«احمد حسنزاده» نویسنده ی جوان ساکن کرج، بعداز تجربیات موفق دوران دانشجویی در کرمان و تهران در زمینه جمع آوری و انشار مقالات و داستان هایی در قالب چند جنگ ادبی و هنری و با پشتوانه ی کافی و مفید از حضور در صحنه های نمایش و بررسی و مطالعه وسیع و نسبتاً طولانی داستان ها و رمان ها و مواد خام ادبی سریال های تلویزیونی خود اقدام به نگارش سفرنامه داستانی به نام « جزیره ی همدردی» میکند: شرح مفصل دوران کشف و شهود یک منطقه ی جغرافیایی با آدم های خاص و فضای منحصر به فرد جزیره ای در خلیج فارس. این کتاب سه سال پیش چاپ و منتشر شد و با اقبال نسبی خوانندگان ادبیات داستانی قرار گرفت. در آن کتاب نیز علائق و توجه خاص حسن زاده به محیط و جغرافیای مناطق دور از شهرهای بزرگ را شاهدیم. نکته ای که بستر همه داستان های مجموعه تازه ی نویسنده، مسترجیکاک، قرار گرفته هم هست.
با همتی که نشر نیماژ در سال گذشته از خود نشان داده و نتیجه آن را طی نمایشگاه کتاب امسال شاهد بودیم، می توانیم امیدوار باشیم در آینده توجه بیشتری به ادبیات اگر نگوییم بومی، حداقل غیر شهری باشیم. به این نکته طی یادداشت های دیگری که خواهم نوشت می پردازم و امیدوارم آثار دوستان نویسنده به هرحال جنوبی، موسی بندری ( هرمزگان )، آرش آذرپناه ( خوزستان)، فرهاد کشوری ( خوزستان و چهار محال بختیاری )، و کورش اسدی ( خوزستان ) طلیعه شکوفایی داستان نویسی این خطه داستان خیز باشد.
اما کتاب حسن زاده مجموعه ای است از شش داستان کوتاه مستقل یا بهم پیوسته ( مثل منتظران و کودکان خاک ) که ما را با روایت هایی از آدم ها و ماجراها، با دقتی که گاه به مستند نگاری پهلو می زنند آشنا می کنند. هرچند به شخصه فکر نمی کنم صرف آشنا کردن خواننده با یک منطقه هرچند جذاب و تماشایی و سراسر ماجرا و کشف نشده و...امتیاز یا وظیفه ای برای ادبیات داستانی محسوب شود. بالاتر از آن هیچ وظیفه ای جز لذت بخشیدن به خواننده در شأن ادبیات داستانی امروز نیست. آگاه کردن خواننده ار رمز و وجوه زندگی در یک جغرافیای خاص تنها بخش یا مرحله ای از لذت بخشی است.
در داستان اول مجموعه با روایتی از یک عشق روبرو هستیم. عشقی ممنوع بین نوکر و خانزاده. آن چه داستان را تا اندازه زیادی از تعلیق می اندازد انتخاب زاویه دید و راوی اول شخص است. روایت داستان به گونه ای پیش می رود که همه چیز و همه جزییات گاه تکراری از زبان این راوی جوان عاشق باز گفته می شود. اگر چه توصیف فضای جنگل بلوط نشان بارز توانایی های نویسنده در تصویر محیط داستان است اما آن چه روایت را از یکنواختی نجات می دهد و به داستان خونی تازه تزریق می کند آنجاست که در می یابیم راوی بر اثر شلیک گلوله یکی از افراد خان از پا در آمده. این نکته اگر چه تکراری است اما در بحبوبه جنگ و جدال و تیراندازی و شلوغی میدان مخاصمه تازه است.
در داستان منتظران خانواده ای از لایه های متوسط جامعه روستایی تصویر شده. دو زن که هردو همسر مردی خوشگذرانند همدیگر را دلداری می دهند و امید می بخشند. شوهر از زن اول بچه دار نشده و با موافقت او همسر دومی اختیار کرده. درایت همسر اول، با وجود پتانسیل درونی چنین وضعیتی برای دعوا و جنجال باعث می شود خانواده زندگی آرامی بگذارند. همه پذیرفته اند سنت خانواده بر وجود فرزند، خصوصاً پسر، تاکید دارد. حادثه از آن جا شکل می گیرد که مرد از این نقش سنتی پذیرفته شده پا را فراتر می گذراد و دخترجوان شهری را همراه خود به خانه می آورد. حالا هر دو همسر قبلی رودر روی فاجعه ای بزرگ و سیاه قرار گرفته اند. حالا دیگر برآوردن خواسته ای مبتنی بر سنت ایلی و عشایری مطرح نیست. حالا آتش هوسبازی مرد است که خانه اش را به آتش حسادت نابود می کند.
اما داستان «کودکان خاک» که ادامه شرایط پایانی داستان قبلی است نمی تواند از پتانسیل بالقوه موجود « منتظران» استفاده ببرد و لختی بعد از شروع به فضایی کشیده می شود که متاسفانه تنها به توصیف شیطنت های بچگانه فاقد خصوصا لازم داستانی در می غلتد.
نگاه حسن زاده به زبان داستان درست و قابل قبول است و از آن جا که ادبیات داستانی ما در شرایطی به سر می برد که گویش های مختلف در نقاط مختلف کشور همچنان معتبر است و لذا می تواند موجد زیبایی ها و ارزش های هنری و ادبی قابل توجهی باشد، استفاده درست از قانون مندیهای کلی زبان در داستان، امتیاز انکار نشدنی «مسترجیکاک» و احمد حسن زاده است.
راوی دانای کل داستان به زبان معیار سخن می گوید و شخصیت ها به تناسب وابستگی شان به محیط از گویش و واژه های محلی استفاده می کنند. معنای همه ی لغات در زیر صفحات آمده و به خواننده در فهم دیالوگ ها کمک می کنند. به جز بعضی لغزش های ویراستاری ( که ظاهراً درد درمان ناپذیر اغلب آثار ادبی است ) کتاب از متن پالوده ای برخوردار است.
نکته ی آخر این که افراط در استفاده از لغات محلی هم مجاز نیست. ما تنها وقتی می توانیم از چنین لغات و عباراتی استفاده کنیم که معادل آن ها در زبان معیار ( که زبان راوی دانای کل است ) وجود نداشته باشد. در غیر این صورت نقش نویسنده داستان، حتی اگر احمد حسن زاده عزیز باشد، تا سطح یک پژوهشگر اولیه زبان تقلیل یافته است.
به دلایل خیلی سادهای کتاب اخیر خانم شیوا ارسطویی را که انتشارات روزنه با عنوان «من و سیمین و مصطفی» چاپ و منتشر کرده است برای ورود به بحث پروندهی این شمارهی سینما و ادبیات انتخاب کردهام. همانطور که در یادداشت بسیار کوتاه دیگری به اشاره آوردهام کتاب خانم ارسطویی را به دلیل خاص دیگری هم واجد اهمیت میدانم که جای تأمل دارد و آن پرداختن به دورهای از تاریخ معاصر است که لبالب از روایتهای خرد و کلان داستانی ناگفتهمانده و شعرهای ناسروده افتاده است. چنین که برمیآید متاسفانه خانم ارسطویی نیز در بخش قابل توجهی از کتاب خود تا حد زیادی دچار همان لغزش و خطایی شده که در یکی دو سال گذشته دیگران کمتجربهتری هم مرتکب شدهاند. در بررسی اجمالی رمانهای منتشره سال 92 که در دو شمارهی قبل همین سینما و ادبیات در آمد به آن نکته مهم و اساسی پرداختم و به نظر میآید اگر «من و سیمین و مصطفی» را یکی از طلیعههای رمانهای جدی امسال فرض کنیم این قصه مجدداً تکرار شده است.
بر این مقدمه اضافه میکنم دلواپسی برای سلیقههای سطح پایین جاری در عرصه اقبال از ادبیات داستانی مبدل به عامل مخرب و تعیینکنندهای شده است که دیگر تا آیندهی دوری دست از سر سرنوشت رمان و داستان در این ملک بر نخواهد داشت و دیر یا زود سعی خواهد کرد همهی دستاوردهای ادبیات جدی این چند دهه را نیز با خود به قعر دره ببرد!
شاید تأکید بر این نکته ضرورتی بیش از پیش داشته باشد که برداشت غلط و دم دستی بعضی نویسندگان از عنصر طنز و جایگاه ظاهراً پست مدرنی آن در رمان و داستان و شعار شیطانی و وسوسهانگیز هدف (در اینجا تیراژ و فروش) وسیله (به سخره گرفتن بدیهیات انسانی و تاریخی و به زباله آلودن ارزشهای ازلی ابدی منتشر در روابط بشری) را توجیه میکند جدیترین چالش این دوره و پرتگاه پر خطر سقوط به درهای است که گفتم.
اینها البته ربط ارگانیکی با کتاب خانم ارسطویی ندارد اما این کتاب نیز در جاهایی به لبههای پرتگاه همان سقوط نزدیک شده و تنها فصل پایانی آن است که ناگهان اثر را جان و بال پرواز نو میدهد و عرصه را برای اوجگیری قدرت نویسندگی ایشان آماده میکند. به احترام همین پایانبندی درخشان است که به ایشان تبریک میگویم و خوانش کتابشان توصیه میکنم.
اما کتاب با پرتاب ناگهانی راوی در اول یکی از روزهای سالی از سالهای دهه ی شصت به وسط خیابان وصال در وسطهای شهر تهران آغاز میشود؛ درست در مقابل موسسهی زبان ایران_ آمریکا. راوی دختری است در سنین حدود 20 سالگی. در ساختمان مقابل موسسهی زبان رهبران گروه چپ کوچکی ( در اینجا به عنوان حزبی با افکار تروتسکیستی معرفی میشود) جمع میشوند و به تجزیه و تحلیل مسائل روز ایران و جهان! میپردازند و دور میزی با صندلیهای فلزی خاکستری (همان مدل معروف صندلیهای ارج!) برای کارگران محروم و طبقهی پرولتاریای ایران و جهان خط و مشی تعیین می کنند. کی هستند این آدمها؟ بابک و احمد و مصطفی و سیمین و...البته راوی و همسر اجباری عرب آمریکایی اش عمر.
مینی بوسی مقابل ساختمان توقف کرده و ماموران افراد را حین جلسه حزبی دستگیر کرده «مثل گوسفند هی»کردهاند به داخل ماشین و فقط یادشان رفته بچهای را هم ببرند که معمولاً در اتاقی از ساختمان شیر خورانده و خوابانده شده. ندیدهاند اگر نه...و همین جا ظاهراً خواسته شده سؤالی در ذهن خواننده شکل بگیرد: آینده را آن بچه در دست خواهد گرفت؟
طبعاً توصیف این صحنه که نویسنده از تماشای دستگیری و جمعآوری جوانان و خانمهای به اصطلاح بی یا بد حجاب در جلوی مجتمعهای تجاری امروزی به وام گرفته و عاری از خشونتهای رایج آن دوره (به عنوان یکی از نشانههای ساده و علنی و دم دستی) است، هم جهت با طنز آزار دهندهای است که از گوشه و کنار متن سرک میکشد. بگذریم که اطلاق حزب به آن گروه کمشمار بیتاثیر با گرایش تروتسکیستی و آن اتاق طبقهی فوقانی خیابان وصال روبه روی موسسهی ایران_ آمریکا ( لابد اشاره مثلاً ضمنی به وابستگی آن به اصطلاح حزب به اجانب!) خود نوعی شوخی تاسفبار و بازی تلخ نویسنده است با خوانندهی جوانی که برداشتش از نفس دستگیری همان نشستن در ردیف آخر مینیبوسی با شیشههای چرک گرفته است. چه بسا همین خواننده گوشهی ذهن خود مجتمعی تجاری را هم تصویر کند که غرق در نور و رنگ و شلوغی و رفت و آمد و خنده و شوخیهای خیل جوانان همسن و سال خودش است!
«بابک و مصطفی و خواهرش و بقیه را دستبند زده بودند. یکی یکی آنها را چپاندند توی آن مینیبوس و هی کردند، عینهو گوسفند...به جفت دستهای او (عمر) هم دستبند زده بودند. دستهای عمر هم مثل دستهای بقیه، آویزان و چفت به هم، افتاده بود وسط پاهاش. داشت هی میشد توی اتوبوس....پشت سر بقیه هل داده شد توی مینیبوس. رفت و نشست ته مینیبوس. خودش را چسباند به یکی از شیشههای چرک. درست مثل آن بود که دخترها و پسرها را وسط یک جشن تولد یا پارتی غافلگیر کرده باشند، موقع رقصیدن، خندیدن، نوشیدن یا خوشگذرانیهای ممنوع آنروزها، درست مثل آن شبی که عمر و من را از آن جشن تولد از خانه عمر کشیدند بیرون، بردند کمیته و همانجا عقدمان کردند. عمر از پشت شیشهی چرک مینیبوس نگاهش را از من گرفت، روش را برگرداند که مینیبوس راه افتاد. رفت تا ته خیابان وصال و از آنجا پیچید سمت راست، طرف میدان انقلاب.» ص 8
وقتی نویسنده قادر نیست با خلق خردهروایتها و تصویر جزئیات تعیینکننده وضعیت کارآکترها را نشان دهد به چرخیدن دور خود و گفتن و بازگفتن مکررات روی میآورد. حالا دوباره توجه کنید لطفاً چند بار به مینیبوس، دستهای بسته و دستبند و به زور سوار کردن و...مستقیم و غیر مستقیم اشاره شده. تاسف بارتر همان است که قبلاً گفتم. مقطع خشونت که باید بارز، تکاندهنده، اثر گذار و وضعیت شمول باشد به اعتراف خود خانم ارسطویی در حد همان مثل پسرها و دخترها در جریان یک پارتی جشن تولد باقی میماند. با این حال نمی فهمم خوشگذرانیهای ممنوع آنروزها ( حتماً در مقایسه با این روزها و نه احتمالاً روزهای خیلی خیلی قبل که نویسنده سراغی از آنها ندارد و نمیدهد) کدامها هستند؟
روزنامههای زیراکسی (یعنی چی؟)، بافتن به هم تئوریهای تروتسکی و جنباندن دستهای پیانیستش در هوا، حرفزدن حق بهجانب از خلقهای ستمدیده و نظام توتالیتر و از زندانیهایی که باید آزاد میشدند و از تظاهراتی که باید در میهمانیهای جوان پسند دو شبه، به رقص و ریتم و موسیقی تبدیل میشدند و...نمونههای دیگری از همان بسترسازی و رواداری خشونتی است که سعی شده از چشم خواننده جوان پنهان بماند و آن چه پیداست همان به سخرهگرفتن آرمانخواهیهای نسلی است که چه در جبهههای جنگ و چه در خیابانها و پیادهروهای شهرهای کوچک و بزرگ جان میباخت.
اگر نویسنده به دفاع از متن خود به یک یا چند یا چندین نفری ارجاع دهد که احتمالاً در همان موسسهی زبان میشناخته که بعد از کلاس به طبقه فوقانی ساختمانی روبرویی میرفتهاند و با تکاندادن انگشتهای پیانیستشان برای کارگران محروم وعده سالمسازی اقتصاد طی فقط دو شب میدادهاند دیگر نمیدانم به کدام دیوار سر بکوبم.
در همین فصل سه صفحهای یک پارگراف به دیر بیدارشدن راوی از خواب و در نتیجه دیر رسیدن به کلاس و جلسهی حزبی و...پرداخته شده:
«اگر فقط ده دقیقه زودتر از خواب بیدار شده بودم و خودم را رسانده بودم به ایستگاه اتوبوس...آنروز صبح زود مادر در اتاقم را کوبید...اگر خودم را نزده بودم به خواب...اگر وقتی رسیده بودم به ایستگاه اتوبوس فلکه سوم تهرانپارس، خود را آویزان کرده بودم به اتوبوسی که داشت حرکت میکرد...یک لحظه به سرم زد ولی...اگر مثل آن پسرک چاق خودم را چسبانده بودم به در اتوبوس تا بسته نشده، لنگ در هوا، وسط خیابان، آویزان به در... انگار توی هوا شنا میکرد کنار اتوبوس.»ص 8
پیداست متن دچار کچلی است و راوی برای سر داستانش مو از این طرف و آن طرف قرض میگیرد. تصویر پیش پا افتاده و فاقد ارزش دراماتیکی برای حادثهای که قرار است در جایی از خط سرنوشت منتظرش باشد و به این اعتبار خیلی اتفاقی از روبرویی با آن و درگیر شدن و هم سرنوشت شدن با احمد و مصطفی و عمر و ... در امان میماند. درست مثل همان بچهای که در اتاق کوچکی در آن خانه طبقه بالاست.
خردهروایتهای دیگری هم هست که اگر چه در فصل آخر هدف ارجاعات مکرر نویسنده قرار میگیرند اما به خودی خود قادر نیستند عمقی به بخش انتهایی روایت خانم ارسطویی بدهند و جداً معتقدم اگر تجربه نویسندگی و تواناییهای غیر قابل انکار و ستودنی نویسنده در برآوردن متنی اثرگذار و تدارک نثر درخشان این فصل ( فصل یازدهم ) نبود ضعفهایی که طی سطور بالا بر شمردم من و سیمین و مصطفی را به کل از پا در میآوردند.
«تمام شد. نیشابور همین هتل درندشت است. نیشابور همین اتاقی است که رستم و احمد ولم کردند توش. نیشابور بالکن همین اتاق است بالای همین هتل. هرجا که تو یا یک بچهی دیگر مثل تو گم شده باشد آنجا نیشابور است. نیشابور همین شهر گل و گشادی است که از این بالکن پیداست، شهری که تو توی هیچکدام از اتاقهایش نیستی، شهری که من نمیتوانم توی هیچکدام از اتاقهای هیچکدام از خانههایش باشم. نیشابور همین تهران است. نیشابور همین اتاق هزار و سیصد و شصت است، در طبقه سیزدهم در همین هتل بدون مسافر...» ص 71
یا:
«دنبال پوتینهای مصطفی میگردی. دست هیچکدام از مادره و خواهرها و زنها و بچهها کفش نمیبینی. پوتینهای مصطفی را از اینجا میبینم. نشانت میدهم. یک لنگهاش افتاده در یکی از بیابانها . یک لنگهی دیگرش افتاده وسط تپهها. دست میبری طرف لنگهی پوتین مصطفی برش داری. دستت را میکشی عقب. به پوتین خوشگل مصطفی نگاه میکنی، به بند بلندش روی ساقهی چرم و مشکی از قلابهای ریز دو طرف رها شده و افتاده روی خاک. خاک را میزنی کنار. هیچ چیز نیست. زمین را میکنی میرسی به یک نیمتنه. نمیزنی توی سرت. ضجه نمیکنی. میافتی به جان زمین، مشت مشت خاک میکنی تا برسی به بقیهاش. آنقدر زمین را میکنی که به ساقهای سیمین هم میرسی و به انگشتهای لاکخوردهاش. آوار را از روی ساقهای سیمین هم میزنی کنار. میرسی به سر بزرگ پدر من که دیگر روی تنهاش بند نیست...»
آه که باران اندوه و پردهی اشک فرصت دیدن کلمات را از من گرفته است خانم ارسطویی. دست به سینه میایستم مقابل این فصل درخشانی که شما، آن شیوای ارسطویی داستاننویس که دوست دارم، آفریده است.
«هوا دارد تاریک میشود. برف میبارد روی تو و روی زمین کندنت. تو و زمین میمانید زیر برف. شهربازیها میمانند زیر برف. دهلیزهای تاریک سفید میشوند. این جوری که میبارد، دیگر بند نمیآید. چشمهایم فقط سفیدی میبیند. باید به این سرما و به این سفیدی عادت کنم. باید بگذارم ببارد تا برسد به بالای ساختمان این هتل. به بالای اتاق هزار و سیصد و شصت. توی همین اتاق خوابم برده. بیدار که بشوم، فکری میکنم برای بیرون کشیدنت از زیر برف. از این اتاق خوشم نمیآید.» ص 78
و در آخرگویم. هرچه که در این آخر از آن اتاق خوشتان نیامده و خوش نیامدنتان را به این خوبی و خوبی باز گفتهاید از نگاه کردن به آخر و گفتن آخر به کتابتان خوشم نمیآید و بر میگردم به ابتدای آن و از نو به شما و رمانتان سلامی دوباره میدهم.
سفر ادامه دارد و امیدوارم در پست های آینده بتوانم عکس های بهتری بگذارم. عکس های اعضای شورای سردبیری فصلنامه زنده رود تقدیم ادب دوستان و خود این عزیزان است.
خواندن داستان کوتاه «بتمن و رابین دعوا می کنند» از «استیون کینگ» در مجموعه داستان بسیار خوب «خانوادهی مصنوعی»، کتابی که همت والای « مژده دقیقی» در ترجمه و حسن انتخاب همیشگی این مترجم فرهیخته ی ادبیات داستان در ایران را پشت سر دارد کمک کرد آن چند رمان متوسط در دست مطالعه خودم را کنار بگذارم. نوروز خوبی بود. در همین مجموعه خانواده ی مصنوعی چند داستان کوتاه درخشان دیگر هم هست: بیست سالگی از موراکامی، خانواده ی مصنوعی از آن تایلر، جدایی ها از جان لورو و آدم های مشهور اثر پاموک کمی از بقیه بالاتر ایستاده اند اما داستان استیون کینگ قله ی مجموعه و بلندی های داستان کوتاهی که در این سال ها خوانده ام تسخیر کرد. همه ی تمهیداتی که نویسنده چیده تا آن پایان بندی عالی را در جاده رقم بزند لابلای خط داستانی که مستقیم خواننده را درگیر خود می کند پنهانند و فقط در لحظه ی درست خود به متن احضار می شوند و بازی خود را در چیدمانی که کینگ ارائه داده به نمایش می گذارند، دیالوگ خود را می گویند و از صحنه بیرون می روند و در نیم تاریکی سالن قاطی تماشاگران، ما خوانندگان بهت زده باقی می مانند. ماشین در جاده بیرون شهر توقف کرده، مردی که پسر را مورد حمله قرارداده با چاقوی تیغه بلندی در گردن کنار چرخ پنچر افتاده و پیرمرد شلوار خود را خیس و خراب کرده. یک لحظه به عالم آن شب بیابانی پا گذاشته که بازی بتمن و رابین را باز بیافریند و داستان کینگ را به یاد ماندنی کند.
جشنواره نوروزی داستان کوتاه های ترجمه را پی گرفتم و نوبت را به « این جا محل دیدار ماست» جان برجر دادم که نام فرناز حائری در مقام مترجم و انتشار حرفه نویسنده را همراه داشت. در فضای وهم آلودی که نام «پرتغال» به دلیل قلعهی تاریخی همین نزدیکی، در قشم و لارک و هرمز، روزها و شب هایی بی هیچ بهانهی مشغله ذهن می کنم فال نیک می زنم و قلم شیوای خانم حائری کمک می کند بی دست اندازی در لابلای سایه روشن شهری با این احساس مشترک سیر کنم. راوی ناگهان متوجه می شود در میدان وسط لیسبون، شهری که کودکی اش برای این روزهای تنهایی و میانسالی به امانت نگه داشته، پیرزنی را می بیند که دست به چترش تکیه داده و ساعت هاست روی نیمکتی، چشم انتظار دیدار کسی است. او مادر راوی است و راوی مادر را به زمان حال خود احضار کرده و شاید به زمان و حضور پیر مادرانه اش سفر کرده.
با هم به گردشی در شهر می پردازند. گویی لیسبون کودکی اش را از چشم میانسالی اش باز بینی می کند یا لایه سال ها و عمر و پیری و مرگ را از نقش مادر و شهرش پس می زند و زیر چادر بی زمانی و بی مکانی لیسبون قدم می زند. فکر کردم شاید سال ها که بگذرند من هم نیمکتی پیدا خواهم کرد، خواهم نشست بر سنگ چینی دیوار کوتاه ساحلی و می گذارم ساحل این جزیره در رفت و آمد آرام موج گم و پیدا شود. شاید زنی که دوستش دارم از پنجره اتاقش در صبحگاهی خطوط سایه حضور مرا دریابد. شاید بخواهد او و خودش و خود جوان محبوبش با من زیر چادر گردشی در شهر و بندر و دریا در دل و دیده ی خاک گرفته و اندوه زده ی من زنده کند.
من عاشق این کتاب هم هستم و از ظرافت ها و نگاه بی نظیر نویسنده و لحن مناسبی که خانم حائری به ترجمه ی خود از متن داده اند ممنونم. از این که چند ایده داستانی دلپذیر در ذهنم نشاند و از حضور شوق انگیز خود مشعوفم کرد.
داستان کوتاه « پرندگان می روند در پرو بمیرند» از مجموعه ای به همین نام کار زیبا و غافلگیرکننده رومن گاری را با ترجمه خوب «مارال دیداری» در نشر آشیان هم رنگ و بوی جزیره ای داشت. همین مدتی پیش بود که در یکی از نوشته های کوتاهم با عنوان پیغام در بطری به تخریب تدریجی اما وسیع و برگشت ناپذیر تالاب قدیمی درگهان توسط برج سازان و مجتمع سازان مغول و چنگیزخانی تصویری دادم و از هرکه می تواند جلوی این لشکر ویرانگر زیبایی های ساحل و دریا را بگیرد خواستم کاری بکند. اکنون هزاران درنا و فلامینگو و مرغ دریایی چه کنند؟ بر بام کدام مجتمع تجاری چند طبقه که زیرپیرهن و بنجل چینی و هندی و...عرضه می کنند می تواند اندگی گل و ماسه و برگ و گیاه مرطوب پیدا کنند و روزهایی، تا جانی بگیرند و فصل سرمای قطبی بگذر، زیر گوش و جلوی جشم جزیره بیتوته کنند؟
مرد، پنجاه سالگی خود را در کافه ای خلوت در ساحل لیما در پرو می گذراند. پرنده ها آخرین نای و نفس خود را جمع می کنند و به هر زحمتی هست خود را تا ساحل ماسه ای روبرو می رسانند؛ که این جا بمیرند، که نقطه پایان سفرشان باشد. مثل خود مرد میان سال کافه دار که دارد از بالکن به ساحل خلوت و دریای نزدیک تا دور می نگرد. ناگهان در میان لاشه های جان و نیمه جان پرنده پیکر سه غریبه را در لباس های عجیب می بیند. مدهوش از می و خوشگذرانی شب گذشته که جشنی و نمایشی در شهر نزدیک بر پا بوده. بعد زنی را می بیند که پشت کرده به ساحل و در لباس اندک پا در آب گذاشته و بی اعتنا به زندگی این طرف به سمت مرگ در آن طرف می رود. ناگهان خطر موج های غرق کننده را دور و اطراف زن حدس می زند. خودش را به نزدیکی او می رساند. پرنده ها همچنان مانده اند که بمیرند. می آیند که بمیرند.
زن اعتنایی به التماس مرد ندارد. به زور آورده شده در شب خشونت ساحل و آن سه مرد مست و بی عقل بر بستر وحشی و تجاوزگر خود خفته اند. حالا می رود که بمیرد. می خواهد بمیرد. مرد، انگار لاشه نیمه جان پرنده ای از انبوه به زمین افتادگان دیگر است او را روی دست به کافه می برد. تیمارش می کند. زن می خواهد بمیرد و گرنه پیش او و در آن کلبه چوبی، آن کافه ی خلوت در آن ساحل تماشای دریا و دسته های پرنده ها بماند.
بعد اتفاق دیگری افتاد. داستان های کوتاه دیگری، از راه رسیدند. نشر شورآفرین که نمی شناختم« اگر یک مرد را کشتم دو مرد را کشته ام» نمونه داستان بسیار خوبی ( که یکی شان را منظورم داستان بسیار عالی مترجم دردهای جومپالاهیری است ) با ترجمه ی سیروس نورآبادی منتشر کرد. نورآبادی را هم نمی شناختم. چه قدر چیز برای دانستن وجود دارد! حالا اما می شناسم. هم ناشر و هم مترجم را که دست به انتخاب های این چنینی زده و مجموعه ای از داستان های کوتاه نویسندگان بزرگ را پیرامون موضوع کلی ازدواج و روابط زن و مرد فراهم کرده. امیدوار شدم. خوشحال شدم وقتی دیدم اگر بعضی از ناشران قدیمی و پرقدرت اغلب انتخاب های نسبتاً بد بسیاری در عرصهی داستان و رمان ( به ویژه کار نویسنده های ایرانی) دارند، ناشرانی سر بر آورده اند و خودی خوبی نشان می دهند و صحنه را خالی نکرده اند. به نظرم شور آفرین با این دو کتاب ( که دومی را هم خواهم گفت ) نمایش را کلید زده.
بهترین داستان مجموعه را نمی توانم انتخاب کنم چون هرکدام رنگ و بوی خودشان را دارند. انگار باید قبول کنیم هنوز راه دور و درازی داریم خودمان را به سطح داستان نویسی دنیا برسانیم. قبول می کنم وقتی داستان کوتاه زن تنها را از کامو می خوانم. از پایان بندی فراموش نشدنی داستان نمی گویم. از خط داستانی ممتاز آن هم نه. فقط چند جمله به عنوان شاهد می آورم که هم طعم داستان و زیبایی ترجمه زیر دندانتان مزه کند.
« بعداز ظهر آرام و نرمی بود. انگار چیزی از بلور به مایع تبدیل می شد و به طور اتفاقی گرهی را در قلب زن نشان می داد که در طول سالیان محکم شده بود.»
« حالا آن ها در یک پارک عمومی پر از درختان خاک آلود راه می رفتند.»
« انگار همین دیروز بود که به خاطر نگرانی از این که در تنهایی پیر شود، تن به ازدواج داده بود.»
«...مثل زنی که از خود مطمئن نیست اما سعی می کند بر دیگران تأثیر بگذارد.»
« ژانی نمی توانست ذهنش را از اندیشیدن به آن مشعل های شناور بازدارد.»
داستان کاترین منسفیلد با عنوان خوشبختی فضاسازی فراموش نشدنی دارد. تصویری محو و نامحسوس از بدبختی که در راه است.
«بوی خفیف سوختگی به مشام می رسد. نمک دریا در باران حل شده و کبودیِ دریا را کم تر کرده، دریا بیشتر دودی رنگ به نظر می رسد، با موج هایی آرام که به کفش می خورند.»
این نقل اخیر از داستان بهار در فیلتای نابوکف است. نویسنده ای که دوستش دارم و باید داشته باشم. داستان کوتاه وسوسه از کنراد ایکن برنده جایزه پولیتزر( متوفی در سال 1973) بسیار جذاب روایت شده. مرد جوانی که با وجود سختی های روزمره و جر و بحث های همیشگی اما کوچک با زنش او و بچه هایش را بسیار دوست دارد با یک وسوسه قابل درک اما کاملاً بی جا دست به سرقت کوچکی می زند و گیر می افتد. همین حادثه کوچک خانواده او را در معرض توفان پریشانی قرار می دهد و در پایان از هم می پاشد.
« پیشکش به اِزمه با عشق و نکبت » اثر تحسین برانگیز دیگری است از جی. دی سلینجر محبوب. داستان اگر به نظر می رسد دو تکه است اما با تمهیدی هوشمندانه از سوی نویسنده دوپارگی آن به ویژگی هنرمندانه ای تبدیل شده و نقش نامه ای که باید توسط خواهر و برادر نوجوان نوشته می شد و لابلای نامه های ارسالی به جبهه و در وسط نکبت محاصره و احتمالاً مرگی محتوم خوانده می شد بسیار خوب طراحی شده.
داستان های دیگر این مجموعه نیز یکی از ماقبل خود بهتر و در رقابت با ما بعد خود هستند و کتاب را دردانه و عزیز هر داستان نویس شیفته داستان می کند.
اما از اشاره به بسیاری زیبایی های این آثار در گذشتم که به « رژه پیروزی در بندر آرتور» برسم. مجموعه از داستان های کوتاه ژاپنی به ترجمه ی اشکان کاظمیان مقیسی توسط نشر شورآفرین به بازار کتاب و دلباختگان داستان کوتاه عرضه شده.
به جز دو سه داستان اول که با وجود جذابیت های کافی کمی رنگ و بوی گذشته ( دوره های کهن و میانه ) دارند، با داستان عجیب و تکان دهنده « سامورایی ناروتو» پا در دنیای مسحور کننده ای می گذاریم که یک طرف یوکیوی میشیما ایستاده و طرف دیگر ریونو سوکه آکو تا گاوا که فقط سی و پنج سال زندگی کرد. آکوتا گاوا همان کسی که « راشومون » کوروساوا را نوشت و راشومون فیلمی بود که فرصت دیدارش در دهه شصت آن هم از تلویزیون غنیمتی شد. حادثه ای که از زبان چهار راوی حاضر در صحنه به نوبت بازگفته می شود. این تکنیک به شکلی دیگر بعد ها در فیلم معروف « بابل» مورد تقلید قرار گرفت و در نوع خود پذیرفتنی بود.
از همین نویسنده، داستان فرزانه هم در مجموعه آمده که به گونه قصه و پیام حکمت آمیز می ماند و تنها پایان بندی عالی داستان است که قدرت خلاقه آکوتا گاوا را به رخ خواننده می کشد.
شاید شما هم فیلم عجیب و برجسته ماساکی کوبایاشی با نام « کوایدان» به یاد داشته باشید. داستان های آن فیلم،بخصوص زن برفی و هویچی بدون گوش و سیه گیسو هنوز هم گوشهی مهمی از ذهن و خاطره مرا مختص خود نگاه داشته اند. جالب است بدانیم نویسنده ی کوایدان « پاتریک لفکادیو هرن ایرلندی- یونانی است با نام ژاپنی کویزومی یاکومو که مدت طولانی در ژاپن زندگی کرد و بعد که به آمریکا برگشت چهارده کتاب در باره ی ژاپن نوشت.
اما غیر از این ها که گفتم تا بیشتر از این در باره داستان های درخشان مجموعه نگفته باشم و اگر قرار بر این باشد بهترین دساتان مجموعه را معرفی کنم بی تردید شاهکار کوتاه و در خاطر ماندنی یاسوناری کاوایاتا را نام می برم و همه زیبایی های دیگرش را می گذارم سهم خوانش شما باشد: ماه روی آب.
پیرمرد با
من بود
درباره ادبیات و زندگی
از مجموعهی معروف «کتابهای طلایی»، دو عنوانش را خیلی دوست داشتم. « بیست هزار فرسنگ زیر دریا» که به ماجرای زیردریایی ناتیلوس و کاپیتان نمو میپرداخت و « اسپارتاکوس» هوارد فاست که سرگذشت قیام بردگان بر علیه دم و دستگاه حکومت رم باستان بود. هر دو کتاب ساده شده و خلاصه بودند و به نقاشیهایی مزین. دو فیلم سینمایی معروفی را هم که هالیوود بر مبنای این کتاب ساخته بود در همان سالها و ا حتمالاً در سینما بهمنشیر دیده بودم. هردو با بازی «کرک داگلاس» که به تقلید از چنگیز جلیلوند، دوبلور جانوین در «مرد بی ستاره» بین خودمان « چونه سوراخ» صدایش می کردیم! سینما بهمنشیر سینمای تابستانی شرکتی با بلیتهای سه و پنج ریالی و صندلیهای مشبک آهنی در محلهی مشهور کُفِیشهی آبادان بود. بعدترها بازهم این دو فیلم را دیدم و دنبال کردم. این وقتها به دیگرانی هم که در تهیه فیلم نقشی داشتند توجه میکردم. «عمر شریف» مصری تبار در نقش کاپیتان نمو و «لارنس اولیویه» انگلیسی تبار در نقش کراسوس و این که فیلم اول براساس داستانی از «ژول ورن» ساخته شده بود و اسپارتاکوس را قرار بود « آنتونی مان» بسازد اما بنا به تصمیم کرک داگلاس که تهیه کننده فیلم هم بود کارگردانی به « استانلی کوبریک» واگذار شد. این که همه ابزار و حرکات گلادیاتورها در مدرسهی رزمی «کاپوا» که «چارلز لافتون» ادارهاش میکرد ابتکار و خلاقیت خود کوبریک بود که بعدها در فیلمهای دیگری تقلید شد. و دوستانی داشتم که از من عاشقتر بودند و با خودشان عهد کرده بودند هربار که اسپارتاکوس را در جایی نمایش بدهند خودشان را برسانند به فیلم. یکی از آنها (محمد حقزبان) حتی ضبط صوتی با خود به داخل سالن برده بود و صدای فیلم را در صحنههای دلخواهش به همراه خش خش هوای داخل سالن و تیک تیک تخمهشکستنهای تماشاچیان ضبط کرده بود! «تونی کرتیس» به عنوان ندیم و معلم و بازیگر و شاعر مخصوص قصر سزار نزد سپاهیان اسپارتاکوس آمده بود و برایشان شعبده بازی میکرد و اندوهزده، همچنان که تخم مرغ جوجهدار از پشت گوش اسپارتاکوس در می آورد و به دست «جین سیمونز» میداد، داستان بردگانی را میسرود که هزارها کیلومتر از خانه و کاشانهشان دور شده بودند تا به اسپارتاکوس بپیوندند و از نوکری و کلفتی و بردگی برای رومیان آزاد شوند. اندوه زده میخواند:
آنگاه که بادها به غارها میرسند
من به وطنم بر میگردم.
اما عشق به دریا و داستانهای دریایی مرا به فیلمها و کتابهای دیگری کشاند. به «ناخدا اِهَب» در«موبیدیک» «هرمانملویل». به«اسماعیل خطابم کنید!» ترجمهی سروش حبیبی و انتشارات امیرکبیر. به «جک لندن» و «گرگ دریا». به «یاشار کمال» و «قهردریا» و البته به «مرد پیر و دریا» یا «پیرمرد و دریا». به ترجمههای مختلفی که از این کتاب هشتاد نود صفحه چاپ پنگوئن پیدا کرده بودم و (خودم هم چند صفحهای از آن را به فارسی ناجور برگردانده بودم از سر تفنن و امتحان یعنی) ترجمههای نجف دریابندری و محمد تقی فرامرزی و بعدتر نازی عظیما.
ترجمهی دریابندری را بیشتر میپسندیدم. کوسه را « بَمبَک» برگردانده بود به گویش بوشهریها که خودش از آن دیار است. به علاوه مقدمهی حدود صد صفحهایاش در معرفی و بررسی همینگوی و آثارش وزن این ترجمه را نسبت به دوتای دیگر چندبرابر میکرد.
آنروز بعدازظهر اواخر تابستان سال 86 هم نشسته بودم پشت میز ناهار خوری خانهام در اصفهان و برای سه یا چهارمین بار مرد پیر و دریای همینگوی دریابندری را میخواندم. سانتیاگو را در شکل و شمایل « اسپنسر تریسی» به خاطر میآوردم. زنگ زدند. زنم بالا خوابیده بود. گوشی آیفن را برداشتم. صدای مردی بود. میخواست بداند آدرس را درست آمده و من خودم هستم.
«بله درسته..! خودم هستم. شما؟»
«یه دقیقه تشریف بیارین پایین دم در عرض میکنم.»
از چند پلهی پشت در ورودی خانه پایین رفتم و در همین حال، دیدم که سواری با رنگ سبز و سفید در آن طرف شیشهی مشجر در با موتور روشن ایستاده است. گفتند که باید همراهشان بروم. حکمی نشانم دادند که طبق آن باید دست بسته برده شوم. اجازه داشتند در صورت لزوم به زور وارد خانه شوند و...
گفتم هیچ لازم نیست سرکار. فقط اگر اجازه بدهید چیزهایی بردارم و کفش بپوشم. اشاره کرد لای در را باز بگذارم. به سرعت از چند پله سنگی بالا آمدم. در چوبی ورودی خانه را هم نیمه باز گذاشتم. صدایی آمد. افسر بود. برگشتم.
«ماشین مال خودته؟»
ماشین توی گاراژ را میگفت که از همان جا، دم دری که ایستاده بود و سرک میکشید داخل، پیدا بود؛ یک سواری طوسی جمع و جور.
«دویست و شش رو می گی سرکار؟»
«میخوای بیارش با خودت. سوارش شو بیا!»
دست به جیب شلوارم زدم. سویچ روی میز بود. کنار عینک مطالعه و مداد اتودی که مخصوص یادداشت نوشتن در حاشیه کتابها بود و همیشهی خدا سر جیب پیرهنم میزدم. پیرمرد هم آنجا بود. باز و با دریا و طرحهای خطی و رنگ و بوی بوشهر. با بمبک و نجف. بعدها نجف دریابندری را از نزدیک و در ضمن همایشی که برای نفت و داستان در آبادان برگزار شد و به لطف دوستی مرا هم دعوت کرده بودند دیدم. کنارش ایستادم و عکس انداختم. حالا اما روی میز مانده بود. مانده بود که بماند. خواستم برش دارم. خواستم مداد اتود را هم بردارم. خواستم سویچ دویست و شش را هم بردارم و راه بیفتم. زنم بالا خوابیده بود. این وقتی بود که به دخترم هم قول داده بودم دنبالش بروم و از دم در شرقی دانشگاه برش دارم و به خانه بیاورمش.
«زود باش آقا! بجنب!»
صدایش در راه پله پیچید. الان بود که همسرم بیدار شود. الان بود که بترسد و پرس و جو کند. الان بود که باید سیر تا پیاز داستان پهلوان ثابت موسایی را بگویم. کارگری که هشت سال قبل ضمن کار در یک پروژه ساختمانی کوچک در درگهان جزیرهی قشم دچار برق گرفتگی شد و یک دستش، تا ساعد، و همهی انگشتهای پاهایش را از دست داد. برق بیست هزار ولت آمد و در لحظهای بر او گذشت. از کف دستش که میلگرد را چسبیده بود وارد شد و از نوک انگشتهای پایش که روی شناژ بافته شده سقف آن دارالقرآن کوچک قرارداشت بیرون رفت و...گوشت را پخت و استخوانها را ریخت. من در آن هشت سال پیش، پیمانکار احداث بنا بودم. فرمانداری قشم کارفرما بود و پهلوان کارگر سادهای اهل چهارمحال بختیاری که آرماتوربندی میکرد و رفته بود بالا، زیر خط برق فشار قوی، شاخهی میلگرد دوازده متری گرفته بود دستش و زده زیر آواز و دی بلالم دی بلال میخواند.
«انگار گیر کردی آقا؟ بیاییم کمک؟»
الان بود که با پوتین بیاید بالا و پا بگذارد روی فرش. همه را گذاشتم.
با خودم گفتم: «به فکر چی هستی؟ به فکر ماشین سواری؟ کتاب خونی؟ میخوای پیرمرد و دریا را برداری ببری اون جا تو کلانتری بنشینی بخونی؟ اونوقت اسم خودت را هم بذاری نویسنده؟ میخوای به حساب خودت از زندگی یادداشت برداری کنی؟ اینکه خودش زندگیه...خودِ خود زندگی! بنداز همینجا همه رو! بگرد تو جیبت کاغذی چیزی نباشه. هیچی نبر! از حالا خودت باش...اگر قراره انتخابی...مثل رفتن رو تخت بیمارستان و آماده شدن برای عمل. فقط حالا...حالا و بعد و بعد...گذشته رو ولش کن. هرچی شده شده...اگر بخواد خودش دنبالت می آد. لازم نیست چیزی بگیری دستت یا بذاری جیبت. اون هست. سرجاش هست. همراهت هست...»
همه را از خودم تکاندم. رواننویس و کارت و کتاب و...فقط گوشی تلفنم را برداشتیم.
داشتم این را می گفتم بخودم. می خواستم این را بگویم. نویسنده شدن، مثل هرکار دیگری یک شرط اساسی دارد. این که بعد نویسنده بشوی یا نه و نویسنده موفقی بشوی یا نه و بهترین نویسنده بشوی یا نه حرف دیگری است. اما اگر بخواهی نویسنده بشوی، در همین حدی که هروقت دلت کشید شروع کنی به نوشتن یک شرط اساسی دارد. سر هر دو راهی که قرار گرفتی و یک راهش نویسندگی است، بی معطلی همین راه را بگیری و پشت سرت را هم نگاه نکنی. منظورم این است که غصهی هیچ چیزی را نخوری. غصهی چیزی که از دست میدهی یا فکر میکنی می توانستی ضمن نویسندگی داشته باشی. قیمتش همین است. همیشه بهش فکر کن. همیشه باید بهش فکر کنی. همیشه...منظورم از همیشه همیشه است. این قدر که گاهی به نظرت برسد دیگرانی در این حوالی پر از دیوانه هستند که فکر میکنند دیوانهای! هستند و همیشه بودهاند. اما تو مجبوری. می فهمی؟
آنروز بعدازظهر اواخر تابستان اصفهان، من هم سر دو راهی کوچکی قرار گرفتم. اما باید جلو می رفتم. باید راه خودم را انتخاب میکردم.
شب که در اتاق کوچکی، به نظرم دو در سه متر، با سیزده نفر دیگر بودم و تاریکی همهجا پر بود و آه و نالهی سه چهار نفری که از آن زهر سیاه یا سفید، آن گرد و شیشه و سرنگ و آلودگی دور افتاده بودند بر در آهنی و دیوارهای زبر سیمانی چنگ و ناخن میکشید و نمیگذاشتند کسی چشم بر هم بگذارد پسرم به همراه وکیل جوانی به سراغم آمد. از تماس تلفنی آخرم که سفارش کرده بودم برود خانه و مواظب اوضاع و بخصوص مادر و خواهرش باشد قضیه را دنبال کرده بود و حالا وکیلی را هم که رییس را می شناخت همراهش آورده بود. که بیرون باشم از آن اتاق کوچک مملو از آدم تاریک. که روی صندلی بنشینم تا صبح یا کف نمازخانه بخوابم یا نزدیک خوابگاه سربازها. بیدار باشم اگر بخواهم و خودم را سرگرم کنم به کتاب یا رادیو. پیرمرد را همراه خودش آورده بود. گفت که میتوانند ترتیب همه چیز را بدهند جز بیرون رفتن و آزادی. قاضی کشیک رفته بود و نمیشد کاری کرد. باید می ماندم تا صبح.
« همین جا خیلی خوبه...راحتم. یه پُک میخوابم تا صبح. شما برو!»
«شام چی؟ بگیرم بیارم؟»
«شام چی؟ نه اصلاً. گشنه نیستم که. شما برو! برو خونهی ما باشین امشب.»
خداحافظی کردند و رفتند و من به اتاق کوچک تاریک برگشتم. به میان سیزده نفری که هیچ معلوم نبود چهطور در آن دو متر و سه متر جا شده بودند و برای من هم جایی باز کردند. پاهای یکی در شکم دیگری و سر دیگری تو سر و گردن یکی دیگر. به اندازهای که استخوان پشت نشستنام تیز نشود و گوشت را پاره نکند بزند بیرون جا داشتم. به اندازه موزاییکی سی در سی سانتیمتر. همه بیدار بودیم از آه و نالهی کراکیها. همه در تاریکی مطلق همدیگر را میدیدیم. آب از شیر توالتی که بغل گوش و دماغ و دهن من بود شر شر میریخت روی سنگ. کورمال کورمال پا میکشاندم به زمین و سوراخ کاسه را پیدا میکردم. کمربندم را شل کرده بودم از قبل. گذاشته بودم رودهی بزرگ اختیاردار مطلق گوارشم باشد. شرشر آب میریخت به پا و پاچهی شلوار و در ثانیهای سبک میشدم. آفتابه پر بود. آب میریخت. بی صابون و حوله و دستمال در تاریکیِ خیس.
برگشتم و پشت نشستنم را گذاشتم همانجا که بودم از اول شب.
«خوب دیگه بگو...! شما بگو آقا! داستان شما چیه؟ برای چی کارت کشیده به اینجا؟»
«خودت بگو حاجی! بگو تا بشنوی!»
آنوقت بود که سیر تا پیاز داستان پهلوان ثابت موسایی را آب و تاب دادم و گفتم. حالا تا صبح وقت داشتم که دهها داستان بشنوم و از کوچه و محلههای نجف آباد و شهرکرد و زرین شهر و شاهین شهر و اصفهان بروم تا هر جا که رفتم و برگردم دوباره به همان اتاقک کوچک با دیوارهای زبر سیمانی. خودم انتخاب کرده بودم. گفته بودم همه چیز مرتب است پسرم. خواسته بودم برود. نخواسته بودم در روشنایی راهرو بنشینم و به راه شب رادیو گوش بدهم یا تلویزیون چهارده اینچ نگهبانی را تماشا کنم. زندگی در آن شب بی نظیر پر از داستان آنجا بود. دو در سه متر جا و سقف تاریک و فش فش آب بر موزاییک و سنگ لعابدار مستراح.
روز بعد وارد محوطه بازتری شدیم. دو اتوبوس پر و حدود هشتاد نفر بودیم. روز قبل وضع بدتر بود. وقتی مرحله به مرحله از درها گذشتیم و به راهروها رسیدیم و دوباره درها و راهروها را یکی پسِ آن دیگر طی کردیم به قرنطینه وارد شدیم. از شرح این ها میگذرم که همه به تفصیل در جای دیگری بازگفته شدهاند. آخرین مرحله تقسیم، رفتن به بند بود. از راهروها و درهایی دیگری گذشتیم و از آن جمع هشتاد نفری، بیست و دوسه نفری، به بند مالی رسیدیم. بدهکاران دیه ( مثل من )، بدهکاران مهریه، بدهکاران چک و سفته...دیگر از آن گروه خشن سامپکینپایی سارق و تیغکش و زورگیر و قلدر کمتر خبری بود. ظرافتی به کارشان داده بودند اینها. بند دو سه برابر ظرفیت خود آدم پذیرفته بود. بنا براین اول پله خواب بودیم. روی پلههای منتهی به حمامها و توالتها میخوابیدیم و هر پله برای دو نفر. کم کم که خروجیها بیشتر میشدند پله پله بالا میرفتیم و جایمان را به تازه واردها میدادیم. سه روز بعد نوبت راهرو خوابی شد. جای من جلوی فروشگاه افتاد. دم صبحی از بوی تند پیاز گندیده بیدار شدم. انگار در انبار گند گرفتهی میدان تره بار گرفتار شده باشم. پلک باز میکنم و نیمگونی پیازهای مانده و گندیده را میبینم که درست جلوی صورتم گذاشتهاند.
چند روز بعد به داخل اتاق راه پیدا میکنم. اسمم کف خواب است. هر اتاق پانزده تخت دارد و کف خوابها سرو ته و کتابی چسبیده به هم میخوابند. پتویی لوله میشود برای هشت نفر سر و هشت نفر سر سمت دیگر سر بر پتوی لوله شده میگذارند. سه روز به این منوال میگذرد. حالا از تلویزیونِ بند هم استفاده میکنم و در حیاط، با هستههای خرما و پوست پسته دوز بازی میکنیم.
روزی آقای صادقی را میبینم که ده نفری دنبال خودش راه انداخته و خرت و خرت به سمت در خروجی بند میروند. همه به صف و مرتب و ساکت.
«کجا آقای صادقی؟ کجا میبرین اینها را...بیمارستان یا حمام عمومی یا...»
آنجاست که خبرمی شوم جایی کلاسهای آموزش فنی حرفهای برقرار است.
«میرم و بر میگردم برات میگم. امروز گذشت دیگه!»
دو ساعت دیگر بر میگردد. صف را میآورد تا حیاط و و حضور و غیاب میکند و میگوید همه آزادند بروند. بی صبرانه منتظرم چیزی بگوید. خبری بدهد.
«من مسؤل فعالیت های فرهنگی بندم. کلاسهای گلدوزی، آرایش مردانه، خیاطی، ریاضی و...هر روز کلاسی داریم.»
با خوشحالی پرسیدم:
«پس اینها را میبرین کلاس؟ امروز چه کلاسی داشتین؟»
برده بودشان کلاس نجاری.
«من هم میتونم...می تونم بیام کلاس؟»
«بستگی داره...شما به چی علاقه داری؟»
توضیح دادم که به همه چیز علاقه دارم. گفتم مگر نه اینکه زگهواره تا گور..
«شنیدین که؟ هر چه که یادگرفتنی باشه...میتونم حاج آقا؟ آقای صادقی...؟»
گفت که فردا کلاس گلدوزی است. گفتم عالی است. گفت گلدوزی دوست دارید؟ گفتم عاشقش هستم. کاری ندارم که! بهتر از دوز بازی با هسته خرما نیست؟ از تلویزیون هم که خسته شدم کلاً. همهاش همان سریالهای دو ریالی! گفت اسمم را رد میکند برای کلاس گلدوزی. گفت خودش اجازهام را میگیرد از مسؤول بند. مسؤول بند خودش از سابقهدارها بود که چک بی محل ششصد میلیونی کشیده بود و کارش رسیده بود به بندمالی. خوش تیپ و خوش اخلاق بود. قیافهی مرا که دید و چند کلمهای که پرسید راه داد و قرارشد فردا همراه بقیه بروم کلاس گلدوزی.
فردا با صادقی خودمانیتر شدم. تنها کسی بود که عینک مطالعه به چشم می زد. گفت روز بعد کلاس مکانیک تشکیل میشود. گفتم: مکانیک اتومبیل؟ همان موتور و سر سیلندر و واتر پمپ و دیفرانسیال؟
«آره، چه طور مگه؟»
«آخه من عاشق مکانیک اتومبیلم. همهی کارهای ماشینم را خودم میکنم!»
«واقعاً؟ از موتور سر در میآری؟»
«تنظیم موتور هم بلدم. شمع و پلاتین و دلکو...!»
خندید و راضی گفت:
«پس لازم شد فردا با بچههای کلاس بیایی؟ ساعت نه و نیم.»
ساعت نه و نیم فردا به صف شدیم و بعداز طی مسافتی در راهروها و گذشتن از درها و تقاطعها، دیدن تابلوهای بند تربیت، بند بازیابی و درمانگاه و چندتای دیگر به راهروی فعالیتهای فرهنگی رسیدیم. چند در در دو طرف راهرو و دری که در انتها و بعداز پیچ و انحنایی بود و نوری از درز پایینی آن بیرون میزد. سرکلاس نشستم و به توضیحات سادهی تکنیسین میانسالی که از فنی و حرفهای آمده بود گوش دادم. حواسم اما به آن نور زیر در اتاق انتهای راهرو بود. کجا میتوانست باشد؟ شاید مسؤول فرهنگی...شاید مشاور یا معلم یا...ممکن بود بشناسمش؟ ممکن بود او را جایی در بیرون دیده باشم. اسمش را شنیده باشم؟
دم رفتن ایستادم تا صف جلو افتاد. آقای صادقی پشت سر همه میآمد.
«اونجا چیه آقای صادقی؟ کلاس چیه؟ کجاست؟»
«کجا؟...آها...اون اتاق را میگی؟ بزرگه. به درد شما نمیخوره...کتابخونه است؟»
برقی دوید توی تنم.
« کتابخونه آقای صادقی؟ کتابخونه با کتاب؟ آزاده؟ می تونم ببینم؟ می شه برم؟»
آقای صادقی شبیه پدرم شد. شبیه برادرم که اولین بار کتابی با جلد سفید برایم آورد، «بر میگردیم گل نسرین میچینیم». شبیه معلم ادبیاتم در سال های اول دبیرستان که یک شماره مجله «صدف» برایم آورد. سفارش کرد «چشمهایش» «بزرگ علوی» را پیدا کنم و بخوانم. همراه لبخند مهربانش گفت:
«لابد به کتابخونه هم علاقه داری؟ حتماً عاشق این هم هستی ها؟»
«هرچه قبلاً گفتم پس میگیرم آقای صادقی. عاشق این هستم. عاشق واقعی، عشق واقعی...خبر نداشتم که! اگر نه از همان روز اول میگفتم که چهقدر عاشقشم.»
«اگر این طور است که میگی میتونی انجمن هم بری...انجمن شعر داریم اینجا. انجمن ادبیات...»
با هیجان بیشتری گفتم:
«کاری کن آقای صادقی برم این جا. کتابخونه. سرم حسابی گرم می شه. یه چیز دیگه...عینک مطالعه ات رو هم قرض میخوام.»
آن وقت بود که ایده محشرش را به زبان آورد.
«هرروز همراه بقیه بیا. هر کلاسی بود فرق نداره. دنبال صف بیا بیرون. وقتی بقیه رفتن سر کلاس تو یواشکی راهت رو کج کن برو تو کتابخونه. مسؤولش آشناست. سفارش میکنم ایراد نگیره. دم ظهر هم خودم میآم دنبالت.»
داخل کتابخانه همه از چوب بود. قفسههای کتاب رفته بودند تا زیر سقف و چسبیده بود به دیوارهای دور و بر سالن ال مانندی که بزرگ بود و پنجرههایی بلند رو به حیاطی روشن داشت. آنجا حتی از صدای علیرضا افتخاری هم خوشم میآمد. از بوی لاک الکل و پلی استر. از روزنامههایی که مال همان روز بودند. از کتابها که همه جلدگرفته و بغل به بغل، عطف شان را به رخ میکشیدند. با تکه کاغذی که چند عدد و حرف رویشان نوشته شده بود. نیم ساعت اول را در قفسهها میگشتم. بعد سراغ روزنامهها میرفتم. شرق و همشهری و...از روزنامه های رنگی بیشتر خوشم میآمد. عاشق عکسهاشان بودم. ستونهای طنز، خبرهای فرهنگی، مصاحبه با هنرمندان و...گاهی که شعری جایی میدیدم میبلعیدم.
ماه رمضان شروع شد و فهمیدم می شود شبها تا دم سحر زیر نور چراغ نشست و کتاب خواند. از آن مهمتر عده زیادی از قدیمی تر ها به مرخصی ماه رمضان رفتند و جای بیشتری برای کف خوابی باز شد. حالا دیگر میشد کمی هم غلت زد. از این پهلو به آن پهلو. کتاب را با خودم به بند میبردم و تا سحر بشود تمامش میکردم.
«باغ در باغ» گلشیری را همانجا خواندم و تمام کردم. «ده شب» هم بود. شبهایی که در انستیتو گوته تهران و در باغی در پهلوی بالا شعر میشنیدم و آدم میدیدم. چهار حرف...چهار حرف...چهار حرف.
یکروز هم در صفحهی آخر شرق خبر چاپ کتاب اولم «قلعه پرتغالی» را خواندم. زندگی جریان داشت و من زنده بودم. با همه طول و عرضش زندگی میکردم. همراهم بود.
از آن مهمتر اما وقتی بود که لابلای کتابها میگشتم و چیزی دیدم که به زمینم نشاند. همانجا مقابل قفسه. دنبالم آمده بود. از همهی راهها و بیراههها گذشته بود و آمده بود خودش را نشانم بدهد.
به عطف کتابها نگاه میکردم که دیدمش. همان بود. مرد پیر و دریای همینگوی و ترجمهی نجف دریابندری. اینجا چه میکنی کتاب جان؟ وسط این همه کتابهای پرت و پلا. جلوی چشم این همه آدمی که اصلاً نگاه نمیاندازند به کتاب. اگر میخوانند کتاب قانون تعزیرات و امثال آن است. چه میکنی نجف خان؟ خوبی؟
کتاب را ورق زدم. همان نقاشیها و بمبک. بیشتر دقت کردم. صفحاتی از کتاب پاره شده بود. چند جایی با خودکار خط و سطرهایی نوشته شده بود. آدم با سلیقه همه جا هست. بخصوص در این چهار دیواریها و...کار دیگری نداشتی مرد؟
کتاب را برداشتم و با خودم بیرون بردم و پایین تخت لای پتو پیچیدم.
هشتمین یا نهمین شب از ماه رمضان سال 1386 بود. در اصفهان بودم، در دستگرد اصفهان. سرشب تا دم سحر به این وفاداری فکر کردم. به اینکه من پیرمرد را رها کردم روی میز ناهار خوری خانهام بماند و آمدم. رهایش کردم و سوار ماشینی شدم که جلوی در و با موتور روشن منتظرم بود. اما او آمد. همراهم آمد و در وقت مناسب خودش را نشانم داد. حالا به سبک اومبرتو اکو از خودم و شما میپرسم: نویسنده است که ادبیات و داستان را انتخاب میکند یا داستان و ادبیات است که او را نشان میکند، سر راهش سبز میشود و ذهنش را تسخیر میسازد و تا نوشته نشود دست از سرش برنمیدارد؟
26 مردادماه 93 قشم
مکان در زمان نوشتن
شرکتی که در آن کار میکردم و دلم خوش بود مدیر عاملش اهل کتاب و فرهنگ است از هرگونه توجه و کمکی به خانواده ام، در طول بیست و دو سه روزی که به اتهامیکوچک در بازداشتگاهی بزرگ در اصفهان نصف جهان نگهداشته شدم خودداری کرد. با این توجیه عجیب که موضوع اتهام ربطیبه فعالیتم درآن شرکت ندارد.
موی سرم تراشیده شده بود و هیچ حوصله نگاه کنجکاو آشنایان و همسایهها را نداشتم. از اینها مهمتر آن یک عالم خرده داستانهایی بودند که به ذهن سپرده بودم و قصد داشتم در قالب رمانی ( تا آن وقت رمان ننوشته بودم ) بریزم سرم را سنگین کرده بود. با عجله از اصفهان بیرون زدم و خودم را رساندم به خانهی خالی بزرگی در کنار جادهای فرعی و در کنار روستایی در قشم. پاییز شروع شده بود اما هوا همچنان گرم بود. همه جای خانه از رطوبت و گرما، جای امن موریانهها شده بود و صاحبخانه نتوانسته اند چارهشان کند. گله گله از سقف کانال کشیده بودند به سمت پایین. شبیه آن چه در شیمی دبیرستان میخواندیم: استالاگتیت یا استالاگمیت! بزاقشان با کردههای چوب و ماسه بادی به هم زده و در دهانشان مالیده بودند و تفاله ای تف کرده و چسبانده بودند به هم، انگار شیلنگ باریک آبی بیآب، به زمین نزدیک میشدند. گذاشتم در آن اتاق کوچک بی نور باقی بمانند. میزم را برداشتم و بردم به اتاق دیگری که پنجرهی کوچکی به بیرون داشت. راهرودرازی بود انگار که در یکی از اضلاع عرضیاش جای کولری باز کرده بودند. تکهای کوچک، خیلی کوچک، از آسمان هم آن جا بود؛ تا هروقت که روشنایی دوام میآورد. بیست متری با جاده فاصله داشتم و همین مقدار با مسجدی خلوت. یاقی خانهها و مردم روستا از آن جا دور بودند. گاهی زمین لرزشی بر میداشت از عبور تریلی و کامیونی که به سمت اسکلهای در سه کیلومتری نجا، محل کار شرکت، میرفتند. گاهی هوا تکانی میخورد از عبور تند و معمولا بی توجیه وانتهایی که بار قاچاق میبردند. کسی دنبالشان نگذاشته بود. کسی سر راهشان منتظر نبود. عادتی بود که راننده را به پرگاز راندن وسوسه میکرد. شب ها، آن صداهای اندک هم نبود. صدای پت پت موتور سیکلت ها را به حساب نمیآوردم و کنجکاوی ام را برنمیانگیختند. نمازگزارانی بودند که پنج وقت روز که پدر پیر یا پسر خود را ترک موتور تا پای مسجد میرساندند. خس خس خفه موریانه ها بود که چوب و تخته ها را با گل و ماسه بادی سقف و دیوار میآمیختند و تف میکردند میان دست ها و پاها و پوزه شان و حلقه حلقه کانال آویزان سبکشان را پایین میکشیدند. فرفر گنگ فن کیس کامپیوتر من هم بود و...
پانزده روز یا کمی بیشتر آنطور و آنجا بودم. نور کمی خودش را به شیشه مشجر بالای کولر میسایید و ساعتهایی میماند و دامنکشان میرفت. شب میشد و و ساعت هایی دیگر میگذشت. سفارش کرده بودم حیات، تکه نانی با هر چه که میساخت برای آن چند راننده جراثقال روی اسکله برای من هم بیاورد. آن موقع هنوز زلزله نیامده بود که تونلهای عمودی موریانهها را از ضعیفترین نقطه بشکند و کف سیمانی اتاق تاریک بریزد. با هیچکس و هیچجا تماس نگرفتم. ته دلم از همه دلخور بودم. از همکارانم به دلیل بیتوجهیشان به شرایط مالی خانوادهام در آن بیست و دو سه روز بازداشت و از خانوادهام، به جز پسر بزرگم که دنبال کارم را گرفته بود. هرچند همان روز آزادی فهمیده بودم دنیا از پشت میلهها خشنتر و فراموشکارتر به نظر میرسد. اما تلخی آن تماشا با من مانده بود و در رمان هم نشست.
گذشت پانزده یا بیست روزی به این منوال، منجر به نوشتن حدود هشتاد هزار کلمه ( به شمارش ورد ) شد. به طور متوسط روزی چهار هزار کلمه و این یعنی حدود بیست صفحه کتاب. در حالی که قاب کوچک با شیشه مشجر خود اتاق را به تناوت تاریک و روشن میکرد و حیات در قابلمه کوچکی ناهار و شام سادهای میآورد و موریانهها باخسخس خفهشان سقف را میخراشیدند و تف میکردند.
مارمولکها و سوسکها هم اضافه شدند و ملوان نصف جهان من در چنان حال و مکانی به دنیا آمد. موی سرم اندکی رشد کرد و قیافه متهم و گناهکار و زندانیام رنگ باخت. آنقدر که بتوانم پا بیرون بگذارم و تا کنار جاده فرعی بروم و بایستم زیر تکدرخت کهور بحرینی و دست تکان بدهم برای اولین ماشینی که بالاخره از طرفی میآمد. به این امید که زودتر سوار شوم و بروم جایی که مردم بیشتری هستند.
* * *
چهارسال بعد در عسلویه بودم.
مهرماه 1390 بود و من هنوز به عنوان مدیر فنی همان شرکت در یک سایت تقریباً بزرگ ماشین آلات سنگین لیفتینگ در عسلویه، شامل انواع جرثقیلهای نیمه سنگین و سنگین کار میکردم. روزها در دفترکارم در قسمتی از یک کانکس سی و شش متری بیشتر در خدمت شرکت بودم و شبها، بهتر است بگویم از عصر تا صبح روز بعد ، اغلب فقط در خدمت خودم و کتاب هایم بودم. جمعه و تعطیل هم نداشت.
سال 90 به نیمه رسیده بود. شاید اواخر مهر یا اوایل آبان بود که از طریق دوست خوب همشهریام فرهاد حسنزاده نویسنده خوب کودکان و نوجوانان خبر شدم عدهای از نویسندگان با سابقهی رمان نوجوان به دعوت مدیرعامل وقت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دور هم جمع شدهاند و چند ماهی است مشغول کار روی طرحی هستند که طی آن قرار است رمانهایی مختص نوجوانان نوشته و منتشر شود. هدف طرح جبران کمبودی بود که به نظر مدیر عامل در این زمینه وجود داشت. طرح هفت ماهی بود که آغاز به کار کرده بود و برای اولین بار به شیوه عقد قرارداد با نویسنده و پرداخت درصدی از حقالتحریر در ابتدای کار و بلافاصله پس از تایید طرح اولیه اجرا میشد. از دیگر خصوصیات جالب طرح تشکیل جلسات خوانش بخشهای کار شده رمانها بود در جمع نویسندگان و نقد و بررسی آنها و ارائه پیشنهادهای حرفهای برای بهتر شدن کارها. جلسات به صورت یکی در میان در تهران و شهرستانها برگزار میشد. اینها را وقتی شنیدم که دو جلسه در تهران و یک جلسه هم در شیراز تشکیل شده بود. برای من که علاقهی مفرطی به دیدن شهرهای مختلف کشورم به نوعی بیماری شبیه است این جنبهی طرح کنجکاوی برانگیز و جذابتر بود. بلافاصله از فرهاد خواستم در صورت امکان مرا هم به این طرح معرفی کند.
«تا حالا کار نوجوان کردی؟»
«نه.»
«پس چی؟»
«چی پس چی؟ میکنم دیگه!»
تعجب میکرد که چهقدر با اطمینان از خودم حرف میزتم.
«آخه نداره! یه کاری بکن...لازم شد خودم میآم حضوراً توضیح میدم.»
راضیش کردم با آقای حمیدرضا شاهآبادی که مدیر طرح بود حرف بزند. آنموقع سه مجموعه داستان من توسط نشر چشمه درآمده بود و میتوانستم به عنوان رزومهی کاری مطرحشان کنم. اما رمان یا داستان برای کودکان و نوجوانان...واقعاً هیچ تجربهای در این مورد نداشتم، حتی یک داستان کوتاه! چیز زیادی هم نخوانده بودم و مثل خیلی دیگر از اهالی کتاب تنها چیزی که در این مورد به یادم میآمد « ماهی سیاه کوچولو»ی بهرنگی و « شازده کوچولوی» سنت اگزو پری و نهایتاً « خروس زری پیرهن پری» شاملو بود.
چند روز بعد فرهاد خبر داد میتوانم طرحم را بفرستم.
«طرح چی فرهاد جون؟»
«تو باید طرح کلی کتابت رو در یکی دو صفحه بنویسی و بدهی بخونن. اگر با کلیات اون موافقت بشه باهات قرارداد میبندند. بعد میری شروع میکنی و در مدت حداکثر شش ماه باید کارت رو تمام کنی و تحویل بدی وگرنه...وگرنه شامل جریمه میشی. جریمه هم یعنی پولهایی که گرفتی تا ریال آخرش پس بدی.»
همهی این ها را با زبان و لحن نرم و آرام مخصوصش گفت؛ مثل داستان نویسیاش.
فردایش طرح را ایمیل کردم. دو صفحه شرح حوادثی که ضمن جنگ در آبادان و خوزستان اتفاق میافتاد و طی آنها پسرکی سیزده چهارده ساله به عنوان راوی اول شخص ماجراهایی را روایت میکرد. عمدهی تکیه طرح بر بازگویی شرایط سخت مهاجرین آبادانی طی چند ماه اول جنگ هشت ساله بود. فرهاد کمک کرد طرح داستانم خیلی زود خوانده شود و دو سه روز بعد خبرداد باید کارم را شروع کنم. آقای شاه آبادی گفته بود جرئیاتی هست که بعداً در بارهشان مفصل و دقیق خواهد گفت. اما فعلاً باید نوشتن کار شروع بشود.
گوشی را که گذاشتم خیالات کارِ خودشان را شروع کردند. اتوبوسی حوالی ظهر در جادههای بیرون شهری، معلوم نبود فعلاً کدام شهر، حرکت میکرد و سایهاش را روی اسفالت میکشید. پسرک به خواب افتاده بود و دم به دم سرش به شیشه اتوبوس میخورد. نه! تلق تلق چرخهای آهنی واگن درجه سه قطار مسافری تهران خرمشهر در تاریکی دم صبح بیابانهای اطراف اهواز میپیچید و پسرک به آسمان و افق شنگرفی خیره شده بود. نه...! نه! موتورسواری با کلاه و عینک و لباسهای خاکآلوده از وسط جادهای فرعی به سمت ماسهزار پیش رو میراند و بلند بلند با پسرک که ترکش بود و دو دستی کمرش را چسبیده بود حرف میزد. نصف حرفهایش را باد با خود میبرد و شنیده نمیشد. پسرک غصه نمیخورد. با خودش فکر میکرد دوباره اینها را خواهد شنید. همه را بارها و بارها از زبان همین برادر رزمنده یا دیگر برادرانی که دلشان را زیر یک دنیا خاک و غبار و ترس و توطئه و گلوله و خون و مرگ، صاف و بیغش نگهداشتهاند خواهد شنید.
میل به نوشتن قرار از من گرفته بود. به هر سختی بود وقت کار و اداره را گذراندم تا عصر شود. رفتم بالا و بلافاصله دوش گرفتم. بالا، راهرو درازی بود که سه واحد سوئیت با اثاث کافی چیده شدهی تمیز از آن جدا میشد. آنگاه سالن تلویزیون و آشپزخانه و نشیمنی بزرگ با میر و صندلی و یخچال و ظرف و ظروف قرار داشت. یک سوئیت بزرگ حدود صد متر و سرویس کامل در انتهای راهرو بود که مختص مدیر عامل شرکت تجهیز شده بود. برای وقتهایی که میآمد عسلویه. سالی یک بار یا دوبار و هربار حداکثر دو روز.
یک تخت دو نفره با پتوهای پلنگی و بالش و ملافه اضافی وسط اتاق بود. جان میداد برای هروقت که خسته شدی دراز بکشی یک طرفش و دلت اگر خواست غلت بزنی تا طرف دیگرش و واغلت بزنی برگردی سرجای اولت. چرت کوتاهی بزنی و دوباره بروی بنشینی پشت میز و ده انگشتت را بگذاری روی کیبورد...همهی چیزها و شرایط لازم برای نوشتن، آنطور که در کتابها و فیلمها دیده بودم و میبینید.
اما اتفاقی نیفتاد. نه تنها صفحه که پارگراف و جملهای حتی ننوشتم. نتوانستم. دو سه ساعتی بازی بازی کردم با صفحهی سفید و کلیدها و جملههای بدون فعل در ردیفی زیر هم...به نیت صحنهآرایی شروع اما...
رفتم سراغ کتابی که مشغول خواندنش بودم و دو سه فصل خواندم و بعد خودم را مشغول کردم به تدارک شام و تلویزیون و فیلم و همچنان کلمهای به ذهنم نیامد و جملهای خودش را نشان نداد. نتوانستم. موکول کردم به آخر شب و دم صبح و فردا. هر سه نوبت بی پیشرفتی در کار از پشت میز بلند شدم. قدم زدم و طول و عرض اتاق و راهرو و بیرون، اطراف ساختمان را رفتم و برگشتم. به مامور خرید شرکت سفارش میوه و بستنی دادم. بدتر شد. یک هفته گذشت و بازچیزی ننوشتم. دریغ از تصویر روشنی از یک حرکت ساده حتی.
«چه مرگت شده پسر؟ همینها را، همین به اصطلاح طرح و توضیح را هم نمیتونی کشش بدی و بالاخره یه جوری از پسش بربیای؟ یعنی رمان نوشتن اینقدر مشکله؟»
بیفایده...! روزهای دیگر، هفته دوم و سوم هم گذشت. رسید به یک ماه و زبانم قفل شده بود. دستم خشکیده بود و رگ نداشت انگار که تکانی بخورد. چارهای نبود. باید به کسی میگفتم. باید به فرهاد خبر میدادم.
با تعجب گفت: «مگه طرح خودت نبود؟ مگه خودت ننوشتی؟ پس چی یعنی؟»
«خودم هم نمیدونم والله. سابقه نداشته این طور...اصلاً آدم اینجوری نوشتن نیستم انگار. لالِ لال، انگار نه انگار فکری به سرم زده و این همه چیز نوشتم قبلاً. حتی یک جمله هم نیامده به خدا...سفیدِ سفید فرهاد. بهتره خبرشون کنی. خودت یه جوری به آقای شاه آّبادی بگو. عذرخواهی کن!»
باری از روی دوشم برداشته شد. از فکر نوشتن رمان نوجوان بیرون آمدم و رفتم سراغ تماشای تلویزیون. به نظرم قسمتی از یک سریال کرهای را پخش میکرد. شرمنده شدم که این کرهایها مثل آب خوردن سریال چهل پنجاه قسمتی میسازند و من نتوانسته بودم بعداز یک ماه حتی یک جمله به درد بخور از کتابی بنویسم که طرح کلیاش را در ذهنم داشتم و ادعا کرده بودم آمادهی نوشتنش هستم.
«باز خوب شد قرارداد امضاء نکردم، وگرنه باید...»
فکرکردم جلوی ضرر را گرفتم که قرار و مدار رمان نوجوان نوشتن برای کانون را به هم زدم.
رفتم و با ماشین در شهر خاموش و ساکت عسلویه دوری زدم. ساعت از ده شب نگذشته بود که برگشتم. ناگهان جرقهای در ذهن وادارم کرده بود سریع خودم را برسانم به سایت و اتاق و کامپیتوتر. لباس در آورده و نیاورده شروع کردم به نوشتن. ابتدا دیالوگ سادهای بین پدر و پسری بود در خصوص سفری...سفر همینطوری هم هروقت باشد وسوسهانگیز است برایم و گفتنی زیاد دارد. راه افتادن و رفتن و جاها و آدمها و ساعتها را پشت سر گذاشتن خود خود داستان است.
طرح کلی از داستان کوتاه ناتمامیآمد که چند سال پیش نصف و نیمه رهایش کرده بودم و نشده بود تمامش کنم. فضا را از خانههای سازمانی فرمانداری در قشم آوردم، سالهای آخر دهه شصت. به بندرلنگه و جزایر ابوموسی و کیش و هندورابی و خود قشم فکر کردم، به مسیر دریایی از قشم تا ابوموسی. به دریای صافِ بزرگ. فکر کردم چهقدر میتواند برای خواننده نوجوان تازه باشد. فکر کردم چندتا و واقعاً چندتا نویسندهی ایرانی این دریا را از داخل آن نوشتهاند؟ چند نفر و در کجاها پا درآب گذاشتهاند و از طوفان و غرق شدن و شناوری روی آبهای تاریک شب این دریای بزرگ نوشتهاند؟ فکر کردم به سفری در خشکی از اصف€هان به بندرعباس. به خوابیدن بر سقف یک کامیون سردخانهدار که اثاث و وسایل خانهای را جا به جا میکند. به نوجوانی فکر کردم که از علائق و دوستانش در اصفهان کنده میشود و وارد شهری با آدمهای متفاوت و آب و هوای متفاوت و جغرافیای کاملاً متفاوت میشود و همه چیزش برایش تازه و کنجکاوی برانگیز و در عین حال مبهم و ناشناس است و باید یکی یکی به تنهایی یا به کمک پدرش و همکاران ساده و مهربان او از پس پرسشهای بی شمارش برآید.
آنچنان شور نوشتن مرا فرا گرفته بود که بلا انقطاع سه فصل از کتاب شناگر را در آن نشست چند ساعته که تا پنج یا شش بامداد طول کشید نوشتم، چیزی حدود سی صفحه از کتاب. حالا در مورد فصلهای بعد هم تکلیف خودم را میدانستم. داستان همینطور در سرم جوش میخورد و صحنهها انگار پشت سر هم صف کشیده بودند و به ترتیب جلوی چشم هایم ظاهر میشدند.
خوابیدم و بیدار شدم. ساعت ده صبح بود. حالا اواخر آبانماه بود. هوا رو به خنکی گذاشته بود اما کولر گازی باید همچنان میتاخت.
«سلام فرهادجان! زیاد مزاحمت نمیشم. فقط میخواستم بگم دست نگه داری...چیزی نگی به کسی، منظورم آقای شاهآبادیه. میشه؟»
حالیاش کردم که همین دیشب اتفاقی افتاده و ممکن است منجر به نوشتن کاری بشود.
عصر دوباره همان شور و حال سراغم آمد. از همان نقطهای که تمام کردم بودم شروع کردم و جملات و پارگرافها در صف منظم روی مونیتور پیداشان میشد و گفتگوها جان میگرفت و آدمها به دور و برشان نگاه میکردند و بر دریای خواهر رمان شناگر سفر میکردند. حالا دیگر رمان داشت شکل اصلی خودش را میگرفت و درد تولد کاری تازه تحمل کردن میخواست که میکردم. همان شب دوم دو یا سه فصل دیگر شناگر را نوشتم. یکشنبه یا دوشنبهای بود از هفتهی آخر آبانماه 90. به چهارشنبه آن هفته که رسیدم، فصل چهاردهم رمان تمام شد. کوبیده از شب بیداریهای چند روزه و خوشحال که قریب هشتاد صفحهی کار نوشته شده و راضی از این که شناگر اسیر دریا، طی دو یا سه فصل بعدی به ساحل جزیره هندورابی میرسد و سامان مییابد به خواب افتادم و تا نزدیک ظهر یک سر خوابیدم. بیدار که شدم، به فرهاد زنگ زدم و خبردادم کار نوشتن رمان در حال تمام شدن است...که دو یا سه فصل بعدی را هم امشب یا فردا مینویسم و تا شنبه متن را ویرایش میکنم. خواستم بگوید مرحلهی بعدی چیست. خبر خوش داد که قرار است هفته اول آذر گردهمآیی نویسندگان طرح در تهران برگزار شود. میتوانستم خودم کار را ببرم و در جمع هم قسمتهایی از آن را بخوانم.
«این که همون طرح قبلی نیست، هست؟»
«زمین تا آسمون فرق کرده، بهتره اما!»
«نمیخواهی اول طرح رو بفرستی...مثل قبل؟»
«من کارم را مینویسم. یعنی نوشتم. به این شیوه هم نوشتم. طوری دیگه بلد نیستم فرهاد جون. پسندیدند چاپ میکنند. نمیپسندن هم کاری نمیتونم بکنم. اون شاهآبادی که من دیدم همه چی رو میدونه. خوشبختانه خودش نویسنده است و نویسنده خوبی هم هست بنابراین....»
همه چیز به خوبی پیش رفت. ایده گذاشتن یک قطعه مروارید در قمقمه به عنوان حسن ختام رمان همین جا به ذهنم رسید. ایده تقطیع نثر روایت برای نمایش هیجان ناشی از تلاش فوقالعادهی شناگر نوجوان برای رسیدن به ساحل جزیرهی هندورابی و یافتن و آوردن کمک، ضمن نوشتن همان فصل سراغم آمد و نفسم را به شماره انداخت.
کتاب تمام شد و تقریباً بدون تغییر عمده در متن روایت به جلسهی بررسی رمانهای در دست کار سایر دوستان در تهران برده شد و خوشبختانه مورد قبول کلی قرار گرفت.
سه ماه بعد، هنگامی که درسفر خارج کشور بودم خبردادند کتاب در دست چاپ است. طرح روی جلد آن را دوست داشتم و دوست دارم. بیست و چهار ساعت وقت داشتم متن را بخوانم و آخرین اصلاحات و تغییرات مورد نظرم را اعلام کنم. در شب سرد و برفی لین شوپینگ در سوئد، در اتاق زیر شیروانی خانه دوستم، متن را خواندم و پیشنهادات خودم را با رنگ قرمز های لایت کردم. همزمان روی آخرین اصلاحات مجموعه داستانم « باید تو را پیدا کنم » هم کار میکردم. چیزهایی از زیر دستم در رفت و با آن عجلهای که برای چاپ کتاب بود طبیعی به نظر میرسد. رونمایی از اولین گروه رمانهای نوشته شده در دهم اسفندماه 90 برگزار شد و شناگر یکی از آن ده تا بود. من آخر از همه به طرح پیوسته بودم و جزو اولین نویسندگانی بودم که کارشان را تحویل داده بودند و اثرشان چاپ شد. بعدتر کتابهای «روز نهنگ» و «شکارچی کوسهی کر» (و به تازگی هم «هنگام لاکپشتها»، «سگ باغ سفارت» و اگر بخت یار باشد «جزیره آهنی» را) برای نوجوانان نوشتم که در نوبت یا آماده چاپ و انتشارند. همین حالا شناگر با اصلاحات تازه و ویرایش دم دست انتشارات کانون و در صف چاپ دوم است.
مشکوک به توطئه
نگاهی به رمانهای فارسی سال گذشته
سال گذشته قریب نود رمان (حساب مجموعههای داستان کوتاه و خود داستان کوتاهها را از همینجا و تا پایان این نوشته از هم جدا کردهام) منتشر و به خیل رمانهای سالهای اخیر فارسی افزوده شد. درصد بالایی از نویسندگان این نود کتاب چهرههای تازهای بودند که پیش از این نامی از خود در عرصه داستان نویسی ندادهاند ثبت نکردهاند و اگر کردهاند در انبوه نامهای وبلاگی و فیسبوکی درخششی نداشتهاند. به این اعتبار میتوان گفت جمعیت رماننویسان کشورمان جمعیتی جوان و جویای نام است و ناشران و مشاورین آنها، به دلایلی که قرار است در یکی از شمارههای آیندهی دوماهنامه سینما و ادبیات به آنها پرداخته شود، اسباب چاپ و انتشار اینگونه آثار را فراهم کرده و میکنند و بر این بازار آشفته ادبی و هنری به شکل ویژه و مشکوک به توطئهی خود حکم میرانند.
برای بررسی موضوعی این نود رمان ( به عنوان مشتی نمونهی خروار) ناگزیر از دستهبندی هستیم. نوع دستهبندیهای زیر ابداع خود من است و برای تشریح صریحتر وضعیت موجود همین عرصه به کار گرفته شده و به قول مشهور ارزش قانونی دیگری ندارد!
1- دولتی و آزاد: در مجموعهی رمانهای دولتی همهی آثاری که توسط انتشارات وابسته به نهادهای رسمی منتشر میشوند قرار میگیرند و اینها خود طیف گستردهای از آثار (اغلب قریب به اتفاق با فضاهای مردانه) اند. مراکزی نظیر بنیاد ادبیات داستانی، کانون پرورش کودکان و نوجوانان و حوزهی هنری و سازمان تبلیغات و نهادهای نظامی و انتظامی و...هریک به شیوهی خاص خود به تولید رمان مشغولند. کانون پرورش فکری و انتشاراتیهای نظیر آن به لحاظ نوع مخاطب انتخابی از بحث خارجاند. در مورد بقیه میتوان با درجاتی کم و بیش مشابه حکم کلی داد. موضوع همهی این کتابها، شرح وفاداری کارآکترها به آرمانگرایی مذهبی و از آن بیشتر رسمی حاکم است و هرگونه جذابیت حداکثر در حدود فرم بازی باقی میماند. از آنجا که پایان این دسته از رمانها از پیش بهطور کلی معلوم و محتوم است، عنصر تعلیق جایگاهی در اثر نمییابد.
این حد تکیه بر فرم و کارکرد آن تا آنجا پیش میرود که به نوع صفحهآرایی و قطع کتاب و رنگ و لعاب کاغذ صفحات و بخصوص جلد سازی بهای بسیار میدهد و گاه یک کتاب به مثابه یک نمونه از هنر صنعت دستی چاپ و کتاب سازی انگاشته شده. امری که به نظر من اعتماد خواننده عادی را تا حد زیادی از دست میدهد.
نگاه کنید به دستهی دیگری از این گونه آثار که به دلیل استفاده از رانتهای خاص قیمت کاغذ و چاپ و تیراژ و...نشانهای از آن دسته از انتشاراتیهایی است که در همین قدم اول حق خواننده بی دفاع و معمولی را لگد مال و به نفع رنگ و لعاب ظاهری کتاب مصادره کردهاند.
سال گذشته روال کلی همچنان مثل سابق بود و حمایت مجدانه نهادهای مسئول و رسمی از اینگونه رمانها بر همان مدار چرخید. اما واقعگرایی در رقابت و انتخاب آثار دارد جای خود را اندک اندک پیدا میکند و تازهترین نشانهی آن برگزیدگان جایزه آلاحمد بود. هرچند بهرهبرداری احتمالاً تبلیغی از همین نکته جای بررسی دارد که باید در بحث آتی سینما و ادبیات دنبال شود.
2- زن و مرد: تعجب نکنید! خندهتان نگیرد لطفاً! زن بودن یا نبودن نویسنده از یک طرف و کارآکتر اصلی رمان از طرف دیگر به انواع خاصی از موضوعات منتهی میشود. اجازه میخواهم واضحتر و سادهتر بگویم:
نویسندهی زن بهتر است از نویسنده مرد! چرا؟ زیرا بهطور خودکار میتواند در باره موضوعاتی بنویسد که زنانهتر است ( و طبعاً کنجکاوی بر انگیزتر!). همچنین طیف وسیعتر خوانندگان را مخاطب خود قرار میدهد و مستقیماً بر فروش اثر میگذارد. فضای نویسندگی و ادبیات داستانی را نرمتر میکند و نسبت به بسیاری از مسائل اجتماعی ( مشخصاً سیاسی و تاریخی ) بی علاقهتر است. نگاهش خصوصی است و از اندرونی میگوید. از آرایشگاه و خلوتکدههای شهری و...از آن طرف در از جاهایی که نویسنده و راوی مرد دستش کوتاه است. این ویژگی جدیدالولاده ( مال همین ده بیست سال اخیر است) دامن ادبیات کودک و نوجوان را هم گرفتهاست. نویسندگان زن ( که به هرحال از نظر تعداد برتری غیرقابل انکار برمردان دارند) راویهای دختر و زن را باز مینویسند و مردان نیز به همین سیاق از قهرمانان دختر و زن میگویند. ادبیات بزرگسال ما نیز به رمانهایی با موضوعات زنانه و کارآکترهای زن ( بخصوص اگر جوان باشد ) روی خوشتر نشان میدهد و مردان داستانها هم کم و بیش در چنبره فضاهای زن و مردی اسیر و گرفتارند.
نگاهی گذرا به عناوین رمانهای سال گذشته جنسیت آنها را که متاثر از نویسنده یا کارآکتر زن یا فضاهای ویژهای است که اشاره کردم آشکار میکند:
شومینه خاموش/ آیدا میرود/ راز کوچه ی شیروانی/ کاملیا، گل من/ تریو تهران/ زت درون آلپاچینو/ غنچه یاس کبود/ اینجا همه چیز موقتی است/ قلبهای خالی/سامار/ روزهای گمشده/ توسکا/ آنیل/ آذر، شهدخت، پرویز و دیگران/جوانی/ گلف روی باروت/ سگ سالی/ روز حلزون/ پنجشنبههای سالن/ خواستم بگویم خون را ببین/اندوه مونالیزا/ هست و نیست/ هیچ وقت/ دل خوشیهای کوچک/ مه و میخک/ بعد از پایان/ بیگانه- موقعیت یگانه زن اول/...
بنابراین میتوان در بیان کلی موضوع رمانهای چاپ شده را با این ویژگی مهم شناسایی کرد! میگویم مهم چون این خصیصه غیر از جلب توجه گروههای گسترده خوانندههای زن و دختر و البته مرد و پسر به نرمسازی موثر فضای مطبوعات و نقد و دیگر و دیگر کمک میکند. اگر دوستان منتقد مطبوعات و لشکر هواداران یک نشر و تیم نویسندگانش بر نخورد میپرسم: آخر انصافاً کی از منتقدی خوشش میآید که بر نویسندهی خانمی بتازد و کتاب او را دم دستی و پیش پا افتاده و بی ارزش معرفی کند؟ حالا زن باشد یا مرد اساساً چرا باید به نویسنده زن یا مردی که در باره زنها و دخترها مینویسد و به پشت درهای بسته نقب میزند و در دیوارهای سانسور رخنه میکند گفت بالای چشمت ابرو؟ مگر نه این که دارد یک مبارزه اجتماعی تمام عیار آگاهی بخش را پیش میبرد طفلک؟
3- مد و مدلها: جای خوشحالی است که بهطور غیررسمی مرگ بعضی موضوعات در رمان اعلام شده و دیگر کمتر مورد توجه است، مثل شلوار پاچه گشاد یا پازلفی بلند. الان کمتر خود «مرگ» و «از آن عالم به این عالم نظر انداختن و با آدمهای زنده کلنجار رفتن» مد است اما به جای آن مدهای تازهای آمده. مثلاً مد شده دختری عشق حتماً پاک و پاکیزهی دوره نوجوانی خود را که اتفاقاً مصادف با دورهی جنگ و دهه شصت است موضوع داستان کند. قهرمان او درهالهای از جوانی نورس تصویر شود که در مه دلتنگیهای دخترانه گم شده و راوی با مشارکت مادر چادر به سر و حوض و خانه و درخت و جوی آب و نوستالژیای دوسه تایی سریالهای کارتونی و انیمیشنی تلویزیونی مرثیهای بر پاکی از دست رفته نسل جوان حاضر بسراید؛ نسل در گیر مواد و زهرمارهای رایج دیگر امروز. نامه بر تلفن ارجح باشد و عکس بر دیدار از روبهرو و پنجره بر در و در بر دروازه و مهتاب بر ماه و... که مگر ما چه میخواهیم؟ مگر چهقدر میخواهیم؟ چه میخواهیم بگوییم مگر غیر از اینها که شماها هم میگویید؟ میبینید چه قدر مثل همیم؟ یک صندلی هم برای من بگذارید کنارتان بنشینم!
پارسال پرسه در مجتمعهای تجاری تازه ساز و نشستن در کافی شاپها مد بود اما حالا دیگر جای زیادی از متن رمانها را اشغال نمیکنند ( حتماً به این دلیل که در عالم بیرون از رمان بیشتر اتفاق میافتند و دیگر و تری تازگی داستانی ندارند). امسال موج توجه به یک دهه از تاریخ پراز ابهام و تاریکی معاصر راه افتاده و حداقل دو اثر شاخص در این زمینه نوشته و منتشر شدهاند. آثاری که نه تنها حقی از واقعیت تاریخی آن دوره ادا نمیکنند بلکه با نُک زدن به موضوعی جدی و پرداختن به خط داستانیهای از پیش تعیین و توصیه شده به گنجینهی ادبی و هنری رمانهای نانوشته یا چاپ نشده دست میاندازند و چه بسا پیشاپیش فضا را برای تولد آثاری جدی و ممتاز با موضوعاتی دست اول و تاثیرگذار مسموم و حداقل غبار آلود میکنند. خوانندهای که به هر حال و با هر تمهید ناروا از یک دورهی مهم تاریخ معاصر کشور خود غافل مانده و انعکاس هنری آن را در رماننویسی معاصر نمییابد ( چنانکه مثلاً موضوع مهاجرت در دهههای هفتاد و هشتاد کم و بیش بازتاب یافتهاست). هدف از پیش اعلام نشدهی اینگونه آثار دست چندمی و بی مقدار و صد البته جهتدار در کنار آثار منتشره بنگاههای رسمی معنای قابل تاملی دارند.
سقوط عبرتانگیز نویسندهای که در سال گذشته اثر خواندنی «دکتر داتیس» را عرضه کرده به «گامسیاب ماهی ندارد» تصویر نویسندهای است که در کتابخانهای نشسته و در وقت اداری تعیین شده دورههای صحافی شده روزنامهی رانتدار سفارش شدهای را ورق میزند و به عنوان مواد خام ادبی اثر تازه خود یادداشت بر میدارد!
4- تعداد قابل توجهی از رمانهای .منتشرهی سال گذشته آثاری خنثی بودهاند. خنثی از آن جهت میگویم که رماننویسی را تا حد شرح حال روزانه رابطهی دختر و پسری یا بیان بدبختیها و مشکلات درجه سومی زندگی عادی و بی حادثهی کارآکتر پایین آوردهاند. از دختر عمهها و خود عمهها و خالهها و مادرجون و باباجون و خونهی همسایه و آپارتمان بالایی یا پایینی ساختمان میگویند. از لباس و لاک و کفش و بلوز و مانتو و...جلب توجه فلان پسر و تلفن به بهمان دختر و چای و قهوه خوردنهای گاه و بیگاه و مهمانیهای خودمانی و رییس و منشی و کارمند اداره بازی و...
در اینگونه آثار خواننده در حد مالباختهای بیش نیست. پولی داده و کتابی خریده و دور و برش را خلوت کرده و وقت گذاشته چیزی بخواند اما هیچ به دست نیاورده و سر آخر نصف و نیمه رمان را به گوشهای پرت کرده و سر ناسزا را کشیده به خودش که باز هم گول نام ناشر را خورده یا چشم بسته به توصیه جناب کتابفروشی عمل کرده است. جنبهی دیگر این بده بستان قدیمی یا روی دیگر سکهی این اقدام فرهنگی! آن است که کتاب روی اُپن آشپزخانه باز بماند و گاه قطرهی چایی روی آن بریزد یا لکه روغنی به آن بپاشد یا شماره تلفنی گوشهی صفحهاش نوشته شود و لیست خریدهای لازم از سوپرمارکت سر کوچه...
نمیتوانم منکر شوم که این هم یک نوعی از کتاب خوانی است و موضوعهایی از آن دست برای همین طیف خواننده نوشته و پرداخته میشوند. فقط جای تاسف است ناشرین و نویسندگان محترم و البته تازگی مد شده خوانندههای عزیز این آثار نیز با کتاب محبوبشان عکس یادگاری فیسبوکی میاندازند و آمار چپ و راست از نسخههای فروش رفته و چاپهای تازه و تازه از آنها را به رخ بقیه میکشند و تو دهنیهای پیاپی به آنهایی میزنند که هنوز رویای خواندن آثار روشنفکری در سر میپرورانند!
5- این تقسیمبندی و اشارههای مختصر به موضوعات رمانهای منتشر شده در سال گذشته کامل نمیشود اگر از امیدها و سوسوهای شادیبخش سخنی نگویم. به شخصه در جستجوی آثار روشنفکری ( اصلاً یعنی چه این روشنفکری؟) نیستم اما در پی یافتن ارزشهایی فراتر از پای بندی و اتکای نویسنده به دولتی بودن و زنانه نویسی بدون توجیه و خنثینویسی خائنانه یا ناآگانه به رمان فارسی هستم و خوشحالم که در این جستجوی فرساینده دست خالی خالی هم نماندهام.
خوشحالم میبینم هستند نویسندگان جوانی که به کار خود اهمیت میدهند و متکی به تجربهی زیستی غنی محیط زندگی و جغرافیای منطقهی خود، کوهستانها و گذرگاههای صعب العبور بلوچستان باشد یا دشتهای غباراندود و آفتاب خور خوزستان، دست به قلم میبرند. کسانی که فضاهای نو و ناشناختهای را برای خواننده باز مینمایند و خوشبختانه از آن حد از تواناییهای لازم نویسندگی برخوردارند که این پروسهی جذاب هنری و ادبی را به شایستگی پیش ببرند. (هرچند اینها نیز در معرض خطر دیگری قراردارند که جای گفتنش این جا نیست. فقط اشاره کنم که اینان نباید اجازه دهند سلامت و اززش و اعتبار کارشان توسط افراد یا گروههایی مصادره به مطلوب شود.)
روزی در جمعی از دوستان، یکی از داستان شناسان محبوبم در مورد نویسنده صاحب نامی که متاسفانه سالهاست به محاق تکرار افتاده و موضوعات آثارش تماماً غبار کهنگی گرفته توضیح میداد و میگفت به نظرش دو نوع نویسنده داریم. گروهی که به سراغ موضوعات داستانی میروند و گروه دومی که مینشینند تا موضوعات داستانی به محضرشان بیاید. دسته اول در قطاری نشستهاند و از پنجره به دنیا نگاه میکنند و در دنیا سفر میکنند و از دنیا مینویسند و گروه دوم خود را دنیا میدانند که موضوعات در قاب پنجرههای قطاری که میگذرد بر آنها رخ مینماید ( اگر بنماید!)
من نیز به شخصه نویسندگانی را دوست دارم که دست به زانو می گیرند، بر میخیزند و به دیدار دنیا میروند و هرگاه چیزی برای تماشا (تو بخوان برای نوشتن) نمییابند سرشان را از پنجره قطار بیرون میبرند و میگذارند باد و باران و نور و تاریکی و ...بر سرو کلهشان بزند و اگر باز دیدند تلاششان به جایی نرسیده از قطار پیاده میشوند و سوار قطار دیگری میشوند. با اسب و درشکه و ماشین و کشتی و پا و عصا به سفر کشف جهانشان ادامه میدهند. خوشحالم که در میان رمانهای سال گذشته بودند آثاری که نویسندگانشان این گونه به موضوع کتابشان نگاه کردهاند. خوب است که فضای ادبی امسال بیش از پیش عرصهی مناسب خلق آثاری با موضوعاتی از این دست باشد.