نقد رمان سرخی تو ازمن
نوشته سپیده شاملو*
مرد، آستین پیرهن برعرق پیشانی کشید و به داخل کوچه خاکی کوتاه و پهنی پیچید. آن سوی دیواربلوکی آخرین خانه، شورهزاری بود که خود را تاتپههای خاکی رنگ دورکشیده بود . در زد. نزدیک تر، بزهایی چسبیده به هم، درسایة سنگ چینی کوتاه زمینی که همه خاک سیاه نمکسود بود چرت می زدند. دوباره درزد. تکه بلوک شکستهای برداشت و به درشرجی زده و پوسیده کوفت. خبرنداشت خواهرش خانه نیست. صدای کولر نمیگذاشت تصور کند کسانی خانه نباشند. تشنگی طاقتاش را برده بود. میتوانست خیز بردارد و خودش را راست بکشد بالاو بسُرد پائین از آنطرف. سرش را زیرشیرآب بگیرد و جان تازه کند. میتوانست پاورچین پاورچین داخل خانه شود و سر به سرخواهر و شوهر خواهر خوابآلودش بگذارد که حتماً روبهروی کولر درازکشیده، خر و پف، اتاق را روی سرگذاشته. میتوانست آهسته زیرگوش دختر خواهرش که آن همه اورا دوست داشت چیزی زمزمه کند.« دائی! دائی جان! منم! آمدم ازتهران! کتاب و مجله آوردهام برای مهسای خودم...»
خیز برداشت وبعد هم سُرخورد پائین. دستگیره درررا به آرامی چرخاند. صدای بلند تلویزیون توی هال پیچیده بود. کولرها جان میکندند و پنکه سقفی در آشپزخانه تلقتلق میچرخید. جلوتر رفت و ازلای در نیمهباز اتاق آخری سرک کشید. ناگهان جیغی درهوا پاشید. لاشهی برهنه پشمالویی رو برگرداند و او از برق و رعشهای که درجانش دوید به عقب پرتاب شد. توانست فقط در را ببندد. « حرامزادهی بی صفت! »
او درآن بعدازظهر خلوت و لعنتزده، شاهد صحنه عمل شومی بود که به گفتهی مهسا درآن پنج سال، هرازگاهی، ازسوی پدر مجنونش براو تحمیل میشد.
چه باید میکرد مادری که ندانسته بود و نتوانسته بود تن دخترکش را به دندان بگیرد و ازدسترس غارت مردی دورکند که قبل از هر چیز همسر او وبعد پدر فرزندش بود؟ که ناخن نکشد بر رخسار دوازده سالگی و سیزده سالگی دخترک و بعد و بعدترش وترس و تحقیر وکابوس را در او ابدی کند؟
پدر به زندان برده شد. مادر و دختر دو سالی انگشت نمای مردم شدند و بیش از آن تاب نیاوردند و رسید روزی که بیصدا گم شدند. شاید به شهر بزرگی رفتند. مرد دست به انکار زد وپس از سه سال تحمل تف و لعنت ومشت و لگد سایر زندانیان آزاد و... گم شد. شاید به شهری بزرگ رفت. تهران؟ بله شاید. تهران که بسیاری راههای ننگ و افتخار را توامان به خود ختم کردهاست. شهری که این بار خانم سپیده شاملو، نویسنده رمان انگار گفته بودی لیلی و مجموعه داستان دستکش قرمز، دراولین جملههای فصل گشایش رمان تازهاش، سرخی تو از من، چنین آرام و زیبا پرده نمایش چهره دیگری از آنرا بالامیبرد:
«این جا تهران است. سه شنبه آخرسال است و هوا بوی دود میدهد. صدای سیگارت، فشفشه و نارنجک لحظهای قطع نمیشود. آسمان یکدست خاکستری است و بادی ملایم لباسها وملافههایی را که روی بندرختها پهن شدهاند تکان میدهد. اداره هواشناسی پیش بینی کردهاست امروز باران خواهد بارید...»
این جا تهران است. مهرشهرکرج نیست که لیلا و داریوش خانه ویلایی زیبایی با اتاقهای فراوان دارند و جزخود شان، مستخدم وفادارشان رحیم و همسرتازه او سرور، مادرجان و خورشید، دو زنی که در زمانی دور ساکن قلعه و شهرنو و خیابان جمشید بودهاند و اکنون سالهاست به لیلاپناه آوردهاند آنجایند و بهزودی قراراست یکی دیگرهم به جمعشان اضافه شود (ص247) کی ؟ نازنین؟مهناز؟ نگار یا ...؟
این جا تهران است. لاس وگاس نیست که نازنین دختر لیلا فعلاً آنجاست. یه روز اومد به من گفت من دیگه مدرسه نمیرم. کلاس پنجم ابتدایی بود. یازده، دوازده سالش بود. از فرداش هم نرفت که نرفت. دکترمهرتاش شش ماه باهاش حرف زد و بعد هم به من گفت بفرستش بره. حالاهفده، هیجده سال از آن موقع گذشته (ص88) حالا آنجا با یه نفر همین جوری زندگی میکنه. آخه اونجا این جوریه.(ص89) دهی درنزدیکی زنجان هم نیست که کودکی لیلا درآ ن گذشتهاست (231) جایی که مردان دربازی تختهنرد ممکن بود دخترشان را هم به حریف ببازند. جایی که هما، مادرلیلا، اینگونه در دوازده سالگی عروس اجباری خانه شوهرش شد و چندی بعد زیربار تهمت خیانت دست به انتحار زد. این است که هربار اسم خودکشی میآید تصویر مادرش هما را میبیندکه موهای پریشانش روی چشمهای روشناش را گرفته و یقه پیراهن طوسیاش تا سینه باز است...(ص14) میتواند جایی باشد که ذهن نگار آنرا از خاطرات کودکیاش پاک کردهاست. جایی که ترافیک سنگین دارد. آزاد راههای چمران و نیایش و رسالت و آهنگ و ساختمان اسکان و برج میلاد داردکه شاهد فشفشهبازی و ترقهزنیهای شب چهارشنبهسوری است. پائینتر از محوط برج آتشی بزرگ زبانه میکشد و جمعیتی جوان دور آن جمع شدهاند. دختر جوان و لاغر اندامی از جمعیت جدا میشود. سیگاری روشن کردهاست. اطراف برج قدم میزند و هرچند دقیقه یک بار به هیکل بزرگ برج نگاه میکند.(ص2) تصویرآغازحادثهای که بعد، چند شب بعد، درکابوسهای لیلا ادامه مییابد. تکههای گوشت به دستهام چسبیدند. بعد خودم رو دیدم پرت میشم و جریان هوا باسرعت، نمیدونی با چه سرعتی از بینیام رد میشد. به داخل بدنم توجه کردم. جریان هوا با سرعت از تمام رگهای بدنم رد میشه و اونها را پاره میکنه. پوست داخل بینیام کنده شده بود و خون از همه جای تنم میریخت روی تنم. توی شکمم لوله درازی بود که قطعه قطعه میشد. سعی کردم بینی و حلقم رو روی جریان هوا ببندم. سعی کردم ریهام رو خالی کنم. اما نایژکهاترکیده بودند و تنم روی زمین افتاده بود. پاهام کوتاه شده بودن و دستهام از هم بازشده بودن و موهام با ریشههای روسری قاطی..(ص69) فرزانه نوزده ساله سرخی تو... است یا مهسای هفده ساله ویران من؟دختری که چهارشنبهسوری چند سال پیش دیدم یا آنکه در دود و فشفشههای شهری بزرگ گم شد؟ تهران است که وقتی منشی لیلاسعی میکند شماره اورا بگیرد پبغام میآیدکه در دسترس نیست، که شماره در شبکه موجود نمی باشد و یا کد مورد نظر شناخته نمیشود. (ص74) که وقتی زنی یا دختری توی پیادرو است و با موبایل حرفنمی زند، شلوار برمودا هم پاش نیست و صندل لای انگشتی ندارد؛ لاک و رژلب نزده و مانتوش هم نه صورتی است نه آبی نه سفید و نه حتی سبز. بور هم نشده. و سراسر سیاه سیاه است (ص 143) باز از هر سه ماشینی که ازکنارش رد میشوند یکی برایش بوق میزند و تاکسیها همینطور بی توجه به او و باقی مسافران میگذرند (ص121) مگر یکی صدا بزند « دربست! ». تهران است که انگار دارد ازفراز برج میلاد خودش به پایین پرت میشود.
گرچه رمان اشارهای به مترو و اتوبوسهای شرکت واحد و سیل جمعیت معطل نمیکند که در این ایام آخرسال و ازسر دلخوشیهای قدیمی و کوچک روزی دو یا بیشتر بار، از ناچاری سر تا ته شهر دودزدهی شلوغ را میروند و برمیگردندو ازشان برنمیآید دم بهدم صدا بزنند: دربست! اما آنچه که خانم شاملو با هوشمندی و ظرافت درکتاب خود معرفی میکند هم جلوههای بارز تهران است. جلوههایی از امروز آنکه دیده و خوب دیده و همت کرده تا درکسوت مستانهایاش، روایت کند.
زمان درسرخی تو ازمن، به دو لحاظ اهمیت درجه اولی دارد. نخست مقعطعی که زمان وقوع حوادث است و آن یعنی امروز، همین تازگیها، و حداکثر یکی دوسال پیش؛ و دوم ایامی که با مرور خاطرات دور و نزدیک شخصیتها به تصویرکشیده میشود و آن قریب 50 سال اخیر را در بر میگیردکه مصادف است با توسعه سریع شهرنشینی در تهران.
رمان به شرح وقایعی ازبیست و ششم اسفند سالی (1383؟) تا هفتم خرداد سال بعد میپردازد. چیزی حدود صدروز، که به چهل و سه بخش تقسیم شده و ساعاتی از روز و روزهایی ازماه، به مثابه نامی، بر پیشانی آنها آمدهاست. این شیوه برای فصلبندی کتاب بی سابقه نیست و یادداشتهای روزانه را تداعی میکند. اما یادداشتهای روزانه چه کسی؟ لیلا؟ نگار؟ لیلا که عادت به ضبط و یادداشت جزئیات گفتگو با بیمارانش را دارد و به منشیهایش نیز توصیه میکند؟ او که حتی یادداشتهای زمان دانشجوییاش را درچمدانهای کدگذاری شده در زیرزمین خانهاش حفظ کرده؟ که گفتگوهایش با فرزانه و بقیه را روی نوارضبط و شماره گذاری کرده و بیرون ازآنها کمتر جزئیاتی را به خاطر میآورد؟ او که حتی درجائی از بازشنیدن نوار یکی ازجلساتش با فرزانه درس تازه میگیرد؟ دیگر سکوت کسی را نمیشکند. به دنبال هر سکوت شاید مهمترین و عمیقترین حرفها زده شود. فرزانه را فراموش نخواهدکرد. (ص182) این اتکای بیش ازمعمول به یادداشت و ثبت وقت و برنامهریزی برای روزها و ساعات (ص147) لیلا را زنی منطقی، موقعشناس و با ملاحظه معرفی میکند. خصوصیاتی که حتماً لازمه و نتیجه شغل و موجب تقویت اعتماد بیمارانش به اوست. او حساب زمان آمدنش ازخانه به محل کار در روزهای تعطیل راهم دارد وبر این اساس برنامهریزی میکند. داریوش هم کم وبیش این طور معرفی میشود. سهشنبهها مهربانتراست(ص66) هفت سال است که هفتهای یک روز به خانه مهناز میرود و شب هم همانجا میماند (ص 65). یا یادداشتهای نگاراست که، برعکس لیلا، هیچ به ساعت و روز و تقویم اهمیت نمیدهد؟ شناسنامهاش را جایی گذاشته که به یاد نمیآورد. هر بار و همیشه ازخودش میپرسد امروز چند شنبه است؟ چند سال است این مار (همان تشویشهای دائمی) را باخودش اینور و آنور میبرد (ص39) خانم پشت تلفن چی گفت؟ نه یا ده ؟(ص22) باید اینبار که رفت بیرون، روزنامه بخرد تا ببیند چند شنبه است و چندم است وتعطیلیها چند روزاند.(ص35) باقی هفت سین چی بود؟(ص5)
انتخاب این فرم کلی برای ایجاد بستر بیان زمان وقایع و جزئیات مرتبط، حاکی از توجه و دقت کافی نویسنده به جنبههای حتی تکنیکی و ابزاری روانکاوی به عنوان دیدگاه ناظر به موضوع است. اما ارزش فی نفسه این فرم عمدتاً ازآن جا ناشی میشود که لیلا روانکاوی است که نگار یکی و حالامهمترین بیمار اوست. دو نوع متفاوت نگاه به زمان و اتکا به آن حاکی از تفاوت جدی گذران و گذشتهای است که این دو زن داشتهاند (مثل هما و تایه؟ یا مادرجان و خورشید؟) و اکنون درکنارهم به احساس خوب ورضایتمندانهای نزدیک میشوند. گویا این دو هستندکه جهان یکدیگر را کامل میکنند وهر یک گمشدهی حقیقی دیگری محسوب میشود. شاید هیچ یک از این دو نگاه به تنهایی پاسخ کافی به نیازانسان جهان داستانی کتاب نمیدهد و زندگی شاد و شیرین ترکیبی از دو نگاه فوق را میطلبد. لذا کتاب سراسر تصویری از کارکرد این دو نگاه است. فصلی اختصاص به لیلادارد و فصل دیگر مختص نگار است. پلههایی که بردو خط متمایل طی میشود و درآخر و آیندهای نزدیک و متصور به هم میپیوندد. ازسوی دیگر ثبت ساعات و روزها هم با دوکارکرد متفاوتی که در تصویر موقعیت این دو شخصیت داردکنتراست لازم هم برای پذیرش این همدلی را فراهم میسازد. همدلی که به واسطه خلاء هایی ( ازجمله فقدان حضور مادر درسالهایی طولانی اززندگی هر دو و گستردگی تاریکی دنیای رنج آلود پیرامون آنها، این به لحاظ حرفهاش و آن به واسطه دربدریهای تحمیل شده بر او و هر دو به لحاظ زن بودنشان ) به شکلگیری نوعی رابطه مادر- دختر، خواهر- خواهر و یا حتی زن – زن در طول سه ماه و اندی میانجامد. الگوی همدلیای که درسطحی پائینتر، خورشید و مادر جان درطول بیش از سی سال است در همان خانه ارائه دادهاند. الگوی هما و تایه که در خاطرات لیلا ثبت است. زنانی که خواهرانه زیستهاند و تا مرگ یکی و دم آخر حضور دیگری به یکسان از محبت لیلا بهره میبرند.
در نگاه از منظری دیگر نویسنده با اعمال این فرم توصیف وضعیت و معرفی شخصیتها درکتاب به گونهای خود را صاحب آخری و نویسنده واقعی یادداشتهایی معرفی میکند که از برشهای زمانی زندگی آدم هایش برداشته و لذا این فکر به خواننده القا میشود که ممکناست اینها همهی آنچیزها یا دقیقاً آن چیزهایی نباشد که درعالم واقع رخ دادهاند و چه بسا تنها برداشت و یادداشتهای کسی است از وقایع و شرح حال آدمها و محیط اطرافش. چیزی که میتواند درست و دقیق و واقعی هم نباشد. حضور نویسنده ( از طریق کارآکتر مستانه ) دربعضی لحظات و به ویژه قرارگرفتن درکنار شخصیتهایی که خود آفریده در شب میهمانی نازنین و از آن بیشتر شنای دونفره با لیلا در استخر، این ظن را تقویت میکند که انتخاب این فرم بیشتر به لحاظ رسیدن به فضایی توام با عدم قطعیت بودهاست. حالاکدام یک واقعیاند؟ آدمهای ایستاده کنار استخر که به نقد رفتار مستانه (والبته لیلا ولابد نگار و...)مشغولند یا جهان داخل آب؛ جهانی که دو زن دیگران را به چیزی نمیگیرند و با ملاحت و رندی درآن سیر میکنند؟ از اینجا به سفری که نویسنده اثر از ابتدا و از طریق همراهی با شخصیتهای زن رمان آغازکرده و اندک اندک به جهان واقع تعمیماش میدهد پی می بریم. ازخود می پرسیم آیا همه این زنان تن واحداند؟ آیا رنجهاشان آنها را چنین به هم نزدیک میکند که یکدیگر را بیابند و اگرتوانستند ( مثل لیلاکه توانست و باز هم میتواند ) درکنف حمایت هم قرار دهند؟ (مثل همراهی لیلا با نگار در صحنه دیدارآخر با حسام). نویسنده درمستانه و مستانه در لیلا و لیلا در فرزانه و مادرجان و خورشید و نگار و حتی مهناز به نوعی رستگاری نزدیک می شود و مردان دور و اطراف را باکار و سرگرمیهای کوچکشان به خودشان وامیگذارد. مردانی که یا مثل حسام خطرناک و به شدت مزاحماند یا مثل مهرتاش سنگ صبور و بی آزار و یاحداکثر شبیه داریوش؛ تا جایی میآیند و بعد اندکاندک جا میمانند و اهمیتشان از دست میرود.
از آنجاکه این شیوه ثبت وقایع نویسنده را ازتوصیف جزئیات زمان در لابلای شرح حالات و حوادث بی نیاز نمیکند، ویرایش اثر نیازمند دقت بسیار در برقراری نسبتهای زمانی دور ونزدیک آدمها و حوادث است که گاهاً ازآن غفلت شدهاست. هرچند لغزشهای راه یافته به متن با وجود نقش ظاهراً پاشنه آشیلیشان از ارزشهای نشسته در سراسر رمان نمیکاهند اما به هرحال خواننده مشتاق است رمان را در ظرف واحدی از زمان ببیند و باورکند و نه مثلاً به مثابه اوراق کنده شده دو دفتر مستقل یادداشت که یکی به لیلا و دیگری به نگار پرداخته و یک در میان کنارهم چیده شدهاند و تنها ارتباط آنها مثلاً زمان مشترک ترتیب بهروز حوادث و حضورشخصیت درآنهاست.
توصیف ترافیک به عنوان وجه بارز شب چهارشنبهسوری درست و موثراست. اما دراین آستانهی سال نو آدمهای رمان سرخی تو ازمن در چه حالند؟ به جزسفارش کوتاهی که لیلا از طریق تلفن به مستخدمهاش میکند (میتواند چون ساعت کارتیه دارد ) و یک سفره هفت سین ناقص که نگار در حالی از تردید و کابوس فراهم کرده از جنب و جوش شادمانه شب عید در بین آدمهای رمان اثری نیست و همین لایه رنگ خاکستریِ یکدستِ تهران را برای آنها و ما ضخیمتر میکند. درچنین بستری نویسنده با نازکبینی زنانهاش ما را از دالانهای نیمهتاریک و دلگرفته عبور میدهدتابه شرح ادبار گذشته و حال و روز تاسفبارآدمهای داستانش نزدیک شویم. درزیرزمین ساختمان اسکان پسربچهای جلوی پای زنی ترقه میاندازد. زن ( نگار؟)که پشت ویترین مغازه لگو ایستاده و با دقت همه اسباببازیها و قیمتهایشان را نگاه میکند تکان میخورد. دختر جوان و لاغر اندامی (فرزانه؟) از جمعیت جدا میشود . به طرف نگهبانی میرود و مرد نگهبان با لبخندی به لب او را به داخل اتاقک دعوت میکند. مطب خانم دکتر روانکاوی ( لیلا؟ ) شلوغ است. وانتی پر از وسایل خانه جلوی آپارتمانی پارک شده (وسایل خانه خانم صالحی و دختران به اصطلاح فراری؟) پسربچهای ( فرهاد؟) در اتاقش نشسته موشک و فشفشههایش را میشمرد. پدر ( بهروز؟) در آشپزخانه است وسرش را میان دستهایش گرفتهاست. زنی ( مستانه؟) درخانهاش که اتاقی است پر از کتاب، خودکارش را روی میز میگذارد. دو پیرزن (مادرجان و خورشید؟) در اتاقی نشستهاند. زنی (مادر نگار؟) چادر سفیدبرسر، دست دختربچهای (خواهرکوچک او؟) را گرفته و از درخانه بیرون میآید. (صص2و3و4).
اما نگار نمیتواند دریک زمان هم در ساختمان اسکان باشد و هم کنار راننده وانت زیر بارانی که نمنم میبارد شاهد اثاثکشی خانم صالحی در آن مانتوی کرم رنگ و در خیابان گلبرک. جا نمیافتد فرزانه که احتمالاً در26 اسفند و ساعت 17 و به دعوت نگهبان داخل برج میشود در صبح روز29 اسفند خودش را از فراز آن پرت کند. زمانهای گمشده یا در هم رفته توضیح داده نشدهاند و این امر شاید تاحدی ناشی از پیچیدگی فرم زمانبندی رمان است که با وجود همه محاسنی که دراین اثر به آن ها نایل شده و به همین جهت درمجموع پذیرفتنی است اما به هرحال و در اصل ازطبیعت زندگی واقعی پیروی نمیکند. دوستدار، پدرفرزانه، پدرثمانه، دیروزعصر با شناسنامه رفته و جسد را تحویل گرفته (ص244) حال آنکه این همان روز و ساعتی است که حسام تماماً نزد نگار بودهاست(صص234 تا240 ).
در مجموع اما و بدون شک شاملو در حرکت در زمانهای گذشته دور و نزدیک و بیان حالات شخصیتها توفیق قابل توجه داشته و ترکیب معماگونهای که با سالهای کودکی متین و نگارآفریده درایجاد حس این همانی شخصیتها و سرنوشت تلخ مشابهی که با آن درگیر بودهاند بسیارموثراست.
اشاره شد نویسنده و راوی درکنار عددگذاری و حروفنگاری بخشهای کل داستان به مثابه واحدهای کوچک زمانی و مرور بر مکنونات ذهن و خاطرات دو شخصیت اصلی رمان، دوره کم و بیش 50 سال اخیرجامعه ما را به نقد میکشد. دورهای که به لحاظ حوادث مهم اجتماعی و فرهنگی و سیاسی نقش بسیار موثر در تاریخ همین تهرانی دارد که شاملو به عنوان ظرف مکان حوادث کتاب برگزیده و جا بهجا موفق شدهاست بسیاری ازجزئیات ملموساش را به خوبی و توام با ظرافت و شیرینی تصویرکند. اشاره به پدیدههایی مثل بیجه (ص74) و شبخیز در تلویزیون کانالی آن ورآب (ص25 ) و رستوران نایب (ص55)و... دراین راستاست. امادرخصوص مشخصات مهمتر و اساسیتر این سالها نویسنده به گونه زیرپوستیتر و هوشیارانهتر عمل کرده که به آن اشاره خواهم کرد.
مهسا و مادرش پس ازآنکه به تهران رسیدندکجا رفتند؟ خانه کدام دوست یا فامیل؟ هر بارکه سرخیابانی ایستادند چند ماشین مدل بالا یا پائین که کارشان مسافر بردن نیست جلو پاشان ترمز کردند و برایشان چراغ و بوق دعوت زدند؟ آیا دستشان درجیب مانتو روی چاقوهای تیزکوچکی بود؟ چرا این همه ماشین شخصی به خودشان اجازه میدهند جلوی پای همه زنان و دختران مسافر ترمز کنند و گاهی هر لجنی میخواهند برآنها بپاشند؟ چون ماشین دارند؟ چون گمان دارند نام امروز بیشتر خیابانهای تهران جمشید است؟ تعجب میکنیم اگر حالاکه هرکسی برای هرکسی بوق دعوت میزند روزی و جایی هم باشد که برادری در نیمتاریک اطراف خود خواهر ، پدری دختر و پسری مادرخود را شکار تصورکند؟ ما درکجای این تعادل واژگون ایستادهایم؟
همه چیزخاکستری است. و جزاشارهای که به نامه نگاریهای داریوش و لیلا در دورهای که داریوش درخارک کار میکند میشود، کمتر نقطه شادی وجود دارد. هرآنچه هست هم درتهاجم حادثه از دست رفتهاست (مانند خاطرات خوش نگار از هنرستان و دوران دوستیاش با آزاده ). نکته آنکه داریوش و لیلا نیز دیر زمانی است در اتاقهای جدا میخوابند. نگار، متینی است که در نوجوانی همواره ازسوی پدر مورد تجاوز قرارگرفتهاست. نازنین درمدرسه دچارخطری احتمالاً مشابه میشود که مدتها گفتگو و مشاوره دکتر مهرتاش را میطلبد. لیلا شاهد انتحار مادرش بوده و مادرجان و خورشید هر دو، اسیران قلعه بودهاند. فرزانه نیز از سوی پدر مورد تجاوز قرارگرفته و به فحشا سوق داده شدهاست و هماوست که هنوز هم رهایش نمیکند. توصیف این کودکیهای ویران شده اما به شخصیتهای مرد رمان تعمیم نمییابد. هر چند احتمالاً چرایی رفتار پدر متین و حسام به دوران کودکی و نوجوانی آنها باز میگردد. مگر بیجه نگفت در دوران کودکی، خودش مورد تجاوز قرارگرفته و از اینرو کودکان را به دخمههای تجاوز و قتل میکشاندهاست؟
با اینحال توصیف ابر خاکستری با مهارت بسیار و گاه ایجاز مثال زدنی سراز متن بر میکند.
خورشید، موقع راه رفتن گشادگشاد قدم برمیدارد. لیلا میگوید خورشید خانوم کمکم این شلوار پشمی رو عوض کن. از اون شلوار نازکها پات کن. (ص24) که اشاره به ویرانی تن زنی است که روزگارجوانی خود را در محلههای بدنام تهران گذرانده و حال در جبرانی ساکت آنرا سخت از همه کس می پوشاند.
مادرجان شصت و پنج سال دارد، اما خطوط عمیق صورت و فراموشی گاه به گاه او را به پیرزنی هشتاد ساله بدل کرده. زنی با زیبایی چروک خورده (ص25)
در یخچال را باز میکند. بتهای کاهوی پلاسیده توی یخچال مانده.
فرهاد میگوید: درختاش را بده به من!
برمیگردد. هیچ کس پشت سرش نیست. در یخچال را میبندد. سال کی تحویل میشود؟(ص10)
چراغ قرمز حادثه بار نخست در صفحه دوم رمان چشمک میزند. حوادث دیگری هم در راه است. نگار که یک سالی است از همسرش جداشده و به آپارتمانی نقل مکان کرده ساعات پر از کابوس خود را میگذراند وتنها امید کمرنگی که او را به زندگی پیوند می دهد میل به دیدار فرزند و قول کار جدیدی است که به او دادهاند. جز این آشفته حالی است و خوابهایی سراسر وحشت که ریشه درجهان خاکشده کودکیاش دارند. اکنون همه کس و همه چیز، خیابان وکوچه و روزها و آدمهاو ... دراین خوابها حاضر میشوند و خستگی جسم و جانش، توان مقابله با سادهترین مشکلات را از او گرفتهاند. تکرارسئوال« یارو چه شکلی است» شبیه شوکی تعلیق را وارد داستان میکند. چنان که وارد ذهن خود او کردهاست و پرده سیاه ساتر بر دوران کودکیاش کشیده و اصلاً کنار نمیرود. سئوالی که همه بار اتهام شوهرش نیز با آن بر او فرود آمدهاست، و چه شباهت غریبی است میان سرنوشت او و هما که این هردو در جوانی دست به خودکشی میزنند. گویی همه کاراکترهای زن به نوعی گذشته هم و آینده یکدیگرند ). یارو چه شکلی است؟ او نمیخواهد و نمیتواند به خاطر بیاورد. کجاست آن پلکان و به کجا می رسند پلههایی که تا شروع میکند به پائین رفتن از آنها تاب ادامه از او میگیرند؟ کدام نحس و نکبت بوده که به بوی شیرینی آغشته شده و ناخن برصیقل کودکی او کشیدهاست؟
ما از بریدهبریده خاطرات تلخی که مرورمیشود در مییابیم درکودکی توسط پدر مورد تجاوز قرارگرفته. همان زمانی که متین صدایش میکردند. بعد به اصرار مادرش به شبانهروزیای سپرده شده تا از دسترس پدر دور باشد. اما دوباره و به اجبار او را به همان خانه سیاه بازگرداندهاند. ناچار در دوازده سالگی ساک فرار از خانه بردوش انداخته و نام متین را همراه با عروسکها و سگ کوچکش و پلکانی که به ترسها و ظلمتهای عمیق منتهی میشده یکجا درحفرههای ناشناخته ذهن نوجوانیاش دفن کردهاست. حالا گاه خواهرکوچکاش را به یاد میآورد و اینکه او را آجی صدا میکرده و مادرش را، باچادر سفید گلدار که سرگردان درجستجوی اوست.
بعدها همچنان که خوابهای او آلوده به کابوس آن زیرزمین منحوس و بوی خامه و وانیل و روغن میشود، بیداریهایش نیز ویران از همان است؛ چون روزگارانش که میتوانست آکنده از شادی مادرانه و رضایت زنانه باشد. شب زفاف که بهروز چیزی به روی خودش نیاورد. آورد؟ اولین بارکه گفت کی بود؟ هفته اول؟ چی گفت؟ از یارو گفت؟(ص59)
پله، به نشانه دمادم ترس و سیاهی و فریاد «خفه شو! ساکت! » همواره برای نگار مملو از نکبت وسراسر شوم به نظر میآید. اما پلهها میتوانند در جای دیگری، برای بالارفتن باشند. برای جان گرفتن و شاد شدن. نکتهای که درسرخی تو ازمن به نشانه نزدیک شدن به خوشبختی وآرامش، به شدت زیبا و موثر توصیف شدهاست:
خیلی پله داشت. .پلههای کوتاهی که می شد دو تا یکی ازشان بالارفت و بعد یک در بزرگ داشت که اگر هر دو لنگهاش را باز میکردند بیست نفری هم میشد ازش رد شوند. کف زمین صدا میداد. میتوانست آنجا سر بخورد. بعداً سُر هم میخورد. سر میخورد تا حمام، سر میخورد تا کلاس رقص، سرمیخورد تا کلاس ویلنسل...(ص60)
اگرچه کلید کشف بعضی وجوه شخصیتها و جزئیات حوادثی که درگذشتهی دور رخ داده به شدت (و شاید بیش ازاندازه ) با عدم قطعیتی که درطبیعت خاطره و هذیان و حدس نهفتهاست آغشته شده و معدودی ایدهها نیز در رمان رها شده باقی ماندهاند (درس موسیقی خواندن نگار، تابلوبودن کارهای حسام درموقع برنامه، رنگ تیره پوست یارو- پدرنگار- و اهل بندرعباس بودنش درصفحه 9 و رنگ تیره پوست حسام درصفحه 121 و...) و بعضی شخصیتها هم با وجود تاثیری نسبی که درکیفیت و کمیت حوادث دارند به قدرکفایت معرفی و روانکاوی نمیشوند (این به ویژه درمورد حسام قابل توجهاست )، با اینحال سرخی تو از من را میتوان در زمره رمانهای خیلی خوب سالهای اخیر دانست که به شخصیتهای اصلیاش توجه کافی کرده و درخصوص لیلا، نگار و همچنین مهرتاش و نازنین بسیار موفق بودهاست.
بعضی شخصیتهای فرعی داستان نیز خصوصاً بهمن و خانم صالحی به زیبایی و درستی توصیف شدهاند و حقیقتاً خود خودشان هستند.
عبارت «یارو چه شکلی است » که ارجاع به خاطره محوی است که نگار از پدر در ذهن دارد و همراه داشتن چاقوی کوچکی در جیب مانتو (که مانند آن تفنگ آویخته به دیوار سن، معروف به تفنگ چخوفی، بالاخره درپایان نمایش شلیک میشود) و از آن مهمتر شائبه این همانی فرزانه و خواهرکوچک نگار و از آن جا حسام و پدر او که از طریق واگوییهای نگار و مرور کابوسهایش در جاهایی از رمان به تناوب به خواننده القا میشود از تعلیقهای موثر درکارند که خوب پرداخت شدهاند.
صحنههای رفتن لیلا و نازنین به کافی شاپ ساختمان اسکان و خصوصاً میهمانی ویلای کرج برای معاصرکردن ماجرا بسیار بهجا و خوب ازکار در آمدهاند. ورود مهناز به میهمانی و نمایش برخورد سنجیده لیلا با او از لحظات جذاب رمان است. از آن شیرین ترحضور توجه برانگیز مستانه و بعد هم آن شنای دونفره عالی دراستخر و حرصی که داریوش و بعضی میهمانها میخورند همه و همه طبیعی و قابل قبولاند و فاصله گرفتن و ارتقا و سطح کار خانم سپیده شاملو را درمقایسه با کار قبلیاش نشان میدهند.
سرخی من ازتو درلحظههایی چنان ملموس، شیرین و حتی بازیگوش میشود که انگار خود خود مستانه آمده و روبهروی ما نشستهاست.
همه چیز عالی است. میتواند بخوابد. میتواند بلند نشود. غذا هم لازم نیست بخورد. آنقدر ذخیره چربی دارد « اهوی شتر.» شتر؟توی باغوحش که دیده بود حتماً. آخ اون فیلمه چی بود؟ (ص62)
نگاه میکند به شلوار بهمن که کم مانده از کمرش بیفتد. چند سال است کمربند اختراع شده؟(ص94)
لیلا ناگهان روبرمیگرداند سمت مهرتاش، « مهرتاش تو قلعه رفته بودی؟»
مهرتاش لبخند میزند،« نه بانو، قلعه نه.»
«کجا میرفتی تو پس؟ تخت جمشید؟ » (ص216)
پایانبندی رمان، همچون شروع آن زیباست. طی جملاتی کوتاه به همه شخصیتهای اصلی و فرعی پرداخته میشود و موقعیت هر یک را تا مدتهای بعد از زمان جاری داستان روشن میکند. نگار با طعم شیرین کیک تولد و رختخواب و ملافه ساتن و امید یافتن خواهرگم شده و مهربانیها و مراقبت های لیلا به زندگی باز میگردد و حسام در سوی دیگر ماجرا درسی سی یو بهسر میبرد. درحالی که معلوم نیست سالم از مهلکه و زخم چاقو جان بدر ببرد.
به شخصه باور دارم که یک رمان عرصهی طرح همه و همهی وجوه یک موضوع نیست و نمیتواند هم باشد ( آن هم موضوعی با این ابعاد مختلف تاثیر ) اما به گمانم درجایی، هرجایی و حتی درحد چند جملهای حول همان اشاره به بیجه (ص74) بایدگفته میشد که درجامعهای که گاه این چنین زخمهای عمیقی برتن کودکان دختر مینشیند، کودکان پسر هم ایمن نیستند و شاید حسام میخواست همین را بگوید که آمده بود مطب لیلا.
چیزدیگری هم آزارم میدهد. اینکه مهسای من، برخلاف نگار خانم شاملو، درجستجوهای روزها و شبهای خود و مادرش نتوانسته باشد عاقبت بهخیر شود وکسی پیدا شده باشد که او را به شهر مهر و شیرینی تولد و امید به فردای روشنترمیهمان کند. لیلایی نیافته باشد و ناچار و درحسرت نان به همان مجنون، پدرش، روی آورده باشد تامجالی دیگرلااقل. درست مثل متین که مجبورشد و فرزانه که مردد بود. (ص43) و اینکه اینهمه نگارها آیا جایی، رختخواب نرم و ملافه ساتنی، خواهند یافت؟ بی ترس و بی سقوط؟
و جزاین مهم وعده داده بودم بگویم خانم سپیده شاملو، همچنان که درخلق شخصیتهای لیلا و نگار و مهرتاش و نازنین و حتی مهناز و مستانه و نیز شرح و بسط حوادث پیرامونی آنها به توفیق قابل اعتنایی رسیدهاست چگونه با هوشمندی و به نحوی زیرپوستی موضوع بسیار اساسیتر و مهمتر این سالها را هم به نقدکشیدهاست.
انگارگفتم. نگفتم؟
* این مقاله قبلن در مجلهی هفت منتشر شده است.
حاشیهای بر رامکننده محمدرضا کاتب
با همه اینها اما جای هیچ نگرانی نیست. اراده کنی لرزی میکنی و از خواب سرشبی بیدار میشوی و در مییابی آنچه دیدی یا شنیدی، آنچه با دنبال کردن کلمهها و عبارات و پاراگرافهایی از پس همدیگر، تو را ترساند یا به سخره گرفت و بازی داد کابوس و شعبدهای بیش نبوده و حالا تمام شده. تقصیر خودت است که رحم نکردهای به این معده بیچاره و از همه چیز چپاندهای آن تو و خیلی زود رفتهای زیر پتو و خواب هم از خدا خواسته افتاده روی پلکهایت. پاشو زود! حالا به نظرم دو راه بیشتر نداری. راه بیفتی بزنی بیرون و هوا، حتی همین هوای آلوده پر از گازهای منتشر از مشعلهای نیمه روشن پالایشگاه و پتروشیمیها را که عمیق بدهی تو و در تاریکی یا روشنی خیابانی نزدیک قدم بزنی و فرصت بدهی آن توده قاطی ناجور هضم بشود و از معده ات بگذرد و برسد به نزدیکیهای ته روده و از پایین یا... انگشت بزنی چندبار ته حلقت و سرت را با اکراه و نفرت حتی نگه داری جلوی سوراخ گشاد چاه و از بالا... شاید بتوانی آن جا و اینجایت را چند مشت آب سرد بزنی و دوباره برگردی به رختخواب عزیز و پلک ببندی و این چند ساعت معدود مانده به صبح خوشحال باشی یک طوری جلوی ضرر بیشتردر وقت را گرفتهای.
یک راه دیگر هم هست. اینکه به سبک وسیاق انسانهای خیلی منصف و با حوصله و جستجوگر که اینجا و آنجا در بارهشان شنیدهای و شیندهای خیلی وقت پیش تکلیف خودشان را با این نمودها و کارکردها و شعبده بازیها و خرگوش از توی کلاه در آوردن و کبوتر به هوا پراندنها روشن کردهاند و بوی ادکلن تقلبی و عطر آبکی هرچه ژانگولر را از صدمتری تشخیص میدهند و هربار هم که به تصادف به ایشان بر میخورند خودشان را مشغول به تماشای ابر و آسمان و درخت و هواپیما و دود نشان میدهند تا هوهوی سیرک گردانی امثال بوقی به سرها بگذرد، بله به شیوه آنان و امیدوار به اندک آموزهای از هوشیاری و دانششان، تا مگر دست خرگوش پرست قورباغه پران تاریک نشین رو بشود، اگر بشود.
معلوم است چهقدر عصبانیام نه؟! راستش هنوز هم دلم خنک نشده اما خوب میدانم این حرفها علاج درد نیست. دارم به سیلی و داد و تشر پدرم ( که در آخرمفصل خواهم گفت ) و آن داستان معروف کتابهای دوره دبستان فکر میکنم. داستان آن دو که یکی مار مینوشت و آن یکی مار میکشید. به داستان دیگری هم فکر میکنم:
میگویند در زمانهای قدیم ( به نظرم که برای رد گم کردن داستان را به زمان های قدیم بردهاند وگرنه همین زمان، همین حالا و همین اطراف خودمان، از این جور حکایتها به وفور پیدا میشود. لازم هم نیست توی کتابها بگردیم. ) یک کسی بود که هزار عیب آشکار و پنهان داشت. مثلاً کوتاه قد و زشترو و کچل بود و کاری هم بلد نبود و پولی هم نداشت. اینقدر که کسی حاضر نبود دخترش را به همسری او بدهد. از قضا یک پادشاهی پیدا شد ( از این پادشاههای احمق همه جا پیدا میشوند ) و اعلام کرد که دخترش و نصف ثروتش را به کسی میدهد که هرچه از او بپرسد بلافاصله جواب بدهد. در نماند از جواب دادن. حتماً حدس زدید. دوسه چهارنفری ( برای گرم کردن فضای داستان ) رفتند و سر خودشان را به باد دادند. چون به باد دادن سر در صورت درماندن از پاسخ شرط دیگر پادشاه داستان بود. اما طفلک خبر نداشت یکی هست که سرش کچل است؛ آن هم روی هیکل کوتاه بیقواره. آماده از دست دادن. حالا پادشاه هیچ بالاخره پادشاه بود و نصف ثروتش را که میداد هنوز نصف دیگر ثروتش برایش میماند. بیچاره دختر که روحش خبر نداشت ممکن است زن چه آدم پر رو و زشت و کچلی بشود. ( البته اینها را برای داغ کردن داستان می گویم اگر نه خودم هم بیشتر وقتها طرفدار همین آدمهای یک لاقبا هستم و صد البته به شرطی که فقط پر رو نباشند ). خلاصه کنم طرف آمد و یک کارهایی کرد و یک حرفهایی زد و... معلوم است دیگر آخر این داستانها چه میشود. نصف ثروت پادشاه و دختر خوشگلاش را برد که برد. فقط با پر رویی و این که بقیه را آدم حساب نکردن. حالا دختر هیچی ( چون بالاخره یک طوری خودش به وجودش آورده بود و ای بفهمی نفهمی زحمت بزرگ کردنش را کشیده بود! ) اما راستی راستی کلاه اصلی سر مردم رفت که ثروتشان از قبل تو چنگ پادشاه بود و آخرش هم صرف خودخواهیها و بازیگوشیهای او شد. دارید به چی فکر میکنید؟ به اینکه کچل بودن طرف فرقی تو قضیه نداشت؟ کوتوله و زشت و بی قواره و بی پول بودن چی؟ آن ها هم؟ فقط پر رویی؟ همین که طرف سرش را انداخت پایین و با یک عالم خرگوش و کبوتر و قورباغه رفت جلو؟ انصافاً که یک چند قدمی از من هم که آخر داستان و حتی آخر این یادداشت را می دانم هم جلوترید.
دیدید؟ باز هم نتوانستم جلوی عصبانیت خودم را بگیرم. به خودم نهیب می زنم اما بی فایده است. یادم که میافتد یادم میرود.
به نظر شما وقتی یک عالم آدم دهاتی، خسته و کوفته از شخم و کشت و داشت و برداشت و خاک و باد و بدبختی نشسته اند رو به دیوار و عکس مار و کلمه مار را می بینند و یکی هم هست آن بالا با هزار جور کلک و معلق و ترفند و رفیق بازی و اطوار می خواهد بهشان بقبولاند که این مار است ( در بهترین حالتش یک چیزی را که تو کیسه است جلوی چشم شان تکان تکان میدهد ) نه آن م و الف و ر که آن یارو میگوید و هیچ به درد حالا و بعد، دنیا و عقبی شان نمی خورد و خوب جور پیش هم میبرد و مرحبا مرحبا هم میشنود چه کار میشود کرد؟ البته جز جر دادن خود!
اه... بازهم که عصبانی شدم! ولش کن اصلاً. عصبانیت ندارد. الحمدلله به قول یکی توی این شهر هرت جا برای همه هست. دنبالش را نگیرم. اما نه... یک کار هست که می توانم بکنم. با این توضیح که اولاً ساختن شیشه شبیه شیشه های یک مارک اصلی خیلی هنر میخواهد و کمی هم امکانات. پیدا کردن یک مایعی که رنگ و ظاهر آن مایع اصلی را داشته باشد از آن هم سختتر است. قالب کردن محصول به فروشندهها که بگذارند توی ویترینشان و با یک تعصب و هیجان حسابی از پیش طراحی شده نزد خریدارهای تشنه بوی خوش اش را تبلیغ بکنند ( مثل تو ایستگاه های مترو!) از همه شاقتر است. حالا اگر همه اینکارها به نحو احسن انجام شد و تازه... یک عده هم پیدا شدند و به این شعبده بازی و قورباغه پرانی صد بارک الله هم گفتند دیگر فبها...حالا کی جرات دارد به طرف بگوید چی! کی دلش می آید؟ بگوید هم... کو گوش شنوا؟ حالا گوش شنوا هم باشد، مگر میشود این راه رفته و این همه بساط و بازی را گذاشت کنار؟ بازی بعد از این را چه کند؟ یعنی هیچی به هیچی؟ یعنی این مردم نباید از این جور سرگرمیها داشته باشند؟ خوب می میرند که! مغازه باید جنساش جور باشد! نمی شود که! ادبیات همه جورش خوب است. قفسه ها پر باشند بهتر است یا...؟ پول پای کتاب برود بهتر است یا... پس تکلیف آزادی و تنوع و سلیقه و شهری و روستایی و دختر و پسر چه میشود؟
بازهم که...! می گویم. به آن سیلی و غیظ و غضب پدر هم می رسم.
فعلاً کوتاه میآیم. ساکت میشوم. اما اگر دلتان خواست و دلتان کشید وقت بگذارید همین الان و این جا یک کمی ( که چه عرض کنم، یک بشکه بیست لیتری از یک تانکر هزار تایی! ) از آن ادکلن تقلبی ارزان را می پاشم به خودم. شما بو کنید لطفاً. بو کنید شما لطفاً:
«... قصهای که مرحبا از زبان شهرزاد در شب آخر زندگیاش میگفت، ( این شهرزاد را حالا دیدی دیگر نمی بینی! مرحبا هم که قرار است قصهای را از زبان شهرزاد بگوید خودش میشود آدم یک قصه من درآوردی بی مزه و درهم برهم! ) در بارهی مردی به نام زمان بود که عاشق و دیوانهی دختری به نام خورشید شده بود. زمان مدتها از دور خورشید را زیر نظر گرفته بود: سایه به سایه همه جا همراهش میرفت. و ( لطفاً به این « و » بعداز نقطه پایانی جملهها توجه کنید! ) عاقبت یک شب پا به باغ ( این هم از آن باغهای بی مقدمه است. قبلاً در این مورد حتی اشارهای هم نشده. لازم بوده گفته شود، گفته شده. همین و بس! ) آنها گذاشته بود. و خیلی زود کار هر شبش همین شده بود: وقتی همه میخوابیدند، او از دیوار باغ بالا میرفت. و وارد باغ میشد: پشت در اتاق خورشید مینشست و تا صبح به صدای نفسهای او گوش میکرد. میدانست خورشید تا صبح مثل او بیدار است و با صدای نفسهایش با او حرف میزند. آفتاب که درحال زدن بود ( آفتاب که طلوع میکرد؟ )، زمان از باغ بیرون میزد. ( به نظر می آید خود نویسنده هم از بازی با کلمه زمان و خورشید و معانی مختلفی که به ذهن متبادر میشود ذوق می کند )
زمان تمام روز مثل روحی سرگردان در کوهی که پشت خانهی خورشید بود ( باز به خورشید و خانه و کوه فکرکنید! ) حیران میگشت، و انتظار شب را میکشید. و هرشب، قبل از آنکه خورشید پنجرههای اتاقش را برای او باز کند، هراسان از کوه پر برف ( حرف برف خیلی بیمقدمه و ابتدا به ساکن است نه؟ ) پایین میآمد. تنها غم زمان مرحبا بود ( کیف نمی کنید از این جمله؟ این همان مرحبایی است که باید یک طوری داستان را از زبان شهرزاد بگوید): مرحبا و خورشید با هم بزرگ شده بودند وبه مرور عاشق همدیگر. ( کجا؟ کی؟ معلوم نیست. مجبوریم همین طوری قبول کنیم تا داستان جلو برود! ) بالاخره ( ! ) ( فقط به خاطر همان یک کلمه کوه پر برف لابد! ) بهار رسید و مرحبا از سفر برگشت. ( یکی یادش رفته بگوید این مرحبا سفر رفته بوده ) مرحبا همان لحظهی اول، از غمی که ته چشمهای خورشید بود همه چیز را فهمید. ( هیچ اصلاً نثر شلخته پلختهای نیست فعلاً ) ابتدا میخواست با پول زمان را از سر راه بردارد. اما وقتی فهمید او مرد ثروتمندی است مجبور شده بود به زور متوسل شود: ( اما حالا بگویی نثر شلخته یک چیزی! ) و چند شب بعد میان کوه عدهای به جان زمان افتاده بودند و تا حد مرگ او را زده بودند. و ( «و» را به سُک! ) با سنگ، پاها و دندههایش را یکی یکی شکسته بودند. چند روز بدن نیمهجان زمان میان کوه افتاده بود. تا اتفاقی چوپانی او را پیدا کرده بود. زمان مدتی در رختخواب افتاده بود. و خیلی زود دوباره پشت در باغ بود: و با بدنی رنجور ( خب البته همه می دانیم این صفت رنجور آوردن نوعی همدلی با موصوف است هر چند در متن هیچ توجیهی ندارد )، به زحمت میخواست از دیوار باغ بالا برود. رفت و آمدهای زمان ( معلوم میشود با همان بدن هم کلی کار از او برمی آمده است ) باعث شد مرحبا برای چندمین بار نقشه قتل او را بکشد. و باز مثل هر بار ( کی؟ کجا؟ کدام چندبار؟)، چیزی منصرفش کرده بود: می دانست این کار او را به کلی از خورشید دور میکند. ( منظور از چشم افتادن است؟ ) یک بار وقتی زمان در بستر بیماری رو به مرگ بود، خورشید بهش گفته بود:
« هیچ عاشق واقعی یی نمیتواند کسی را بکشد.» ( لابد جمله قصار با پوشش حداکثری در هر شرایط حتی جنگ میهنی! )
خورشید میدانست مرحبا، زمان را به آن روز انداخته. جلو جلو دست او را بسته بود. غیر از این بود، مرحبا او را کشته بود. ( منظور این است با آن جمله تابناک دست مرحبا جلو جلو بسته شده! ) حالا دیگر باید مرحبا راههای دیگری پیدا میکرد. ( عشق چی شد پس؟ عاشق واقعی کجا رفت؟ ) مرحبا گیج شده بود. نمی فهمید چرا با این همه سختی که به خودش میدهد باز دارد از خورشید دور میشود... نمی فهمید وقتی از قدرت، ثروت و دوستانش برای نابودی زمان یا به دست آوردن دل خورشید استفاده میکند، او ( کی؟ زمان؟ خورشید؟ ) چرا این کار را نمیکند و میگذارد فرصت از دستش برود. جواب سئوالهایش را مرحبا وقتی پیدا کرد که دیگر دیر بود: خورشید از او داشت دور میشد: چون مرحبا با دردهایی که نصیب زمان میکرد، عشق او را بیشتر به خورشید ثابت می کرد. و چهرهی زشت خودش را بیشتر نشان میداد: کینهاش از زمان طوری قلب و فکرش را گرفته بود که دیگر جایی برای خورشید نگذاشته بود. و خورشید به زمان نزدیک می شد، چون تمام قلب وذهن او را پر کرده بود: زمان به جز عشق و اشتیاق هیچ چیزی برای اثبات عشق و اشتیاقش نمی خواست. و هرچه مقابل خورشید کوچک میشد در قلب او بزرگ میشد. مرحبا نمیخواست شکست را قبول کند، اما هرچه بیشتر روی پیروزی خودش اصرار میکرد، شکست را بشتر به خودش نزدیک میدید.
یک شب که زمان پشت پنجرههای اتاق خورشید نشسته بود، پنجرهها بسته شده بود. و چند دقیقهی بعد خورشید از عمارت آمده بود بیرون: و پایین پله ها به بهانهی تماشای زمان زمان ایستاده بود. می خواست زمان او را تماشا کند از تماشای هم سیر نمیشدند: خورشید هر چه میخواست به او بگوید، بی آن که چیزی بگوید گفته بود. ناگهان از میان درختها سر و صدایی شنید: با عجله به عمارت برگشت.
زمان تاصبح پشت در باغ نشست. و به صدای گریه مرحبا که از میان درختها میآمد گوش میکرد. آفتاب که میرفت بزند به در می کوبید. وقتی خورشید عموی پیرش را هراسان میان راهرو دید گفت:
« نترسید، چیزی نیست. مرد بی صبری است که آمده شمار ا از شر دختر برادرتان راحت کند.»
عمویش تنها کسی بود که او داشت: تمام خانوادهاش بر اثر مرضی عجیب مرده بودند. زمان بیتاب بود: همان روز زمان و عموی خورشید وقت عروسی را مشخص کردند و شب باز زمان به عادت همیشگی از دیوار باغ به زحمت بالا آمده بود و این بار خورشید او را به اتاق خودش دعوت کرد. زمان جلو در اتاق برای مدتی طولانی ایستاده بود. جرئت وارد شدن به اتاق را نداشت: خورشید همین طور زُل زده بود به باغ: میان درختهای پاییز زده، سایهای را دیده بود: می دانست مرحبا به این زودیها از آنجا نمی رود. خورشید به سمت پنجرهها رفت. مثل کسی که وقوع توفانی را حدس زده به سرعت پنجرهها را بسته بود: نمیخواست دیگر به مرحبا فکر کند. اما هنوز از آخرین پنجره بسته به باغ نگاه میکرد:
« میگویند هوای پاییز دزد است و آدم را ناغافل مریض میکند. »
زمان بی آن که بخواهد به کسی یا چیزی لبخندزد، و وارد اتاق شد و صبح زود باز به در میکوبید. ( جناب ویراستار انگار رفته گل بچیند ) . به عروسی شان دیگر چیز زیادی نمانده بود. یک شب وقتی زمان به اتاق خورشید آمد او را آن جا ندید. هرشب خورشید از مدتها قبل انتظارش را میکشید. ( کجا خواب ماندی ویراستار عزیز؟ ) زمان اتاق را گشته بود. خبری از خورشید نبود. همهجا را گشته بود به جز سرداب که از تو درش قفل بود. از میان شبکههای چوبی سرداب نگاهی تو انداخت. غیر ازتاریکی هیچ چیزی پیدا نبود. بی آن که خورشید را ببیند او را میان تاریکی دید. ( جمله نغز نتیجه انتخاب اسامی خاص برای کارآکترها! خورشید در میان تاریکی! حیف که فعلاْ بدردی نمیخورد!) نمی فهمید چرا او خودش را توی سرداب حبس کرده. نمی خواست کاری بر خلاف میل او بکند. رفته بود از سرداب بیرون. و رزوها و شب های بعد هم همین ماجرا بود. وقتی عمویش به زمان گفت که خورشید چیزی تو این چند روزه نخورده، زمان در را شکسته بود. و چراغ به دست وارد سرداب شده بود. خورشید با چشم های بسته روی تختی دراز کشیده بود. صدای نفسهایش میگفت بیدار و خشمگین است. زمان چراغ را خاموش کرد. میان تاریکی و نم سرداب در سکوت نشسته بود وانتظار چیزی را میکشید که خودش را بهش نشان بدهد. دیگر احتیاجی به حرف زدن هم نبود. از سرداب زد بیرون: عمویش به زمان گفته بود که خورشید دیگر قصد ازدواج با او را ندارد.
زمان تمام روز میان درخت های پاییززدهی باغ در انتظار مینشست و به سرداب خیره می شد. ( به چه چیز سرداب و چهطوری خدا میداند! ) بالاخره روز ازدواج شان از راه رسید و شب شد و خورشید از سرداب بیرون نیامد: با چشمهای بسته تمام روز بیحرکت گوشهای افتاده بود. ( لابد اینها، شب و خورشید و سرداب و روز همه یک جورهایی استعاره هم هستند! ) و با خودش درحال جنگی بینتیجه بود. نمیتوانست فکر کند که زمان یک تله کننده است. و آدمهای زیادی را کشته وعدهای را بیمار ورنجور کرده و... دیگر حالا خورشید مطمئن بود پدرش، مادرش و برادرهایش به دست زمان تله و یا کشته شدند. فکر انتقام تمام ذهن و قلبش را پر کرده بود: حالا مرحبا رابهتر میفهمید: دشمنی زیاد مرحبا با زمان نشانهی بدی او نبود، بلکه بهترین هدیهی عشق او به خورشید بود ( می بینید چهطور یک باره بدون هیچ توضحی و توجیهی ورق روایت برمیگردد؟ ): به جز انتقام دیگر چیزی برایش مهم نبود. شاید این فکرها از هوش زیادش بود، چون تنها چیزی که در این شرایط می توانست او را به زنندگی برگرداند آن کینه بزرگ بود. نمیخواست اینطوری زجر بکشد وتمام شود. شاید به همین دلیل بود که گذاشت زمان آخرین بخت خودش را هم امتحان کند: ( قاعدتاً حالا باید بگوید کدام آخرین بخت اما...) از سرداب بیرون زد و به سراغ زمان رفت. مقابلش روی کندهای وسط باغ نشست تا آخرین حرفهای او را بشنود. زمان برایش گفته بود ( کی گفته بود؟ یک وقتی بیرون از رمان... موقعی که ... بیخیال بابا! یکی دو تا نیست که دنبال این یکیاش بخواهی بگردی! ) آنها عدهای دانشمند ( لابد از نوع مرسوم امروزیاش! ) هستند که با هم کار میکنند... و برای آن که بتوانند جلوی برخی بیماریهای مهلک را بگیرند، گاهی مجبور میشوند بعضی از داروها و مواد را روی حیوانات و آدمها امتحان کنند. ( حتی آدمها؟ ) تا از نتیجهی قطعی آن داروها و مواد مطمئن شوند. ( عجب! ) و دراین بین کسانی مردند یا بیمار شدند. و این قسمتی جدانشدنی از کارشان بوده. برای نجات جان هزاران نفر، مرگ چند نفر نباید زیاد مهم باشد. ( تا آن هزاران نفر کی باشند و این چندنفر کی! ولی به عنوان یک اصل خیلی خیلی کلی میشود راجع بهش فکر کرد به شرطی که نویسنده یا راوی محترم نیمچه امانی بدهد! ) تلاش همهی آنها این بوده که جلو برخی ( لابد همین نشانه برای درجه علمی بودن کارشان کافی است: برخی بیماریهای ... البته مهلک! ) بیماریها را بگیرند و تا اندازهی زیادی موفق شدند. و همین کارشان حرفهای زیادی سر زبانها انداخته. زمان گفته بود:
« چه سخت است، آدم زندگی و جوانیاش را برای نجات دیگران بگذارد و از ترس آن که نکند عدهای احمق به خاطر یک مشت حرف بی دلیل، قصد جانش را بکنند، شبانه روز در ترس و وحشت باشد. ما اولین قربانی علم نبودیم، آخریاش هم نیستیم. »
خورشید بلند شد و به داخل عمارت رفت و چند روز بعد عدهای میان کوچه راه را بر روی زمان بسته بودند و او را به قصد مرگ زده بودند. زمان برای مدتی باز در بستر افتاده بود. تمام روز در نور تند آفتاب دراز میکشید و فکر میکرد چه طور مرحبا به اسرارش دست پیدا کرده: مطمئن بود مرحبا پول زیادی برای به دست آوردن اسرارش خرج میکند. و این ( چی؟ ) نشان میداد او (کی؟ او که خرج میکند یا او که اسرارش فاش شده؟ ) دست بردار نیست: دردی تازه امان زمان را بریده بود: عاقبت یک شب با آنکه حال خوبی نداشت، از خانه زده بود بیرون. و لنگ لنگان ( چرا؟ آدمها که حال شان خوب نباشد لنگ لنگان راه میروند؟ ) رفته بود سمت باغ. باغ سوت و کور وساکت بود. درها همه قفل و خانه از اثاث خالی شده بود. تازه آن وقت بود که زمان فهمید ( از چی؟ از اینکه باغ سوت و کور بوده؟ یا همین طوری از روی الهام در اطراف باغ ساکت و شب و خانه خالی؟ ) کسی که دستور داده او را بزنند و به آن روز بیندازند خورشید بوده. میخواست زمان از آن جا دور شود تا او بتواند فرار کند. حتماً ترسیده بود زمان بلایی سر او و عمویش بیاورد: پس باور کرده بود او یک تله کننده (؟) بزرگ است.
زمان پول زیادی خرج کرد تاتوانست رد خورشید را در اصفهان ( چرا اصفهان؟ چهطور؟ خب اصفهان نه یزد، تبریز، همدان... قرار نیست چیز دیگری مثلاً فضاسازی و تاثیر مکان و این چیزها تغییر کند که! شما حالا قبول کن! اصفهان را قبول کن! قبلاً کجا بوده؟ چهکار داری به اینکارها. تله شدن و تله بودن و تلهها و... را بچسب که تعلیق کم نیاوری و بکشی بروی جلوتر! ) پیدا کند. شبانه به سمت اصفهان حرکت کرده بود. و نیمههای شب از دیوار خانهی او بالا رفته بود. ( ریتم روایت را میبینید؟ جزیی نگری را حواستان هست؟ شبانه به سمت اصفهان حرکت کرده و نیمههای شب از دیوار خانهی او بالا رفته ) اتاقها را یکی یکی گشت تاخورشید را پیدا کرد. خورشید درخواب بود. زمان کنار تخت او نشست ودر سکوت خیره شد به چشمهای که مدت ها به روی او باز نشده بود. ( از آن جا که احتمالاً وقتی آدم خوابیده چشمهایش را میبندد میتوان حدس زد از پشت پلک خیره شده بود به چشمها! ) می دانست او بیدار است. و مدتها انتظار آمدنش ار می کشد: ( قربان این دو نقطه بروم که اینقدر بیآزار این جا و صد جای دیگر نشسته و اصلاً کاری به کار متن ندارد! ) بی خود نبود جرئت نمیکرد بهش نزدیک شود. زمان صدایی شنیده بود. وقتی سر بلند کرد چشمش به مرحبا خورد ( خانم ویراستار!؟ ) که در آستانهی در ایستاده بود: زمان از دیوار خانه که بالا میآمد، مرحبا با تپانچهی پدر خورشید ( دقت شود که آدم اول از دیوار بالا میرود و بالای سر یکی که خوابیده است به چشمهای او خیره می شود بعد دوباره از دیوار بالا میرود و این دفعه جرئت نمیکند بهش نزدیک بشود چون یکی دیگر منتظر ایستاده دخلش را در بیاورد. هرچند تپانچه تو دست طرف بوق زده که من مال پدر خورشیدم و توضیح داده، آخر تپانچه هم طفلی حرف برای گفتن دارد، که خورشید پدر داشته چون نمیشود که آدم عمو داشته باشد و پدر نداشته باشد ) انتظارش را میکشید: ( آخر میدانست اصفهان رفتن فایده ندارد و او در یک جمله آنها را پیدا میکند. تازه شاید از همان اولش هم پیدا کرده بوده چون آنها از همان اولش هم جایی نبودند که معلوم باشد اصفهان نیست. بنابراین میشده اصفهان باشند یا مثلاً کنار اصفهان یا یک کمی این طرفتر و حتی وسطتر و توی یک کوچه که باغ هم داشته باشد! اصلاً این را نگفته که بعداً یک تعلیق درست کند. شاید معنی تله یعنی همین اصلاً! ) قرار بود با علامت خورشید وارد اتاق شود و زمان را بکشد وانتقام مرگ همهی کشته شدگان را ( آمار این همه را نویسنده داشته البته و متاسفانه ویراستار یادش رفته در این قسمت از او بگیرد. شما هم فعلاً همینطور بسته بندی شده بپذیرید! ) این طوری بگیرد. خورشید علامت نداده بود هنوز: مثل مردهای روی تخت افتاده بود. بعد از سکوتی طولانی خورشید گفته بود: ( شما هم به این نثر پالوده و نقطه گذاری دقیق ارادت پیدا کردهاید؟ )
« اشتباه میکنی. همسرم مرحبا اسرار زندگیات را به من نگفته، چون چیزی در این باره نمیداند! ( این علامت خطاب و تعجب اولین بار است در کتاب مشاهده میشود. شاید معنی خاصی میدهد. شاید میخواهد به من و شمای خواننده حالی کند که منظورش از اسرار زندگی همانی است که خیام گفته و شاملو با آن صدای عجیب و غریباش خوانده نه تو دانی و نه من. هرچند هیچ جای دیگر متن حرفها عمق و جدیتی ندارند و فقط همین حرفاند! ) اگر می بینی ساکت است ( کی؟ مرحبا؟ ) و این گناه را ( گناه گفتن اسرار زندگی یک نفر مثل آقای زمان به همسر ) به گردن میگیرد ( فکر کردم می خواهد بگوید نمی گیرد ) برای این است که میخواهد عشق و شجاعتاش را به من نشان بدهد. اسرارت را دوستانت به من گفتهاند. ( کدام دوستان؟ شاید آقای زمان هم مثل خانم خورشید یک گروه دوست لات و چاقوکش دارد که تو کوچه ولو و سرگرداناند و منتظر دستور رئیس ولی انگار نا خواسته بند را آب دادهاند ) چون می خواستند تو همچنان مثل گذشته خودت را صرف علم و تلهها و آنها بکنی و این طور به من مشغول نباشی. ( یادمان باشد که تا همین دو خط پیش انگار قرار بود طرف را بکشد ) گویا دلدادگی تو کار دست آن داده. ( شاید هم وابستگی زیاد آنها و ارزش عمیقی که برای دوستی و نوچه بازی قائلند دارد کار دست تو میدهد ) آن ها تو را برای ساختن تلههای تازه ( همان عرصه علم لابد. تله هم از این تلههایی نیست که سر راه موش و خرگوش و توی جنگل و زیر زمین و انبار کار میگذارند. کلی معنی دیگر میدهد که جناب نویسنده همین طوری داده دم کار. کنتور نمیاندازد که! ویراستار هم خودمانیاست. او هم بهتر این هم بهترتر. خواننده هم مجبور است قبول کند چون نکند چه کند؟ ) لازم دارند. نمیخواهند خودت را حرام یک زن بکنی. ( انگار یک نوع مرام حلال و حرامی هم در کار است که احتمالاً از لات و لات بازیها و خشونت سرچشمه و چهارراه صابونپز خانه و گذر آب منگلها مایه میگیرد ) اما آن چیزی که باعث شده ما دور شویم ( دور شدن یعنی متنفرشدن احتمالاً به حدی که من دستور بدهم آدمهام حساب تو را در کوچه پسکوچه برسند و تا حد مرگ کتکات بزنند! شاید هم اسمش چند لایه نویسی و نثر متفاوت باشد! ) از هم، گفتن از زندگیات نبود، خود زندگیات بود. ( این بهترین جمله برای پایان دادن به نقل قول است. به خاطر این که حداقل یک خاطره معنی داری در ذهن باقی میگذارد! یک چیزی که حداقل به خاطر این که از مدل ضربالمثلی چیزی کپی شده شباهت بیشتری به زبان فارسی دارد.)
بس نیست اینقدر که حرص میخورم؟
شما فقط فکرکن دوتا آدم یا شبیه آدم که حتماً باید همه چیزشان شبیه افغانیهایی که تو موزائیک سازیها و سنگبری ها کارمیکنند باشد و اسمهای اجق وجق داشته باشند تو تاریکی بنشینندو وسط یک عالم خاک و خل و بوی گند ( مستراح معمولاً خیلی تو کار این آدمها لازم میشود ) و در حالی که معلوم نیست کفش پوشیدهاند یا دمپایی پلاستیکی ششصدتومنی، پیرهن گل گلی تنشان است یا کلاه پشمی تا روی ابروشان پایین آمده و ته سیگار همدیگر را قرض میگیرند و تله تله می کنند برایت از زمین و زمان و شرق و غرب و هرچه به آنجایت خطور نمیکند ببافند و تو مجبور باشی بخوانی و بروی جلو که ببینی آخرش چی؟ آخرش یک ملات به اندازه یک داستان معمولی ته اش در میآید؟ یا مثل باقی وقتها همه اش دوغاب است؟
از همه تکه پرانیهای من که بگذریم ( و بابت شان به هرحال یک عذرخواهی درست و حسابی به خواننده بدهکارم) و از این که ممکن بود تحت تاثیر نثر مشعشع داستان و نقطه گذاری محشر آن من هم میتوانستم هرجا دلم میکشید ( ؛ )، ( / )، ( !؟! ) و علائم اختصاری و تجاری و بین المللی بگذارم و شما را به سلیقهی تابناک خودم در ویرایش متن دعوت کنم انصافاً شما، بله شما خواننده محترم این یادداشت، در این نقل ( دو سه صفحه از دویست و سی و دو صفحه ) که از کتاب آوردم فرق اساسی بین مرحبا، خورشید و زمان و عمو دیدید؟ هر فرقی! نه واقعاً همین است داستان؟ شخصیت پردازی و دیالوگ نویسی و فضاسازی و رنگآمیزی در روایت کو؟ سه چهار تا مهره برداری و اسم سه تا آدم و یک عمو را روشان بنویسی و دویست سیصد جمله هم سر هم کنی و همه را بریزی توی یک کیسه دربسته و بدهی یک نفر همینطوری در بیاورد و با یک مشت علامت نقطه و ویرگول و دو نقطه روی هم و سه نقطه دنبال هم بگذارد و ...
والله دارم دعا میکنم و مگر خدا و فقط خودش میتواند رحم کند به آن مارها که تو کیسه وول میخوردند، آن کفترهای تویآستین و خرگوشهای توی کلاه هم... و البته آن دهاتیهای توی کتاب سوم دبستان آن سالها و خودم!
زمانی در جشنواره ادبی اصفهان به کتاب « من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» جایزه اول دادند. هیئت محترم داوران اعتراف کرده بود که اغلبشان این کتاب را نخوانده انتخاب کردهاند. یکی دو نفرشان هم صریحاً گفته بودند تا صفحه هشتاد کتاب خواندیم و سردر نیاوردیم از بس سخت و پیچیده بود. گفته بودند به همین دلیل فکر کردیم حتماً کتاب خیلی خوبیاست که ماها هم نفهمیدهایم. بیچارهها فکر کردند با این اعتراف دارند خدمتی به ادبیات میکنند ودیگر کمتر کسی میرود سراغ اعوج و معوج نویسی اما به نظرم از همان وقت این هم شد یک سنت. لااقل برای یکی دو نفر و در واقع یک نفر نان دانی باز کرد. باز خدا پدر و مادر « محمد رضا صفدری » را بیامرزد اگر سخت و پیچیده نوشته بود بی سر و ته و ور ور ور ننوشته بود. همان وقت آدمهای خوب و محجوب و نازی ( فروشندگان بعضی جاها را دیدهاید که؟ با اخلاق خوش و نوکرم و چاکرم یاد گرفتهاند هر آشغالی را آب کنند ) پیدا شدند که فهمیدند نویسندگی فکرکردن و تجربه زندگی داشتن و توی مردم گشتن و کارهای خوب دیگران را خواندن نمیخواهد. وقت این حرفها نیست حالا! بنشین پشت میز و روغن ترمز قلمات را خالی کن زیرپایت و بده دماش برود. آه ماشاءالله ها! بالاخره یک چیزی تویش درمیآید. از فیلم هندی و فارسی که سختتر نیست. توی این مملکت هم جنسی روی دست آدم باقی نمیماند. دیدند و ندیدند و بنا را بر حرافی زیاد و تف پرتاب کردن سمت خواننده به جای داستان گویی و شخصیت پردازی و صحنه آفرینی گذاشتند و دیگرانی هم شروع کردند به به و چه چه کردن و جایزه دادن به آنها. بی خودی نیست بعضیها میروند تا کجا و میشوند چی!
این شد که بدبختانه انگار امر بر این جور نویسندهها مشتبه شد همه چیز پایان یافته و دیگر شاهکارنویس شدهاند و فرت و فرت باید هنر یکتاشان را عرضه کنند. دو ریال گرفتهاند رفتهاند بالا و حالا هزار تومن هم که بهشان بدهی حاضر نیستند پایین بیایند. ولی جای خوشحالی است که هنوز البته مجبور مجبور هم نیستیم همه و همیشه تن به خوانش این گونه آثار بدهیم و بالاخره عرصه خالی از داستاننویسان خوب نیست. همین چند روز اخیر تعدادی کار شاخص از این نویسندگان در دسترس علاقمندان ادبیات داستانی قرار گرفت. نویسندگانی گاه حتی خیلی جوان که اگر چه نه طبعاْ ایده آل واکامل، اما محکم و درست قدم بر میدارند و به نظر میآید بی دغدغه و تردید در کار خلق داستانهای بهتریاند. برای نمونه نگاه کنید به: عطری در نسیم رضیه انصاری، شیفت شب غلامرضا معصومی، یکی دو کاری که در همشهری داستان این شماره در آمده، کار سلمان باهنر و خصوصاً داستان بسیار جذاب پیرهن هدا گابلر اصغر عبدالهی.
برادری دارم ( کوچک ترین عضو خانواده ماست ) که الان سی و چند سالی سن ازش گذشته. ده یازده سالش که بود به خاطر رنگ پوستش که کمی تیره بود پدرم سر به سرش می گذاشت و می گفت این توی بیمارستان با یک بچه آفریقایی عوض شده. قبل از او همه ما تو خانه و توسط قابله به دنیا آمده بودیم و او تنها عضو خانواده بود که تو بیمارستان ( آن هم بیمارستان شرکت نفت آبادان ) به دنیا آمده بود. این شوخی هم انگار در بین خیلی خانواده های کارگران شرکت نفتی که تازه دستشان به زایشگاه و این حرف ها رسیده بود مد بود. بگذریم. برادرم که انگار امر بر خودش هم مشتبه شده بود از یک کره دیگر آمده یا تافته جدا بافته ای هست و تو رویاها و خیالات خودش سیر می کرد یک زبان مخصوص اختراع کرده بود و وقت وبی وقت جواب دیگران را با آن زبان می داد. یک مشت اصوات که عمدتاً ترکیبی از ژ و گ و ل و و بود مرتب ژوگله پوگله لو قو می کرد. البته معنی حرف هاش را وقتی می توانستیم بفهمیم که اشاره ها دست و پا و چشم و ابرو و لب و لوچه و سر و کله اش را می دیدیم. کلی می خندیدم و خودش هم خوش خوشانش بود که با زبان خودش می تواند با عالم و آدم حرف بزند. بگذریم که آش این قدر شور شد که تو مدرسه هم همین بساط را پهن کرده بود و با همکلاسی ها و یکی دوبار با معلم اش همین طوری حرف زده بود و خودش را توی دردسر جدی انداخته بود. داشت کم کم زبان آدمیزادی یادش می رفت که پدرم به دادش رسید و آن ماجرای بیمارستان و عوض شدن را راست و ریست کرد و بهش رساند که بابا همه اش شوخی بوده و بس. اما دیگر کار از کار گذشته بود و برادرم یکی دو سالی حسابی آلوده زبان من در آوردی خودش شد تا بالاخره ... حدس می زنید حتماً. یکی دو تا سیلی چپ و راست و تهدید و غیظ و غضب پدر و دست برداشتن ما از آن شوخی عوض شدن در بیمارستان و...
کاش یکی، یک ماموری، سانسورچی محترمی، معاون اداره باسوادی، یکی که یک کاره باشد و تعهدی هم برای خودش قائل باشد برود روی بلندی بنشیند و نظری بیندازد... اما نه. پاک کردن این بازار مکاره و غیظ و غضب احتمالی لازم کار خودمان است. خود خودمان مگر بخواهیم و بتوانیم کاری بکنیم. اینها سوکسرایی در ازدست رفتن استعدادهای قابل توجهی مثل محمدرضاکاتب هم هست. رودهایی که به گمان من اگر چه از ارتفاعات حسی هنرمندانه سرچشمه میگیرند اما دربازی خودخواسته ای نادانسته و ناغافل به مردابها رومیکنند. همچنین گمان نمیکنم دار و درختی پیرامونشان برویانند. یا مثلاْ روزی باغی از پرنده که...
اما به هر روی امیدوارم فقط همین تلخ گوییها و نیش و کنایه زدنها ( بگوتوپ و تشر و غیظ وغضبهای کمی تا اندازهای پدرانه! ) نباشد و برای ادای دین و پرداخت سهم لذتی که میبرم مجال پرداختن و معرفی بیشتر بعضی کارهای آن دسته نویسندگان خوبی که گفتم هم برای صاحب این قلم فراهم شود.
نگاهی به مجموعه « صورت ببر»
محمد کلباسی. آگاه. 1388
چاپ و انتشار مجموعه داستانی از محمد کلباسی ( صورت ببر، آگاه، پاییز 88 ) در این دورهی وانفسایی که این گونهی کاملاً جذاب و نسبتاً پرطرفدار ادبی دچارش است، ماجرای تلخ و شیرینی را که سالها پیش یکی از دوستان اینک از دست رفتهام تعریف کرده بود به خاطرم میآورد:
« دو سه سالی مانده به انقلاب، اوائل صبح یک روز به نظرم پاییزی در تریای دانشکده نشسته بودم که سرو صدایی درگرفت. مناسبتاش را یادم نیست ( شاید شانزده آذر ) اما یادم هست که خیلی زود شعارهای تند و تیز « مرگ بر...» و « ننگ بر...» آنزمانی بر زبانهای سرخ جوان جاری شد و چند دقیقهای طول نکشید که نیروهای سپردار و کلاهخود به سر و باتوم به دست سررسیدند. منهم که نشسته بودم و فقط چای میخوردم بی نصیب نماندم. به هرصورتی بود از در دیگر تریا خودم را نجات دادم و به کتابخانه پناه بردم. به خلوت و سکوتی که البته زیاد دوام نیاورد. اول زمزمه بود اما خیلی زود به فریاد بدل شد. آنجا اما اگر چه خیلی بزرگتر از تریا بود ولی یک در بیشتر نداشت. به همین علت وقتی مامورین گارد سررسیدند هیچ فرصتی برای فرار و نجات باقی نماند. آنها هم به روش خودشان عمل کردند. بیست و چند نفری داخل شدند و بیست و چند نفری بیرون ماندند. بیرونیها دو ردیف صف مرتب تشکیل دادند و راه را برای عبور فقط یکی دو نفر باز گذاشتند. سرآخر هم فرماندهشان، سرحال و قبراق ایستاد با دستهای هرکدام به اندازهی یک کفه بیل. داخلیها جمعیت دختر و پسر دانشجو را به باد باتوم گرفتند و به سمت تنها در خروجی کتابخانه کیش دادند. بیرونی ها، هرکس را که از وسط دو صف سیاه پوششان میگذشت شل و پل میکردند. فرمانده هم که همه می دانستند از قهرمانان وزنهبرداری کشور است، در آخرکار، یقه دانشجوهای افتان و خیزان و زخمی پخمی را به یکدست میچسبید و میخواست بلند « جاوید شاه » بگویند و اگر به هر دلیل معطل یا خودداری میکردند با دست دیگرش سیلی صدادار و محکمی به گوش و گونهشان مینواخت. انگار بخواهد چیزی را درست و حسابی از سر و صورت گیج بی نواها بتکاند! »
گویا برای آن دوست عزیزم و بعضی کسانی دیگری که شاید جزء شعار دهندگان آن روز کتابخانه هم نبودند هیچ چارهی دیگری وجود نداشت. باید به هرحال کتاب و کلاسورشان را رها میکردند و از میان دو ردیف ده نفره ماموران آماده و باتوم بهدست میگذشتند و به ضربههای چپ و راستشان شل و پل میشدند و در انتها نیز به سیلی سنگین نفر آخر تن میدادند.
گمان میکنم وضعیت مشابهای که نویسندگان داستان و رمان امروزه دچارش شدهاند به این خاطرهی تلخ، مزهی کمی شیرین داده باشد! اینان شاید اگر در یک گوشه دنج تریا بنشینند و چای و نان و پنیر خودشان را بخورند و سیگار خودشان را دود کنند و هروقت هم سر و صدایی شنیدند از یک نیمدر یا پنجره و دریچه خودشان را از مهلکه بیرون ببرند برایشان بهتر باشد. در واقع دردسر از آنجایی شروع میشود که می روند به جای بزرگتر و شلوغتر و خودشان را درگیر قضایای جدیتری میکنند. مثلاً تصمیم میگیرند به هر زحمتی هست داستانهایی جمع و جور و کتابی چاپ کنند. نوشتههاشان را تحویل ناشری بدهند و یکی دو سال منتظر بمانند. باید هی سراغ بگیرند و هی بینند خبری نیست. اما یک باره که خبرهایی میشود دیگر نمیتوانند عقب بکشند. از طرفی کتابشان را تحویل دادهاند و شکمشان را صابون زدهاند که خودشان را ثبت میکنند و نشان می دهند بالاخره یک جورهایی نویسندهاند و از طرفی باید از دری رد بشوند که اینطرف و آنطرفش کلی آدم باتوم بهدست ایستاده. یکی میگوید اینرا بزن! دیگری میخواهد آنرا حذف کنی، سومی اصلاً با اصل و اساس کار مخالف است، چهارمی میگوید ما را چه نیاز به ادبیات، پنجمی هم با ...
حالا این کتاب جناب محمد کلباسی چه قدر شبیه آن مجموعهای است که با خون و دل و به زحمت سالیان فراهم و راهی صف طویل فرضی کرده نمی دانم. اما اگر قرار باشد داستانهایش را بخوانیم و در بارهشان حرف بزنیم چیزی دردست نداریم جز همینها که هست. کار دیگری هم نمیشود کرد. لابد چشممان کور! میخواستیم شعار ندهیم و تریا و کتابخانه به هم نریزیم! شاید انتظار داشته باشند خدا را هم شکر کنیم که حداقل آن وزنه بردار دست کفه بیلی ته صف نایستاده است! کدام را میگویم؟ این را!
از تلخی و شیرینی خاطرات دانشجویی گذشته، « صورت ببر» کلباسی، در بخش قابل توجهی از خود، شباهت زیادی به مجموعه داستان ندارد. یک موخره پنجاه صفحهای ( بخشی از مصاحبه مفصل دوستان اهل ادبیات در اصفهان با نویسنده )، معادل یک چهارم حجم کتاب،که به نظر می رسد بیشتر ابتکار ناشر باشد، و متن چند صفحهای با عنوان باران که در توضیح چگونگی و چرایی نگارش داستان باران آورده شده، مجموعه را به سمت دیگری سوق میدهند. امری که به دلیل پررنگ کردن حضور شخص نویسنده در فضای کتاب میتواند در ارزیابی ابعاد داستان نویسی او ( و به طور غیر مستقیم داستانهایش ) اثر نامثبت بگذارد.
این اقدام، که همچنان گمان میکنم بیشتر ناشی از ایده و ابتکار و اصرار ناشر بوده باشد، حداقل در یک مجموعه داستان دیگر که توسط همین ناشر چاپ و منتشر شده سابقه دارد. جز نمونه ذکر شده، داستانی در یک مجموعه و تفسیری بر آن داستان توسط خود نویسنده و در همان مجموعه قراردادن هم هست که طبعاً می تواند فضا را کم و بیش بر حضور آزاد و بی دغدغه خواننده مشتاق تنگ کند و کشف و قبول صمیمیتی که را لازمه ارتباط با کارآکترهای داستان است از دسترس وی دور سازد. موضوعهایی که در کتابهای مثلاً پژوهشی و اطلاعرسانی و از این نوع، احتمالاً محل هیچ ایراد و اشکالی نیست.
پس با این فرض که بخشی از « صورت ببر» پیش هدیه ناشر و نویسنده باشد به خواننده و دخل چندانی به اصل مجموعه نداشته باشد، کتاب آقای کلباسی شامل نه داستان خواهد بود با عناوین: گزارش میرزا اسدالله از باغ ملی، مکتوب میرزا یحیی، صورت ببر، این وصلت فرخنده، خون طاووس، مزد ترس، داستان باران، دل از من برد و روی از من نهان کرد، سیل صالحآباد.
فاصله زمانی طرح اولیه چندتایی از داستانها با بازنویسی نهاییشان به سه، چهار، پنج، و در دو مورد، بیست سال میرسد و این نکته، ضمن کمک به ارزیابی دقیقتر روند نویسندگی کلباسی، بیش از پیش تاییدیاست بر اینکه نویسنده خواسته و شاید بیش از اندازه تشویق شده هر آنچه در این اطراف داستان پراکنده داشته در مجموعهای گرد آورد ( حداقل یک مورد ادعای نگارنده را رد میکند و آن داستان خوبی از کلباسی است که در زندهرود درآمده و جایش در مجموعه خالی است ) و آن یک چهارم را هم وصله کند تا بالاخره به نظر خود صورت قابل قبولتری از ببر به نمایش گذاشته شود. و این البته مرا که دوستدار کلباسی هستم نگران هم میکند. نگران این که چه شده است مگر؟ یا چه قرار است بشود؟
میبینید که به انحاء و بهانههای مختلف سعی میکنم قضاوت آشکارتر ( یا چنانکه مصطلح است نقد ) خود داستانها را به تاخیر بیندازم. از سویی میبینم که معطلی بیش از اینهم جایز نیست. چه درآن صورت به چاهی از جنس همان چالهها خواهم افتاد که دیگران ( از جمله جناب کلباسی ) را از آن منع کردهام. یعنی هنوز نیفتادهام واقعاً؟ واقعاً یعنی؟
نگاه دوباره و دقیقتر به عناوین داستانها، در شروع، و خوانش آنها در ادامه، شمایی کلی از محدوده ( و به اغماض: عرصه ) زمان و مکان مورد توجه نویسنده بهدست میدهد. گزارشی که میرزا اسدالله نامی از باغ ملی ( لابد برای شما هم سئوال مطرح است میرزا اسدالله کیست و خطاب گزارشش به کیست؟ ) تهیه کند نمیتواند زیاد دور از زمان حال ما باشد. همچنان که سیل صالحآباد. ( در گذشتههای دورتر انگار فقط سیل میآمد و جاهایی مثل صالحآباد را میبرد. کسی به فکر داستانی کردن آن نمیافتاد. در گذشتههای نزدیکتر سیل و صالحآباد میتوانستد به تنهایی یا در کنار هم عنوان داستان یا داستانهایکوتاهی باشند.) صورت ببر و خون طاووس و مزدترس عناوین خیلی خوبی هستند که تخیل خواننده را تحریک میکنند. اینها دیگر مطلقاً تاکیدی هستند بر حس و ظرفیتهای زیباشناختی نویسنده که در جابهجای متن کتاب، حتی حین مصاحبه، پراکنده است و بر آن تردیدی نیست. بعداً خواهم گفت که خون طاووس، چگونه داستانیاست که می طلبد چندبار دیگر خوانده شود.
دل از من برد و روی از من نهان کرد، در کنار داستان باران و صورت ببر جای پای مشخص بورخس، یا شاید بهتر باشد بگویم نوعی نگاه بورخسی در داستان را، به نمایش میگذارند. خود نویسنده با تاکید در جایی از کتاب، به این موضوع معترف و از آن راضی است.
« به هرحال داستان ( منظور متن ترجمه احمدمیرعلایی از داستان ویرانههای مدور بورخس است.) را گرفتم و خواندم و حیران ماندم که این دیگر چهطور داستانیاست؟! ما آنزمان با آثار همینگوی و فاکنر آشنا بودیم. کم و بیش کارهای خود من در این دوره شاهد این مدعاست. اما اینکار، از جنم دیگری بود. ابعاد تازه ای در باب جهان و خواب و آفرینش داشت که مطلقاً تازه بود. ایجاز او، تمثیل درکار او و پرسشهای حیرتآوری که در مقولهی اسطوره و زمان داشت، یک موج تازه بود که ما نمی شناختیم.» (ص 174 )
ترکیب فضایی زنده و معاصر ( سوار شدن سه نفره بر موتور سیکلت و سرو صدایی که نمی گذارد سه نفرحرفهای همدیگر را خوب بشنوند ) با فضایی گریزنده ( گرد و غبار کور کننده که به مثابه تونلی در زمان، رفت و آمد همین آدمها و آن مرشد استاد آواز و رادیو ساز را متصور و داستانی میکند ) در کنار اشارههای مستقیم به زلزله بم و خاک و ویرانی لعنتی که منجر به خاموشی ابدی هنرمند برجسته موسیقی ایرانی، ایرج بسطامی، شد در بستری از جغرافیایی بهخودیخود وهمانگیز ( به لحاظ قبرستان قدیمی تخته فولاد اصفهان ) و البته قهوه خانهای مفلوک و تقریباً پرت، همه و همه درلفاف لحنی که به سردی میزند، داستان را به شدت بورخسی کرده است. مرشد در داستان خود گم میشود و ناگهان انگار در داستان ماشین غولپیکری که عنقریب است مغازه خالی رادیو سازی خودش را دم تیغ ویرانی بدهد پیدا میشود: خاکآلود و آشنا. تصاویری که مرتباً در داستان تکرار میشود؛ ابعاد انتخاب شدهای از جهان و خواب و آفرینش با پرسشهایی در مقوله اسطوره و زمان. شاید این بهترین نوع ادای دین یک نویسنده خوش قریحه مثل محمد کلباسی باشد به حیرت و شیفتگی آشنایی آنگونه با نویسنده بزرگ و محبوباش ( به قول خودش از جنم دیگر که سنگینی سایهاش بر داستان نویسی امروز اصفهان جای بررسی دارد ). نوعی ایرانی و اصفهانی کردن نگاهی که زمانی به داوری و اظهار خود او برایش مطلقاً تازه مینموده است.
به نظرم بشود گفت اشارههای اینقدر مستقیم به ایرج بسطامی به داستان اندکی لطمه زده است. شاید اینگونه پر رنگ کردن میخهای نگهدارنده طنابهای چادر بزرگ خاکستری داستان به زمین زیرپا و قبرستان ملموس که در افقی با تهرنگ اندوه و مرگ و موسیقی، وسط هوهوی باد و غبار غلیظ زمان به رقص و بازی گرفته شده، تصور پرواز بلند عنقریب و پیش رو را اندکی به تاخیر بیندازد. با این وجود، وه که چهقدر این داستان را دوست دارم و از آن چیز میآموزم. سیل صالحآباد هم، تا یکی دو پاراگراف مانده به آخر، از برکت طنز، شیرین و سبک پیش میرود. شاید آن پایانبندی بیشتر به نوعی به اصطلاح درز گرفتن سخن و قطع کردن روایت شبیه باشد تا سرانجام بخشیدن به داستان و ماجرایی جذاب. شاید اگر از تکنیک دیگری برای روایت داستان استفاده میشد ( به طور مشخص غیر خطی کردن روایت و شروع آن از صحنه کلانتری و زندان و شام و نهار مفت و مجانی و رفت و برگشتهای بیشتری در زمان ) برجسته شدن بیشتر اصل ماجرای آبگوشت صدقه سری و مسموم شدن همگانی و ... حاصل میآمد و فضا برای بروز طنز بازتر میشد. شاید هم خاصیت سیل همین باشد که پر سرو صدا، از جایی شروع کند به آمدن ( و در واقع آوار شدن روی سر مردم ) و در مرحله بعدی همه چیز را بردن و سرآخر گستردن در پهنهای به عمق اندک. مثل رودخانه پرپیچ و خم و خروش ابتدا و مرداب ساکت آخر. واقعیت ایناست هرجا داستان خواسته طعم تلخی به خود بگیرد، شیرینی و طنز روایت آن را نجات داده است و شاید همین تلخی و شیرینی متناوب و به موقع باعث شده باشد کار از سطح و فضای کلی آثار مشابه طنزپرداز مشهور ترک فاصله تقریباً محسوسی بگیرد. خب البته این هم نقص داستان است که از سطح روایت وضعیت یک منطقه و روستا ( صالحآباد درکویر ) به حد توصیف حال و روز همین سه و چهار نفر صالحآبادی گرسنه و معطل تقلیل داده میشود.
مزد ترس، با وجود بهرهمندی از یک شروع خوب و معرفی درست آدمها و موقعیت و بستر سازی مناسب، به ویژه توصیف جذاب جزئیات یک ظهر تابستانی اصفهان سالهای کودکی راوی، متاسفانه بهدلیل بعضی دخالتهای مستقیم و آشکار نویسنده در روایت (مثل شاهکار خواندن فیلم مزدترس کلوزو و بزرگ و فرانسوی خطاب کردن او در جایی و توضیح مفصل داستان فیلم در جای دیگر ) و در واقع عدم رعایت چهارچوبه داستانی برای حداقل کارآکتر راوی، به سطح یک خاطرهگویی می غلتد و پایان بندی کم و بیش پذیرفتنی آنهم نمیتواند به نجاب دوباره متن کمک موثری بکند.
« عمه منور بعدازظهرهای تابستان تا عصر میخوابید و حدود ساعت پنج برمیخاست و دست به کار نماز میشد که بیش از یک ساعت طول میکشید. حدود ساعت شش، وقتی سایه خرند را میگرفت، نوبر از اتاقش در باربند میآمد و دستگاه چای و قلیان را کنار تختهای تابستانی راه میانداخت. شوهرش موسی فرش تختها را میآورد و پهن میکرد و بر چارپایه مینشست تا آتش قلیان عمه را باد بزند.» (ص 108 ) ( لطفاً به عنوان مثال فقط به اسامی آدم ها و اشیاء ومکانها و کاری که می کنند یا نمیکنند توجه کنید. حسن انتخاب هایی که در تمام داستانها به دقت رعایت شده. همه چیز انگار سرجای خودش است نه؟ غیر از این هم انتظاری نمیرفت البته. )
کنتراست بین خرند و باربند و پنجدری و خواب آقاجان و قلیان عمه، شاهنشین و چرخ چاه و خلوت و باغ شیِش و آن علاف کور در کوچههای باریک بعدازظهر اصفهان محله از یکطرف وسینما مایاک و چارباغ و مزدترس کلوزوی فرانسوی از طرف دیگر در روایت راوی کودک، به درستی نقطه شروع و ستون استواریِ داستان در نظر گرفته شده. شاید بازگشت محتاطانه و توام با ترس راوی به جهان سنتی ابتدای داستان بیشتر از آنکه برآمده از وابستگی عاطفی راوی باشد به خانه و خانواده، به عدم آمادگی کامل او ( به لحاظ همان کودکی ) برای ورود جدیتر به قطب تازه و ناشناختهتر جهان دو قطبی او اشاره داشته باشد. چراکه راوی، در طول روایت، همواره از منظری دوری به خاطرات خود نگاه میکند و بیشتر از آنکه به نوستالژیای احتمالی آن خانه قدیمی پرو بال بدهد هیجان جهان بیرون از آنرا نشانه رفتهاست. صحنه دوچرخه سواری دیوانه وار در کوچههای دراز و باریک و ناشناس و دور، وسوسه تند گریز اوست از این دنیای بسته و البته رها کردن و بهجا گذاشتن سنتهای بعضاً دست و پاگیر آن در پشت سر. میل و سکونی که به نظرم دغدغه کم و بیش جدی و همیشه راویهای اغلب داستانهای کلباسی در صورت ببر باشد. مثل خود اصفهان لابد. مثل سی و سه پل و خواجو اش شاید که از سویی پای در آب و زمین چندصد ساله و تاریخ سفت کرده اند و از سویی ( اگر بتوانند و امانشان بدهند ) روزها و شبها در منظر مشتاقان جغرافیای جهان دل ربایی میکنند.
کلباسی اما گاهی هم نمیتواند. گاهی نمیتواند از قید و بندی فرساینده که بیم آن میرود در زمره عادتهای ثانویهاش در آمده باشد دست و پا رها کند. این است که دو داستان اول، به فرم گزارش و نامه نوشته میشوند. فرمهایی به غایت تکراری که نمایش بارز ناتوانیهای روایت هم هستند.
اگر در مکتوب میرزا یحیی، اقرار به علاقه یا عشقی ممنوع بهانهای برای انتخاب فرم نامه است ، که هست و به جاست، در گزارش میرزا اسدالله از باغ ملی، راوی در حریم منع شدهای سیر نمیکند که لازم باشد مکنونات خود را در قالب نامه یا متنی خطابی و خصوصی روایت کند.
غیر از اینها در هنگام بهکارگیری اینگونه فرمها همیشه یک نکته اساسی مطرح است که معمولاً نویسنده محترم کمتر به آن توجه دارد. گویی تصویری که پاکت و نامه و قلم و مرکب در ذهن او ساخته، همه اسباب لازم و کافی شروع وختم روایتاند و باقی اگر هم وجود داشته باشند در حاشیه قرار دارند. نکته اساسی مورد نظرم اما این است که چگونه میتواند این فرم، پاسخ همیشه مناسبی برای هرگونه مضمون و محتوایی فرض شود؟ چگونه است که نویسندگان این نامهها ( بخوان راوی داستانها ) با همه تنوع احتمالی در کارآکترهاشان و ترتیب و کیفیت جزئیات حوادثی که روایت خواهند کرد، چنین بی دغدغه و راحت ( انگار مادر زاد نویسنده اند ) قلم به دست میگیرند و بدون حتی یک غلط املایی یا انشایی و به ترتیبی کاملاً از پیش تعریف شده ( که البته نویسنده محترم دم دستشان قرارداده ) از سیر تا پیاز ماجراها را برای گیرنده فرضی نامهشان شرح میدهند؟ انگار اگر دنیا را هم آب برده است، برده باشد. مهم ایناست آنها نامهشان را تمام میکنند و دامانشان را بالا میگیرند و قرار نیست نمی حتی جامهشان را ترکند. شاید ظاهر نامه که طبعاً یک مشت شکل و شمایل حروف و علامت روی کاغذ است وسوسهشان میکند و بهشان میگوید این فرم، به خودی خود و ابتدا به ساکن، قادر است در نگاه اول و عبارات اولیه خواننده را دعوت به حضور در جایگاه مخاطب مفروض کند و به این اعتبار باقی مشکلات احتمالی داستان را در نظرشان کمرنگ و حل شده جلوه میدهد!
از خودم می پرسم خب این میرزا اسدالله واقعاً چهکاره داستان است که بر میدارد و با این آب و تاب یک گزارش ( بخوان همان نامه ) پانزده صفحهای به لحن و روال پنجاه شصت سال پیش ( لابد مطابق آنچه خود احتمالاً در مکتبهای قدیمی فرا گرفته ) در باره ماجرایی که باغ ملی و ماشین و سرباز و شهرداری و شهر و خلاصه دهها عنصر همین امروزی دیگر درش دیده میشود مینویسد و تازه خطاب به کی؟
شاید اگر « گزارش میرزا اسدالله...» مثل داستان مکتوب میرزا یحیی، تاریخ بیست و شش هفت سال پیش ( 1362 ) را به عنوان زمان نگارش اولیه در انتهای متن خود داشت کل قضیه پذیرفتنیتر بود. هرچند در آنصورت احتمالاً سئوال جدی دیگری پیش میآمد که فعلاً به لحاظ خودداری از اطاله بیشترکلام میتوان از طرح آن درگذشت. هرچند نمیتوان از تایید و تاکید مکرر بر مهارتهای فنی نویسنده در عرضه نثری پالوده و یکدست و بی اشکال گذشت کرد.
از داستان یک وصلت فرخنده زود رد میشوم و به همین دو خط بسنده میکنم که آن را در حد و اندازه آقای کلباسی امروز نمیدانم. مهارت و شیرینی قلم او در این یک مورد هم راه به جایی نمیبرد و نمیتواند داستان را به حد قابل قبولی ارتقاء بدهد. انتخاب راوی زن نیز، خلاف آنچه شاید مد نظر نویسنده بوده است، نتوانسته درخشش چندانی به رنگآمیزی دم دستی متن بدهد و جزئیات روایت هم به شدت آشنا و لو رفته به نظر میرسند. خواهر بزرگتر در خانهماندهای که از سر اجبار تن به ازدواجی غیابی میدهد و تک و تنها به دیار غریب سفر میکند تا به همسر نادیده و ناشناختهاش بپیوندند. خیلی تکراری است نه؟
خون طاووس را اما بهترین داستان مجموعه میدانم و میدانم که برای مدتهای مدید اثر خود را بر خاطرم باقی گذاشته است.
« از صبح آنروز تا میان روز، در پنجدری حاجی بیبی کاغذ مینوشتند. کاغذهای نیمورقی بزرگ. اماعام باقر که عزیز دردانهی حاجی بیبی، مادر بزرگ پدری من بود، به هیچ کاری رضا نمیداد و مرتب بهانه میگرفت.» ( ص 99)
عبارت کاغذهای نیمورقی بزرگ در همین شروع داستان اشاره کافی و روشنیاست به جنجالی که قرار است بر سر تقسیم میراث خانوادگی در بگیرد. ( چرا که این جور کاغذها اغلب برای نوشتن شکایت و استشهادیه و عرضحال و... به کار می رود.) خیلی زود معلوم میشود عام باقر، دردانه حاجی بیبی، با کولیبازی و رندی قصد دارد سر عمه و عموهای دیگر کلاه بگذارد و آن ها را از معرکه بدر کند تا بتواند بخش بهتر میراث باقیمانده را نصیب خود سازد.
« با سر بزرگ، شکم برآمده و گردهی گرد گوشتی سر ما داد زد: گم شین... پدرم از زمان مرگ حاجی بیبی، مرتب با او مرافعه داشت. مغازه را که صاحب شده بود هیچ، سر خانه هم پدرم را که بزرگ خانواده پس از پدر بزرگ و حاجی بیبی بود آزار میداد. ( ص 100)
تناسب کم نظیر لحن راوی و تصویر زنده فضای حیاط و خانه قدیمی و نقشهای هرچند کوتاه اما به شدت کنترل شده و کاملاً پذیرفتنی که کارآکترها، ضمن حرکت و دیالوگی مختصر ( صد البته به مدد نویسنده ) از خود ارائه میدهند داستان را کاملاً ممتاز ساخته است.
حرکت نمادین عام باقر حریص و پرخاشگر که جنگاش با حضور همدلانهی سایر اعضای خانواده در آن خانه هم هست، با تیز کردن قیچی و حمله به طرف تکه نمد یادگاری محبوب حاجی بیبی آغاز میشود و در اثنایی که دیگران به شدت او را شماتت میکنند و ضمن نا باوری ایشان، تا تکه تکه کردن آن پیش میرود. نقش طاووس روی نمد با چشمان فیروزهای و پرهای رنگارنگ، نشانه چه چیزهایی میتواند باشد جز آنهایی که راوی بارها و در جاهای دیگر بر پراکندگی و پیری و مرگشان شهادت داده است؟ آنهایی را که خود کلباسی نیز در پس همه اوج و فرودها، دوری و نزدیکیها و درخشش و بیرنگیها، همواره دوستشان داشته و در فرصت اغلب داستانهای مجموعه و از زوایای مختلف ممکن داستانیشان کرده است؟
« وقتی دم دمههای غروب، مه فرود آمد و پرستوها گوشه کنار حیاط اجدادی جیغ میزدند؛ عام باقر تکیه داده به سنگ حوض، تیغه های قیچی را از گلو و میان چشمهای سرخ طاووس میگذراند. ما به اتاق دویدیم. پشت شیشههای رنگی سه دری خودمان، چشم به حیاط دوختیم. خون طاووس خطی بود که بر خرند تا باغچه میرفت.» ( ص 104 )
و در آخر، در باره داستان صورت ببر که نامش را هم به مجموعه داده هم حرف زیادی ندارم. به نظرم چند سال پیش که داستان را در فصلنامه زندهرود خواندم به شکل دیگری، طور دیگری که الان یادم نیست، دوستش داشتم. شاید در این بین یکی از ما ( داستان یا نویسنده یا من ) از چیزی شبیه همان دالان انسانی ( کدام انسان؟ ) که در اول این مقاله آوردم گذشتهایم یا عبور داده شدهایم. شاید سرآخر هم به ضربه سنگینی بر زمین افتادهایم. شاید حالا که به هرحال برخاستهایم و درست در جایی از مجموعه، کنار صورت ببر به هم رسیدهایم در بازشناسی یکدیگر دچار مشکل شدهایم؟ شاید به همین دلیل است که همین حالا دارم از خودم میپرسم این همان داستان است؟ همانی که در زندهرود چند سال پیش خواندم و این همه سال در خاطرم جان داشت؟ یعنی این قدر ( چه قدر؟ ) عوض شدهایم؟ واقعاً؟ شاید راست است. راست است شاید آنچه کلباسی از قول بورخس هم بر پیشانی و هم به عنوان عبارت آخری همین داستان آورده است. به راستی آیا چرخش ستارگان ابدی نیست و ببر از صورتهاییاست که باز نمایان میشود؟
پیداست « زن در پیاده رو راه میرود » نامی است که قاسم کشکولی، از سر بی حوصلگی و چه بسا بی اعتنایی آشکار به اهمیت و ارزش انتخاب نام، بر مجموعه چند داستان خود گذاشته است. خودِ به گمانم نه داستانِ « زن در پیاده رو... » هم که بنا داشته مثلاً حسن ختام مجموعه باشد متاسفانه چیزی نیست جز نوعی از بازیگوشی کسل کننده نویسنده و سطح نازلی از اتلاف وقت خواننده که هیچ توجیه قانع کنندهی تکنیکی ما به ازایی هم ندارد.
نگاهی به عناوین سایر داستانها نیز امید چندان دور از این نظر به بار نمیآورد: بازگشت/ سرنوشت زنی که از دنده چپ من متولد شد/ تقدیر آنها را آورده بود این جا تا بمیرند/ صبرکن الله تیتی/ نشان خانوادگی/ افسانهی بچههای زیتون/ عصیان یک بزاز لنگرودی/ زن در پیادهرو راه میرود. همان بی اعتنایی و کم حوصلگی!
مجموعه را نشر ثالث در آورده و چاپ اول آن در سال 1388 بوده است.
شاید در بررسی و ارزیابی راه و روش نویسندگی قاسم کشکولی در این مجموعه منصف تر از خودش کسی نباشد. آنجا که به نقل از « عقل سرخ » و پیش از شروع داستانها آورده است: گفتم: راه از کدام جانب است؟ گفت: از هر طرف که روی. چون راه روی راه بری. به عبارت دیگر و اگر بخواهیم تفسیری بر این گفتم و گفت لابد فیلسوفانه بگذاریم که کم و بیش عالم محدود داستان و داستان نویسی ما و جناب کشکولی را شامل بشود باید بگوییم گفتم: چه طوری داستان بنویسم؟ گفت: چه طوری ندارد! همین که هرطور بنویسی داستان است دیگر. از این روست که داستان بازگشت نوشته میشود. مردی در شبی بارانی به شهر زادگاه خود باز میگردد. « صدای ناشی از حرکت چرخ به روی جاده خیس قطع میشود و اتوبوس میایستد. « لنگرود. » » ص 14. چمدان بر میدارد و توی خیابانها و محلههای شهری که خاطراتی را برایش زنده میکنند زیر باران یک ریز راه میرود. آدمهایی میبیند. چیزهایی به یاد میآورد. دلش برای کودکیش تنگ میشود. صحنههایی پیش پا افتاده و معمولی پیش چشمانش جان میگیرد. فکر میکند میرود پشت در خانه قدیمی شان و دستمالی جلوی دهانش میگیرد و صدایش را تغییر میدهد که مادر پیرش او را نشناسد و آنگاه سراغ خودش را از او میگیرد...
ساعتی نمیگذرد که سر از قبرستان درمیآورد. قبرستانی که تا محل خانهی پدریاش گسترده شده و یعنی... یعنی که پدر و مادر در عالم واقع مرده اند. این را از پیش میدانسته و تا این جای داستان تمهیدی بوده که به این شکل خواننده را نیز در جریان تنهایی خودش بگذارد. حالا دیگر وقتاش است برگردد. زیر باران از پیرمرد چای فروش دوره گرد لیوانی چای بخرد و بخورد. بعد به مسافرخانه ای برود و اتاقی بگیرد و به نصایح پدرانه مسافرخانه چی گوش بدهد و آنگاه روی تختی دراز بکشد. برود زیر ملافه و هق هقاش در بیاید.
در داستان بعدی، « زنی که از ...» زن جوانی که از آزار شوهر آسیب دیده به خانه پدر پناهنده میشو. در حالی که مادر نیز به همین سرنوشت دچار است و به گناه همدلی با دختر از همسر (پدر دختر ) کتک میخورد. سرنوشت همه مثل هم است. داستان هیچ جذابیتی ندارد و از سطح رئالیسم دم دستی آثار اولیه بعضی نویسندگان دهه چهل و پنچاه بالاتر نمیرود. پدر را نمیبینیم. مادر را هم همین طور. شوهر را هم همچنین. خیابان و اتوبوس و ایستگاه و شلوغی و آدمهایی که در خیابان ولو اندو متلک میپرانند را میبینیم اما این ها به تنهایی نمی توانند به معاصر کردن داستان کمکی بکنند. طرح داستان به شدت پیش پا افتاده است و هیچ تخیلی بر نمیانگیزد.
داستان سوم اما ناگهان جرقههای امیدی در دل روشن میکند. هرچند عشق توصیف شده، هیچ بعد زمینی ندارد و همه چیز گویی نمایشی است که در پردههایی از باد و باران و تاریکی و ترس جریان دارد اما تناسب فرم و زبان داستان، به ویژه اسب و سوارهای زخمی و گریزان از سرنوشتهای محتوم به داستان بعدی افسانه ای میدهد که متناسب با فضای تصویر شده است. تمهید افتادن از اسب راوی در بچگی، هنگامی که در بغل مادر بوده و منجر به نقص پایش شده به یک روایت و این که شیشه نقت را به جای آب سر کشیده و همین منجر به چلاق شدن او شده به روایت دیگر بسیار خوب در داستان نشسته و به آن عمق بخشیده است. پایان بندی داستان نیز بر امتیازات آن افزوده آن جا راوی که خود عاشق نرگس بوده و دوستدار فرهاد هر دو را در قبرهاشان میگذارد و خود به پشته ای از وهم که همراه باد تکان میخورد خیره میشود. این داستانی است که اگر پا در زمین داشت و اگر کسی بود بپرسد این جا کجاست که آدمها تیر میخورند ( زخم فرهاد از چه بود؟ ) و داز ( داس؟ ) بر مچ دست خود میزنند و میمیرند و به خاک سپرده میشوند و آبی از آب ( جز بارانی که یک ریز به همه چیز میبارد ) تکان نمیخورد میتوانست تنه به بعضی داستانهای بورخسی بزند. اما متاسفانه حالا از حد تقلید نیمه موفقی از این گونه داستانها فراتر نمیرود. شاید عنصر مکان در داستانهای مجموعه که میتوانست در نگاه و پردازشی دیگر به نقطه قوت کتاب تبدیل شود به دلیل اکراه آشکار راوی از بعضی نمودهای آن ( مثل بارانی که ظاهراً به نحو آزار دهنده ای میبارد ) از مرکز قدرت و انرژی داستانها فاصله گرفته است.
داستان صبر کن الله تی تی، هم میتوانست اگر میخواست حداقل به همین سطح و شاید کمی بالاتر هم برسد. اما گفتگوهای با به اصطلاح ماه ( الله تیتی! )، عدم توجه کافی به شخصیت پردازی همسر بی وفا و برادر خائن که قادر بود لایههای تازهای در داستان تعریف کند و از همه بدتر انتخاب راوی دیوانه گرفتار در آسایشگاه ( یک ایده کاملاً تکراری ) داستان را از جذابیتهای بالقوه خود ساقط کرده است.
فضای کم و بیش سورئالیستی داستان نشان خانوادگی نیز در زمره همان بازیگوشیها و خرگوش در آوردن از کلاه است که بیش از آن که خواننده را مفتون خود کند نویسنده را از موفقیتهای نسبی داستانهایی که اشاره کردم دور میکند. به شکلی که به نظر میرسد دغدغه کشکولی تجربه فرمهای دستمالی شده پیش خوانده و آزمودن دوباره آزمودههاست تا مگر به تصادف از این نمد کلاه نوآب رنگی ساخته شود. نگاه کنید لطفاً به داستان عصیان یک بزاز لنگرودی ( راستی کدام عصیان؟ او که حتی از رختخواب پیری و مرگش هم بر نخاست؟! ) که ناگهان گویی به او الهام شده اگر یکی دو صفحه را رگبار وار جملاتی نیمه تمام و عباراتی را پیاپی ردیف کند و نقطه پایان جمله خود را هر چه بیشتر و بیشتر به تاخیر بیندازید خواننده را یک نفس به دنبال خود کشانده است. کاری که به شکلی کامل تر و هنرمندانه تر در کتاب عسکرگریز آصف سلطان زاده و به نظرم یک کار دیگر ( از مرتضائیان آبکنار ) عرضه شده. در جاهای احتمالی دیگر نمی دانم ( چون از این گونه به اصطلاح نوآوریهای بی پایه و دلیل چند سالی هست مد شده! ) اما برای استفاده از این تکینک، در حتی داستان سلطان زاده نیز توجیهی وجود ندارد و صرفاً یک بازی لوس فرمی است که نه تنها از دل مضمون و موضوع داستان بر نیامده بلکه در تار و پود آن رسوب نکرده و به همین دلیل قادر نشده وجوه روایت را تحت حداقل تاثیرات معین هم قرار دهد.
اینها چه بسا همان به هرحال داستان نوشتن و نوشتنِ به هر حال داستان است که از قول « عقل سرخ » در پیشانی کتاب توصیه شده: از هر طرف که بروی!... و به تعبیری به هرحالی که بنویسی حتی اگر قصه دندان گیری نداشته باشی و وقت وقت خاموشی باشد!
میپرسم سرنوشت من نویسنده با این گونه اعلام حضورهای به هر قیمت، مصداق آن چوپان نیست که هر بار گرگ گرگ گفت و گرگی در کار نبود و عاقبت که گرگ آمد کسی به گرگ گرگ گفتن ( در این جا نوشتن )اش اعتنا نکرد شبیه نیست؟
کی تکلیف پرکردن بازار کتاب را بر عهده نویسندگانی مثل قاسم کشکولی گذاشته که حتی وقتی قصه ندارند دست بلند کنند و انگشت نشان بدهند که گفته باشند حاضر؟
وقتی اگر شاید روزی از ترکستانی که آنهمه گفتهاند و شنیدهایم و حدس میزنیم سر درآوریم، و گله را همه گرگ برده باشد و بر در دکان همین ادبیات داستانی کم جانمان، ثمره و راه توشه تلاشها و دود چراغ خوردنهای چند دهه گذشته نویسندگان خوش قریحه مان، از سر بی حوصلگی و اصرار بر حضورهایی چنین کم یا بی مایه، گِل پاشیده باشیم باز هم همین را خواهیم گفت؟ همین که راه برویم راهبریم؟
مگر ادبیات چند داستان نویس دارد که بتواند این طور از سر بی اعتنایی و بی حوصلگی پهلوانانش را بی سپر و سنان به میدان چنین نبردی عبث یا میدان عبث چنین نبردی بفرستد؟
بعداز تحریر:
این طور که که دوست عزیزی تذکر داد کتاب آقای کشکولی چندسالی پیش ( شاید توسط ناشر دیگری ) در آمده. بنابراین شاید لازم باشد در متن یادداشت نکاتی اصلاح شود. مثلاً ممکن است آقای سلطان زاده از روی دست آقای کشکولی کپی کرده باشد. یا کتاب به عنوان تجربه اولی قابل بررسی بوده باشد. اما به نظر نمی رسد در اصل موضوع، اعتراض به نوشتن در وقت خاموشی، تغییری حاصل بشود.
*این یادداشت با اشتباهات کوچک ویرایشی که در مواردی می توانند مفهوم بعضی جملات و عبارات را تغییر دهند در شماره روز سه شنبه همین هفته روزنامه شرق در آمد. با تصحیح آن اشتباهات مجددا در این جا منتشر میشود و از بابت آن عبارات و جملات احتمالی از خوانندگان شرق و بخصوص از آقای قاسم کشکولی پوزش میخواهم.
درباره نون نوشتن*
محمود دولتآبادی
ماکسیمگورکی، نویسنده توانای روسی، در سه اثر پیوسته خود، دوران کودکی، درجستجوی نان و دانشکدههای من، تصویر کاملاً گسترده و دقیقی از زندگی و محیط اطراف سه دوره مهم زندگیاش را داستانی کردهاست. شاید ماندگاری این آثار به لحاظ قدرت و ارزشهای ادبی و هنری آنها در بازتاب شرایط حاکم بر جامعه پیش از انقلاب روسیه بسی بیشتر از کتاب معروف او، مادر، باشد؛ کتابی که بی تردید در برانگیختن شور انقلابی نسلهایی از کارگران و زحمتکشان و روشنفکران روس و بعضی دیگر از ملل جهان سهم داشته و به این لحاظ شاید بسیار مشهورتر از سه اثر نامبرده فوق باشد.
اما نوشتن و خواندن آثار چند جلدی، به دورههای خاصی از تاریخ فرهنگی و اجتماعی جوامع برمیگردد؛ دورههایی که ایدهها و آرمانهای گروههای مختلف اجتماعی تا بدین درجه در معرض تعبیرات تازه یا تغییرات مهم و گاه بنیادی قرار نمیگرفتند. تغییراتی که پیداست پله پله راه را برای نزدیک کردن آراء و عقاید و امتزاج فرهنگها و باورها گشوده و تسهیل میکنند و این بحثیاست که جای طرح و کار بسیار دارد و چه بسا محل مناقشات زیادی نیز خواهد بود.
به نظر می رسد آستانهی انقلابهای اجتماعی، مقطع تاریخی مناسبیاست که نویسندگان بزرگ، یا نویسندگانی که بعداً به صفت بزرگ متصف میشوند، تشویق میشوند یا امکان مییابند به دورانهای گذشته خود و جامعه خود نظر بیفکنند و تصویر کم و بیش روشنی از آینده را نیز در اختیار داشته باشند. تنها چنین مقاطعی از تاریخ اجتماعی ملتهاست که بالقوه میتواند نویسندگان خود را بر چشماندازی از گذشته محتوم و حال محسوس و آینده احتمالی مسلط گرداند و مواد و مصالح لازم (و شاید کافی) اینگونه آثار را در اختیارشان قرار دهد. .
محمود دولتآبادی، اعتبار قابل اعتنای داستاننویسی و فرزند راستین چنین دورانی از تاریخ کشور ماست. یادم هست که در همان سالهای نوجوانی، هنگامیکه هنوز برای ادامه تحصیل به تهران نیامده بودم، نام دولتآبادی را، به عنوان بازیگری مطرح در تئاترهای دانشجویی شنیده بودم. بروشور اجراهای رحمانی نژاد و سلطانپور از آموزگاران و دشمن مردم و... بین ما جوانان شهرستانی دست به دست میگشت و نامها را به ذهنهامان میسپردیم. بعدها که به تهران آمدم مصادف شد با چاپ آثار دولتآبادی و به این ترتیب با چهره جدی تر و جذاب تری از او آشنا شدم. آن موقع من نیز همچون صدها و هزارها دانشجوی عاشق ادبیات و ( شاید سیاست مثلاً ) به این در و آن در میزدم و چشم به قلم نویسندگان کشورم دوخته بودم تا اثر و خبر تازهای برسد؛ آبی بر آتش اشتیاق فزاینده و دامنگیر ( و تا حدود قابل توجهی آغشته به شوری انقلابی که انصافاً ابعادش را درست نمیشناختم و از این بابت گمان نمیکنم شرمنده باشم ).
دولتآبادی عزیزم را اول بار ( بعد از آن هم دو سه باری بیشتر اتفاق نیفتاد و هر بار کاملاً اتفاقی و از دور ) روی سن آمفی تئاتر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران و ضمن اجرای نقشی در چهرههای سیمون ماشار دیدم. به نظرم بسیار بلند قد و کمی لاغر و استخوانی آمد. با سبیلی که به گورکی و شولوخف ایران معروفش کرده بود. آن شب، به نظرم شب سوم اجرای نمایشنامه و همان شبی بود که ساواک چند نفر و از جمله سلطانپور را بازداشت کرده و با خود برده بود که اجرا معطل بماند. ناصر رحمانی نژاد کارگردان نمایش به نظرم خودش دو نقش را بر عهده گرفته بود که اجرا حتماً انجام شود.
شبی که خیلی از چهرههای برجسته و مطرح ادبی و هنری آن روزگار درمیان تماشاچیان حضور داشتند. سیمین دانشور، دکتر آریانپور، سیاوش کسرایی را از روی عکسهایشان شناختم. خسرو (که یک سال بعد یکی از گلهای سرخ جنبش مبارزاتی ایران شد ) هم بود.
چهره ادبی دولتآبادی در سالهای بعد وضوح بازهم بیشتری پیدا کرد. بخصوص پس از سروصدایی که پیرامون اثر معروفش گاوارهبان و اقتباس سینمایی ( شبیه همان بلایی که سر داش آکل صادق هدایت آمد ) مسعود کیمیایی از آن بالا گرفت. داستانهای کوتاه و نیمه بلند او ارج کافی یافتند و در بین دوستداران ادبیات متعهد جای ویژهای پیدا کردند. بی تردید این دورهای بود که محمود دولتآبادی را برای خلق اثر با شکوهاش « کلیدر » آماده میکرد. حضور در جمع نویسندگان و شاعران و نمایشنامه پرداران بهنام آندوره و مراوادات ادبی و هنری و فکری با ایشان، غول درون دولتآبادی را بیدار میکرد تا همت بلندش را صرف خلق داستان چند نسل از سرزمین اجدادیاش کند. تخیل بی مرز و وقفه و پهنه رنگارنگ زندگی در سرزمینی سرشار از اشتیاق و آرزوی آزادی به کمک گفتهها و شنیدهها و دیدههای این روزگاران او آمد تا تصمیم بزرگ زندگی ادبی این نویسنده و یکدوره از تاریخ داستاننویسی ایران گرفته شود و نهالی کاشته شود که متعاقب رنج فراوان و باشکوه سالهایی بعد، چنانکه به اختصار در نون نوشتن شرح داده شده، به بار بنشیند و همه جا سایه بگسترد.
اگر دوره رمانهای چند جلدی گذشتهاست، اگر خواننده امروز دل به خواندن متون مفصل نمیدهد، اگر داستان کوتاه و کوتاهتر و کوتاهتر، و شعرک وهایکو و ... تنها ژانرهای ادبی و هنری مطلوب این دوره تبلیغ میشوند، کلیدر پیش از این جای رفیع خود را یافتهاست. انگار پرچمی که کوهنوردی زمانی ( کِی؟ ) بر قلهای نشاندهاست به نشانه فتح. حال هرکه هرچه بخواهد بگوید. انگار کوه را انکار کنند که...
در شلوغیهای نزدیک بهمن ماه 57 بود که نامه و نوشتهای از محمود دولتآبادی بر دیوار جایی از خیابان شاهرضای آنموقع و انقلاب حالا، درست رو بهروی در اصلی دانشگاه تهران چسبانده شده بود و در آن شرح داده شده بود که دو جلد اول و دوم کلیدر، در هجوم ساواک به خانهاش برای بازداشت او که به دو سال زندانش منجر شد گم شدهاست و نویسنده از کسانی که خبری دارند یا حدسی میزنند درخواست کمک کرده بود؛ ماحصل مدتها رنج نوشتن رفته بود که نابود شود و من، همانجا پای دیوار اشکم در آمده بود که چه خواهد شد؟ چگونه دیگر میتواند این آدم به چندسال پیش خود برگردد؟ به همان حال و هوایی که کلمه کلمه کلیدرش را پی ریخته، با کارآکترهایش زندگی کرده و به آنها جان بخشیده، به بوی حضورشان در خلوت روز و شب و نیمه شب خود سرمست شده و رنج جدایی از ایشان را تاب آورده؟
نون نوشتن که گویی اشارهای است به نون آغاز و پایان کلمهی نوشتن و گذران و معاشی که از این راه حاصل میشود نام شایستهای است بر کتاب تازه دولتآبادی. هرچند به شخصه هرگونه توضیح ( به هرحال هرگونه توضیح حتی یادداشت اهداء به یا تاریخ نگارش اثر یا محل و... جزیی از خود اثر هستند و بنابراین همراه آن سنجیده میشوند ) از سوی نویسندهای در بیان چرایی و چگونگی و خلق یک اثر ادبی متعلق به خودش را نمیپسندم و به این گونه اضافات، به گمانم قبل از آنکه چیزی بر رمان و داستان و شعر و...بیفزاید چیز بیشتری از آنها کاستهاست اما شاید در این مقطع خاص، تاریخ ادبیات و ادبیات داستانی ما نیاز به چنین شرح شورانگیزی در خصوص روند نگارش کلیدر و کارهای دیگر و احوال شخص محمود دولت آبادی و یکی دو نفر دیگر هم ارز او داشته باشد.
« آن چه در این گاهی نوشتنها آمدهاست در مسیر مدتی پانزده- شانزده ساله نوشته شده و هیچ کوششی به جهت تغییر یا تحریف آنچه اندیشیده و نوشتهام انجام نگرفته. خواستهام هر آنچه در هر هنگام یادداشت کردهام بیاید، از آنکه خود بدانم در چه گاه چه میاندیشیدهام و شما نیز اگر خواستید بدانید! » ( ص 7 )
عبارات بالا گویی عهدی است که نویسنده در ابتدای کتاب با خواننده میگزارد و همین نکته ارزش زندگینامهای مجموعه را بالا میبرد و قوت میبخشد. هرچند طرح روی جلد ( استفاده از دستخط نستعلیق که این توهم را پیش میآورد نکند تصویر دستخط خود نویسنده باشند ) تا و تمام در خدمت این عهد نیست. چنانکه خواننده کنجکاو از خود میپرسد متون انتخاب شده برای روی جلد همان ارزشهای ادبی و تاریخی و زیباشناختی دستنوشتههای اصلی نویسنده را دارند که در زمان واقعی نوشتن تولید شده؟ و اگر به همین میزان فاصله در باقی صفحات کتاب رعایت یا اعمال شده باشد چه مقدار از اعتبار اتوبیوگرافیکی مجموعه به ازای ارتقاء کیفیت زیبایی شناسانهی سایر وجوه چاپ و نشر اثر هزینه شدهاست؟
لبته در مقابل چنین لحظههای تردیدی، نویسنده جا به جا موفق شدهاست اعتماد خواننده را به خود و متن یادداشتهایش جلب کند. چه آنجا که به صدور احکامی دست مییازد ( یا این توضیح که دولت آبادی امروز مسلماً دیگر اعتقاد چندانی به صدور حکمهای این چنینی در ادبیات ندارد و بنابراین هرچه هست به یقین مال همان روزها و دیروزهاست ) ویا وقتیکه در مواردی از نقد حتی کمرنگ خود ابا دارد و همه چیز را در آیندهای مقدر محتوم میداند ( چنانکه خاص دورهی خاصی از زندگی او و نویسندگان و هنرمندان بیشمار همراه و هم فکر او بودهاست ). اما بعضی تواناییهای او در پیشبینی شرایط آتی، متاثر از نزدیکی او است به مراکز ثقل آستانهی تحولی سیاسی و تاریخی و البته اجتماعی و فرهنگی که از حوالی سالهای 55 و 56 شکل بیرونی برجستهای به خود میگیرد و راه را برای سمتگیریهای ادبی ( و از جمله خلق اثری نظیر کلیدر ) آسانتر میسازد.
« اندیشیدن را جدی بگیریم. اندیشیدن. آنچه ما کم داریم، مردان و زنانی است که اندیشیدن را جدی گرفته باشند. اندیشیدن باید به مثابه یک کار مهم تلقی بشود. اندیشه ورزیدن.» (ص 9 )
« اینکه من فقیر بوده یا نبودهام، اینکه رنج بسیار کشیده یا نکشیدهام، این که شوخچشمیهایی داشته یا نداشتهام به پشیزی نمیارزد مگر آنکه توانسته باشم یا بتوانم به مدد و بهرهگیری درست آن، ادبیات ناب اجتماعی بیافرینم. ( ص 11 )
« در میهن ما، نویسندگی و نویسنده بودن و تداوم کار، بسیار دشوار است. به خصوص نویسندهای برای همگان بودن، کار سهمگینیاست چرا که مردم، یعنی تودههای موضوع کار و در عین حال مخاطب نویسنده، در صد کثیرشان از توانایی خواندن و نوشتن بی بهرهاند. ایناست که تو در عمل از آنها جدا هستی. (ص 16 )
« به پایان رساندن کلیدر، آنطور که مطلوب و مورد پسند خودم باشد، برای من یک آرزوی مهم است. چون اطمینان دارم که رمان کلیدر یک یادگاری برای مردم آیندهی ما خواهد بود که در عین حال من هم دینم رابه مردمی که در میانشان پرورش یافتهام- بااینکار تاحدی ادا کردهام. هیچ چیز برای انسان مطلوبتر از این نیست که در سرانجام احساس کند که دین خود را ادا کردهاست. آرزو میکنم به ادای این دین بزرگ. ( ص 25 )
نون نوشتن دولتآبادی، ترکیبیاست از سه شکل عمده یادداشت نویسی که احمد اخوت در مقاله نقد ژنتیکی خود در کتاب خواندنی خود، تا روشنایی بنویس (ص 57 )، به آنها اشاره کردهاست: یادداشتهای روزانه، یادداشتهای پراکنده و یادداشتهای یک اثر یا وقایع نگاری یک نوشته.
در نوع اول، چنانکه اخوت به نقل از کتاب یادداشتهای کافکا ( ترجمه مصطفی اسلامیه، تهران، نیلوفر، 1379 ) آورده، نویسنده اندیشههای ادبی، آغاز داستانها یا تفکرات گذرایی را که از سرش میگذرد روی کاغذ میآورد. اصولی که او را هدایت میکند، نگاهی که او به کوششهای ادبی اش به عنوان عامل توازن در مقابل دنیای غیر دوستانه پیرامونش دارد؛ شغل منفور، دشوار و به راستی طاقت فرسایی که دارد، همه به دفعات خودشان را به جزئیات در یادداشتها نشان میدهند.
در این نوع، به دلیل این که نویسنده آنها را عمدتاً برای خود مینویسد اغلب متنی است مغشوش و گاه آنقدر مبهم که
به متنی رمزی بیشتر شباهت دارد. در نوع سوم، یا همان یادداشتهای پراکنده، آن طور که اخوت توضیح میدهد نویسنده هیچ نظم و قاعدهای مرسوم را در نوشتن رعایت نمیکند. چیزهایی برای خود یادداشت میکند( مثلاً برگرفتههایی از جراید و کتابها ) و یا عقاید و احساسات خود را از یک موضوع خاص بر روی کاغذ میآورد. موضوع جالب در مورد این نوع یادداشتها، پراکندگی و آزادی آنهاست: آزاد از هر سلطه. عمده یادداشتهای نویسندگان از نوع یادداشتهای پراکندهاست.
بخش قابل توجه کتاب نون نوشتن دولت آبادی، چنان که قبلاً هم اشاره شد، اما از نوع یادداشتهای یک اثر است. وقایع نگاری، خاطرات روزانه و یادداشتهای نویسنده در باره اثری استکه در دست نوشتن دارد. انی نوع یادداشت شکلهای مختلفی دارد. گاهی راهکار و راهنمایی است برای نویسنده و او دقیقاً ثبت میکند تا کنون اثر را چگونه جلو برده و گامهای بعدی چیست. دراین نوع یادداشت نویسنده چیزهایی را به خود تذکر میدهد یا نکاتی را یادآور میشود.
( برای آشنایی بیشتر با نمونههایی از سه نوع یادداشتهای مورد اشاره و بحث دقیق تر به تا روشنایی بنویس احمد اخوت، تهران، جهان کتاب، 1386 مراجعه فرمایید ).
اما از این گونه ملاحظات و بررسیهای کم وبیش تکنیکی که بگذرم، نون نوشتن را طور دیگری دوست دارم. راستش من با خواندن رمانهای چند جلدی و حجیم مشکل دارم. هر چند زمانهایی خودم را در خانه حبس کردم و تا دن آرام و زمین نوآباد شولوخف یا جان شیفته و ژان کریستف رومن رولان یا گذر از رنجها آلکسی تولستوی یا گارد جوان فادایف و ... را تمام نکردم و زمین نگذاشتم پا بیرون نگذاشتم اما کلیدر؟! آن هم هشت یا ده جلد؟
همان طور که اشاره کردم شیفته داستانهای کوتاه دولت آبادی بودم و از آثار بلند او، حتی جای خالی سلوج، فاصله میگرفتم. اما راستش این نون نوشتن تا اندازه ی زیادی مرا با او، منظورم خود اوست و نه الزاماً کلیدر و روزگار سپری شده و... آشتی داد. کتابی بود که چندبار تکانم داد.
« ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود که خوابیدم. پیش از خواب برای مادرم چای درست کردم و ریختم توی فلاسک و گذاشتم روی کابینت آشپزخانه تا این او صبح زود که برمیخیزد برای نماز و صبحانه بچهها را از خواب نیدازد، این کاررا همیشه میکنم. هرشب که او به خانه مان میآید...» (ص 73 )
با خودم گفتم اینها را محمود دولت آبادی دارد میگوید. با خودم گفتم از این بیشتر حتی، این کارها را دارد محمود دولت آبادی انجام میدهد. چای درست میکند برای مادرش و در فلاسک میریزد و میگذارد روی کابینت آشپزخانه... نمیدانم این کار را بیشتر برای مادرش انجام میدهد یا بچههایش که از خواب صبح نیفتند. برای هر دو شان شاید. همان طور که این همه کار برای آنها و ما و دیگران کردهاست. این همه نشستهاست شب تا دیروقتهای آن و نوشتهاست.
این فصل درخشان و نسبتاً طولانی از کتاب ( فصل 35 ) مرا به یاد معلم خوب ادبیات سالهای آخر دبیرستانم، اسماعیل فاضل پور، در آبادان میاندازد. یک روز بعدازظهر تابستان آن جا، در خلوت کوچهای دوچرخه میراندم. در خانهای باز بود. بی اختیار نگاهی به حیاط خانهانداختم. ناگهان او را دیدم که با لباس خانه شیلنگ پلاستیکی آب را گرفته بود دستش و به سیمانهای داغ کف حیاط خانهاش و آجرهای دیوارآن آب میپاشید تا داغی را از جانشان بیرون بکشد، به هوای کمیخنکی. کاری که همه میکردند. همه آدمهای معمولی مثل پدر خودم مثلاً. مانده بودم که فردا یا روز بعداز آن که درس ادبیات داشتیم چه طور توی چشمهای معلمام نگاه کنم؟ مردی که تا آن لحظه همراه و همآهنگ با بخش بزرگی از لذت بینظیری بود که از دنیای قشنگ آنموقع شعر و داستان میبردم. من او را با لباس راحتی خانه، با شلوار تقریباً خیس و پیرهن آستین کوتاه دیده بودم و آدم دیگری بود مثل خودم انگار.
« من نمیدانم با مادرم چه کنم؟ جای مستقل نمیتوانم برایش اجاره کنم، چون او نمیتواند خودش را جمعآوری کند... در خانه سالمندان هم نمیتوانم بگذارمش، چون آنجا... پس چه کنم؟ چهقدر تنها هستم! چهقدر! دیگران بیرون مرا میبینند و چه بسا به تصوری که از من دارند، غبطه میخورند... ( ص92 )
«... و من هم در یکی از دهات چنین جامعه و کشوری متولد شدهام و هنوز هم گه گاه حیرت میکنم که چه طور شد و چه رمزی در کار بود که من توانستم از میان آنهمه مرض، آلودگیهای محیط کاملاً ضد بهداشتی ، انواع و اقسام بیماریهای رایج که کودکان و جوان سالان را در پیش چشم ام میکشت، جان سالم در ببرم؟ چه طور بتوانم فراموش کنم آن زیباترین دختری که در ته کوچهی ما مثال یک گل بود و مُرد؟ همچنین چهطور بتوانم از یاد ببرم آن برادر کوچک و زیبایم را که به یک پر گل میمانست و طوری مرد، یعنی چنان به سرعت مرد که احساس تعجب من کمتر از اندوه و غم و دردی که بر روحام هجوم آورده بود، نبود. او نامش اصغر بود و سه ساله بود و... بعداز اصغر دو برادر دیگرم نیز جوان مرگ شدند. نورالله در بیست و دوسالگی و علی در سنین قبل از چهل. » (ص 94 )
باز هم هست. آنقدر هست که گاهی گوشهی صفحه نوشتهام دستت درد نکند محمود. نوشتهام عالی. نوشتهام ستاره ستاره ستاره. نوشتهام درست، خوب.
« وقتی نمینویسم آدم نیستم. وقتی مینویسم، بازهم آدم- در هنجار معمول- نیستم. » ( ص 167 )
« عقیده هم ندارم که ذهن یک نوجوان، نخست باید با مفاهیم تلخ و رنجآور آمیخته بشود. این تجربه شخصی خودم برای هفت نسلم کافی است؛ چون جذب مفاهیم تلخ شدن در نوجوانی، بخصوص که در آمیخته شود و شد با تجربیاتی نه کمتر از آن تلخ، اخمی عبوس چهرهام راچنان به قوارهای سخت آراست که دیگر جز تعمیق خود هیچ تغییر نیافت. در حالی که پیش از آن من انسانی بودم به شدت شادمانی خواه. اما خیلی زود به دام رنج و عذاب و تلخی دچار شدم و درآن اسیر ماندم تاکنون، تا همیشه...» (ص 213 )
بر میگردم و کتاب را تورقی دیگر میکنم. یادداشتهای خودم در حاشیه صفحات را مرور میکنم. به چند جمله خیلی عجیب بر میخورم که شب یا نیمه شب موقع خواندن کتاب نوشتهام. حتماً خط خودم است. حتماً خیلی احساساتی شدهام که گوشه صفحه 162 نوشتهام: الان چهقدر دلم میخواهد بروم سبزوار را ببینم. یا جای دیگر، در صفحه 212 زیر جمله سیاوش کسرایی که بود؟ (که فرزند جوان دولت آبادی، با مشاهده غصه پدر از شنیدن خبر بیماری آن شاعر در غربت میپرسد ) را خط کشیدهام. از همه بیشتر اینهاست که در پایین صفحه 166 نوشتهام و معلوم است اختیار به کل از کفم رفتهاست آن موقع:
یک بار دیگر جایی باشم، لابلای جمعیتی، او بیاید. من هم مثل همه، پرشور تر از باقی حتی برایش دست تکان بدهم و هلهله کنم و بگویم چهقدر خوشحالم در هوایی نفس میکشم که تو، دولتآبادی، محمود دولتآبادی عزیز هم هنوز نفس میکشی و دلم سخت بلرزد. بلرزد سخت این دل. درست مثل آن شبی در سال 1351 گویا که در آمفی تئاتر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران، اواخر نمایش چهرههای سیمون ماشار، مثل باقی آن آدمهای نازنین روی سن، قاشق به ته دیگ خالی میکشیدی و دل مرا، مثل چند صد دل مشتاق دیگر که آنجا حضور داشتند به لرزه در میآوردی.
* این مقاله در دوشماره قبل فصلنامه سینما و ادبیات چاپ شدهاست.
فیلم سرگرمکننده سینمایی پلیس مرکز خرید ( Paul Blart, Mall Cop.) را دیدهاید؟ کاش دیده باشید. یک کمدی سبک است محصول 2009 انگار. یک هالیوودی تمام عیار. داستان مرد خوشقلب و مهربانی که پلیس یا نگهبان داخلی یک مرکز خرید بزرگ است. فیزیک متفاوت بدنش ( وزن زیاد و شکم جلو آمده و بیماری کمبود قند ) او را از دیگر پلیسهای آنجا و البته پلیسهای معمولی دیگر متمایز میکند. فیلم از همان ابتدا ضمن برجسته سازی خصوصیات فردی و خانوادگی پل به شناساندن جزئیات محیط اطراف او هم میپردازد. همچنین با حفظ و اجرای کلیشههای مختلف هالیوودی به سرعت بیننده را وارد ماجرایی ساده و سرگرم کننده میکند و تا پایان نیز به ارائه ترفندهای موثر و آشنایش برای حفظ او ادامه می دهد. میتوانم بگویم ( حداقل در مورد خودم که در تنهایی فیلم را میدیدم و کلی سرگرم شده بودم ) موفق است.
آنچه توجه یکی مثل من را به فیلم جلب کرد چیدمان حرفهای حوادث و سکانسهای متعدد فیلم هم بود و شاید پایبندی فیلمنامه نویس به توصیهها و تاکیدهای جناب سید فیلد که در « چگونه فیلمنامه بنویسیم » معرف حضورتان هست؛ اثری که هر داستان نویسی باید حتماً بخواند.
از چیدمان گفتم و منظورم کنارهم گذاشتن و چسباندن یکییکی صحنههایی است که بعداً به کمک میآیند تا داستان سرعت مطلوبتری به خود بگیرد و توجه خواننده در همه حال متوجه همه کارآکترها و به ویژه شیرینکاریهای پل بالارد باشد. توجهای که بیشتر حول نگاه انسانی او، آرزوها و امیدهایش برای پیدا کردن زنی دلخواه دور میزند و البته اجرای نقش مامور وظیفه شناس که در نهایت تحقق الگوی شناخته شده آمریکایی در یک زندگی متوسط و معمولی است؛ با چاشنی مناسب و پیوسته طنز و خنده و تفریح البته.
شاید نگاهی دقیقتر به نحوه این اجرا به من نویسنده کمک کند ضمن نوشتن و بعداز آن، بتوانم نوعی متر و کیل داشته باشم که حدس بزنم چهقدر میتوانم امیدوار باشم خواننده اثرم درگیر داستان خواهد؟ بهتر است مواردی را نشان بدهم:
1- درست درشروع فیلم شاهدیم پل همراه دیگرانی در یک تمرین بدنی برای اثبات لیاقت ورود به رسته پلیس نیوجرسی سخت به آزمون گرفته شده. این جایی است که شکست او در لحظه آخر و درست چند سانتی متر مانده به خط پایان تمرین به تصویر در میآید. اوکه در ابتدای تمرین ( بر خلاف باقی ) مشغول جویدن و خوردن چیزی ( بعداً معلوم میشود شکلات و شیرینی است ) نشان داده شده ( دقیقه اول، ثانیه 50 ) در نزدیکی خط پایان بیهوش روی زمین میبینیم ( دقیقه دو، ثانیه 40 ).
2- ده ثانیه بعد و هنگام صرف شام در پاسخ به اظهار تاسف دخترش از بابت شکست در آزمون با خوشرویی میگوید: ما همه مشکلاتی داریم. من هم قند خونم پایین است. بنابراین قبل از رسیدن دقیقهی سوم فیلم اطلاعات مختصر اما بسیار مفید و موثری از پل پیدا میکنیم: اینکه او چاق است، آرزو دارد پلیس خوب و سرسختی بشود، از بیماری افت قند خونش رنج میبرد، همیشه باید به شکلات و شیرینی دسترسی داشته باشد، با زنی مسن ( روشن است که همسرش نمی تواند باشد ) و دختر نوجوانش زندگی میکند.
3- در ابتدای دقیقه چهارم موضوع ازدواج او پیش کشیده میشود. دختر و مادر پل موفق میشوند او را وادارند پرسشنامهای را در اینترنت پرکند. دیالوگ کوتاه بین این سه و تصویری که از همسر قبلی پل نشان داده میشود ( به عنوان همسری نمونه و دلخواه پل ) از شوخیهای بامزه فیلم است. مادر میگوید بهتر است فیلمی که پارسال از تو گرفتیم را هم در اینترنت بگذاریم. این فیلمیاست که بازیگوشی و در عین حال مهارت های پل را در استفاده از یک وسیله نقلیه یک نفره نشان میدهد. همه این موارد در باقی فیلم کارکرد موثر دارند و بعداً به آنها ارجاع داده میشود.
4- در ثانیههای پایانی دقیقه ششم شاهد حضور پل در لباس فرم مخصوص و سوار بر همان وسیله در محل کارش ( یک مرکز خرید بزرگ و چند طبقه ) هستیم در حالی که دارد یک مشتری را در پیدا کردن سرویس های بهداشتی عمومی راهنمایی می کند!
5- در پایان دقیقه هفتم شاهد چند صحنه ضروری دیگر هستیم. محوطه پارکینک روباز مجموعه ( که محل بعضی از حوادث بعدی داستان خواهد شد )، پله برقیها و طبقات متعدد ساختمان ( نشان دادن موقعیت مکانی غرفهها و مرور امکانات بالقوه برای تجسم و باور پذیری صحنههای درگیری و تعقیب و گریز در ماجرای سرقت از غرفهها )، کمک به زن بچه بغل و آرام کردن بچه دیگر او و نیز استخر توپهای پلاستیکی رنگی که بچه ها مشغول بازی در آن هستند و چندتایی توپ کوچک به سمت پل پرتاب می کنند ( تاکید روی توپهای رنگی به معنی شادی توام با ایمنی بچهها ).
6- ثانیههای نخست دقیقه هشتم مختص کارآکتر زن فروشنده، اِمی، است. زنی جوان و کمی لاغر و بسیار مهربان، شخص مناسبی که پل به او دل بسته یا میبندد و ضمناً به لحاظ خودش و دوستان قبلی که دارد موجد یک سلسله شوخیهای میانی فیلم است. در لحظه دیدار اِمی آنقدر حواس پل پرت میشود که سوار بر همان وسیله به شیشه خودروی گران قیمت و بزرگی که به عنوان تبلیغ در آن نزدیکی به نمایش گذاشته شده برخورد میکند و هیکل گنده تماشاییاش جلو چشم دختر روی زمین پهن میشود. همین ماشین هم بعداً و در صحنه تعقیب و گریز دزدان به کار گرفته میشود. یادتان به تفنگ چخوف نیفتاد؟ همان که اگر نشان داده شود باید تاآخر نمایش شلیک کند؟ پل از زمین بر میخیزد و با نوعی خجالت میگوید: خب! این ماشین نباید اینجا گذاشته میشد!
7- در شروع دقیقه نهم شاهدیم پل به اتاق فرمان دوربینهای فروشگاه میرود و در حالی که نگهبان دیگر روی صندلی خوابش برده ( اشاره به ناهشیاری نگهبانان دیگر ) دختر را از طریق دوربین نزدیک به دکه او تماشا میکند؛ کاری که لابد قبل از آن بارها تکرار کرده است. مهارت او در استفاده از سیستمهای کنترل حفاظت الکترونیکی ساختمان نیز بعدها به کار داستان و ماجراهای آن میآید.
8- در ضمن بقیه این دقیقه و طی یک دیالوگ کوتاه شاهدیم که همکار پل توجه او به امینت فروشگاهها و ارتقاء سیستمها را به مسخره و انتقاد میگیرد و میگوید نمیشود تو هم مثل ما سرت را بیندازی پایین و خفه بشوی کارت را بکنی؟ پل در پاسخ میگوید: امنیت فروشگاه و مشتریها از همه چیز مهمتر است. همکارش هم به مسخره می پرسد: نکند این را مامانت روی بالشت گل دوزی کرده؟ ( اشاره غیر مستقیم به شخصیت سالم پل و تربیت خانوادگی او)
9- قبل از اتمام دقیقه نهم کارآکتر به اصطلاح منفی داستان، مامور دیگری که بعداً معلوم میشود سردسته دزدان فروشگاه است به پل و بیننده معرفی میشود. این فرصتی است که عکس العمل دو نفر در بعضی وقایع بعدی ( رسیدگی به درگیری دو مشتری زن بر سر یک تکه لباس زیر ) و قبل از شروع عملیات سرقت با هم سنجیده شود و فاصله شخصیتی این دو نفر که بعداً مثلاً مقابل هم قرار می گیرند برجسته شود.
10- ...
برابر آنچه سید فیلد گفته و نوشته و توصیه کرده، فیلم و فیلمنامه باید قبل از رسیدن به دقیفه هشتم یا نهم یا حداکثر دهم تکلیف خودش را روشن کند. بیننده باید بتواند تصمیم بگیرد که بنشیند و باقی فیلم را ببیند یا بگذارد و برود پی کارش؟
شاید مقایسه فیلم و داستان چندان دقیق نباشد اما مسلماً می تواند آموزنده باشد. دقیقه دهم از یک فیلم مثلاً صددقیقهای معادل با صفحه بیستم از یک رمان دویست صفحهای است. بنابراین شاید بشود گفت نویسنده باید تلاش کند در حداکثر بیست صفحه اول رمانش همه یا بیشتر مقدمات و معرفیهای لازم را انجام داده باشد و به شکلی خواننده را درگیر داستان خودش کند. ( به جای آن که فکر کند شاید اساساً قصه در داستان یک چیز اضافی و دست و پاگیر است! )
معلوم است که متر و کیل دقیقی برای این کار نیست. برای هیچکاری نمی شود فرمول دقیق و کاملی ارائه داد. همیشه استثناء ها وجود دارند. اما دنیا را قاعدهها پیش میبرند و تغییر میدهند. استثناءها فقط باعث تعجب می شوند.
همین چند روز پیش، یکی از دوستان نویسنده، عزیزی که سه چهار عنوان کتاب چاپ شده دارد و در دوتایی که من از او خواندهام بد ندرخشیده و شایسته تشویق و تایید هم هست نسخه ورد کتاب جدید خود را که هنوز به ناشر ندادهاست برایم فرستاد. قرار شده بود بخوانم و اگر نظری دارم، مثبت یا منفی، اعلام کنم.
با این که خواندن ار روی صفحه مونیتور و اصلاً خواندن کتاب پیش از چاپ طعم زیاد خوشی ندارد با دقت و حوصله شروع کردم و در فرصت چند روزهای که برای ماموریت کاری به قشم رفته بودم و در هتل اقامت داشتم دو ساعتی بعداز نهار و دو ساعتی بعداز شام دو سه روز اول را به آن مشغول شدم. از امکانات همان ورود استفاده کردم و در حاشیه صفحات جزء جزء یادداشت کردم و حذف و تعدیلهای پیشنهادیام را گذاشتم. حدود صفحات چهل و پنجاه، که به یک حساب سردستی صفحات شصت و هفتاد کتاب چاپ شده میشود، به مشکل برخوردم و دیدم نمیتوانم پیش بروم. گذاشتم به حساب بی حوصلگی و صبری و بد سفری و ده صفحهای دیگر ادامه دادم. حالا فصل سوم تمام شده بود و وسطهای فصل چهارم بودم. دیگر دست از پیشنهادهای ریز و ریزتر و اشاره به نکته های ویرایشی احتمالی برداشته بودم و در عوض به عباراتی مثل: بازهم که!، دوباره همان طور!، پس کی شروع میشود؟، یک پیچ تازه!، و... متوسل شدم و در صفحه شصت و دو یا سه بود که تصمیم گرفتم و تصمیم خودم را با دو صفحه یادداشت آبی رنگ داخل پرانتز به دوستم که حدس میزدم احتمالاً باعث رنجشاش خواهد شد ( کی از انتقاد خوشش میآید که او دومی باشد؟!) اعلام کردم. این که: دیگر نمیتوانم بیش از این منتظر شروع قصهات بمانم و حوصله ادامه متن با این لحن را هم ندارم و پیشنهاد میکنم فلان و فلان و خلاصه یک تجدید نظر کلی بکنید و ...پیش بینی میکنم خواننده قبل از رسیدن به این جا دست از خواندن رمان شما بشوید و کتاب را ببندد. ( لابد اگر به گوشهای پرت نکند! )
از خودم کم و بیش راضی بودم که با دقت خیلی زیاد متن را خوانده بودم. از خودم تعجب کرده بودم که چرا آن را به هر صورتی که بود تمام نکردم. از خودم انتظار نداشتم با این صراحت نظرم را بنویسم. به هرحال فکر کردم در اولین فرصت فردا بروم کافی نت و متن را با پیشنهادات اصلاحی و حواشی نوشته شده ریپلای کنم. همین کار را هم کردم. بلافاصله هم زنگ زدم که بگویم بله... ببخشید از تاخیری که شد و ببخشید از بابت... دو سه ساعت بعد هم زنگ زدم و موفق به تماس نشدم. غروب بود که آقای نویسنده در کمال مهربانی و احترام تماس گرفت و پیش از آن که بتوانم توضیحی بدهم گفت: میداند باعث زحمت شده و میداند سر من شلوغاست و در جای خودم نیستم و کار دارم و راستش توقع ندارد که دیگر ... و بهتر از دیگر به خودم زحمت ندهم و ... و اصلاً هدف اصلیاش از فرستادن کار برای من این بوده که ... بنابراین نخواندم هم خیلی فرقی نمیکند و ..
گفتم: ولی من خواندم و با دقت هم خواندم و برای شما هم فرستادم. ایمیلتان را کی چک کردهاید؟
گفت که هر روز چک میکندو تازه هم دیده و چیزی نرسیده و شاید...
گفتم: من فرستادهام و حتماً پیش شماست اما...
توضیح دادم که کتاب را تا پایان فصل پنجماش خواندهام و دیگر به دلایلی که مفصل گفتهام ادامه ندادهام و همه حرف هایم را در حاشیه صفحات و لابه لای متن نوشتهام.
حرف حرف آورد و گفتگوی تلفنی مان نیم ساعتی طول کشید. گفتگویی که منجر به نوشتن این یادداشت شد. دو روز بعد، وقتی ایمیل های فرستاده شدهام را کنترل میکردم متوجه شدم چیزی برای دوستم نفرستادهام. گشتم و دقیق شدم. نه، نفرستاده بودم. عذرخواهی مفصلی کردم و نوشتم که واقعاً نمیدانم چهطور شده و... حالا میفرستم. هرچند بیشتر حرفها را زدهایم و دیگر تکراری به نظر میرسد اما میخواهم مطمئن باشید با علاقه و دقت کارتان را خواندم و سعی کردم ادامه بدهم و شاید بهتر همین شد که نتوانستن خودم را نوشتم و توضیح دادم.
به نظرم دوستی ما همچنان خوب و محترمانه باقی بماند. به نظرم ادامه این یادداشت نیز به آن خدشهای وارد نکند. به نظرم میشود بدون اشارههای مستقیم دو سه نکتهای که در گفتگوی تلفنی آن شب مطرح شد را باز گفت. به این امید که به خود من و دوستان دیگری که این یادداشت را میخوانند کمکی بکند. شاید بهانهای شود برای ورود عدهای به بحث و... و اظهار نظر. ( خیلی امیدوارم نه؟! )
از شروع داستان گفتم و این که به نظرم تعلیق و کشش کافی ندارد. اعلام بیماری یک نفر در جمله اول یک داستان و بخصوص یک رمان به خودی خودی امتیازی منفی برای کتاب محسوب میشود. ادامه دادم که در این مورد، منظورم جمله اول در داستاناست، خیلی مفصل با مثال و نمونههای کافی یک مقاله نوشتهام با عنوان « جمله اول، شکلها و جادوها » که در همین شماره سینما و ادبیات در آمده. یادداشتی هم در باره مجموعه داستان « زن در پیاده رو راه میرود » قاسم کشکولی هست که برای شرق فرستادهام که شاید بزودی چاپ بشود و تاکید کردم که به هرحال نوشتن در این موارد برای خودم هم آموزندهاست بنابراین...
گفتم که داستانتان شروع نمیشود. همهاش این راوی دور خودشمی گردد و بهاین و آن گیرمی دهد و راجع به هرچیز هم کلی مزهمی پراند و توضیحمی دهد. گفتم هرچه منتظر شدم و پیش رفتم شروع نشد. حوصلهام سر رفت و فکر کردم اگر من بگویم شما حساب کار دستتانمیآید که خواننده معمولی چه خواهد گفت. ادامه دادم که بعداً این سئوال برایم پیش آمد نکند اصلاً قرار نبوده داستانی شروع بشود! حالا که شمامیگویید به نظرم... اما راستی اگر قرار نیست داستانی گفته شود و گفتن داستان به قول شما کتاب را یک بار مصرفمیکند و اساساً حسن کار در نگفتن یا نداشتن داستاناست پس چرا رمانمینویسیم؟ دوستم توضیحاتی داد که یادم نماند. اما به دو کتاب اشاره کرد که به نظرش چندان قصهای نگفته اند و همچنان جالب هستند و خودش سه یا چهارمین باراست آن هامیخواند وهنوز ازشان خسته نشده. کتاب هایی که نام برد یکی چراغ ها را من خاموشمیکنم بود و یکی همنوایی شبانه ارکستر چوبها.
گفتم: به نظرم تصمیمتان را برای چاپ گرفتهاید؟
گفت که راستش از قبل هم تصمیماش را گرفته بوده و این که داده کتاب را من بخوانم بیشتر به خاطر شک مختصری بوده که حرف های یکی از دوستان مشترک مان به جانش انداخته و فکر کرده حالا که سه نفر گفته اند خوباست و سه نفر هم گفته اند خوب نیست بگذارد ببیند رای من به کدام طرفاست و...
گفتم راستش چیزی که در کتاب آزار دهنده بود لحن راوی بود. توضیح دادم راوی شما لحن طنز خودش را رها نمیکند و مرتباً دیگران را و حتی گاهی مثلاْ خودش را دستمیاندازد و برای هر سئوالی یک جواب دندان شکن دارد و یک توضیح منکوب کننده. به نظرمیرسد این لحن در این متن ضمن آنکه نوعی پنهان کردن راوی است به نوعی و در جایی دامن خواننده را هم بگیرد و او احساس کند طرف اصلی این لحن گزندهاست و کمکم کم بیاورد و اگر این احساس اتفاق بیفتد از راوی شما بدحوری فاصله میگیرد و ...
گفت که لحن او این طوراست و دوستش دارد و نمیتواند عوضاش کند و...
گفتم این لحن در داستان کوتاه شیریناست و کمک کننده اما در یک رمان دویست و بیست سی صفحهای فکر نمیکنید...
دوست من فکرنمیکرد بخواهد تغییر زیادی در کتاباش بدهد. فکرمیکرد حداکثر به چند نکته ویرایشی باید بپردازد و اگر... اگریک خواننده معمولی پیدا کند بدهد به او هم بخواند و عکس العمل او را هم بداند و ...
دوستانه خداحافظی کردیم و به امید دیدار در اصفهان گفتیم. حدسمیزنم هرچند که دوستی ما کاملاً سرجایش هست اما گمان میکنم ظرف یکی دو هفته آینده دوست نویسندهام کتابش را به همان شکل و شمایل اولی که برایم فرستاده بود به ناشر تحویل بدهد. انتظار تغییر داشتن تا این حد شاید انتظار بجایی نباشد. اما باید نظرم را می گفتم. خودش این طور خواسته بود. شاید این خواستن هم نوعی شروع یا آمادگی برای شروع تغییر باشد. در مورد نقد پذیری که شک ندارم این طور است.
بعداز تحریر:
در فاصله چند ساعتی که از انتشار این پست می گذرد دوست خوب و فرهیخته ای تماس گرفت و گفت انتظار داشته دقیق تر و عمیق تر به موضوع پرداخته شود. بخصوص دلش می خواسته مصادیقی از نقطه نظرات خودم را حداقل بیاورم و به این شکل شاید جنبه تکنیکی مطلب را تقویت کنم.
به او حق دادم و به خودم هم. به او از این بابت که انتظار بیشتری داشته که برآورده نشده و به خودم از این جهت که اگر چه طرح مقاله قاعدتاً باید منجر به روندی می شد که احتمالاً نظر این دوست را تا اندازه ای تامین می کرد، اما چون شرح مبسوط تر دو نکته از سه نکته گفته شده به دو مقاله دیگر ( یکی در فصلنامه سینما و ادبیات و دیگری در شرق ) ارجاع و موکول شده، تکرار و تشریح بیشتر آنها در اینجا حتماً زیاده گویی بود.