راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

مهرآوه

شماره‌ی دهم و یازدهم و دوازدهم  فصل‌نامه‌ی فرهنگی و هنری مهرآوه، سال پنجم و ششم، پاییز 1389 بعداز وقفه‌ای طولانی  درآمد. ( 352 صفحه و به قیمت مناسب 35000 ریال )  

این شماره مهرآوه اگر چه خیلی دیر درآمد اما همچنان مثل گذشته پر و پیمان و بسیار خواندنی است.

گردشگری و سوژه‌ی مدرن/ نشانه شناسی گردشگری/ هتل نوتبوم/ پرسش های سفر/ سنجاقی که مکانی را به مکانی  دیگر متصل می‌کند/ سفر؛ هستی توامان در دو جهان/ آرتور رمبو: شاعر مسافر یا مسافر شاعر/ درنگ‌هایی در باره‌ی سفر و... شعر و داستان و نقد و نظر بخشی از مطالب خواندنی این شماره‌ی مهرآوه اند.

همکاران این شماره به ترتیب الفبا: مازیار اخوت- کیوان باجغلی- وحید حکیم- فاطمه خان سالار- مسعود سالاری- احمدرضا غفاری- علیرضا فخرکننده- مجید کورنگ بهشتی- فرزاد گلی- آرزو مختاریان- حسین مکی زاده تفتی- نسرین نفیسی و زهرا نصر هستند. من هم هستم! با یک داستان به نام باغ قلعه قاضی.

سردبیری مهرآوه بر عهده‌ی علیرضا تولایی است که به خاطر زحمات زیادی که در روند انتشار فصل‌نامه متحمل شده شایسته تقدیر است. خود ایشان، طی یادداشتی، از دوستان دیگری که همواره یار و همراه‌شان بوده‌اند قدردانی کرده است.

مهرآوه در اکثر شهرهای ایران نماینده فروش دارد اما اگر اتفاقاً به این فصل‌نامه خوب و خواندنی دسترسی ندارید می‌توانید با آقای تولایی به آدرس: اصفهان- صندوق پستی: 1418- 81655 یا تلفن: 09132034431 تماس بگیرید.

آدرس الکترونیکی مهرآوه هم mehravemagazine@yahoo.com است.

در این هوا که نفس می‌کشی

  درباره نون‌ نوشتن* 

محمود دولت‌آبادی

  

 ماکسیم‌گورکی، نویسنده توانای روسی، در سه اثر پیوسته خود، دوران کودکی، درجستجوی نان و دانشکده‌های من، تصویر کاملاً گسترده و دقیقی از زندگی و محیط اطراف سه دوره مهم زندگی‌اش را داستانی کرده‌است. شاید ماندگاری این آثار به لحاظ قدرت و ارزش‌های ادبی و هنری آن‌ها در بازتاب شرایط حاکم بر جامعه پیش از انقلاب روسیه بسی بیش‌تر از کتاب معروف او، مادر، باشد؛ کتابی که بی تردید در برانگیختن شور انقلابی نسل‌هایی از کارگران و زحمت‌کشان و روشنفکران روس و بعضی دیگر از ملل جهان سهم داشته و به این لحاظ شاید بسیار مشهورتر از سه اثر نامبرده فوق باشد.

 اما نوشتن و خواندن آثار چند جلدی، به دوره‌های خاصی از تاریخ فرهنگی و اجتماعی جوامع برمی‌گردد؛ دوره‌هایی که ایده‌ها و آرمان‌های گروه‌های مختلف اجتماعی تا بدین درجه در معرض تعبیرات تازه یا تغییرات مهم و گاه بنیادی قرار نمی‌گرفتند. تغییراتی که پیداست پله پله راه را برای نزدیک کردن آراء و عقاید و امتزاج فرهنگ‌ها و باورها گشوده‌ و تسهیل‌ می‌کنند و این بحثی‌است که جای طرح و کار بسیار دارد و چه بسا محل مناقشات زیادی نیز خواهد بود.

 به نظر می رسد آستانه‌ی انقلاب‌های اجتماعی، مقطع تاریخی مناسبی‌است که نویسندگان بزرگ، یا نویسندگانی که بعداً به صفت بزرگ متصف می‌شوند، تشویق می‌شوند یا امکان می‌یابند به دوران‌های گذشته خود و جامعه خود نظر بیفکنند و تصویر کم و بیش روشنی از آینده را نیز در اختیار داشته باشند. تنها چنین مقاطعی از تاریخ اجتماعی ملت‌هاست که بالقوه می‌تواند نویسندگان خود را بر چشم‌اندازی از گذشته محتوم و ‌حال محسوس و آینده احتمالی مسلط گرداند و مواد و مصالح لازم (و  شاید کافی) این‌گونه آثار را در اختیارشان قرار دهد.  .

 محمود دولت‌آبادی، اعتبار قابل اعتنای داستان‌نویسی و فرزند راستین چنین دورانی از تاریخ کشور ماست. یادم هست که در همان سال‌های نوجوانی، هنگامی‌که هنوز برای ادامه تحصیل به تهران نیامده بودم، نام دولت‌آبادی را، به عنوان بازیگری مطرح در تئاترهای دانشجویی شنیده بودم. بروشور اجراهای رحمانی نژاد و سلطان‌پور از آموزگاران و دشمن مردم و... بین ما جوانان شهرستانی دست به دست می‌گشت و نام‌ها را به ذهن‌هامان می‌سپردیم. بعدها که به تهران آمدم مصادف شد با چاپ آثار دولت‌آبادی و به این ترتیب با چهره جدی تر و جذاب تری از او آشنا شدم. آن موقع من نیز همچون صدها و هزارها دانشجوی عاشق ادبیات و ( شاید سیاست مثلاً ) به این در و آن در می‌زدم و چشم به قلم نویسندگان کشورم دوخته بودم تا اثر و خبر تازه‌ای برسد؛ آبی بر آتش اشتیاق فزاینده و دامن‌گیر ( و تا حدود قابل توجهی آغشته به شوری انقلابی که انصافاً ابعادش را درست نمی‌شناختم و از این بابت گمان نمی‌کنم شرمنده باشم ).

دولت‌آبادی عزیزم را اول بار ( بعد از آن هم دو سه باری بیش‌تر اتفاق نیفتاد و هر بار کاملاً اتفاقی و از دور ) روی سن آمفی تئاتر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و ضمن اجرای نقشی در چهره‌های سیمون ماشار دیدم. به نظرم بسیار بلند قد و کمی لاغر و استخوانی آمد. با سبیلی که به گورکی و شولوخف ایران معروفش کرده بود. آن شب، به نظرم شب سوم اجرای نمایشنامه و همان شبی بود که ساواک چند نفر و از جمله سلطان‌پور را بازداشت کرده و با خود برده بود که اجرا معطل بماند.  ناصر رحمانی نژاد کارگردان نمایش به نظرم خودش دو نقش را بر عهده گرفته بود که اجرا حتماً انجام شود.  شبی که خیلی از چهره‌های برجسته و مطرح ادبی و هنری آن روزگار درمیان تماشاچیان حضور داشتند. سیمین دانشور، دکتر آریانپور، سیاوش کسرایی را از روی عکس‌هایشان شناختم. خسرو (که یک سال بعد یکی از گل‌‌های سرخ جنبش مبارزاتی ایران شد ) هم بود.

 چهره ادبی دولت‌آبادی در سال‌های بعد وضوح بازهم بیشتری پیدا کرد. بخصوص پس از سروصدایی که پیرامون اثر معروفش گاواره‌بان و اقتباس سینمایی ( شبیه همان بلایی که سر داش آکل صادق هدایت آمد ) مسعود کیمیایی از آن بالا گرفت. داستان‌های کوتاه و نیمه بلند او ارج کافی یافتند و  در بین دوستداران ادبیات متعهد جای ویژ‌ه‌ای پیدا کردند.  بی تردید این دوره‌ای بود که محمود دولت‌آبادی را برای خلق اثر با شکوه‌اش « کلیدر » آماده می‌کرد. حضور در جمع نویسندگان و شاعران و نمایشنامه پرداران به‌نام آن‌دوره و مراوادات ادبی و هنری و فکری با ایشان، غول درون دولت‌آبادی را بیدار می‌کرد تا همت بلندش را صرف خلق داستان چند نسل از سرزمین اجدادی‌اش کند. تخیل بی مرز و وقفه و پهنه رنگارنگ زندگی در سرزمینی سرشار از اشتیاق و آرزوی آزادی به کمک گفته‌ها و شنیده‌ها و دیده‌های این روزگاران او آمد تا تصمیم بزرگ زندگی ادبی این نویسنده و یک‌دوره از تاریخ داستان‌نویسی ایران گرفته شود و نهالی کاشته شود که متعاقب رنج فراوان و باشکوه سال‌هایی بعد، چنان‌که به اختصار در نون نوشتن شرح داده شده، به بار بنشیند و همه جا سایه بگسترد.

اگر دوره رمان‌های چند جلدی گذشته‌است، اگر خواننده امروز دل به خواندن متون مفصل نمی‌دهد، اگر داستان کوتاه و کوتاه‌تر و کوتاه‌تر، و شعرک و‌هایکو و ... تنها ژانرهای ادبی و هنری مطلوب این دوره تبلیغ می‌شوند، کلیدر پیش از این جای رفیع خود را یافته‌است. انگار پرچمی که کوهنوردی زمانی ( کِی؟ ) بر قله‌ای نشانده‌است به نشانه فتح. حال هرکه هرچه بخواهد بگوید. انگار کوه را انکار کنند که...

در شلوغی‌های نزدیک بهمن ماه 57 بود که نامه‌ و نوشته‌ای از محمود دولت‌آبادی بر دیوار جایی از خیابان شاهرضای آن‌موقع و انقلاب حالا، درست رو به‌روی در اصلی دانشگاه تهران چسبانده شده بود و در آن شرح داده شده بود که دو جلد اول و دوم کلیدر، در هجوم ساواک به خانه‌اش برای بازداشت او که به دو سال زندانش منجر شد گم شده‌است و نویسنده از کسانی که خبری دارند یا حدسی می‌زنند درخواست کمک کرده بود؛ ماحصل مدت‌ها رنج نوشتن رفته بود که نابود شود و من، همان‌جا پای دیوار اشکم در آمده بود که چه خواهد شد؟ چگونه دیگر می‌تواند این آدم به چندسال پیش خود برگردد؟ به همان حال و هوایی که کلمه کلمه کلیدرش را پی ریخته، با کارآکترهایش زندگی کرده و به آن‌ها جان بخشیده، به بوی حضورشان در خلوت روز و شب و نیمه شب خود سرمست شده و رنج جدایی از ایشان را تاب آورده؟

نون نوشتن که گویی اشاره‌ای است به نون آغاز و پایان کلمه‌ی نوشتن و گذران و معاشی که از این راه حاصل می‌شود نام شایسته‌ای است بر کتاب تازه دولت‌آبادی. هرچند به شخصه هرگونه توضیح ( به هرحال هرگونه توضیح حتی یادداشت اهداء به یا تاریخ نگارش اثر یا محل و... جزیی از خود اثر هستند و بنابراین همراه آن سنجیده می‌شوند ) از سوی نویسنده‌ای در بیان چرایی و چگونگی و خلق یک اثر ادبی متعلق به خودش را نمی‌پسندم و به  این گونه اضافات، به گمانم قبل از آن‌که چیزی بر رمان و داستان و شعر و...بیفزاید چیز بیشتری از آن‌ها کاسته‌است اما شاید در این مقطع خاص، تاریخ ادبیات و ادبیات داستانی ما نیاز به چنین شرح شورانگیزی در خصوص روند نگارش کلیدر و کارهای دیگر و احوال شخص محمود دولت آبادی و یکی دو نفر دیگر هم ارز او داشته باشد.

« آن چه در این گاهی نوشتن‌ها آمد‌ه‌است در مسیر مدتی پانزده- شانزده ساله نوشته شده و هیچ کوششی به جهت تغییر یا تحریف آن‌چه اندیشیده و نوشته‌ام انجام نگرفته. خواسته‌ام هر آن‌چه در هر هنگام یادداشت کرده‌ام بیاید، از آن‌که خود بدانم در چه گاه چه می‌اندیشیده‌ام و شما نیز اگر خواستید بدانید! » ( ص 7 )

عبارات بالا گویی عهدی است که نویسنده در ابتدای کتاب با خواننده می‌گزارد و همین نکته ارزش زندگینامه‌ای مجموعه را بالا می‌برد و قوت می‌بخشد. هرچند طرح روی جلد ( استفاده از دست‌خط نستعلیق که این توهم را پیش می‌آورد نکند تصویر دست‌خط خود نویسنده باشند ) تا و تمام در خدمت این عهد نیست. چنان‌که خواننده کنجکاو از خود می‌پرسد متون انتخاب شده برای روی جلد همان ارزش‌های ادبی و تاریخی و زیباشناختی دستنوشته‌های اصلی نویسنده را دارند که در زمان واقعی  نوشتن تولید شده؟ و اگر به همین میزان فاصله در باقی صفحات کتاب رعایت یا اعمال شده باشد چه مقدار از اعتبار اتوبیوگرافیکی مجموعه به ازای ارتقاء کیفیت زیبایی شناسانه‌ی سایر وجوه چاپ و نشر اثر هزینه شد‌ه‌است؟

 لبته در مقابل چنین  لحظه‌های تردیدی، نویسنده جا به جا موفق شد‌ه‌است اعتماد خواننده را به خود و متن یادداشت‌هایش جلب کند. چه آن‌جا که به صدور احکامی دست می‌یازد ( یا این توضیح که دولت آبادی امروز مسلماً دیگر اعتقاد چندانی به صدور حکم‌های این چنینی در ادبیات ندارد و بنابراین هرچه هست به یقین مال همان روزها و دیروزهاست ) ویا وقتی‌که در مواردی از نقد حتی کمرنگ خود ابا دارد و همه چیز را در آینده‌ای مقدر محتوم می‌داند ( چنان‌که خاص دوره‌ی خاصی از زندگی او و نویسندگان و هنرمندان بی‌شمار همراه و هم فکر او بود‌هاست ). اما بعضی توانایی‌های او در پیش‌بینی شرایط آتی، متاثر از نزدیکی او است به مراکز ثقل آستانه‌ی تحولی سیاسی و تاریخی و البته اجتماعی و فرهنگی که از حوالی سال‌های 55 و 56 شکل بیرونی برجسته‌ای به خود می‌گیرد و راه را برای سمت‌گیری‌های ادبی  ( و از جمله خلق اثری نظیر کلیدر ) آسان‌تر می‌سازد.

« اندیشیدن را جدی بگیریم. اندیشیدن. آن‌چه ما کم داریم، مردان و زنانی است که اندیشیدن را جدی گرفته باشند. اندیشیدن باید به مثابه یک کار مهم تلقی بشود. اندیشه ورزیدن.» (ص 9 )

« این‌که من فقیر بوده یا نبوده‌ام، این‌که رنج بسیار کشیده یا نکشیده‌ام، این که شوخ‌چشمی‌هایی داشته یا نداشته‌ام به پشیزی نمی‌ارزد مگر آن‌که توانسته باشم یا بتوانم به مدد و بهره‌گیری درست آن، ادبیات ناب اجتماعی بیافرینم. ( ص 11 )

« در میهن ما، نویسندگی و نویسنده بودن و تداوم کار، بسیار دشوار است. به خصوص نویسنده‌ای برای همگان بودن، کار سهمگینی‌است چرا که مردم، یعنی توده‌های موضوع کار و در عین حال مخاطب نویسنده، در صد کثیرشان از توانایی خواندن و نوشتن بی بهره‌اند. این‌است که تو در عمل از آن‌ها جدا هستی. (ص 16 )

« به پایان رساندن کلیدر، آن‌طور که مطلوب و مورد پسند خودم باشد، برای من یک آرزوی مهم است. چون اطمینان دارم که رمان کلیدر یک یادگاری برای مردم آینده‌ی ما خواهد بود که در عین حال من هم دینم رابه مردمی که در میان‌شان پرورش یافته‌ام- بااین‌کار تاحدی ادا کرده‌ام. هیچ چیز برای انسان مطلوب‌تر از این نیست که در سرانجام احساس کند که دین خود را ادا کرده‌است. آرزو می‌کنم  به ادای این دین بزرگ. ( ص 25 )   

نون نوشتن دولت‌آبادی، ترکیبی‌است از سه شکل عمده‌ یادداشت نویسی که احمد اخوت در مقاله نقد ژنتیکی خود در کتاب خواندنی خود، تا روشنایی بنویس (ص 57 )، به آن‌ها اشاره کرده‌است: یادداشت‌های روزانه، یادداشت‌های پراکنده و یادداشت‌های یک اثر یا وقایع نگاری یک نوشته.

در نوع اول، چنان‌که اخوت به نقل از کتاب یادداشت‌های کافکا ( ترجمه مصطفی اسلامیه، تهران، نیلوفر، 1379 ) آورده، نویسنده اندیشه‌های ادبی، آغاز داستان‌ها یا تفکرات گذرایی را که از سرش می‌گذرد روی کاغذ می‌آورد. اصولی که او را هدایت می‌کند، نگاهی که او به کوشش‌های ادبی اش به عنوان عامل توازن در مقابل دنیای غیر دوستانه پیرامونش دارد؛ شغل منفور، دشوار و به راستی طاقت فرسایی که دارد، همه به دفعات خودشان را به جزئیات در یادداشت‌ها نشان می‌دهند.

در این نوع، به دلیل این که نویسنده آن‌ها را عمدتاً برای خود می‌نویسد اغلب  متنی است مغشوش و گاه آنقدر مبهم که

به متنی رمزی بیشتر شباهت دارد. در نوع سوم، یا همان یادداشت‌های پراکنده، آن طور که اخوت توضیح می‌دهد نویسنده هیچ نظم و قاعد‌ه‌ای مرسوم را در نوشتن رعایت نمی‌کند. چیزهایی برای خود یادداشت می‌کند( مثلاً برگرفته‌هایی از جراید و کتاب‌ها ) و یا عقاید و احساسات خود را از یک موضوع خاص بر روی کاغذ می‌آورد. موضوع جالب در مورد این نوع یادداشت‌ها، پراکندگی و آزادی آن‌هاست: آزاد از هر سلطه. عمده یادداشت‌های نویسندگان از نوع یادداشت‌های پراکند‌ه‌است.

بخش قابل توجه کتاب نون نوشتن دولت آبادی، چنان که قبلاً هم اشاره شد، اما از نوع یادداشت‌های یک اثر است. وقایع نگاری، خاطرات روزانه و یادداشت‌های نویسنده در باره اثری استکه در دست نوشتن دارد. انی نوع یادداشت شکل‌های مختلفی دارد. گاهی راهکار و راهنمایی است برای نویسنده و او دقیقاً ثبت می‌کند تا کنون اثر را چگونه جلو برده و گام‌های بعدی چیست. دراین نوع یادداشت نویسنده چیزهایی را به خود تذکر می‌دهد یا نکاتی را یادآور می‌شود.

( برای آشنایی بیشتر با نمونه‌هایی از سه نوع یادداشت‌های مورد اشاره و بحث دقیق تر به تا روشنایی بنویس احمد اخوت، تهران، جهان کتاب، 1386 مراجعه فرمایید ).

اما از این گونه ملاحظات و بررسی‌های کم وبیش تکنیکی که بگذرم، نون نوشتن را طور دیگری دوست دارم. راستش من با خواندن رمان‌های چند جلدی و حجیم مشکل دارم. هر چند زمان‌هایی خودم را در خانه حبس کردم و تا دن آرام  و زمین نوآباد شولوخف یا جان شیفته و ژان کریستف رومن رولان یا گذر از رنج‌ها آلکسی تولستوی یا گارد جوان فادایف و ... را تمام نکردم و زمین نگذاشتم پا بیرون نگذاشتم اما کلیدر؟! آن هم هشت یا ده جلد؟

همان طور که اشاره کردم شیفته داستان‌های کوتاه دولت آبادی بودم و از آثار بلند او، حتی جای خالی سلوج، فاصله می‌گرفتم. اما راستش این نون نوشتن تا اندازه ی زیادی مرا با او، منظورم خود اوست و نه الزاماً کلیدر و روزگار سپری شده و... آشتی داد. کتابی بود که چندبار تکانم داد.

« ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود که خوابیدم. پیش از خواب برای مادرم چای درست کردم و ریختم توی فلاسک و گذاشتم روی کابینت آشپزخانه تا این او صبح زود که برمی‌خیزد برای نماز و صبحانه بچه‌ها را از خواب نیدازد، این کاررا همیشه می‌کنم. هرشب که او به خانه مان می‌آید...» (ص 73 )

با خودم گفتم این‌ها را محمود دولت آبادی دارد می‌گوید. با خودم گفتم از این بیشتر حتی، این کارها را دارد محمود دولت آبادی انجام می‌دهد. چای درست می‌کند برای مادرش و در فلاسک می‌ریزد و می‌گذارد روی کابینت آشپزخانه... نمی‌دانم این کار را بیشتر برای مادرش انجام می‌دهد یا بچه‌هایش که از خواب صبح نیفتند. برای هر دو شان شاید. همان طور که این همه کار برای آن‌ها و ما و دیگران کرد‌ه‌است. این همه نشست‌ه‌است شب تا دیروقت‌های آن و نوشت‌ه‌است.  

  این فصل درخشان و نسبتاً طولانی از کتاب ( فصل 35 ) مرا به یاد معلم خوب ادبیات سال‌های آخر دبیرستانم، اسماعیل فاضل پور، در آبادان می‌اندازد. یک روز بعدازظهر تابستان آن جا، در خلوت کوچ‌ه‌ای دوچرخه می‌راندم. در خان‌ه‌ای باز بود. بی اختیار نگاهی به حیاط خان‌ه‌انداختم. ناگهان او را دیدم که با لباس خانه شیلنگ پلاستیکی آب را گرفته بود دستش و به سیمان‌های داغ کف حیاط خان‌ه‌اش و آجرهای دیوارآن آب می‌پاشید تا داغی را از جانشان بیرون بکشد، به هوای کمی‌خنکی. کاری که همه می‌کردند. همه آدم‌های معمولی مثل پدر خودم مثلاً. مانده بودم که فردا یا روز بعداز آن که درس ادبیات داشتیم چه طور توی چشم‌های معلم‌ام نگاه کنم؟ مردی که تا آن لحظه همراه و هم‌آهنگ با بخش بزرگی از لذت بی‌نظیری بود که از دنیای قشنگ آن‌موقع شعر و داستان می‌بردم.  من او را با لباس راحتی خانه، با شلوار تقریباً خیس و پیرهن آستین کوتاه دیده بودم و آدم دیگری بود مثل خودم انگار.

« من نمی‌دانم با مادرم چه کنم؟ جای مستقل نمی‌توانم برایش اجاره کنم، چون او نمی‌تواند خودش را جمع‌آوری کند... در خانه سالمندان هم نمی‌توانم بگذارمش، چون آن‌جا... پس چه کنم؟ چه‌قدر تنها هستم! چه‌قدر! دیگران بیرون مرا می‌بینند و چه بسا به تصوری که از من دارند، غبطه می‌خورند... ( ص92 )

«... و من هم در یکی از دهات چنین جامعه  و کشوری متولد شد‌ه‌ام و هنوز هم گه گاه حیرت می‌کنم که چه طور شد و چه رمزی در کار بود که من توانستم از میان آن‌همه مرض، آلودگی‌های محیط کاملاً ضد بهداشتی ، انواع و اقسام بیماری‌های رایج که کودکان و جوان سالان را در پیش چشم ام می‌کشت، جان سالم در ببرم؟ چه طور بتوانم فراموش کنم آن زیباترین دختری که در ته کوچه‌ی ما مثال یک گل بود و مُرد؟ همچنین چه‌طور بتوانم از یاد ببرم آن برادر کوچک و زیبایم را که به یک پر گل می‌مانست و طوری مرد، یعنی چنان به سرعت مرد که احساس تعجب من کمتر از اندوه و غم و دردی که بر روح‌ام هجوم آورده بود، نبود. او نامش اصغر بود و سه ساله بود و... بعداز اصغر دو برادر دیگرم نیز جوان مرگ شدند. نورالله در بیست و دوسالگی و علی در سنین قبل از چهل. » (ص 94 )

باز هم هست. آن‌قدر هست که گاهی گوشه‌ی صفحه نوشته‌ام دستت درد نکند محمود. نوشته‌ام عالی. نوشته‌ام ستاره ستاره ستاره. نوشته‌ام درست، خوب.

« وقتی نمی‌نویسم آدم نیستم. وقتی می‌نویسم، بازهم آدم- در هنجار معمول- نیستم. » ( ص 167 )

« عقیده هم ندارم که ذهن یک نوجوان، نخست باید با مفاهیم تلخ و رنج‌آور آمیخته بشود. این تجربه شخصی خودم برای هفت نسلم کافی است؛ چون جذب مفاهیم تلخ شدن در نوجوانی، بخصوص که در آمیخته شود و شد با تجربیاتی نه کمتر از آن تلخ، اخمی ‌عبوس چهر‌ه‌ام راچنان به قوار‌ه‌ای سخت آراست که دیگر جز تعمیق خود هیچ تغییر نیافت. در حالی که پیش از آن من انسانی بودم به شدت شادمانی خواه. اما خیلی زود به دام رنج و عذاب  و تلخی دچار شدم و درآن اسیر ماندم تاکنون، تا همیشه...» (ص 213 )

بر می‌گردم و کتاب را تورقی دیگر می‌کنم. یادداشت‌های خودم در حاشیه صفحات را مرور می‌کنم. به چند جمله خیلی عجیب بر می‌خورم که شب یا نیمه شب موقع خواندن کتاب نوشت‌ه‌ام. حتماً خط خودم است. حتماً خیلی احساساتی شد‌ه‌ام که گوشه صفحه 162 نوشته‌ام: الان چه‌قدر دلم می‌خواهد بروم سبزوار را ببینم. یا جای دیگر، در صفحه 212 زیر جمله سیاوش کسرایی که بود؟ (که فرزند جوان دولت آبادی، با مشاهده غصه پدر از شنیدن خبر بیماری آن شاعر در غربت می‌پرسد ) را خط کشید‌ه‌ام. از همه بیشتر  این‌هاست که در پایین صفحه 166 نوشته‌ام و معلوم است اختیار به کل از کفم رفته‌است آن موقع:

یک بار دیگر جایی باشم، لابلای جمعیتی، او بیاید. من هم مثل همه، پرشور تر از باقی حتی برایش دست تکان بدهم و هلهله کنم و بگویم چه‌قدر خوشحالم در هوایی نفس می‌کشم که تو، دولت‌آبادی، محمود دولت‌آبادی عزیز هم هنوز نفس می‌کشی و دلم سخت بلرزد. بلرزد سخت این دل. درست مثل آن شبی در سال 1351 گویا که در آمفی تئاتر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، اواخر نمایش چهره‌های سیمون ماشار، مثل باقی آن آدم‌های نازنین روی سن، قاشق به ته دیگ خالی می‌کشیدی و دل مرا، مثل چند صد دل مشتاق دیگر که آن‌جا حضور داشتند به لرزه در می‌آوردی.

 

 

* این مقاله در دوشماره قبل فصلنامه سینما و ادبیات چاپ شده‌است.

خبر خوب

 

 خبر خوب این‌که همین هفته  مجموعه جدیدم شامل ۱۴ داستان کوتاه مجوز انتشار گرفت و  قرار است در آینده نزدیک توسط نشر چشمه منتشر شود.  

 بعداز قلعه پرتغالی و دریا خواهر است این سومین مجموعه داستان‌های کوتاه من است که منتشر می‌شود.  

 امیدوارم روزی هم خبر انتشار رمان خودم - ملوان نصف جهان - را بشنوم و همین طور خوشحال برای شما بازگو کنم.   

 تا باشد خبرهای خوب داشته باشیم برای هم.

   

آقای نویسنده ( ۲ )

 فیلم سرگرم‌کننده سینمایی پلیس مرکز خرید (  Paul Blart, Mall Cop.) را دیده‌اید؟ کاش دیده باشید. یک کمدی سبک است محصول 2009 انگار. یک هالیوودی تمام عیار. داستان مرد خوش‌قلب و مهربانی که پلیس یا نگهبان داخلی یک مرکز خرید بزرگ است. فیزیک متفاوت بدنش ( وزن زیاد و شکم جلو آمده و بیماری کمبود قند ) او را از دیگر پلیس‌های آن‌جا و البته پلیس‌های معمولی دیگر متمایز می‌کند. فیلم از همان ابتدا ضمن برجسته سازی خصوصیات فردی و خانوادگی پل به شناساندن  جزئیات محیط اطراف او هم می‌پردازد. همچنین با حفظ و اجرای کلیشه‌های مختلف هالیوودی به سرعت بیننده را وارد ماجرایی ساده و سرگرم کننده می‌کند و تا پایان نیز به ارائه ترفندهای موثر و آشنایش برای حفظ او ادامه می دهد. می‌توانم بگویم ( حداقل در مورد خودم که در تنهایی فیلم را می‌دیدم و کلی سرگرم شده بودم ) موفق است.

 آن‌چه توجه یکی مثل من را به فیلم جلب کرد چیدمان حرفه‌ای حوادث و سکانس‌های متعدد فیلم هم بود و شاید پایبندی فیلمنامه نویس به توصیه‌ها و تاکید‌های جناب سید فیلد که در « چگونه فیلمنامه بنویسیم » معرف حضورتان هست؛ اثری که هر داستان نویسی باید حتماً بخواند.

از چیدمان گفتم و منظورم کنارهم گذاشتن و چسباندن یکی‌یکی صحنه‌هایی است که بعداً به کمک می‌آیند تا داستان سرعت مطلوب‌تری به خود بگیرد و توجه خواننده در همه حال متوجه همه کارآکترها و به ویژه شیرینکاری‌های پل بالارد باشد. توجه‌ای که بیشتر حول نگاه انسانی او، آرزوها و امیدهایش برای پیدا کردن زنی دلخواه دور می‌زند و البته اجرای نقش مامور وظیفه شناس که در نهایت تحقق الگوی شناخته شده آمریکایی در یک زندگی متوسط و معمولی است؛ با چاشنی مناسب و پیوسته طنز و خنده و تفریح البته.

 شاید نگاهی دقیق‌تر به نحوه این اجرا به من نویسنده کمک کند ضمن نوشتن و بعداز آن، بتوانم نوعی متر و کیل داشته باشم که حدس بزنم چه‌قدر می‌توانم امیدوار باشم خواننده اثرم درگیر داستان خواهد؟ بهتر است مواردی را نشان بدهم:

1-   درست درشروع فیلم شاهدیم پل همراه دیگرانی در یک تمرین بدنی برای اثبات لیاقت ورود به رسته پلیس نیوجرسی سخت به آزمون گرفته شده. این جایی است که شکست او در لحظه آخر و درست چند سانتی متر مانده به خط پایان تمرین به تصویر در می‌آید. اوکه در ابتدای تمرین ( بر خلاف باقی ) مشغول جویدن و خوردن چیزی ( بعداً معلوم می‌شود شکلات و شیرینی است ) نشان داده شده ( دقیقه اول، ثانیه 50 ) در نزدیکی خط پایان بیهوش روی زمین می‌بینیم ( دقیقه دو، ثانیه 40 ).

2-    ده ثانیه بعد و هنگام صرف شام در پاسخ به اظهار تاسف دخترش از بابت شکست در آزمون با خوشرویی می‌گوید: ما همه  مشکلاتی داریم. من هم قند خونم پایین است.  بنابراین قبل از رسیدن دقیقه‌ی سوم فیلم اطلاعات مختصر اما بسیار مفید و موثری از پل پیدا می‌کنیم: این‌که او چاق است، آرزو دارد پلیس خوب و سرسختی بشود، از بیماری افت قند خونش رنج می‌برد، همیشه باید به شکلات و شیرینی دسترسی داشته باشد، با زنی مسن ( روشن است که همسرش نمی تواند باشد ) و دختر نوجوانش زندگی می‌کند.

3-   در ابتدای دقیقه چهارم موضوع ازدواج او پیش کشیده می‌شود. دختر و مادر پل موفق می‌شوند او را وادارند پرسشنامه‌ای را در اینترنت پرکند. دیالوگ کوتاه بین این سه و تصویری که از همسر قبلی پل نشان داده می‌شود ( به عنوان همسری نمونه و دلخواه پل ) از شوخی‌های بامزه فیلم است. مادر می‌گوید بهتر است فیلمی که پارسال از تو گرفتیم را هم در اینترنت بگذاریم. این فیلمی‌است که بازیگوشی و در عین حال مهارت های پل را در استفاده از یک وسیله نقلیه یک نفره نشان می‌دهد. همه این موارد در باقی فیلم کارکرد موثر دارند و بعداً به آن‌ها ارجاع داده می‌شود.

4-   در ثانیه‌های پایانی دقیقه ششم شاهد حضور پل در لباس فرم مخصوص و سوار بر همان وسیله در محل کارش ( یک مرکز خرید بزرگ و چند طبقه ) هستیم در حالی که دارد یک مشتری را در پیدا کردن سرویس های بهداشتی عمومی راهنمایی می کند!

5-    در پایان دقیقه هفتم شاهد چند صحنه ضروری دیگر هستیم. محوطه پارکینک روباز مجموعه ( که محل بعضی از حوادث بعدی داستان خواهد شد )، پله برقی‌ها و طبقات متعدد ساختمان ( نشان دادن موقعیت مکانی غرفه‌ها و مرور امکانات بالقوه برای تجسم و باور پذیری صحنه‌های درگیری و تعقیب و گریز در ماجرای سرقت از غرفه‌ها )، کمک به زن بچه بغل  و آرام کردن بچه دیگر او و نیز استخر توپ‌های پلاستیکی رنگی که بچه ها مشغول بازی در آن هستند و چندتایی توپ کوچک به سمت پل پرتاب می کنند ( تاکید روی توپ‌های رنگی به معنی شادی توام با ایمنی بچه‌ها ).

6-     ثانیه‌های نخست دقیقه هشتم  مختص کارآکتر زن فروشنده، اِمی، است. زنی جوان و کمی لاغر و بسیار مهربان، شخص مناسبی که پل به او دل بسته یا می‌بندد و ضمناً به لحاظ خودش و دوستان قبلی که دارد موجد یک سلسله شوخی‌های میانی فیلم است. در لحظه دیدار اِمی آن‌قدر حواس پل پرت می‌شود که سوار بر همان وسیله به شیشه خودروی گران قیمت و بزرگی که به عنوان تبلیغ در آن نزدیکی به نمایش گذاشته شده برخورد می‌کند و هیکل گنده تماشایی‌اش جلو چشم دختر روی زمین پهن می‌شود. همین ماشین هم بعداً و در صحنه تعقیب و گریز دزدان به کار گرفته می‌شود. یادتان به تفنگ چخوف نیفتاد؟ همان که اگر نشان داده شود باید تاآخر نمایش شلیک کند؟ پل از زمین بر می‌خیزد و با نوعی خجالت می‌گوید: خب! این ماشین نباید این‌جا گذاشته می‌شد!

7-   در شروع دقیقه نهم شاهدیم پل به اتاق فرمان دوربین‌های فروشگاه می‌رود و در حالی که نگهبان دیگر روی صندلی خوابش برده ( اشاره به ناهشیاری نگهبانان دیگر ) دختر را از طریق دوربین نزدیک به دکه او تماشا می‌کند؛ کاری که لابد قبل از آن بارها تکرار کرده است. مهارت او در استفاده از سیستم‌های کنترل حفاظت الکترونیکی ساختمان نیز بعدها به کار داستان و ماجراهای آن می‌آید.

8-    در ضمن بقیه این دقیقه و طی یک دیالوگ کوتاه شاهدیم که همکار پل توجه او به امینت فروشگاه‌ها و ارتقاء سیستم‌ها را به مسخره و انتقاد می‌گیرد و می‌گوید نمی‌شود تو هم مثل ما سرت را بیندازی پایین و خفه بشوی کارت را بکنی؟ پل در پاسخ می‌گوید: امنیت فروشگاه و مشتری‌ها از همه چیز مهم‌تر است. همکارش هم به مسخره می پرسد: نکند این را مامانت روی بالشت گل ‌دوزی کرده؟ ( اشاره غیر مستقیم به شخصیت سالم پل و تربیت خانوادگی او)

9-   قبل از اتمام دقیقه نهم کارآکتر به اصطلاح منفی داستان، مامور دیگری که بعداً معلوم می‌شود سردسته دزدان فروشگاه است به پل و بیننده معرفی می‌شود. این فرصتی است که عکس العمل دو نفر در بعضی وقایع بعدی ( رسیدگی به درگیری دو مشتری زن بر سر یک تکه لباس زیر ) و قبل از شروع عملیات سرقت با هم سنجیده شود و فاصله شخصیتی این دو نفر که بعداً مثلاً مقابل هم قرار می گیرند برجسته شود.

10-                     ...

برابر آن‌چه سید فیلد گفته و نوشته و توصیه کرده، فیلم و فیلمنامه باید قبل از رسیدن به دقیفه هشتم یا نهم یا حداکثر دهم تکلیف خودش را روشن کند. بیننده باید بتواند تصمیم بگیرد که بنشیند و باقی فیلم را ببیند یا  بگذارد و برود پی کارش؟

شاید مقایسه فیلم و داستان چندان دقیق نباشد اما مسلماً می تواند آموزنده باشد. دقیقه دهم از یک فیلم مثلاً صددقیقه‌ای معادل با صفحه بیستم از یک رمان دویست صفحه‌ای است. بنابراین شاید بشود گفت نویسنده باید تلاش کند در حداکثر بیست صفحه اول رمانش همه یا بیشتر مقدمات و معرفی‌های لازم را انجام داده باشد و به شکلی خواننده را درگیر داستان خودش کند. ( به جای آن که فکر کند شاید اساساً قصه در داستان یک چیز اضافی و دست و پاگیر است! )

معلوم است که متر و کیل دقیقی برای این کار نیست. برای هیچ‌کاری نمی شود فرمول دقیق و کاملی ارائه داد. همیشه استثناء ها وجود دارند. اما دنیا را قاعده‌ها پیش می‌برند و تغییر می‌دهند. استثناء‌ها فقط باعث تعجب می شوند.  

اگر نمرده است هنوز

  

 آن شب، بعداز چندین و چندبار که آرش گفته بود و جور نشده بود یا پشت گوش انداخته بودم، خودم را رساندم به خانه ای که آن بالا بود؛ چسبیده به ساختمان استیجاری کلانتری. آن قدر نزدیک که پنجره خوابگاه سر باز‌ها و درجه دارهای مجرد به همان حیاط خلوتی باز می‌شد که با یک دیوار کوتاه بلوکی از حیاط خلوت آن خانه جدا بود. به قول آرش خر و پف سربازها را می‌شد شنید. پرسیدم ایراد نمی‌گیرند؟ گفت برعکس خیلی هم خوششان می‌آید. دیشب که بلند بلند سفارش امشب شب مهتابه را می‌دادند. پرسیدم حالا چی؟ امشب چی؟ گفت خیالی نیست. فعلاً که سر پست‌هاشان هستند انگار. صدای خرو پفی نمی‌آد!

گروه شان هفت هشت نفری می‌شدند. همه شان آماتور. تازه دست به ساز شده بودند. آرش کمانچه می‌زد. یکی بود که گیتار داشت. سنتور و تنبک هم بود. خواننده هم مرد چهل و هفت هشت ساله اهل مشهد بود که مدیر یک شرکت تولید تیرچه بلوک بود. من هم عاشق. صدای ساز که در می‌آمد حواسم پرت می‌شد و آرش این را می‌دانست. می‌دانست که دعوت کرده بود بروم و اصرار کرده بود تا رفته بودم آن شب.

 تازه مجلس را گرم کرده بودند و هرکدام وینگ وینگی می‌کردند که آرش آمد کنارم نشست و پرسید چیزی می‌خوری؟ گفتم چی مثلاً؟ گفت شام! گفتم شام؟ گفت چایی هم هست. می‌خوری بریزم؟ صدا خواننده هم در آمد که امشب شب مهتابه عزیزم را می‌خوام را زمزمه می‌کرد.

زدم روی زانوی آرش و گفتم برو! برو تو هم با شام و چاییت! برو زودتر گرمش کن.

صدایی آمد از حیاط خلوت. صدایی پشت پنجره بود. یکی گفت سربازا هستند. یکی گفت دارد گریه می‌کند. آرش گفت لابد کمانچه دلش را سوزانده... صدا بلندتر شد. پنجره را باز کردند. سربازی با سر تراشیده و زیر پیراهن آستین دار پشت پنجره بود. با کف دست می‌زد که بشنویم.

بلند و عصبی پرسید خبر ندارین مگر؟

کسی پرسید چی شده سرکار؟ یکی دیگر گفت عزا که نیست. سر شب هم که تازه...

سرباز صورتش را به پروفیل‌های آلمینیومی حفاظ پنجره چسباند و پرسید اخبار نمی‌بینید؟ بعد دست گذاشت روی سرش و گفت: زلزله شده! خبر ندارین؟ کرمان و بم و آن‌جا‌ها! ده هزار نفر کشته شده‌اند. از صبح تا حالا دارند مرده در می‌آورند. نگاه کنید چی شده!

صداها افتاد از سازها. آرش سیگار روشن کرد. آمدیم بیرون. گفتم من موتور دارم. سوار شدیم و رفتیم تا ساحل جنوبی. آن‌جا که اگر خوب به شب نگاه می‌کردی و چشم‌ات را هیچ بر نمی‌داشتی از آن دورترها، سیاهی پهن و پخش کوه‌های جزیره لارک را می‌دیدی. چراغ‌ها، اگر روشن بودند و اگر دریا می‌گذاشت از طرف دیگر جزیره دیده می‌شدند. باید می‌رفتی سر اسکله و موج شکن و خیره می‌شدی. موتور را کناری نگه داشتیم و پیاده شدیم. تعارف سیگار کرد. سیگار نمی‌کشیدم. پرسیدم ده هزار نفر؟ گفت ده هزار نفر؟ گفت اخبار گفته. از صبح تا حالا، توی آن سرما...پرسید بم رفتی؟ پرسیدم تو رفتی؟

فکر می‌کنم آن‌شب هر چه چشم انداختم جایی را ندیدم. فکر کردم کاش مهتابی بوده باشد. عزیزم اگر خواب است... اگر نمرده است هنوز... گفتم باید شاعر باشم. کاش شاعر باشم. دریا کمی ‌توفانی بود بی مهتاب. خانواده‌هاهمان سرشب رفته بودند و محوطه میزها و تخت ها خالی بود. لابد همه اخبار را دیده و شنیده بودند تا حالا. هوا چیزهایی را به هم می‌زد که چیزهایی دیده نشوند. نمی‌شد بمانیم. نمی‌شد تا صبح بمانیم. شاید فقط چون دریا به هم ریخته بود و باد از پا نمی‌افتاد و نمی‌شد آن‌جا بمانیم و بغض توی گلویمان باشد و دلمان بخواهد یکی آرام آرام  تا صبح برایمان کمانچه بزند و دلمان را بسوزاند، سوار موتور شدیم و برگشتیم. آمدیم تا میدان نزدیک بازار قدیم و آن‌جا بی خداحافظی از هم جدا شدیم. 

 

 ساعت چهار و نیم از خواب بیدار شدم. لب تاپ ام روشن مانده بود و تکنوازی های پیانو جواد معروفی را پخش می کرد. هرچه کردم نشد این لعنتی سنگین را با پتویی که پس زدم از رویم پرت کنم یک گوشه. با چشم نیمه باز آمدم نشستم و عینک‌ام را پیدا کردم دوباره که همین را بگویم. که بپرسم شما هم از کارهای معروفی این قدر غصه تان می گیرد و دلتان برایش تنگ می‌شود؟ آه... یادم رفته بود که نه... که نباید... یادم رفته بود واقعا. بنابراین می‌گذارم که باشد و می روم که بخوابم. اگر بخوابم.  

 به نظرم همین وقت های شب یا صبح بودآن‌سال. نبود؟ 

آقای نویسنده ( ۱ )

 همین چند روز پیش، یکی از دوستان نویسنده، عزیزی که سه چهار عنوان کتاب چاپ شده دارد و در دوتایی که من از او خوانده‌ام بد ندرخشیده و شایسته تشویق و تایید هم هست نسخه ورد کتاب جدید خود را که هنوز به ناشر نداده‌‌‌‌‌است برایم فرستاد. قرار شده بود بخوانم و اگر نظری دارم، مثبت یا منفی، اعلام کنم.

 با این که خواندن ار روی صفحه مونیتور و اصلاً خواندن کتاب پیش از چاپ طعم زیاد خوشی ندارد با دقت و حوصله شروع کردم و در فرصت چند روزه‌‌‌ای که برای ماموریت کاری به قشم رفته بودم و در هتل اقامت داشتم دو ساعتی بعداز نهار و دو ساعتی بعداز شام دو سه روز اول را به آن مشغول شدم. از امکانات همان ورود استفاده کردم و در حاشیه صفحات جزء جزء یادداشت کردم و حذف و تعدیل‌های پیشنهادی‌ام را گذاشتم. حدود صفحات چهل و پنجاه، که به یک حساب سردستی صفحات شصت و هفتاد کتاب چاپ شده می‌شود، به مشکل برخوردم و دیدم نمی‌توانم پیش بروم. گذاشتم به حساب بی حوصلگی و صبری و بد سفری و ده صفحه‌‌‌ای دیگر ادامه دادم. حالا فصل سوم تمام شده بود و وسط‌های فصل چهارم بودم. دیگر دست از پیشنهادهای ریز و ریزتر و اشاره به نکته های ویرایشی احتمالی برداشته بودم و در عوض به عباراتی مثل: بازهم که!، دوباره همان طور!، پس کی شروع می‌شود؟، یک پیچ تازه!، و... متوسل شدم و در صفحه شصت و دو یا سه بود که تصمیم گرفتم و تصمیم خودم را با دو صفحه یادداشت آبی رنگ داخل پرانتز به دوستم که حدس می‌زدم احتمالاً باعث رنجش‌‌اش خواهد شد ( کی از انتقاد خوشش می‌آید که او دومی باشد؟!‌) اعلام کردم. این که: دیگر نمی‌توانم بیش از این منتظر شروع قصه‌ات بمانم و حوصله ادامه متن با این لحن را هم ندارم و پیشنهاد می‌کنم فلان و فلان و خلاصه یک تجدید نظر کلی بکنید و ...پیش بینی می‌کنم خواننده قبل از رسیدن به این جا دست از خواندن رمان شما بشوید و کتاب را ببندد. ( لابد اگر به گوشه‌‌‌ای پرت نکند! )

 از خودم کم و بیش راضی بودم که با دقت خیلی زیاد متن را خوانده بودم. از خودم تعجب کرده بودم که چرا آن را به هر صورتی که بود تمام نکردم. از خودم انتظار نداشتم با این صراحت نظرم را بنویسم. به هرحال فکر کردم در اولین فرصت فردا بروم کافی نت و متن را با پیشنهادات اصلاحی و حواشی نوشته شده ریپلای کنم. همین کار را هم کردم. بلافاصله هم زنگ زدم که بگویم بله... ببخشید از تاخیری که شد و ببخشید از بابت... دو سه ساعت بعد هم زنگ زدم و موفق به تماس نشدم. غروب بود که آقای نویسنده در کمال مهربانی و احترام تماس گرفت و پیش از آن که بتوانم توضیحی بدهم گفت: می‌داند باعث زحمت شده و می‌داند سر من شلوغ‌‌‌‌‌است و در جای خودم نیستم و کار دارم و راستش توقع ندارد که دیگر ... و بهتر از دیگر به خودم زحمت ندهم و ... و اصلاً هدف اصلی‌‌اش از فرستادن کار برای من این بوده که ... بنابراین نخواندم هم خیلی فرقی نمی‌کند و ..

گفتم: ولی من خواندم و با دقت هم خواندم و برای شما هم فرستادم. ایمیل‌‌تان را کی چک کرده‌‌‌اید؟

گفت که هر روز چک می‌کندو تازه هم دیده و چیزی نرسیده و شاید...

گفتم: من فرستاده‌‌ام و حتماً پیش شماست اما...

توضیح دادم که کتاب را تا پایان فصل پنجم‌‌اش خوانده‌‌ام و دیگر به دلایلی که مفصل گفته‌‌ام ادامه نداده‌‌ام و همه حرف هایم را در حاشیه صفحات و لابه لای متن نوشته‌‌ام.

حرف حرف آورد و گفتگوی تلفنی مان نیم ساعتی طول کشید. گفتگویی که منجر به نوشتن این یادداشت شد. دو روز بعد، وقتی ایمیل های فرستاده شده‌‌ام را کنترل می‌کردم متوجه شدم چیزی برای دوستم نفرستاده‌‌ام. گشتم و دقیق شدم. نه، نفرستاده بودم. عذرخواهی مفصلی کردم و نوشتم که واقعاً نمی‌دانم چه‌طور شده و... حالا می‌فرستم. هرچند بیشتر حرف‌ها را زده‌ایم و دیگر تکراری به نظر می‌رسد اما می‌خواهم مطمئن باشید با علاقه و دقت کارتان را خواندم و سعی کردم ادامه بدهم و شاید بهتر همین شد که نتوانستن خودم را نوشتم و توضیح دادم.

به نظرم دوستی ما همچنان خوب و محترمانه باقی بماند. به نظرم ادامه این یادداشت نیز به آن خدشه‌ای وارد نکند. به نظرم می‌شود بدون اشاره‌های مستقیم دو سه نکته‌ای که در گفتگوی تلفنی آن شب مطرح شد را باز گفت. به این امید که به خود من و دوستان دیگری که این یادداشت را می‌خوانند کمکی بکند. شاید بهانه‌ای شود برای ورود عده‌ای به بحث و... و اظهار نظر. ( خیلی امیدوارم نه؟! ) 

 از شروع داستان گفتم و این که به نظرم تعلیق و کشش کافی ندارد. اعلام بیماری یک نفر در جمله اول یک داستان و بخصوص یک رمان به خودی خودی امتیازی منفی برای کتاب محسوب می‌شود. ادامه دادم که در این مورد، منظورم جمله اول در داستان‌‌‌‌‌است، خیلی مفصل با مثال و نمونه‌های کافی یک مقاله نوشته‌ام با عنوان « جمله اول، شکل‌ها و جادوها » که در همین شماره سینما و ادبیات در آمده. یادداشتی هم در باره مجموعه داستان « زن در پیاده رو راه می‌رود » قاسم کشکولی هست که برای شرق فرستاده‌ام که شاید بزودی چاپ بشود و تاکید کردم که به هرحال نوشتن در این موارد برای خودم هم آموزنده‌‌‌‌‌است بنابراین...

گفتم که داستان‌تان شروع نمی‌شود. همه‌‌اش این راوی دور خودش‌‌‌‌می گردد و به‌این و آن گیر‌‌‌‌می دهد و راجع به هرچیز هم کلی مزه‌‌‌‌می پراند و توضیح‌‌‌‌می دهد. گفتم هرچه منتظر شدم و پیش رفتم شروع نشد. حوصله‌‌ام سر رفت و فکر کردم اگر من بگویم شما حساب کار دست‌‌تان‌‌‌‌می‌آید که خواننده معمولی چه خواهد گفت. ادامه دادم که بعداً این سئوال برایم پیش آمد نکند اصلاً قرار نبوده داستانی شروع بشود! حالا که شما‌‌‌‌می‌گویید به نظرم... اما راستی اگر قرار نیست داستانی گفته شود و گفتن داستان به قول شما کتاب را یک بار مصرف‌‌‌‌می‌کند و اساساً  حسن کار در نگفتن یا نداشتن داستان‌‌‌‌‌است پس چرا رمان‌‌‌‌می‌نویسیم؟ دوستم توضیحاتی داد که یادم نماند. اما به دو کتاب اشاره کرد که به نظرش چندان قصه‌‌‌ای نگفته اند و همچنان جالب هستند و خودش سه یا چهارمین بار‌‌‌‌‌است آن ها‌‌‌‌می‌خواند وهنوز ازشان خسته نشده. کتاب هایی که نام برد یکی چراغ ها را من خاموش‌‌‌‌می‌کنم بود و یکی همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها.

 گفتم: به نظرم تصمیم‌‌تان را برای چاپ گرفته‌‌‌اید؟

گفت که راستش از قبل هم تصمیم‌‌اش را گرفته بوده و این که داده کتاب را من بخوانم بیشتر به خاطر شک مختصری بوده که حرف های یکی از دوستان مشترک مان به جانش انداخته و فکر کرده حالا که سه نفر گفته اند خوب‌‌‌‌‌است و سه نفر هم گفته اند خوب نیست بگذارد ببیند رای من به کدام طرف‌‌‌‌‌است و...

گفتم راستش چیزی که در کتاب آزار دهنده بود لحن راوی بود. توضیح دادم راوی شما لحن طنز خودش را رها نمی‌کند و مرتباً دیگران را و حتی گاهی مثلاْ خودش را دست‌‌‌‌می‌اندازد و برای هر سئوالی یک جواب دندان شکن دارد و یک توضیح منکوب کننده. به نظر‌‌‌‌می‌رسد این لحن در این متن ضمن آن‌که نوعی پنهان کردن راوی است به نوعی و در جایی دامن خواننده را هم بگیرد و او احساس کند طرف اصلی این لحن ‌گزنده‌‌‌‌است و کم‌کم کم بیاورد و اگر این احساس اتفاق بیفتد از راوی شما بدحوری فاصله ‌‌‌‌می‌گیرد و ...

 گفت که لحن او این طور‌‌‌‌‌است و دوستش دارد و نمی‌تواند عوض‌‌اش کند و...

گفتم این لحن در داستان کوتاه شیرین‌‌‌‌‌است و کمک کننده اما در یک رمان دویست و بیست سی صفحه‌‌‌ای فکر نمی‌کنید...

دوست من فکر‌‌‌‌نمی‌کرد بخواهد تغییر زیادی در کتاب‌‌اش بدهد. فکر‌‌‌‌می‌کرد حداکثر به چند نکته ویرایشی باید بپردازد و اگر... اگریک خواننده معمولی پیدا کند بدهد به او هم بخواند و عکس العمل او را هم بداند و ...

 دوستانه خداحافظی کردیم و به امید دیدار در اصفهان گفتیم. حدس‌‌‌‌می‌زنم هرچند که دوستی ما کاملاً سرجایش هست اما گمان ‌‌‌‌می‌‌کنم  ظرف یکی دو هفته آینده دوست نویسنده‌ام کتابش را به همان شکل و شمایل اولی که برایم فرستاده بود به ناشر تحویل بدهد. انتظار تغییر داشتن تا این حد شاید انتظار بجایی نباشد. اما باید نظرم را می گفتم. خودش این طور خواسته بود. شاید این خواستن هم نوعی شروع یا آمادگی برای شروع تغییر باشد. در مورد نقد پذیری که شک ندارم این طور است.  

 

 بعداز تحریر:   

 در فاصله چند ساعتی که از انتشار این پست می گذرد دوست خوب و فرهیخته ای تماس گرفت و گفت انتظار داشته دقیق تر و عمیق تر به موضوع پرداخته شود. بخصوص دلش می خواسته مصادیقی از نقطه نظرات خودم را حداقل بیاورم و به این شکل شاید جنبه تکنیکی مطلب را تقویت کنم.

 به او حق دادم و به خودم هم. به او از این بابت که انتظار بیشتری داشته که برآورده نشده و به خودم از این جهت که اگر چه طرح مقاله قاعدتاً باید منجر به روندی می شد که احتمالاً نظر این دوست را تا اندازه ای تامین می کرد، اما چون شرح مبسوط تر دو نکته از سه نکته گفته شده به دو مقاله دیگر ( یکی در فصلنامه سینما و ادبیات و دیگری در شرق ) ارجاع و موکول شده، تکرار و تشریح بیشتر آن‌ها در این‌جا حتماً زیاده گویی بود.

از چشم گرگ

 

یادداشتی بر دو داستان کوتاه 

 

 « گرگ»، داستان کوتاه هوشنگ گلشیری در مجموعه‌ی « نمازخانه کوچک من» روایت زن جوانی است ( همسر پزشک روستا یا بخش در یک منطقه‌ی کوهستانی و برف‌گیر ) که در قسمتی از ساختمان کوچک بهداری، اندکی دور از سایر خانه‌های آن‌جا، بیشتر اوقاتش را، به اجبار، تنها می‌گذراند و هربار، به صدای زوزه گرگی از دور یا نزدیک، پشت پنجره می‌ایستد و به تاریکی و خلوت بیرون، و اگر باشد، به چشم های گرگ داستان، خیره می‌شود.

 توصیف گلشیری از زن جوان ( نحیف و مردنی، کوتاه قد، نوزده ساله که معمولاً با کتابی، احتمالاً از جک لندن، در دست دیده می‌شود ) در گسترش های بعدیِ داستان، حاوی نکاتی است که ضمن کمک به شخصیت پردازی مناسب، به تدریج خواننده را با ابهامی ‌جذاب در مورد علت احتمالی توجه ویژه زن به گرگ برف مواجه می‌سازد و در مراحل بعدی، تصویر موثر نوعی رابطه ذهنی میان زن جوان مریض احوال و گرگِ پرحوصله‌ی چشم انتظار را کامل می‌کنند. این‌که ضعف و تنهایی زن و جداافتادگی‌اش از سایرین و نگاه ترس‌آلود و در عین‌حال احترام‌آمیزش به گرگ، شبیه بره بیمار کوچک جامانده از گله ای است که گویی به ناچار سرنوشت محتوم خود را پذیرفته، یکی از لایه‌های داستانی است که در ذهن خواننده نقش می‌بندد؛ یکی از لایه‌های متعددی که تا به آخر درگسترش داستان و پایان‌بندی آن حتی حاضر و تاثیر گذارند. توصیف شکل‌گیری حضور گاه‌گاه و ازسر‌وقت‌گذرانی زن جوان هم هست؛ در مدرسه و بین بچه هایی که  به شدت دوستشان دارد، آن‌هم به عنوان و در واقع بهانه معلم نقاشی‌شان. محمل دیگری برای به تصویر کشیدن ذهن درگیر زن و گرگی که وقت و بی‌وقت در اطراف خانه‌‌شان رفت و آمدی پیدا و پنهان دارد. اما داستان از کاستی هایی  هم رنج می‌برد. کاستی‌هایی که در داستان « گرگ ها»‌ی فریبا وفی )در راه ویلا، نشر چشمه(  اگر چه از جنسی دیگرند اما خود را کمی‌عمیق‌تر و برجسته‌تر  می‌نمایانند.

  مثلاً راوی گلشیری معلوم نمی‌کند خطوط تمایل محسوسی که از دو نقطه مقابل هم، از زن به مثابه نوعی طعمه و گرگ به عنوان نمونه شکارچی سمج، کشیده شده در کجای روایت به هم می‌رسند و نسبت این یک به دیگری چیست؟   

 به نظرم آن‌چه منسوب به گرگ است و بارها در ادبیات ما و جهان تصویر شده، معمولاً در قالب صفاتی توامان توصیف می‌گردد. چنان که درنده خویی و بیرحمی همراه با تنهایی و آزادگی و هوشیاری و سماجت و... این حیوان، مصادیق گاه جذابی در آثار هنری ( جک لندن، شاندور پتوفی، ...) دارند. آثاری که گاه پرسشی راز آمیز را مطرح می‌سازند: این‌که برف، با سفیدی و سردی و وسعت تصویر شده خودش است که آن نقطه سرگردان و گرسنه و هوشیار را تسخیر می‌کند، به رنگ تسلیم در می‌آورد و به تکه ای از خود تبدیل می‌سازد یا خون و خشونت و خوی درنده گرگ است که در چنین خلوت سرد و سفیدی می‌گسترد و برجسته می‌شود تا عرصه را یک‌سر از آن خود کند؟ دو نکته‌ای که گاه می‌توانند مسیرهایی کاملاً جدا در طرح و گسترش  یک داستان فرضی رقم بزنند و در زمان مناسب خود پرسش‌های مرحله دیگری را پیش بکشند: مثل این‌که در بستر مفروض، نسبت سایر شخصیت‌های دیگر باهم چگونه است؟ چگونه است که از میان همه، یکی جدا می‌شود و در کشش به سمت حیوان به دیگران وقعی نمی‌گذارد؟ به سیاق قبل، با پرسش تازه، نکات جزیی‌تری در دستور کار بررسی داستان قرار می‌گیرند. نکاتی که پرداختن به آن‌ها دراین مقاله بضاعت بیشتر و فرصت دیگری می‌طلبد.

 اما باز از این‌دست است چرایی انتخاب گرگ به عنوان مابه‌ازای بدویت و وحشت در ذهن کارآکترهایی با خصوصیات داستانی مورد نظر و ارزیابی این که در پروسه انتخاب این حیوان چه میزان نگاه و نظر نویسنده تابع جنسیت کارآکتر، فیزیک و رفتار داستانی او، دوره‌ی زمانی‌ مشمول روایت، جغرافیا و فضا و جزئیات دبگری از حیات منطقه و... بوده است؟

 متاسفانه پرداخت گاه ضعیف نویسنده در« گرگ‌ها» بخشی از فرصت بررسی لایه‌های پس‌پشت عبارات متن داستان را هدر می‌دهد و زمان نتیجه‌گیری از جستجوها را به تاخیر می‌اندازد. مثلاً نگاه کنیم به عنوان داستان که پیداست با دقت کم انتخاب شده و نسبت دورتری با تم اصلی داستان دارد. « گرگ‌ها» حتماً به تعدادی گرگ اشاره دارد و تعدادی گرگ ظاهراً همان هشت جفت گرگ مفروض‌اند که گویا نسل‌شان در خطر انقراض‌ است و موجب نگرانی مرد ایتالیایی داستان شده و به کلی بعید می‌دانم چنین اطلاعات مثلاً دقیق و مستندی توانسته باشد سهمی در عمق و گسترش روایت ایفا کند.

 داستان اما، روایت زنی ( نسبتاً جوان ) است که همراه با همسرش ( همسرش؟) در بازگشت از گردشی در کوه به شنیدن صدایی شبیه به زوزه گرگ، دیدارش با مرد دیگری ( توریستی ایتالیایی با موهای طلایی بلند که بیولوژیست است و عاشق گرگ‌ها ) را به یاد می‌آورد و ضمن راه، خاطره شیرین این دیدار را برای مرد همراهش باز می‌گوید. مرد، نخست بی‌حوصله و سپس خشمگین، او را در تاریکی ابتدای شب و تنهایی انتهای راه رها می‌کند. در آخر هم این زن است که می‌فهمد در تاریکی و غیبت مرد جهت را گم کرده است. باد سرد صورتش را می‌سوزاند و با وضوح بیشتری صدای گرگ را می‌شنود. حتی به نظرش می‌آید صدای پاهای نامانوسی ( پاهای گرگ یا آدم‌های گرگ صفت شاید! ) را هم پشت سرش می‌شنود آن‌گاه با دیدن نور سردی که لحظه‌ای چشمک می‌زند هراسان به سمت ماشین ( و احتمالاً همسر عصبانی‌اش ) می‌دود تا پناه بگیرد.

 در هر دو داستان مرد و ماشین پناه‌گاهی در مقابل حمله احتمالی گرگ فرض می‌شوند و در هر دو داستان گرگ یاگرگ‌ها در دل کارآکترهای زنِ داستان احساسی از ترس توام با وسوسه و  مهری مبهم بر می‌انگیزند. در هردو داستان شخصیت‌های مرد کنار این زن‌ها با واقع بینی مرسومی که برآن تاکید شده‌است تصویر می‌شوند تا به این ترتیب ابهام این مهر یا وسوسه رابطه‌ای عاطفی که در ذهن خواننده برانگیخته شده برجسته تر نموده شود. داستان اول این رویا رویی کارآکتر زن با گرگ را مستقیماً تدارک می‌بیند و در داستان دوم گرگ یا گرگ هایی وجود دارد که مرد ایتالیایی در آن دو دیدار کوتاه خیابان های دمشق میان خود و زن مورد توجه‌اش قرار می‌دهد و به بهانه نشان دادن عکس‌هایی از آن‌ها به اتاق هتل دعوت‌اش می‌کند. در این‌جا گرگ‌ها پیش از‌ آن‌که با صفات آشنایشان ظاهر شوند ابزار تخیل دیداری وسوسه انگیزند. داستان اول گرگ از منظر زن موجودی بی آزار است ( به نقاشی‌هایی که از زن باقی می‌ماند و به دست راوی می‌رسد توجه کنیم) که خطرش به زعم زن در حد سگ گله‌ هم نیست؛ هر چند به نظر می‌رسد در نهایت جانش را بر این گمان بیهوده می‌رود. در داستان دوم، این مرد گرگ‌نما یا گرگ شناس یا گرگ‌دوست است که مهربان و حتی عاشق نمایانده می‌شود و توجه به گرگ‌ها در حد وسایل صحنه این نمایش باقی می‌مانند. در جایی دیگر نیز گرگ های فریبا وفی (از منظر مرد توریست ) نه با خشونت و درندگی شان که با خطری که نسل‌شان را تهدید به انقراض می‌کند توصیف می‌شوند. پیداست که مرد توریست ( که اصلاً عنوان مناسبی برای کارآکتری که از خود ارائه می‌دهد نیست ) قصد دارد از طریق جلب توجه زن به گرگ‌ها، و رفتار مهرآمیز با او، به سطح بالاتر و مطبوع‌تری از این رابطه برسد. اگر گرگ گلشیری زن را از همسرش می‌گیرد و با خود می‌برد ( جسد زن در جستجوی ده‌واری هم پیدا نمی‌شود ) گرگ‌های وفی بهانه یک پیوند عاطفی احتمالی‌اند. دور افتادگی زن از موطن و همسرش در سفر به دمشق ( به مثابه همان بره جدامانده از گله‌ای که گرگ، در کسوت صیادی سرگردان، منظور مرد ایتالیایی خوش چهره‌ی مهربانی است که تصادفاً عاشق گرگ‌هاست و سرزمین مادری طعمه اش را هم می‌شناسد ) می‌تواند لایه دیگر داستان خانم وفی فرض شود که به نظرم جای تامل دارد. به هرحال و به اعتبار نکات دیگری در متن دو داستان، هرچه گرگ گلشیری جدی، واقعی و بخشی از عینیت پشت پنجره است، گرگ های خانم وفی، تنها در حاشیه توجه موطلایی مهربانی هستند که در آن عصر دمشقی زن را به یک فنجان قهوه داغ دعوت می‌کند و در بدترین حالت‌شان، زوزه‌ای در دوردست ها.  هشت جفت سرگردانی که دغدغه نجات از انقراض نسل‌شان ایتالیایی ویلان در خیابان را آن‌طور ( چه طور؟) نگران کرده است.

 قبل از این که بیشتر به داستان خانم وفی که به نظرم بهترین داستان مجموعه‌ی تازه او هم هست ( شاید تنها به این دلیل که با دیگر داستان های این مجموعه و سایر مجموعه‌های وی متفاوت است ) بپردازم اضافه می‌کنم که ضعف احتمالی دیگر داستان گلشیری، پایان کاملاً قابل پیش‌بینی آن‌است. منظور مرگ زن بی‌نواست توسط گرگ که به نوعی به هم پیوستن ابدی آن دو نیز هست. این پایان از پیش طراحی شده، در عدم ارتباط عمیق زن و مرد داستان، در تنهایی و انزوا و رنجوری و جوانی تاکید شده کارآکتر زن، در دور افتادگی خانه آن‌ها از سایر خانه های محل، در کتابخوانی زن و گوش سپاری کنجکاوانه اش به صداهای بیرون، در « اختر»، نام معمولی او، نامی که به راحتی نیز از یاد می‌رود، در برف و برف و برف و گستره سرما و سوز در کوه و دره،  در سفر ناگزیر در جاده برف گیر، درظهر چهارشنبه و روز پنج شنبه بودن هنگام بیماری  و در ... پخش است. همه چیز آماده حضور مرگ است و مرگ سهم آدم ضعیف داستان. ضربه نخست چنین مرگ محتومی در انتخاب نام داستان هم زده شده: «گرگ».  به این ترتیب سرازیری روایت چنین مرگی، حتی اگر در جایی در توصیف خرابی عجیب ماشین در راه پربرف به دست‌انداز بیفتد ادامه دارد.  اما همان‌قدر که خرابی برف‌ پاک‌کن و این‌که « انگار بعداً موتور هم خاموش شد» نمی‌تواند  به قدر کافی به خدمت تدارک نقطه اوج داستان در آید، در عوض آن عبارت آخر و تلنگر زیبا با موضوع نقاشی‌های زن برای مدرسه و بچه‌ها، به درستی شک کم و بیش ماندگاری درابعاد نسبت ذهن زن و موجودی که می‌توانسته احتمالاً چندان گرگِ گرگ هم نباشد ایجاد می‌کند و این بی تردید امتیاز برجسته دیگر «گرگ » گلشیری است؛ سایه عدم قطعیتی که استاد با هوشمندی تمام در اطراف نقطه پایان داستانش گذاشته است.

 * انصافاً همین که خانم وفی، طی این اثر، خواسته و توانسته است از فضاهای آغشته به غبار اندوه و کهنگی و مرگ و افسردگی اغلب ( احتیاطاً ) آثارش پنجره‌ای باز کند و به بیرون سرک بکشد و خودِ دیگری، شاد‌تر و معاصرتر، نشان دهد جای خوشحالی است. از این زاویه، نگاهی که به داستان ایشان شده، نه فقط به هدف راندن و پس نشاندن ایشان به همان عوالم زیاده ازحد آشنای کارهای دیگرشان نیست، که برعکس بیشتر ناظر است به تایید مشفقانه و شناخت و نمایش ضعف‌ها و قوت‌های همین متن و کار بالنسبه قابل قبولی که وفی با موضوع جذاب عرضه تصویر نسبت فرضی میان ذهن کارآکتر( های) مورد توجه خود و موجودی غیر انسانی ( در این جا گرگ) ارائه داده است.

  شروع داستان با جمله‌ای خبری است که به علت ضعف نسبی زبان داستان تا به آخر، از سوی نویسنده کم و بیش گنگ و تعریف نشده باقی گذاشته می‌شود: « وفاداری‌اش مانده بود روی دستش و کسی از آن خبر نداشت.» روی دست ماندن وفاداری یعنی چه؟ یعنی مزاحمش بود؟ زیادی بود و بی ارزش؟ و کسی از آن خبر نداشت چی؟ کسی درک اش نمی‌کرد؟ نمی‌فهمیدش؟ هر چند بعدتر با دقت بیشتر خواننده در سایر جزئیات روایت و روشن شدن ابعاد دیگر شخصیتی زن داستان ممکن است تعبیری جذاب و البته به شدت تکان دهنده برای چنین عبارت آغازینی یافت. بیان اشاره وار به معصومیتی اخلاقی که البته خصلت ویژه و ماندگار سایر شخصیت های زن داستان های وفی نیز هست و در این جا به گونه ای بسیار تاثیر گذار ( و به عنوان تم اصلی داستان ) توصیف شده است.

« اولین بار بود که وفاداری‌اش محک می‌خورد و او از نفس این تجربه، تجربه‌ای که به او امکان انتخاب می‌داد، شاد بود. بعدها فکر کرد انتخابش را پیشاپیش کرده بود و فقط فرصت صرف نظر کردن آزادانه  راضی‌اش می‌کرد.» اما این که چنین وفاداری، چه قدر و چگونه می‌توانسته از جانب مردی غریبه که گاه از سرِ بازی خود را به هیئت گرگی در می‌آورد مورد تهدید قرار گیرد و رضایت زن از صرف نظر کردن آزادانه‌اش و همراه نشدن با مرد در رفتن به هتل او چه میزان به حضور گرگ در داستان مربوط می‌شود نکته ای است که می‌شود بیشتر و بیشتر به آن پرداخت.

 آیا اگر در داستانی فرضی، به جای آن که مرد ایتالیایی، رنگ و رویی از گرگ‌ها به نمایش بگذارد گرگ یا گرگ هایی بودند که با بعضی جلوه‌های انسانی ( مثل نگاه کردن و نشستن و انتظار کشیدن و چشم در چشم طرف مقابل دوختن و سکوت و تنهایی و... که معمول این جور داستان هاست و در اثر گلشیری نیز آمده اند )  در رفتار شناخته شده شان ( بهتر است بگوئیم غریزی شان ) با زن مواجه می‌شدند بازهم فرصت شادمانی از این‌دست  وجود داشت؟ شادمانی از یک نه گفتن از پیش انتخاب شده به وضعیتی که وسوسه انگیز بوده و تخیل طعم‌اش، بعد از مدت ها هنوز زن را گرم و مرد همراهش را خشمگین می‌کند. توریست ایتالیایی می‌توانست همین بازی با موضوع گرگ را، با چیزی دیگر، مثلاً مجسمه‌های میکل‌آنژ یا نقاشی های داوینچی یا... اصلاً می‌توانست از کوه های ایتالیا بگوید که احتمالاً شبیه کوه‌های همان منطقه چشم گربه ایران‌اند و زن هم می‌توانست با دیدن صخره ها و کوه‌ها خاطره‌اش را بازآفرینی کند و هیچ به یاد نیاورد در کودکی، آن‌هم از دور،  صدای زوزه گرگی را شنیده است و بس. این‌که زن داستان وفی بعد‌ها هم هیچ‌کاری به کار گرگ نداشته و این‌که از تقلید صدای زوزه گرگی، خودش و مرد همراهش نگران رفتار آدم‌هایی می‌شوند که احتمال دارد هم گاهی دستِ کم از گرگ نداشته باشند همه از جنس دیگری است؛ چیزهایی که می‌توانند کاملاً  در بیرون از این رابطه و تصور این همانی و مهر مبهم جاری بین این‌گونه شخصیت‌های البته داستانی با گرگ‌های صد البته داستانی‌تری که دیدیم پرداخته شوند.  این‌جاست که کارکرد گرگ در داستان وفی رنگ باخته و کم تاثیر جلوه می‌کند. این جاست که کارآکتر بالقوه رازآمیز و گرم گرگ از یخبندان فضای مقابل زن داستان او پائین می‌افتد. می‌بینیم که ترس و گمان زن از صدای زوزه پشت سرش در پایان داستان نیز جاذبه گرگ را که در کار هوشنگ گلشیری به مرکزمتداوم انرژی اثر تبدیل شده است به داستان وفی باز نمی‌گرداند. داستانی که با این حال، همچنان پنجره‌ گشوده‌ای است به آینده و خیابان‌های پردرخت اطراف خانه‌ی  این نویسنده پرکار و خوش‌قلم.