بعداز دوسه ماه، فرصتی پیش آمد بیایم اصفهان. با قطار آمدم. بنابراین، همینطور که به اصفهان نزدیک میشدم، وقت شد فکر کنم چه کارهایی باید انجام بدهم. حتی گوشه صفحه اول کتابی که دستم بود نوشتم. چندتا تلفن، نوشتن دوتا یادداشت، فیسبورک گردی، خواب جلوی تلویزیون، دوباره خواب، تهیه چندتا فیلم با زیرنویس فارسی، دیدار زندهرودیها، اسکایپ با دوست خوب نویسندهام که در آمریکاست، عکاسی از سی و سه پل که پاهاش در آب است، و باز خواب...
سرزدن به زیرزمین و وررفتن با کارتن کتابها و مجلهها و دوتا کیف سیدیها و دست کشیدن به دورههای صحافیشدهی چند روزنامه و تورق شمارههایی از « هفت » محبوب و از ایندست کارهای عادتی که یادداشت کردن نداشت. جز اینها یک کار خیلی واجب هم بود. با توجه به تعطیلات سه چهار روزه و این احتمال که بازار اصفهان کلاً تعطیل باشد، هرطور بود باید به محض رسیدن میرفتم کتابفروشی و دو سه عنوان کتابی که به تازگی توسط افق درآمده بود میخریدم.
صبح که رسیدم نشد. زیاد عجله نکردم چون عصرش هم وقت بود. اما اگر نمیشد چی؟ باید پکر میماندم این دو سه روز را! تازه ممکن بود بخواهم سری بزنم به پدرم اراک و یا همین اطراف، اسفرجان که شنیده بودم آبسالی است امسال. بد میشد کتاب شرمنآلکسی سرخپوست دستم نباشد. بالاخره توانستم به زبانی ماشین را از زیرپای دخترم که مرتب کار و کلاس و قرار داشت بیرون بکشم و یک ساعت قبل از نه راه بیفتم طرف چهار باغ و آمادگاه. رفتم و تو شلوغی پنجشنبه، پارکینکی پیدا کردم و ماشین را جا دادم و دو سه خیابان پیاده برگشتم تا بازار چه نمی دانم چیچی؛ به نظرم طلوع. اصفهان هم نباشی همه چیز از دستت میرود. رانندگی کردن تو خیابانهایش بدتر از همه. خودم را رساندم به آن کتابفروشی کوچک اما پر از کتابهای خوب و تازه. دو سه چهار نفری دم قفسهها ایستاده بودند و عطف کتابها را نگاه میکردند. اول سراغ « آسمان خیس » را گرفتم که حسینیزاد ترجمه کرده. فروشنده که بعد معلوم شد کلی خوره کتاب هم هست، زد تو کامپیوترش و گفت: هست. گفتم: خوبه...میخوام. بلند شد برود بیاورد.گفتم: چیز چی...؟ کتاب خاطرات سرخپوست پارهوقت شرمنآلکسی؟ ترجمهی رضیهیرمندی... برگشت دوباره زد تو کامپیوترش و گفت: هست. اما یکی بیشتر نمونده. گفتم: میخوام. توضحیش ترسی انداخت به جانم. دست دراز کرد و از قفسه نزدیک بیرونش کشید و گذاشت جلویم. خودش بود، نشر افق. دوسه هفتهای بود عکس روی جلدش را تو همشهری داستان دیده بودم و دلدل کرده بودم چندبار تلفن بزنم بفرستند یا بگذارم اصفهان که میروم خودم ببینم و بخرم و بگیرم دستم. فروشنده بلند شد و رفت. رفت که آسمان خیس را بیاورد حتماً. داستانهای کوتاه نویسندههای آلمانی... آنهم ترجمه حسینیزاد... به به... حتماً مزهی « گذران روز » میدهد. داشتم خیالبازی میکردم که فروشنده برگشت. پرسیدم: ها پس؟ گفت: دو تا داشتیم تمام شده. خواستم بگویم مرده شور این کامپیوترت را ببرد دیدم ربطی به این بیچاره ندارد. گفت هر دو تا را آن آقا که آن جاست برداشته. نگاه کردم. جوان بلندقدی کلی کتاب زیر بغل زده بود و داشت سرسری چیزی میخواند. انگار شنیده باشد حرف از یک سرخپوست هم هست خودش را رساند به میز مغازه و گفت: یکی هم به من بدین! فروشنده گفت که آخری همین بوده که این آقا، یعنی من، برداشتهام. دیدم دارد یکطوری به سرخپوست جلوی دستم نگاه میکند. گفتم: شما دو تا آسمان خیس برداشتین؟ میخواهید چه کار آخه دو تا؟ میدونین تلق و تلق با قطار... از چهقدر راه اومدم... بعداز چند وقت؟ دیدم هر دوتا را سفت و محکم دستش گرفته و تکانتکان میدهد. گفتم: واقعاً هر دوتاشو می خواین؟ من نیستم اصفهان اما شما که هستین میتونین... گفت: این شرمن آلکسی خیلی عالیه. گفتم: می شناسیدش؟ گفت یک داستانش را در گذرانروز خوانده و یکی را... گفتم: یکی در خوبی خدا ترجمه امیرمهدی حقیقت و یکی در روزی روزگاری ترجمه لیلا نصیریها. میخواستم اضافه کنم یک یادداشت مفصل درباره همین دو داستان در یکی از شمارههای هفت دارم با عنوان « علامت دود ». فکر کردم بگذارد به حساب التماس. فروشنده اشاره کرد به ته پاساژ و گفت: شاید سایه داشته باشه. منظورش کتاب فروشی سایه بود که آن سر پاساژ بود. پنج انگشتم را گذاشتم روی سرخپوست پارهوقت و زدم بیرون. بیفایده بود. دست خالی برگشتم. کتابفروشی خوبی بود اما به قول خودش داشت انبارگردانی میکرد. آسمان خیس را هم اصلاً نداشت هنوز. آن آقا رفته بود. هر دو تا را هم برده بود. نکرده بود حداقل یکی را بگذارد. میتوانست دو سه روز بعد از این تعطیلات بیاید و از همین زمان یا حتی سایه بخرد. به نظرم از بابت شرمن آلکسی دلخور شد. شد که شد!نشد، چون ازآن عاشق های کتاب بود، اما لابد انتظار داشت من کوتاه بیایم. چه آدم هایی! سر کتاب...آن هم من!
نیمساعتی بعد، تو راه خانه، پشت چراغ قرمز رفتم تو فکر. واقعاً که! چه آدمهایی پیدا میشوند! سرکتاب هم، سر خریدن و داشتن و خواندنش با هم رقابت میکنند و رحم هم سرشان نمیشود! فکر کردم چه دورهای شدهها! کتاب به این گرانی آن وقت... مثل اینکه مدتی اصفهان نبودم بعضی چیزها یک طوری شدن!
چراغ قرمزها تمام شدند. تو سربالایی هزار جریب بودم که تصمیم گرفتم یک روز از این دو سه روز تعطیلی را تنها با آلکسی و آن دیویدسداریس که پیمانخاکسار تازه ترجمه کرده و چشمه درآورده، بالاخره یک روزی قشنگ حرف میزنم، تمام وقت در خانه باشم. یک روزش را هم باز تماموقت بروم اسفرجان که سیوپنج کیلومتری آنطرف شهرضا است. دخترم گفت اوج فصل توتها دارد می گذرد. گفت هنوز اما خیلی توت مانده به درختهای این اطراف، بخصوص در محوطهی دانشگاه. فکر کردم بد هم نیستها...فردا صبح میتوانیم دو نفری با یک حمله به سبک سرخ پوست های قبیله نشسته گاو یا ایستاده خرس یا قبیله این شرمن آلکسی پاره وقت، کار چندتاشان را تمام کنیم!
سلام عزیز
بروزم با...
به امید دیدار
[گل]
سلام.
سری زدم به وبلاگ شما و لینک های متعدد دوستانتان را هم دیدم.
خوشحال شدم از این همه علاقمند به شعر.
موفق باشید. هر وقت بتوانم پیشتان خواهم آمد. قربان شما.
سلام. بالاخره پیدا نکردی؟ حیف شد که! برات بفرستم؟ البته راستش از اون جوون هم ممنون که انقدر علاقه داشت! قربانت و سلام برسون
سلام
نه دیگه. دست از پا درازتر برگشتم قشم. دیشب همه تو قطار بودم. اما به هرحال باید اونو پیدا کنم!
سلام و احترام.
نظرتون راجع به نشر چشمه و سیاست مخربی رو که راه انداخته می پسندم. واقعاً باید کاری کرد. این قطب مزخرف میان کارهای خوب اندکش به ادبیات و ادب دوستان و سرمایه شان، کتابخوانان، لطمه می زند.
هر چند بی رحم. اما من از باند بازی خوشم نمی آید. هیچ جا.
با سلام
ضمن احترام به نظر شما باید بگویم چشمه حق انکار نشدنی بزرگی بر گردن ادبیات داستانی ما دارد. البته که اشتباهاتی هم وجود دارد. اساساً کسی اشتباه نمی کند که کاری نمی کند. می دانید حجم کارهایی که چشمه در این مدت بعداز انقلاب منتشر کرده چه قدر بوده؟ شاید اگر به جای کار در این زمینه حساس و پراز مسئولیت چشمه کتاب های درسی و کامپیوتر و حل المسائل منتشر می کند هم راحت تر و هم سود بیشتری و مطمئن تری نصیب اش می شد.
به هرحال تجربه شخص خود من حاکی از آن است که چشمه هیچ پارتی بازی نمی کرد و توی باند بازی ها هم نبود. خود چشمه نبود. لطفا توجه کنیم که به هرحال کار نشر یک کار اقتصادی هم هست. یادمان نرود اصلاً لطفاً.
بازهم ممنون که دنبال می کنید.
ای وای برمن
من باید شما را تو این سفر میدیدم. نمیدونم چرا فکر میکردم وقتی بیایید اصفهان من خبردار میشم. حالا از کجا خودم هم نمیدونم.
به هر حال خوش باشید. تا سفر بعدی.
سلام
و
.
.
.
خداحافظ
راست می گویید. البته من حتی وقت نکردم خودم را هم خوب ببینم در آینه اصفهان!
سفر بعدی حتماً.
سلام جناب عبدی عزیز
از شرمن الکسی فقط یک داستان کوتاه ترجمه ی خانم نصیری ها خوانده ام...اما عجیب وسوسه ی خواندنش را دارم خیلی ازش می شنوم....تازگی سعی می کنم همین که اسم پیمان خاکسار را جایی خواندم سریع بروم ببینم آنجا چه خبر است!!!
امیدوارم گذرتان به مشهد و خراسان هم بیفتد که واقعا شهر ادب پروری ست.
خوب باشید
مهم نیست. حالا تا شما شرمن را بخوانید آن یکی هم به کتابفروشی میرسد و خیالتان راحت میشود.