« حدود نیمه های شب بود. میتیا کداروف، هیجانزده و آشفتهمو، دیوانهوار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت، والدین او قصد نداشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحهی یک رمان بود. برادران دبیرستانیاش خواب بودند.
پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:
- تا این وقت شب کجا بودی؟ چهات شده؟» (1)
« صبح است. هنوز ساعت هفت نشده اما دکهی ماکار کوزمیچ بلستکین سلمانی باز است. جوانی بیست و سه ساله، با سر و روی ناشسته و کثیف، و در همان حال، با جامهای شیک و پیک، سرگرم مرتب کردن دکه است. گرچه در واقع چیزی برای مرتب کردن وجود ندارد با این همه سر و روی او از زوری که میزند غرق غرق است.» ( 2)
« آقایی چاق و پوست سفید، همین که در میان مه حمام چشمش به مردی لاغر و بلند قد افتاد که ریش تُنُکی داشت و صلیب مسی بزرگی به گردن آویخته بود داد زد:
- آهای هیکل! بخار بده!
- قربان بنده سلمانیام، نه حمامی. بخار دادن کار من نیست. اجازه میفرمایید به جنابعالی بادکش بگذارم؟» (3)
شروع داستان اول، محدودهی کوتاه طول زمان داستان را مشخص میکند؛ چند دقیقه یا چند ساعت. بنابراین اگر چه داستان در زمان گذشته اتفاق افتاده، به لحاظ طول زمانی داستان، تا اندازهای از تری و تازگی زمان حال هم بهره دارد.
شروع داستان دوم، با استفاده از زمان حال، این محدودهی زمانی را، به صفر میرساند. بنابراین خواننده را در موقعیت تماشای لحظه به لحظهی وقایع داستان قرار میدهد. ایجاد و ارائه چنین موقعیتی میتواند منجر به تقویت تعلیق متن شود. امری که به خودی خود به حال داستان مفید است اما تحقق آن به این طریق، ممکن است عوارض جانبی چندی هم داشته باشد که شرح خواهم داد.
شروع داستان سوم نیز، مثل داستان اول، حاکی از زمان گذشته است. با این تفاوت که مقطع دقیق زمان حادثه مشخص نشده و از این رو، زمان داستان بازهی بزرگتری را شامل میشود. همین ویژگی، در کنار انتخاب راوی دانای کل، میتواند خواننده را در نظرگاه بالاتر و دورتری مستقر کرده، به داستان وضعیت ثابتتری ببخشد. در اینحال اگر نویسنده نتواند با استفاده از امکانات دیگر و تواناییهای تکنیکی خود، چنین وضعیتی را، به نفع ایجاد تعلیق مطلوب، تغییر دهد، داستان ممکن است از چشم خواننده بیفتد.
چخوف نازنین اما، از همان سالهای آغازین دوران داستاننویسیاش ( حدود 1982) بر خطراتی که ممکن است داستانش را تهدید کند آگاه است. چنان که میبینیم در داستان اول، خیلی زود، تاثیر کند کنندهی زمان گذشته نقل راوی دانای کل را، با دیالوگ پرسشی کوتاه و چند ( حداقل دو ) وجهی متوقف میکند. گویی درست در لحظهای که خواننده به آستانهی دری رسیده که به فضای «گذشته» قطعیاش باز میشود، یقهاش را میچسبد و به «حال» معلقش بر میگرداند!
در داستان سوم نیز از همین تمهید استفاده شده. با این تفاوت که به جای تعجب و دستپاچگی سرریز در پرسش پدر و مادر میتیا، لحن تند خطابی و طنز آشکار « آقایی چاق و پوست سفید» ایستاده در میان مه حمام، را مینشاند و بلافاصله با پاسخِ از همان جنس مردک لاغر مردنی سلمانی، تاثیر متوقف کنندهی زمان گذشته نقل راوی دانای کل را تکمیل میکند.
به داستان دوم، نگاه دقیقتری میاندازیم:
میبینیم که استفاده از زمان حال برای روایت، درکنار و ضمن ایجاد تعلیق دلخواه نویسنده که مبتنی است بر فرض عدم اطلاع نسبی خواننده از احتمالات روند آتی حوادث، داستان با پارامترهای دیگری هم مواجه میشود. از آنجا که زمان مطرح در روایت از سوی خواننده مرتباً با زمان واقعی و درحال زیست او سنجیده میشود و نویسنده نیز به دلیل محدودیتهای ذاتی زمان حال روایت قادر نیست از روی فواصل زمانی کوتاه یا بلند بپرد یا سرعت روایت را جز در موارد خیلی خاص زیاد کند، خوانش داستان با خطر کسل کنندگی روبرو است. زیرا همین طبیعت زمان حال روایت، نویسنده را به ذکر جزئیاتی اغلب اضافی که نقش چندان موثری در پیشرفت داستان ندارند میکشاند. اگر راوی اول شخص باشد این محدودیت مضاعف خواهد بود و در بیشتر صحنهها نویسنده کم و بیش به ناظری منفعل تبدیل میشود که وضع و حال اشیاء اطراف و گاه حتی ظاهر بیاهمیت سایر کارآکترهای فرعی را توضیح میدهد؛ اموری که در زمانهای انتخابی دیگر میتواند نادیده انگاشته شوند یا ناگفته باقی بمانند و پرش از روی آنها نه تنها رتیم روایت را تند میکند بلکه به خواننده مجال مشارکت و حضور در فضای داستان میدهد و مجال پرواز تخیل او نیز خواهد بود.
در مورد راوی اول شخص به دلیل کوچک بودن زاویه دید او از وضعیت و موقعیت کارآکترهای دیگر و تمرکزی که روی کارآکتر خود دارد، متن به سمت نوعی درازگویی میگراید. با اینحال به دلایل ( بهتر است بگویم توجیحاتی!) چند، علاقهی بعضی نویسندگان به استفاده از این راوی و این زمان برای روایت، در سالهای اخیر بیشتر شده است.
نخست درک نادقیق ایشان از توجه به جزئیات است که در بیشتر موارد با نوشتن جزء به جزء ماجرا اشتباه گرفته شده. نویسنده به صرف آنکه قادر است بدون هیچگونه تخیلی، سطرها و صفحاتی چند را به توضیح جزئیات ( معمولاً کاملاً بی تاثیر) بپردازد، امر نویسندگی و داستاننویسی را محقق مییابد.
به نمونهای از اینگونه قلمفرساییهای مرسوم توجه کنید: ( لطفاً توجه شود که این اظهار و اشاره به هیچ روی به این معنی نیست کتاب های مورد اشاره فاقد سایر ارزشهای لازمهی یک متن خوبند.)
« به خدا...مفاتیحم کجاست راستی؟ دیشب توی سجاده نبود... آیدا همهاش سر به سرم میگذارد. میگوید: « چیه، باز دلت گرفت، مومن شدی؟» جوابش را نمیدهم. حرف بزنم بدتر غصهام میشود. باز هم خدا را شکر خیلی کشش نمیدهد که ناراحت شوم. میرود پشت میزش و سرش را با کامپیوتر گرم میکند. نمیفهمم چی میخواهد از این کامپیوتر که من سرم نمیشود. عکس چهارتا مانکن هم نمیگیرد تا ببینیم چیها مد شده. حالا آدم یا میخرد، یا پارچه میدهد برایش. یادم باشد آن قوارهی بنفش را که توی کمد مانده، ببرم همدان و مامان برایم بدوزدش. دلم یک مانتوی گشاد و آستین کیمونو میخواهد. اما جنسش شبیه تریکوهاست. خوب میشود؟ نمیدانم. باید بپرسم از مامان. ناهار را چه کنم؟ کوفت هم نیست توی خانه. صدای کلید میآید. رؤیاست؟ برگشت پایین؟ نه، آیدا؟!» ( 4 )
نمونهی دیگر:
« کوچهای خالی، در خلوت صبح، هنگام سپیده. منتظر نیستم. با اینکه روزهاست همین ساعت اینجا میایستم و از پنجره کوچه را نگاه میکنم، با اینکه هر روز این ساعت که همه غرق در خوابند من با چشمهای باز اینجا میایستم و به پیادهروی سفید و خالی نگاه میدوزم. میدانم چشمهام برای همیشه بسته میماند. حتماً باید راهی باشد، اما نه. هیچ. آخرین بار که او از پیادهرو رد شد، اخمهاش در هم بود و بر نگشت نگاه کند. ازآنموقع تا حالا هیچکس از این پیادهرو رد نشده. یعنی واقعاً از ده روز پیش تا بهحال کسی از این کوچه نگذشته است؟ یا من دارم باز خیلی شاعرانه فکر میکنم؟ طوری که او بدش بیاید. بله ، دقیقاً همانطور بودم و خلق شده بودم که او بدش میآمد. اما چرا حالا که ده روز گذشته و من کاملاً له شدهام و از یادبردهامش این پیادهرو اینطور آزارم میدهد. اصلاً چرا سنگفرشش اینقدر سفید است؟ و چرا هنگام سپیده این طور نور سرد و تمیز رویش میافتد؟ انگار رویش لایهای برف نشسته باشد. یا خیس باشد. یا مثل چاقو برقبرق بزند. نمیتوانم چشم ازش بردارم. خدایا چرا ساعت زود نمیگذرد؟ چرا کوچه شلوغ نمیشود؟ دست کم رفتگری که باید باشد. یا...» (5)
همان طور که می بینیم نمونه ها حاوی اضافه گویی و توضیحات غیر ضرور و کماهمیت اند و متاسفانه از این نمونهها در بین سایر متون داستانی اخیر به آسانی یافت می شود.
اما اصرار بعضی نویسندگان بر استفاده از این زمان حال روایت، ناشی از تمایل شدید ایشان و درکی است که از معاصر کردن داستان خود دارند. زمان حال، در کنار راوی اول شخص و تشریح جزئیاتی از زندگی روزمره و نام بردن از اشیاء واقعاً موجود در اطراف و ذکر مکانها و اصطلاحات و اشاره صریح به نامها و اشخاص یا...به طور اصولی باید منجر به فراهم آمدن متنی گردد که خواننده در آن احساس این همانی قویتری میکند
استفاده از زمان گذشته در روایت ( به ویژه در روایت اول شخص ) به طور طبیعی میتواند خواننده را با این فرض ابتدایی درگیر کند که خب! پس بالاخره همه چیز در پایان به خیر و خوشی تمام میشود در غیر این صورت راوی زنده و هوشیار نمیماند که بنشیند و این ماجراها را به تفصیلی این چنینی بازگو کند!
این نتیجهگیری ظاهراً محتوم و بیش از آن، عدم تواناییهایی نویسنده در ارائه داستانی قوی، به مثابه غریقی که به هر تخته پارهای دست مییازد و امید میبندد، او را وامیدارد به سمت استفاده از زمان حال برود. اما زمان حال روایت به گونهای دیگر نتیجه گیری قبلی را تکرار و چه بسا برجستهتر میکند: این که راوی حی و حاضر است. هر اتفاقی بیفتد، سر آخر این قدر حالش خوب و اوضاع رو به مرادش هست که نشسته باشد با صبر و حوصله همهی ماجراها را بازگو کند!
اکنون باز دهانهی کیسهی تور بسته شده و نویسنده خود را اسیر میبیند. شاید همین امر و استیصال ناشی از آن باعث میشود چشم چشم کند تخته پارهای بیابد و به آن بیاویزد. اینجاست که گاهی شاهد استفاده حتی بعضی نویسندگان شناخته شده و با تجربه از شگردهای پیش پا افتاده و دم دستی خواهیم بود که به این نیز اشاره خواهم کرد.
شاید بهرهگیری هوشمندانه از طنز بتواند در موارد بسیار، چنین متنهایی را از خطر کسلکنندگی و کشداری نجات دهد ( چنان که چخوف به روانی و مهارت قادر به انجام آن بود ) اما مدعی هستم تمهیدات دیگر معمول و مرسوم، چندان کارآیی در نجات مغروق ندارند.
یکی از این تمهیدات، که مبتلابه چندی قابل توجه از آثار نویسندگان امروز ما شده و به شکلی در قالب کلی این بحث میگنجد، خلق یکی دو کارآکتر بیمار روانپریش در هر داستان است. این هم از وقتی به مد روز نویسندگی ما بدل شد که آقایان و خانمهای داور جوایز ادبی و بنگاههای چاپ و نشر آثار زرد ( از گروه به خرج یا مشارکت نویسنده! ) با حلوا حلوا کردنهاشان، دندان لق کتابهایی از این نوع را در دهان نویسندههای جوان کاشتند. شاید هم نویسنده محترم ( ظاهراً به توصیه بعضی اساتید کلاسهای داستاننویسی رایج که مشغول تکثیر روز به روز نویسندههایی از یک قالبند یا ) بنا به ابتکار خود که بیش و پیش از هرکس از ضعف متن خود مطلع اند برای گریز از سقوط محتوم چنین تمهیدی اندیشیده اند: اینکه همهی این جزء به جزء توضیحدادن موارد دور و دورتر از یک خط اصلی روایت ( که اغلب فقط برای طولانیکردن متن و کشآوردن متن تا حدی که قیافه ظاهری یک به اصطلاح رمان را داشته باشد به کار گرفته شده ) را بگذارند به حساب یکی دو نفر دیوانه و خیالاتی و مرتب خواننده را به گردش دور و اطراف افکار درهم و برهم و بی سرو ته اینها وادارد.
حضور وقت و بی وقت پسر صاحبخانه « شیدا » در اثر تازهی خانم ارسطویی (6) نویسنده پرسابقه که داستان های خوبی از او بیاد داریم و ماجراهای بی ربط مترتب بر آن مثل سرو صدای حفاظ کولر و قطع شدن آب و برق و تلفن و ...که به زعم نویسنده موجد خوف عمیق و جدی میشود نیز از همین اینگونه تمهیدات است.
کاش کسی پاسخ می داد آخر این چه آدمی خوف زدهی گرفتاری است که هروقت بخواهد هرجا میرود ( از جمله سفر به خارج از کشور ) و در باره مسائل فرهنگی ( در مقیاس های حتی جهانی!) شوخی، جدی نظر میدهد و چندین سال هم هست کلاسهای آموزش نویسندگی میگذارد و...آن وقت معطل یک کازیمودی نصفه نیمهی من درآوردی است که هر زمان دلش بخواهد میآید آب و برق و تلفن خانه را قطع میکند و ده روز ده روز او را در تاریکی و تنهایی ( به اصطلاح خوف ) میگذارد؟ آنقدر که او ( راوی یا نویسنده؟ ) بتواند جا به جا توصیف چکچک آب و تکتک ساعت بکند و تاریکی و مثلاً ترس و وهم و بیخوابی و صداهای غریب و... متن را کش بدهد و آن را بر خواننده تحمیل کند.
آیا صرف نقل فصل بیست و دوم از قول کاوه که ناگهان به شبیه آگاتا گریستی همه داستان را زاییده تصورات و استنباطهای بی پایه و مایه خود قلمداد میکند، به چراییهای اساسی این چگونگیهای کل داستان پاسخ میدهد؟ شاید دیگر وقت آن رسیده باشد که خواننده را جدیتر بگیریم و بیش از این در عرصه تولید کتابهای زرد میدانداری نکنیم؟
1- داستان کوتاه « خوشحالی» جلد اول مجموعه آثار چخوف. ص 340
2- داستان کوتاه « نزد سلمانی » جلد اول مجموعه آثار چخوف ص 335
3- داستان کوتاه « در حمام» جلد اول مجموعه آثار چخوف. ص 349
4- این جا نرسیده به پل، ققنوس، آنیتا یارمحمدی. ص 41.
5- بت دوره گرد، ققنوس، مرجان بصیری. ص53.
6- خوف، انتشارات روزنه. شیوا ارسطویی. اگرچه ظاهر امر ( عنوان بندی فصل نهم که قول نغمه است در حالی که به گواهی صفحات این بخش باید قول شیدا باشد) به خوبی نشان میدهد کتاب به تیغ سانسور گرفتار شده، و احتمالاً یکی دو فصل آن حذف گردیده، اما این حذف به طور کلی در اعتبار پرسش انتقادی که متوجه کتاب میدانم خللی ایجاد نمیکند.
این این یادداشت در شماره اخیر فصل نامه سینما و ادبیات منتشر شده است. نزدیک خانه رسیده بودیم. باد از سمت دریا میوزید و صدای عبدالرئوف را میبرد و میانداخت پشت دیوار نخلستان کوچکی در آن نزدیکی. شاید او هم مرده بود. شاید بیهوده انتظار میکشیدم. شاید لاشهی کولیکری که آن روز از آب بیرون آمد و همه هیکلش را نشانم داد جایی همین اطراف روی ماسههای ساحل تکهتکه شده بود و با آب رفته بود. شاید ناخدایی هندی یا پاکستانی در مسقط یا ابوظبی و شارجه تا آنموقع کارش را ساخته بود. شاید شبی، روزی، جایی دور یا نزدیک، نتوانسته بود جسم سنگینش را از سر راه کشتیهای بزرگی که تا ته خلیجفارس میرفتند و برمیگشتند کنار بکشد. شاید پروانه بزرگ نفتکشی تکهتکهاش کرده بود. شاید هم نه... شاید همانموقع خودش را به زور و زحمت رسانده بود به دریای عمان و از آنجا تا ته اقیانوس هند و آرام شنا کرده بود. شاید تصمیم گرفته بود دیگر هیچوقت به این طرفها برنگردد و مرا تا پایان عمر، تا هروقت که زندهام و میتوانم به دریا نگاه کنم و افق خیس و آبی را ببینم در آتش انتقام منتظر بگذارد...
توضیح: رمان در صد و هشتاد صفحه و از انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در مجموعه طرح رمان نوجوان امروز است.
فرصت کوتاه بود
و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و
هیچ کم نداشت
چینن گوید
بامداد شاعر...
این هفته، همراه دوستان نویسنده طرح رمان نوجوان امروز، سفر سه روزه ای به کرمانشاه داشتم؛ فرصتی کوتاه. اما بی شک یگانه که واقعاً هیچ کم نداشت.
به جز دیدار دوستان و رفتن به و تماشا کردن جاهای دیدنی و انداختن عکس های یادگاری عالی و آشنایی با چندچهره جوان دوست داشتنی تازه و دو سه نفری پیشکسوت که تا به حال از نزدیک ندیده بودمشان و بگو و بخند و استراحت در اتاقی روبه منظره شهر و پیاده روی های ( راستش یک مورد بیش تر نبود! ) بعداز شام و چای و کافی... یک چیز این سفر یگانه اش کرد.
شاید همان موقع که نقش بیستون را دیدم و از فرهاد و عشقش شنیدم، از سخت جانی اش درکار و پایداریش بر تراش هرچه بهتر سنگ و کوه و... باید می فهمیدم این اتفاق برای من هم افتاده یا دارد می افتد.
راستش من هم مثل بعضی دوستان دیگر، کاری را آماده کرده بودم بخوانم و نظر بگیرم. این کار، فصل اول یک رمان تازه بود. چند بار بازنویسی اش کرده بودم و فکر می کردم هیچ کم و کاستی ندارد. حداقل برای شروع...اما...
چه عالی شد که خواندم و چه عالی تر شد که دوستانی در باره اش حرف زدند و عیب و ایرادهایش را گرفتند. چه عالی شد که باز برای هزارمین بار به این نتیجه رسیدم که آدمی کامل نیست. درست همان موقع که فکر می کنی همه چیز سر جای خودش قراردارد می شنوی که نه...و دلیلش را که سبک سنگین می کنی می بینی حق با کسی است که دارد به کارت از چشم غیر خودت نگاه می کند.
یادم افتاد به داستان معروفی از ماکسیم گورکی. یادتان هست؟ همان داستانی را می گویم که نویسنده در جمعی کار خودش را می خواند و کلی به به و چه چه می شنود و وقتی از آن محفل بیرون می زد، با وجود برف و یخبندان، گرم تشویق ها و تعریف هاست. همان وقت یکی از تاریکی بیرون می آید و با او از دری دیگر حرف می زند. درباره داستانش و نگاهش و هنرش و ...اولش به نویسنده بر می خورد اما بعداً در می یابد...
من اولش هم بهم بر نخورد. تکان خوردم و هیجان زده شدم و بیشتر خوشحال شدم که در این جمع هستم. در جمعی که نقد بشوم و کمکم کنند بهتر بنویسم. هنوز خیلی خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرم. این را از سر تواضع نمی گویم که ندارم. از خوشحالی می گویم که دارم. خوشحالی از فرصتی که پیدا کردم دوباره برگردم سر کارم و این بار به نوک قله نگاه کنم. یاد گرفتم اگر به نوک قله نگاه کنم شاید...شاید شانس این را داشته باشم به دامنه برسم.
در یکی از پیاده روهای پت و پهن و دراز کپنهاک (واکینگ استریت)، که مثل اینجا ابراز شادمانی عجیب نیست، هر یکشنبه، مردی را می دیدم که اسمش را گذاشته بودم ارکستر سرِخود. چونکه به اندازهی یک ارکستر چهار پنج نفره از خودش صدا تولید میکرد! گیتار میزد. با مقداری سیم و نخ و چوب پایهای ساخته بود تا دم دهانش و یک سازدهنی آنجا مستقر! کرده بود. با شبکهی مشابهی از سیمها و ریسمانها و اهرمهای دیگر هم که به پاشنهی پایش وصل بود، بر طبلهایی که به پشتش بسته بود میکوبید و همزمان جینگ و جینگ سنجهای بالای سرش را ضمیمهاش میکرد. وقتی از فوتکردن در سازدهنی دست برمیداشت با صدایی به شدت مرده و معمولی کانتری موزیک آمریکایی میخواند. ارکستر سرِ خود، در آنروزهای یکشنبهی واکینک استریتی کپنهاک، آنقدر سرو صدا تولید میکرد که نمیشد توجهی بهش نداشته باشی! حسابی زور میزد و به هرحال هریکشنبه چنددقیقهای سرگرمم میکرد و به نظرم یکی دو باری هم پولی در جلد گیتارش انداختم که خب...پشیمان نیستم. حق همه زحمتهایی بود که خداییش جای چندنفر نوازنده میکشید!
جناب نویسنده، خانم فرشته مولوی هم کم و بیش مدلی از ارکستر سر خود داستان و داستاننویسی ماست. سالهاست از جایی و احتمالاً در اتاقی « از آن خود» مستقر شدهاند و عبور و مرور در خیابانهای اینجا را رصد میکنند و نیمسال به نیمسال مجموعه داستان یا رمانی مینویسند و به وطن میفرستند و منتشر میکنند. در فاصلهی این انتشارها هم هر یکی دو هفته مطلبی، شعر و داستان و مقالهای تهیه میکنند و به یک مشت آدرس اینترنتی ( از جمله آدرس من ) که معلوم نیست از کجا گیر آوردهاند( شاید هم خودم بهشان لو دادهام! ) میفرستند. داستانهایی که گویی با هربار ورود به آن اتاق ویرجینیا وولفی و نشستن روی صندلی احتمالاً گردان جلوی کامپیوترشان و سرچ کردن فایل عکسهای عمه خانم و خاله خانم و مادر بزرگ و صغری و سکینه و حلیمه و ننه جان و بابا خان و نوری و کوری ...و آن خانهی بزرگ محلهی قدیمی فلان کوچه بهمان محله شهری با حوض وسط حیاط و اتاقهای دور تا دور و به خصوص درختها و بندرختها و چی و چی بهشان الهام میشود. یک دفعه یادشان میافتد ای بابا! تا به حال در باره آن پیرزن هاف هافوی بی دندان کچلکوری که شلوارش را پشت و رو میپوشید و بوی آزار میداد و زشت میخندید و نحس حرف میزد و ملافه و لباسچرکهای اهل خانه اجدادی را یکشنبه به یکشنبه میشست و لاجورد میزد چیزی ننوشتهاند و الان است که دیر بشود! این احساسی است که از خوانش داستانهای مجموعه زرد خاکستری مولوی به من خواننده دست میدهد.
در این «زرد خاکستری» با آدمهایی کم و بیش نظیر پیرزنی که گفتم و فضایی دلگیر ( حیاطی قدیمی با توالتی نه، «مستراحی» در یک گوشه اش و حوضی در وسط و...) روبه روییم. اصرار نویسنده بر ترسیم این فضا و توجه به این آدم ها که حس زندگی و شادی و عشق از آن ها زدوده شده خوانش کتاب را به شدت ملال آور کرده است.
مطابق یادداشت نویسنده، سه داستان اول قبلاً در مجموعهای به نام «پری آفتابی و...» در بیست سال پیش درآمده و بقیه همه اینجا و آنجا و در این و آن نشریه درآمده و درهرحال گستره همه داستانهای کتاب، گسترهای پانزده ساله و منتهی به سال هزار و سیصد و هفتاد و نمی دانم چند است. حالا یکی بیاید به من بگوید چرا باید یکی فکرکند داستانهایی که تازهترینشان را هفده هیجده سال پیش نوشته و کهنگی از آن ها می بارد، برای خواننده تشنهی ادبیات داستانی امروز جالب باشد؟ چون در چاپ و انتشارشان تا به حال منعی وجود داشته؟ چون جمعیت داستانخوان به تازگی متوجه وجوه ممتاز و جذابیتهای تا به حال مخفی ماندهی داستاننویسی این نویسنده شده و حالا برای خواندن همهی آثار کهنه و نو ایشان بیقراری میکند؟
به هرحال کتاب هیچ امتیاز قابل اعتنایی ندارد اما در این مجال کم نمیشود مصادیق ضعف و بدی داستانهای کتاب را هم یکییکی آورد. ولی شما خود میتوانید خیلی راحت طی خوانش مجموعهی انشاءهای خانم مولوی در این کتاب، با جمعیتی از آدمهای بیمار، زشت رو، بیکار و معطل و معتاد و ریغو و اسهالی و تکیده و شل و ول و شندره پندره پوش و گرسنه و آه و ناله کن لق لقو با خالهای گوشتی ریز و درشت روی صورت که رویشان تارموی بلند و زبر و سیاه و سفید سبز میشود و پیشانی از چروکهای درشت پله پله شده که اغلب سازماناً نقص عضوی مادرزادی هم دارند روبرو شوید و دمبهدم حالتان به هم بخورد.
دارم سعی میکنم بفهمم نویسنده در هنگام نوشتن این داستانها و یاد آوری این شخصیتها و مکانها و حوادث دوران کودکی، واقعاً داشته از کی یا چی انتقام میگرفته؟
دارم فکر میکنم اگر ایشان هم مثل آن مرد دانمارکی بیست و هفت هشت سال پیش ( نگارش و تایپ و انتشار و ارسال به آدرس های اینترنتی! )، دراین واقعاً زرد خاکستری بیشتر تلاش میکرد و انتشارات روزنه نیز در انتخاب کتاب برای انتشار دقت بیشتری به خرج می داد و فقط به نام و نشان نویسنده و تک و توک کارهای قابل قبولی که در گذشته از ایشان خواندهام ( مثلاً « کی بنفشه می کاری؟») بسنده نمی کرد شاید به حداقلهایی از جذابیت متن و فضا و موضوع و کارآکترهای داستانی می رسیدم. در این صورت آیا اینقدر از وقتی! که بابت چند متن مرده نه، اما مردنی، صرف کردم، حرص میخوردم و پشیمان بودم؟
موضوع یادداشت بعدی، رمان « من...مهتاب صبوری » از قباد آذرآیین.
· این یادداشت پس از انتشار در روزنامه اعتماد با اصلاحات و تعدیل هایی در این جا آورده شده.
خوش نوشتن درباره یک کار خوب، شادی بخش است. انبساط خاطر می آورد. هم برای نویسنده و هم برای منتقد و البته خواننده. همه احساس نوعی مفید بودن میکنند. همه به حال و آینده نظر خوبی پیدا میکنند. این به ویژه در باره نویسندهها صادق است. اما خوب نوشتن در بارهی کاری که بد است پشتکردن است به قدم و قلم. خدمتی هم به نویسنده نمیکند. چندنفر را میتوانید بهیاد بیاورید، نویسندگانی که اولین اثرشان را بیخودی حلواحلوا کردند و طرف را دچار توهم کردند؟ آنقدر که...چندتا را میخواهید من مثال بزنم؟ اما بد نوشتن دربارهی کتاب که بد است هم بدیهای زیادی دارد! مهمترینش این است که باید کتاب بد بخوانی! بهتر بگویم بایدکتابی را که داری میخوانی و خیلی زود حتی متوجه میشوی چندان ارزش وقتگذاشتن ندارد بههرجانکندنی هست تمام کنی. اگرچه همیشه این جانکندن سر آخر به نجات تو نمیآید و جایی کم میآوری! بدی دیگرش این است که میتواند به کل مایوست کند. فکرکنی دور و برت احتمالاً پر است از این جور کتابها. هرچند همیشه کم و بیش اینطور بوده و تعداد کتابهای بد به هرحساب و بدحسابی که قبول کنی چندین برابر کتابهای خوب است. این تاثیر برتو که میخواهی خودت هم از نوشتن نیفتی و فاصله نگیری یاس مضاعف ببار میآورد. بههرحال تو داری دربارهی کتابی که بد است مینویسی و ممکن است معنای مرسوم این کار نوعی قبول وضعیت کلیای باشد که منجر به نوشتن این گروه کثیر کتابها شده و اگر رسم این معنا و همرنگی با جماعت را بپذیری دیر نیست که خودت هم تن به خواری و تخفیف بدهی و زرد نویسی را فضیلتی به حساب بیاوری و سعی کنی به دیگران هم بقبولانی! معلوم است که آن موقعی است که باید رو به قبله، هر سو که خواست باشد، دراز بکشی و نوبت خودت را منتظر باشی!
دیگر از مضرات بد نوشتن دربارهی کتاب بد، به ویژه وقتی نخواهی تلخ تلخ تلخ باشی یا قول معروف سیاهنماییکنی، این است که خودت را عادت بدهی ته یک مشت صخرهی کف دریا دنبال مروارید بگردی و چون نمییابی به خاکه مرواریدها بسنده کنی و کم و زیاد گاهی هم خذف را به جای صدف بنمایی!
و خب...و اگر چه روزگارما در اینجا گریه دارد اما شاید به قول اخوان، گریه هم کاریست! پس باز به قول هم او، میرویم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
می بینید! جان به جان بعضیها کنند همانی هستند که بودند. دست برنمیدارند اصلاً و به اصطلاح از رو نمیروند! خودم را میگویم که تصمیم گرفتهام حداقل برای یک مدت، چند صباحی باز، یادداشتهایی بنویسم در بارهی کتابهایی که به تازگی در آمده و خواندهام و در آینده درمیآید و خواهم خواند. صد البته منظورم کتابهای رمان و مجموعههای داستان است. اولویت را هم میدهم به ایرانیها...اما نه، اولویتی در کار نیست.
وقتی این قرار را با دوستانم در اعتماد گذاشتم که مثلاً یک هفته در میان مطلبی آماده کنم برای این ستون، ترک موتور یکی از بچههای انجمن ( ناسلامتی تازگیها یک انجمنک داستاننویسان قشم راه انداختهایم در اینجا به نام « یکشنبه های داستان» و به وقت هر یکشنبه عصر جایی جمع میشویم و برای هم داستان میخوانیم. اگر به فرمایش آتشی مرحوم کورش سوی بابل عنان نگرداند چه بسا که بتوانیم دنباله کار را بگیریم و ای...ردی بگذاریم از خودمان...حسن اش این است که این جا از برف خبری نیست و جای پاها تازه میمانند! ) نشستم و رفتیم تنها دکه روزنامه فروشی در قشم و سراغ چند شماره اخیر اعتماد را گرفتم. روزنامه فروش محترم که اسم با مسمایی دارد ( بینوایان، همانطور خیلی کمحرف و جدی، مثل ژانوالژان)، خبرداد هیچ روزنامهای به جز همشهری و هفت هشتتایی روزنامه ورزشی و استانی به قشم نمیآید. هرچند خیلی غیر منتظر نبود اما ببینید واقعاً در چه روزگاری و چهجایی زندگی میکنم! آن وقت میخواهم در بارهی ادبیات داستانی که تازه تازه در میآید هم مطلب بنویسم! تازه...خیلی هم کار را سخت گرفتهام یعنی و به کمتر از چه و چه رضایت نمیدهم و برای زمین و زمان خط و نشان میکشم! اگر نخواهم همه را بیندازم گردن این چندسال خاص یا کمسوادی دیرباز اهالی جزیره یا دست بالا فعالیتهای به اطصلاح اقتصادی! در منطقه آزاد و این حرفها و...باید از شرح و بسط بیشتر موضوع بگذرم و امیدوار باشم. تصمیم دارم به دوستانم در روزنامه خبر بدهم و ازشان بخواهم حالا که سازمان منطقه آزاد کاری نمیکند شما کنار همهکار و همهجور گذشت و ایثاری که برای فرهنگ و اینحرفها میکنید، بیائید روزانه چند نسخهی مجانی روزنامه اعتماد به این بزرگترین جزیره غیر مستقل دنیا بفرستید. نیکی کنید و در دجله بیندازید! شاید عبرت «بهار» و «شرق» و...سایرین هم بشود!
از شما چه پنهان داشتم کمکم مایوس میشدم اما یادم آمد که باید راه خویش را بگیرم دنبال.
این یادداشتها را دو سه روزی بعداز انتشار در روزنامه در وبلاگم هم منتشر میکنم. به شرطی که چی؟...بعله...درست حدس زدید. اگر کورش...
یک قرار دیگر هم میگذارم. در انتهای هر یادداشت کتابی را که در یادداشت بعدی به آن میپردازم معرفی میکنم. خدا را چه دیدی...شاید این صدف لبسیاه که اینطور خودش را با ابریشمش چسبانده به سنگ و صخرههای کف دریا و مقاومت می کند آن پایین بماند و بالانیاید، خاکه مرواریدکی در درون خودش داشته باشد!
و اما...برای نوبت بعدی این یادداشت که طبق قرار هفته دیگر خواهد بود مجموعه داستان «زرد خاکستری» نوشته خانم فرشته مولوی را در نظر گرفتهام
فکر نمی کنم عادت فقط من یکی باشد. این خاصیت رمانهای خوب هم هست که وقتی تمامشان میکنی و میبندیشان، حتی اگر به لحاظی مقید باشی بلافاصله رمان دیگری را شروع کنی ( مثل حالای من ) تا مدتی به فکر فرو میروی و دلت نمیخواهدکار تازهای دست بگیری. مقاومت میکنی آنقدر که به نظر میرسد خودت را به بیخیالی زدهای و بهانه تنبلی کردهای! در حالیکه بیش از خیلی وقتهای دیگر داری به موضوعی مطبوع فکر میکنی. به این که اینبار وقتت به بطالت نرفت و حسابی مشمول احترام نویسندهای شدی!
چند هفته پیش « قلعه مرغی، روزگار هرمی» سلمان امین اینحال خوش و حس مطبوع را به من بخشید و امروز، « دکتر داتیس » حامد اسماعیلیون. هر دو اثر مشابهاتی با هم دارند و هر دو به زبانی مناسب موضوعِ خود و لحنی جذاب نوشته شدهاند. هر دو نویسنده، خوب عمل کرده اند و در بیان موضوع رمان خود تسلط و شناخت لازم و کافی بروز دادهاند. فضای هردو داستان، منطقههایی از جنوب شهر تهران امروز است که به خوبی تصویر شدهاند. هر دو ضمن بیان تلخیهای زندگی اقشاری از مردم حاشیه نشین کلان شهری مثل تهران، در روزگار امروز، ریتم خوبی دارند و از طنز شیرینی بهره بردهاند و با چاشنی شوخیها و عبارات و اصطلاحاتی که در خور فضا و کارآکترها و موقعیتهای داستانی خودند، متن را تا حد قابل قبولی سراسر سر پا نگهداشتهاند. چه خوب که می شود با نام و مشخصات بیماری ها و اسباب و ابزار دندانپزشکی این طور کارآکترها را معرفی کرد و داستان را گسترد و پیش برد. شاید اکنون، چنان که امین و اسماعیلیون به خوبی نشان دادهاند، دیگر وقت آن رسیده است نویسندههای جوان ما از چهاردیوار آپارتمانهای تنگ و تول خود بیرون بزنند و از چرخیدن حول مرگ و افسردگی و غمباد گرفتگی روزمرگی های دخترپسری دست بردارند و به جهان زنده، پرخون، رنگارنگ و چند لایه کار و تلاش این سوی دیوارها سربزنند و خواننده اثر خود را به تصویرسازی هنرمندانهای از عرصههای تازه زندگیهای واقعاً موجود دعوت کنند. سلمان امین و حامد اسماعیلیون هر دو با نسبتهای نزدیک به هم از پس کارشان بر آمدهاند و شایستهی تقدیرند. « دکتر داتیس » نویسندهی خوش آتیه، حامد اسماعیلیون، در این وانفسای فقر رمان خوب، به لحاظ وسعت شمول عرصه بازآفرینی واقعیت منظور نظر نویسنده، به نحو حقیقتاً خاطره انگیزی خواندنی است. ساسنگ شهری است که در اثر اسماعیلیون زنده و زیبا و باورپذیر ساخته شده و آدم هایش، زن و مرد و جوان و پیر، در مجاورت من خواننده نفس میکشند.
این اظهارالبته، چنان که نرم و نازک اشارهکردم، به آن معنا نیست که کار به کل تمام شده و همه چیز در غایت مطلوب خود عرضه شده است. شاید در فرصت دیگر توفیق پرداختن به جنبههای دیگری از این دو اثر، بخصوص «دکتر داتیس» که شایسته توجه خیلی بیشتر از این هاست فراهم گردد. به ویژه در مورد مرز ظرفیتهای انتخاب این گونه لحن و زبان و محدودیتهای ناشی از آن که همواره میتواند در نیمه راه، منجر به افت شدید منحنی جدابیت متن شود. فعلاً به همین مختصر اشاره بسنده میکنم که چنین رویهای، با وجود توفیق هر دو کتاب خطراتی هم در کمین خود دارد از جمله:
1- غرق شدن نویسنده در استفاده از مهارتهای غیرقابل انکار که در نمایش زبان و لحن انتخابی خود بروز داده، و ممکن است، مفروض به غرق کردن خواننده در جهان داستانی تصویر شده باشد، عملاً دیوار حایلی بین این جهان به هرحال محدود، با جهان نامحدودی که ایده آل های خواننده را شکل می دهد و ذوق و سلیقه ی او را قوام می بخشد بر میکشاند. به این ترتیب که هر چه بیشتر مهارتهای مذکور، به کار گرفته و تکرار شود، جهان برآمده از آن کوچکتر و متنزع تر است و امر ماندگاری اثر را نا محتملتر میکند.
2- شیرینی و جذابیت زبان و لحن این چنینی تا زمانی کارکرد موثر دارد که خواننده به آن خو نگرفته و برایش تکراری نشده باشد و این اغلب در نیمه راه یا یک سوم آخر اثر اتفاق میافتد. از آن به بعد خواننده مایل است هر چه زودتر رمان به سرانجامی برسد و به قول سر و تهش به هم بیاید تا از ضربآهنگ تکراری متن نجات یابد. این جاست که متن برای سرپا ماندن به شگردها و ترفندهای دیگری نیاز دارد. چاشنی طنز البته تنها تا اندازه ای چاره ساز است و طبعاً برای نجات اثر کفایت نمی کند.
اگر نخواهم کمال گرایانه قضاوت کنم گواهی میدهم کتابهای سلمان امین و حامد اسماعیلیون، به شکل کاملاً قابل قبولی خطر بند دوم را از سر گذراندهاند، اما اجازه میخواهم بررسی کم و کیف موفقیت و رعایت و ملاحظهی جنبههای بند اول را، به فرصت دیگری موکول کنم.
پرسیده بودید احمد اخوت را به اندازهی کافی میشناسم و خواسته بودید اگر پاسخم مثبت است، یادداشت مختصری، معرفینامهای، خاطرهای...اصلاً هرچه که میخواهم، یا بلدم، دربارهاش بنویسم. گفته بودم البته که میشناسمش و قبول کرده بودم چیزی قلمی کنم. تاکید کرده بودید مطلبم را در هزار و دویست سیصد کلمه آماده کنم و ظرف چند روز آینده برایتان بفرستم؛ برای چاپ در کنار مصاحبهای که با او انجام دادهاید. تلفن به دلیلی که دیگر معمولاً معلوم نیست و نمیشود چرا، قطع شده بود. دست به کار شده بودم. اما درست در همان دوسه عبارت اول مانده بودم معطل! یادم رفتهبود بپرسم منظورتان دقیقاً کدام احمد اخوت است؟
دکتر احمد اخوت؟ همان که متولد و ساکن اصفهان است و شصت و دوسه سالی سن دارد؟ همان که خانه اش حدود میدان فلسطین و چهارراه نقاشی است و کوچه شان را با جزئیات در یکی از مقالات کتاب « تا روشنایی بنویس» اش تصویر کرده؟ همان که در دانشگاه اصفهان تدریس می کند و معمولاً مسیر خانه تا سرکار را با اتوبوس و بعضی وقتها پیاده طی میکند؟ همان که چهرهاش بسیار شبیه برادر بزرگترم است و بیشتر از برادر دوستش دارم؟
ده دوازده سال پیش بود که روزی با دخترم توی اتوبوس نشسته بودم و او را که در تک صندلی جلویی ما نشسته بود شناختم. زیر گوش دخترم گفتم:
« این آقا را می بینی؟ این دکتر احمد اخوت است. استاد زبان انگلیسی است در دانشگاه. نویسنده است. اهل کتاب و داستان است و ترجمه هم میکند. تو که این قدر به زبان علاقه داری، اگر دانشگاه اصفهان قبول بشوی ممکن است...قیافهاش یادت باشد. می بینی چه ساده لباس پوشیده و قیافهاش چهقدر جدی و در عین حال خودمانی است؟ شانس بیاوری...»
قیافه اش یاد خودم هم ماند. بعدها هم او را اینجا و آنجا دیدم. چند باری در جمعه بازار کتاب اصفهان که زمانی برای خودش رونقی داشت. میشد کتابهای قدیمی و مجلههای نایاب را تک و توکی پیدا کرد. اگر کسی داشتی که برایت نگه میداشت که خیلی بهتر بود. به نظرم یکی بود که برای دکتر این کار را میکرد. بیخود نبود که هر هفته جمعه صبح خودش را با قدمهای بلند میرساند به پارک هشت بهشت که نزدیک خانهشان بود و با حوصله همهی میزها و بساطها را میگشت.
« یک روز گرم تابستان بود و من داشتم در جمعه بازارکتاب پرسه میزدم و خیلی خسته شده بودم. گرما بود و تشنگی و این صورت واماندهام که دائم خیس عرق میشود. اول کتاب را درست به جا نیاوردم، گرچه وسط بساط کتابفروشی آقای شجاعت میان کتابهای کهنهی دیگر جا خوش کرده بود و زیر آفتاب میدرخشید؛ با جلد قرمز رنگ و کلیشهای همان نقاشی سیاه و سفید در تمام چاپها و همینطور بر تمبر بیست و نه سنتی پست آمریکا وجود دارد. مادری در وسط و چهار دختر حلقه در اطراف او غرق در شنیدن داستانی که برایشان میخواند. چند لحظه کافی بود که همه چیز را به یاد بیاورم. مسافر کوچولوی من پس از سی سال به خانه بازگشته بود.کتاب را به قیمت پانصد تومان از جناب شجاعت خریدم، مردی میانسال و دوستدار کتاب که تازگی کشف کردهام. به قول خودش گاهی برای رفع تنهایی مرتکب شعر گفتن هم میشود.». نامه هایی به آقای امرسون. ص 265. کتاب ای نامه. جهان کتاب.
این یک احمد اخوت! حالا باید منتظر باشیم و ببینیم چه میشود. شعرگفتن آقای شجاعت دنبال میشود یا تنهایی و میانسالی او یا سرگذشت آقای امرسون یا نامهها و محتویات آنها یا مسافر کوچولویی که پس از سی سال به خانه برگشته یا این سی سالی که به هرحال گذشته. باید منتظر بمانیم و مثل همیشه به این احمد اخوت اعتماد کنیم و همراه او به جهانی سفر کنیم پراز نکتهها و گوشهها و خبرها، پراز خاطرات محو یا پررنگ راوی و آدمهایش، پراز اطلاعات و ارجاعات که گاه متن را، از شکل روایی دور میکند و گاه بر خطوط حامل جستجوهایی مینشاند که هردو، بالهای پرواز متن و خوانندهاند.
آن یک احمد اخوت کجاست؟ آن یکی که به سنت اصفهانیها، از لطیفهگویی و طنز دور نیست؟ آنکه با « توفیق » اخت بود و با « گل آقا» مراوده داشت و در جستجوی خاستگاه لطیفهها کتابی شیرین فراهم کرده است؟ لطیفهها از کجا میآیند؟ آن که رد طنز را، در جای جای آثار و نوشتههایش ( و از جمله همین تکهای که در بالا نقل کردم ) میتوان دید؟ر
آن دیگری، احمد اخوت دیگر را میگویم، او کجاست؟ سهشنبهها که باشد، میتوانی به دفتر فصلنامه زندهرود بروی و دکتر را همراه ده دوازده نفر چهرهی آشنای دیگر عرصه ادبیات و فرهنگ اصفهان، شورای دبیران فصلنامه معتبر زنده رود آنجا ببینی. نشسته است روی صندلی همیشگی خودش و اگر در حال خواندن مطلب تازهای نباشد، پلک برهم گذاشته و بیدارتر از هر چشم بازی به زیر و بالای داستان یا مقالهای که خوانده میشود گوش سپرده. در کنار محمد رحیم اخوت، حسامالدین نبوینژاد، برهانالدین حسینی، محمد حسین خسروپناه، شاپور بهیان، فرهنگ، فرهاد کشوری، علی خدایی، محمد کلباسی، امیرحسین افراسیابی و...
پنج شبنهها اگر باشد، در خانهای تقریباً قدیمی، در کوچهای بنبست، در خیابانی که به سجاد و سپهسالار معروف است و خانهی محمدرحیم اخوت است پیدایش میکنی. آنجا بیشتر میشنود و نظر میدهد تا خود مطلبی بخواند. با داستاننویسان دیگر، از اصفهان و هرجای دیگری که خودشان را به جمع دوستانهی این چندسال خانه رسانده باشند گفت و شنفت مشفقانه میکند. در کنار خدیجه شریعت، آرزو فرهت، افسانه سرشوق، خانم معینی، مریم مجنون، آرش و مازیار اخوت و...
جمعهها، هرجا که بساط دستفروشیهای کتاب و قدیمی فروشیهای مجلات و نشریات و اینهاست.
روزهای دیگر هفته، پیاده در پیاروهای بین راه، یا سوار بر اتوبوسهایی که بین چهارراه نقاشی و خیابان هزار جریب و دانشگاه اصفهان در رفت و آمدند.
داستاننویسی امروز اصفهان، به دهها دلیل معلوم، وامدار دکتر احمد اخوت هست. ترجمههای گرانقدر او از بورخس و فاکنر و داستاننویسان آمریکایی ...و آن چه در اصول داستان نویسی نوشته، در کنار مجموعه مفصلی از مقالات خواندنی و شیرینش، به همراه مجموعه داستان تحسین شدهی « برادران جمالزاده» که همچنان به شایستگی برتارک داستاننویسی این سالها میدرخشد، از او، از دکتر احمداخوت، منشوری دلنواز و خیالپرداز فراهم آورده این گفتنها و نوشتنها، اگر خدشه و خراشی بر صیقل و صافیاش نباشد، نمیتواند کار نقش برجستهای بر آن بیفزاید.
اگر این احمد اخوت، همین انسان به غایت مهربان و فرهیختهای را میگویید که در این مختصر، درحد چند اشاره و گذرا معرفی کردم، باید بگویم بله. او را میشناسم. خیلی وقت است میشناسمش و به شاگردی و برادری با او افتخار میکنم.
سال هاست آثارش را، تازه به تازه، با شوق و جدیت میخوانم، چه آنها که داستانند یا در باره داستان و چه آنها به صورت کتاب در آمده یا به طور مرتب در فصلنامه «زندهرود» و «سینما و ادبیات» در میآیند.
همینها کمک میکنند به یاد داشته باشم کسی اینجا هست. کسی همین نزدیکیهاست، آنطرف خط تلفن، توی پیادهرویی آشنا و روی صندلی تکی اتوبوسی که در طول هفته مسیر دانشگاه تا میدان فلسطین را میرود و برمیگردد، و اگر سهشنبه یا پنجشنبه و جمعه باشد، همجوار داستان و ادبیات و فرهنگ. کسی که دوست فرهیختهی من است و دکتر احمد اخوت صدایش میکنم.