مردمک های مه گرفته لیلی.
دربارهی رنگ لثه ببر، داستانهای حمید پارسا
اگر داستانهای «مردمکهای لیلی» و «کلیسا رفتن» و «تا مه برنخیزد» و حتی «تانگو در مههای اهواز» شروع و پایانبندیهای به ترتیب فوقالعاده و خیلی خوب و خوب و قابل قبول دارند، داستانهای اول و آخر مجموعهی «رنگ لثه ببر» در این سطح نیستند. گزینش و چاپ داستانهای «پروانه در شکم» و «داستانی درباره فوتبال» و «سیگار کشیدن با نمرود»، نان بیاتی که مواد غذایی تازه و مرغوب را در خود گرفته و ساندویچی آخر شبی دست مشتری داده شده، حکایت بی سلیقگی نویسنده یا ویراستارند. بگذارید بیپردهتر بگویم: به نظرم کسی چوب لای چرخ چاپ یک مجموعه داستان خیلیخوب گذاشته! آن از اسم بسیار وسوسهانگیز، اما بیمسمای مجموعه، و این...انصافاً «داستانی دربارهی فوتبال» و در درجاتی پایینتر، «عطر کاج» و «سیگار کشیدن با نمرود» و «پروانه در شکم» این جا چه میکنند و چه نشانی از قلم و ذهن زیبای «حمید پارسا»ی داستانهای «کلیسا رفتن» و «مردمکهای لیلی» دارند؟
نثر بد، یک مشت داده که به کار کسی نمیآیند و در خواننده توجهی برنمیانگیزند، شخصیتهایی دوستنداشتنی، توصیف بد موقعیت، مکان، جغرافیا (اهواز؟ کجا؟ اهواز کجاست؟ دانشگاه کو؟) میپرسم داستان علمی تخیلی! «پروانه در شکم» قرار است روی کدام رکن و پایه بنشیند؟
ایدهی داستان «تانگو در مههای اهواز» اگر چه به خوبی اجرا شده، اما تکراری است. دیگران (یکی به طور مثال سودابه اشرفی در داستان «خانه پایی در ونجلیز» به نظرم) خیلی موفقتر بودهاند. هر چند تعلیق پایان این داستان دوستداشتنی و شوقانگیز است. به طور کلی به نظرم نازک خیالیهای «پارسا» و بازیهای گاهگاهش در متن، عطر خوبی به داستانها پاشیدهاند.
«از آن فاصلهی دور معلوم بود که مرا دیدهیی. الهام عاشقانه تو را آن وقت صبح بیدار کرده بود و کشانده بود توی بالکن. دستهایت را باز کردی و خمیازه کشیدی. میدانستم حالا از خواب سیر شدهیی . انگار که روز اول زندگیات باشد. شاد و امیدوار. سفیدی گردنت میدرخشید از دور. موهات شلال بود روی سینه و شانهها. من این طرف با خودم فکر میکردم موهات حتماً از حمام دیشب هنوز نمدار است. خیال نم موهایت!...برگشتم توی اتاق. خورشید به تمامی دمید. اهواز پر شد از نور دختر آفتاب...» (تانگو در مههای اهواز، ص 44)
«... چیزی توی این نوشتهها هست که رهایم نمیکند. گاهی فکر میکنم که این کفاره گناهی بزرگ است. گاهی فکر میکنم یکی نفرینم کرده. دست خطش مرا سحر کرده. رگهیی از ضجه لای خطوط هست. میترسم موقع خواندن، سرکش یک «کاف» یا دندانههای یک «سین» فرو بروند توی مردمک چشمهایم.» (تا مه برنخیزد، ص 50)
اما این باریکبینیها و نازکنویسیها در دو داستان «کلیسا رفتن» و «مردمکهای لیلی» وفور مییابند. این دو داستان، با نخها و سرنخهایی به هم مربوطاند. شاید در چینش داستانهای کتاب، بهتر بود جای این دو باهم عوض میشد. «بردیا»ی کلیسا رفتن، همان «بردیا» و « عباس کاظمی» مردمکها است که به احتمال کمتر، با منصوره یا راوی «مردمکهای لیلی»، در سالن سینما نشسته است از ترس باران. منصوره کدام است؟ دختری که روی یکی از تختهای رستوران نشسته و قلیان میکشد یا راوی دوست داشتنی «مردمکهای لیلی»؟
«شب توی رختخواب ابراهیم پشت به من خوابیده بود. به پشت گردنش نگاه کردم. همان طور که پشتش به من بود. گفت: دیدی گفتم راستشو به هیشکی نمیگه؟ گفتم: کی؟ گفت: بردیا، بردیا خان خودمون، بهم راجع به دختری که باهاش بود چیزی نگفته بود. چیزی نگفتم. آباژور کنار تخت را خاموش کردم. تو تاریکی بیدار ماندم تا ابراهیم خوابش برد.» (مردمکهای لیلی، ص 73)
ظرافتهای کوتاه نویسی «حمید پارسا»، ناخنهام رو نشکنی منصوره! ( در اشاره به نوازندگی ساز کارآکتر داستان کلیسا رفتن، ص 58)، همزمانی حس و حال آدمها در تصاویر روی پرده سینما با گفتوگوی دو نفره بردیا و منصوره در پناه سالن تاریک و گریز از باران بیرون، چند خط پایانی داستان «کلیسا رفتن»، سطر سطر داستان «مردمکهای لیلی» و حتی جای پای «معصوم»های «گلشیری» در داستان «تا مه برنخیزد» «حمید پارسا» در «رنگ لثهی ببر» را دوست دارم و میدانم وقتهای دیگری پیش خواهد آمد که چیزهای دیگر را بگذارم کنار و اینها را یکبار دیگر بخوانم. بازی هنرمندانه با موضوع تابلوی فرش لیلی و مجنون در همین داستان مردمکهای لیلی و به اصطلاح مونتاژ موازی ( به وام از سینما ) ویرانشدن جزء جزء تابلو با رسوخ گام به گام تردید و تلاطم در زندگی آرام راوی و همسرش، همچنانکه حضور دوبارهی بردیا رنگ جدیتر به خود میگیرد، برانگیزنده خوانشی دوباره و البته ستودنی است.
اما به نان بیات ساندویچی که برایم پیچیدهاند هم فکر میکنم! همچنان که از تاکید و تکرار و تصریح ساعت و تاریخ تقریر و تحریر این چنینی ته بعضی داستانها عصبانیام. به روشنی پیداست نویسنده در سراسر متن به عبارات و جملات و گاه حتی کلماتی امید بیش از اندازه بسته! مثلاً عنوان مجموعه که از جملهی « خیال لب هایت که رنگ لثهی ببر است » وام گرفته شده. جملهای که خود جای معین و مناسبی در متن داستان پیدانکرده و کاملاً پا در هواست! یا: عبارت « اذان صبح 14 اردیبهشت 85 » به عنوان زمان نگارش یکی از داستانها! و « تحریر اول – پاییز 80 در انتهای متن یکی دیگر از داستانها! به نظرم جا دارد بپرسم آن سوراخ سوزن تدقیق را باور باید کرد یا این دروازهی گشاد تقریب را؟ ضمن اینکه به طورکلی آوردن چنین عبارتی در ابتدا و انتهای متن داستان، به اصل داستان لطمه میزنند که درجای دیگری به تفصیل گفتهام. حالا در آخر و خیلی جدی از جناب پارسای عزیز میپرسم حیف این صدف نیست که قاطی مشتی خذف بشود:
«... موهای بردیا ریخته بود روی شانهاش. دستهی سه تار را چسبانده بود به شقیقهاش و پایین را نگاه میکرد. چراغ سبز شد. برگشتم بردیا را نگاه کردم که دور میشد توی هوای تاریک غروب. سایه سبیل بردیا میافتاد روی لبهای زنانهاش. «الف» بردیا را مثل دستهی سهتار پردهبندی کرده بودند.» (مردمکهای لیلی، ص 70)
تا خیلی سال بعد، همین دیروز، زنگ بزنم به عمویم که مدتهاست پیر و مریض، گوشهی اتاق خانهاش در شاهینشهر اصفهان افتاده، دوران بازنشستگی را میگذراند و بپرسم: آنموقعها، سالهایی که در قسمت حمل و نقل شرکت نفت آبادان کار میکردی و یک اتوبوس بدفورد خاکستری دستت بود، شده بود در مسیر بوارده شمالی تا بریم، خانمی را سوار کنی با دو دختر دوقلوی هفت هشت ساله و یک پسر چهارده پانزده ساله؟ ارمنی بودند...فامیلشان ...فامیلشان احتمالاً آیوازیان بود، شاید هم پیرزاد؟
با صدای خشدار و بعد از دو سه سرفهی طولانی میگوید آبادان و اتوبوس و بوارده
و بریم را یادش هست، حتی یادش هست که از روبروی باشگاه گلستان میرفته تا سینما
تاج و کلیسا و میدان مجسمه
و استخر پارکآریا و از آنجا به سیکلین
و فایراستیشن و بیمارستان شمارهی دو و میرفته و از جلوی گیت هیجده
رد میشده میرسیده به فروشگاه ستاره آبی و فلکهی الفی و میلکبار
و اَنِکس که همان اطراف بوده، خیلی
زنها و بچهها و جوانها با اتوبوس این مسیر و بالعکس را میرفتند، میرفتند مدرسهی
ادب که مخصوص بچههای ارمنی بوده و...اما زنی به این اسم را نمیشناسد.
میپرسد: حالا چه طور مگر؟ چی شده بعد از این همه سال ؟
میگویم: چیزی نشده عمو...فقط چون این خانم، همین کلاریس یا هر اسمیکه داشته و شوهرش سینیور استاف پالایشگاه بوده و چند سال پیش جایی نوشته شما را میشناخته گفتم شاید...شاید...
دوباره به سرفه میافتد. بعد میپرسد: مرا؟ کجا نوشته؟ به کی نوشته؟ به تو گفته؟
توضیح میدهم که به من یکی که نه...اما نوشته و من بعداز ده دوازده سال تازگیها، یعنی همین دیروز، نوشتهاش را خواندهام. اجازه بده... گوشی را نگهدار!
آنوقت از پشت تلفن، جملههایی از کتاب « چراغها...» را میخوانم که در وصف آنموقعهای عمویم و اتوبوسی است که دستش بوده و مسیری که مسافر جابه جا میکرده:
« اتوبوس رسید. سوار که شدم راننده سلام کرد. از دیدنش تعجب کردم...سلام آقای عبدی، شما که خط پالایشگاه کار میکردی؟...خندید. چه کنیم خانم؟ پیشرفت کردیم. شما خوبید؟ سلامتید؟» چراغها را..، صص 172 و 173.
یادش نمیآید. بازهم سعی میکنم. از خواهرش میگویم. آلیس نامیکه در اتاق عمل بیمارستان کار میکرده و با مرحوم زن عمو خیلی خوب بوده. میگویم حتی آن داستان همیشگی شما را هم نقل کرده. داستان آن تهرانی که به جای کلمهی «پاس» میگفت «ماس»! میشنوم سکوت کرده، انگار منتظر است. میخوانم:
« بچهها یک به یک گفتند « پاس » و از جلو راننده گذشتند. آقای عبدی خندید و گفت پریروز مسافر تهرانی داشتم. شنید مسافرهای شرکت نفتی یه چیزی میگن و پول بلیط نمیدن، به جای « پاس » گفت « ماس »! چراغها..،ص 173.
بیفایده است. مکانها را بله اما آدمها را اصلاً بهیاد ندارد. شاید اقتضای سن باشد. شاید آنهمه سختی بعداز جنگ که بر او رفته یا دوران طولانی بازنشستگی و دوری از آبادان و آدمهایش...شاید چون آدمها، اغلب فقط از او عبور میکردند، میآمدند، سلامیمیدادند و خداحافظی میگفتند و میرفتند اما مکانها...مکانها همواره سر جایشان ساکن میماندند تا او، هر وقت که بخواهد و اراده کند، به دیدارشان برود و باز به اختیار و اراده از آنها بگذرد...از آنها، همانهای در آبادان، درآبادان بیست سال بعد بههمریخته و ویران!
اما در آن دهه که پیرزاد روایت میکند، آبادان شهری است با جمعیتی اغلب غیر بومی. پالایشگاه آبادان، از پانزده بیست سال قبل نیروی کار سراسر ایران را به خویش خوانده و نوعی اجتماع کاستی پدید آورده است. اجتماعی که، به زعم بعضی نظریهپردازان احزاب سیاسی، بالقوه قابلیت پرورش و عرضهی نمونههای شاخص « پرولتاریا »ی صنعتی را دارد و تحقق آرمانها و هژمونی طبقه کارگر در انقلاب پیش رو را نوید میدهد. به راستی که باید حضور بههم پیوستهی چندین هزار کارگر صنعتی را در محدوده پالایشگاه نفت آبادان، امری قابل توجه و بی بدیل در نظر داشت.
شهر آبادان در کنار اروندرود، مرکب از چندین محلهی بزرگ بود. نخست تقسیم کلی شهر به دوقسمت شرکتی و شهری قابل توجه است. قسمت شرکتی شامل دو محلهی بریم و بوارده ( شمالی و جنوبی ) بود که مختص کارمندان ارشد و متوسط بالای شرکت نفت بود. ساکنین این محلهها به امکانات رفاهی و تفریحی ویژهای دسترسی داشتند. باشگاههای کارمندی ( باشگاه نفت، باشگاه گلستان و... ) مجهز به سالنهای ورزش و کتابخوانی و کنسرت و رقص و بار و رستوران و فضاهای سبز زیبا و استخر و غیره غیره بودند. بنابه قانونی ناگفته، از ورود خانمهای چادری و آقایان بدون کراوات به این مراکز جلوگیری میشد. افراد با نشاندادن کارت عضویت باشگاه اجازه ورود مییافتند و صد البته مدیران داخلی باشگاهها ( همچنان که در داستان خانم پیرزاد به درستی و دقت اشاره شده ) به مرور تکتک اعضا و حتی خانوادههای آنان را میشناختند و رفت و آمد به باشگاه گاهاً با گفتن فقط کلمه « پاس » یا اعلام شماره چهار رقمیکارمندی عضو مجاز میشد.
سینما تاج، یکی از جاذبههای مهم آبادان شرکت نفتی بود. ساختمانی زیبا و مجهز با فضای سبزی کم نظیر و نظم و وقاری در خور که همزمان با سینماهای تراز اول پایتختهای مهم اروپا و شهرهای درجه اول آمریکا به نمایش فیلم ( به زبان اصلی و گاهی هم دوبله به فارسی ) مشغول بود. از ویژگیهای منحصر به فرد «تاج» یکی هم نقشه شماتیک چیدمان صندلیها بود که در هنگام خرید بلیت توسط مسئول گیشه جلوی چشم خریدار گشوده میشد تا او خود محل نشستن خویش را انتخاب نماید. بر این اساس کسانی ( مثل خود من! ) قرار میگذاشتند ردیف فلان صندلی بهمان بنشینند و به طرفشان میسپردند صندلی کناری آنها را انتخاب کند! این ویژگی را بعدها و تا بهحال در جایی ( در ایران که سهل است در بعضی کشورهای دیگر هم که رفتهام و دقت کردهام ) ندیدهام. هرچند شاید شما دیده باشید!
اما غیر از دو محلهی بریم و بوارده،
محلههای وسیع دیگری هم بودند که عمدتاً کارگر نشین بودند. هر چند شکل و معماری
داخلی خانهها در کل این محلهها به گونهای بود که در هر ردیف دهتایی خانههای
کارگری دو خانه اول و انتهای ردیف ( لین ) که خانههای دو نبش بودند مختص
کارمندان متوسط شرکت بود؛ همانها که در کتاب پیرزاد به تلویح جونیور استاف
( در مقابل سینیور استاف ) نامیده شدهاند. محلههای تانکی یک و دو و فرحآباد
و شاهآباد و پیروزآباد و...از این جمله بودند. بیش از دههزار
خانهی سازمانی در آبادان وجود داشت و همه یک طبقه و با معماری یکسان. در کتاب
خانم پیرزاد تنها از یکی دو تا از این محلات وسیع و مهم، آن هم صرفاً، با ذکر نام
یاد شده است. دو باشگاه کارگری و بعضی امکانات دیگر مثل سینما بهمنشیر و سینما
پیروز و استخرها و کتابخانه و زمین ورزش و بازارهای محله و البته مدارس (
دبستان و دبیرستانهای پسرانه و دخترانه ) برای استفاده اهالی این محلات تدارک
دیده شده بود.
اما بخش بزرگ شهر آبادان بافت غیر شرکتی آن بود. همهی کسانی که مستقیماً با پالایشگاه و شرکت نفت و پتروشیمیو...مرتبط نبودند در این محلات ساکن بودند. محلاتی که به وضوح فاقد آن سطح از امکانات رفاهی و تفریحی بریم و بوارده بودند. بومیان آبادان عرب بودند و به طور عمده در نخلستانهای مجاور شط زندگی میکردند. نگاه کاستی حاکم بر جذب نیرو در شرکت نفت تا آنجا پیش رفته بود که هیچ عرب و آبادانی بومیاجازه نمییافت از سطح کارگری و حداکثر استادکاری در رده بندی شغلی پالایشگاه بالاتر برود. به عبارت دیگر هیچ کارمند ( اعم از سینیور و جونیور ) عربی وجود نداشت. یومایی که پیرزاد در داستان خود دارد ( و به اشتباه به عنوان نامیخاص به زن نسبت میدهد ) همان اسم عام زن عرب است برگرفته از کلمه اُم. تقریبا همه دستفروشها در بازارهای سبزی و ماهی و میوه محلات شهری و شرکتی ( بخصوص کارگری) زنها ( یوما ) و مردها ( زایر ) عرب بودند.
صحنه حملهی ملخها در رمان پیرزاد که بهجا و زیبا توصیف شده و ماجرای پس از آن ( جمعآوری ملخها توسط یوما و بچههایش ) مرا به روزهایی عجیب در دوران دبستان برد. روزهایی که یوما تودهای ملخ خشک در سینی جلویش گذاشته بود و ما، من و همسن و سالهایم، سکهای میدادیم و جیبمان را پر میکردیم و فاصله مدرسه تا خانه را...خرچ خرچ ملخ جوشانده خشکشده میخوردیم و از لذتی شور و ممنوع بال در میآوردیم.
سیزدهبدرهایمان پر از یوما و زایر بود. به نخلستانهای مجاور شط میرفتیم. این روزها بود که کوسه دست و پا قطع میکرد. این روزها بود که مردمیبه آب میزدند و کوسهها امان نمیدادند. گاومیشها بودند. کوسهها از رنگ سیاهشان میترسیدند و فاصله میگرفتند. پسرکی که پوست سبزه و سیاه داشت بی ترس در آب گلآلود شنا میکرد. ناگهان فریادی از جایی دیگر بر میخاست. مردی را از آب میگرفتند. دست یا پایی به چند ردیف دندانهای تیز کوسه رفته بود.
« پناه بگیرین! پشت گاومیشها پناه بگیرین! »
پسرک سیاه سر به سر گله میگذاشت و گاومیشی دم تکان میداد و به اطراف آب میپاشید.
« به ترازوی آقای ادیب نگاه میکردم که چند جایش زنگ زده بود و کفههایش کج و معوج بودند. حوصله نداشتم به آقای ادیب بگویم تو بدتر از این گرما را هم دیدهای. من هم دیدهام. امشب و فردا شب و پسفردا شب بچههای محلهی عربها و احمدآباد و محلههایی که نه اسمشان را میدانم و نه هیچ وقت رفتهام ، برای خدا میداند چندمین بار میزنند به شط و اگر جان به کوسهها ندهند ، دستی یا پایی میدهند و ما از آلیس میشنویم که دیروز هفت تا کوسهزده آوردند بیمارستان، امروز هشت تا، دیشب ده تا... و من و آرتوش و مادر نچنچ میکنیم و بعدا زسکوت کوتاهی که فکر میکنیم برای مرگ یا از دست دادن عضوی از بدن مناسب و کافی است، حواسمان را میدهیم به بچههای خودمان که میگویند عصرانه چی داریم؟ شام چی داریم؟ مردیم از گرما... چرا درجهی کولر را زیاد نمیکنید» ص 253
فصل بزرگداشت فاجعه 24 آوریل، ( فصل 21 ) کتاب درخششی غبطه برانگیز دارد. خاتون یرمیان، بازماندهای از آن فاجعه، خاطراتی را باز میگوید. راوی، در اینحال، انگار از سر تفنن به تماشای فیلمیاشکانگیز رفته به توصیف وضعیت میپردازد: « آمدم کیفم را باز کنم که آلیس بستهی کوچک دستمال کاغذی را دراز کرد طرفم. دستمالی برداشتم و بسته را گرفتم طرف نینا. مادر سر میجنباند و زیر لب میگفت امان از روزگار ظالم. توی تالار فقط صدای نفسهای بلند و کوتاه بود و صدای خستهی خاتون: مادر گریه میکرد و بقچه و صندوق پر میکرد و میبست. پدر فریاد زد جانیست، زن! ول کن این خرت و پرتها را ! وقت نیست! بجنب! مادر شیون میزد: کمییک صبرکن! کمییک فقط! با خواهرم زیر درختهای انار هاج و واج ایستاده بودیم. نشستیم روی بقچهها و صندوقها و راه افتادیم...قیامتی بود از خاک و ناله و نفرین. عروسکهای پارچهای گم شدند و من و خواهرم گریه کردیم. اول برای عروسکها، بعد برای پدر، برای مادر، برادر و همدیگر...و بلافاصله ادامه میدهد: بستهی دستمال کاغذی دست به دست گذشت و خالی شد.» ص 135. اما روایت این فاجعه، فاجعهی اخیر، فاجعهی نشستن و گوش سپردن به سخنرانی پیرزنِ باقیمانده از کشتار 24 آوریل و در دستمال کاغذی فینکردن و اندکی، بله فقط اندکی به فکر فرو رفتن، به همین جا ختم نمیشود و چنین است که لایههای زیرین این اثر پیرزاد را آشکار میسازد:
« شب در اتاق نشیمن پاها را گذاشتم روی میز جلو راحتی و سر تکیه دادم به پشتی. مو پیچیدم دور انگشت و به نقاشی بالای تلویزیون نگاه کردم. آبرنگی بود از کلیسای اِجمیآذین در ارمنستان. یادم نیست از کی شنیده بودم که کلیسای آبادان را از روی همین کلیسا ساخته بودند. چشم به نقاشی گفتم: طفلک خاتون! آرتوش از پشت روزنامه گفت: چی؟ گفتم: طفلک خاتون، مادرش، پدرش، همهی آن آدمها، باید میآمدی و میشنیدی. به اجمیآذین نگاه میکردم. گفتم: چرا روز و ساعت مراسم را نمیدانستی؟ چرا برایت مهم نیست؟ چرا نیامدی؟
دست کشید به ریش و به نقاشی اجمیآذین نگاه کرد. بعد گفت: میدانی شُطیط کجاست؟ جواب که ندادم دست کردی توی حیب شلوار و رفت تا پنجره. چند لحظه حیاط را نگاه کرد. بعد برگشت. با نُک کفش یکی از گلهای قالی را دور زد: دور نیست. بغل گوشمان، چهار کیلومتری آبادان. دوباره به حیاط نگاه کرد: خواستی میبرمت ببینی. ماداتیان و زنش و نینا و گارنیک را هم دعوت کن. برگشت نگاهم کرد. زن و مرد و بچه و گاومیش و بز و گوسفند همه با هم توی کَپَر زندگی میکنند. دست از جیب در آورد و بند ساعتش را باز کرد. باید روز برویم چون شطیط برق ندارد. یادت باشد آب هم برداریم چون لولهکشی هم ندارد. ساعت را کوک کرد. باید حواسمان باشد با کسی دست ندهیم و بچهها را نوازش نکینم چون یا سِل میگیریم یا تراخُم. راه افتاد طرف اتاق. به خانم ماداتیان بگو شکلات انگلیسی برای بچهها نیاورد. چون گمان نکنم بچههای شطیط به عمرشان شکلات دیده باشند. به گارنیک هم بگو کفش ایتالیایی نپوشد که گِل و پِهِن تا قوزکش بالا میآید. زل زده بودم به اجمیآذین. آرتوش از دم در اتاق برگشت. آمد ایستاد روبه رویم و زل زد توی صورتم: فاجعه هر روز اتفاق میافتد. نه فقط پنجاه سال پیش که همین حالا. نه خیلی دور که همینجا، ورِ دل آبادان سبز و امن و شیک و مدرن. ساعتش را بست. گفت: در ضمن حق با توست. طفلک خاتون. طفلک همه آدمها...» صص135 تا 137
این نقل قولهای طولانی را به این دلیل آوردم که به نظرم جان کلام این رمان بر خلاف نظر خیلیها، آن خیالپردازیهای به اصطلاح عاشقانه کلاریس یا ویولت و آلیس و یوپ و امیل نیست. نمایش ابعاد و سطوح پنهان و نگاه به جهانی هر چند هنوز کوچک اما بسیار مدرن است که در جمع محدود دو سه خانواده ارمنی در آبادان دهه چهل شکل گرفته و دارد خودش را تثبیت میکند. میتوان به استناد بعضی ماجراهای رمان، روایت پیرزاد از این جهان را نوعی برانگیختن فقط احساسات سطحی ارزیابی کرد و نا عادلانه اثر را عامیانه فرض کرد. میتوان به استناد وجوه برجسته نشده اجتماع آن روزهای آبادان و محیطهای کارگری و صنعتی، وجوهی که مدتهای زیاد مورد توجه و تایید بسیاری از نویسندگان جنوبی بوده، رمان پیرزاد را اثری از سر سیری! معرفی کرد. میتوان به استناد نام و اعتبار شمیم بهار ( که گویا ویراستاری کتاب را به انجام رسانده ) ارزشهای مسلم کار خود پیرزاد را زیر سئوال برد. میتوان همهی ماجرا را به شکلی ساخته و پرداخته شبکهی تبلیغات ماهرانه ناشر و نویسنده و دیگر و دیگر دانست و...حتی میتوان شمشیر از رو بست و به جنگ نویسنده رفت و سینه چاک داد و فریاد زد من نه چراغها را خاموش میکنم و نه عادت میکنم! میتوان همچنان مخالف بود و همچنان از خواندن و دوباره خواندن این اثر پرهیز کرد. اما...
باید بگویم خیلی خوشحالم که تا همین چند روز پیش کتاب را نخوانده بودم. نمیدانم چرا، یا نمیتوانم توضیح بدهم. اما شاید چراییاش در همین چگونگیاش باشد. حوصله کنید لطفاً، خواهم گفت.
از سالهای آخر دورهی دبیرستان در آبادان یکی هم عشق و علاقهای ماند که به صحافی داشتم. همکلاسی داشتم که پدرش در چاپخانه شرکت نفت کار میکرد و یک روز دیدم جزوههای درسی دوستم، حمید را، صحافی کرده و در یک مجلد زیبا و محکم و وسوسهانگیز، با نوشتهی طلاکوب روی جلد، دست پسرش داده. یکی دو هفته بعد چهل پنجاه شماره « فردوسی » را که برادرم میخرید و میخواند و در گوشهی انباری خانه روی هم چیده بود تحویل حمید دادم. از آن به بعد این کتاب سنگین و قطور و سراسر داستان و شعر و عکس و مصاحبه همدم ساعتهای طولانی آخر شبهایم شد. کتابهای دیگری را هم به حمید دادم. چند مجموعه شعر، چند مجموعه داستان، چند شماره ماهنامه نگین...کتابهای دیگری را که خیلی دوست داشتم.
وقتی دوست عزیز از دست رفتهام، ابراهیم مصطفی زاده، همت مضاعف کرد و چند رمانی را که تقریباً همزمان با هم در جوایز ادبی تهران و محافل داستانخوانی شیراز مطرح بودند در یک بستهی پستی فراموش نشدنی به قشم فرستاد، بلافاصله به فکر صحافی آنها افتادم. فرصت این کار خیلی زود بدست آمد. صحافی چهار راه مرادی در بندرعباس، نیمهی غایب سناپور، همنوایی شبانهی ارکستر چوبهای قاسمی، من ببر نیستم صفدری، اسفار کاتبان خسروی و البته چراغها را من خاموش میکنم پیرزاد را در یک مجلد زیبا با جلد قرمز به من برگرداند.
حالا خیالم راحت شده بود که کسی هیچکدام از این کتابها را قرض نمیگیرد ببرد که دیگر نیاورد. فکر میکردم دیگر همهشان، این پنج رمان خیلی خوب ایرانی، همیشه هستند و اگر قرار شود نباشند باید هیچ کدامشان نباشند! اما عیب بزرگ کار این بود که نمیتوانستم هیچکدامشان را با خودم به رختخواب ببرم و...حتی نمیتوانستم عینک مطالعهام را، بسته نبسته، لای صفحات بگذارم و چشم ببندم و...
بعدها نیمه غایب را نصفه نیمه رها کردم. ارکستر شبانه را با ولع خواندم. من ببر نیستم زمینام زد و در همان چهل پنجاه صفحه اولش پشتم را به خاک مالید و از تشک بیرون پرتم کرد. اسفار کاتبان نخوانده باقی ماند. و چراغها... همه نزدیک به سیصد صفحه را، در حالی که مجلد قرمز سنگین و قطور روی زانویم بود و لبهی تختم نشسته بودم خواندم. همهی نزدیک به سیصد صفحه آماده بودم کتاب را بگذارم کنار بالشم و بخوابم یا...از جایم بلند شوم، راه بیفتم بروم و رد آب و ساحل را بگیرم و برسم به آخر خلیج فارس، از بازار ماهی فروشها بگذرم و راهم را کج کنم به سمت بوارده شمالی. همه دو سه شبی که به خودم امان دادم و نخواستم کتاب تمام شود و...
الان است که میتوانم بگویم چرا خوشحالم که قبلاً کتاب را نخواندهام. میتوانم خودم را کودکی ببینم که شکلات مکیناش را از ترس و دست برادر و خواهرهایش جایی پنهان میکند که بعد سر فرصت از آن کام بگیرد. اما در بازی و سرگرمیهایش فراموش میکند. مدتها میگذرد و درست وقتی، زمانی، ساعتی، دمیکه عرقکرده و خسته خودش را در تاریکی و گوشهای پنهان کرده و همه بچهها دنبالش میگردند و صدایش میکنند انگشتش به کاغذی سلفونی میخورد که همینطوری خش خش صدا میکند و بوی شکلات زیر دماغش میپاشد.
در استخر پارکآریا شنا میکردیم. ساعت رو به تاریکی میرفت. روزهایی از هفته، هشت به بعد، استخر مختلط بود. توی آب میماندم همه بروند. خودم را پشت درختهای سه پستان دور تا دور استخر، زیر دوش آخر، پشت نیمکتی که حولهام را رویش، مثلاً، میخشکاندم پنهان میکردم تا پیداشان شود. بیشترشان ارمنی بودند. میشد زیر آب شنا کنم و مثلاً هیچ حواسم نیست دست به پوستشان بکشم. نه شبیه مادرم و نه شبیه خواهرهایم...مثل خودشان بودند. سفید، با خالهایی ریز که فکر میکردم باید روی پوست گردن و بازو و پشتشان پراکنده است.
پیاده تا میدان مجسمه میرفتیم. میگفتیم و میخندیدیم. از جلوی سینما تاج رد میشدیم. درِ بزرگ آبی آن جا بود. زنی از رو به رو پیدا میشد. از کلیسا بیرون زده بود.
«... برگشتم طرف محراب، صلیب کشیدم و آمدم بیرون. رفتم طرف خانه . گرمای هوا دلچسب بود. چند وقت بود از گرما لذت نبرده بودم؟ نرسیده به سینما تاج، سرگرداندم به راست. ته کوچهی بن بستی درِ بزرگ آبی مثل همیشه بسته بود و دمِ در مثل همیشه پاسبانی ایستاده بود. شنیده بودم پشت در آبی محلهای است شبیه بازار کویتیها با قهوه خانه و مغازه و دکان و خانه. زنهای پشت در آبی شاید سال به سال پا از این محله بیرون نمیگذاشتند. همیشه دلم میخواست پشت در آبی را ببینم و میدانستم محال است.» ص 222
چه میدانستم خیلی سال بعد، همین محله و درِ آبی و پاسبانش، سینما تاج و دیگر و دیگر را، اینطور خواهم نوشت:
«...از چندتا سُبور و سنگسر و مگس توی سینی عکس گرفتم. دو بطری آب معدنی سرد و تگری با چهار لیوان یکبارمصرف خریدم. از خیابانی که سرآخر به سینما تاج میرسید گذشتیم. هوا، نه آنقدر که کلافه کند، گرم بود. آب سرد عالی و محشر بود. دیوار ته کوچههای سمت چپ خیابان را پایین ریخته بودند. جنینهای چندماهه را تو کیسههای نایلونی گره زده پرتاب میکردند این طرف دیوار. تابستان همانسال را به هم زده بودند و هیچ اثری از خورشیدو و درِ آبی بزرگ و پاسبان چاقی که بیست و چهار ساعته جلوش کشیک میداد نبود. رنگ آجری روشن سینما تاج قهوهای سوخته بود.» آبادان عکس. باید تو را پیدا کنم. ص 99
*
*
*
شنیدهام کتاب خانم پیرزاد، چراغها را من خاموش میکنم به چاپ چهلم و پنجمش نزدیک شده یا رسیدهاست. اگر حتی چیزی شبیه به این اتفاق افتاده باشد باید دست جمعیت کتابخوان و علاقمندان به ادبیات داستانی کشورمان را به گرمیفشار داد و بوسید. باید به اینقدرشناسی و توجه ارج نهاد و مفتخر بود. باید ایمان آورد که مردم حرف آخر را میزنند و درست هم میزنند. باید باور کرد که مروارید را، حتی اگر ته اقیانوس باشد، سر انجام خواهند یافت و خواهند شناخت و دوست خواهند داشت. من هم یکی از این مردم. خواهم گفت چرا همچنان به این پرواز غبطه برانگیز خانم پیرزاد فکر میکنم و رد سایه بالهای گشودهاش را، بر زمین ناهمواری که خودم ایستادهام و پیش رو و اطرافم هم گسترده، دنبال میکنم.
1- « مرد عربی پنج شش بز انداخته بود جلو و توی پیاده رو میرفت. مرد عرب دیگری سوار دوچرخه سعی میکرد پا به پای هم صحبتش آرام براند و چرخ جلو مدام چپ و راست میشد. بوی پالایشگاه میآمد و توی آسمان یک تکه ابر هم نبود. » ص 222
« گارنیک سینی شربت به دست از وسط بچهها گذشت وادای پا گذاشتن روی اسباب بازیها را در آورد.» ص 118
« آقای رحیمیداشت حیاط را آب میداد و مثل همیشه بلند بلند آواز میخواند. آرمن گفت آقای رحیمی بسکه بد صداست خانم رحیمیاجازه نمیدهد توی خانه آواز بخواند. برای همین آقای رحیمی هر روز سه بار باغچه و حیاط و نصف خیابان را آب میدهد.» ص 113
« تا قهوه حاضر شود زیر شیر ظرفشویی دست شستم، در قوطی یاردلی را باز کردم و به دستهایم کرم مالیدم...» ص 88
و دهها مورد دیگر جزیینگری و ظرایف روایت اهمیت دارند. دقت کنیم به توصیف هوا و آدمها و حرکات و نقل عبارات ویژه مکان داستان (آب دادن به حیاط ) و نیز به معنای پسِ پشت بعضی کارهای به ظاهر معمولی (کرم مالیدن به دست، با توجه به دست بوسیدن چند شب قبل امیل ).
2- « قرن نوزده. زنی آمریکایی با مردی انگلیسی ازدواج میکند که وارث عنوان لردی است. ترجمه وازگن مثل همیشه روان بود وساده. خانم سیمونیان میداند پسرش میآید خانهی ما؟ چرا نداند؟ لرد بزرگ از این که پسرش با دختری آمریکایی ازدواج کرده دلچرکین است و پسر را از عنوان و ارث محروم میکند. دوقلوها حتماً از قصه خوششان میآید. منکه هیچ وقت توی خانه ماتیک نمیزدم. جمله خیلی طولانی است، دو جملهاش کنیم. مدادم کو؟ لابد باز بچهها برداشتهاند. توی این خانه هیچچیز هیچوقت سرجایش نیست. پسر لرد و دختر آمریکایی صاحب پسری میشوند. از کاه کوه میسازی. سر چیزهایی که هیچ به ما مربوط نیست ساعتها حرف میزند و سر مسایل خودمان ول میکند میرود. چه چیزی مهمتر از بچهها ؟ پسر لرد میمیرد. پدر بزرگ عجب آدم خودخواهی است. طفلک زن آمریکایی. آرتوش خودخواه است. خیلی خودخواه. زنگ در را که زدند از جا پریدم. نرسیده به راهرو، با دستمال کاغذی ماتیکم را پاک کردم.» ص 150. نمونههای دیگری هم هست گه قابل توجه و ارجاعاند. زیبایی و قدرت در روایت همزمان ماجراهای اصلی و فرعی داستان و ارتقاء متن تا حدی که پتانسیلها و قابلیتهای واقعاً موجود نویسنده درارائه این چنینی اثر محرز میسازد. به این ترتیب متقاعد میشوم همه انتخابهای او، در شیوه و لحن و زبان روایت و بیش از آن، در تعیین راوی و زاویه دیدش، یقیناً مبتنی بر هوشمندی وی است و نه از سر تصادف یا عادت یا به زعم بعضی مخالفان اثر، به اصطلاح عامگرایی مرسوم این سالها.
3- مهمتر از همه را هم قبلاً گفتم. همان... نمایش جهانی کوچک اما به شدت مدرن. جهانی که امروز هم تازه و بدیع و جذاب مینماید. فردیت کنجکاوی برانگیز دختران و زنان و پیرزنان و تا حدودی مردانی از اقلیتی آرام، در شهری با شاخصههای برجسته مدنیت مدرن در بخش شرکتی به طور عام و در محلات ممتازی از این بخش بهطور خاص، و فقر و عقب ماندگی و بیماری در بخشهای وسیعتری که عمدتاً مسکن غیرشرکتیها و به ویژه بومیان عرب خوزستان بود. تضادی در یک جامعهی مبتنی بر روابط کاستی؛ تضادی که اگر چه به ندرت اما گاهی بوی انقلاب هم میداد.
از جذابیتهای سراسری متن هم همین را میگویم که به نظرم بوی پیرهن آستین حلقهای و کت و دامن خوشدوخت، با پارچه انگلیسی میدهد. بوی روکش چرمیصندلیهای سینما تاج، وقتی در تاریکی و در آن ردیف معین و صندلی معهود مینشستم و منتظر کسی بودم.
به نقشه
جغرافیای سرزمینمان نگاه کردهاید؟ منظورم تازگیها و یا هروقت داستانی ایرانی میخوانید
است؟ به نظر من که نقشهها پر از الهام و خاطرهاند. یادتان هست یکی از صحنههای
پایانی پابرهنههای سه جلدی زاهاریا
استانکو و احمدشاملو را؟ جایی که پسرک در زندان است و روی کف سیمانی سلولش نقشه
شهرها و کشورها را میکشد و رنگ میکند؟ سفر میکند و هردم مواظب است پا روی آبیها نگذارد که دریایند یا روی سبزها که جنگل؟
ما در نقشهمان همه چیز داریم. حداقل بیشتر چیزها را... کوه تا دلمان بخواهد، جنگل هم زیاد، دریا و خلیج و دریاچه، بیابان وکویر، شهرهای چند میلیونی، روستاهایی با کمتر از ده خانوار، نمک، ماسه، خاک، رودخانه و شالی،... برف و یخبندان و سرما، گرمای صحاری، آفتاب و مه، طوفان و زلزله،...همه چیز، واقعاً همه چیز داریم.
داستان زاییدهی تفاوتهاست. از فاصلهها و ویژگیهاست که داستان پا به جهان میگذارد. داستان میگوییم که فاصله خودمان با دیگران را تعریف کنیم؛ که برداشت انحصاری خودمان از پیرامونمان را به ثبت برسانیم و نمایش دهیم. نگاه به محیط طبیعی و پدیدههای جغرافیایی نزدیک، بدلیل اعتبار پیش و بعد از تاریخی شان، از نگاه به سایر جنبهای تحدید کننده یا بسط دهنده زندگی اجتماعی و فرهنگی ما اهمیت بیش تری دارد. چرا که این دسته از پدیدهها و ویژگیهای جغرافیایی، قبل از شکل گیری هر وجه دیگری از زندگی اجتماعی ما وجود داشته و قطعاً پس از هر تغییر شکل جدی و بنیادی در این وجوه حتی، همچنان معتبر و موجود خواهند بود. ما، به سه مختصه جغرافیایی و یک مختصه زمانی تعریف میشویم و واقعیت مییابیم. هرچند در عرصه هنر ( در این جا داستان ) و در حضور تخیل، این اصل بدیهی لازم است هربار و به ناگزیر خود را دوباره تعریف کند. و این، محل بسیاری مناقشههاست.
در چند سال گذشته، طی مقالاتی که اشاره خواهم کرد، جنبههایی از کم توجهی یا بی توجهی بعضی از داستان نویسان ایرانی را به عوامل جغرافیایی محل داستان ( به طور خاص جنوب جغرافیایی ایران ) مورد دقت قرار داده ام. با این هدف که نشان دهم کوتاهی در این مورد، محدود کردن جهان داستانی و صرفنظر کردن از امکانات واقعاً موجود این فضاهاست. نگاه سطحی و برنگذشتن از لعاب و رنگ و روی مکان، نویسنده را از دستیابی به ارزشهای اصیل هنری و ادبی و در خلق شخصیتهای باور پذیر و آفرینش وضعیتهای داستانی جدی باز میدارد. به استفاده ابتدایی از کلمات میماند بدون آن که به معنای دقیق یا احتمالاً چندگانه و لحن و موسیقی و...آن در عبارت و متن توجه کافی شده باشد.
ابراهیم گلستان، در داستان معروف خروس، بندری در نزدیکی بوشهر را به عنوان مکان وقوع ماجراها بر میگزیند. در حالی که هیچ موجبیتی برای این انتخاب که از دل داستان بجوشد وجود ندارد. تاکیدهای نویسنده و آشنایی نسبی او با ویژگیهای معدودی از محیط جغرافیایی مورد نظر منتهی به شکل گیری این سئوال جدی است که چرا، و دقیقاً چرا نویسندهای با تواناییهای محرز گلستان مرتکب چنین خطایی میشود؟ چرا معماری خانه محل رویدادهای داستان را که براساس ویژگیهای اقتصادی و اجتماعی و به خصوص فرهنگی شکل گرفته تا کارکرد مناسب خود را با چنان سطحی از زندگی اجتماعی و تعامل بین افراد داشته باشد به هم میریزد؟ به جنبههایی کلیدی از جهان داستانی واقعاً موجود پشت میکند تا روایت داستانی خود را جاری کند؟
همچنان که در مقاله مفصل « این را تو میگفتی! » اشاره کرده ام « مضیف» یا اتاق مجلسی خانه را، جا به جا میکند به طوری که بتواند در مقام راوی و از آستانه در،کل حیاط را زیر نظر داشته باشد و به ذکر جزئیات ماجرا بپردازد. جالب آن که همین راوی با فرهنگ و اهل سیاست از دم ظهر تا وقت نهار در اتاق مجلس میزبانش همه کار میکند و همه جا سر میکشد اما تا وقت حاضر شدن پای سفره، یادش نیست هنوز کفش اش را درنیاورده! چه بسا یادش هست اما مثل نویسنده اش لازم نمیبیند!
از همه خندهدار این که راوی داستان در صفحههای پایانی ماجرا و بعداز آن درگیری و شلوغ بازی منجر به آلوده شدن میزبان به گند و کثافت سراغ او را که ناخدا یا صاحب جهاز است در حمام عمومی میگیرد!! حمام عمومی در بندری کوچک! جاییکه مردم همین طوری بدون بهانه هم برای تن شویی به دریا میزنند ( و این چه قدر داستانی تر است تا رفتن به حمام عمومی! ) چه برسد به اینکه آلوده گند و کثافتی هم شده باشند. به زعم جناب راوی، یا دقیق تر بگویم نویسنده، دریا در مجاورت بندر، فقط برای این استکه با قایق بیاییم و طلبکار و متفرعن، برویم خانه مردم و با کفش تا ته بساط و زندگی شان سرک بکشیم و نه یک واقعیت بدیهی و آشکار جغرافیایی.
اکنون یک بار دیگر سوالی را که در مقاله مذکور طرح کردم تکرار میکنم: چه دلیلی دارد نویسنده ماجرای کتاب خود را در مکانی با چنین خصوصیاتی که نمیشناسد و در مواردی جعلی و ساختگی اند روایت کند؟
نمونه دیگر از رمان « بانوی لیل » محمد بهارلو نقل میشود. بهارلو داستان نویس و داستان شناس جنوبی که نمونههای موفقی مثل « حکایت آن کس که با آب رفت » در کارنامه ادبی خود دارد ( و شناخت کلی و دقیق او از مختصات جغرافیایی مکان داستانهایش، آبادان، که زادگاه وی نیز هست در این توفیقها موثرند) دو اثر بانوی لیل و « عروس نیل » را در فضای جزیره نوشته است. شناخت عینی او از جزیره، احتمالاً محدود به دوسال حضور و کار او به عنوان معلم در یکی دو روستای جزیره قشم است. اما هنگامی که سگ راوی داستانش را توصیف میکند که پشمالو است تعجب خواننده را بر میانگیزد. بی تردید حضور سگ پشمالو، به همان دلیلی که گربههای پشمالو یا گوسفندها و... نمیتوانند در گرمای طافت فرسای جزیره زندگی کنند غیرقابل باور است. این نادیده گرفتن شرایط معین و بارز جغرافیایی، بیش از آنکه از جذابیتهای دیگر داستان را تحت تاثیر قرار دهند نشانهی کم توجهی نویسنده به داستانی بودن همین تفاوتهاست. وقتی داستان یا بخشها و عناصری از داستان خود را از جای دیگر برمیداریم و بی ملاحظه به جغرافیای مکان مورد نظر به داستان تزریق میکنیم، اشتباهی که گلستان نیز در خروس مرتکب شد، به عناصر و ارزشهای داستانی واقعاً موجود این جغرافیا پشت کردهایم.
اما اجازه بدهید به دو نمونه دیگر در این مورد مختصراً توجه کنیم. قبل از آن شاید این توضیح ضروری باشد که جنوب در مفهوم کلی جغرافیایی خود شاید ناظر به ویژگیهای معین و برجستهای نباشد. در واقع جنوب هر کشوری میتواند شمال کشور دیگری به حساب آید. اما در کشور ما، جنوب دارای ویژگی بارزی است: مجاورت با دریا. شاید دریا اگر نه در بیشتر جاها به معنای بیکرانگیاش، اما به هرحال همچون پهنه گسترده کاملاً متفاوتی پیش روی زندگی و مردمان آن حضور دارد. این امر در بنادر و از آن بیشتر جزایر ملموستر و تعیین کنندهتر است.
حالا اگر نویسندهای در یک داستان نود صفحهای، به روایتی از ساکنان جزیرهای با نام مشخص بپردازد و در تمام متن این بهنه گسترده سراسری که جزیره را محاصره کرده است نبیند یا نادیده بگیرد جای تامل جدی دارد. اگر چینن رویهای لحن و زبان و فضای کلی داستان را نیز شامل شود میتوان به نوعی نگاه نویسده پی برد.
شهریار مندنی پور در داستان « هنگام» از مجموعه « هشتمین روز زمین » به اتکای نوعی زبان ( درست تر: زبان آوری! ) روایت خود از مردمانی طاعون زده و بیمار و آشفته در جزیرهای خاک گرفته و نفرینی پیش میبرد و تواناییهای خود در این عرصه را چنان به سرو کول خواننده میکوبد که خود فراموش میکند آن جاییکه دارد این اتفاقات عجیب و غریب میافتد یک جزیره است و جزیره، همانا که اندک خشکی وسط دریاست!
«...رفت آن ور آب که دیگر بر نگردد. حالا حتماً آن جا مال و منالی به هم زده؛ برنمیگردد. مینالد، بلند؛ « اینهاییکه از این جا رفته اند دیگر بر نمیگردند. تقصیر هم ندارند. راه هنگام گم میشود توی صحرا، باد میبرد راه را .» »ص 100
« تمام بعداز ظهر و پسین آن جا نشسته بود غریبه. کنار برکهی سوخ. پشت به هنگام، روبه صحرا.» همان صفحه
از انگشت شمار جاهای متن که ذکر آب و دریا میشود دو تا هم اینهایند:
« فاروق که سالها از کُنگ به مسقط جاشویی کرده ، هند هم رفته و سواحل و حالا دو سالی میشود که هول دریا او را به خشکی انداخته... » و « در هنگام، فاروق تنها کسی است که دست شنا دارد. توی آب میپرد. دو مرد، لابلای تلالوهای جنون زده به هم میپیچند، موجکها به دیواره ی برکه کوفته میشوند و آب میجوشد. » صفحات 101 و 102
میبینیم دریا تا حد برکه تقلیل مییابد و جزیره به چند خانه خاک گرفته و توسری خورده در انتهای بن بستی غبار پوشیده تغییر میکند.
« بعد مرد، خردهریزش را جمع کرد و زن را سوار قاطر ( لابد به جای قایق! ) کرد و با دو پسرش از هنگام بیرون زدند.». صفحه 110
اما خالی از لطف نیست به دو نمونه توصیف از حال و احوال آدمهای این جزیره هم نگاه کنیم:
« پسرک یاس آورترین زیبایی را داشت. انگاه نه انگار که باد خشک و آب شور هنگام به پوستش خورده بود، انگار خود گلماهور که دیدن رنگ گونههاو گلویش خیال هرکسی را به مرگ میکشاند.» صفحه 112
« پیرمرد با دو لختهی تپندهی چشمها ، در تاریکنای کومهاش افتاده بود و فکر میکرد که هیچ کس، هیچ گاه دنیا را ندیده است و بینایی خوابی بیش نیست و خیالی و هرکس خود را با آن میفریبد فقط پس از کنار رفتن پردههای گول نور و نایک شدن به اشراق تاریکی است که جهان بُعد مییابد، زمختی، نرمی، بو و صدا. » همان صفحه.
از این جنساند: تیر و مردادهای مرده، نمک لخته میبست و تراخم میترکید، دود طاعون و شهد آبله، ساییدگی معهود یقهها و سرآستینها، خواب قالی تا صبح، پس از مرگ گلماهور حیض زنها بند آمده بود اما ترس آنها از مرگامرگی زنانه بیشتر شده بود. بچههای شکم طبله را با وایاوای عطشانشان، به حال خود واگذاشته بودند و پس و پلای خانهها...
آیا اگر نام داستان مندنی پور « هنگام » نبود یا هنگام جزیرهای شناخته شده در جنوب ایران نبود، اگر اشارههای کوتاه و گذرای نویسنده به دریا و شوری آب و... نبود و از این تکه جغرافیای بر ملا دست میکشید، نظیر این عبارتها که فت و فراوان در متن یافت میشوند کمک میکردند داستان به طور کلی سمت و سوی دیگر و بهتری را نشان خواننده بدهند:
« هیچ کس هیچ وقت نمیمیرد. هر کی میمیرد بخار میشود. آدمهای خوب بوهای خوب میشوند، بوی شیرهی بهار گندم، آب روان، بوی گل ابریشمی مه توی لار بوییدم، گلاب، بیدمشک. آدمهای بد کرده... من چه قدر عمر کرده ام؟ چند بهار است که روی این یک پا دایم رفته ام و آمده ام و فقط آدم مانده از من...» ص 125
نمونه دوم که نقطه مقابل « هنگام » مندنی پور فرض شده، داستان اول از مجموعه درخشان ترس و لرز غلامحسین ساعدی است. نویسنده در این داستان هیجده صفحهای، که حوادث آن در بندر کوچکی ( احتمالاً بندر شناس ) در اطراف لنگه روایت میشود، دریا را عنصر مسلم و مقتدر سراسر متن تصویر میکند و همه رفت و آمدهای روایت در بیان حالات و وضعیت کارآکترها در بستری از نگاه به دریا و تغییرات ظاهری آن شکل میگیرد. چنانکه به نظر میرسد ناظر و در مواردی عامل حوادث دریاست و نه غیر ان. گویی اوست که همچون تابلوی تصویر دوریای گری اسکار وایلد اتفاقات را در خود ثبت میکند یا وقوع تغییرات و تحولات را در کارآکتر اصلی داستان رقم میزند. گویی زار، همان دریایی شدن مبتلایان است که در کسوت و قامت غریبهای در آن تن شور و اتاق رو به دریا ظاهر میشود و بر سر سالم احمد آوار میشود.
« چه میدونم، دریاس دیگه، اسمش روشه. یه وقت خوبه، یه وقت بده، یه وقت دوسته، یه وقت دشمنه.» ص 12
« صالح کمزاری و محمد حاجی مصطفی در دو طرف زاهد چمباتمه زدند. چیزی از دور میآشفت. انگار سالم را از دریا صدا میکردند. » ص 13
« شب که شد، همه آمدند جلو مسجد و نماز خواندند و دور سالم احمد جمع شدند و هیچ کس به دریا نرفت. زاهد گفت: حالا باید بریم لب دریا دهل بکوبیم، شاید رم کنه و در بره » ص 15
« همهمه ی دریا بیشتر شده بود، باد میآمد و دهلها مینالیدند. » ص 16
«دریا خاموش شده بود و داشت رنگ عوض میکرد که یک مرتبه سالم احمد نعره کشید و عقب عقب رفت. » ص 17
« همه چیز نا آرام بود و چیز بدی ، شبها دریا را از درون بهم میزد و همه را میترساند.» ص 21
« چیز بدی در هوا بود و دریا داشت به رنگ تیرهای در میآمد.» ص 22
و سر آخر نیز:
« سالم بیحرکت رو به دریا نشسته بود، دریا داشت میآشفت و صدای مهربانی از دور او را صدا میزد. » ص 22
این داستان و سایر داستانهای مجموعه ترس و لرز ساعدی، با وجود داشتن امتیاز عالی به عنوان نمونههای موفق داستانهای اقلیمی، به دلایلی که فعلاً از حوصلهاین بحث خارج است و امیدوارم در جای دیگری به طور مفصل به آن بپردازم، متاسفانه موجد بدآموزیهایی در بین بعضی اهالی داستان نویس جنوب شده است. منظورم آن عده نویسندگانی هستند که معلوم نیست به چه دلیل گمان دارند اغلب آدمها در جنوب کم و بیش دچار « زار» اند و در جهانی وهمی میزیند. آدمهاییکه انگار همواره چیزی کم دارند و اگر نداشته باشند داستان اینان داستان نمیشود.
از این بابت داستانهای ساعدی در ترس و لرز و داستان هنگام مندنی پور را در هشتمین روز زمین نمونههای افراط و تفریط در توجه به مختصات جغرافیایی در داستان میدانم. بحث در مورد لایههای میانی این دو حد به مجال بیشتری نیاز دارد که امید است در آینده بدست آید.
این روزها تا پشت لبتاپم مینشینم و میخواهم چهار کلمه حرف در باره کتاب بنویسم یادم میافتد وی پی ان دارم و میتوانم بروم سری به فیسبوک بزنم و... و وقتی بر میگردم میبینم ای بابا... وقت که گذشته هیچ، کش موضوع هم پاره شده و در رفته و...
دیشب ساعت گذاشتم سر زنگ و تصمیم گرفتم بار این یک ماهه بعداز عید را طوری بگذارم زمین. فکر کردم حالا که در پایتخت سر وصدای نمایشگاه بین المللی کتاب است بی مناسبت نباشد منهم چیزکی بنویسم. بنابراین خیلی ساده و فهرستوار نظرم را در باره این چندتا کتابی که در همین فاصله یک ماهه خواندهام یا شروع کردهام به خواندن و به دلیلی ( معلوم است به چه دلیلی! ) ادامه ندادهام میآورم. حداکثرش این است که بعضی دوستان نویسنده کمی تا قسمتی ... هرچند نگران نیستم. بالاخره داریم درباره کتاب حرف میزنیم. خومو دارم نظرم می گم خو!
هذیان،
مجموعه داستان از هاشم اکبریانی. نشر چشمه.
هفت هشت دهتایی از به اصطلاح داستانهای کتاب را خواندم و گذاشتمش کنار. بدشانسی کتاب بود که کتابهای دیگری در دسترسم بود و کتابهای خیلی خوبی هم، همین روزها خوانده بودم. این شد که ضعفهای کتاب بیشتر و بیشتر خودش را نشان داد. خب این هم یک شوخی بود با داستان کوتاه. شاید چشمه دارد حوصله خوانندههایش را اندازه میگیرد!
ترجیح می دهم به عنوان مجموعه داستان کتاب دیگری را توصیه کنم.
روز خرگوش، رمان یا داستان بلند یا... از بلقیس سلیمانی. نشرچشمه.
امان از دست این نشرچشمه که هم بهشت و هم جهنم این روزهای من بوده،... و البته هم برزخ. برزخ است که بین بهشت و جهنم است دیگر نه؟ درست میگویم؟
نگرانم که خانم سلیمانی از کتاب هایی که با ناشر قبلیاش در آورده بیشتر از اینها فاصله بگیرد. اگر اینطور باشد همه همه تقصیر را میاندازند گردن نشر چشمه فقط و چه بسا فکر کنند این گندمی که این آخری دارد در چشمه درو میکند کی و کجا کاشته؟ روز خرگوش کتاب ضعیفی است و... با این حال تا آخرش را خواندم. همه سعیام این بود چیزی پیدا کنم. دارم فکر میکنم تو این سالها، دو سه سال، هر کس نقشه ریخته یک طوری کار نویسنده های خوب ما را یکی یکی خراب کند و به هر وسوسه و توجیهی به آدم های متوسط شبیه به هم و سیاهی لشکر تبدیل کند دارد کم کم موفق میشود. می گویید نه... دور و برتان را نگاه کنید! مثلاً به خسروی یا سناپور یا... بازهم هست.
شکار
کبک رضا زنگی آبادی، نشر چشمه. درباره این کتاب در جایی به اشاره مطلبی نوشتهام.
تکراری خواهد بود اگر بگویم با وجود تواناییهای قابل قبول زنگیآبادی در فضاسازی،
به دلیل تلخی غیرقابل تحمل و هدف از پیش اعلام شده ( یا لو رفته ) متن تا بیش از
نیمی از کتاب را نخواندم و فکر نمی کنم بابت نیمه بعدی چیزی از دست داده باشم. به
نظرم نویسنده برای نوشتن این کتاب خودش را هم آلوده فضای وهمناک و تلخ و سیاه
داستان کرده و چیزی باقی نگذاشته که خواننده به آن دلخوش کند و این همه را تاب
بیاورد. فضاسازی به شدت منکوب کننده و عاری از هرگونه امید است. گویی ما، همگی ما،
خیلی پیش از این ها باید خودمان را حلق آویز می کردیم و از دست این جهان پر از
مصیبت آزاد می شدیم! چنین است؟ چرا می نویسیم؟ داریم با کی و چی تسویه حساب می
کنیم؟ زضا زنگی آبادی بالقوه نویسنده توانایی است. منتظر آثار بعدی اش میمانم.
پپر و
گل های کاغذی، مجموعه داستان. مسعود میناوی، نشر افراز. مسعود میناوی را از زمان
جنگ لوح می شناسم. داستان های پراکنده ای از او خوانده بودم. به دلایلی که محمد
ایوبی در مقدمه کتاب میناوی آورده و اصلاً هم موجه نیستند، در مدت سی چهل سال
داستان نویسی و با وجود به قول ایشان پنجاه شصت داستان منتشر شده در این طرف و آن
طرف نتوانست در زمان حیاتش مجموعه ای به چاپ برساند. این هایی که در مجموعه حاضر
چاپ شده نشان از توانایی های میناوی دارند. همان موقع ها هم امیدی در ادبیات
داستانی خوزستان محسوب می شد. بعضی از کارها، با کارهای کوتاه احمد محمود همسنگ
اند. شاید در یکی دو مورد حتی بهتر. یادم به شعر معروف آتشی افتاد در آهنگ دیگر که
می گفت:
سعدی بماناد
کز شعله ی نام بلندش نام ها سوخت.
این طور به نظر می رسد که میناوی هم یکی از نام های سوخته سعدی های ادبیات داستانی دهه های اخیر باشد. همان طور که گفتم البته من این را تقصیر خودش می دانم. چیزهایی هست که زمان معلوم خواهد کرد. به هرحال من باور نمی کنم آدم برود با قاچاق چی ها قاطی بشود که بتواند از فضاهای داستانی قاچاق و قاچاقچی گری بهتر بنویسد! حیف که خود ایوبی عزیز هم درگذشته اگر نه شاید وقتی فرصت مناسبی پیش میآمد به این حرف او در مقدمه کتاب بیشتر و بیشتر پرداخت.
کتاب خوب است. داستان ها خوبند اما سایه این مرگ ها، مرگ میناوی و مرگ ایوبی، بر فضای خوانش کتاب افتاده و نمی گذارد فعلاً به چیز دیگری فکر کنم. یاد هر دوشان بخیر و روحشان شاد. هر دو بر گردن ادبیات داستانی جنوب حق دارند.
قبرستان سقف ندارد، مجموعه داستان، سامان آزادی، نشرچشمه. به عنوان مجموعه اول داستان های یک نویسنده جوان پذیرفتنی است اما خوب که چه؟ با دو تا داستان خوب و نسبتاً خوب که نمیشود آمد جلو و ادعا کرد؟ اصلاً مگر این عالم نویسنده شدن در این مملکت چه آش دهن سوزی است که حرص بخوریم خودمان را این کاره نشان بدهیم؟ معلوم نیست جناب آزادی چه قدرتو رویاهاش به آدم هایی برخورد کرده که به چشم داستان نویس نگاهش کرده اند! خوب بنویسیم اما سعی نکنیم حالا هر طور شده کتابش کنیم. چه اشکالی دارد تو مجلات چاپ کنیم؟ نه واقعاً؟
اما داستان اولش خواندن دارد. فضاهای کویر را خوب در آورده و دستش درد نکند. البته... دو داستان آخری را نخواندم. کتاب مال کسی بود. آمد و به اصرار و زور کتابش را گرفت و برد که خودش بخواند.
چشم عقاب، رمان نوجوان امروز، محسن هجری، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. دلم میخواست کتابی با مضمون تاریخی که برای نوجوانان نوشته شده باشد بخوانم که خواندم. گمان نکنم بخواهم زمانی خودم چیزی این طوری بنویسم. لابد مثل هجری عزیز، نمیتوانم. شاید اصلاً این جور نوشتن ها به طور کلی خوب و دلچسب در نمیآیند. شاید امکاناتش نیست. مثلاً امکانات تحقیقی یا .... حتماً یک چیزهایی هست. بی خودی که نمیشود!
از همین سری، رمان نسبتاً مفصل پریانه های لیاسندماریس خانم طاهر ایبد را هم خواندم که خوب بود. هرچند به دلیل موضوع کتاب و فضای آن که در جنوب میگذرد حرف برای گفتن زیاد دارم. شاید جای دیگری مفصلاً در باره این کتاب بنویسم. فقط یک نکته احتمالاً جالب هست که بد نیست شما هم بدانید. صدف، زیر دریا زندگی میکند. بله درست خواندید زندگی. این که در دلاش ( این اصطلاح است و دقیق اش در لوزالمعده اش است! ) گاهی مرواریدی پیدا می شود به خودی خود برای او ارزش نیست. او در واقع برای آنکه در مقابل ورود یک جسم خارجی به درون بدنش مقاومت کند راهی ندارد جز آن که ترشحات خاصی که همان مروارید است دور ذره ( هرچند خیلی خیلی کوچک ) بریزد. همین می شود مروارید. البته به شرط آنکه حالتی کروی داشته باشد ارزش مادی پیدا می کند. یعنی نزد ما شاید ارزش محسوب می شود. ارزش این مروارید هم به کمیاب بودن و نایاب بودنش است. یادمان باشد وقتی صدف را از کف دریا می آوریم و دهانش را باز می کنیم ببینیم مروارید دارد یا نه او را کشته ایم. همان وقت که از دریا بالامی آید شروع می کند به مردن. بنابراین خیلی نمی توانیم بخودمان ببالیم که داریم مروارید پیدا می کنیم. به ویژه این که برای پیدا کردن یک مروارید، از آن نوعی که نویسنده این کتاب فرت و فرت تو داستان رو می کند و می دهد دست کارآکترهایش، صدها هزارها صدها هزارتا صدف از ته دریا جدا می شود ( رشته های ابریشم شان بریده می شود ) دهانشان به زور باز می شود و فک شان خرد می شود و اندورنشان کاویده می شود... ندیدین در جزیره کیش جلوی خانه هر صیاد مروارید کوهی از پوسته صدف هایی که در طول عمرصیادی اش کشته و خرد کرده و جسته تلنبار شده؟
حالا بگذریم از داستان مروارید، از نوع لاجوردیاش، که عجیبتر از این است. اشاره کنم که مروارید لاجوردی، اگر به فرض محال در اینجا یا هرجای دیگری پیدا شود، در فرهنگ مردم جنوب، پشیزی ارزش ندارد. چرایش مفصل است. اما با وجود این نکات و البته نکاتی دیگر کتاب خانم ایبد خوب است و خواندنش برای من خالی از لطف نبود. برای جوانان که حتماً شیرین و خواندنی است. دستش درد نکند. این ایرادات هم برطرف شدنی هستند. در کارهای بعدی انشاءلله...
خانه ابر و باد. فرشته مولوی. شما حوصله یک حیاط بزرگ قدیمی با حوض آبی در وسط آن و برگهای پاییزی و چادر و چاقچور وکلی خاله خان باجی و...را دارید؟ اگر دارید بردارید و از صفحه ده دوازده کتاب به بعد ادامه بدهید. من که گذاشتم برای یک وقت دیگر. قرار است امسال پاییز دوسه ماهی بروم جزیره ابوموسی ماموریت. حتماً یک سری کتاب با خودم میبرم. به شرطی که یادم باشد. خدا را چه دیدی. یک وقتی شد همین کتاب آن جا خیلی هم به دلم نشست و کیفورم کرد!
تماماً
مخصوص، عباس معروفی. این را هم میبرم ابوموسی. اگر بعضی چیزهایی که قرار است با
خودم ببرم نشان بدهم ممکن است با ماموریتم در ابوموسی بدون اعمال شاقه هم موافقت
بشود! باید یک طوری خودم را راضی کنم از صفحه هفتاد و هشتاد به بعدش را هم بخوانم.
شاید در آن جزیره تماماً مخصوص بتوانم بعداز سه چهارساعت گوشماهی جمع کردن در
ساحل، حوصله کنم با فضای مرده مصنوعی نچسب رمان ایشان کنار بیایم و ادامه بدهم؛ با
آن داستان عشق و مبارزه و فداکاری آبکی دوغکی توی کتاب ( البته تا اینجاش! ).
بخصوص که نویسنده عزیز را تازگیها چندباری تو تلویزیون دیدهام و هربار به خودم
گفتم به جز ایشان نویسنده ایرانی دیگری، جایی، هرجا، هست که اینقدر از همه چیز سر
در بیاورد و حقاش را همه خورده باشند؟ حتی میپرسم از خودم که این نویسنده کی وقت
میکند چیز بنویسد؟ به هرحال دیدار بعدی در جزیره بعدی!
خانواده
من و بقیه حیوانات، جرالد دارل، نشر چشمه. هرچه بخواهید خواندنی و شیرین است. نمیدانم
چرا در این مدت چند سالی که کتاب درآمده یک آدم با معرفت پیدا نشده بگوید بابا بیا
این را بخوان! تو که تو جزیره زندگی میکنی لازم داری بدانی نویسندههای اینجوری
هم هستند. خواندم و خندیدم. خندیدم و کیفور شدم. عالی بود. تصمیم دارم یک نسخه
دیگرش را هم بگیرم جایی محفوظ نگهش دارم. شاید وقتی نوهام به سن کتابخوانی رسید
مشکلات تجدید چاپ کتابهای خوب آنقدر زیادتر شده باشد که نتواند گیر بیاورد.
واقعاً که. هرکه میگوید کتاب خوب گیر نمیآید حتماً با جرالد دارل و گلی امامی که
این کار را عالی عالی ترجمه کرده و نشر چشمه لج است.
خواب گرگ. آن بیتی. مجموعه داستان. ترجمه امیر امجد، نشر چشمه. کتاب خیلی خوب ولی اندکی دیریاب است. داستان ها همه عالیاند اما کمی سخت جلو میروند. پیشنهاد میکنم با داستان های کوتاه تر شروع کنید و بعد بر گردید سر داستان های بلند مجموعه. گاهی به چهره آن بیتی در پشت جلد کتاب نگاه کنید. به خندهای که روی لبانش نقش بسته. به آن برجستگی گونهها و رنگ پوستش که توی عکس سبزه میزند. شاید سرخ پوست باشد. نگاه کنید تا مثل من که به زحمت باور کردم باورتان بشود او یک زن است. جوان است و حالا حالا ها جا دارد داستانهای خیلی بهتر هم بنویسد. شاید هم نوشته است و مثل همیشه قرار است دیر خبرش به ما برسد.
ژالهکش،
مجموعه داستان ( بهم پیوسته ) از ادویج دانتیکا، ترجمه شیوا مقانلو. نشر چشمه.
همانطور که گفتم این چشمه هم بهشت و هم جهنم من شده. بسیار خوب، بسیار خوب و
خواندنی. برای دوستان داستاننویس مفید و لازم. خانم ها و آقایان! از این کتابهای
چگونه داستان کوتاه بنویسم و تئوریهای اجق وجق فاصله بگیرید و ژالهکش را، با چندتای
دیگر مثل این، کتاب بالینی خودتان کنید! حداقل فایدهاش این است که بر وسوسه چاپ
بعضی داستانها و کتابهای خودتان فائق میآیید! من که وقتی دیدم این خانم جوان
اهل هائیتی، اینطور کار کرده محکم زدم پشت دستم و تصمیم گرفتم...باور میکنید؟
هنوز چهل سالش هم نشده. اینها از چند سالگی شروع میکنند به نوشتن؟ اصلاً چه جور میشود
که این طوری مینویسند؟ چندتای دیگر مثل این ادویچ دانتیکا هست که ما خبر نداریم؟
چهطوراز این خانم شیوا مقانلو تشکر کنیم بابت معرفی نمونه کار این خانم؟
چیزهایی
که جایشان خالی است، مجموعه داستان، پتر اشتام، نشر افق. خب... میخواستم بگویم
فقط چشمه نیست که کارهای خوب نویسندههای جاهای دیگر دنیا را منتشر میکند، میخواستم
حسن ختامی بر این یادداشت باشد. همین الان، همین حالا، اقدام کنید. قبل از اینکه
چاپش تمام شود. کتاب را بخرید. اگر وقت ندارید، اگر احتمالاً در حال سقوط از قله
اورست هستید و برف و بوران نمیگذارد چیزی بخوانید، میتوانید بگذارید یکی دو ساعت
دیگر، شروع کیند و سه چهار ساعت بعدش یک آدم دیگر باشید. اگر نه یک آدم دیگر،
حداقل یک نویسنده دیگر! احتمالاً مثل من شروع خواهید کرد با خودتان غرغر کردن و هی
ترق ترق انگشتان دست راستتان را در آوردن و اطراف را پاییدن...چه بسا مثل من به
خودتان بگویید: اگر این پتر اشتام نویسنده است و داستان کوتاه مینویسد، من چه
کاره ام و چی مینویسم؟
مجموعه داستان محمد طلوعی با نام « من ژانت نیستم » توسط نشر افق منتشر شده است. نشر افق از محمد طلوعی رمان « قربانی باد موافق » را نیز در سال 86 منتشر کرد که در زمان خود مورد توجه قرار گرفت.
« من ژانت نیستم » در برگیرنده هفت داستان طلوعی است. همه داستانها از منظر اول شخص روایت شدهاند و از آنجا که راوی، به صراحت متن، در چند داستان محمد طلوعی نام دارد و نزدیکی مشخصات دیگر او، دوستان و روابط، زبان و لحن روایتها، جنسیت راوی، سن و سال حدس زدنی او، آدرسهای تکرار شونده، و کنشها، علائق فرهنگی و هنری او و...در اکثر قریب به اتفاق داستانها ( به جز داستان آخر که راوی مرده است ) این شبهه را دامن میزند که داستانها نوعی حدیث نفس نویسنده هم هستند. امری که نه تنها به خودی خود اشکالی ندارد بلکه در موارد عدیده به درک بهتر فضای کم و بیش مشترک بعضی از داستانها کمک میکند؛ مثلاً در داستانهای « پروانه» و «تولد رضا دلدارنیک» و «داریوش خیس» که با مقاطع مهمیاز زندگی راوی آشنا میشویم. این امر اما به همان دلایل، تکرار بعضی برشهای داستانی ( امتناع مادر راوی از رفتن به دانمارک و تبعات آن ) کارآکترهای غیر اصلی ( آقایی خیاط ) آدرسهایی که داده میشوند ( اطراف جیحون و رودکی و کوکاکولا ) در بیشتر داستانها به عنوان نخ ارتباطی داستانهای مجموعه خود را مینمایانند در داستان آخر، داستانی که در آن راوی مرده است و دارد شرح کشته شدن خود را طی سفری به اصفهان روایت میکند، اجازه نمیدهد این داستان خاص با همه زیبایی ظرفیتهای بالقوه خود را پیش روی خواننده مجموعه بگذارد.
گشایش فضاهای تازه در ادبیات داستانی، در حدودی که طلوعی به آن نائل شده غبطه برانگیز و ستودنی است. داستانهای « من ژانت نیستم » ما را با راوی جوانی روبرو میکند که همواره هوش و هوشیاری قابل توجهی از خود نشان میدهد، در تنگناهای حوادث گلیم خود را به موقع و شیرین از آب بیرون میکشد و همواره ( حتی وقتی نقل کودکی های اوست ) بیش از آن که احساساتی عمل کند به عقل چارهاندیش و شاید فرصت طلب تکیه دارد. تصاویری که از کارآکترهای فرعی نیز ارائه میشود باورپذیر و موقعیتهای آنان بهجا، کنشگر و پیشبرنده اند. ارجاعات راوی ( نویسنده ) در اغلب موارد کمک کننده و البته در مواردی هم ناروشن ( حداقل برای من! ) اند اما همه حاکی از قلم گریزپای طلوعیاند. قلمی که از روایت سادهتر ماجراها دور می شود و معمولاً همین جاهاست که نویسنده ناگهان سرش را تا گردن از دیوار متن بالا میآورد و روبه خواننده لبخندکی میزند. هم در این لحظات است که به نظر میرسد مخاطب متن، گروه خاصی ( شاید نویسندههای دیگر ) هستند؛ کسانی که به لحاظ ورزیدگیهای احتمالی، شانس این را دارند ضمن خوانش متن به سطوح مورد توجه و علاقه نویسنده برسند و با لذت کاملتری از متن مواجه شوند.
گمانم این نوع نوشتن، ناشی از لذتی است که نویسنده خود نیز از نوشته خود انتظار دارد یا به آن مشتاق است. حاصل بازی یا بازیگوشیهای حین نوشتن! من خود به شخصه به این نوع نوشتن علاقمندم یا بهتر است بگویم علاقمند بودم. به نظرم چنین بازیها و بازیگوشیهایی بیشتر در دورههای اولیه داستاننویسی او اتفاق می افتد. جایی که نویسنده قادر نیست مهار محکمی به فوران میل داستانگویی خود بزند و با همه ابعاد ذهن و احساس هنری خود پا به عرصه روایت داستان میگذارد. خوشبختانه تسلط طلوعی به تکنیکهای داستاننویسی و ریتم تند روایتهای او اجازه نمیدهد این انحراف احتمالی میدان چندانی برای عرضه پیدا کند و پیش از آن که به محدوده خطر احتمال کسالت خواننده قدم بگذارد همه چیز به سرعت روی پنج خط پررنگ حامل روایت بر میگردد.
تجربه میگوید آثار داستانی ایرانی اغلب دقیقاً از محل نقاط قدرت خود ضربه میبینند. گاهی نویسنده به دلیل داشتن قابلیتهای خاص در بعضی وجوه روایت و تاکید و استفاده بیش از حد از آنها، خواننده را منکوب و مقهور قدرت خود میکند تا جایی که احتمالاً از متن فاصله میگیرد و اگر روایت از زاویه دید اول شخص بیان شده باشد این دوری ممکن است به رابطه او با خود نویسنده نیز تسری پیدا کند.
داستانهای مجموعه، بلااستثناء، حاکی از چیرگی نویسنده در استفاده از اصطلاحات و تعبیرهای معطوف به موضوع داستانند. نویسنده بر آن چه می نویسد اشراف کامل دارد و صحنه حوادث و حزئیات مرتبط با آن را خوب میشناسد. تکنیک های معاصر سازی روایت ها نیز به خوبی بکار گرفته و موثر واقع شده اند. منفردزاده و پنجه ای و نجدی و کلکی و شهنازی و... به نرمی وارد و به موقع از متن بیرون میروند. اگر صحنه بازی تختهنرد توصیف میشود همه اصطلاحات، شگردها و فرهنگ شفاهی پیرامون این بازی به متن راه داده میشود و اگر صحنه مرده شور خانه آمده، یا کلاس آموزش موسیقی و آواز خوانی همراه با تار و سه تار مد نظر بوده راوی چنان خبرگی از خود نشان میدهد که گویی خود شخصاَ و دقیقاً به چنان تجربهای دسترسی داشته و دارد اطلاعات وسیع و کاملاً حرفهای خود را به رخ میکشد. امری که گرچه گاهی حضور نویسنده را بسیار پر رنگ تر از راوی به خواننده تحمیل میکند، اما خوشبختانه معمولاَحضوری است سرگرم کننده که اغلب با نکتهدانی بیرون متنی هم همراه است. نگاه کنید به نمونهها:
« تختهنرد عتیقهای بود. روی در نرد با عناب خونی به نستعلیق نوشته بود عمل طراز شیرازی و سنهی هزار و دویست و پنجاه و پنج زیرش با گردوی رگهداری منبت شده بود. بوراک پرسید: چی نوشته؟ براش خواندم. سری تکان داد. جعبه را باز کردم گلها واشدند و مرغها پرکشیدند. مهرهها عاج و آبنوس بودند نوک انگشت اشاره در گودی مهرهها جا میشد و ماهوت زیر مهره روی گلبوتههای منبت صفحه میلغزید...»
« اگر آدم بشنود، ببیند، بساود و برای حواسش حایلی نباشد که مرگ چیز خوبی است. شاید دیرترک میتوانستم آن ور دیوار را هم ببینم. اگر آدم را زیر خاک نکنند و آدم در هوای آزاد نگندد، زندگی بعد از مرگ خیلی بهتر از زندگی پیش از مرگ است. شکم خیره آدم را به کاری وانمیدارد و زیر شکم به بدترهاش. شسته و آمادهی دفن دودل بودم مردگی کنم و از شر بیست و یک گرم وزن روحم خلاص شوم یا راهی برای زندگی پیدا کنم...اسم کتاب مواریث زندگان است، چاپ هزار و سیصد وسیزده مطبعه سیروس. حواس من دوربین میشد و این یعنی بند روح داشت ول تر میرفت و هر آن ترس این بود به چیزی گیر کند و بر نگردد. »
« تنهاراهرویی را بلد بود که از حیاط سه پله میخورد و به کنسرت هال چهارشنبهها میرسید. پس به اشارهی پنهان او برای رفتن توجهی نکرد و سرجایم نشستم و دشتی سوزناکی زدم که بر مژگان و شمع و گل و دل کباب بیدل گریه میکرد و مژده وصل میداد. »
با وجود این حرکت سراسری در کتاب، حرکت روی لبه جذب و دفعی خواننده عام، به شخصه همه داستانها و به طور اخص داستان « نصف تنور محسن » را بیش از بقیه دوست داشتم. به نظرم آنچه گاه اینجا و آنجا گفته و نوشتهام و در این مرحله معیار اصلی داستان خوب میدانم، یعنی قابلیت گشایش حداقل راهها و عرصههای تازه پیش روی داستان نویسی نوپای ما، با « من ژانت نیستم » محمد طلوعی به نیکی اتفاق افتادهاست.
این هم تکهای زیبا از داستان « راه درخشان» مجموعه برای حسن ختام این یادداشت، از آن تکهها که نمونههایش در کتاب طلوعی کم نیستند:
« دلم میخواست روی پل نیایش بایستم و پلاکهای زوج ماشینها را از فرد جدا کنم، دلم میخواست روی پل عراق رشت بایستم و ماهیهای نقرهای زیر سایهی بال حواصیلها را نگاه کنم. دلم میخواست روی پل چوبی اصفهان بایستم و در خشکی کف زاینده رود جوانههای تازه کتان ببینم. میل پل داشتم، مثل راه رفتن روی لبه پل. »
منتظر میمانم تا شاهد موفقیتهای بیشتر این کتاب و آثار بعدی طلوعی باشم.
عنوان این یادداشت غیر از اشاره داشتن به نام کتاب معروفی از مسعود احمدزاده که تاثیر بسیاری بر یک دهه جنبش چپ و دانشجویی داشت، قسمتی از یک شوخی قدیمی بین من و چندنفری دوستانم که در یک آپارتمان چهاراتاق خوابه درنارمک تهران زندگی می کردیم هم هست. آنموقع تخم مرغ نقش کلیدی در برنامه غذایی ما چند دانشجوی مجرد شهرستانی داشت. آنقدرکه نیمرو و املت، هم استراتژی و هم تاکتیک ما بود. تخم مرغ میخوردیم که زنده بمانیم باز بتوانیم تخم مرغ بخوریم!
خواندن داستان که بخش قابل توجهی از برنامه کتابخوانی این سالهای مرا تشکیل میدهد برایم مثل خوردن تخم مرغ است در آن سالها. داستان میخوانم که بتوانم داستانهای بیشتری بخوانم. شاید به همین دلیل است که هیچ کتاب داستانی که دستم برسد را، به دلیلی غیر از دلایل به اصطلاح تاکتیکی کنار نمیگذارم. مثلاً ممکن است حداکثر نوبتاش را تغییر دهم.
در موقع خواندن وشاید به سبب همین نگاه به موضوع مقدمات و مقررات خودم را دارم. بدون مداد، آنهم از نوع اتود با نوک پنچ دهم، هرگز! کتابها از این لحاظ که کتاباند، غیر از اینکه در هنگام خریدشان وسواسی به خرج رفته، غیر از پولی که بابت شان پرداختهام، غیر از هزینههای پست یا زحمت جابه جاییشان ( گاهی از این سر کشور تا آن سرش و حداقل از یک شهر به شهر دیگر! ) و غیر تنگ کردن فضای محدودی که دور و بر تختخواب و ... ( عادت قدیمی کتابخوانی در رختخواب! ) ارزش دیگری، ارزشی ویژه، برایم دارند: دفترچههای یادداشتاند. حاشیه کتابهای رمان و مجموعه داستان تقریباً پراست از اظهارنظرهای جورواجور. هرچه مفصلتر بهتر. معمولاً از صفحه اول عنوان کتاب، صفحه مشخصات نشر و اگر داشته باشد مقدمه و توضیح ناشر شروع میشوند، در سفیدی نیم صفحهای پایان فصول اوج میگیرند و درهم میروند و در پایان کتاب به چندستاره یا دایره یا علامت تیک که نشانه رضایت یا رضایت نسبی یا احساساتی شدن مناند ختم میشوند: عالی... پایان بندی خوب... درست... دستات درد نکند!
شاید گفتن این خاطره بی جا نباشد که وقتی یکی از نویسندگان موفق اینسالها، کتابش را در دستم دید و دید که اغلب صفحاتش پراز یادداشتهای کوتاه و مفصل و علائم سئوال و تعجب و ...است به اصرار خواست کتاب را بگیرد که به بعضی، گمانم منظورش دوستان خارج کشوریاش بود، نشان دهد که مثلاً کتاب خواندن اینجوری هم داریم!
اینها را به قصد تعریف از یا تبلیغ خودم نگفتم. گفتم که نوع دیگری از نقد کردن کتاب ( شاید فقط در مورد کتابهای داستان عملی باشد ) را معرفی و تشریح کنم. نوعی که عنوان دیگری برای آن ندارم: هم استراتژی، هم تاکتیک.
دکتررضا براهنی، منتقد هر هفته مجله فردوسی دهه چهل و پنجاه درنقد اشعار شاعرانی آنقدر تند و بیترمز مینوشت که شکی باقی نمیگذاشت دارد با شخص شاعر تسویه حساب میکند. شاید شما هم تاخت و تاز او را در مواجهه شخصی با فریدون توللی و یدالله رویایی به یاد داشته باشید. در همان زمان نقدهای بیآزار و نجیبانه! عبدالعلی دستغیب هم در همان فردوسی در میآمد. جالب اینکه ایندو، هیچکدام خود نویسندگان یا شاعران محبوب و موفقی نبودند.
به نظر میرسد طیف وسیع منتقدان در ایران، هیچگاه نخواهند توانست نقشی تاریخی و پیشتاز درعرصه ادبیات داستانی ایفا کنند. شاید هم ازاینرو باشد که همواره سعی کردهام در بررسی و ارزشگذاری بر یک اثر از روش ویژه خودم به عنوان یک نویسنده استفاده کنم. به ایننحو که خودم را بهجای نویسنده میگذارم، از همان ابتدا؛ از مقطع انتخاب نام و چیدمان داستانها یا فصلبندی رمان و عنوانبندی برای هرکدام تا شروع توصیفها و دیالوگها و..(همین جا باید از سرکار خانم بلقیس سلیمانی داستاننویس تشکر کنم که یکبار با نکته سنجی خاص این موضوع را درجایی توضیح دادهاند. ) همواره یک سئوال اساسی میپرسم: تو اگر به جای او بودی چه میکردی؟
سئوالات دیگری هم هست که اتودم را تحریک به حرکت میکند: حدس میزنی چه میخواهد بگوید؟ چرا این کلمه را گذاشته؟ منظورش از تاکید روی این عدد یا این شخص یا این مکان چیست؟ این شیئی کجا و به چه درد خواهد خورد؟ حالا حتماً شاید...
اگر بخواهم توضیحات عملیتر بدهم مجبورم با یکی دو مثال پیش بروم. ازآنرو که هر نمونهای، چون و چراهای خودش را دارد که خارج از حوصله این یادداشتاند، مجبورم چشمم را ببندم و دست دراز کنم و یکی دو نمونه کتابی را از قفسه بردارم و به شما نشان بدهم که در بارهشان جایی چیزی ننوشتهام اما در حاشیه صفحاتشان یادداشت به اندازه کافی گذاشتهام که احتمالاً بتوانند مصادیق اشارههای بالا باشند.
نخست یکی دو داستان کوتاه، داستانهایی از نویسنده خوب آقای خسرو دوامی، از مجموعه خواندنی هتل مارکوپولو.
در صفحه اول، در کنار جملههای: « بالاخره این شتریه که درِ خونه همه میشینه، مرگ حقه، حالا هرکس که میخواد باشه...» نوشته شده: دلیل بازگشت به وطن، یا بهانه آن، مریضی نزدیکان است ، مثل مادر. اشاره تقی به مرگ حقه... مردن نزدیکان است که به هرحال اتفاق میافتد.
در جملههای اول داستان اول، داستان هتل مارکوپولو میخوانیم: حسین روی سقف تاکسی دراز کشیده بود و به آسمان نگاه میکرد. تقی هم کنارش. منهم روی تاکسی خودم چرت میزدم... تقی سیگار را از من گرفت.
و چند جمله بعد: تقی دود سیگار را حلقه حلقه بیرون داد.
همان جا نوشتهام: اگر چرت میزد، چطور سیگار میکشید؟ اگر روی تاکسی خودش بود تقی چه طور سیگار را از او گرفت؟ آنهم وقتی که تاکسیها در صف انتظار نوبت مسافر ایستادهاند؟ و جایی پایینتر ادامه دادهام: این کار ( حلقه حلقه دود سیگار را بیرون دادن ) در فضای بسته بله و در فضای باز، آنهم روی تاق تاکسی!؟
در صفحه دوم همین داستان، آمده: غروبها، صف انتظار تاکسیها برایم جذبهای خاص داشت. روزها در شهر میراندیم. آخر هفته همراه با رانندههایی از ملیتهای مخلتف در فرودگاه به انتظار مسافران مینشستیم.
من نوشتهام: دقت! غروبها در صف انتظار... روزها در شهر میراندیم... آخر هفتهها همراه با رانندههایی...شما سردرآوردید کیها درصف ایستادهاند؟
این یادداشتها و یادداشتهای بسیار دیگر در صفحات همین داستان بخشی از مواد خام لازم برای تهیه مقاله مفصلی بود که با عنوان راننده تاکسی در مجله هفت چاپ شد. در آن مقاله از لزوم داشتن تجربه عینی نویسنده حرف زده بودم و ادعا کرده بودم آقای دوامی تصویر درست و دقیقی از راننده تاکسی ارائه نکرده و این می تواند بخشاً به این دلیل باشد که ایشان تجربه رانندگی تاکسی را از نزدیک از سر نگذرانده است.
اما خسرو دوامی نویسنده خوبی است و داستان هتل مارکوپولو اگر چه در نقد آن چنانی مورد تایید قرار نگرفت اما در کل امتیاز سه ستاره ( که در خوانش بعد به دو ستاره تقلیل پیدا کرد ) را دارد.
در داستان شاهد نیز ( در جهت خلاصه کردن مطلب ) که داستان خوبی است ( با چهار ستاره که در خوانش چند سال بعد به دو ستاره تقلیل یافته ) نیز این یادداشتها اشاره به برداشتهای هنگام خواندن متن دارند:
سه داستان با هم پیش میرود: گم شدن گربه، ترک کردن زن کمال ( آذر )، وضعیت علی مکانیک. باید دید این سه داستان چه ربطی به هم دارند؟ آیا اینها راننده تاکسی به دنیا آمدهاند که ترانه شهپر را بردهاند آنجا ( آمریکا ) و برای خودشان میگذارند؟ درست انگار در زمانی در ایران یخ زدهاند و ناگهان ده سال گذشته و آنها هم پرت شدهاند به خارج! آها! انگار مدتی هست راننده تاکسی است. زن ظاهراً همسر کمال است. لابد او به تنوع فکر می کند؟ تکرار مضمون خرگوش ( علت ناراحتی زن از مرد در زمان مهاجرت..) آنجا هم طرف خرگوش دارد، اینجا گربه دارد. ضبط صوت نه و پخش صوت! کمال، عباس مکانیک، آقا رضا، من، دایی عباس... (دنیای ایرانیهای مهاجر! ). اینجا ناگهان در چند سطر ماجرایی تازه به روایت میچسبد که برای خواننده باورپذیر نیست. روایت تزریقی به متن! یعنی باید چیزی رازآمیز و توطئهگرانه در گذشته او و سرگرد مقصودی وجود داشته باشد. اینکه قرار بوده سرگرد باشد حالا چند ساله است؟ همسن داییعباس؟ داییعباس را پیرمرد خطاب میکند خودش چی؟ در کجا؟ در گذشته در جنگ و جبهه ؟ آیا او، داییعباس، برای کشاندن دوباره سرگرد مقصودی به ایران گربه او را کشته یا دزدیده است؟ از فضا و خیابان و... آمریکا بعضی اسامی را داریم فقط. مارتا و Lower's Nest را داریم. بقیه: عباس، علی مکانیک، آقا رضا، کافه ... همه از ایران آمدهاند. ...
خب حق دارید حوصلهتان سر برود. اما اینها کمتر از نصف یادداشتهاست و...همانطور که ملاحظه میکنید همه جا سعی کردهام فاصله خودم و دریافتم از متن و سلیقهام در نوشتن یا توصیف و مستند کردن داستان به واقعیتهای عینی را در یادداشتها بگنجانم. در واقع این نوعی بازی است با متن. بازی که در پایان به ارزشگذاری ( کاملاً سلیقهای ) میانجامد. دو ستاره برای داستان شاهد جناب خسرو دوامی. داستاننویسی که داستان بسیار زیبای رودخانه تمبی را در کارنامه خود دارد.
کتاب دیگری که به عنوان نمونه برگزیدهام، احتمالاً گم شدهام خانم سارا سالار است. در صفحه اول، کنار عنوان، آوردهام: به جز روایت روزمرهگیهای راوی سه ماجرا: 1- فرید راهدار نویسنده جوان مورد توجه راوی و سایر دانشجوها، 2- مکالمه با دکتر ( دکتر چی؟ روانکاو ؟ ) و 3- گندم، دختری که به نظر میآید بلوچ است و پراز شور زندگی مثلاً. اینها در راوی بههم میرسند. وگرنه چی؟
جای دیگر همین صفحه آوردهام: بیان معاصر بودن موفق است.
اما در صفحه اول اسمی برای مقالهای که شاید در نظرم بوده در باره کتاب بنویسم را آوردهام: کدام چاله؟ کدام چاه؟ بعد در کنار اولین جمله متن ( صدای زنگ تلفن ترتیب مغزم را میدهد ) و... صداش را کم کنم... نوشته ام: شروع خیلی کلیشهای. کم یا قطع؟ در صفحه بعد پرسیدهام: آیا گندم همین راوی است؟ آیا میشود پدر گندم را هم پدر راوی فرض کرد؟ یعنی چی که پدرش هست و هیچ وقت نیست؟
در صفحات بعدتر دور عدد 1 خط کشیده ام و پرسیدهام: ازچه چیزهایی یاد گندم میافتد؟ و پایینتر نوشتهام: خب این یعنی تعلیق لابد؟ حالا ما حسابی کنجکاویم ببینیم این گندم کیست که به هر بهانه از او یاد میشود؟ حتی فحشاش هم میدهند. تعلیق دوم: کبودی پشت چشم!
لابد منظور دکتر از « کی با گندم آشنا شدی؟ » این است که کی شخصیتی به نام گندم در ذهنت ساختی؟
سی و پنج سالشاش و یادش هست نصف سرش مورمور میشد. کی؟ بیست سال پیش!
باید دید این ناخودآگاه وقت دیگری میآید سراغش که عربی بلغور میکند؟ با ببینیم چه خواهد شد بعداً این نگاه آیتالکرسی؟! در پانزده سالگی؟ همه کدام دستها؟ دستهای دخترها؟ پسرها؟ بومیها؟ چی؟ همه کدام دستها اینقدر داغاند؟ اینها کلک زدن است به خواننده که اگر گندم همان راوی است این امتناعها از گفتن و برملاکردن تصنعی و تقلبی است. چرا این قضاوت را در مورد ساختمان میکند؟ مهندس است؟ معمار است؟ یا نسبت به ساخمان مشکوک است؟ زلزله دیده؟ چرا نمیتواند اعتماد کند؟
در مقابل جمله: نمیدانم از جان حرفهای من درباره فرید راهدار دیگر چه میخواست. نوشتهام: یعنی چی؟ از جان حرفهای من درباره... چه نثر ضعیفی!
یا در مقابل: « پسره موهای بلندش را از پشت بسته. فکر میکنم این روزها مردهایی که موهاشان را بلند میکنند! زیاد شدهاند. آن وقتها از ترس بگیر بگیرها کسی جرات نمیکرد از این غلطها بکند » آوردهام: کی؟ این زمان را با چه زمانی مقایسه می کند؟ با چه زمانی مقارن است. از این غلطها هم که باج داده درست...
اگر راوی سی و پنج ساله است و پسرش در حد مهد کودک پس در چه زمانی ازدواج کرده و کی بچهدار شده؟ جالب است که هیچ کس هیچ وقت شاهد حضور توام دو نفر نیست. اینها همه مکانیکیاند.
در پایان فصل میخوانیم: دکتر گفت: « نباید اینقدر به گذشته فکر کنی.»
گفتم: « انگار یک چیزی را یک جایی در گذشته جا گذاشتهام.»
و نوشتهام: خیلی تصنعی و کلیشهای. یعنی تعلیق لابد به فصل بعد!
با اغماض از بعضی یادداشتهای دیگر، نوشتههایی که هست سرنوشت مقاله فرضی کدام چاله کدام چاه را روشن میکند.
دارم فکر میکنم چهقدر کوچکیم حالاحالاها که با خواندن چنین کتابهایی احساساتی میشویم و به به و چه چه راه میاندازیم. کتاب سال و کتاب دهه و رمان برتر... راه میاندازیم ونمیگذاریم نویسنده.... منظورم این است که هنوز حرفش را... فکر میکنم چهقدر باید بیشتر و بیشتر کار کنیم، اگر بکنیم!
خبردارید کافه پیانوی جناب فرهاد جعفری به چاپ چندم رسیده است؟ سی و چندم؟ پنجم؟ ششم؟
بدنیست به یادتان بیاورم که در آبان ماه سال 87، بعداز تعطیلی ماهنامه یگانهی هفت، اولین و آخرین شمارهی ماهنامه ارژنگ درآمد. در این شماره منحصر به فرد من هم افتخار آنرا داشتم که در کنار نام دوستان خوب هفت، مقالهای داشته باشم: یک فنجان قهوهی کم شیرین، مقالهای در بررسی و نقد کتاب کافه پیانوی آقای جعفری.
آن موقع جناب جعفری هنوز مواضع عجیب و غریب اخیرش را در عرصه های سیاسی کشور اعلام نکرده بود. هرچند میشد حدس زد چه خواهد گفت وچه خواهد کرد و چرا. همانطور که میشد پیش بینی کرد نتواند در آینده اثر دیگری از ایندست فراهم کند. چرا؟ خب به نظرم مقاله به اندازه کافی و بیشتر از آن طولانی هست و درست نیست با تکرار نکات متعدد مطرح شده در آن... اصلاً شاید بهتر باشد خود مقاله را بخوانید. لطف میکنید.
دربارهی کافه پیانو
فرهاد جعفری، نشر چشمه، 1387(چاپ ششم)
ورود:
درحالیکه طی چند ماه اخیر خبرهای دلسرد کننده، در مورد کتابهای رمان و داستان کوتاه، کم نبوده خبرهای مربوط به کافهپیانوی فرهاد جعفری و چاپهای مکرر آن در فاصلهی زمانی کوتاه ( نسخهی دردست من از چاپ ششم آناست) جای خوشحالی و تا حدی تامل دارد. حالا دیگر همهجا سخن از کافه پیانو است. البته پذیرفتنیاست اگر دستاندرکاران عرضهی این اثر، با توجه به وضعیت نشر آثار داستانی، برای بالابردن میزان فروش کتاب تمهیدات ویژهای هم بهکار بسته باشند. همچنینکه طبیعی است اگر بعضی بحثهای حاشیهای که خود نویسنده نیز شخصاً در به اصطلاح داغکردن تنور آنها سهیم است، به برانگیختن شوق و کنجکاوی بیشتر طیف رنگارنگ خوانندگان بالقوه کتاب کمک کردهباشد. اما مسلماً اصلیترین دلیل یا دلایل موفقیت کتاب در کسب رتبهی بالای فروش را باید نخست در خود متن و دوم وضعیت نشر آثار جدی داستانی جستجو کرد. درهرحال کتاب آن اندازه (چه اندازه؟ ) حرف برای گفتن دارد که توانسته است اینگونه مورد توجه محافل مختلف قرارگیرد.
شیوهی روایت داستان اول شخص و راوی مردیاست که در گذشتهی نه خیلی دور در فضای مطبوعاتی و در سمت سردبیری یک مجله (یک هفتم؟) مشغول کار بوده و مجلهاش بدلایلی که برای خودش هم چندان قابل توضیح نیست با کماقبالیِ خوانندگان روبرو شده و سرآخر به تعطیلی رسیدهاست. محدودهی زمانیای که راوی به آن سرک میکشد همین دوسه سال منتهی به زمان حال روایت است و به نظر میرسد صاحب کافهپیانو دارد دهه پنجم عمر خود را میگذراند.
فصلبندی کتاب و از آن بیشتر تقسیم فصول به شبه پاراگرافهایی، خوانش متن را آسان کردهاست. به نظر میرسد تجربههای حاصل از دورهی کار در مجله به راوی کمک کردهاست تا آنجاکه میتواند مراعات حال خوانندگان کم حوصلهتر کتابی را بکند که به قول خودش تنها به منظور جلب رضایت دخترش آماده کرده تا در کیفاش بگذارد و هروقت کسی، همسن و سالی، از او پرسید پدرت چه کارهاست، بتواند آنرا در بیاورد و به او نشان بدهد، بهجای آنکه لابد مثلاً مجبور بشود بگوید پدرم کافیشاپ دارد و قهوه بریز مردم است! به همین اعتبار راوی میتواند درتوجیه معایب یا نواقص احتمالی کتاب و دفاع از آن از خالق اثر نیز تاییدیه بگیرد و بگوید منکه نویسندهی واقعی نیستم. من یک بارمن معمولی هستم که بهخاطر گل روی دختر هفت سالهی یکی یکدانهام کتابی فراهم کردهام و بس. در اینراه هم چه اشکالی دارد اگر هنجارهایی شکسته و اصول اولیه و سادهای بی دلیلِ موجه نادیده گرفته شوند. مگر همین ها(کدام ها؟) نیستند که تابهحال دست و پای متنهای ادبی هنری قبلی را بسته بودند و نمیگذاشتند گروه بیشتری از مشتاقان فرهنگ و هنر مشتری رمان و داستان شوند؟ همین پارگرافبندی و نقطه و ویرگولهای بیخودی و بیمصرفِ دستو پاگیر و «میخام» را «میخوام» یا « میخواهم» نوشتنهای بیتاثیر و...اصلاً چه لزوم به رعایت چیزی؟ اصل این است که « من دلم چهطور میکشد.»
ذکر نامی هم به عنوان ویراستار انتظارهای بیشتری برمیانگیزد و بدیهیاست ابتدائاً به خواننده اطمینان بدهد که میتواند خیالاش تا حدودی از این جهات آسوده باشد اما... خُب این امر تنها به خودی خود و برای دیگران امر پسندیدهایاست نه بیشتر و لذا در اجرای نهایی کافه پیانو ردی از کار ویراستار نمیبینیم. ناگفته نماند که آقای یزدانیخرم خود نیز در جایی گفتهاند در این ماجرا عملاً چرخ پنجم ویرایش کافه پیانو بودهاند. ( لطفاً به نمونهها که عیناً از کتاب نقل شدهاند توجه دقیقتر شود.)
اما خود پیانو، کافیشاپی است در یک خیابان کم رفت و آمد شهری غیر از تهران ( بعضی گفتهاند مشهد ) که به جز چند نشانهی مبهم از آن اطلاعی دردست نیست. از ایندستاند فاصلهی چند ساعتیاش با تهران ( سفر خواهر زن راوی با اتوبوس)، ایستگاه راهآهناش ( بازگشت پریسیما همسر نویسنده پس از پایان ترم تحصیلیاش در مقطع کارشناسی ارشد ادبیات) و بلندیهایی که مشرف به شهر دارد و راوی یکبار با پدرش و یکبار هم با صفورا به آنجا می رود و اتفاقاً هر دو، به لحاظ توجه به فضای بیرونی و جغرافیا و طبیعت محل، از فصلهای جذاب کتاب هم هستند. خانهی راوی که یک آپارتمان کوچک طبقه اول است به یک تعبیر در فاصلهی بعیدی از کافه قرار دارد ( شبی که راوی با پریسیما حرفش میشود و به حالت قهر خانه را ترک میکند و با سواری شخصی مسیری را در اتوبان طی میکند و نیز روزی که دخترش با تاکسی تلفنی به کافه میآید و بابت کرایه ماشین پول کم میآورد ) و به تعبیری دیگر باید در نزدیکیهای کافه باشد (جاییکه دخترش میخواهد در مسیر رفتن به خانه قدمهایش را بشمرد و راوی او را تشویق میکند یک قوطی خالی بالتیکا جلوی پایش بیندازد و خودش را سرگرم کند ). روبهروی کافه در آنطرف خیابان، مجتمع مسکونیای قرارداد و در طبقه دوم آن آپارتمانی است که پنجرهاش مشرف به پیانو باز میشود و گاهی که راوی خسته از کار میآید و روی صندلی مخصوص خود پشت شیشه مینشیند و سیگار دود میکند دختر جوانی را میبیند که به هر بهانه خودش را در آن پنجرهی طبقه دوم به نمایش گذاشته و در همان زمان با «چشم سومی»! که مثل همهی زنها دارد اما معلوم نیست در کجای بدناش قراردارد او را که این پائین است میپاید. بعدتر البته همین دختر، صفورا، به شکل جذاب و جدیتری وارد ماجرا می شود و روایت را به شدت تحت تاثیر حضور خود قرار میدهد.
گلگیسو:
انتخاب جایی مثل یک کافیشاپ برای مرکزیت دادن یا ایجاد نقطهی اتصال حوادث و شخصیتها به لحاظ تری و تازگی چنین محلی در فرهنگ گذران اوقات فراغت و تفریحِ بخصوص جوانان و سعی در پخش بوی خوش قهوه و رنگ چوب و فضای رنگآمیزی شده و نورپردازیهای خاص اینجور مکانها، بسیار عالی است و بدیهی است کارکردی جذابتر از یک مکان عمومی دیگر، مثلاً یک بیمارستان یا آپارتمان یا اداره و نظایر اینها، داشته باشد. به علاوه بعداز کتابهایی مثل کافه رنسانس ساسان قهرمان و کافه نادری رضا قیصری و آن داستان کوتاه کافه پری دریایی میترا الیاتی و یکیدو کافهی دیگر، یک کتاب دویست و پنجاه صفحهای میتواند وعدهی تصویر یک کافیشاپ تمام عیار و فعال امروزی را بدهد که در آن جوانها و شاید مسنترها، گاهی ساعاتی را صرف نوشیدن قهوه ترک تلخ یا کمشیرین و اسپرسو و چیپس و پنیر و بستنی میکنند و البته براساس سنت و شگردهای مرسوم داستاننویسی، هرکدامشان به گونهای وجهی از عصر و روزگاری را که در آنند به تصویر درمیآورند. اما پیانو در روایت کافه، با وجود شروع مناسب و گسترش تدریجی اولیه قابل قبول، از ایفای کامل چنین نقشی بازمیماند. کارآکترهایی مثل پریسیما و پدر به طورکلی از این صحنه دور نگهداشته میشوند و حضور بعدی افرادی مثل باربد نیز به سرعت کمرنگ و خیلی زود محو میشود. کسی مثل همایون با مرگ زودرساش از صحنه خارج میگردد و به این ترتیب و به مرور که داستان جلو میرود این مکان انتخابی، کارکرد دراماتیک خود را از دست میدهد. از طرف دیگر کافه که قرار بوده نقش نوعی نجاتدهندهی راوی را بازیکند قادر نیست او را از دنیای به قول خودش حالبههمزن جوراب سه جفت هزار تومان و کت و شلوارهای ارزان قیمت و کفش و پیرهنهایی که هیچوقت نشده به او اعتماد بهنفس بدهند و به انجام کارهای اساسی و برداشتن قدمهای بزرگ در زندگی ترغیب کنند بیرون بکشد و وارد سطح تازهای از روابط اجتماعی سازد که به آرمانش برای فرار از متوسط بودن جامهی عمل بپوشد. هرچند از منظری دیگر،کافهداری، در ذهن راوی، چیزی کم از سردبیری مجلهای که شمارههای برگشتیاش مرتب زیاد و زیادتر میشده ندارد و چه بسا خیال کند با تمهیداتی (مثلاً اجرای پرفورمانس هفتگی ) بتواند گاهی فرهنگیتر و رسانهایتر از آن هم عمل کند. ترجیح این به آنرا از زبان راوی چنین میخوانیم: « واقعش؛ چون فرحناز آنجا نشسته بود، پیش خودم خجالت کشیدم و بغض راه گلویم را گرفت. وگرنه باکم نیست که من باید چهکاره باشم اما چهکارهام. کجا باید باشم اما کجا هستم. و خیلی وقت است رسیدهام به این مطلب که از خیلی جهات؛ اینکه شکم آدمهارا پرکُنی، شرف دارد به آنکه بخواهی توی مغز پوکشان چیزی را فروکنی. چون بابت آنچیزی که فرو میکنی توی شکمشان- حالا هرچه میخواهد باشد- پول خوبی بهت میدهند اما بابت اینکه مغزشان را پرکنی؛ پِهِن هم بارت نمیکنند.» (ص70)
کافه همچنین جایی است که دوستان قدیم (قدیم در حد دو سه سال قبل البته ) به سراغ آدم میآیند و عهدهای مودت تجدید میشود. دوستان جدیدی هم، البته از نوع کمیاباش، مثل آن کارشناس خط میخی، به جمع قبلی اضافه میشوند. میتوان سقف و دیوارها را با نسخههای فیگارو و لوموند و گاردین مزین کرد و بالای در ورودی را داد یک فن زیمنس بیصدا کار بگذارند، « طوریکه خیلی هم توی چشم نزند اما حتماً زیمنس بودنش معلوم باشد». از آن مهمتر به تربیت دختر هفت ساله خود و آشنا کردن او با مفهوم پیچیدهای مثل کار و پول و دستمزد (که خود راوی قبلاً از بابت آنها کلی آسیب دیده ) مشغول بود و یادش داد چه طور هروقت که از مدرسه بر میگردد مقنعهی سفیدش را تاکند و بگذارد جاییکه جلوی چشم مشتریها نباشد و اول به پدرش نشان بدهد که موهایش را زیر مقنعه دماسبی بسته بوده یا به شکل جودیآبوت و بعد هم گذاشت پیشبندش را بست تا مشغول شستن ظروف شود و سرآخر، یک برگ اسکناس هزارتومنی تا نخورده در جیباش گذاشت و قبل از رفتن با اشاره به یادش آورد که مقنعهاش را بالا بزند تا باباجان بیخ گوشش را ببوسد و دم در یکی به باسناش زد یعنی برو دیگر عزیز دلم و یک قوطی خالی بالتیکای مچاله نشده جلوی پایش انداخت که همین طور کلرت کلرتی بکند توی پیاده رو که کفر همسایه ها را در بیاورد.
این جلسات شبهتربیتی هرروزه، اگرچه اغلب جزء لحظات شیرین رماناند ( چون حداقل رفتار راوی با طرف مقابلاش پا در محبت پدرانه دارد نه در تحقیر و تمسخر طلبکارانه که عادت اوست ) اما گاهی به لحاظ ارائه پی در پیِ دستورالعملها و تحلیلهایی که ربطی به دنیای قاعدتاً کودکانهی دخترک هفت ساله ندارد تا حدودی زیادی از جذابیت داستانی میافتتد. نگاه کنید به گفتوگوی پدر و دختر، در آنجا که گلگیسو از نمره متوسط دیکتهاش خبر میدهد و راوی به او توصیه میکند هر طور میتواند ( البته اصلاً نشان نمیدهد چهطور و نمیگوید چهگونه! ) از متوسط بودن فرار کند که به قول او چیزیاست واقعاً حالبههمزن. یا در قضیهی لانهی گنجشک و تکلیف معلم علوم که جای شک و سئوال باقی میماند گلگیسو در چه سطحی از درک حرفهای قلنبهی راوی میتواند باشد؟
در گسترش رمان، بر خلاف آنچه انتظار میرود معلوم نمیشود چندوقت است پیانو در آن خیابان کم رفت و آمد راهاندازی شده و طی چه روندی توانسته مشتریان ثابت و قدیمیای پیدا کند که فرصت کردهاند برای خودشان سنت روزهای زوج و فرد و ساعتهای قبلاز نهار و بعداز نهار و عصر و شب باقی بگذارند، بگونهای که با اشاره انگشت و چشم و ابروی آنها راوی از دور سفارششان را تشخیص میدهد؛ آدمهایی که به شکل غریبی به قهوهترک کمشیرین و اسپرسو و کاپوچینوی دستِکار وی گره خوردهاند و گاهی ادعا میشود آنقدر زیادند و آنقدر کافه را شلوغ میکنند که ظرفها در ظرفشویی تلنبار میشود. طفلک بارمن (کسی در یک فصل راوی را مرتباً بارمن خطاب میکند و او هم اعتراضی ندارد ) نیز یکبار از خستگی گوشهای روی صندلی ولو میافتد و سیگاری روشن میکند و خیره میشود به حلقههای دودی که ساختهاست. «که همینطور پشتسرهم و با یک سرعت یکنواخت؛ بالا و بالاتر میرفتند و رفتهرفته، هی گشاد و گشادتر هم میشدند. و همانطور که مرتب گشاد میشدند، محو هم میشدند.» (ص 32)
گلگیسو به نحو غیرقابل تردیدی دختر راوی است و اینرا میشود از آنجا دریافت که در مدرسه به نام فامیل مادرش صدایش نمیزنند! و بنابراین کوتاه آمدن مرد و قبول درخواست زن برای حضانت دختر « محالِ ممکن» است. این احساس مالکیت بلامنازع ظاهراً از دیرباز شروع شده، شاید از بدو تولد بچه، و تا آنجا پیش رفته که به انتخاب نامی مثلاً منحصر به فرد برای کودک انجامیده است. آن هم آغشته به چه تعصبی!
پرسید: گلی پیش توئه یا رفته خونه؟
گفتم: گلی کدوم خرییه؟
گفت: هر چی تو بگی... گلگیسو. (175)
از نظر راوی رهآورد پایان دادن به زندگی مشترک آنها برای زن شاید حداکثر میتواند این باشد که احتمالاً برود و هرچه دلش میکشد در تاسکباباش آلو بخارا بریزد و از این بابت هم کلی خوشحال باشد که راوی نیست « غر بزند آخه کدوم مجنونی توی تاسکباباش این همه آلو بخارا میریزد؟» (ص 32) و اگر احیاناً بخواهد روزی زندگی مشترک دیگری داشته باشد روزگارش سیاهِ سیاه است. « بچه ها ناراحت میشوند از اینکه ببینند پدرشان دست کسی غیر از مادرشان را گرفته و آمده پیش چشمشان دارد باهاش لاس میزند. اما حکم مادر یک چیز دیگری است و هیچ جوری توی کَت آدم نمیرود که مادرش را توی بغل یک مرد دیگر ببیند. حتا اگر آن مرد شوهر قانونیاش باشد نه معشوقهاش. یعنی من که فکر نمیکنم این توی کَت قمریها هم برود که خیلی؛ قید و بند آدمها را ندارند و زنهای همسایه، یا مردهای خاله زنک نمینشینند پشت سرشان صفحه بگذارند.»(ص 113)
پریسیما:
هیچ اطلاعات در خوری از نحوه آشنایی پریسیما و راوی در ده یا دوازده سال پیش به دست داده نمیشود. جز آنکه مثلاً « تامدتها مشکوک بودم او اصلاً آدم است یا نه. طوریکه آن اوایل ازدواجمان انگشت دستشاش را فشار میدادم تا ببینم دردش میآید یا من بنگی چرسی کشیدهام و...»(ص67). اشارهها به مدت زمان زندگی مشترک و بخصوص درخواست برای اجازه انتشار مجله و مصاحبههای گزینشی آقا مجتبی با هر دو نفر آنها در یکی از فصلهای انتهایی کتاب اگر چه ناظر به تلاشهای مشترک ایندو برای کار مطبوعاتی است اما در حدی نیست که کیفیت رابطهی زن و شوهر با یکدیگر، انگیزهی آنها و پروسهای که منجر به عشق و ازدواج و زندگی مشترک چندساله و تولد گلگیسو شدهاست را توضیح دهد. لذا کارآکترها بهدلیل آنکه فاقد گذشته روشناند کم عمق به نظر میرسند؛ بی پشتوانه و پیشینهاند. این خصوصیت که نقش شخصیتها را در ذهن خواننده ماندگار نمیکند در مورد همه کارآکترهای کافه پیانو، با نسبتهایی کمو بیش برابر وجود دارد. نگاه کنید مثلاً به گلگیسو و پریسیما و حتی خود راوی و نیز صفورا و...لذا بدیهی است اگر ارتباطها تاحدود زیادی مکانیکی به نظر برسد. به خصوص رابطه راوی و پریسیما که به تلنگری در معرض گسیختگی کامل هم قرار گرفته و ممکن است وجود گلگیسو نیز نتواند امیدی به ترمیم آن ایجاد کند. راوی که سعی دارد توامان نقش مادر دختر را هم ایفا کند ( شستن حوله حمام او و پختن غذا و خوابیدن در یک تخت با او و نگران کیف و کفش و مانتو او بودن...) خودش را آماده طی یکدوره زندگی به قول خودش کرامر علیه کرامری نشان می دهد. تظاهر به چنین تصمیمی تنها برای آزار دادن مادراست وگرنه هیچ تصویری از طرح یک زندگی بسامان در این دوره در پیش ارائه نمیشود.
راوی که در همهی موارد و اظهارنظرها خود را کاملاً حق بهجانب نشان میدهد اکنون خودش را سرزنش میکند که چرا از میان اینهمه زن که در عالم خدا ریخته رفته زنی گرفته که وقت و بی وقت او را بو میکشد، مبادا سیگار کشیده باشد، که سیگار کشیدن مرد به نظرش چیزی در حد خیانت است. اما این انتقاد از خودِ عجیب که بیشتر البته به تحقیر همه زنان عالم نظر دارد ره به جایی نمیبرد و معلوم نمیکند اساساً چهطور پای این آقای همهچیزدان به یک زندگی مشترک کشیده شده در حالیکه معتقد است «همه زنها وقتی میفهمند یا حس میکنند یا پیشبینیها اینطور نشان میدهد که مردی مال آنهاست؛ شروع میکنند از دوش مردک بالا رفتن. مینشینند روی شانههایش و پاهایشان را هم از دو طرف گردنش، به شکل تحقیرآمیزی آویزان میکنند» (ص 145) و بلافاصله در ادامه تاکید میکند « میخواهم بگویم؛ من که تصور نمیکنم زنی- حالا هرچهقدر میخواهد نجیب یا صاف و ساده باشد- حاضر باشد از این حق خدادادیاش صرف نظر کند و نخواهد که هنوز چیزی نشده، از دوش مردی که او را گرفته تا دستش را بگیرد و کنارش احساس کند برای خودش کسی شده بالا برود.» ( همانجا )
« گفتم: پریسیما.
گفت: اسم قشنگییه.
گفتم: آره . اونم از اون اسماس که خیلی کم پیش مییاد آدم شنفته باشه یا بشنوه... اصلاً واسه همین بود که خواستم از کارش سر در بیارم.
پرسید: قشنگه؟
گفتم: قشنگ میگی؛ منظورت چییه؟
گفت: یعنی خوشگله؟
گفتم:به گمونم. یه زن روسُ مجسم کن که فارسی حرف میزنه. توی چادرم؛ قشنگیش ضربدر هشت میشه.»(ص160)
اگر انگیزه او برای شروع زندگی مشترک با زنی این بوده که خواسته باشد بهخاطر اسماش سر از کارش در بیاورد، بهانه پایان دادن به آن نیز حتماً در همین حدی است که خودش میگوید. « همین که سیگارم را روشن کردم، دودش را دادم بیرون و سرم را بلند کردم؛ دستش را آورد جلو. سیگار را از پشت لبم برداشت. یک کام کوچک ازش گرفت و دوباره گذاشت گوشهی لبم. کاری که اصلاً دوست نداشتم هیچوقت خدا پریسیما حتا برای اینکه عصبانی ام کند؛ بکند. که روز آخر کرد و مجبور شدم همانجا بهش بگویم اسباب و اثاثیهاش را جمع کند و از خانهام برود بیرون. چون نمیتوانم دیگر بهش نگاه کنم. (ص 162) اما در همین حیص و بیص دلخوری جدی و متراکه با همسر میگوید: «هر وقت خدا که میآیم این جا و پا می اندازم روی پا؛ دخترک جلف دیوانهای که لابد با خودش فکر میکند ممکن است حاضر باشم یک موی گند و کثافت پریسیما را با او تاخت بزنم میدود میآید پشت پنجره و دستش را میگذارد زیر چانهاش.» (ص 29) این دخترک البته هم کسی نیست جز همان صفورا.
صفورا:
« وقتی نشست، تازه دیدمش. دخترک بلند بالای سبزهای بود که لب و دهن؛ و دندانهای ردیف و مرواریدی قشنگی داشت. از آنها که وقتی یک لبخند ریز تحویل کسی میدهند و تو داری از نیمرخ میبینیشان؛ دلت میخواهد بنشینی و تا هروقت که دنیا ادامه دارد نگاهشان کنی.
البته اگر او تا ابدالدهر، به همان نحوی که تو دوست داری بخندد. وگرنه همین که دهانش را ببندد؛ هیچ فرقی با زنهای دیگرکه این جور لب و دهنی ندارند، نداشت... میخواهم بگویم خیلی مهم بود که از چه زاویهای بهش نگاه میکنی. از روبرو یا از بغل.» (ص 49)
صفورا، دانشجوی هنرهای نمایشی است و آمده که به راوی پیشنهاد بدهد شنبه هر هفته، یک پرفورمانس! توی کافه داشته باشد. راوی هم فوراً موافقت میکند و میپرسد این پرفورمانس از کی شروع میشود تا ترتیب پوستر و خبررسانیاش را بدهد؟
« ایده خوبی بود میتوانست دادِ همه را در بیاورد و میتوانست یک حال اساسی به همه بدهد. یعنی خیلی بستگی به این داشت که مشتریهای آن روز کافه، چه تیپی باشند. از این آدمهای یُبسی که نمیآیند کافه تا از این دلقک بازیها ببینند، یا از آنهایی که میآیند کافه؛ بلکه گاهگداری از این دلقک بازیها هم ببیند! (ص 51)
ورود صفورا به کتاب و کافه، شور و گرمایی به هر دو میدهد و فصل رفتن به کوه و تماشای غروب آفتاب کتاب را جذاب میکند. او نمونه تقریباً کامل ( بعداً خواهم گفت چرا تقریباً و نه تماماً ) دختری امروزی است که قاعدهتاً باید مورد توجه راوی قرار بگیرد. روایت به لحاظ شور و نشاط جوانی او و استقلال مادی و جراتاش در روبرو شدن با لحظات پر از بازی و هیجان زندگی مطلوب راوی، که در فصولی از کتاب به نحوی در تقابل با سردی رفتار و محافظه کاری مفرط پریسیما تصویر شده است، گسترش مییابد و به پیش میرود. او بنا به شواهد دیگری میتواند زن آرمانی راوی تصور شود. با سر و روی باز به استقبال میهماناش میآید و سیگار میکشد و برای خودش آبجو باز میکند و در یخچالش برای سلیقههایی مثل او هم سیگار نگه میدارد و کتاب عقاید یک دلقک هاینریش بل، صد البته فقط با ترجمه ترجمه شریف لنکرانی نه هیچکس دیگر را، عین آقای راوی سالی هفشده مرتبه میخواند. اما باز این تردید تا آخر کتاب وجود دارد که راوی از چه زاویهای دارد به او نگاه می کند، « از روبهرو یا از بغل!».
صفورا غیر از این که بلد است خوب سیگار بکشد و زیر سیگاری خوشگل و به دردبخوری دارد از طرز کار سیگار پیچ های قدیمی روسی هم سردرمیآورد، در چشم بههمزدنی میتواند کوکوی سبزی راه بیندازد و فیالفور دو تا آبجو هم کنارش بگذارد که به قول خودش برو بکس برایش میمیرند؛ قابلیتهایی که راوی خود بارها و بارها به داشتن آنها بالیده است و گویی مناسکی را بهجا میآورد به توصیف مفصل جزئیات حلقه حلقه بیرون فرستادن دود سیگار یا عمل آوری لحظه لحظهی یک فنجان قهوه یا تهیه یک لیوان چای کیسهای پرداخته است.
گفتم صفورا نمونه تقریباً کامل دختری امروزی است و اشاره میکنم به تداوم وابستگیی اقتصادی او ( به لحاظ خانه و مقرری ماهیانه ) به پدری که از او چیز زیادی نمیدانیم جز آنکه به قول خودش « یه خرپولِ مایهدار که پولش از پارو بالا میره. شیش هف کلاس بیشتر نخونده. اما تو پول در آوردن، اوساس.» (ص 238)
اما بالاخره دور زدن و دور شدن راوی از کانون گرم خانواده، به سبک سریالهای مناسبتی تلویزیون به سر میآید و وقت آن میرسد که بخواهد از بازیای که خود نیز به آن دامن زده است پا بیرون بکشد. بنابراین در شب ورود به خانه دخترکه خود پیشقدم آن بوده، نحوهی بستن در با حرکت ملایم شانهی او را نشانهای از ورود قبلی مردانی با نیت خودش القاء میکند تا زمینه قضاوتهای تحقیرآمیز بعدی فراهم شود. از صفورا میخواهد بیخیال شود و در پاسخ به او که میپرسد چرا؟ میگوید نمیداند... فرض کند به این دلیل که مثلاً درست نیست. زن اما میگوید این بازی برای او دیگر جدی شده است. اینجاست که راوی به صدور حکم می پردازد. « سربه سرم نذار... واسه زنا فقط یه چیز جدییه. اونم اینه که مُد جدید ناخون چیه. باید گِرد مانیکورش کنن یا راست.» و ادامه میدهد: « بازی زنها با آدم؛ همیشه اولش حکم تفنن را دارد. اما یک کم که میگذرد؛ دو طرف میبینند که نه. خیلی هم تفننی در کار نبوده و مثل اینکه چیزهایی پشتش خوابیده که نمیشود نادیدهاش گرفت.» (ص 233) و باز بعدتر به این نتیجه میرسد که « اگر بخواهم پریسیما را با او تاخت بزنم، چیزیکه عایدم نمیشود هیچ؛ ضرر هم میکنم.» (ص 234) و در توضیح بیشتر پایاپای نبودن کالاها در این معامله بسیار حساس و احتمال ضرر و زیان خود به همان فلسفه خوشایند « نظام بسیار اخلاقی جامعه ما» میرسد. « گفتم: درسته که پریسیما هیچ وخ دکمههامو نمیدوزه؛ یعنی نمیکنه هر چنوخ یهبار، یه نگاهی به پیراهنام بندازه که اگه دُکمههاش دارن وا میرن بدوزشون یا نشده هیچوخ ببینم نشسته پای تَشت، داره یقه پیراهنمو صابون میکشه- تازه یه بدجنسیهای زنونه ریزم داره که آدمو کفری میکنه- اما اینارو مادرم منم داشته، خواهرمم داره... عوضش زن درستییه.» (ص 234)
دیگران:
غیر از اینها، شخصیتهای دیگری هم درکافهپیانو رفت و آمد میکنند: یکی دو تا زن مثل مادر راوی و فرحناز خواهر پریسیما و چندتایی هم مرد.
از مادر تصویر دقیقی داده نمیشود جزآنکه سالها پیش در اثر ریزش آوار سقف و دیوار ( زلزله؟) کشته شده است. او به همان زمانی تعلق دارد که قدمتی بیش از محدودهی مورد نظر روایت دارد و گویی اندوه و کهنگیاش با سرخوشی و برق و جلای کافهای جور در نمیآمده است. اما فرحناز به حال متعلق است و حضوری بالنسبه برجستهتر دارد. ملموس و واقعی به نظر میرسد و علاقه مفرطی هم به گلگیسو نشان میدهد که طبیعیاست. احساسی دوطرفه که موجز و جذاب تصویر شده است. نحوه بازنمایی شخصیت خود فرحناز توسط راوی نیز درکل پذیرفتنی و صمیمانه به نظر میرسد. شاید به این دلیل که او، بعداز مادر که سالهاست فوت کرده، بی تقصیرترین و بیآزارترین زن مرتبط با زندگی آشفتهی راوی است. راوی، با وجودی که ابتدائاً در ترسیم چهرهی فرحناز به نوعی از کج سلیقگی و شاید تحقیر دست می زند اما در جای دیگر تا آنجا ملاحظه حضور او را دارد که برای لحظهای از کافهچی بودن خود احساس سرافکندگی میکند. هرچند خیلی زود و پیش از آنکه خواننده نتیجه بگیرد گاهی هم اشتباهاتی را برخود می پذیرد خودش را جمع و جور میکند و تبدیل میشود به همان آدم همیشگی، مردی که اصلاً اشتباه نمیکند، که حاضر جواب است، که برای هر لحظه از زندگی خود و اطرافیانش یک پلان معادل سینمایی (مربوط یا نامربوط ) در آستین دارد؛ یعنی که سینما هم شهادت داده جهان همینگونه است که من میبینم و تصویر میکنم.
مردها اما تکلیفشان کاملاً از پیش معلوم است. میشود گفت همهشان آدمهای خوب و سربه راهی هستند. از علیآقا گرفته که دانشجوی سابق شیمی است و زمانی قرار بوده همین طوری ابتدا به ساکن بیاید و در مجلهی راوی ستون فلسفه مدرن را راه اندازی کند و آنقدر روحانی و راست و بی شیله پیله است که وقتی وقتاش میشود، گویی یکباره از دنیای پیرامونش کنده شده، میز و صندلیهای کافه را کنار میزند و برای خودش میرود به عالم بالا و معنا و سجادهاش را پهن میکند وسط آنهمه بوی قهوه و اسپرسو و کف و دود سیگار و سر و صدای «برو بکس» و فرنگی بازیهای کافیشاپی و با خدای خودش به راز و نیاز مشغول میشود، تا آقای باربد که کارشناس منحصر به فرد خط میخی است ( چیزی که تا آخر در حد شوخی با خواننده باقی میماند ) و آنقدر ناز و مهربان است که راوی دلش میخواهد کاش جای پدرش بود. تا آن یکی، همایون، که اگر چه مشت مشت قرص بالا میاندازد و همهی پول اندکی که از راه ترجمه متون در این یا آن موسسه در میآورد صرف خوردن شکلات داغ و قهوه و کاپوچینو میکند، اما آخرش از زور روشنفکری زیاد مجبور میشود خودش را بکشد. تا آقا مجتبایگل، مقام محترم، که مثل نسیم میآید و مثل سایه میرود تا احتمالاً به توصیه دلسوزانه راوی، یک تعداد گوسفند را بردارد و به چرا ببرد و هرازگاهی نگاهی بیندازد به چشمهای تر گوسفندهای مظلوم و یادش بیاید که مهربانی چه کار خوب و آسانی است و با مردم باید مهربان بود.
« به خاطر اقتضای شغلتان؛ ممکن است یواش یواش دلتان از مهر به آدمها خالی شود. جوری که ... برای همین باید سالی کمِکم یک ماه از این پوسته بیائید بیرون. بروید یک تعداد گوسفند را ببرید به چرا و سعی کنید عاشقشان بشوید. گرچه نمیخواهد خیلی هم به خودتان زحمت بدهید. همین که دوسه باری چشمتان بیفتد به چشمهای درشت و نمناکشان؛ کارتان تمام است. آنوقت می توانید برگردید و یک مدت دیگر مشغول همین کارتان بشوید و خاطرتان جمع باشد...» (ص 260)
باقی مردها هم همه خوب، بلکه عالیاند و عاقبت بخیر. اصلاً کی گفته مردها عیبی هم دارند؟ اگر عیب داشتند لابد مرد به دنیا نمیآمدند. فقط پدرها کمی عیب دارند و عیبشان این است که می روند بدون اجازه پسرشان اسمی برایش انتخاب میکنند. اسمی که ممکن است آقا پسرشان که بعداً بزرگ و مرد میشود، کمی تا اندازه ای مجبور بشود راه کسی را برود که اول بار آن اسم را داشته! هرچند این هم با وجود کمی ترشرویی در فصل دوم داستان، دیگر چندان عیب بزرگی محسوب نمیشود و با یکبار رفتن با پدر روی بلندیهای مشرف به شهر و از آنجا چراغهای خانهها و خیابانها را دیدن و در پایان بفهمی نفهمی همدیگر را بغل کردن به خیر و خوشی تمام میشود. مرد دیگری هم توی رمان هست که از قلم انداخته باشم؟ آقای رحیمی؟ آه بله. آقای رحیمی پستچی مهربان. آقای رحیمی درست در جایی از داستان وارد میشود که چشم راوی به خصلت دودوزه باز همسرش باز میشود و از این بابت خدمت بزرگی به وی میکند. زن، با وجودی که تاکید میکند منظور بدخواهانه و کینه توزانهای از مشاوره با وکیل نداشته و می خواهد که راوی او را ببخشد باز هم مورد بیمهری و عتاب او قرار میگیرد و از خانه بیرون رانده میشود. راوی برای زمینه سازی القا حقانیت بیچون و چرای خود در این برخورد به تمهید جالبی دست میزند. « همین که آمدم در خانه را باز کنم و بروم بیرون تا چندتایی نوار بهداشتی پروانهایِ بالدارِ مایبیبی بخرم و برگردم...پشت در؛ رحیم آقا پستچی محلمان رادیدم. همین که مرا دیدگفت: نامه دارین آقا. » (ص 165) و البته این نامه چیزی نیست جز « یک اخطاریهی قانونی که تذکر میداد حداکثرظرف یکهفته از رویت... برای تعیین تکلیف مهریه زنم...» (همان جا). میبینید! مرد دارد میرود یک چیز خیلی خصوصی و ضروری برای همسرش بخرد که و همسرش همان موقع در فکر توطئه بر علیه اوست! مثل آن صحنه از فیلم جوزف منکیهویچ که بروتوس وفادار قبل از باقی خنجر به پهلوی سزار فرو کرد!
باز هم هست؟ آقای بهزادی؟ همان روزنامه فروش امروز که هیچ ادعای روشنفکری ندارد ولی زمانی با نصرت رحمانی و عماد رام نشست و برخاست داشته و پاتوقاش کافه نادری و کافه فیروز بوده؟ همانکه شعر فرنگیس را گفته؟ آخ چی بگم فرنگیس.. عشق تو داغونم کرد؟ یا آن باغبان پیر چند سال پیش در تهران؟ او که انصافاً تجسم کامل فداکاری و ایثار بود؟ که باغ و پارک را برای ما مهیا میکرد که بچههایمان بروند در چمناش غلت بزنند؟ می بینید چه مردهای ماهی دور و برمان ریخته؟ یکی از یکی بهتر! کس دیگری هم هست؟
ظاهراً مرد دیگری در حول و حاشیه کافه پیانو نیست جز راقم این سطور که ترجیح میدهد در اینجا ادعای مردی چندانی نکند و فقط برای جمع بندی مقالهاش برگردد و یک بار دیگر به یادداشتهایش در حاشیه و لابهلای سطرهای کافه پیانو نگاه کند. بیشتر به آنچه مربوط به زنهاست البته، به زنهایی که در کافه پیانوی فرهاد جعفری تصویر شدهاند.
مرور و خاتمه:
باید بگویم که کافه پیانو کتاب خوشخوانی است. در ضمن کتابی است که میشود به خانه برد و گذاشت « روی کانتر آشپزخانه». مثل فیلمهایی خارجی است که تلویزیون دوبله میکند. مثل سیدی هایی که از فروشگاههای مجاز اجاره میکنی و خیالت تخت است همهی اعضای خانواده میتوانند باهم بنشیند و در همان ساعات اول شب آنها را تماشا کنند. همه چیز کنترل شده است و زنها در نقشهای لازم و ضروری، به میزان تعیین شده بازی میکنند و هیچ بدآموزی هم ندارند. همانطورکه در ابتدا گفته شد با وجود همه آن نا هنجاریها در نحوهی نگارش و غلطهای پیش پا افتادهی عمدی یا سهوی در نقطهگذاری و پاراگرافبندی و غیره، دلایلی وجود دارد که خواندن کتاب به مذاق شیرین میآید. به هرحال احساس رضایتی بهدست میدهد که کتابی را تمام و کمال خواندهای و گذاشتهای کنار و وقتی بدانی چندین هزار نفر دیگر هم اینکار را کردهاند راضیتر و خوشحالتر خواهی بود. بالاخره جزء اکثریت بودن اطمینان و خاطر جمعی میآورد و این هم وجهی از رشد کتابخوانی است. تجربه خوبی هم هست. هم برای نویسندهاش و هم برای سایر دست اندرکاران چاپ و نشرش. برای کسانی هم که در داستان نویسی بلندو کوتاه دستی و علاقه ای دارند تجربه مفیدی به نظر میرسد. همیشه راههایی هست که روزی کسی باید برود. تجربههایی که جریان داستاننویسی باید از سر بگذراند. شاید یک کتاب اینطور پرفروش، بهتر از صدهزار کتاب که اجازه چاپ نمیگیرند و اگر هم چاپ بشوند فروش نمیکنند و شاید همه و بیشتر از همه خود نویسنده را هم به دردسر بیندازند. شاید هم خدای ناکرده دردسر آنقدر جدی بشود که دختر و پسر آدم جرات نکنند به کسی بگویند پدرمان نویسنده است! اما در مورد خاص کافه پیانو، با وجود امتیازات غیرقابل انکارش، به دلیل نوع نگاهی که به اطراف و آدمها دارد، به شخصه گمان نمیکنم دست اندرکاران جدی ادبیات داستانی ما را وسوسه کند آثاری به این سبک و سیاق بنویسند و اگر هم بنویسند موفق نخواهند شد به چنین فروش کم سابقهای دست پیدا کنند یا مرتباً توسط انجمنهای وابسته به شهرداریهای شهرهای بزرگی مثل مشهد و اصفهان و... برای گفتوگو و مراسم دعوت بشوند. اما به یک دلیل مهم دیگر به نظرم نمیرسد نویسنده همین کتاب، جناب فرهادجعفری، نیز بتواند در آینده اثر دیگری از ایندست فراهم کند. مهم ولی ساده: گسترهی تجربه راوی که در روایت منعکس است بالنسبه وسیع اما عمق آن اندک است. به خیلی چیزها و خیلی موضوعات نُک میزند اما درکاش از حوادث دور و اطراف و روابطی که با شخصیتهای مختلف از خود به نمایش میگذارد مبتنی است بر گونهای بده بستان های غیر جدی و شفاهی و روزمره بین تیپ بخصوصی از جوانان امروزی جامعه شهری که می آیند و میروند و ریشه در گذشتههای قابل ارجاع خود و سایر شخصیتها یا موقعیتهای مشخص فرهنگی و اجتماعی ندارند. به عبارتی اغلب برآمده از وضعیتهای گذرای به اصطلاح کافهایاند. مثالهای دمدستی و کشدار شدن توصیف رویدادهای کتاب و از این شاخه به آن شاخه پریدنهای راوی، کار را به مثابه کادر تصویرهایی به پیش میبرد که درهم تنیده نمیشوند. اینها آدمهایی هستندکه نشستهاند قهوه و کاپوچینوی خودشان را بخورند و پچ پچ و خنده خودشان را بکنند. بی توجهی مسری آنان به نمایش کنجکاوی برانگیز صفورا در کافه هم ناشی از وجود همین خصلت بگذار و بگذری جهانی است که راوی نیز به شدت به آن دلبسته است و در سراسر کتاب موج میزند.
به نظرم جای نمایش نوعی رستگاری که هر نویسندهای در جریان خلق یک اثر، آرزومند کشف و رسیدن به آن است نیز در کتاب خالی است. شاید درستتر باشد گفته شود چنین ارادهای از ابتدا وجود نداشته است؛ از همان زمان که راوی کرکره کار مطبوعاتیاش را پائین میکشد و تابلوی کافه را بالا میبرد. نکات بیشماری در متن وجود دارد که میتوان یک بهیک برشمرد و به عنوان شاهد مثال، بر این فقدان اراده کشف خودِ راوی انگشت گذاشت.بههرحال این خطر وجود دارد که برشمردن همین نکات و اشارهها که به جهات دیگری ابزار جلب رضایت گروه وسیعی از خوانندگانِ بخصوص جوان و نوجوان کافه پیانو و هم چنین نگاه رسمی فرهنگی جامعه محسوب میشوند، محل مناقشه بیشتر و حتی ناسنجیدهای قرار گیرند. اما ایده بردن تعدادی گوسفندبه چرا در حداقل یک ماه از سال و نگاه کردن و دیدن عین مظلومیت و پاکی در چشم آنان و سپس برگشتن به جامعه و تکیه بر مهربانی مفروض برای دستیابی به رستگاری و نیکی آدمیزاد از آن حرف هاست.
و حالا که حرف گوسفندها پیش آمد و قرار است راوی بنشیند و « دور از اجتماع خشمگین را دوازده بار دیگر ببیند و بازهم هم دلش برای آن گوسفندچران فیلم بسوزد » (ص 250 ) بد نیست به علاقه مفرط وی به این قضیه دقت بیشتری بکنیم؛ اینکه بالاخره هرجا تعدادی گوسفند باشد لابد یک چوپان هم هست یا باید باشد. اصلاً هست. چیزی هم که تو عالم ریخته گوسفند. فقط باید یکیاش را انتخاب کنی که با بعضی عادتهای بدت سازگار باشد. یکی که نخواهد گاهی شاخ بزند و بالا و پائین بپرد و احیاناً روی شانهات سوار شود و پاهایش را قلاب کند دور بدنات که مبادا... سرحال و قبراق هم باشد. هی دنبال یک جای دنج و گرم نباشد. بره برایت بیاورد و بدهد تحویلات تا هر اسمی که تو میخواهی رویش بگذاری و از آن به بعدش هم به او مربوط نباشد. اصلاً تنها مال خود خود خودت باشد تا بتوانی هروقت خواستی یواش بزنی زیر دنبهاش و او هم رو به تو بعبع کند. یکی که وقتی شبی، دم صبحی، از پیش یک بز زنگولهپای بازیگوش پیشاش برمیگردی هنوز نشسته باشد در کسوت روحانیای که نظام بسیار اخلاقی جامعه ما توصیه میکند. کسی که در این کسوت مطلوب، قرص صورت ماهش « تو را به یاد زن روس بیندازد. نه، حتی بیشتراز آن. ضربدر هشت یاشاید هم شانزده! »
4/7/87 عسلویه