به زنم که کنارم نشسته بود روبه روی تلویزیون و اخبار میدید گفتم: شاید دوباره سروکله کارتپستالهایش پیدا بشود .
گفت: معلوم نیست. شاید حالا دیگر...
بقیه حرفش را خورد یا من خوب نشیندم. داشتیم اخبار خارجی را نگاه میکردیم. جمعیت سیاهپوش در صفهای مرتب زیر برف ایستاده بودند و همه یکجور خاصی گریه میکردند.
گفتم: مگر چند سالش بود؟ پیر نبودکه. تازه... اینها خیلی عمر میکنند. کم کمش هشتاد نود. همهشان هم عادت دارند به سختیهای زیاد. نشیندی چندتا از سربازهاشان تا سی سال بعداز جنگ هم هنوز وسط جنگل سر پست هاشان مانده بودند؟
صدای تلویزیون را پایین آورد و گفت: فقط سن و سال نیست که.
گفتم: مرد تازه بازنشسته شده بود.
اشارهای به زنجیرهی اشیاء ریز چوبی روی دیوار کرد و گفت: اگر زنده مانده باشد... کارت پستال خیابانشان بود؟
گفتم: عکس خانهشان بود، زیر یک عالمه برف.
کنترل را برداشتم و صدای تلویزیون را بلندتر کردم. اخبار دیگری هم بود. مرد جوان چاق اخمویی روی بالکن ایستاده بود و به منظره مردم گریان در برف و سرما نگاه میکرد. گوینده از احتمال بروز تغییرات اساسی در اداره کشور گفت. فقط دویست هزارزن در اردوگاههای کار اجباری بودند. مردها حتماً بیشتر بودند.
به نیمرخ زنم که داشت از پشت عینک مطالعه صفحات دفترچه تلفن را میکاوید نگاه کردم. از آخرین باری که باهم قهر کرده بودیم خیلی سال میگذشت. اما آن شب خیلی سال پیش سه چهار هفته میشد بود حرف نمیزدیم؛ خیلی بدتر از این قهرهای زن و شوهری همیشگی. آن بار زیاد طول کشیده بود و راهی هم برای بههم آوردن سر و ته موضوع پیدا نمیکردم. بعداز دوماه داشتم میآمدم مرخصی. زمستان بود. بلیت یکسره تا اصفهان گیرم نیامده بود مجبور شده بودم تا شیراز بگیرم. دخترک کارمند آژانس مطمئنم کرده بود شیراز به اصفهان پرواز جا میدهد. درست گفته بود اما... چهار ساعت توقف... فکر کردم بقیه راه را با اتوبوس بیایم. فکر کردم زنگ بزنم به مصطفی که شیراز بود بگویم اگر میتواند بیاید فرودگاه یکی دوساعتی با هم باشیم. چهارساعت بیکار، آن هم به شرطی که پرواز تاخیر نداشته باشد. فکر کردم اگر بتوانم نشسته روی صندلی چرتی بزنم وقتی میرسم سرحالترم. شاید بتوانم اگر الکی شلوغش کنم و زنم هم اصلاً به روی خودش نیاورد. در آن صورت مثل بیشتر وقتهای مشابه خواهد گفت: دیدی باز کم آوردی؟ دیدی؟ من هم مثل بعضی وقت ها جواب می گفتم... راستش هیچ وقت جوابی نداشتم بدهم.
نمیدانم چه شد که سرم به روزنامه مشغول شد و از فکر مصطفی بیرون رفتم. ساعت حدود هشت بود که صدا زدند کارت پرواز بگیریم. پشت کانتر صف درازی از بیست سیتا ژاپنی تشکیل شده بود. مرد و زنشان مشخص نبودند. با مانتوهای زشت ارزان و کلاه به جای روسری. مردها بدلباس و شلخته. اما هرکدام دو سه تا دوربین عکاسی گرانقیمت سونی و کانون و نیکون به خودشان آویزان کرده بودند.
توی صف بازرسی و رفتن به سالن بعدی هم بودند. چسبیده به هم و یکجور. یادم به یک شوخی قدیمی افتاد و همینطور که به چشمهای بادامی شان نگاه میکردم خندهام گرفت. آنطرف روی صندلی نزدیک ردیف اول نشسته بودم که مرد آمد و یک صندلی دورتر نشست. بعدهم زن آمد. سفیدرو و جوان با قد کوتاه و تقریباً چاق.
پرسیدم: از ژاپن میآیید؟
گفت: اصفهان... ما اصفهان. از تهران تا شیراز حالا اصفهان. هشت روز این جا چهار روز اصفهان دو روز یزد. بعد توکیو.
زن چیزی پرسید. مرد کیفی را باز کرد و کتابی در قطع جیبی پالتویی در آورد. شنیده بودم ژاپنیها خیلی کتاب میخوانند. شنیده بودم تو مترو و ایستگاههای اتوبوس و قطار یک دقیقه هم وقت تلف نمیکنند.
پرسیدم: ایران چهطور؟ خوب هست؟ مردم... ساختمانهای قدیمی... هوا...؟
عذر خواست که انگلیسیاش خوب نیست. گفت زنش اصلاً یک کلمه هم بلد نیست. گفت خودش معلم است. تازه بازنشست شده. زنش هم معلم بچههای کوچک است. گفت از ایران چیز زیادی نمیدانسته اما حالا خیلی تهران و شیراز را دوست دارد. گفتم اصفهان هم خیلی زیباست. یزد و جاهای دیگر هم زیبا هستند. گفتم چند روز برای ایران خیلی کم است.
خندید و روبه زنش که سرش به کتاب مشغول بود چیزهایی گفت. زن ریز خندید. نگاه کرد به من و سر تکان داد.
گفتم: ژاپن خیلی بزرگ و قدیمی است. ما با ژاپنیها دوست هستیم. فیلمهای ژاپنی، کتاب، هایکو...
سرتکان داد و خوشحال رو به زن دو سه جمله کوتاه دیگر گفت. زن باز رو به من خندید و ریز سر تکان داد.
گفتم: توشیرو میفونه، میشیما، کوبایاشی... فیلم ریش قرمز را خیلی دوست دارم. فیلم درسووزالای کورساوا، پیرمرد شکارچی در جنگل با کاپیتان روسی،...از علاقه زیادم به حیات وحش و عکاسی طبیعت گفتم.
جدی شد و گفت: اینقدر که شما در باره ژاپن گفتید من در باره ایران نه... فقط تازگیها یک مسابقه فوتبال دیدم بین ژاپن و ایران. خیلی خوب بود...عباس کیارستمی و فیلم خانه دوست...چندبار اسم کیارستمی را تکرار کرد تا متوجه شدم.
گفتم: ما تقریباٌ همه کارگردانهای...تلویزیون ما مرتب نشان میدهد. ببینم میخواهید در باره ایران بیشتر بدایند؟ میخواهید با ایرانیها دوست باشید؟ منظورم از نزدیک است؟
رو به زنش که دیگر کتاب را کنار گذاشته بود و حواسش به گفتگوی ما جمع بود چیزی گفت. زن باز سر تکان داد و چشم هایش از پشت عینک برق زد.
گفتم: از داخل... مثلاً خانه یک ایرانی را از داخل ببینید. با خانواده، خانه، بچهها...
گفت: حتماً حتماً اما کی؟ کجا؟
با کف دست زدم به سینه خودم و گفتم: من! خانهی ما...خانهی دوست. من و زنم و بچههایم در اصفهان دوست شما هستیم. میخواهید؟
آنشب با خبر آمدن میهمانهای ژاپنی به خانه موضوع قهر چند هفتهای به سایه رفت. ساعت یازده بود که تلفن زنگ زد. پرسید چند تا بچه دارم و هرکدام چند سالشان است. پرسید ساعت چند و چهطور بیایند؟ گفتم خودم میآیم هتل. ساعت هفت در لابی باشید. معلوم بود هنوز کمی نگران است اما فکر میکنم اسم آن چندکتاب و فیلم و نویسنده کار خودش را کرده بود.
شام قورمه سبزی با کشک و بادمجان و زرشک پلو با مرغ و مخلفات کامل داشتیم؛ ایرانیِ ایرانی. سبزی تازه و دو رقم سالاد و نوشابه، انواع ماست و ترشی گردو و زیتون پرورده. زنم سنگ تمام گذاشته بود. عکس کوچک مارکز گوشه تابلو گوبلن گلهای آفتابگردان وانگوگ، سنتور زدن پسر دومم و انگلیسی حرف زدن پسر بزرگم و دخترم که آبرنگهایش توی قاب بود، زنم که سفره را هفت رنگ آماده کرده بود و از ترجمه هایکوها به فارسی گفت، همه عالی بودند. دوربینهایشان به کار افتاده بود و پشت سرهم فلاش میزدند. از اتاق خواب ما و بچهها و مجسمههای گچی شاملو وحافظ و سعدی و از صنایع دستی روی دیوار عکس گرفتند.
زن به مرد چیزی گفت، مرد از من پرسید: اشکال ندارد؟
گفتم: راحت باشید. به زنم گفتم خانمش میخواهد از آشپزخانه عکس بگیرد.
از داخل کابینتها و داخل دیگ با تهمانده برنج و خورشت سبزی و از یخچال و فریزر کشویی شش طبقه، از قابلمههای مسی که جزء جهیزیه زنم بود و تازه داده بود برق انداخته بودند عکس گرفتند. دسته جمعی ایستادیم کنار میز. اشاره کردم زنم بخواند. میدانستم خوششان خواهد آمد. گفتم ترانه به اصفهان رو تاج را برایشان بخوان. نه و نو آورد اما سر آخر کمی خواند. پسرم با سنتور همراهیاش کرد و من آهسته با گوشه میز ضرب گرفتم. مرد هم شروع کرد به خواندن هایکوهایی از زنش. مثل دعاکردن ما بود. بعد هدایایی که با خودشان آورده بودند به بچهها دادند. نزدیک نیمه شب تاکسی گرفتم و همراهشان تا هتل عباسی رفتم.
دو ماه بعد از گمرک اصفهان تماس گرفتند و گفتند بستهای داریم که باید برویم عوارضاش را بدهیم. گفتند دو هفته است در گمرک مانده و ممکن است مواد فاسد شدنی باشد. تقویم سال جدید میلادی بود و دو بادبزن حصیری با طرح گیشاها که هنوز هم روی دیوار سالناند. چند بسته شکلات که اندکی له شده بودند و یک جعبه بزرگ مداد رنگی برای دخترم. یک کیف پول مردانه و یک شیشه کوچک عطر و یک فلوترکوردر چوبی برای پسر دومم. فکر همه را کرده بودند. برای من هم مجموعهای از عکسهای حیات وحش ژاپن و مناظری از سواحل و دریای آنجا فرستاده بودند. برای همهمان، یا برای خاطرهای که از اصفهان با خودشان برده بودند هم چند خط خوشنویسی ژاپنی روی تکههای پاپیروس؛ هایکوهایی که زن برای پل خواجو و زنده رود سروده بود.
چند هفته بعد زنم هم بستهای فراهم کرد. صنایع دستی که خیلی دوست داشتند و عکسهایی از اصفهان و سی و سه پل. نامهای هم من نوشتم و همراهش کردم. تاریخ ازدواجمان را پرسیده بودند. میدانستم میخواهند به مناسبت آن هدیهای بفرستند اما فکر نمیکردم تا شش هفت سال بعدهم هرسال تکرار شود. هرسال یکی دو هفته قبل از موعد، یادمان میانداختند که سالگرد عروسی ما نزدیک است. با هدیه و حرفهای قشنگ و شعرهای کوتاهی که مرد ترجمه کرده بود. آخرین بار خبر داده بود همراه با چند تا از همکارهای قدیمیاش عازم سفری به خارج از ژاپن است. گاهی که جرو بحث زن و شوهری کوچکی پیش میآمد به کار خودمان میخندیدیم و برای هم ادای ژاپنیها را در میآوردیم که از همه چیز و همهجا عکس میگرفتند.
میگفتم: انگار لازم شده بروم فرودگاه چندتا ژاپنی جدید پیدا کنم!
یک سال کارت و نامهای نرسید. سال بعداز آن هم نه. زنم به اصرار خواست نامهای بنویسم و خبری بگیرم. نوشتم. خبری نیامد. دو سال بعداز آن هم خبری نشد. دوباره نامه نوشتم. نامه سومی را هم آماده کرده بودم که بفرستم که کارت پستالی با تصویری از یک خیابان باریک و خلوت برف گرفته رسید. کسی از طرف زن نوشته بود خبرهای خوبی ندارد. نوشته بود شوهرش، آقای کازیمو کامیشیما، دوست شما، مدتی است دچار مشکل جدی شده. نوشته بود از چهارسال پیش همراه دو نفر از دوستانش زندانی است. نوشته بود در یک سفر توریستی، نزدیک مرز دو کره، هنگام عکس گرفتن از منظرههای دور و اطراف دنبال یک آهو یا چیزی مثل آن رفتهاند تا وسطهای جنگل و آنجا توسط افرادی دستگیر شده و به کره شمالی برده شدهاند. نوشته بود آنها نمیدانستهاند از مرز رد شدهاند. نوشته بود به ما گفتهاند اتهامشان جاسوسی است و ممکن است به مرگ یا زندان ابد با کار اجباری در اردوگاه محکوم شوند. خواسته بود برایشان دعا کنیم و یادمان انداخته بود که هیچ انگلیسی نمیداند و به همین خاطر تا وقتی آقای کامیشیما برنگردد ممکن است نتواند جواب نامههای ما و بقیه دوستان ایرانیشان را بدهد.
* این داستان در شماره دیروز (۲۱/۱/۹۱ ) فرهیختگان درآمده است.
چقدر داستانت داستان بود و بیشتر هم نه. انگار که خود واقعیت. مثل همیشه. پر زلذت. انگار که خود زندگی.
دیروز آمدم از عاشقانهات بنویسم و از باد، که انگار نسیمی کافر، آمده از روزن ناکجاآبادی همه پراکندهها را پراکند و برد. نوشته بودم که گریزی نیست از عاشقی. گفته بودم باد که بیاید، اگر زار نباشد، اگر کافر نباشد، اگر کثیف نباشد و اگر مسلمان باشد و اگر از صحراها و دریاهای پاک گذشته باشد حتم که پر از نرینگی و مادینگی نباتاتی است که در پس و پسلههایی دورتر هنوز از یاد نرفتهاند. که لابد پر هستند از حس زندگی. از شوق همخوابگی. از تمنای عشقی بیتکرار. و لابد همین است که همه درها و پنجرهها را هم که بسته باشی، که راضی باشی به سکوت و فراموشی، باز هم پر میشوی از رخوت و خلسه عشقی ناب. عین داستانی بیتکرار.
سال نو مبارک
ایام به کام
سلام دوست همیشه.
سال نو بر شما هم خوش باد. ایام به کامت.
خوب است که هستی در این حوالی.
امیدوارم سال نو تا این لحظه بهتون خوش گذشته باشه. چه قدر داستان ها بهم شبیه هستند. فرهنگها و آداب و رسوم ها آشنایی با نویسندگان مختلف که باعث نزدیکی انسان ها بهم می شود. اما چیزی که هست هراس آدمها از این شباهت هاست. نوعی از خود ویرانگری در این داستان به چشم می خورد که دعوت از این مهمانان به منزل می توانست آن هراس را نشان بدهد. اما یک کمی به گزارش صرف بسنده شده....موفق باشید