کنم! هم‌چنان که از تاکید و تکرار و تصریح ساعت و تاریخ تقریر و تحریر این چنینی ته بعضی داستان‌ها عصبانی‌ام. به روشنی پیداست نویسنده در سراسر متن به عبارات و جملات و گاه حتی کلماتی امید بیش از اندازه بسته! مثلاً عنوان مجموعه که از جمله‌ی « خیال لب هایت که رنگ لثه‌ی ببر است » وام گرفته شده. جمله‌ای که خود جای معین و مناسبی در متن داستان پیدا‌نکرده و کاملاً پا در هواست! یا: عبارت « اذان صبح 14 اردیبهشت 85 » به عنوان زمان نگارش یکی از داستان‌ها! و « تحریر اول – پاییز 80 در انتهای متن یکی دیگر از داستان‌ها!  به نظرم جا دارد بپرسم آن سوراخ سوزن تدقیق را باور باید کرد یا این دروازه‌ی گشاد تقریب را؟ ضمن این‌که به طورکلی آوردن چنین عبارتی در ابتدا و انتهای متن داستان، به اصل داستان لطمه می‌زنند که درجای دیگری به تفصیل گفته‌ام. حالا در آخر و خیلی جدی از جناب پارسای عزیز می‌پرسم حیف این صدف نیست که قاطی مشتی خذف بشود:

«... موهای بردیا ریخته بود روی شانه‌اش. دسته‌ی سه تار را چسبانده بود به شقیقه‌اش و پایین را نگاه می‌کرد. چراغ سبز شد. برگشتم بردیا را نگاه کردم که دور می‌شد توی هوای تاریک غروب. سایه‌ سبیل بردیا می‌افتاد روی لب‌های زنانه‌اش. «الف» بردیا را مثل دسته‌ی سه‌تار پرده‌بندی کرده بودند.» (مردمک‌های لیلی، ص 70) 

                      

قشم، صبح جمعه ( امروز ). گزارش تصویری


 امروز دریا توفانی شد. امروز که صبح جمعه دهم آذرماه 91 است. این عکس ها هم همه مال همین امروز صبح اند. دلش انگار می خواهد بارانکی هم بباراند! 

                                            

چشم انداز جزیره ی لارک.


بلوار اصلی شهر قشم.


چشم انداز بندرعباس.


کوه های خَصَب ( کشور عمان ).


امواج سنگ کوب در ساحل جنوبی.


چشم انداز جزیره هرمز.



گربه کشی!

 اَه از این روز بد! چه کارش باید میکردم؟ این کوچولوی لعنتی را چه باید میکردم، وقتی از آینه بغل دیدم افتاده گوشه‌ی جدول و روی اسفالت هنوز داغ محوطه، سرجای خود بالا و پایین می‌پرد؟ می‌ایستادم؟ نزدیکش می‌ماندم و جان کندنش را تماشا می‌کردم؟

  روز قبل دیده بودمش. صبح که قبل از راه افتادن، کاپوت ماشین را بالا زدم، دیدم گوشه‌ی موتور کز کرده و دارد نگاهم می‌کند. سیخ کنترل سطح روغن موتور را بیرون کشیدم. لابد فکر کرد می‌خواهم بزنمش. خودش را شل کرد و از لای اهرم و دسته موتور و میل فرمان پایین سرید. از همان‌هایی بود که گل باقلایی صداشان می‌کنند! دیدم روغن سیاه شده. باید هرچه زودتر عوضش می‌کردم.

امروز عجله کردم که زود به تعویض روغنی برسم. استارت زدم و راه افتادم. دنده عقب آمدم و...فکر کردم چرخ عقب به جدول پیاده رو گرفته. کوپی کرد و رد شد. در آینه دیدم کوچولوی گل باقلایی دارد تقلا می‌کند یک بار دیگر  با چهار دست و پا روی اسفالت کمی داغ راه برود، اگر بتواند...

اَه از این شروع بد. کاش می‌شد انگشتم، یکی از انگشت‌هایم را زیر لاستیک ماشین بگذارم و از روی دست خودم رد بشوم ببینم چه حالی دارد اول صبح، استخوان آدم خرد شده باشد. فکر کردم چه روزی خواهم داشت امروز! چه گند روزی است که این‌طور شروع شد.

 هزینه‌ی تعویض روغن دوبرابر و نیم چند ماه پیش شد. اخلاقم بد بود، جا نداشت بدتر بشود. با چند نفر دست به یقه می‌شدم امروز، نمی‌دانستم. کاش می‌شد کار نکنم. کاش می‌شد جایی می‌رفتم، می‌خوابیدم. کاش می‌شد کار دیگری، سر تا پا متفاوت از هرروز، جلوی پایم می‌افتاد.

چشم‌چشم کردم و آن پارچه‌نویسی، بعد هم بنر بزرگ، را دیدم. گوشه‌ی میدان گل‌ها نزدیک اداره ارشاد. قرار بود از امروز شروع بشود. از هفدهم آبانماه به مدت چهار روز. نوعی جشنواره شاید...گردهمایی... اسمش هر چه بود قرار بود از امروز، روزی سه چهار نمایش اجرا شود. برای انتخاب نمایش‌های برتر...بخشی از یک برنامه بزرگ‌تر. سهم قشم، اجرای نمایش هایی از تهران، کرمان، لرستان و چهارمحال بختیاری و اورمیه و خوزستان بود.

میدان را دوبار دور زدم. ساعت حدود ده صبح بود. اولین اجرا باید همان دقایق، شروع می‌شد. تردید را انداختم یک‌طرف و به یک تلفن کوتاه به دفتر بسنده کردم.

« من امروز حالم خوش نیست. صبح یک تصادف کوچولو کردم اعصاب ندارم. ممکن است دو سه ساعتی دیر بیایم. کاری داشتین زنگ بزنین یا پیام بفرستین.»

 این شد که گذرم به سالن تازه تاسیس ارشاد قشم افتاد. از دیدن آن‌همه آدم، شاید دو سه اتوبوس پر، دختر و پسر اهل تئاتر حیرت کردم. هرکدام‌شان را اگر بیرون از آن‌جا می‌دیدم به فکرم هم خطور نمی‌کرد هیچ نسبتی با تئاتر و نمایش و ادبیات داشته باشند. اما داشتند. گروه گروه دور هم جمع شده بودند و داشتند از جزئیات کارشان حرف می‌زدند. گروهی هم در سالن اصلی مشغول آماده سازی دکور کار خود بودند.

ساعتی بعد توی تاریکی سالن نشسته بودم و به گل باقلایی فکر می‌کردم. تقصیر خودش بود؟ گربه‌ها موجودات زرنگی هستند، این یکی هم باید خودش از خودش مراقبت می‌کرد؟ همیشه باید قبل از حرکت زیر و اطراف و زیر کاپوت ماشین را بازدید کنی؟ فکرمی‌کردم و پکر می‌شدم اما دوباره، با روشن خاموش شدن چراغ‌های سالن و صحنه، یادم می‌رفت. اولین کار، به کارگردانی افشین زمانی، ننه دلاور و فرزندان او، از برشت بود. سخت بود که بلافاصله بعداز خستگی راه طولانی تهران تا قشم و اتوبوس‌سواری کسی بیاید سالنی را که احتمالاً خیلی چیزهایش به درد نمایش نمی‌خورد مناسب حال اجرایی خاص کند. راستش من از تئاتر و بخصوص پشت صحنه و کارهایش زیاد چیزی نمی‌دانم. تجربه خاصی ندارم...جز چندروزی تمرین برای اجرای یک کار دیگر برشت در نقش قاضی دادگاه به کارگردانی دوست گمشده‌ام فرامرز محمودی در زمان دانشجویی در سال 52 و البته تماشای کلی تئاتر در این‌جا و آن‌جا در طول این سال‌ها. از «سگی در خرمن‌جا» با بازی فنی زاده و آذر فخر در تئاتر سنگلج تا... اما واقعا به جز یکی دو اجرای اخیر در تهران در سال گذشته، کارهایی دیدنی و آموختنی، مدت هاست از جایگاه تماشاچی‌ها و صحنه‌های تماشا دورم. در قشم هم که هیچ خبری نیست. نه چرا... حدود سال 82 همین اتفاق یا شبیه آن افتاد. یعنی قرار شد برای گزینش نمایش‌های قابل ارائه در طول دهه‌ی فجر، چندین استان، کارهایشان را در قشم به قضاوت داوران بگذارند. یادم هست کسی سفارش گروهی از بچه‌های شهرکرد را کرد. گفت ممکن است کمکی لازم داشته باشند. آن‌ها نمایش افرا از بهرام بیضایی را در دست اجرا داشتند. وقتی گفتند برای اجراشان به یک قطعه فرش نیاز دارند، به فکر رسیدم فرش دوازده متری خانه‌ام را بدهم بهشان. همین کار را کردم.  خب البته همین نکته باعث شد فرش را بدهم بشویند و...اما تشویق شدم بروم و افرا را هم ببینم. خیلی لذت بردم و ویتامین تئاتر خونم برای مدتی تامین شد!

 امروز هم وقتی بعداز آن گربه‌کشی، تکیه داده بودم به دیوار سالن انتظار و رفت و آمد آن همه آدم اغلب جوان علاقمند به تئاتر را می‌دیدم، بعداز آن که نشستم در سالن و مفت و مجانی، یک اجرای خوب و دوست داشتنی از یک داستان خوب و دوست داشتنی را دیدم به خودم گفتم: برو شاد باش مرد! صحنه خالی نیست. هیچ‌وقت خالی نبوده و قرار نیست هم باشد. این گیاه رستنی، از لای درز قالب‌های پت‌و پهن بتن هم که شده سر بیرون می‌آورد و خود را نشان می‌دهد و به یادت می‌آورد این‌جا باغ و باغچه بوده و باغ و باغچه خواهد ماند. ننه دلاور و فرزندان او، کار افشین زمانی و دوستان هنرمندش که به استاد حمید سمندریان تقدیم شده بود، دسته علف سبزی بود در قشم اسفالت گرفته‌ی کم‌باران. 

ساعت دوازده و نیم رفتم و سری به دفترم زدم و چند امر! کوچک معمولی را رتق و فتق دادم و با عجله برگشتم تا کار و نوشته جلیل امیری را ببینم. « اگر موریانه ها بخندند» پر از درخشش متن، دیالوگ‌های درست و جذاب و بازیگری منعطف و اثرگذار بود. همه عالی بودند و همان پیام را تکرار کردند: شهر خالی از عشاق نیست.  هرطرف که نگاه می‌کردم کسی را می‌دیدم که داشت از پله‌هایی بالا می‌رفت. آن‌همه آدم، دختر و پسر جوان دست به دست بزرگتر‌های همراه‌شان داشتند ارتفاع‌های تازه‌ای فتح و تجربه می‌کردند.

 بعداز ظهر که به خانه برگشتم، اثری از نعش گربه مرده ندیدم. شاید رفتگر کوی، کوچولوی گل‌باقلایی له‌شده را برده بود و گوشه‌ای چال کرده بود. شاید اصلاً اوضاع به آن بدی که فکر می‌کردم نبود. جست و خیزی کرده بود و راه افتاده بود و رفته بود پی کارش. هرچه بود، از آن تلخی و افسوس و دلمردگی صبح چیز زیادی باقی نمانده بود. چیزی که باقی بود رضایت عنکبوت گونه من بود!

 سرنوشت این‌بار چنین رقم‌خورده که من، عنکبوت اعظم ( بگو پیر و تنبل! )، نشسته باشم این بالا، در این جزیره و این شهر، تار گسترده‌ای تنیده باشم و یک‌باره کلی حشره چاق و چله و خوشمزه شکار کرده باشم. تا دو سه روزی نانم در روغن است. هر روز دو سه تا اجرا می‌بینم از این طرف و آن طرف...

هرچند هنوز مشکلات خیلی زیادی باقی است اما...علی الحساب باید بیش‌تر از قبل، مواظب بچه‌گربه‌ها باشم و این دوسه روز، همین‌طور که به دیوار راهرو ساختمان ارشاد قشم تکیه داده‌ام منتظر بمانم در باز شود و کسی بگوید بفرمایید تو!  

چراغ ها را تو روشن کردی


 تا خیلی سال بعد، همین دیروز، زنگ بزنم به عمویم که مدتهاست پیر و مریض، گوشهی اتاق خانه‌اش در شاهین‌شهر اصفهان افتاده، دوران بازنشستگی را می‌گذراند و بپرسم: آن‌موقع‌ها، سال‌هایی که در قسمت  حمل و نقل شرکت نفت آبادان کار می‌کردی و یک اتوبوس بدفورد خاکستری دستت بود، شده بود در مسیر بوارده شمالی تا بریم، خانمی‌ را سوار کنی با دو دختر دوقلوی هفت هشت ساله و یک پسر چهارده پانزده ساله؟ ارمنی بودند...فامیل‌شان ...فامیل‌شان احتمالاً  آیوازیان بود، شاید هم  پیرزاد؟

 با صدای خش‌دار و بعد از دو سه  سرفه‌ی طولانی می‌گوید آبادان و اتوبوس و بوارده و بریم را یادش هست، حتی یادش هست که از روبروی باشگاه گلستان می‌رفته تا سینما تاج  و کلیسا و میدان مجسمه و استخر پارک‌آریا و  از آن‌جا به سیک‌لین و فایراستیشن و بیمارستان شماره‌ی دو و می‌رفته و از جلوی گیت هیجده رد می‌شده می‌رسیده به فروشگاه ستاره آبی و فلکه‌ی الفی و میلک‌بار و اَنِکس که  همان اطراف بوده، خیلی زن‌ها و بچه‌ها و جوان‌ها با اتوبوس این مسیر و بالعکس را می‌رفتند، می‌رفتند مدرسه‌ی ادب که مخصوص بچه‌های ارمنی بوده و...اما زنی به این اسم را نمی‌شناسد.

می‌پرسد: حالا چه طور مگر؟ چی شده بعد از این همه سال ؟

می‌گویم: چیزی نشده عمو...فقط چون این خانم، همین کلاریس یا هر اسمی‌که داشته و شوهرش سینیور استاف پالایشگاه بوده و چند سال پیش جایی نوشته شما را می‌شناخته گفتم شاید...شاید...

دوباره به سرفه می‌افتد. بعد می‌پرسد: مرا؟ کجا نوشته؟ به کی نوشته؟ به تو گفته؟

توضیح می‌دهم که به من یکی که نه...اما نوشته و من بعداز ده دوازده سال تازگی‌ها، یعنی همین دیروز، نوشته‌اش را خوانده‌ام. اجازه بده... گوشی را نگه‌دار!

آن‌وقت از پشت تلفن، جمله‌هایی از کتاب « چراغ‌ها...» را می‌خوانم که در وصف آن‌موقع‌های عمویم و اتوبوسی است که دستش بوده و  مسیری که مسافر جابه جا می‌کرده:

« اتوبوس رسید. سوار که شدم راننده سلام کرد. از دیدنش تعجب کردم...سلام آقای عبدی، شما که خط پالایشگاه کار می‌کردی؟...خندید. چه کنیم خانم؟ پیشرفت کردیم. شما خوبید؟ سلامتید؟» چراغ‌ها را..، صص 172 و 173.

یادش نمی‌آید. بازهم سعی می‌کنم. از خواهرش می‌گویم. آلیس نامی‌که در اتاق عمل بیمارستان کار می‌کرده و با مرحوم زن عمو خیلی خوب بوده. می‌گویم حتی آن داستان همیشگی شما را هم نقل کرده. داستان آن تهرانی که  به جای کلمه‌ی «پاس» می‌گفت «ماس»! می‌شنوم سکوت کرده، انگار منتظر است. می‌خوانم:

« بچه‌ها یک به یک گفتند « پاس » و از جلو راننده گذشتند. آقای عبدی خندید و گفت پریروز مسافر تهرانی داشتم. شنید مسافرهای شرکت نفتی یه چیزی می‌گن و پول بلیط نمی‌دن، به جای « پاس » گفت « ماس »! چراغ‌ها..،ص 173.

  بی‌فایده است. مکان‌ها را بله اما آدم‌ها را اصلاً به‌یاد ندارد. شاید اقتضای سن باشد. شاید آن‌همه سختی بعداز جنگ که بر او رفته یا دوران طولانی بازنشستگی و دوری از آبادان و آدم‌هایش...شاید چون آدم‌ها، اغلب فقط از او عبور می‌کردند، می‌آمدند، سلامی‌می‌دادند و خداحافظی می‌گفتند و می‌رفتند اما مکان‌ها...مکان‌ها همواره سر جای‌شان ساکن می‌ماندند تا او، هر وقت که بخواهد و اراده کند، به دیدارشان برود و باز به اختیار و اراده از آن‌ها بگذرد...از آن‌ها، همان‌های در آبادان، درآبادان بیست سال بعد به‌هم‌ریخته و ویران!

 اما در آن دهه که پیرزاد روایت می‌کند، آبادان شهری است با جمعیتی اغلب غیر بومی. پالایشگاه آبادان، از پانزده بیست سال قبل نیروی کار سراسر ایران را به خویش خوانده و نوعی اجتماع کاستی پدید آورده است. اجتماعی که، به زعم بعضی نظریه‌پردازان احزاب سیاسی، بالقوه قابلیت پرورش و عرضه‌ی  نمونه‌های شاخص « پرولتاریا »ی صنعتی را دارد و تحقق آرمان‌ها و هژمونی طبقه کارگر در انقلاب پیش رو را نوید می‌دهد. به راستی که باید حضور به‌هم پیوسته‌ی چندین هزار کارگر صنعتی را در محدوده پالایشگاه نفت آبادان، امری قابل توجه و بی بدیل در نظر داشت.

شهر آبادان در کنار اروندرود، مرکب از چندین محله‌ی بزرگ بود. نخست تقسیم کلی شهر به دوقسمت شرکتی و شهری قابل توجه است. قسمت شرکتی شامل دو محله‌ی بریم و بوارده ( شمالی و جنوبی ) بود که مختص کارمندان ارشد و متوسط بالای شرکت نفت بود. ساکنین این محله‌ها به امکانات رفاهی و تفریحی ویژه‌ای دسترسی داشتند. باشگاه‌های کارمندی ( باشگاه نفت، باشگاه گلستان و... ) مجهز به سالن‌های ورزش و کتابخوانی و کنسرت و رقص و بار و رستوران و فضاهای سبز زیبا و استخر و غیره غیره بودند. بنابه قانونی ناگفته، از ورود خانم‌های چادری و آقایان بدون کراوات به این مراکز جلوگیری می‌شد. افراد با نشان‌دادن کارت عضویت باشگاه اجازه ورود می‌یافتند و صد البته مدیران داخلی باشگاه‌ها ( همچنان که در داستان خانم پیرزاد به درستی و دقت اشاره شده ) به مرور تک‌تک اعضا و حتی خانواده‌های آنان را می‌شناختند و رفت و آمد به باشگاه گاهاً با گفتن فقط کلمه « پاس » یا اعلام شماره چهار رقمی‌کارمندی عضو مجاز می‌شد.

سینما تاج، یکی از جاذبه‌های مهم آبادان شرکت نفتی بود. ساختمانی زیبا و مجهز با فضای سبزی کم نظیر و نظم و وقاری در خور که همزمان با سینماهای تراز اول پایتخت‌های مهم اروپا و شهرهای درجه اول آمریکا به نمایش فیلم ( به زبان اصلی و گاهی هم دوبله به فارسی ) مشغول بود. از ویژگی‌های منحصر به فرد «تاج» یکی هم نقشه شماتیک چیدمان صندلی‌ها بود که در هنگام خرید بلیت توسط مسئول گیشه جلوی چشم خریدار گشوده می‌شد تا او خود محل نشستن خویش را انتخاب نماید. بر این اساس کسانی ( مثل خود من! ) قرار می‌گذاشتند ردیف فلان صندلی بهمان بنشینند و به طرف‌شان می‌سپردند صندلی کناری آن‌ها را انتخاب کند! این ویژگی را بعدها و تا به‌حال در جایی ( در ایران که سهل است در بعضی کشورهای دیگر هم که رفته‌ام و دقت کرده‌ام ) ندیده‌ام. هرچند شاید شما دیده باشید! 

اما غیر از دو محله‌ی بریم و بوارده، محله‌های وسیع دیگری هم بودند که عمدتاً کارگر نشین بودند. هر چند شکل و معماری داخلی خانه‌ها در کل این محله‌ها به گونه‌ای بود که در هر ردیف ده‌تایی خانه‌های کارگری دو خانه اول و انتهای ردیف ( لین ) که خانه‌های دو نبش بودند مختص کارمندان متوسط شرکت بود؛ همان‌ها که در کتاب پیرزاد به تلویح جونیور استاف ( در مقابل سینیور استاف ) نامیده شده‌اند. محله‌های تانکی یک و دو و فرح‌آباد و شاه‌آباد و پیروز‌آباد و...از این جمله بودند. بیش از ده‌هزار خانه‌ی سازمانی در آبادان وجود داشت و همه یک طبقه و با معماری یکسان. در کتاب خانم پیرزاد تنها از یکی دو تا از این محلات وسیع و مهم، آن هم صرفاً، با ذکر نام یاد شده است. دو باشگاه کارگری و بعضی امکانات دیگر مثل سینما بهمنشیر و سینما پیروز و استخرها و کتابخانه و زمین ورزش و بازارهای محله و البته مدارس ( دبستان و دبیرستان‌های پسرانه و دخترانه ) برای استفاده اهالی این محلات تدارک دیده شده بود.

 اما بخش بزرگ شهر آبادان بافت غیر شرکتی آن بود. همه‌ی کسانی که مستقیماً با پالایشگاه و شرکت نفت و پتروشیمی‌و...مرتبط نبودند در این محلات ساکن بودند. محلاتی که به وضوح فاقد آن سطح از امکانات رفاهی و تفریحی بریم و بوارده بودند. بومیان آبادان عرب بودند و به طور عمده در نخلستان‌های مجاور شط زندگی می‌کردند. نگاه کاستی حاکم بر جذب نیرو در شرکت نفت تا آن‌جا پیش رفته بود که هیچ عرب و آبادانی بومی‌اجازه نمی‌یافت از سطح کارگری و حداکثر استادکاری در رده بندی شغلی پالایشگاه بالاتر برود. به عبارت دیگر هیچ کارمند ( اعم از سینیور و جونیور ) عربی وجود نداشت. یومایی که پیرزاد در داستان خود دارد ( و به اشتباه به عنوان نامی‌خاص به زن نسبت می‌دهد ) همان اسم عام زن عرب است برگرفته از کلمه اُم. تقریبا همه دستفروش‌ها در بازارهای سبزی و ماهی و میوه محلات شهری و شرکتی ( بخصوص کارگری) زن‌ها ( یوما ) و مردها ( زایر ) عرب بودند.

 صحنه حمله‌ی ملخ‌ها در رمان پیرزاد که به‌جا و زیبا توصیف شده و ماجرای پس از آن ( جمع‌آوری ملخ‌ها توسط یوما و بچه‌هایش ) مرا به روزهایی عجیب در دوران دبستان برد. روزهایی که یوما توده‌ای ملخ خشک در سینی جلویش گذاشته بود و ما، من و همسن و سال‌هایم، سکه‌ای می‌دادیم و جیب‌مان را پر می‌کردیم و فاصله مدرسه تا خانه را...خرچ خرچ ملخ جوشانده خشک‌شده می‌خوردیم و از لذتی شور و ممنوع بال در می‌آوردیم.

 سیزده‌بدرهای‌مان پر از یوما و زایر بود. به نخلستان‌های مجاور شط می‌رفتیم. این روزها بود که کوسه دست و پا قطع می‌کرد. این روزها بود که مردمی‌به آب می‌زدند و کوسه‌ها امان نمی‌دادند. گاومیش‌ها بودند. کوسه‌ها از رنگ سیاه‌شان می‌ترسیدند و فاصله می‌گرفتند. پسرکی که پوست سبزه و سیاه داشت بی ترس در آب گل‌آلود شنا می‌کرد. ناگهان فریادی از جایی دیگر بر می‌خاست. مردی را از آب می‌گرفتند. دست یا پایی به چند ردیف دندان‌های تیز کوسه رفته بود.

« پناه بگیرین! پشت گاومیش‌ها پناه بگیرین! »

پسرک سیاه سر به سر گله می‌گذاشت و گاومیشی دم تکان می‌داد و به اطراف آب می‌پاشید.

« به ترازوی آقای ادیب نگاه می‌کردم که چند جایش زنگ زده بود و کفههایش کج و معوج بودند. حوصله نداشتم به آقای ادیب بگویم تو بدتر از این گرما را هم دیدهای. من هم دیدهام. امشب و فردا شب و پسفردا شب بچههای محلهی عربها و احمدآباد و محلههایی که نه اسمشان را می‌دانم و نه هیچ وقت رفته‌ام ، برای خدا می‌داند چندمین بار می‌زنند به شط و اگر جان به کوسه‌ها ندهند ، دستی یا پایی می‌دهند و ما از آلیس می‌شنویم که دیروز هفت تا کوسه‌زده آوردند بیمارستان، امروز هشت تا، دیشب ده تا... و من و آرتوش و مادر نچ‌نچ می‌کنیم و بعدا زسکوت کوتاهی که فکر می‌کنیم برای مرگ یا از دست دادن عضوی از بدن مناسب و کافی است، حواسمان را می‌دهیم به بچه‌های خودمان که می‌گویند عصرانه چی داریم؟ شام چی داریم؟ مردیم از گرما... چرا درجه‌ی کولر را زیاد نمی‌کنید» ص 253 

فصل بزرگداشت فاجعه 24 آوریل، ( فصل 21 ) کتاب درخششی غبطه برانگیز دارد. خاتون یرمیان، بازماند‌ه‌ای از آن فاجعه، خاطراتی را باز می‌گوید. راوی، در این‌حال، انگار از سر تفنن به تماشای فیلمی‌اشک‌انگیز رفته به توصیف وضعیت می‌پردازد: « آمدم کیفم را باز کنم که آلیس بسته‌ی کوچک دستمال کاغذی را دراز کرد طرفم. دستمالی برداشتم و بسته را گرفتم طرف نینا. مادر سر می‌جنباند و زیر لب می‌گفت امان از روزگار ظالم. توی تالار فقط صدای نفس‌های بلند و کوتاه بود و صدای خسته‌ی خاتون: مادر گریه می‌کرد و بقچه و صندوق پر می‌کرد و می‌بست. پدر فریاد زد جانیست، زن! ول کن این خرت و پرت‌ها را ! وقت نیست! بجنب! مادر شیون می‌زد: کمی‌یک صبرکن! کمی‌یک فقط! با خواهرم زیر درخت‌های انار ‌هاج و واج ایستاده بودیم. نشستیم روی بقچه‌ها و صندوق‌ها و راه افتادیم...قیامتی بود از خاک و ناله و نفرین. عروسک‌های پارچه‌ای گم شدند و من و خواهرم گریه کردیم. اول برای عروسک‌ها، بعد برای پدر، برای مادر، برادر و همدیگر...و بلافاصله ادامه می‌دهد: بسته‌ی دستمال کاغذی دست به دست گذشت و خالی شد.» ص 135.  اما روایت این فاجعه، فاجعه‌ی اخیر، فاجعه‌ی نشستن و گوش سپردن به سخنرانی پیرزنِ باقیمانده از کشتار 24 آوریل و در دستمال کاغذی فین‌کردن و اندکی، بله فقط اندکی به فکر فرو رفتن، به همین جا ختم نمی‌شود و چنین است که لایه‌های زیرین این اثر پیرزاد را آشکار می‌سازد:

« شب در اتاق نشیمن پاها را گذاشتم روی میز جلو راحتی و سر تکیه دادم به پشتی. مو پیچیدم دور انگشت و به نقاشی بالای تلویزیون نگاه کردم. آبرنگی بود از کلیسای اِجمی‌آذین در ارمنستان. یادم نیست از کی شنیده بودم که کلیسای آبادان را از روی همین کلیسا ساخته بودند. چشم به نقاشی گفتم: طفلک خاتون! آرتوش از پشت روزنامه گفت: چی؟ گفتم: طفلک خاتون، مادرش، پدرش، همه‌ی آن آدم‌ها، باید می‌آمدی و می‌شنیدی. به اجمی‌آذین نگاه می‌کردم. گفتم: چرا روز و ساعت مراسم را نمی‌دانستی؟ چرا برایت مهم نیست؟ چرا نیامدی؟

دست کشید به ریش و به نقاشی اجمی‌آذین نگاه کرد. بعد گفت: می‌دانی شُطیط کجاست؟ جواب که ندادم دست کردی توی حیب شلوار و رفت تا پنجره. چند لحظه حیاط را نگاه کرد. بعد برگشت. با نُک کفش یکی از گل‌های قالی را دور زد: دور نیست. بغل گوشمان، چهار کیلومتری آبادان. دوباره به حیاط نگاه کرد: خواستی می‌برمت ببینی. ماداتیان و زنش و نینا و گارنیک را هم دعوت کن. برگشت نگاهم کرد. زن و مرد و بچه و گاومیش و بز و گوسفند همه با هم توی کَپَر زندگی می‌کنند. دست از جیب در آورد و بند ساعتش را باز کرد. باید روز برویم چون شطیط برق ندارد. یادت باشد آب هم برداریم چون لوله‌کشی هم ندارد. ساعت را کوک کرد. باید حواسمان باشد با کسی دست ندهیم و بچه‌ها را نوازش نکینم  چون یا سِل می‌گیریم یا تراخُم. راه افتاد طرف اتاق. به خانم ماداتیان بگو شکلات انگلیسی برای بچه‌ها نیاورد. چون گمان نکنم بچه‌های شطیط به عمرشان شکلات دیده باشند. به گارنیک هم بگو کفش ایتالیایی نپوشد که گِل و پِهِن تا قوزکش بالا می‌آید. زل زده بودم به اجمی‌آذین. آرتوش از دم در اتاق برگشت. آمد ایستاد روبه رویم و زل زد توی صورتم: فاجعه هر روز اتفاق می‌افتد. نه فقط پنجاه سال پیش که همین حالا. نه خیلی دور که همین‌جا، ورِ دل آبادان سبز و امن و شیک و مدرن. ساعتش را بست. گفت: در ضمن حق با توست. طفلک خاتون. طفلک همه آدم‌ها...» صص135 تا 137

این نقل قول‌های طولانی را به این دلیل آوردم که به نظرم جان کلام این رمان بر خلاف نظر خیلی‌ها، آن خیال‌پردازی‌های به اصطلاح عاشقانه کلاریس یا ویولت و آلیس و یوپ و امیل نیست. نمایش ابعاد و سطوح پنهان و نگاه به جهانی هر چند هنوز کوچک اما بسیار مدرن است که در جمع محدود دو سه خانواده ارمنی در آبادان دهه چهل شکل گرفته و دارد خودش را تثبیت می‌کند. می‌توان به استناد بعضی ماجراهای رمان، روایت پیرزاد از این جهان را نوعی برانگیختن فقط احساسات سطحی ارزیابی کرد و نا عادلانه اثر را عامیانه فرض کرد. می‌توان به استناد وجوه برجسته نشده اجتماع آن روزهای آبادان و محیط‌های کارگری و صنعتی، وجوهی که مدت‌های زیاد مورد توجه و تایید بسیاری از نویسندگان جنوبی بوده، رمان پیرزاد را اثری از سر سیری! معرفی کرد. می‌توان به استناد نام و اعتبار شمیم بهار ( که گویا ویراستاری کتاب را به انجام رسانده ) ارزش‌های مسلم کار خود پیرزاد را زیر سئوال برد. می‌توان همه‌ی ماجرا را به شکلی ساخته و پرداخته شبکه‌ی تبلیغات ماهرانه ناشر و نویسنده و دیگر و دیگر دانست و...حتی می‌توان شمشیر از رو بست و به جنگ نویسنده رفت و سینه چاک داد و فریاد زد من نه چراغ‌ها را خاموش می‌کنم و نه عادت می‌کنم! می‌توان همچنان مخالف بود و همچنان از خواندن و دوباره خواندن این اثر پرهیز کرد. اما...

  باید بگویم خیلی خوشحالم که تا همین چند روز پیش کتاب را نخوانده بودم. نمی‌دانم چرا، یا نمی‌توانم توضیح بدهم. اما شاید چرایی‌اش در همین چگونگی‌اش باشد. حوصله کنید لطفاً، خواهم گفت.

 از سال‌های آخر دوره‌ی دبیرستان در آبادان یکی هم عشق و علاقه‌ای ماند که به صحافی داشتم. همکلاسی داشتم که پدرش در چاپخانه شرکت نفت کار می‌کرد و یک روز دیدم جزوه‌های درسی دوستم، حمید را، صحافی کرده و در یک مجلد زیبا و محکم و وسوسه‌انگیز، با نوشته‌ی طلاکوب روی جلد، دست پسرش داده. یکی دو هفته بعد چهل پنجاه شماره « فردوسی » را که برادرم می‌خرید و می‌خواند و در گوشه‌ی انباری خانه روی هم چیده بود تحویل حمید دادم. از آن به بعد این کتاب سنگین و قطور و سراسر داستان و شعر و عکس و مصاحبه همدم ساعت‌های طولانی آخر شب‌هایم شد. کتاب‌های دیگری را هم به حمید دادم. چند مجموعه شعر، چند مجموعه داستان، چند شماره ماهنامه نگین...کتاب‌های دیگری را که خیلی دوست داشتم.

وقتی دوست عزیز از دست رفته‌ام، ابراهیم مصطفی زاده، همت مضاعف کرد و چند رمانی را که تقریباً همزمان با هم در جوایز ادبی تهران و محافل داستان‌خوانی شیراز مطرح بودند در یک بسته‌ی پستی فراموش نشدنی به قشم فرستاد، بلافاصله به فکر صحافی آن‌ها افتادم. فرصت این کار خیلی زود بدست آمد. صحافی چهار راه مرادی در بندرعباس، نیمه‌ی غایب سناپور، همنوایی شبانه‌ی ارکستر چوب‌های قاسمی، من ببر نیستم صفدری، اسفار کاتبان خسروی و البته چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم پیرزاد را در یک مجلد زیبا با جلد قرمز به من برگرداند.

 حالا خیالم راحت شده بود که کسی هیچ‌کدام از این کتاب‌ها را قرض نمی‌گیرد ببرد که دیگر نیاورد. فکر می‌کردم دیگر همه‌شان، این پنج رمان خیلی خوب ایرانی، همیشه هستند و اگر قرار شود نباشند باید هیچ کدام‌شان نباشند! اما عیب بزرگ کار این بود که نمی‌توانستم هیچ‌کدام‌شان را با خودم به رختخواب ببرم و...حتی نمی‌توانستم عینک مطالعه‌ام را، بسته نبسته، لای صفحات بگذارم و چشم ببندم و...

 بعدها نیمه غایب را نصفه نیمه رها کردم. ارکستر شبانه را با ولع خواندم. من ببر نیستم زمین‌ام زد و در همان چهل پنجاه صفحه اولش پشتم را به خاک مالید و از تشک بیرون پرتم کرد. اسفار کاتبان نخوانده باقی ماند. و چراغ‌ها... همه نزدیک به سیصد صفحه را، در حالی که مجلد قرمز سنگین و قطور روی زانویم بود و لبه‌ی تختم نشسته بودم خواندم. همه‌ی نزدیک به سیصد صفحه آماده بودم کتاب را بگذارم کنار بالشم و بخوابم یا...از جایم بلند شوم، راه بیفتم بروم و رد آب و ساحل را بگیرم و برسم به آخر خلیج فارس، از بازار ماهی فروش‌ها بگذرم و راهم را کج کنم به سمت بوارده شمالی. همه دو سه شبی که به خودم امان دادم و نخواستم کتاب تمام شود و...

الان است که می‌توانم بگویم چرا خوشحالم که قبلاً کتاب را نخواند‌ه‌ام. می‌توانم خودم را کودکی ببینم که شکلات مکیناش را از ترس و دست برادر و خواهرهایش جایی پنهان می‌کند که بعد سر فرصت از آن کام بگیرد. اما در بازی و سرگرمی‌هایش فراموش می‌کند. مدت‌ها می‌گذرد و درست وقتی، زمانی، ساعتی، دمی‌که عرق‌کرده و خسته خودش را در تاریکی و گوشه‌ای پنهان کرده و همه بچه‌ها دنبالش می‌گردند و صدایش می‌کنند انگشتش به کاغذی سلفونی می‌خورد که همین‌طوری خش خش صدا می‌کند و بوی شکلات زیر دماغش می‌پاشد.

 در استخر پارک‌آریا شنا می‌کردیم. ساعت رو به تاریکی می‌رفت. روزهایی از هفته، هشت به بعد، استخر مختلط بود. توی آب می‌ماندم همه بروند. خودم را پشت درخت‌های سه پستان دور تا دور استخر، زیر دوش آخر، پشت نیمکتی که حوله‌ام را رویش، مثلاً، می‌خشکاندم پنهان می‌کردم تا پیداشان شود. بیشترشان ارمنی بودند. می‌شد زیر آب شنا کنم و مثلاً هیچ حواسم نیست دست به پوست‌شان بکشم. نه شبیه مادرم و نه شبیه خواهرهایم...مثل خودشان بودند. سفید، با خال‌هایی ریز که فکر می‌کردم باید روی پوست گردن و بازو و پشت‌شان پراکنده است.

 پیاده تا میدان مجسمه می‌رفتیم. می‌گفتیم و می‌خندیدیم. از جلوی سینما تاج رد می‌شدیم. درِ بزرگ آبی آن جا بود. زنی از رو به رو پیدا می‌شد. از کلیسا بیرون زده بود.

«... برگشتم طرف محراب، صلیب کشیدم و آمدم بیرون. رفتم طرف خانه . گرمای هوا دلچسب بود. چند وقت بود از گرما لذت نبرده بودم؟ نرسیده به سینما تاج، سرگرداندم به راست. ته کوچه‌ی بن بستی درِ بزرگ آبی مثل همیشه بسته بود و دمِ در مثل همیشه پاسبانی ایستاده بود. شنیده بودم پشت در آبی محله‌ای است شبیه بازار کویتی‌ها با قهوه خانه و مغازه و دکان و خانه. زن‌های پشت در آبی شاید سال به سال پا از این محله بیرون نمی‌گذاشتند. همیشه دلم می‌خواست پشت در آبی را ببینم و می‌دانستم محال است.» ص 222

چه می‌دانستم خیلی سال بعد، همین محله و درِ آبی و پاسبانش، سینما تاج و دیگر و دیگر را،  این‌طور خواهم نوشت:

«...از چندتا سُبور و سنگسر و مگس توی سینی عکس گرفتم. دو بطری آب معدنی سرد و تگری با چهار لیوان یک‌بارمصرف خریدم. از خیابانی که سرآخر به سینما تاج می‌رسید گذشتیم. هوا، نه آن‌قدر که کلافه کند، گرم بود. آب سرد عالی و محشر بود. دیوار ته کوچه‌های سمت چپ خیابان را پایین ریخته بودند. جنین‌های چندماهه را تو کیسه‌های نایلونی گره زده پرتاب می‌کردند این طرف دیوار. تابستان همان‌سال را به هم زده بودند و هیچ اثری از خورشیدو و درِ آبی بزرگ و پاسبان چاقی که بیست و چهار ساعته جلوش کشیک می‌داد نبود. رنگ آجری روشن سینما تاج قهو‌ه‌ای سوخته بود.» آبادان عکس. باید تو را پیدا کنم. ص 99

*

*

*

شنید‌ه‌ام کتاب خانم پیرزاد، چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم به چاپ چهلم و پنجمش نزدیک شده یا رسید‌ه‌است. اگر حتی چیزی شبیه به این اتفاق افتاده باشد باید دست جمعیت کتابخوان و علاقمندان به ادبیات داستانی کشورمان را به گرمی‌فشار داد و بوسید. باید به این‌قدرشناسی و توجه ارج نهاد و مفتخر بود. باید ایمان آورد که مردم حرف آخر را می‌زنند و درست هم می‌زنند. باید باور کرد که مروارید را، حتی اگر ته اقیانوس باشد، سر انجام خواهند یافت و خواهند شناخت و دوست خواهند داشت. من هم یکی از این مردم. خواهم گفت چرا همچنان به این پرواز غبطه برانگیز خانم پیرزاد فکر می‌کنم و رد سایه بال‌های گشود‌ه‌اش را، بر زمین ناهمواری که خودم ایستاد‌ه‌ام و پیش رو و اطرافم هم گسترده، دنبال می‌کنم.

1- « مرد عربی پنج شش بز انداخته بود جلو و توی پیاده رو می‌رفت. مرد عرب دیگری سوار دوچرخه سعی می‌کرد پا به پای هم صحبتش آرام براند و چرخ جلو مدام چپ و راست می‌شد. بوی پالایشگاه می‌آمد و توی آسمان یک تکه ابر هم نبود. » ص 222

« گارنیک سینی شربت به دست از وسط بچه‌ها گذشت وادای پا گذاشتن روی اسباب بازی‌ها را در آورد.» ص 118

« آقای رحیمی‌داشت حیاط را آب می‌داد و مثل همیشه بلند بلند آواز می‌خواند. آرمن گفت آقای رحیمی ‌بس‌که بد صداست خانم رحیمی‌اجازه نمی‌دهد توی خانه آواز بخواند. برای همین آقای رحیمی‌ هر روز سه بار باغچه و حیاط و نصف خیابان را آب می‌دهد.» ص 113

« تا قهوه حاضر شود زیر شیر ظرفشویی دست شستم، در قوطی یاردلی را باز کردم و به دست‌هایم کرم مالیدم...» ص 88

و ده‌ها مورد دیگر جزیی‌نگری و ظرایف روایت اهمیت دارند. دقت کنیم به توصیف هوا و آدم‌ها و حرکات و نقل عبارات ویژه مکان داستان (آب دادن به حیاط ) و نیز به معنای پسِ پشت بعضی کارهای به ظاهر معمولی (کرم مالیدن به دست، با توجه به دست بوسیدن  چند شب قبل امیل ).  

2- « قرن نوزده. زنی آمریکایی با مردی انگلیسی ازدواج می‌کند که وارث عنوان لردی است. ترجمه وازگن مثل همیشه روان بود وساده. خانم سیمونیان می‌داند پسرش می‌آید خانه‌ی ما؟ چرا نداند؟ لرد بزرگ از این که پسرش با دختری آمریکایی ازدواج کرده دل‌چرکین است و پسر را از عنوان و ارث محروم می‌کند. دوقلوها حتماً از قصه خوششان می‌آید. من‌که هیچ وقت توی خانه ماتیک نمی‌زدم. جمله خیلی طولانی است، دو جمله‌اش کنیم. مدادم کو؟ لابد باز بچه‌ها برداشته‌اند. توی این خانه هیچ‌چیز هیچ‌وقت سرجایش نیست. پسر لرد و دختر آمریکایی صاحب پسری می‌شوند. از کاه کوه می‌سازی. سر چیزهایی که هیچ به ما مربوط نیست ساعت‌ها حرف می‌زند و سر مسایل خودمان ول می‌کند می‌رود. چه چیزی مهم‌تر از بچه‌ها ؟ پسر لرد می‌میرد. پدر بزرگ عجب آدم خودخواهی است. طفلک زن آمریکایی. آرتوش خودخواه است. خیلی خودخواه. زنگ در را که زدند از جا پریدم. نرسیده به راهرو، با دستمال کاغذی ماتیکم را پاک کردم.» ص 150. نمونه‌های دیگری هم هست گه قابل توجه و ارجاع‌اند. زیبایی و قدرت در روایت همزمان ماجراهای اصلی و فرعی داستان و ارتقاء متن تا حدی که پتانسیل‌ها و قابلیت‌های واقعاً موجود نویسنده درارائه این چنینی اثر محرز می‌سازد. به این ترتیب متقاعد می‌شوم همه انتخاب‌های او، در شیوه و لحن و زبان روایت و بیش از آن، در تعیین راوی و زاویه دیدش، یقیناً مبتنی بر هوشمندی وی است و نه از سر تصادف یا عادت یا به زعم بعضی مخالفان اثر، به اصطلاح عام‌گرایی مرسوم این سال‌ها.

3- مهم‌تر از همه را هم قبلاً گفتم. همان... نمایش جهانی کوچک اما به شدت مدرن. جهانی که امروز هم تازه و بدیع و جذاب می‌نماید. فردیت کنجکاوی برانگیز دختران و زنان و پیرزنان و تا حدودی  مردانی از اقلیتی آرام، در شهری با شاخصه‌های برجسته مدنیت مدرن در بخش شرکتی به طور عام و در محلات ممتازی از این بخش به‌طور خاص، و فقر و عقب ماندگی و بیماری در بخش‌های وسیع‌تری که عمدتاً مسکن غیرشرکتی‌ها و به ویژه بومیان عرب خوزستان بود. تضادی در یک جامعه‌ی مبتنی بر روابط کاستی؛ تضادی که اگر چه به ندرت اما گاهی بوی انقلاب هم می‌داد.

از جذابیت‌های سراسری متن هم همین را می‌گویم که به نظرم بوی پیرهن آستین حلقه‌ای و کت و دامن خوش‌دوخت، با پارچه انگلیسی می‌دهد. بوی روکش چرمی‌صندلی‌های سینما تاج، وقتی در تاریکی و در آن  ردیف معین و صندلی معهود می‌نشستم و منتظر کسی بودم.

              

 

ما چند نفر

ما چند نفر بودیم.

چند نفر، با چند اسم معمولی، پدر و مادرهای معمولی، برادرها و خواهرهای معمولی که در خانههای شبیه به هم معمولی آبادان بزرگ شده بودیم. خانههای شبیه بههمی که درهایشان بهروی همه باز بود و میتوانستیم هر ساعت هر روز همدیگر را ببینیم. چیزهای خوب دنیا را دوست داشته باشیم و ازبدیهای آن پرهیز کنیم.

ما چند نفر بودیم.

به سن و سال اگر حساب میکردیم من دومی بودم. شاید هم سومی. اما ابراهیم آخری بود. علی اولی و از همه بزرگتر بود که خیلی زود توانست تنها سفرکند. کتابهایی ببیند و بخرد و بخواند و بیاورد و بسپرد به من که بخوانم و دست بهدست کنم با خسرو و نعمت و ابراهیم که جوان‌تر بودند. ابراهیم از همه‌ی ما جوان‌تر بود و خانه‌شان در انتهای کوچه‌ای دراز بود که به نخلستان می‌چسبید. با بوی خاک و خارًک و تابستان و پرسه‌ی پراکنده‌ی بزها و گاومیش‌ها در اطراف شط قهوه‌ای.

 قرار این بود که هرکتاب را اول علی بخواند. بعد من و خسرو نعمت به ترتیب کلاس، و این‌طور بود که ابراهیم همیشه نفر  آخر بود. قراری که بعد ها قاعده شد.

  «نفرین زمین» و «بشردوستان ژنده پوش» و «اصول مقدماتی فلسفه» و «برمی‌گردیم گل نسرین بچینیم» و «چشم‌هایش» و دیگر و دیگر که با جلد‌های سفید از سمت خانه علی می‌آمدند و تا انتهای کوچه دراز و خلوت منتهی به نخلستان می‌رفتند. ساعت‌های طولانی ازروزهای بسیار آن‌سال ها چنین گذشت که پشت باغ خانه‌ی ما یا دیوار خانه‌ی آن‌ها حرف کتاب و شعر و داستان و خاطره باشد و نام و نشانه‌های آدم‌ها و آثار مرور شود. سال‌ها چنین گذشت و به قاعده‌ی آن بزرگ‌تر شدیم.

 علی به سربازی رفت. خسرو و نعمت هم در نوبت خود به سربازی رفتند. من به تهران رفتم. دو سال بعد ابراهیم هم برای ادامه تحصیل به تهران آمد، و ما هر دو از آن به بعد به قاعده بازی تازه‌ای تن دادیم. بازی که تا سی و پنچ سال بعد ادامه  یافت.

 این‌که هرچه می‌خواندیم به هم رد می‌کردیم و هرچه می‌شنیدیم به هم می‌گفتیم. این‌که هرچه می‌نوشتیم، می‌خواندیم و هرچه می‌خواندیم، بازگو می‌کردیم. این‌که ساعت‌های طولانی از روزهای مکرری در سال‌های متمادی با هم باشیم. کتاب بخوانیم. فیلم ببینیم. حرف بزنیم و صدای همدیگر را از پس فاصله‌های هرچه‌قدر هم دور پیدا کنیم.

 چند نفر بودیم که ناگهان یکی‌مان رفت. یعنی که پرواز کرد. یادمان بود که او بزرگ‌تر ما بود.

 چند نفر بودیم و حالا تنها من و ابراهیم به قاعده‌ی خودمان بازی می کردیم.

 هرهفته یکی‌دو بار و هر بارآن‌طور که دل‌مان راضی بود حرف می‌زدیم و بیست و پنج سال چنین گذشت. در تهران و اصفهان و شیراز و قشم و اسفرجان همدیگر را دیدیم و به حضور هم مانوس‌تر شدیم.

 بعداز من ازدواج کرد. بعداز ما و مثل ما صاحب پسر شدند. بعداز ما و مثل ما صاحب پسردوم شدند. بعد از ما و مثل ما دختری به دنیا آوردند که مثل بهارما، بهارشان شد.

پانزده سال آخر این‌طور گذشت. باز هم ساعت‌های طولانی از روزهای بسیار تمام این سال‌ها به دوستی گذشت و او بدون تردید یار مهربان تمام عمر من بود.

 اما اکنون مدتی‌است که قاعده‌ی بازی را ندیده گرفته‌است. رفیق با‌وفای این چهل سال هیچ نگاه نکرده که این سال‌ها چگونه و برکدام قاعده و قانون گذشته‌اند. هیچ اعتنا نکرده که مثل همیشه باید چند سالی پشت سر من می‌آمد. نه که ناگهان از من جلو بیفتد و سوار قطاری شود که سوت‌کشان در مه فرو می‌رود. نه که ناگهان این‌طور دست مرا رها کند و به سمتی بدود که نمی‌شناسم.

ما چند نفر بودیم. چندنفری که مدتی‌است می‌گردیم و می‌گردیم و می‌گردیم و رد پای همدیگر را دنبال می‌کنیم.