درباره خروس ابراهیم گلستان
فکر میکنم برای نویسنده مناسبتر باشد که دنبال موضوعهایی بگردد که از نظر زمانی یا مکانی دور باشند. ترجیح میدهم ماجرای داستانهایم در دوران گذشته اتفاق بیفتد، مثلاً پنجاه سال پیش و مکان وقوعشان محلههای کم و بیش ناشناس یا فراموششدة بوئنوسآیرس باشد، زیرا به این ترتیب خاطرم جمع است که کسی دقیقاً نمیداند مردم آن ایام و اهالی آن محلات چهطور حرف میزدند و چگونه رفتار میکردند.
(مصاحبههای بورخس.ترجمه کاوه میرعباسی. نشرنی. ص 135)
خروس پیش از این یک بار به صورت کامل و با نظارت و تایید نویسنده در مردادماه 74 در لندن و نیوجرزی و توسط انتشارات روزن چاپ شدهاست. قبل از آن نیز به صورتی که بعدها مورد اعتراض شدید نویسنده واقع شد در مجموعهای تحت عنوان شکوفایی داستان کوتاه درآمده بود. همچنین تکههایی از این داستان به صورت چیزی بیشتر از پیشنویس اما کمتر از شکل نهایی در سالهای آخر دهه پنجاه در نشریه لوح(دوره جدید،شماره 3) چاپ شده بود. البته بدون هیچ توضیح یا قیدی. در این بارهی اخیر گلستان درجایی میگوید: چند سال بعدتر نشریهای که طی چندین سال تنها چهار پنج شماره بیرون داد، شاید هم کمتر، چند تکه از خروس را پیش از دوباره خواندنی که نویسنده کرده باشد به چاپ آورد- با تاکید برهمین نکته، و باقید اینکه آن نوشته نهایی نیست...
گلستان طی یک یادداشت و دو نامهای که در مقدمه خروس آورده به شرح ماجرای این چاپهای با اجازه و بی اجازه میپردازد و اعتراض میکند که چه و چه و در جایی از نامه دوم مینویسد: …یک داستان تکه پاره شده از خودم دیدم که ده سال پیش از انقلاب آن را نوشته بودم، احتمالاً به صورت یک جور پیشبینی و حس لزوم و وقوع قریب آن … و در جای دیگر چاره خنثی کردن توطئه کسانی که به چاپ ناقص و تحریف و دگرگون شدة خروس دست زده اند را در چاپ درست این قصه در صورت درست دست نخوردهش، بعد از یک ربع قرن که از نوشته شدنش میگذرد میداند. نتیجه چاپ تازه خروس است توسط نشر اختران که به تازگی در دسترس قرارگرفته است .
خروس داستانی که به قول نویسندهاش کوتاه نیست ، روایت کمتر از 24 ساعت از سفر بازگشت یک گروه دو یا سه نفره مهندسین نقشه برداری شرکتی است از ماموریت مساحی در جزیرهای. اگر چه نامی از جزیره و بندری برده نمیشود اما جزئیات داستان نشان میدهد جایی در جنوب مورد نظر است که اهالی به گویشی احتمالاً بوشهری یا نزدیک به آن سخن میگویند. احتمالاً این شیوهی برجسته کردن یا تاکید بر جغرافیا ومکان داستان دیگر چندان کارکرد ندارد و در فاصله همین بیست وچندسالی که خروس در گوشه کشوی آقای گلستان سالهای سال از ذهن وی دور رفته (ص 8 ) اهمیت خود را در سبک و سیاق شمال یا جنوب و شهری یا روستایی نویسی ازدست دادهاست که البته نقش رادیو و تلویزیون و در این سالهای اخیر ماهواره و روزنامه و دانشگاههای آزاد و... در این کمرنگی و بیرنگی قابل اعتناست. به هرحال اگر در اواخر سالهای دهه چهل خروس میتوانست مدعی وجهی نمادین برای گذاشتن لهجه معینی در دهان شخصیتی مثل حاجی و دیگر اهالی آن خانه شود چه بسا دیگر این وجه در پس سه دهه سلطه زبان مشترک رسانهای رنگ باخته و امتیاز قابل توجهی در جلب و جذب خواننده و احتمالاً نوعی پیام رسانی محسوب نمیشود.
لغزش های مختصر دیگری هم به متن راه یافته که بیشتر در همان شروع روایت خود را می نمایانند و گویا بیشتر از آنکه حاکی از کم دقتی و آشنایی سطحی و از دور نویسنده با ظرف مکانی باشد که برای این داستان نمادین برگزیده ناشی از شتابی است که نویسنده برای رسیدن هرچه زودتر به خود خروس و بخشهای دیگر داستان دارد.
چکش بهجای تیشه، مردکشتیساز بهجای مثلاً مرد لنج ساز، شن بهجای ماسه و این که راوی با کمی آب و تاب میگوید با پارو را به شن نشاندن و زور آوردن قایق را به روی شن رسانیدند که گویا این تکنیک در قایقرانی مربوط به زمانی است که قایق را از ساحل دور می کنند تا به دریاتر بروند و نه برعکس و... از ایندستاند.
این مُضیف (که عربی و بیشتر بین اهالی بومی خوزستان رایج است ) که راهنما میگوید نسبتاً (نسبت به چی؟چون لحظه ای قبل می گوید جایی نیس اینجا! ) بد نیست، گویا همان مجلسی است که نقش سالن پذیرایی را در معماری آن مناطق ایفا میکند و اهالی، خصوصاً اگر مثل حاجی دستشان به دهنشان برسد و اعیان و ریش سفید باشند والبته مذهبی و اهل رعایت حلال وحرام اصرار دارند به لحاظ رعایت حجاب اندرونی از یک طرف و راحتی میهمانان از طرف دیگر، گاهی حتی با ورودی مستقل ساخته شود و دستشویی و توالت جداگانه داشته باشد و حتیالامکان هیچ گوشهای از صحن حیاط و طبعاً در و دیوار و نردبان و رفت و آمد زن و بچهها در مسیر دید غریبهها نباشد.
موقعیت و جزئیات مضیف یا مجلسی در معماری محل وقوع این داستان نمادین از آنجا اهمیت بیشتر پیدا میکند که محل استقرار دوربین گلستان برای توصیف دقیق بخشهای قابل توجهی از داستان ( ازدریچه چشم راوی ) است و اگر آن کلیت معماری و عادات و رسوم و سنتها منجر به، یا ناشی از، آنرا مانند نویسنده به خاطر مصلحت سینماگرانه ندیده بگیریم انصافاً مناسبترین جا برای تماشا و وصف صحنههای تعقیب و گریز جذاب بخش خروسگیران و خروسکشان داستان همان درگاهی مضیف یا مجلس است.
اگرهای دیگری هم هست که حداقل برای من خواننده اهل و ساکن جنوب مطرح است و نمی گذارند گلستان را آن طور که همیشه دوست داشتهام و خواندهام در خروس هم پیدا کنم و ببینم. باز هم اگر نگاه کنیم میبینیم:
راوی درست در لحظه رسیدن و مقابل خانه حاجی با دیدن خروس روی سردر خانه اول از جا میجهد . بعد خندهاش میگیرد. بعد هم انگار یادش میرود بیهوده آنجاست و از جزیره دیر راه افتاده است، دیگر وسیله نیست و تا فردا، دستکم فردا، باید میان بندر ناپاک کهنه عاطل وقتش را تلف کند. راوی از اینجا و درتمام طول داستان محرومیت آدمها ی آنخانه از برق، آب و بهداشت وسواد و... را نه به تاسفی کمرنگ حداقل که به تحقیر و تمسخری پررنگ وارسی و گزارش میکند وهیچ نمیپرسد اگر اینجا ، خانه اعیان و ریشسفید شهر است بر دیگران چه میرود و مثلاً گناه آن بچهای که به قول وی گوشهای نشسته و مدام تخلیه میکند چیست که برای تعجب و خنده خواننده باید به نجاست خود آلوده شود آنطور؟(ص26)
باورود به خانه حاجی ذوالفقار کبگابی درمییابیم او نظیر بخش قابل توجهی از اهالی بوشهر و خوزستان شیعه است ( نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را با تمهیداتی یکسره میخواند ) که می توانست نباشد که درصورت تعلق به اقلیت مذهبی آن حدود، شاید کار رمزگشایی از این قاتل بالفطرة خروس سحری! مشکل ترمیشد. نذر میکند، میهمان نواز است ، حریص و زرنگ است ، قاچاقچی است (قاچاق چی ؟ هرچی!) به شدت خرافاتی است و از ویسکی و کنیاک ابا ندارد. قالتاق است زیرا یک عمر به قاچاقچیگری دوام آوردهاست .احتمال دارد از اینهم قالتاقترشود. حاضرجواباست وگوش تیز میکند و حرف را خوب میگیرد. دنبال گنج میرمهنّاست که شنیده جایی در جزیره پنهان شده و برای یافتن آن تور پهن میکند که دل راوی یا همراه وی را به دست آورد. زیر زبانشان را میکشد. آنقدرکه چه بسا پذیراییاش از این آدمها و راهنمایشان که محلی است از سر ریا و توطئه به نظر میآید وکلی عیال و نانخور و نوکر و کلفت دارد. در هرحال این موجود عجیب، مضحک، باهوش، میهماننواز، بیرحم، فرصتطلب و خوشگذران در این داستان نمادین، انگار که باید سوی آن جهانی باشد که به تاکید گلستان لازم بوده با انقلابی احتمالی کنار زده و کرکرهاش پائین کشیده شود.
سوی دیگر این واژگونی کیست یا چیست؟ خروس که به فرمان حاجی و زور و تمهید مشتی نوکرو دستنشانده وحیله همسایههایش که کمک کردن، چون فکرمیکنند دردسرداره براشون بعداً به آن شکل فجیع سرکنده میشود؟ آن پسربچه ٌسیاه چرده که پیراهنش بلند تا روی پایش بود و آمد سلام کرد و رفت بند بادبزن را کشید تا تاب راه افتاد؟ (ص 25) همان که تا پایان داستان بی هیچ سخنی و کاملاً شبیه اشباح گم و پیدا میشود و بعد که در آستانه صبح فردا، حاجی را به گند میمالد و بز سردر خانه را به آتش میکشد و از مهلکه میگریزد؟ یا مردمیکه به اشتباه کسی دیگر را عامل آتشافروزی میپندارند و بر او حمله ور میشوند؟ شاید راوی و همراه که سالم و بدون هیچ آسیبی از ماجرا خارج میشوند و سر از دشت پهناور در میآورند؟ با کلی حـــرف برا ی گفتن و چانه زدن با هم و نظریه سیاسی و فلسفی غرغره کردن.
درست است و همانطور که گلستان گفته، خروس یک داستان نمادین است و مثل همه آثار هنری نمادین راههایی را برای تفاسیر متفاوت باز گذاشته است. حتی برای خود گلستان این امکان را فراهم ساخته که مدعی شود داستانی در پیشبینی انقلابی که میگوید میدانسته لزوماً رخ میدهد نوشته است .میتوان گفت که آقای همراه سخنگوی جریان روشنفکری حزبی در دهه چهل و پنجاه است که به اصطلاح پرچمدار نوعی مبارزه طبقاتی( از نوع کاملاً وابستهاش به جاهایی )ست وحرکات مبتنی بر تئوری مبارزه مسلحانه هم استراتژی، هم تاکتیک را کج، عادت به زشتی و خشونت و خطرناک و حسی میداند و میپرسد: بزرگتر بود فکر میکنی میکرد؟ و از راوی که احتمالاًنماینده جریان روشنفکری منتقد به سوابق آن حزب تراز نوین است میشنود: بزرگتر بود تجربهاش زیادتر بود. جراتش کمتر.(ص104) و بز خشکیده توخالی هم لابد نماد نشان خاندان حاکم است که برای حفظ حاکمیت خود هرکاری را روا میدارد و همه عادات و رسوم خود را حفظ میکند. چیزی که لازمه از رسم میفته هیچوقتی ؟(ص 70)
نوشتن این داستان در سال 48 و چاپ آن در سال 74 (بیست و چند سال بعد) و آن همه تغییرات و تصحیح برای آنکه گوشه و کنار داستان با هم جفت و جور باشدو عصبانی شدن جا و بیجا که چرا داستان ( منظورنویسنده البته داستان ناقص یا تصحیح نشده است اگر نه از چاپ نسخه درست و مورد تایید خود گلهای نداشته احتمالاً) مرا چاپ کردهاید شاید به این علتاست که گلستان به شدت نگران برداشتهای متفاوت از متنیاست که به زور و زحمت فراهم کرده و تا شده زیر ذرهبین ویرایش برده تا بهطور نمادین و دقیقاً مثلاً نوعی پیشبینی از وقوع انقلاب و لزوم وقوع آن باشد؟(ص14 نامه به سردبیر گردون ). نگاه کنیم به بعضی از این تغییرات در همان متن که در لوح چاپ شده:
1)ماشین قرارشد بفرسّن که فرسّادهن ، که فردا صبح، زود، راه بیفتین، امید خدا، خنکون.
َ1)ماشین قرارشد بفرسّن که میفرستن، که فردا صبح جخت راه بیفتین سلامتی، امید خدا، خنکون، صبح ِگاه.
2)راهنمامان بود. ازپیش آستانه در رد شد و بعد از درِ اتاق آمد تو و تخته نرد را که دودستی گرفته بود گذاشت پیش همراهم.
َ2) راهنماما ن بود. آمد تو ، سلامم کرد و تخته نرد را که دودستی گرفته بود گذاشت پیش همراهم .
3)این کربلای سکینه ما معرکهس تو شله زرد پختن. امشو آشش داغهن . فردا اگر نمیرفتین سردش خیلی خیلی خشتر بید.
َ 3)این کربلای سکینه ما معرکهس تو آش پختن . امشو آشش داغهن. صَبا اگر نمیرفتین شلهزرد شبمونده هم خشبید، خشتر بید.
4)حاجی گفت مو بعد نذر کردم. بعد، مو نزدیکای ظهر بید که نذر کردم. دیر بید. این نذرن.
َ4) حاجی گفت مو نذرکردم. مو ظهر بید که نذر کردم.
به نظر میرسد گلستان با وسواسی عجیب و دقتی غریب به اجرای تغییراتی در متن دست میزند. معلوم هم نیست در کل متن داستان در فاصله این بیست و پنج سال چهقدر تغییرات داده شدهاست و شاید در هر بار آنرا بیشتر و بیشتر به روز کرده باشد! چه بسا که در جاهایی هم داستان و آدم ها زیر و رو شده باشند. چنانکه انقلاب همه چیز را زیر و رو میکند. اصرار مکرری که بر نقطهگذاری، رسمالخط و کلمهها و ...دارد به باستانشناسی میماند که با برسی موئی ذرات غباری را از لوحی که 25 سال گوشه کشو نگهداری شده دور میکند . لوحی که انگار قرار است بر سکویی نهاده شود تا عبرت کسانی باشند که خروسهای اذانگو را سرمیبرند و شام شب میکنند و از قاچاق (امان ازاین کلمه که چهقدر بار منفی برش گذاشتهاند بیخودی ) ارتزاق میکنند و از زور خارَک و خرما هر روز به همه کس بند میکنند و نمیدانند ممکن است کودکی در نهایتِ مهربانی و سکوت و صبر (ص 108) که از رفتار خشن امثال این خروسکشها با خروس داستان ما روی صورتش دو خط اشک برق میاندازد و بادبزن را همچنان میکشد آهسته (ص 51) شبانه بالای سرشان ظاهر شود و زیرپیراهن در دهانشان بچپاند و ریش و سبیل و پهنای صورت و تمام هیکلشان را با مدفوع آلوده کند و برنعل درگاهی و دروازه خانهشان نفت بریزد و آتش بیندازد.
راستی این کودک بعداً کجا میرود؟کجاست بعداز 35 سال حالا؟ در تمام این مدت بیرون از داستان گلستان کجا بوده واقعاً؟ خانه یک حاجی دیگر در شهر بی نام دیگری در جنوب و به بادزنی در مضیف او مشغول؟یا ویلان در دشتی دور از دریا؟
این گهی که جا و بیجا برسر و صورت بچه و بزرگ آن خانه مالیده میشود و همه جای خانه زیر دست و پاست از کجا میآید؟ جز از همان ملچ و ملچ دهانها در سکوت بی حرفی است که همه دور آش ماست و بلالیت و قیمه و قلیه و نان و پنیر و ترشی و رنگینک براه انداختهاند و برای رسیدن به آن راوی ( نویسنده ) هم که اینهمه دماغش را میگیرد، به تعارفی کوچک از سوی راهنما و از راه کنارآبهای مانده از سیلاب و با رویه کدرزنگ خورده رد شده و درکوچه خاکی تنگی که بوی کهنگی میداد گذشته و خود را به سفره رسانده است؟ گیرم که با طلبکاری و تفرعنی که خاص او ( راوی یا نویسنده یا هردو )ست.چرا که تازه بعداز بساط سفره و آنگاه که متکا و ملحفه میآورند و پس از ساعتهایی که با کفش روی قالی حاجی نمازخوانی که خیلی هم خرافاتیاست و حلال وحرام میکند رفته و آمده و نشسته تازه کفش در میآورد (ص 39) و هی میگوید انگار و هی تکلیف خودش را باخود و خواننده روشن نمیکند . انگار این خانه خالی بود . انگاراین خانه احتیاج به آواز صبحگاهی داشت . انگار لولای در نالید . انگار میدیدم . انگار روی چهاردست و پا میرفت . انگار میدیدم . انگار میرفت . ( همه از ص 83).
راست بگویم خروس در مجموع دوستداشتنی نیست. راوی را هم نمیتوانم دوست داشته باشم. گلستان را هم در خروس که همان راوی ست اصلا دوست ندارم. ( گلستان همان راوی ست چون در ص94 به یکباره خود را مینمایاند. آنجا که رو به خواننده میگوید : باورنمیکنید مختارید. بی خــلاف میگویم. این جور میدیدم ) و دوستاش ندارم که برای جفت وجور کردن نمادهای انقلاب و ضدانقلاب خود مردمی را به لجن میکشد که در همین نزدیکی من زندگی میکنند و هیچ اصلاً این جور نیستند که گلستان میگوید. قاچاق میکنند چرا که قاچاق را فقط امری غیر قانونی میدانند و نه غیر اخلاقی. چرا که میخواهند شکم زن و بچه شان را سیرکنند . قاچاق نمیکنند که برای خود و میهمانان این جورشان کنیاک و ویسکی فراهم کنند. کفش و دمپایی و زیرپیراهن و جارو و تلویزیون قاچاق میکنند.خروس میکشند تا از میهمانشان با عزت واحترام پذیرایی کنند. حتی اگر مثل همین حاجی ذوالفقار احتمالاً فقط یک خروس داشته باشند. اینطور نیست که راوی تعریف میکند که با همراه و راهنمایش به خانه حاجی بروند و در طول کمتر از 24 ساعتی که آنجایند شاهد جنگ و گریز حاجی و افراد خانواده اش با خروسی باشند که به تصادف از تخمیگذاشته شده در ساعت دیواری و فراموش شده بیرون آمده باشد و این هم چقدرتکراری ست که هرکس یا هرچه میخواهد نماد چیزی باشد مثلاطاغی و سنتشکن به روال طبیعی به دنیا نیامده باشد. خروس هم از زیر مرغی بیرون نیامده بود و مثلاً فرزند زمان (ساعت آونگ دار) خود است لابد.
خروس دوست داشتنی نیست چون داستانی است که در کنار دریا رخ میدهد و این دریا ، با همه وسعت تعیین کنندگیاش ،تقریباً به تمامی در آن به فراموشی سپرده شده است. راوی فقط گاهی یادی از آن میکند و در جایجایی از داستان از باد ملایمی میگوید که بوی دریا دارد. از دریا برآمدن و به خشکی درآمدن آن هادر ابتدای داستان هم با نوعی ناشیگری در روایت همراه است که کار را تاحدودی قلابی مینمایاند. میپرسم چه اصراری بوده که داستان در کنار دریا و در شهری جنوبی بگذرد؟ دریا چه نقشی در داستان ایفاکرده است که وجودش لازم بوده؟ جز آنکه مثلاً در مواجهه با دشت، نقطه پشت سر است و نه روبرو. گذشته است نه آینده. بچهک ( بقول راوی ) هم به دشت میرود. راوی و همراه هم به دشت میروند و گویا همه همانجا آرام میگیرند. دیگراشخاص داستان هم به دریا توجهی نمیکنند. حتی آدم های خود آنجا .جالبتر از همه آنکه درآن تابستان گرم و آتشی( به گفته راوی) برای شتسشو و رفع نجاستی آنطور از خود حتی به فکرشان نمیرسد به جای رفتن در حوض! تنشان را به دریا بزنند چنانکه رسم تمام دنیااست. به حمام میروند.حمام!؟ آنهم در تابستان و در شهری بندری و کسی مثل حاجی که اعیان و ریش سفیده و مضیفاش هم بد نیست! درآن صبحِ گاه هم فکر تقریباً همه آن است که احتمالاً حاجی به حمام رفته است. گلستان باید زمان داستان را خیلی خیلی دورتر میبرد. مکان را هم باید خیلی خیلی بیشتر گم میکرد. طوری که دم آن خروس نمادین از جاهایی از متن بیرون نزند. آنقدر که کمتر کسی که زنده است دیده باشد. صرف نام نیاوردن از شهر و بندر و جزیره کافی نبوده است که خروس را باورپذیر کند. شاید براین مردم و برخانه و اشیاء دور و برشان هم نباید نامی میگذاشت. اماراستی در آنصورت وجه نمادین داستان چه میشد؟
خروس را دوست ندارم زیرا که به شاعری ( حتی دوست ندارم حدس بزنم کدام شاعر) لجن پاشی شـــــده است. با زشتترین عبارات.(ص79) آن هم از زبان علی یا بمون (که حتی در حد سلمان به دور و بر خود نگاه نمیکنند ) و تایید همراه. و مثل هربار دیگر که این همراه زبان به تمسخرکسی باز میکند راوی خاموش است. دوستش ندارم زیرا همین راوی بی دلـــیل و بی مقدمه و بسیار تحقیرآمیز از حاجی میپرسد: دارخرستو هم آره؟(ص68) و : شماهم ملتفت شدید که شوخی نی؟(ص68) و گویا هر بچه که برای لذتجویی بیمارگونهی مرد یا مردانی نخست به دریا و بعد به خلوتی شوم برده میشود به میل و عشق و شعور خود رفتهست که باید سی یا چهل سال بعد ( راستی حاجی چند ساله است؟) به راوی یا گلستان یا هردو جواب پس بدهد و این هم بشود دلیلی بر لزوم انقلاب کردن براو مثلاً. بعد هم از زبان همراه و در سکوت احتمالاً تاییدآمیز راوی شرح غاز سفید و خانههای بدنام چینیها لابلای این گفتگوهای مردانه آنشب بالای پشت بام آورده می شود و به نظرم با این نچسبی، جایش حداکثردر پائین و به عنوان زیرنویس صفحه میتوانست باشد نه آنجا که یکی بگوید و دیگران با دهان باز و حیرت و تعجب گوش بدهند و از این همه، نویسنده انگار فقط بخواهد خواننده را مثلاً غافلگیرکند. دوست ندارم خروس را چون گفتگوی آخرش، با آن گمانهزنیها و ایما و اشارهها و مبهمگوییها بسیار نچسب است. درست مثل گفتارهایی که اوائل انقلاب رایج شده بود و برای تهذیب اخلاق تماشاگران به پایان فیلمهای خارجی مسئله! دار میافزودند. یک لحظه فکرکردم این هم شاید از سینما آمده باشد خدای ناکرده که ... پس میگیرم حرفم را. اما نمیفهمم بازی با کلمات ثواب و صواب در گفتگوی همراه و راوی با راننده ( ص101 ) حامل چه معنایی ست یا چه بیمعنایی. نمیفهمم با دلوچه که شاید چیزی کمتر یا حدود یک بطر آب برمیدارد چگونه میتوان از فاصله دیوار حیاطی تا دیوار دیگر همان حیاط آتشی را خاموش کرد که راوی یک لحظه به این فکر میافتد و زود درمییابد پرت فکر کردهاست. یعنی تا این اندازه پرت ؟ (ص 86 ) نمیفهمم هم که همراه که در طول داستان این همه راوی را رعایت میکند و کارهایی میکند و حرفهایی میزند فقط برای خوشامد او چهطور چندصفحه مانده به آخر داستان میشود یک دانای کل و ایدئولوگ و در دو سطرآخر حرف او را با شیشکی میبُرَد؟
البته همه قضاوتم درباره خروس و گلستان این نیست.خروس از جهاتی هم خوب است و در معدود مواردی به برکت حضور گاهگاه پررنگتر گلستان سینماگر عالی. ایجاز در گفتگوها و قدرت پیشبرندگی آنها در تمام طول داستان کم نظیر است. نقل قولها غالباً دو یا سه لایهاند و پسپشت ظاهرشان معنا یا معناهای دیگری را هم منتقل میکنند. هوشمندی مخاطبها در این موارد اگرچه تاحدودی غیرقابل باور است اما در هرحال داستان را با ملاحت تکان میدهد و به جلو میراند.(مثلاًدرصص 23و 25 ).
توصیف حاجی در کنارکشیدن از سفره و شکرگزاری نعمتهای خدا و غلتاندن انگشت تر روی نمکدان و مکیدن آن توی دهان و عقبنشستن و برچیدن خردهنان از روی فرش بهراستی تصویر زیبا از موقعیت داستانی شخصیت حاجی ارائه میکند و این سینماست. همینطور توجه به صداهای بیرون صحنه در دوسه جای داستان. یک لحظه فکرکردم دور، خیلی دور، خروس میخواند. با دستم اشاره کردم و گوش میدادم...(ص34) خواب بعد از نهار و پرده معلق بادبزنی که هوا را با ریتم آونگ ساعت دیواری تکان میدهد ودراز کشیدن حاجی و سرتکیهدادنش به دست نیز زیبا ودلپذیر توصیف شده و از آن دل انگیزتر تصویریست از آخرین حضور سلمان در کنار راوی:
صدایی از کنارمن آمد. سرآهسته برگرداندم. سلمان بود .یک دلوچه آب با لیوانی که وارونه روی گلوپوش چوبیش گذاشته بودند آورده بود و آهسته رفت و هیچ هم نگفت و شاید میپنداشت من خوابم. خوابم برد .
وغیر از اینها،و غیر از همه اینها، اینکه زمانی دراز گذشته دلیل نمیشود فراموش کرده باشم دو سه سالی حوالی پانزده یا شانزده سالگی، در ایام نوروز و همراه با میهمانانی که از تهران و جاهای دیگر به آبادان میآمدند، بعداز دور و گردشی دوساعته در پالایشگاه، آن شهرآهن و آتش، در سالنی تمیز و خنک، در بخش روابطعمومی شرکتنفت ،چندبار فیلم موج و مرجان و خارا را تماشاکردم و لذت بردم و درکام و جانم نشست و نام ابراهیم گلستان را از همانجا برای همیشه به خاطر سپردم. زمانی دیگر هم، آذر1349، در یک کتابفروشی کوچک ( کتابفروشی ابنسینای مرحوم حسینحقایق ) ایستاده بودم مقابل قفسه کتابها و سر میکشیدم به شعرها و قصهها. دو خانم جوان در سن و سال خودم آمدند و سراغ آذر، ماه آخر پائیز را گرفتند .کتابفروش گفت تمام کرده است.نداشت دیگر که بدهد و نمیدانست هم کی میتواند تهیه کند. گفتم اگر از گلستان میخوانید حتما مد و مه را هم بخوانید که تازه درآمده است. نمیشناختند. گفتم که محشراست. عالی
ست. بخصوص توصیف آبادان و محله های بریم و بوارده آن. استقبال کردند. قرار شد روز بعد یا شاید روز بعد تر، آن کتاب و یکی دوتای دیگر را با خودم ببرم و در آن کتابفروشی کوچک بگذارم که یکی از آن دو، خواهر بزرگتر، بیاید و ببرد و گذاشتم و آمد و بردو برگرداند و همان خط سرنوشت من شد تا امروز.
به گلستان مدیونم هم به خاطر اینکه سالهایی بعدتر، شبی دست در دست همان خواهر بزرگتر، همسرم، از کوچههایی میگذشتم. از تماشای خشت و آینه در سینما کاپری برمیگشتیم و طعم صدا و بازی و تصویر ذکریا هاشمی و تاجی احمدی و نقشهای سیاه و سفید و خاکستری کادرکادر فیلم زیر دندانم بود. سایه دیگری هم با گلستان و با ما میآمد. کسیکه مثل هیچکس نبود. چیزی به خاطرم آمد. نوشتم و از فروغ خواستم به آهنگ صدای فروغ بخواند:
باران چه خیسی ملایمی دارد
این را تو میگفتی
و این را من میگویم:
اگر به پشتیبانی من نمیماندی
شاید قدم به خیابان نمیگذاشتم.
نسیم خاکسار نویسنده برجسته ادبیات مهاجرت در داستان کوتاه بیاد ماندنی خود فضای غمبار ناشی از یک فاجعه انسانی را از زبان راوی مرده ای که در گوری دسته جمعی دفن شده باز می آفریند. دست ملتهب بیرون از خاک مانده ی راوی، او را در موقعیت داستانی باور پذیری قرار می دهد تا بتواند لحظه به لحظه جهان زنده های بیرون و اطراف گور را برای سایر جان باختگان نقل کند. دست همچون چشمی خونبار می بیند و همچون زبانی سرخ به سخن در می آید.
قبرستان قدیمی روبه دریا در قشم، محله چاه بهار. مرده هایی نزدیک به زنده ها با نشانه ی تنها یک تکه سنگ.
رضا، راوی داستان اول از مجموعه « آویشن قشنگ نیست » حامد اسماعیلیون ( که به نظرم بهترین داستان مجموعه هم باشد ) نیز مرده است. مرده ای ناشی از تصادف اتومییل، وقتی در تعقیب دختران جوانی بوده اند، که مرگ را پذیرفته و مدت هاست به آن خو کرده است. « از مرگ من هشت سال می گذرد، هشت سال و سه ماه. بارها به این مرگ، لحظه ی اختضار و انعکاس وحشت در چشم هایم اندیشیده ام.» (ص7 ).
« احمق اند این مردم. روز و شب نگاهشان می کنم، در تمام فصول. با جوانه زدن شمعدانی قرمزی که بالای سرِ آن جوانک کاشته اند، یا نارنجی شدن برگ های نارونی که کمی دورتر سر آن پیچ، زیباترین درخت این نواحی است...» (ص 8 ) پیش تر، چیزهای دیگری هم هست. این که از صدای مخملی حسن زیرک یاد کند یا روسری و تخت ومعامله دو میلیون سود رنوی تمیز دست دوم و...
اما چیز مهمی که داستان کم دارد آن دست و انگشتان عدالت جو و منحصر به فرد داستانی است که جهان مردگان عاشق را به هنوز زندگان مربوط کند. دستی که بتواند سر از خاک بیرون برساند و از منظری باور کردنی چیزهایی مثل « سر آن پیچ، زیباترین درخت این نواحی را » را ببیند و بازگو کند. چیز مهم تری که در داستان کم است آن پتانسیل قدرتمندی است که بتواند راوی مرده را، بعد از هشت سال و سه ماه شب و روز نگاه کردن به مردم به قول خودش احمق! تشویق یا وادار به شروع روایت کند. پتانسیلی که طبعاً باید بسیار فراتر از « بارها اندیشیدن به لحظه ی احتضار و انعکاس وحشت در چشم ها!» باشد.
اگر در داستان اسماعیلیون، راوی اول شخص مرده در گور خود دراز کشیده و همه چیز را به یاد می آورد یا می بیند و گزارش می دهد، راوی اول شخص مرده در داستان نخست مجموعه « ابر صورتی » علیرضا محمودی ایرانمهر نه فقط در زمان که در مکان هم سیر می کند یا درست تر، در سفری ناگزیر و در همه حال بیدار و هوشیار باقی می ماند که روایت کند. گویی انتخاب این گونه راوی، می تواند به مثابه عطری تلقی شود که به لباسی پاشیده می شود.
« چهار هفته داخل کشوِ فلزی بزرگی ماندم که سقفش لامپ مهتابی داشت. روزهای آخر بود که دو نفر دیگر را آوردند و داخل کشوهای کناری گذاشتند... سه روز بعد، هر سه ما را با آمبولانسی که شیشه هاش را رنگ زده بودند به گورستان خلوتی بردند. هیچیک از گورها سنگ قبر نداشتند. دو اسیر ایرانی که لباس زرد تن شان بود، رویم خاک ریختند.» ( ص 10 )
« غروب هشتاد و هفتمین روز که سایه اوکالیپتوس ها تا انتهای گورستان می رسید... بوی خوبی می آمد. چوپان شبگردی در دامنه ی کوه آتش روشن کرده بود...» ( همان جا )
با این حال راوی مرده محمودی ایرانمهر، با وجود آزادی بیشتر در گستره روایت ( که در همه حال نوعی خلاف آمد جهان مردگان است ) به دلیل دوری نسبی از آن شوخ و شنگی و ارائه ی فضای حسرت و اندوه، که در همه حال همنشین مرگ است ، از راوی مرده اسماعیلیون باور پذیر تر می نماید. با این حال این داستان نیز از فقدان پتانسیل و شور مناسب برای توجیه چرایی شروع روایت در رنج است. « هیچ وقت کسی را که از پشت صخره های بالای تپه به من شلیک کرده بود ندیدم. شاید سربازی بیست ساله بود، چون اگر کمی تجربه داشت ، میان سه استوار و دو ستوان که در ستون ما بودند، یک سرباز صفر را انتخاب نمی کرد.» ( ص 7) او نیز مرگ ناشی از بی تجربگی سربازی نادیده را پذیرفته و مدت هاست مرده است. چنان که راوی اسماعیلیون نیز مرگ در اثر تصادف ماشین را پذیرفته و هشت سال و سه ماه است که مرده. پس شاید حق داشته باشیم بپرسیم چه انگیزه و پتانسیلی این راویان مرده را واداشته با دقت و حوصله به جزئیاتی بپردازند که اغلب از چشم زندگان دور می مانند؟
همان جا...
بازی با مرگ در « مرگ بازی » پدارم رضایی زاده ابعاد دیگری می گیرد: تلاقی دم به دم آدم های زنده در ایستگاه های تصادفی مرگ. فرشته عجول مرگ در کسوتی امروزی به دیدار آدم ها می رود و جان باختن آن ها، کم یا زیاد، در سقوط هواپیما یا واژگونی قطار و به دره افتادن اتوبوس، مشغله ی کسل کننده هر روزه و به مثابه بخش تفکیک ناپذیر چهار دیواری نموده می شود که جهان داستانی رضایی زاده را احاطه کرده است. گویی هم استراتژی و هم تاکتیک این جهان مرگ است. اگر نمرده باشیم، زنده ایم که مرگ را تماشا کنیم.
« اگر امروز این جا بود، اگر یک هفته مانده به عروسی، هوای دیدن سیاه بیشه به سرش نمی زد و ماشینش در دره ای که گم شده بود توی مه، جا نمی ماند، حالا کنارم می ایستاد، به لاشه ی گربه ی افتاده بر سنگ فرش خیابان نگاه می کرد و یک کلمه هم نمی گفت.» (ص 28 )
در مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری»، پیمان اسماعیل زاده، با فضای اغلب سرد و یخ زده داستان هایش نیز مجاورت با مرگ را دستمایه اصلی کار خود قرار داده است. موضوعی که ظاهراً به هر دلیل مورد توجه داوران جوایز مختلف ادبی سال گذشته نیز قرار گرفته و بسیاری از مخاطب های حتی جوان این گونه داستان ها را زیر شعار مثلاً هرچه به مرگ نزدیک تر، عزیزتر، گرد آورده است. تلاش برای تزیین مرگ وجه مشخصه دیگر اغلب داستان های مجموعه های تقدیر شده ای است که به بعضی از آن ها اشاره شد و در مورد « برف و سمفونی ابری » نیز با تفاوت هایی صادق است.
« دیروز سه تا مرده ی قدیمی پیدا کردم. پایین چالِ آب. کنار مدرسه. دو تا زن و یک بچه. حدود سه ساله. » ( ص 85 )
« توی دامنه جایی را ساخته اند مثل مقبره یا یک همچین چیزی. با سنگ ساخته اند. » (ص 11 )
«جسد را از شانه بلند می کند. می پرسد: آن یکی کو پس؟ سر پرست می گوید: پیدا نشد. گم شده. » ( ص 36 )
« آن جا که پنچر گیری ها تمام می شوند » مجموعه داستان موفق حامد حبیبی، با داستان نخست خود « فیدل » که حول ماجرای مرگ زنی به نام سوسن دور می زند به این جمع می پیوندند. فیدل نام سگ سوسن است که هیچ ربطی به داستان و ماجرای کشته شدن صاحب اش ندارد. گویی تنها به این دلیل به عنوان نام داستان انتخاب شده تا حواس خواننده یک لحظه از مرگ به موضوع دیگری جلب شود. پنج نفر از مراسم تدفین بر می گردند و در مسیر، ضمن گفتگو جزئیاتی از حادثه مرگ زن و اشخاص مرتبط با آن را روایت می کنند. تمهیدی که تا اندازه زیادی توانسته است با تکیه بر دینامیسم درونی سفر و حضور کنار هم پنج نفر در ماشین زهر مرگ زن جوان و خاطره تلخی که می توانست بر جای بگذارد را بگیرد. تمهید دوغ و تشت آلبالو و جا به جایی افراد بعد از توقف کوتاه مقابل قهوه خانه هم در همین راستا به کار گرفته شده که موثر بوده اند. می بینیم بازی با مرگ و عادی جلوه دادن آن به هر تمهید، همچنان در دستور کار اغلب نویسندگان تقدیر شده سال گذشته بوده است. حالا که مرگ هست و کاریش نمی توان کرد، قاطی شوخی و خنده و بازی و حرف ها و کارهای روزانه اش می کنیم و همان قدر که می خواهد سهم بیشتر و بیشتری از زندگی به آن می دهیم!
بلقیس سلیمانی نیز در رمان اخیرش « به هادس خوش آمدید » به نوعی بر این روند صحه می گذارد و خطوط اصلی روایت رودابه جوان را چنان پیش می برد تا سر انجام بر نت پایه مرگ قرار گیرد. دختر در هنگامه ی فاجعه ی بیرون از گریزی که به آن مبتلاست و در کشاکش دو نیروی انکار نشدنی، باور های شخصی خود و خانواده اش و سنت موجود از یک سو و آرزوهای اندک نیک بختانه و شادمانی های کوچک منتظر از سوی دیگر، به تلنگری انگار، هر گونه تلاش برای درهم شکستن چهارچوب موجود را وا می نهد و مرگ را بر می گزیند؛ از بس مرگ دم دست است و در اطراف زندگی های ما پرسه می زند. انگار ما هستیم که آسان و برای همیشه از گرداندن بار دیگر تخته سنگ کتیبه نوشتی که اخوان نومید می گفت و خویی شاعر احتمال خطایش می داد روی می گردانیم.
هر چند عرصه کاملاً خالی نیست و بیابان را هنوز آن چنان هم سراسر مه نگرفته است اما فرشته مرگ، با قامت این گونه موزون و مانکنی اش، در ویترین آثار اغلب نویسندگان جوان حاضر شده و با ژست کم و بیش یکسان، لباسی از نثر سنجیده و ماجرا و خاطره و قصه و داستان پردازی سرگرم کننده و خواندنی تجربه رنگ به رنگ زیستی هر یک از این دوستان را به نمایش می گذارد.
چیزی که متاسفانه این دسته از نویسندگان اغلب جوان ما باور دارند یا گاه به تقلید نیم بند از یک دیگر سعی دارند به صرف تکیه بر تفاوت سطح استعدادهای انکار نشدنی نویسندگی و سایر جذابیت های قابل قبول آثار خود، به باور مخاطب های خود بنشانند نه فقط تایید حتمیت مرگ به عنوان نوعی نقطه پایان بر حجم تپنده ای به نام زندگی که بیشتر حتمیت مرگ به عنوان فرشی رنگارنگ و دلپذیر برای گستردن روایتی از عشق ها و شادی های حسرت آلوده و دست نیافته است. انگار که داستانی می پردازند و به عنوان آخرین تیر ترکش جذابیت اثر، راوی شان را به جوهر مرگ رنگ می کنند و بر بالای کرسی روایت می نشانند یا از ته ته انبان ناامیدی شان قطره قطره جوهر و خاکستر به جای جای متن شان می چکانند. شاید هم انتخاب پس زمینه مرگ برای چنین روایت هایی نوعی نمایش به ظاهر موجه انفعالی فرض می شود که به نظر می رسد هم اکنون بخش قابل توجهی از جامعه را درگیر خود کرده است. گویی مرگ قدر خود را به کفایت یافته است و بر لزوم زندگی دلخواه غلبه پیدا کرده. دراین صورت بیم آن هست که مرگ نویسنده و نوشته نیز از حوزه مغناطیس منفی چنین خلایی در امان نباشد. چنان که هر بار از خود می پرسیم این ها داستان های مکرر مرگ اند یا مرگ مکرر داستان؟