آه... اسفندیار مغموم
ترا همان به که چشم فرو پوشیده باشی.
بامداد
خانم معلم و مدیر خواسته بودند پدر یا مادر بچه سری به مدرسه بزنند. بیچاره ها با ترس و لرز رفته بودند ببینند چه خبر است. بهشان گله کرده بودند که بچهتان درس نمیخواند. گفته بودند والله ما در خانه خیلی سعی میکنیم ولی... گفته بودند شما هم مثل بقیه پدر و مادرها میتوانید یک چیزی به عنوان جایزه بخرید و پنهان از چشم بچه بیاورید تا ما سر صف صدایش بکنیم و تشویقاش کنیم و بهش جایزه بدهیم شاید باعث شود تغییر بکند. این شد که شد. فقط بچه بزرگ بود و مدرسه خانهای در کجا یا کجا یا کجا و معلم ها و مدیر و سایر اولیای محترم امر هم آدمهای خیلی خوب و بهتر و قدیمی و قدیمیتر که دعوت شده بودند به مجلس. آدمهایی که دیدنشان از نزدیک آرزوی هر پرت افتاده عاشق ادبیات مثل منی است و هر عاشق ادبیات مثل منی را هم از راه به در می برد! ( جایزه از این بهتر؟ )
شما هم بودی. اتفاقاً از بین گروه داورها که چشم چشم کردم توی عکسها پیدا کنم فقط شما یکی یک نفر بودی. شنیدم باقی یا اصلاً خارج نشیناند یا عذر خارج بودن داشتند و نیامده بودند. این هم نکتهای است که هربار باید بکوبی و آن چهارصد پانصد کیلومتر راه را بروی که جای خالی بعضیها خیلی احساس نشود. اما خب! یک دلیل فرعی اینکه نامه را خطاب به شما مینویسم هم همین نکته است. منظمتر و قدیمیتر و مصرتر از شما کس دیگری را ندیدم. شمایی که همیشه هستی و حاضری و... بگذریم فعلاً.
به نظرم حالا و همین حالا که به هرحال یکی دو هفتهای از آن میهمانی پنجاه شصت نفره ( قبول داری بیشتر شباهت داشت به میهمانی تا مثلاً جلسه و مراسم؟ بله؟ چیزی گفتی دوست من؟ آه بله... راستش در مقابل این سئوال احتمالی مرسوم این سالها که مگر نویسندهها آدم نیستند و حق ندارند مبل و فرش و پرده و گچبری و شام و نوشابه و ماشین و ویلا و باغ و حتی باند بله باند داشته باشند جواب کم میآورم و نمیدانم چه بگویم! ) گذشته وقتش باشد به چند نکته بپردازم و چند اشاره کوتاه داشته باشم؛ شماکه هنوز هم تقریباْ مطمئنم هیچ اصلاً عجله نداری مثل مثلاً آقای مخاطب هر روزهات ( که متاسفانه بدجور از کیسه شما خرج کرده است برای خودش ) تنگ و جارو برداری و از حالا برای خیل بیشمار کاندیداهای سال آینده این یکی دو جایزه راه را آب بزنی.
اول این که چرا تماس نمیگیری؟ شاید انتظار داری مثل بیشتر وقتها که من زنگ می زدم بازهم من تماس بگیرم؟ اگر اینطور است یادت میاندازم که در آخرین گفتگوی تلفنیمان، به در گفتی که دیوار بشنود البته، نقل کردی از جایی، روزنامهای انگار، نظرت را در باره سروصدایی که پیرامون داوری جایزهی گلشیری و بحث مافیای ادبی و پختهخواری آقای شهسواری راه افتاده پرسیدهاند و شما گفتهای ترجیح میدهی سرجایت بنشینی و سکوت کنی و همین و تماشا کنی ببینی چه میشود. این « ببینی چه میشود » را مطمئن نیستم البته اما سکوت کردن و تماشا کردن را دقیقاً یادم هست گفتی و تاکید هم کردی. دیوار هم که من باشم شنیدم. بنا براین جایی برای زنگزدن بعداز این من نگذاشتی و شاید حق بود و هست تو زنگ بزنی و چیزی بگویی اگر می خواستی یا میخواهی. میتوانی حداقل و میتوانستی یکی از آن اس ام اسهای نازنینات را که طرف به دریافت هرروزهشان مینازد برای من هم بفرستی که نشان بدهی ازمن دلخور نیستی. اما انگار هستی چه جور هم!
اما شما که مرا خوب میشناسی! نمیشناسی؟ یادت هست به کسی که مقالهای از من را که با عنوان « نام دیگر خیابانها » در هفت چاپ شده بود دیده بود و پیشات گله کرده بود که ببین چهطور بیحساب از کتاب « سرخی من از تو » خانم سپیده شاملو تعریف و تمجید کرده چه جوابی داده بودی؟ گفته بودی نظرش را گفته. گفته بودی این است دیگر. طرف ( که من باشم یعنی ) زیادی بی رودربایستی است! از من پرسیدی غیر از این نبوده که؟ و من هم گفتم نه که نبوده. وقتی گفتم نه تا موقع نوشتن مطلب نویسنده را دیدهام و نه باهاش حرف و سخنی داشتهام خوشحال شدی که نظرم را گفتهام و همان موقع فکر کردم تو هم مثل من فکر میکنی آدم باید اگر کتابی میخواند نظرش را هم صریح بگوید.
یک بار هم وقتی در جلسه نقد داستان نویسی یکی از استخواندارهای ادبیات داستانی در تهران به عنوان منتقد میهمان حاضر بودی و من هم توانسته بودم ضمن یک ماموریت اداری وقتی جور کنم و آنجا باشم در فرصت چای و کیک آمدم پیش ات و پرسیدم چرا چیزی نگفتی و چرا حرفهایت را خورده نخورده زدی از نحوه نقدت بر یک عمر داستان نویسی نویسنده که به نظرم خیلی نرم و مآلاندیشانه و همچین آهسته برو آهسته بیا بود دفاع کردی و گفته از چیزهایی حرف زدی و یاد کردی که در ضمن خواندن ده دوازده کتاب نویسنده بهشان برخوردهای و خوشت آمده و یادت مانده و به نظرت این کافی بود. عجیب است که همان موقع فکر کردم نکند کتابها را نخوانده آمدهای سر جلسه نقد و بررسی اما یادم افتاد که قبلاً گفته بودی همیشه کارهای طرف را دنبال میکنی. می شود از هفت هشت کتابی که اتفاقاً همراه خودت آوردی بودی و روی میز گذاشته بودی فقط سه یا چهار صحنه یادت بیاید که مثلاً آن پیرزن در یکی از داستانها آنطور ایستاده بود و آن حرف را زد و یا... به نظرم که خیلی سردستی و همین طوری آمد. خیلی محافظهکارانه که کسی نرنجد. اصلا انگار اصل نرنجیدن احتمالی دیگران است. من راضی تو راضی همه راضی! البته آن موقع به فضایی که میز چیده شده پر از نسکافه و چای و کیک و یک پاکت کوچک در قطع جیبی پالتویی در جلسه نقد و بررسی داستانهای یک نویسنده میسازد زیاد فکر نکردم. حالا هم احتیاط می کنم. اما فکر دیگری کردم. فکر کردم چه خوب که آن خانم، منظورم خانم زری نعیمی است که به عنوان منتقد دیگر جلسه حاضر بود کاملاً خلاف تو عمل کرد و راست رفت تو دل موضوع. درست همانطوری که فکر میکرد باید حرف بزند حرف زد و تکرار کرد. به همان اندازه صریح و البته کمی شاید بیشتر از اندازه مفصل. به نظرم که واقعاً شایسته آفرین بود.
اما از همه بیشتر موضوع کتاب دوست جوان همشهریم رویم تاثیر منفی گذاشت. جلسه تمام شده بود و اتفاقاً داشتیم با هم بیرون میرفتیم که سوار آسانسور بشویم برویم پایین. از چیزهایی که تازه خوانده بودم پرسیدی و از چیزهایی که تازه خوانده بودی پرسیدم. گفتی هیچ خبر تازه خوبی نداری. آنرا هم که خواندهای تا بیشتر از صفحه هشتاد نتوانستهای دنبال کنی و حوصله به خرج بدهی گذاشتهای کنار. گفتم اتفاقاً نهم و دلیلاش را توضیح دادم. دلایلمان یکی نبود اما نتیجه همان خواندن تا صفحه هفتاد هشتاد بود. وقتی دو سه ماه بعد زنگ زدی و پرسیدی من کی گفتم کتاب فلانی را و کی گفتم تا صفحه هشتاد را و کی گفتم دوست نداشتهام و ... وقتی گفتی ، به در گفتی که دیوار بشنود، زنگ زدهای و به خودش ( گفتی اتفاقاً چه صدای گرمی دارد و چهقدر خوب، چه قدر صمیمانه برخورد کرده ) گفتهای بر عکس کتابش را تا آخر خواندهای و اتفاقاً خیلی هم خوشت آمده ( انگار توانسته بودی یکی دو نکته از متن کتاب هم درجا تعریف کنی به عنوان ضمانت دو قبضه که فکر نکند احیاناً کتاب را نخوانده حرف می زنی لابد! )، من که دیوار باشم شنیدم و گفتم نه... کی گفته؟ کی شنیده که شما چنین حرفی زدهای و...
من نمیخواستم شما را از دست بدهم و شما هم که انگار دوست نداری هیچکس را از دست بدهی. این شد که آن کامنت را گذاشتم زیر یادداشت دوست مشترک و نویسنده معروف و آن تلفن را زدم به نویسنده جوان همشهری که ماست بمالم به جلسه و راهرو و آسانسور و آن هفتاد یا حداکثر هشتاد صفحه و اینکه فقط من و تنها من بودم که گفتم از عوض شدن بدون دلیل راویها در کتاب دوست همشهری خوشم نیامده و هیچکس دیگری دور و اطرافم نبود در آن وقت بعداز ظهر سه شنبه.
ولی حالا... حالا که... راستش فکر میکنم ( کاش اشتباه کرده باشم ) شما را از دست دادهام. نه من که بعضی دیگر از دوستداران ادبیات داستانی هم شما را از دست دادهاند یا دارند از دست میدهند. حالا دیگر فهمیدهام و راستش تلخ شده برایم که شما دوست داری راجع به همه چیز و همه کتابها حرف بزنی اما فقط در پشت دیوار و آن هم دیواری که موشی امثا ل من نداشته باشد یا در تلفن یا با اس ام اس هر روز صبح با خیلی خیلی محرمها که لابد امتحان خودشان را در همدلیها بارها وسالها پیش دادهاند. شاید خیلی خیلی دلم گرفت وقتی گوشه صفحه آخر آن ضمیمه پنجشنبه خواندم هر روز نیم بیتی اس ام اس میزنی و در باره کتابهایی که خواندهای چیزی میگویی. دلم گرفت وقتی تقریباً مطمئن شدم یکطوری حتی رندانه که خیلیها متوجه نشوند احتمالاً داری جاده را به سبک خودت آرام و بدوندست انداز و دوستانه صاف میکنی که بعضیهای دیگر با نیت خودشان از حالا آفتابه جارو برداشتهاند و... و دهن کجی میکنند به دیگران و دلشان خوش است سال دیگر هم همین آش است و همین کاسه.
میبینم و شاید تو هم بی خبر نباشی که حرفها، شاید بیشتر از همه حرفهای شما هم باشد، بر دوست جوان خوشآتیه دیگرمان هم اثر کرده که... بگذریم. به قول دوستی ما عادت کردهایم به از دستدادن. پس چه باک اگر هرشب ستارهای به زمین بکشند. آسمان را باشیم که غرق ستارههاست. این را می گویم که دل خودم را خنک کنم وگرنه حتا احتمال از دست دادن چون تویی برایم خیلی سنگین است.
اما بد نیست این را هم تعریف کنم: چند وقت پیش با یکی از نویسندههای معروف از طریق ایمیل آشنا شدم. فقط ایمیل داشتیم برای هم و حتی تلفن هم نه. معذوریتی داشت که نمیتوانست با تلفن حرف بزند. از مطلبی در وبلاگ راه آبی خوشش آمده بود و تشویق و تایید مفصلی کرده بود. برایش نوشتم که من اما از یکی از کتابهایش خیلی خوشم نیامده و اتفاقاً راجع به آن یادداشتی نوشتهام و قرار است جایی چاپ بشود. اگر میخواهد بعداً ناراحت بشود بهتر است همین حالا ناراحت بشود و به این دوستی ایمیلی ادامه ندهیم. نوشت که اصلاً روزنامه نمیخواند و اگر بخواند یک روزنامه دیگر میخواند و به نقد و نوشتههای درباره کتابها اهمیتی نمیدهد و آنهارا جدی نمیگیرد و... بنابراین جای نگرانی نیست.
اتفاقاً طوری شد که سه چهارماه پیش توانستم در تهران او را ببینم و لطف داشت به اتفاق دوست دیگری همدیگر را دیدیم و فرصت داشت دو ساعتی دور هم باشیم و جای تو خالی شام هم بخوریم. بازهم حرف آن مقاله پیش آمد و گفتم که به من گفتهاند در میآید و شاید همین آخر هفته در بیاید. باز هم گفتم که کتاب را به چه دلیل دوست نداشتهام و او هم البته گفت که کتاب مرا، دریا خواهر است را، اصلاً دوست نداشته و گفت که تومنی یک صنار با کتاب اولم، قلعه پرتغالی، قابل مقایسه است ( لابد یعنی اگر اولی یک تومن می ارزد دومی صنار است به نظرم! ). با دوستی و روی خیلی خوش و ذهنی پر از خاطره از هم جدا شدیم و دو سه باری، تا قبل از آن توفان که خواهم گفت، با هم تماس تلفنی و ایمیلی داشتیم. حتی در یک مورد خاص کمکی خواست و دریغ نداشتم و گفت که این تاوان پیشاپیش مقالهای است که گفتهای در باره کتابم نوشتهای و قرار است چاپ بشود و اینطوری خیالم را راحت کرد که اینبار با نوشتن منفی درباره کتاب دوستی را از دست نمیدهم.
اما وقتی مقاله درآمد و خبرش کردم که اگر مایل است بخواند بادها شروع به وزیدن کرد. بیست و یکی دو ساعت بعد توفان شروع شد و غارها را در نوردید و بیرون زد و به صورت ایمیلی در آمد و روی سرم آوار شد که ... بی سواد کم خوان هیچ ندان...و که من از همان شب دورهم بودن فهمیدم که چنین هستی وچنان نیستی و بیش از این...
درخت دوستی را که نشانده بودیم حسابی تکان داد و برگ و بارش راهمه ریخت و از آن حرفها که زده بودیم آن شب فقط حرفهای مرا برداشت و جایی که نباید نقل کرد و نشانی داد که فلان شب دور هم بودیم و شام میخوردیم که از دو لب من شنیده است. حاشا نکردم اما برایش ایمیل خداحافظی زدم و نوشتم با این یک کارتان دیگر از ریشه هم درش آوردی آن درخت تازه کاشته را!
خب البته برای یک یادداشت در باره یک کتاب قیمت زیادی است و خوانندهها طفلک شاید خبر ندارند نوشتن، حتی مثل نوشتنهای من که به قول وی از روی کمخوانی و کمسوادی هم هست، اینقدر پس و پشت و حاشیه دارد اگر نه شاید با رغبت و کنجکاوی بیشتری مطالبم را میخواندند!
به ضربالمثلهای زیادی که در این رابطه داریم، به « هر کسی طاووس خواهد...» یا « هرکس خربزه میخورد...» نمیپردازم که مصداقهای بدی هم نیستند. اما شاید حسن ختام این یادداشت یاد دو شاعر محبوب همیشگیام باشد: آزاد و بامداد. یادشان گرامی که جایشان خالی است.
م. آزاد ( محمود مشرف آزاد تهرانی) در یک سلسله یادداشت در باره شعر و شخصیت احمد شاملو که در فردوسی آن روزگارها درمیآمد او را کرگدن خطاب میکرد. نمیدانم این اسم را خود او روی شاملو گذاشته بود یا کس دیگر. شاید هم خود شاملو زمانی شعرهایش را اینطور امضا میکرد. به هرحال اسم خوبی بود. به کار و هیکل و صورت شاملو هم میآمد. من اینطور فکر می کردم و از همانموقعها واقعاً از کرگدن خوشم آمد؛ از پوست کلفتی و بی خیالی و بی پرواییاش. از این که شاخش را همینطور میگیرد جلوی صورتش و سیخ به جلو می دود. خورد به هدف خورد، نخورد میرود تا جایی دور و دوباره بر میگردد به طرف هدف؛ با شاخ جلوی صورتش ( نه می خزد، نه میپرد، نه میجهد و نه... نه ازجلوی حریف میگریزد! ). حالا معلوم نیست وقتی از چیزی خیلی خوشش بیاید این کار را می کند یا خیلی عصبانی است! شاید هم در هر دو حالت!
اگر حالا و همین حالا و اینجا جای این حرفها که زدم نبود شاید جایش باشد حداقل که اعترافکنم هنوز هم بیشتر وقتها دلم میخواهد تنها یکی کرگدن باشم و بس.
سلام دست شما دردنکند.خلاصه بگووقال قضیه رابکن.این جایزه هاوجایزه بازی هادیگررنگ وبوی حقیقی و سابق راندارند.گفتنی بسیاراست وخواندنی بسیاروزمان اندک.چیزی تازه بگوهرچه باشد.چنته ات پراست.حیف نیست؟
شاد و سلامت باشید.