راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

مصائب و رویای تهران

 

 

 وقت این سفر به تهران هم نزدیک می‌شود. ساعت حدود شش بعدازظهر است و هنوز نتوانسته‌ای به بعضی کارهایت سرو سامانی بدهی که با خیال راحت راه بیفتی. دوسه باری از دور به دریا نگاهی انداخته‌ای و از اینکه دیده‌ای آرام است، یا هنوز آرام است، دلت قرص شده. هرچند توفان اغلب خبر نمی‌کند. توفان هیچ‌وقت خبر نمی‌کند. یک روز قبل ته‌مانده دو کارت بانکی‌ات را روی‌هم ریخته‌ای و بلیت بندرعباس تهران را که به تازگی هم چهارده درصد گران شده‌است خریده‌ای. همه چیز دیر اما در حال انجام است و این دم آن دم است که راه بیفتی.

 سفر کردن همیشه آسان بوده. تا لحظات آخر مال آن‌جایی هستی که هستی و وقتی راه می‌افتی همه چیز را می‌گذاری تا برگردی؛ اگر برگردی. ساک و کیفت پر از خرت و پرت‌هایی‌است که اغلب هم در طول سفر به کارت نمی‌آیند. چند جلد کتاب، یکی دو تا مجله، دفتر یادداشت، دو و گاهی سه تا گوشی موبایل، لب تاپ با تشکیلات جانبی، دوربین با کیف و شارژر باتری و کابل رابط، حداقل دو تا عینک مطالعه، عینک آفتابی، دستگاه اصلاح صورت و خمیر ریش و خمیر دندان و مسواک و چند نوع قرص و کرم و ماژیک ‌های‌لایت و چند تا دسته چک و کیف کارت‌های مترو و اتوبوس و و چند تا سکه که معلوم نیست از کی ته یکی از جیب‌های کیف جاخوش کرده‌اند.

 روی صندلی شناور تندرو که چندان هم تند نمی‌رود اما خنک و راحت است خوابت می برد و گردنت به این طرف و آن طرف می افتد. این بهترین و سریعترین راه گذشتن از دریا و رسیدن به بندر است. چراغ های بلوار ساحلی پیدایند.

در فرودگاه بندر قاطی کتاب های یک دقیقه ای و آدم های مریخی و ونویسی و چندین مجله جدول کتاب داستان همشهری را می بینی. یک ماه است در آمده و به دستت نرسیده. شماره های گذشته اش را تقریباً به وقت دیده و خوانده ای. یک ساعت مانده به پرواز و می توانی دوتا از داستان هایش را بخوانی. یکی را می خوانی و حواست می رود به گفتگوی دو نفری که پهلویت نشسته اند. صف مسافران تهران تشکیل می شود. تجربه ات می گوید اگر نفر آخر باشی در مقصد ساک و چمدانت قبل از همه روی ریل می آید. فکر دستشویی هم هستی. می خواهی یکی دو ساعت داخل پرواز را بخوابی. باید سبک باشی. زن و مردی جلوی کانتر معطل اند. مرد خواهش کرده جای راحتی به زنش بدهند. حالا مجبور است مرتب توضیح بدهد. برای خودش و زنش دردسر درست کرده. توصیه نامه پزشکی ندارد و مجبور است مرتب اشاره کند به شکم همسرش که هنوز چهار ماهش نشده. زنش غر می زند. مامور می گوید نمی تواند نشنیده بگیرد. مامور دیگر می آید و کارت ها را دست مرد می دهد.

  کاش پرواز تاخیر داشته باشد. تاخیر ندارد. آن ساعت از شب کجا می توانی بروی؟ کجا می توانی بمانی؟ هر جا بروی باید دو سه ساعت بعد راه بیفتی تا به اتوبوسی که  جلوی درکانون منتظر تو و سی و سه چهارنفر دیگر است برسی. یک داستان دیگر همشهری را توی پرواز می خوانی. عکس ها خوبند. مسابقه طنز هم خوب است. همیشه وسوسه شده ای در این جور مسابقه ها شرکت کنی. می توانی با اسم مستعار مطلب بفرستی. مزه نمی دهد. ولش می کنی. می خوابی. بیدار می شوی. در آسمانید. باز می خوابی. مهماندار به سرعت به سمت کابین خلبان رفته  و دستش به بازویت خورده. میلیون ها آدم آن زیرند. میلیون ها چراغ روشن اند.

در تهران همدیگر را خواهیم دید

دیدار ما در تهران

                     اتفاقی نیست.

بیست و سه سال پیش با عجله رفتی. کاش می ماندی. کاش زود بر می گشتی. می شد خیلی زود برگردی و بمانی. اما رفتی و باز آز آن جا به جای دیگر. رفتی و باز رفتی. دور زدی اما باز رفتی. حالاچی؟ داری ارتفاع کم می کنی و فاصله چراغ ها از هم بیشتر می شود.

 در فرودگاه مهرآباد تهران، معلوم نیست چرا این بار در این ترمینال، به زمین می نشینی. ساک سبزت همان اول از چاله ریل بار بالا می آید. کجا می روی؟

 بیرون هوا گرم است اما از شرجی خبری نیست. نرمه بادی می وزد و دلت از تکان خوردن شاخه و برگ درخت ها می گیرد. روی چمن بیرون جایی هست. دو نفر بساط چای پهن کرده اند. مقوای باریکی که گودی تنی بر آن باقی است پیدا می کنی. لب جدول می نشینی. بند کفش ها شل می کنی. مقوا را آهسته پیش می کشی. بند کفش ها را به هم گره می زنی و کیف لب تاپ ات را دو مچ دستت می تابی و ساک سبز را زیر سرت می گذاری. باد همچنان با شاخه و برگ درخت ها بازی دارد. ستاره ها پیدا نیستند اما همه چیز آرام به نظر می رسد. دور از دریا و شرجی پایدار و صدای کولرگازی پلک هایت سنگین می شود. چند دقیقه ای هست وارد امروز شده ای. اتوبوس در ساعت پنج صبح در خیابان بخارست روبه روی سینما شهرقصه سابق و درست جلوی در کانون پرورش فکری با موتور روشن ایستاده است. این جا بود که جو هیل را دیدی؟ همین جا بود که چایکوفسکی را نشان دادند؟ ویلن زن روی بام...

 سه ساعت یک سر می خوابی و پلک هایت سنگین بالامی روند. مردان نارنجی پوش در رفت و آمدند. چای خورها نیستند. کفش و ساک و لب تاپ را بر می داری و به اولین کسی که جلویت سبز می شود می گویی: بخارست.

راس ساعت پنج در شیشه ای کانون باز می شود و دعوت می شوی به نماز. آب در جوی کنار خیابان غلت می زند و می دود به سمت جنوب.

 بار دومی است که با بچه هایی از کانون راهی سفر می شوی. اتوبوس تقریباً پر است و هوا روشن نشده راه می افتد. قرار است از شهرهای قزوین و زنجان و تبریز بگذرد و به اورمیه برسد. قرار است سه روز آن جا باشید و در باره ادبیات نوجوانان و کارهایی که به تازگی نوشته و چاپ شده حرف بزنید. به زودی زمانی می رسد که با آدم های تازه آشنا بشوی. اسم ها را بشنوی و به صداها بر بخوری.

«... به عبارت دیگر حق آب و گلی هم دارم. به اندازه کم، خیلی کم شاید. آن وقت ها تازه انقلاب پیروز شده بود و بعضی چیزها به هم ریخته به نظر می آمد. کانون پرورش به خاطر بعضی متولی هایش با مشکل روبه رو بود. شش کتابدار کانون، از جمله خواهرم، حقوق چهارماه شان را نگرفته بودند و می خواستند دسته جمعی راهی تهران بشوند؛ با یک لندرور سبز و راننده که نامش انگار یوسفی بود. آن موقع تازه گواهی نامه گرفته بودم و موقتاً در آبادان بودم. قبول کردم به عنوان راننده کمکی همراه شان باشم. از ترس و لرزم در طول راه، هر وقت فرمان ماشین دستم بود، هر چه بگویم کم است. شب را نمی دانم کجا و چه طور خوابیدیم. یادم هست تابستان بود. فردای روز حرکت به حوالی اراک رسیدیم. ایست و بازرسی کمیته نگه مان داشت. بازداشت شدیم. می پرسیدند با چه اجازه ای ماشین دولتی را برداشته‌اید؟ چرا با هم راه افتاده اید؟ کانون چه می‌کند؟ از کی حقوق می‌گیرید؟... جوابی نداشتیم. اگر داشتیم قانع شان نمی کرد. تا ساعت چهار بعداز ظهر بازداشت بودیم. به نظرم یک روحانی جوان که تا آن وقت در ماموریت  بود آمد و ما را آزاد کرد. در تهران همه چیز خوب و آرام شد. به خانه خودم رفتم. »

 اتوبوس در پمپ بنزینی توقف می‌کند و اولین عکس‌های سفر را می‌گیری. با حسن‌زاده و اصلانی که هر دو برای نوجوانان می‌نویسند هم عکس می‌شوی.

فرهاد می‌پرسد: توی راه بیشتر از همه به چی فکر می‌کنی؟

می گویی: من به دستشویی! تو چی؟

می گوید: همین! 

وعده می‌دهند که کمی جلوتر، برای صبحانه توقف می کنند. صبحانه می‌چسبد بخصوص وقتی پولش را کسی دیگری بدهد. کانون خیلی خوب است. روز اولی است که پول بلیت و صبحانه و هتل تو را به عنوان نویسنده کس دیگری پرداخت می کند. کمی پرخوری می کنی. تفریح بدی نیست. همه چیز خوب است. هر وقت دلت بخواهد می خوابی. اتوبوس راحت است. این طرف و آن طرف جاده سبز و زرد و گاهی حتی بنفش و سرخ است. هنوز قهوه ای رنگ مسلط است. خاک از باران ریزی که بعد از قزوین شروع به باریدن می کند خیس می شود.

 روز شنبه بر خواهی گشت و در تهران به دوسه کتابفروشی سر می زنی. شاید تا آن وقت شماره تازه همشهری داستان هم در آمده باشد.

عکس می گیری. ظهر در رستوران از بشقاب کره محلی با چند چنگال چرب و دایره های سفید پیاز و سینی باقلوا و قاش های سبز خربزه عکس می اندازی. بیرون چند سنگفروشی بازند با ردیف سنگ های گرانیتی چینی که تازگی همه جا می بینی. آن طرف تابلو بزرگی با اسم پسرت پیداست. توی کادر دو تیر سیمانی و ترانس بزرگ که روی پلی از نبشی های سایز بالا مستقر شده هم پیداست. دو ساعت و نیم از برنامه عقبید و اصلاً نگران نیستی. کیف دوربین را به حسن زاده می دهی. نمی پرسد کجا می روی.  

   

 تبریز و نصف بیشتر دریاچه را در خواب می گذرانی و وقتی اتوبوس کنار می زند که هرکس می خواهد نگاهی از نزدیک بیندازد و عکسی بگیرد چشم باز می کنی به سفیدی و بیرنگی هر دو طرف. ماشین ها با سرعت می گذرند. پراکنده آدم هایی رفته اند پایین کنار آب یا نمک. همه دوربین دارند. همه عکس می گیرند. فرهاد می پرسد: حالا چی؟

تابلو می گوید سی و پنج کیلومتری اورمیه هستید. آن قدر تاخیر کرده اید که لازم است بلافاصله، حتی پیش از رفتن به هتل، در مرکز شماره سه کانون جمع شوید و اولین جلسه نقد و بررسی داستان ها را برگزار کنید. باسمه ای و تصنعی به نظر می رسد اما عجیب است که همه چیز خیلی زود جدی می شود و همه در بحث ها شرکت می کنند. سی و چند نفر دورتا دور سالن بزرگی نشسته اید. صدها کیلومتر راه را آمده اید، از میان دریاچه گذشته اید، از میان کوه ها و گندم زارها و زمین های خالی، از میان نمک، و... همه چیز جدی، محترم و  دوست داشتنی است. نوبت داستان خوانی تو فرداست. فردا روزی است که فصل نخست رمان تازه ای که شروع کرده ای را می خوانی و همه در باره اش حرف خواهند زد. فردا می شنوی که اگر راوی تو اول شخص باشد بهتر است. فردا می شنوی که نقی سلیمانی پیشنهاد می دهد. می پذیری که دیالوگ های کارآکتر بومی ات را نرم تر کنی. در می یابی داستانی خواهی داشت. می فهمی و خوشحالی که اینهمه اتفاقی نیست.

 روز دیگر، جمعه است. جلسه صبح عالی است. جلسه بعدازظهر بهتر است. گردش در شهر و باغ توت و عکس هایی که از گوجه و بادمجان و هویج و کدو برمی داری یادگار جمعه اند. فرهاد می گوید: پاترن! هرچیز زیاد که در عکس باشد! فکر می کنی به عکس: پاترن پیرهن، پاترن توت، پاترن بطری های پلاستیکی شاتره و بیدمشک، تخم مرغ های آب پز میز صبحانه هتل پارک، کیک یزدی، قاشق ها در دست، لیوان های پر از دوغ.

 تو در رویای فرهاد حاضری. فرهاد از خرو پف تو عکس می گیرد. هردو پاورچین از کنار خواب کاظم اخوان می گذرید. به هادی خورشاهیان چای تعارف می کنید. از دست جعفر توزنده  جانی قند می گیری. در تکه ای نان با عباس جهانگیری شریک می شوی. مژگان کلهر و طاهره ایبد و هدا حدادی و لاله جعفری هم پشت سر بچه‌ها و رویاهاشان حاضرند. حمید رضا شاه آبادی گمشدگان دره پری را صدا می زند. پسرک محمد رضا شمس در خمره گیر کرده است.

همه راه برگشت را بیداری. گاهی کنار این، گاهی کنار آن. عزتی پاک و محسن هجری و علی ناصری. گروهی آن عقب سرود می خوانند. گروهی که خنده می پراکنند و شادی می افشانند.

سر اومد زمستون

شکفته بهارون...

 به تهران نزدیک می شویم. جایی نزدیک قزوین توقف می کنیم. باد می وزد. باد می وزد. علف های حاشیه جاده به یک سو خوابیده اند. کیسه های پلاستیکی به همه جا آویزانند. گردباد می پیچد. نزدیک تر به تهران، همشهری داستان می چسبد. به بلقیس سلیمانی نگاه می کنی که قرار است دوشنبه ای، دو روز بعد، در باره مجموعه داستان تازه ات حرف بزند. قرار تان با چشمه کتاب روز سوم مرداد است، در ساعت پنج عصر، فرهنگسرای ملل در پارک قیطریه. حسن میرعابدینی و امیر احمدی آریان هم هستند. چهل ساعت باقیمانده را چه می کنی؟

 اتوبوس گوشه میدان آرژانتین توقف می کند. چه بهتر! ده دقیقه دیگر روی صندلی اتوبوس دیگری هستی. حالا می خوابی. اصفهان شش ساعت آن طرف تر است. آب پرتقال را از نی بالا می کشی و تشنگی ات فرو می نشیند. همه خوابند. کلیدی را که بالای کنتر گاز گذاشته اند برمی داری و آهسته که صاحبخانه بیدار نشود داخل می شوی. کلید بعدی زیر موکت دم در ورودی است. کلید آپارتمان در جا کفشی است. پتویی گوشه سالن افتاده. بالشی روی مبل است. یخچال پر از میوه و نوشیدنی است. بوی خانه در دماغت می پیچد. نوری کوچک آن جاست. بخاری سرد در هواست. ملافه سفید پهن است. دخترت غلت می زند. زنت در خواب آه می کشد.

 به تهران بر می گردی

دیدارها در تهران

                    اتفاقی نیست.

ده دقیقه مانده به پنج، در ضلع شمالی پارک قیطریه هستی. از پیچ آجری آخر که می گذری کاوه و بهرنگ کیائیان با لبخند به استقبالت می آیند. محمود مهربان حسینی زاد هم آن جاست. شاهرخ گیوا جوان هم. دیگرانی که نمی شناسی. دیگرانی هم بعداً می آیند. همه چیز آرام پیش می رود. همه جا خلوت است. فریبا وفی را یک لحظه می بینی، لحظه بعد نیست. دوربین ها حاضرند، آدم ها ساکت، آدم ها غایب. بازهم کسانی را از دست داده ای. ازدست داده ای؟ رنجیده اند؟ تنها عکس ها شلوغ می کنند. بلقیس سلیمانی نیامده است. به جایش کامران محمدی حرف خواهد زد. یادداشت تازه او را در همشهری خوانده ای. از مهاجرت و ادبیات آن خواهد گفت. فکر می کنی کدام مبداء؟ کدام مقصد؟ مهاجرت از کجا به کجا؟ فکر می کنی راوی هایت فقط به رفتن مشغولند نه رسیدن. از هیچ جا گله ای ندارند. آرزوی جایی در سرشان نیست. احمدی آریان از اقلیت و اعتراض و جنوب می گوید. شاید اعتراض، شاید جنوب، شاید اقلیت... می تواند درست بگوید. مصداق هایش را کی پیدا می کند؟ میرعابدینی اما به دریا نگاه کرده است. به آدم های دور از ساحل این بار. آن ها که پیش از این کمتر به داستان کوتاه فارسی راه پیدا کرده اند. نوبت به تو می رسد. حرف تازه ای نمی زنی. شماره آخر همشهری داستان را که همین ساعت پیش خریده ای باز می کنی. عکس کوچکی از تو هم هست که به دوربین نگاه می کنی و معلوم نیست کمرنگ به چه می خندی. روایت خودت را می خوانی. زندگی ادامه پیدا می کند و تو چند ساعت بعد، در ساعت پنج صبح سه شنبه دوباره به سفینه ات بر می گردی. از فرودگاه بندر، در صبح زود روز چهارم مردادماه نود، تاکسی می گیری و به اسکله شهر می روی. به اولین شناور تندرو سوار می شوی و راه می افتی. تصمیم گرفته ای شش ماه آینده را تماماً در قشم بمانی. تصمیم گرفته ای کار تازه ای بنویسی. تصمیم گرفته ای کتاب های بیشتری بخوانی. تصمیم گرفته ای به آدم های بیشتری فکر کنی. بیشتر راه را خوابیده ای. باقی راه را هم می خوابی. می خوابی. بیدار می شوی. این یکی دو ساعت آخر را هم می خوابی! دریا توفانی است و قایق بزرگ خیلی دیر تر از وقت های دیگر به قشم می رسد. 

اصالت احساس

  

 من آدم احساساتی هستم. هنوز احساساتی هستم. هنوز موقع تماشای یک فیلم خوب یا خواندن یک داستان خوب یا یک شعر آن چنانی قلبم به هم فشرده می شود و اگر تنها باشم ممکن است گریه ام هم بگیرد. ممکن است چشم هایم خیس اشک بشوند و برایم مهم نباشد چه قدر طول می کشد که در همان حال باشم. خوشحالم که هنوز این طور هستم. خوشحالم که قلبم ( اگر واقعاً این ها نتیجه کار قلب باشند ) این طور به چیزهای خوب و زیبا عکس العمل نشان می دهد. نمی دانم متعلق به کدام دوران زمین شناسی هستم. نمی دانم به کدام زمین و کدام زمان تعلق دارم. نمی دانم چه طور و چه موقع یاد گرفتم بعضی آدم ها و حرف ها و تصویرها را تا حد تسلیم و مرگ، تا حد خیره شده و گریستن دوست داشته باشم. نمی دانم تکرار کی یا ادامه کی هستم. اما از این که هستم، از اینی که هستم خوشحالم و احساس رضایت می‌کنم.

  من آدم احساساتی هستم و از دیدن همه قسمت های سریال آناتومی گری لذت می برم. همه لحظات آن را دوست دارم. از این همه داستان و این همه کارآکتر جذاب و این همه دیالوگ هوش ربا و لبخند و نگاه و حرکت تاثیر گذار کیف می کنم.  بار سومی است که این مجموعه بی نظیر را می بینم و از اینکه بعضی وقت ها، هر وقت پیش بیاید، سعی نمی‌کنم جلوی  ریختن اشکم را بگیرم، ازخودم و شما و هیچکس دیگر خجالت نمی کشم.

در تهران ( ۴ )

 

 همان طور که در خبرها آمده قرار است فردا دوشنبه ساعت ۵ بعدازظهر در فرهنگسرای ملل دوستان کتاب باید تو را پیدا کنم را بررسی کنند. 

 من هستم و امیدوارم شما را هم آن جا ببینم. 

ممنون ازدست اندرکاران نشر چشمه که بانی این اقدام اند و ممنون از دوستانی که نخست زحمت مطالعه کتاب را می کشند و سپس طرح نقطه نظرات خود پیرامون باید تو را پیدا کنم را با سایرین به شراکت می گذارند.

در تهران ( ۳ )

 

 

  چند وقتی است به نحوه انعکاس نقد کتاب در وبلاگ بعضی دوستان نویسنده تهران نشین‌حساس شده ام. منظورم نقد و یادداشت‌هایی است که کسانی در باره کتابی می‌نویسند و نویسنده کتاب خود به انتشار آن ( یا معرفی لینک ) در وبلاگش دست می زند. بعضی دوستان نویسنده در این مورد تا آن جا پیش می روند که فصلی از مطالب وبلاگ شان را اختصاص می دهند به این نقدها که دیگران در باره اثرشان این جا و آن جا منتشر کرده اند یا از آن بدترجایی برای انتشار نیافته اند و  فقط و مستقیماً برای خودشان فرستاده اند! از آن بدترتر! هم یادداشت هایی که نویسندگانشان کمتر شناخته شده اند یا اصلاً شناخته شده نیستند و این وسط برای خودشان جا باز می کنند.

خطری که ممکن است در پس پشت این گونه منتشر کردن ها توسط خود نویسنده وجود داشته باشد ( احتمالش که هست! )ملاحظات در نوشتن و چه بسا سفارشی بودن نوشتن این نقدهاست. حالا لازم نیست همه چیز هم کاملاْ از جنس بده بستان های توطئه آمیز کهنه باشد. کافیست کمی تا اندازه ای رودر بایستی در آن وسط بیفتد.   

 یادم هست دوستی که اتفاقاً رفت و آمد خانوادگی هم پیدا کرده بودیم لطفی کرده بود و یادداشتی در باره یکی از کتاب هایم نوشته بود و از من می خواست  آن را در جایی چاپ کنم. برای من معلوم نبود ( و در واقع معلوم هم نیست ! ) که آن دوست ( که حالا دیگر چند سالی است با من قهر است و رفت و آمد خانوادگیش را هم به کل قطع کرده و... چه بهتر! ) قصدش چاپ نقدی بود که در باره کتابی باشد یا از کتابی کمک می خواست که به خدمت  نقدی! در آید؟

  من کتاب دوست خوب و منتقد خودم را که همواره بهش ارادت داشته ام هنوز نخوانده ام و البته عذری دارم که می داند و می پذیرد. اما راستش حالا که می بینم مرتب فضایی در وبلاگش را اختصاص داده به نقدهایی که در باره کتاب اش نوشته شده ( و احترام همه نویسندگان آن ها بر من یکی حداقل واجب است ) کم کم دارم دلسرد می شوم و شاید اگر کار به این منوال ادامه پیدا کند  دیگر نای و نفس و تمایلی به خواندن کتابش ( حداقل تا مدتی که این نقدها  مسلسل وار در می آیند! ) پیدا نکنم که اصلاً خوب نیست و دوست ندارم.

  من هم می دانم مشکلات زیاد است و تیراژ کتاب پایین است و علاقمندان به کتاب در مواقعی احتیاج به راهنمایی دارند و اگر ما راهنمایی شان نکنیم ممکن است بروند سراغ کتاب های بد و ...

 راستش همه این هاهم که درست باشد دلیلی نمی شود خودمان وسیله تبلیغ و تعریف از کار خودمان باشیم. من که نمی پسندم.

 البته از این مرحله بدتر هم هست و آن وقتی است که ... 

فکر کنم لازم نیست بیشتر بگویم.

داشتم دنبال نقدی که دوستی بر « دریا خواهر است » نوشته است و در وبلاگش گذاشته می گشتم. متوجه شدم با سرعت لاک پشتی اینترنت در این جا خیلی کند باز می شود. معلوم شد عکسی دارد با حجم نسبتاً زیاد. بعد که باز شد، وقتی بالاخره باز شد دیدم عکس خود بنده خداست که کاررا کند کرده و حالا دارد بر تارک مقاله کوتاهش در باره کتاب می درخشد.

 گفتم خب...  پس بی خود نیست که تو هم گاهی وسوسه می شوی عکس های جور واجور خودت رالابلای مقاله و یادداشت هایت در وبلاگ بگذاری.

 شاید چون کسی نیست یک نیشی بزند که آقا...حکایت سوزن و جوالدوز یادتان هست

تصمیم گرفتم برگردم و دقیق بشوم و هر عکسی که از خودم در پست های قبلی بی خود و بی جهت آمده را هم حذف کنم.

در تهران ( ۲ )

 

 

 

ما را در تهران خواهی دید  

در تهران 

دیدار ها اتفاقی نیست. 

 

 

 

 

 

 

 

        

                         

 

  

 

 

 

 

 

 

 

                                                                       

 

 

 

 

 

 

 

 

                          

   

 

 

 

 

 

 

 

  

       

  

  

 

 

 

 

 

 

 

    

   

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

    

 

                    

 

  

                                                        

 

  

 

 

در تهران ( ۱ )

 

 

تو را در تهران خواهم دید 

این همه اعتراف‌هاست. 

 

مرا در تهران خواهی دید 

این شاید آغازهاست. 

 

دیدار ما  

اتفاقی نیست. 

 

 

علم وصنعت نارمک تهران ( ۱۳۵۳ ):

گلشیری با من در

                                                                                   

 

                                                                                   این فصلی از یک رمان است. قرار بود به سعی خانم‌ها نیکنام و نیاورانی در ویژه‌نامه‌ای در شرق به مناسب سالروز تولد هوشنگ گلشیری عزیز کنار نوشته‌های دوستان دیگر در بیاید. نشد. گویا دیگر هم قرار نیست بشود. دیدم حالا که در سالروز تولد او در آن جا در نیامده شاید بد نباشد در سالروز تولد خودم در این‌جا درش بیاورم!  در هردو حال یاد اوست.

  

« نمی‌خواستی کلاس انگلیسی بری؟»

« کتابخونه! اگه بشه کتابخونه! »

« از اون‌جا کج کن کتابخونه خب! فردا هم بیا کلاس مکانیک، گلدوزی و کاردستی. این‌طوری هرروز می‌تونی بری کتابخون!.»

« بدیش اینه عینک هم ندارم!» 

دستش را دراز می‌کند و لبخند می زند.

« غصه داره؟ این عینک! شریکی استفاه می‌کنیم.»

 دنبال کیانی راه می افنتد. صف ده دوازده نفری جلو می رود. دمپایی های پلاستیکی روی زمین کشیده می شوند. کتابخانه جای بزرگی است با کتاب‌های زیاد. موسیقی سبکی پخش می‌شود. افتخاری یا...خنک و روشن. دنیا،‌ با عینکی که پیدا شده آن قدرها هم به چشم اش دلگیر نمی‌آید. قفسه رمان و داستان  را از نظر می‌گذراند. هر چه هست حداکثر تا شش سال قبل پیش آمده و متوقف شده است. مجلات، تاریخ‌های گذشته دارند. روزنامه‌ها اما به روز اند. جایی در طبقه پائین قفسه، به قد و ضخامت کتابی شک می‌کند. چیزی روی عطف آن نوشته نشده اما شاید... بله خودش است. مرد پیر و دریا و همان ترجمه. همان که سفارش کرده بود به زنش با عینک مطالعه برایش بیاورند.

« فراموش کردند؟ باید می‌گفتم باز؟ اصلاً خواستند بیاند و نشد؟ شاید خسته شده باشند؟ شاید حوصله‌شون سر رفته باشه از این کتاب بازی‌ها؟ شاید راست می‌گن که سوم و هفته و چهلم... چه آفتابی! نور می‌افته روی متن‌ها و عکس‌ها...قدر آفتاب هم نمی‌دونم. هر روز اومده و رفته و تموم...قدیم‌ها که تو میدونگاهی دهات و شهرها می‌نشستند ردیف و تکیه می‌دادند رو به آفتاب...»

حشمتی ونامجو هم پیدا می‌شوند. آن‌ها هم به بهانه کلاس تزئینی بیرون آمده‌اند. روزنامه‌ها را نشان هم می‌دهند که به تاریخ روز و دیروز اند.

« داشت یادمون می‌رفت کم کم!»

« یاد شرق بخیر!»

 « جامعه،‌ توس، بهار،‌ همین‌طور بگیر و بیا... روزنامه باید ...!»

« کوتاه بیا آقای نامجو! ملت دارند خرج نیروگاه شما بوشهری‌ها رو می‌دند و جیک‌شون در نمی‌آد!»

« این‌جا رو...! قلعه پرتغالی! مجموعه داستان کوتاه ...تازه دراومده انگار. این یارو رو!؟ انگار درباره قشم و اون‌جا‌هاست که شما...»

« هرمز هم قلعه پرتغالی‌ها داره. کیش هم هست انگار. حتی بوشهر.  پرتغالی‌ها صد و بیست سال اون‌جا‌ها بودند. کلی برای خودشون برج و بارو درست کردند. زن گرفتند. بچه پس انداختند. صد و بیست سال کم نیست که. یک روستایی لب آب هست در جزیره که همه‌شون نسل اندر نسل چشم سبزند. عین اروپایی‌ها! اما آخرش سرنوشت عبرت انگیزی داشتند این پرتغالی‌ها. ریخته شدند تو دریا. توپ و تفنگ‌ها‌شون هم اومد اصفهان برای موزه. کار امامقلی خان بود. »

« این که سر نماز گردنش رو زدند. »

« میونه‌اش با شاه‌عباس خیلی خوب بود. حسابی هوای همدیگه رو داشتند. هرچه او می‌گفت این می‌گفت چشم. در تموم مدتی که این خان فارس بود، شاه‌عباس یک بار هم نیومد سر بکشه ببیند چه می‌کنه. اما چی شد؟ عاقبتش مثل عاقبت همه‌ی اون‌هایی شد که به این مملکت خدمت می‌کنند. »

« مجسمه‌اش رو دیدم زده بودند اون‌جا. اومدیم عکس گرفتیم از میدون. »

« بعد از شاه عباس، شاه صفی امامقلی‌خان رو با پسرهاش، فتحعلی بیگ و یادم نیست... علیقلی بیگ، از فارس احضار می‌کنه. پسرهای امامقلی خان از این سفر می‌ترسند. به پدرشون می‌گند نریم. می‌گه اگر کشته بشم نمی‌تونم خلاف امر شاه رفتار کنم. این می‌شه که همگی به سمت قزوین حرکت می‌کنند. مهمونی می‌دهند براشون. نقشه داشتند. آخر شب گردن پسرها رو می‌زنند و سرهای بریده شون رو پیش پدر می‌برند. وقتی سرهای بریده رو توی سینی سر پوشیده‌ای،‌ به دست یک نفری به اسم حسین بیگ که از  مادر قحبه‌ها‌ی دربار شاه صفی بوده جلوی او می‌گذارند، خان بزرگ می‌فهمه که... رخصت می‌گیره و به نماز می‌ایسته. بعد از نماز هم با روی گشاده خدا رو شکر می‌کنه. سر او رو هم می‌برند.»

« تا کی که دوباره یک مرد پیدا بشه!»

« اما پیرمرد هست!  این‌هاش... پیرمرد و دریا. شاهکار... اسپنسر تریسی. شما که یادتون نیست به نظرم.»

« من هم پیدا کردم.»

« این‌جا رو... چند صفحه آخرش رو پاره کرده‌اند. هرکس پاره کرده خوشنویسی هم کرده یعنی! بخونم؟»

«...»

 « زمستان بود و فصل روسپیدی‌ها،

برون افتاده بود دندان‌ها از سرما.

به من گفتی گر مرا دوست داری

گل سرخی برای من مهیا کن

                                     تمام شهر...»

« ول کن بابا!»

« یک شعری داره مهدی اخوان ثالث در باره زندان. همه‌اش نا امیدی و افسردگی... یک عده‌ای زندانی هستند می‌خواهند سنگ بزرگی رو تاب بدهند که راز آزادی روش نوشته شده: کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند.»

« خوب یادت مانده! »

« پدر زنم خیلی شعر دوست داره.»

« جوابش رو هم بلدی؟ به همین کتیبه؟  اون خیلی نا امیده. این  می‌گه: سنگی ست دو رو هر دو می‌دانیمش، جز هیچ به هیچ رو نمی‌خوانیمش... بعد هم می‌گه: بیا یک بار دگه بگردونیمش!»

« یعنی انقلاب تو انقلاب‌ ها؟»

« جالب این که شاعر همین شعر زمانی شاگرد خود اخوان بوده. مریدش بوده. شنیدم حالا سلطنت طلب درجه یک شده آقا! شنیدم البته، خودم ندیدم. »

«آدم کتابخونه می‌آد مغزش باز می‌شه انگار!»

« مگر از نسل رئیسعلی دلواری نیستی؟»

«دلیران تنگستان؟ »

« ازتپه‌های ماسه

 که ناگاه

ده تیر نارفیقان گل کرد ...»

« آوردن آن جا خاکش کردند.»

« نه بابا راستی که خوب حفظی!  من هم دانشجو بودم. عاشق اش بودم. از همون موقعی که یه روز عصر با یکی دیگه اومدند دبیرستان ما، دهه طلایی! فکر کنم با بابا‌چاهی بود. اومده بودند دبیرستان فرخی آبادان. سال 45 بود انگار. همین عبدوی جط رو می‌خوند. یک شعر عاشقانه هم داشت. تو قشنگی مثل تو ! مثل خودت! مثل دریای بزرگ بوشهر که... همه شعرهاش حفظ‌ام بود.  چندسال گذشته بود و اون موقع دیگه تو مجله تماشا شعر برای رضا شاه می‌نوشت. عبدوی جط رو هم نمردیم و دیدیم. تو یه کتابفروشی، نزدیک میدون مخبرالدوله بود انگار. پازلفی گذاشته بود و یک پالتوی سیاه پشمی‌هم ‌تنش بود. یک جفت کفش پاشنه بلند ورنی هم پاش بود. گفتم جط زاده رو نگاه کن! نکردم ازش بپرسم اسبت رو کجا بردی پیش نا رفیق‌ها پارک کردی ؟»

« برای پول حتماً.»

«برای پول، یا هرچی. این که خوبش بود. یکی شون که گردن بند چرمی‌انداخته بود گردنش تعریف می‌کرد با چندنفر دیگر رفته بودند پاریس فیلم آخرین تانگو در پاریس رو ببیند. با چه آب و تابی ... دلش خوش بود که ایرانی‌گری‌اش رو اون‌جا حفظ کرده و توی هتل شیک و پیکی که بوده نهار رو تو اتاق خورده‌اند. چون می‌خواسته‌اند  به یاد ایران عزیز حتماً حتماً سفره پهن کنند و روی زمین بنشینند. تف!»

« داغ کرده‌ ها!»

« قُل قُل! جوش آورده!»

موقتاً از هم جدا می‌شوند و هرکدام گوشه ای می‌نشینند. ساعتی بعد دوباره دوره می‌گردند و به قفسه‌ها سرک می‌کشند. مجله‌های قدیمی‌را ورق می‌زنند. یکی غیر از معین،‌ دلم می‌خواد به اصفهان برگردم را می‌خواند. اصفهان، در آستانه پائیز دل‌انگیزش، پشت دیوارهای کتابخانه و آن طرف‌تر از دیوارهای بند و آن طرف‌تر از دیوار‌ها و برجک‌های نگهبانی زندان و خیابان‌ها و محله‌های مختلف اش، زندگی می‌کند و با زنده رودش نفس می‌کشد.

« گاهی از خودم می‌پرسم امامقلی خان چندبار وقتی به بارگاه شاه‌عباس می‌اومده ایستاده به تماشای زنده رود و یا نگاهی انداخته به دور و بر و شاید این‌جا؟ می‌تونسته حدس بزنه این‌جایی که ایستاده و بوی بیشه‌های ناژوون به دماغ می‌خوره، بعدها زندان بزرگی می‌شه؟ در آب رودخانه دست و روش رو شسته شاید؛ شاید او هم مثل من، گاهی که دلش می‌گرفته و چیزی به نظرش می‌رسیده سئوال‌ها رو با سئوال به خودش جواب داده! به خودش نگاه کرده و شرمنده سئوال کرده: خودت چی؟ چند بار؟ من؟»

« کنجکاو شدم بدونم چی پیدا کردی!»

« اسمش باغ در باغه. به خاطر مطلبی که قبلاً هم خونده بودم. به خاطر کسی که خیلی دلم می‌خواست وقتی زنده بود یک بار از نزدیک می‌دیدمش. اون‌قدر که از همون نوجوونی شیفته داستان‌هاش بودم. هفده سالم بیشتر نبود. ده بار، بلکه هم بیشتر سعی کردم کتاب معروفش رو بخونم. تا صفحه بیست و سی می‌اومدم و می‌موندم. یک جمله معروف داشت که بی تابم می کرد ولی نمی‌تونستم داستان رو دنبال کنم.  اگر چشم گنجشکی رو در بیاورند تا کجا می‌تواند بپرد؟»

« خوب پیدا کردی!»

« این‌ها هم همه مال خودشه. این رو به خاطر مطلب دیگری گرفتم. به خاطر شبی از ده شب! »

« انگار فردا شروع می‌شه!»

« شروع می‌شه؟»

« ماه رمضون دیگه... برای اون‌ها که می‌خوان یه روز یوم الشک بگیرند، همین فرداست.»

« صبح‌ها می‌تونیم بخوابیم. معنی‌اش اینه که شب‌ها کاری ندارند خواب باشی یا بیدار. معنی بهترش اینه که اگر این    ( گلشیری با من در آستانه ۶۰ سالگی...)

عینک پیشم باشه یه کتاب رو می‌تونم تا صبح تموم کنم. حالا دیگه مثل اول خیلی دستپاچه نیستم. شما چی؟ شما چی آقای نامجو؟»

« من تو کار روانشناسی ام!»

« می‌خواهم شروع کنم کامپیوتر... از مقدماتی...»

توی بند جنب و جوشی زیادی به نظر نمی‌آید. کسی راجع به سحری و بیدارشدن و خوابیدن بعد از آن حرفی نمی‌زند. اما برای همه روزهای تازه‌ای در راه است. روزهایی متفاوت. تنوع... چیزی که حبسی‌های قدیمی‌تر لازم دارند. شاید هم بخواهند همه چیز مثل همیشه باشد. شام می‌خورند و برنامه خاموشی هرشب اجرا می‌شود. دراز کشیدن روی پتو و بوی پیاز زیر دماغ. تک سرفه‌ها از هرطرف شنیده می‌شود. خشک و مکرر.

«فردا باید یک دنده کم کنیم و سینه کش رو بریم بالا!»

نصف شب است و باغ در باغ ول شده افتاده روی سینه مهندس و خر و پف! خوابش برده است. رفت و آمدها از ساعت دو شروع شده است. اولش برای آب جوش، بعد هم دستشویی که یک دودکش درست و حسابی لازم دارد. اولین سیگار‌ها و دومی‌ها و آخری‌ها... بهانه‌ای که بایستند پشت درها و دود کنند. حوله روی صورت‌هاشان است. صدا رو کاری نمی‌شود کرد.

« این سی روز ماه رمضون هم تقصیر بلال شد. زبونش می‌گرفت. رفت بالای بلندی ایستاد بگه سه سه سه روز.. گفت سی سی سی سی روز!»

از سمت نمازخانه سرو صدایی بلند می‌شود. مرد جوان ریزه میزه ای ست که رنگش همیشه پریده است.

« صرع داره انگار. چند بار غش کرده تو اتاق. »

« درگیر شده اند باهم.»

« بیداری؟ می‌شنوی؟ این هم از مسئول بند. فقط ادای آدم‌های معقول رو در می آرند. یتیم کشی می‌کنند.»

« دو برابر اینه یارو ولی عجب دماغش آش و لاش شده!»

« مسئول بند به شاگرد فروشگاه خط می‌داد. نچ نچ می‌کرد این‌جا جلوی سایت نه! منظورش جلوی دوربین‌ها بود. هی می‌گفت یه جای دیگه... وقت اش نیست حالا...»

« فقط  نیم ساعت پیش بیهوش شدم.»

«کتاب می‌خوندم، سرفه نمی‌گذاشت.»

 بعد از سفره سحری باز کنار حاج اصغر زمانی و راننده ماشین نوشابه منتظر می‌نشینند چایشان سرد شود.

« ماه رمضان دو سه سال پیش یک حرومزاده‌ای رو آوردند بند سه. از دخترهای جوان مدرسه‌ای که با دوست پسرهاشون تو پارک یا دم مدرسه قرار می‌گذاشتند عکس می‌گرفت، با موبایل. بعد عکس‌ها رو دست زنی می‌داد که به دخترها نشون بده. تهدید می‌کرده که به خانواده ات خبر می‌دیم. دختر رو می‌کشیده تو خونه و راضی می‌کرده بره توی اتاقی که دوربین مخفی کار گذاشته بوده. بعد هم فیلم می‌گرفته از خودش و دختر بدبخت. می‌گرفتش تو چنگ‌اش. سی و هشت نفر رو به بدبختی و فحشاء کشیده بود. آخری، شاید هم اولی، از آبرو ریزی‌اش نترسیده و خبرداده به پلیس. کثافت تموم ماه رمضون، می‌رفت تو صف اول می‌ایستاد و تظاهر می‌کرد به نماز اول وقت. بالاخره اما اعدامش کردند. خیلی پدر و مادرها اومده بودند همین‌جا ، زیر همین راهرو به طرف بازداشتگاه، مردنش رو تماشا کنند دلشون خنک شه. حالا ماه رمضون که می‌شه و عطر و بوی خوش روزه  بلند می‌شه یاد اون لقمه حروم هم می‌افتم. همچین نماز شب می‌خوند انگار ملائکه بوده و به اون سی چهل تا دختر مظلوم لطف می‌کرده.»

« لهجه کَمَکی خوزستانی است حاج آقا!»

« مسجد سلیمان برادر! سه تا زن دارم. و هرسه تاشون در صلح و صفا. پانزده تا هم بچه دارم الحمدلله. چند تاشان فارغ التحصیل شده اند. چهارتاشان هم دانشجوی دانشگاه آزادند. باقی شون هم ریزه میزه و تو بغل مادر‌هاشون شیر می‌خورند.»

« هنر به همین می‌گند. ما که اول راه موندیم.  دو تا از رفیق‌های ما آش نخورده دهن شون سوخته بالکل...»

« شنیدید که می‌گند زندان. بله اما این‌جا زندان نیست، حبس است.»

« فرموده‌اند قبلاً برای مون!»

« امروز بالاخره بعد از دوازده سیزده روز یک عینک پیدا کردم. برای خوندن. همین امروز هم جور شد رفتیم کتابخانه. کتابی که اتفاقاً موقعی که بازداشت شدم روی میزم بود و می‌خوندم رو پیدا کردم. چند صفحه‌اش پاره بود. اما یک جایی اش جمله ای نوشته بود که خونده بودم. راستش اون موقع معنی‌اش رو نفهمیده بودم. درک نمی‌کردم. امروز فهمیدم چی گفته. باور می‌کنید صد برابر بیشتر لذت بردم؟ از ته دلم عاشق نویسنده‌اش شدم. نه فقط به خاطر این که خیلی معروف بوده و از قدیم کارهاش رو دوست داشتم. به خاطر این‌که با من بود امروز. خودش و پیرمرد و دریاش. اون‌جایی بود که پیرمرد ماهیگیر رو دریای بی‌کران تنهاست و با ماهی بزرگه دست و پنجه نرم می‌کنه. به خودش می‌گه باید خیلی چیزها با خودت می‌آوردی. ولی نیاوردی. اما حالا وقتش نیست که ببینی چی نداری! بهتره ببینی چی داری و چه کار می‌تونی بکنی!  حالا من... خودکار ندارم. عینک ندارم، این که هست مال خودم نیست. هر لحظه فکرمی‌کنم صاحبش بخوادش. کاغذ ندارم. چراغ مطالعه ندارم. اتاق جداگونه ندارم. کامپیوتر ندارم موسیقی پخش کنه و من هم ریز ریز و با حوصله چیز بنویسم. اما باید ببینم با اون چه دارم چه می‌تونم بکنم . قدم بزنم؟ بیدار بمونم و بلند بلند با خودم حرف بزنم تا داستانم کامل بشه؟ شاید اون وقت بتونم بعداً برای خودم تعریف اش کنم. زیادی‌هاش رو بزنم. جاهای خالی اش رو پر کنم. .. معلومه خیلی خوش خیالم حاجی، نه؟ معلومه که شدنی نیست،‌ها؟ هست؟ نه که نیست. دیشب تا دیر وقت، دیروقت که می‌گم منظورم تا دم صبحه، داشتم یک داستانی رو پیش خودم مرور می‌کردم. چند بار از اول تا آخرش رو توی ذهنم رفتم و اومدم. بی فایده... صبح که از خوابِ همون چند ساعت باقی مونده بیدار شدم همه اش پریده بود. همه اش البته اغراقه. ولی فقط این‌هاش یادم مونده بود: سه چهار سال پیش  یه روز زنی از جزیره قشم سوار لنجی می‌شه که بره بندر عباس. با این لنج‌های مسافری ... حوصله داری تعریف کنم حالا؟ »

« آدم تا دم مردن هم دوست داره داستان گوش کنه. من از ذبیح الله منصوری خیلی خوشم می‌آد. شما هم بگو...»

« آدم‌های بدبخت بیچاره‌ای بودند که روزی چندتا، منظور دو سه تاست، شلوار لی با خودشون به بندر می‌بردند و این طوری خرج زندگی بخور و نمیرشون در می‌اومد. این هم ضعیف بود. تا یادش می‌اومد پیش این و اون کار کرده بود. شوهرش چندسال بود سه طلاقش داده بود و زن جوان‌تری گرفته بود. همین‌طور که یک گوشه‌ی دنج لنج رو پیدا کرده بود و شلوارها رو بالش کرده بود زیر سرش و دراز کشیده بود، چشمش افتاده بود به پای مرد جوونی که دمپایی ابری پاش بود و نزدیکش نشسته بود. سوختگی کهنه و عمیق پوست پاشنه پای چپ مرد جوون حواسش رو برده بود به بیست و یکی دوسال قبلش که یه وقت‌هایی برای کارگری، با شوهرش و خیلی‌های دیگه به همراه پول‌دارهای قشمی‌به میناب می‌رفت که سه چهار ماه تو باغ‌های لیمو و نخلستان‌های اون‌جا کار کنه. سر صحبت رو با جوون باز کرده بود. معلوم شده بود مرد اهل رمکانه، یک جایی وسط‌های جزیره. پدر نداره اما با زنی افغانی زندگی می‌کنه که سن مادرش را داره. افغانی‌ها اون‌جا خیلی ریشه پیدا کرده‌اند. از اول انقلاب تو همه کارها بوده‌اند. شک زن بیشتر شده بود و بازهم پرسیده بود. بالاخره هم خواسته بود مرد پاچه شلوارش رو بالاتر بزنه. آثار سوختگی ساق پاش تا زیر زانو پیدا شده بود. زن گریه سرداده بود و همه رو دور خودش جمع کرده بود. از پشت برقع همین طوری زار زده بود که این پسر گمشده منه که هیجده سال پیش تو راه بندرعباس به میناب گم شد. حالا پیداش کرده‌ام. مرد‌هاج و واج مونده بود که چه می‌گه این زن. فکر می‌کرد چه‌طور می‌تونست مادرش باشه؟ زن به پای سوخته مرد اشاره می‌کرد و می‌گفت کمتر از دو سالش که بوده عقب عقب رفته و روی منقل ذغال گداخته افتاده بوده... بالاخره  جوون رو راضی کرده بود دوباره به جزیره برگردند و بروند رمکان. خیال می‌کرد بتونه از زیر زبون زنک افغانی بیرون بکشه چه طور بچه اش رو دزدیده یا پیدا کرده یا خریده ...»

« پدرش چی؟ پدرش چی می‌کرد؟»

« تو داستان این طوره که زن رو طلاق داده بود. به این بهانه که عرضه نداشته تنها پسرشون رو نگه داری کنه. تهمت زده بود به زن که خودت بچه رو انداختی تو دریا حتماً. که یه زن دیگه بگیره. البته بعداً که شنیده بود پسرشون بعد از کلی سال پیدا شده محلی نگذاشته بود. لابد حواس‌اش به خانم جدیدش بود.»

« پسر این یه تنکه قرمز چه می‌کنه؟ به قول مجیدیِ بازداشتگاه به تنهایی کار یک کمرشکن یازده محور رو می‌کنه. بلکه هم بیشتر...»

« مدل جدیدش که یک بندی بیشتر نیست. آ... آ... یک ضربدر یا بعلاوه... یاد کمربندهای فولادی قرون وسطا بخیر! با هفت تا قفل زندانی‌اش می‌کردند طفلکی رو!»

« انگار ذبیح الله منصوری که گفتی بی خود نبوده. »

« پسر که دید مادرش حاضره همه زندگیش رو بده به خاطر او شروع کرد به  جفتک پَرونی و سوء استفاده. زنک افغانی هم بود. معلوم شد چند سال بود با هم می‌خوابیدند. هم مادرش بود هم زنش هم اربابش. به همه هم گفته بود برادرم است. بعداً که رفت و آمد او به خانه‌ی مادر اصلی‌اش بیشتر شد شروع کرد به حسودی. کینه این افغانی‌ها هم که نگو! مردک بیشتر و بیشتر افتاد تو خط قاچاق. پول و طلای مادر بدبختش رو هم گرفت و یک قایق خرید. یکی بدبخت‌تر از خودش هم پیدا کرد زنش بشه. دیگه کامل پاش از پیش زن و مادر و خواهر افغانیش برید. یه روز هم خبر آوردند که قایقش غرق شده و تو دریا مرده. جسدش پیدا نشد. بدون جاشو رفته بود دریا و کسی ندیده بود چی شده. شاید هم خودش رو دستی دستی گم وگور کرد. کی می‌دونه؟ دریا به این بزرگی...! ساحل بی انتها...همه چیزی ممکنه. عین خشکی... حتی خودم هم که ساختمش نمی‌تونم بگم واقعاً آخرش چی شد!»

« بدبخت مادرش!»

« این البته یه داستانه. اشتباه نشه‌ها... ولی می‌شد راستِ راست باشه. شما که باور کردید! »

« آخرش چی؟»

«آخر چی چی؟»

« مادره، زن افغانیه، عروسه؟»

« زندگی ادامه داره ... می‌دونی که... بذار ببینم... البته یکی همیشه می گفت تا دریا هست از این داستان‌ها هم هست. اما خب... زن افغانی که از حسادت و عصبانیت دهن‌اش کف کرده بود یه شب برای انتقام اومد سراغ مادر واقعی...بود یا نبودش رو هنوز مطمئن نیستم. باید دید داستان چه‌طور نوشته می‌شه. اما خب... برق سرتاسر قشم رفته بود و جزیره توی تاریکی مطلق بود. کورمال کورمال خودش رو رسانده بود به او که توی سابات، منظور همان تراس و ایوونه، روی حصیر خوابیده بود. با خودش یک تبر آورده بود. زده بود تو فرق سر زن و خون که پاشیده شده بود به سر و صورت خودش شروع کرده بود به نعره زدن و خنده‌های صرعی کردن... همسایه‌ها جمع شده بودند. پیرزن از اتاق اومده بود بیرون و شیون زده بود و عاروس عاروس کرده بود. مغز دختر جوان پخش شده بود و پاشیده شده بود به دیوار بلوکی سابات. برق هم تا صبح نیومده بود.»

« صد بار گفتم بالا غیرتاً کسی کار با این خودکار من نداشته باشه!»

« حالا دیگر اصلاً خوابم نمی‌بره!»

« خودتون دادید جناب . دادید به حاج آقا زمانی. او هم که رابط نماز جمعه است و یک جا بند نمی‌شود.»

« عنان مال خویش به دست غیر مده! »

«معلم داشت ضمایر ششگانه رو صرف می‌کرد. بلند، که همه‌ی کلاس بشنوند، گفت من، تو، او، ما ، شما، الی آخر...»

« الانه که اذان بگند. نماز تو مسجد! »

« وقت داریم چای بخوریم؟»

« تو کاسه؟»

« عیب نداره...هیچ چیز عیب نیست. من که سربازی می‌کردم، چهل سال پیش، پیاده روی صحرایی گذاشته بودند تا پادگان لشکرگ... بریم مسجد تو راه تعریف می‌کنم.»

راه می‌افتند. راهرو طولانی را که با موزائیک‌های چهل در چهل تازه ساب خورده‌ی کرم رنگ طرح بادامی‌فرش شده طی می‌کنند و از جلوی دفتر اداری و اتاق کامپیوتر و راهروی  باریک‌تری که به بهداری ختم می‌شود می‌گذرند. فروشگاه بزرگ زندان پر است از چیزهای عجیب. دوچرخه بچه و سطل بزرگ زباله و فرش دوازده متری و بعضی لوازم برقی. قفسه‌ای هم پر از دفتر و مداد و خودکار هست.

« نمی‌فروشد حاجی. سه بار رو انداخته ام. هر دفعه یه بهانه آورده. »

« می‌گفتم...، خسته که شدیم چایی صحرایی درست کردیم. یک فرمانده‌ای داشتیم که دزدکیِ باقی فرمانده‌ها، خیلی خوب بود. معطل بودیم چای‌مون رو چه‌طوری بخوریم. لیوان و کاسه نداشتیم که...»

«لابد تو کلاه؟»

«فرمانده اومد و بیلچه‌اش رو در آورد. از قمقمه، آبی تهش ریخت . چای تو بیلچه... آی چسبید. آی چسبید که نگو! چهل سال پیش بود.»

توی مسجد بزرگ خلوت جایی اطراف ستون‌های کناری می‌نشینند. نماز که تمام می‌شود زود بر می‌گردند به بند. بیشتر زندانی‌ها هنوز بر نگشته‌اند. چند نفری که به مرخصی ماه رمضان فرستاده شده‌اند جایشان را امانت داده‌اند به کف خواب‌ها. شب‌ها کسی توی راهرو نمی‌خوابد.

«فکرهای بد افتاده به جونم! فکرهای خطرناک... این‌جا انگار نمی‌خواد خبری بشه. تنها چیزی که اتفاق می‌افته اینه که ما این‌جاییم، داخلیم، گیریم. اون‌ها بیرون اند. کار آدم دست شون گیره. برادر آدم یا رفیق یا شریکش. حتی شک می‌کنه به زن و پسر و دخترش.  یادشون می‌ره که هر دقیقه‌اش چه‌طور می‌گذره. تا می‌آد احیاناً این یادشون بیاد، یادشون می‌آد که باید برند برای ناهار نون بگیرند. تو صف نونوایی چونه بزنند برای ساده یا کنجدی. بعد هم یادشون می‌افته که می‌خوان ناهار بخورند. بعدهم یادشون می‌افته که عادت دارند دوسه ساعتی بخوابند. زنگ می‌زنند دنبال کار من رو بگیرند. تلفن طرف مشغوله. دوباره بر می‌گردند سر کارهای دیگه‌شون. یادشون می‌آد که باید برند و دوری بزنند. بعد هم تلویزیون و بعد هم شام و چای و میوه. شب هم که تنگ بغل زنشون می‌خوابند. تا صبح که دوباره دنبال کار رو بگیرند. صبح، جمعه است و اون‌ها بیشتر از هرچیز خوشحالند که آزادند  و می‌تونند دست زن وبچه‌هاشون رو بگیرند و سری به فامیل بزنند. اون هم بعد از نیمساعتی زیر دوش آب گرم یا سرد، هرطوری دل شون بخواد، با تن شون بازی بازی می‌کنند...اون وقت که تو تلفن می‌کنی خیلی ساده می‌گند امروز که جمعه است. انشاءالله شنبه. این طوری می‌شه که دو روز دیگه می‌گذره و تو باز جایی هستی که قبلاً بودی.»

« ببین زیاد فکر نکن! صبرکن یک داستان کوتاه کوتاه بگم. کیانی تعریف می‌کنه چند سال پیش که دانشگاه‌ها شلوغ شده بود و بزن بزن به خیابان‌ها کشیده شده بود و بعضی‌ها شعار‌های اون چنانی می‌دادند یک راننده تاکسی رو آورده بودند تو بند. ازش پرسیده بودند برای چی آوردنت پسر؟ گفته بود هیچ! اصرار کرده بودند. گفته بود خبر نداشت بدبخت دو تا خیابان اون طرف‌تر، اطراف دانشگاه شلوغ شده. سر دروازه شیراز ایستاده بوده داد می‌زده انقلاب ! انقلاب!»

« این کیانی رو به حرف بندازیم بد نیست‌ ها ! الانه که پیداش بشه. »

« من بپرسم؟»

« جرم خودش رو نپرس. بگو پیرمرده که تو دخمه می‌خوابه چه کار کرده؟»

کیانی تخت‌اش رو عوض کرده جای کسی دیگر روی تخت بالایی نزدیک به تلویزیون درازکشیده است. بلند می‌شود و لبه تخت می‌نشیند و با  پلاستیک کاغذها و کپی دادخواست‌ها وحکم‌های دادگاه‌هایش ور می‌رود.

« آقای کیانی! این‌جا بودی شما انگار! راستی...»

« شنیدم خودم. یک کمی‌یواش‌تر فقط! پیرمرد جرمش این بوده که ساده بوده. سفته امضا کرده،‌ پول رو پس داده سفته‌هاش رو پس نگرفته. کلک زده‌اند بهش و ندادند. »

« بد جوری خواب مون به هم خورده!»

« می‌گه تو زمین‌هاشون یک اتاق چوبی داشتند. بچه‌هاش به قول خودش می‌رفتند به کشیدن. یک روز می‌شنوه صدای خرت و خرت می‌آد. سرش رو بالا می‌کنه. می‌بینه  مار بزرگی خودش رو آویزان کرده  از سقف و سرش رو داده وسط دودی که بالا می‌ره. از ترس بساط بچه‌هاش رو تعطیل می‌کنه. به کسی هم نمی‌گه.  قفل می‌اندازه به در اتاق چی. سه روز بعد که رفته بوده آبیاری ، مار رو می‌بینه که پشت دیوار چوبی اتاق مرده. »

« بایستیم پای حرف مار دوباره... من که مسواک نزدم! نرسیدم.»

« من هم که دلم تنگ شده برای بچه‌ام. دارم می‌ترکم...»

حاج اصغر زمانی هم، با قد کوتاه و شکم بزرگش که دقایقی پیش سرفه ای کرده داخل شده و راست رفته و روی تخت اش دراز کشیده است، نیم غلتی می‌زند و تن سنگین اش را جا به جا می‌کند. حواس اش اما به پچ پچ باقی هم هست.

« نگو ترا به خدا! من به این سن و سال یک دخترچی دارم نه سالشه. تعجب نکن! بچه، اون هم پسر، داشتم از دستم رفت. سال هفتاد و دو. هیجده سالش بود. خودم سیصد متری، از ماشین پرت شدم. زن و پسرم...»

« این طور وقت‌ها آدم فکر می‌کنه مردن چه قدر آسون و راحته!»

« یادم بندازید فردا یک خاطره خوب دیگه بگم. شاید به دردتون بخوره برای چی... روزنامه، هرچی... حالا بخوابید شما هم.»

چیزی مانده به صبح، به صبحی که هوا روشن می‌شود و خواب انگار بیشتر از هر وقتی می‌چسبد، چراغ‌ها را خاموش کرده اند و بند از سر و صدای ساعتی پیش اش افتاده است.

                                                                *فصل شانزدهم از رمان منتشر نشده « ملوان نصف جهان»