هرسال حوالی عید نوروز که چشماندازی از بهار، درپس تعجیلهای کارمنتظر است وسبز، رنگ مسلم جادههای شمال میشود و عکسهای تازهای از عکاسان مناظر و چهرههای دلپذیر و شاد کودکان،کارتهای تبریک و تقویمهای رومیزی خوش چاپ را تزئین میکند خاطره روزهایی در پانزده شانزده سال پیش برابرم جان میگیرد و دیرگاهی میماند تا بهار بگذرد. اگر میرود، نمی رود و مثل خودش، گوشهای میایستد. کمی دورتر از آن مرکز مهی که روی جاده نشسته و نمیگذارد ببینم در اطراف ساعت هفت صبح، لندرور سبزش را تند میراند و از کپورچال به رشت میرود. میبینم اما هربار، بعداز آنکه چراغی، برفپاککنی، و بعد هم حتماً بوقی کشدار به ضمیمه این سلام شاد و شتابدار پرتاب میکند از سر لطف و باز، فکر میکنم دیرشد اینبار هم. دست پیش گرفت. فکرمیکنم لابد فکر میکند اینبار حتماً همان غروراست که نگذاشته خوب و به موقع ببینم لندروری که از مقابل میآید تند، در این وقت صبح و این جای جاده مه گرفته یا خیس از باران مورب، محمدکوچکپورکپورچالی است نه کس دیگر با سه پایه و دوربین ها و لنزها و آلبوم عکسهایش از بچهها و زنها و شالی و دامنه و مه و شمال، در کار و کوچ و نگاه میآید وتند میگذرد و میراند به سمت رشت باز هم سلام او جلو افتاد و من توانستم بوقی کشدارتر بزنم، فقط به خیال خودم گفته باشم ارادتم برجاست بیشتر از آن وقتیکه از کپورچال میگذشتم بار اول و بار اولی بود میدیدم کسی در رستورانی نمایشگاه عکس برپا کرده، بیهیچ ادعا. سینی برنجی که زیر باران مختصر دانهها و نگاه مواظب زن تاب میآورد وآن خط طویل دامنه کوهی سبز که راه پریشانی و فرار یا هجرت برای دختری نوجوان که کودکی برپشت میبرد را سختتر مینمود و چهقدر که دیده بودم آن عکسرا در جاهای دیگر و حدس هم نزده بودم روزی میرسد، با کپورچالی و رستورانی کنار جاده و فرصتی برای نهار. از آن هم بیشتر، چندین ماهی که برای کار با ماهی و تُن، تن به دوری از اصفهان و دورتری از بندرعباس و قشم بدهم با رضایتی که گمان نمیکردم اصلاً پخش باشد همه جای آن مدت و انصافاً بود و اعتراف میکنم جاده انزلی تا سنگاچین و کمی جلوتر که ما بودیم پایه اصلی آن رضایت بود.
محمد کوچکپور کپورچالی عکاس کشف و اختراع خودش بود. من فقط زود توانستم برای خودم جایی پیداکنم پای پرچین مزرعه سبزخیالی که گسترده بود همه جای شمال و با لندرورش سرمیزد به هر طرف و روزی هم آمد به کارخانه. بزرگوار بود که آلبومهایش را داد ببینم و با خبر باشم جز آن عکسها در رستوران برادر یا برادرزادهاش در کپورچال، صدها و هزارها زیبایی وکشف و حرف دیگر در دست دارد.
چند بار دیگری که رفتم یا آمد گمان نکنم دریاد ماندگارمان مانده باشــد. اما بارآخری که برای خداحافظی رفتم و جایی نزدیک آبکنار دیدمش، از عکاسی یکروزهای در جنگل شفارود برگشته بود تازه و تازهها تعریف میکرد که ساعتها درازکشیده پای درختی یا درختهایی تا خورشید در زاویه معلومی بتابد برچیزی و او حبسش کند با رنگ و کاغذ و قاب.
یادم مانده اما که عذر خواستم برای آنهمه برفپاککن و بوق که هر بار پیش از من به سلام فرستادی روی جاده در فاصله سنگاچین و انزلی هرصبح میخواستم بداند که چقدر سعی کردم یک بار و حداقل یک بار زودتر ببینمش و من سلام کنم پیشتر ازآنکه او بوق بزند یا چراغ بوق و چراغ و برف پاککن و دستم را و اگر با سرعتی که لندرور داشت ببیند لبخند ارادت واحترامم را به علامت سلامی و صبح بخیری نثارکنم و نشد.
میخواستم گفته باشم که نگذارد به هیچ حساب تنبلی و غروری مثلاً و بپرسم چهطور مرا میدیدی اینهمه بار در این چند ماه همیشه زودتراز من که ببینم ترا که میدانستم این دم آن دم است پیدایت شود سرپیچی یا از درون مهی و بارانی، اگر میبارید، که میبارید بسیار وقتها پرسیدم چهطور است راستی آقای کوچکپور؟ این همه که سعی کردم و نشد!؟
ساده بود. گفت خیلی ساده است من عکاسم من باید حتماً سوژه را زودتر ببینم؛ هر سوژهای را زودتر و بهتر، اگر بتوانم.
همه این پانزده یا شانزده سالی که از او بی خبرم، حوالی بهار که میشود از فرصت گردش خیابانها و ویترینها و گاه، نگاه به عکسها و تقویمها بر میدارم که اگر نه زودتر، کمی بهتر ببینم لبخند ســبزی که محمد کوچکپور کپورچالی درمردمک چشم بچهها، پشت درختها یا پای پنجرهها و دیوارها و درها، در توده ابرها و مه و گوشههای پنهان پهنهی شمال، برای ما کنار میگذارد.
بابا ایول برانداز!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هی گفتم این قصه هارو ننویسید با نشر چشمه کار نکنید اسم و فامیلتون رو عوض بکنید!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا خداروشکر که رنگ وبلاگتون سبز نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
کی؟ من؟ منکه هنوز چیزی نگفتم!
آها...! تازه الان که چند ساعت گذشته و روزنامه شرق دستم رسیده متوجه شدم. منظورتان همان گزارش است که در مورد ناشران و نویسندگان چیزهایی گفته و آن اشتباه لپی را تکرار کرده!
دیگه نمیدونم چهطور داد بزنم من اون نیستم. یکی دیگهام!
ممنون از لطف شما . راستش همین که از یودیت هرمان اسم بردم یاد شما افتادم .
عکس ها روح بهاری دارند به قول خودتان . و البته نسیم خنکی که اغلب شمال را خواستنی تر می کند ازشان می آید .
من هم ممنون. به دوستانم هم توصیه میکنم وبلاگ شما را از دست ندهند.