مدت ها پیش، وقتی اوضاع تقریباً همین طور بود که حالا هست، در بی تکیه گاهی که مطلق و ابدی به نظر می رسید، شعربلندی نوشتم با این ترجیع بند که همه چیز در حال تمام شدن است. همه چیز را در حال تمام شدن می دانستم؛ حتی برگ کاغذ یا قطره جوهر خودنویسی که برای نوشتن همان شعر لازم داشتم و در حال تمام شدن بود، آخرین سیگار، آخرین سکه، ...
شعر را نوشتم و شاید روزی همه آن را در همین جا بگذارم. اگر چه پایان آن شعر همانی بود که الان هم بخواهم بنویسمش، به همان صورت می نویسم و اگر چه شعرهای این چنینی به طول عمر یادم آدم می مانند اما... اما حقیقتی هم وجود دارد که در تمام آن مدت و حالا که گویا اوضاع شبیه به همان زمان است از پس و پشت ها سرک می کشد:
این که شاید زمان خاموشی فرا رسیده است. زمان سکوت طولانی، زمان ایستادن در گوشه ای و نظاره کردن... شاید به همین دلیل بود که بعد از آن شعر یا شاید مدتی بعداز آن شعر تقریباً دست از شعر شستم و هفده هیجده سال گوشه ای ایستادم به نظاره مثلاً. خودم را زدم به کار، به کار زیاد، به کار خیلی زیاد و هیچ فکر نکردم همه چیز که یادم برود دوباره چگونه به یاد خواهم آورد؟ همه چیز که زیر پوسته خشن و چروکیده و ضخیم انکار پنهان شود چه زمان و چه طور آشکار خواهد شد؟
اکنون مدتی است، دو سه ماهی شاید، که خودم را باز زده ام به کار، کار زیاد، کار خیلی زیاد و برای خودم وقت فکر کردن و خواندن و نوشتن باقی نگذاشته ام. اکنون مدتی، شاید دو سه هفته ای است که حتی کلمه ای ننوشته ام و جمله ای نخوانده ام. بی آن که همه چیز در حال تمام شدن باشد همه چیز ساکت و ساکن و گنگ به نظر می رسد. ترس از هفده هیجده سالی که بخواهد در انزوا و خاموشی بگذرد، ترس از ماندن و فراموشی...
همه چیز در حال تمام شدن است.
آخرین سیگار،
آخرین برگ کاغذ
آخرین قطره جوهر
آخرین سکه، سلام، خداحافظ...
همه چیز در حال تمام شدن است
و مردن...
با این حال همان طور که در پایان آن شعر بلند مدت ها پیش گفته بودم و تکرار کرده بودم و همین طور که این جا هم می گویم:
هرچند همه چیز در حال تمام شدن است و همه درحال مردن، از جمله خود من،
با این حال
زنده ام.
چاهی
نه
برکهای
چند روز مانده به آمدن پادشاه فصل ها، پائیز. هوا روبه خنکی گذاشته و باران غافلگیرمی کند. پله های تخته ای خانه ای که درآنم و دریک محله خوب وخلوت Skovde قراردارد زیرپایم قرچ قرچ صدامی کنند. همه خوابند. تاریک است و مجبورم کورمال کورمال خودم را برسانم به جایی. به آشپزخانه مثلاً. سری به یخچال می زنم. بیشترازچندنوع پنیرو ماست های جورواجور و دوسه بسته سوسیس وکالباس وقوطی های مقوایی شیربا طعم های متفاوت و آبمیوه، سس هایی که نمی شناسم و سبزی ومیوه ها ی نایلون پیچ براق وظرف های دربسته غذاهای آماده و خامه و کره و شیربرنج روسی وسوئدی و آفریقایی و هندی وایرانی و مکزیکی مانده ازظهرودیروزوقوطی های سبزو سیاه و طلایی آن تبار تلخ وش با درصدهای نزدیک به هم دراین یک ذره، جاشده. فقط انگورو موزش مزه آشنا دارند. بقیه هیچ اصلاً طعم خوردنی های خودمان را نمی دهند. قیافه شان البته شیک و وسوسه انگیزاست، امابوی باغ های اطراف اصفهان و جالیزهای خوزستان و نخلستان های بندر و بوشهردراین جاگم است. عطرهای مست کننده ای که انگاردرجایی وسط این چهارهزارکیلومتر فاصله گم شده اند. مثل آن نامی که با نامه ای گم شد.
خوشه انگور بلغاری ونیمی نارنگی برزیلی برمی دارم و درآستانه درپشتی آشپزخانه که بازاست به هوای تازه می ایستم وبا پای برهنه و لباس کم به ایوان مسقف با کف چوب و دیوارهای شیشه که همیشه خداخیس اند، به شب خلوت و ساکتی که دیگر شط جلیلی شده بی مهتاب خیره می شوم؛ با ستاره های فراوانش و بارانش.
«گل های پژمرده جارموش یادت هست؟» بی مقدمه پرسیده بود.
«یعنی باید می ماندم همان سال؟ همان سال بیست و سه سال پیش؟» درست وقتی دم در داشتیم خداحافظی می کردیم پرسیدم.
لیوان را پر کرده بود باز وبرگشته بود. «که بشوی من؟که دلت گرفته باشد همیشه یک دنیا؟»
به سلامتی گفته بودیم همان دم در به هم وحرف زده بودیم ازچیزهای دیگر. لاجرعه سرکشیده بودیم شاید. آمده بودم خانه و خوابیده بودم و بیدارشده بودم از دلِ گرفته ام وفکرکرده بودم چه قطاری سوت می کشد و می گذرد امشب؟ پائین آمده بودم و خواسته بودم باقی داستان های مترجم دردها را بخوانم که حرف اش را زده بودیم آن قدر.
همنام را خوانده بودم. آن داستان کوتاه جهنم_ بهشت را که در کتاب خوبی خدا بود ضمن بیست و یکی دوساعت راهی که با قطار برمی گشتم ازتهران و داستان های دیگرش را هم توی لنج خوانده بودم. چشم ازدریا گرفته بودم و بازخوانده بودم وکج و معوج خط کشیده بودم کنار جملات و عبارات که شاید شبی مثل امشب درنورآباژوراین آشپزخانه همه ازچوب نگاهی بیندازم دوباره به شان و یادم بیاید که اصرارداشتم بگردم و همنام، به ترجمه امیرمهدی حقیقت را پیداکنم. بگذارم کنارسه چهار تای دیگر گوشه چمدانی که بیشترش گزوزعفران و پسته و سوهان وبَنَک و باسورَک و کُلخونگ و سبزی خشک و خارَک و رطب بود. گذاشتم که بنویسم. دل گرفته ام اگر بگذارد.
خواننده خودش باید درک کند که واقعا جور دیگری نمی شد. او نمی توانست اسم دیگری داشته باشد.(همنام ص7)
به این ترتیب وبا صحنه پخت و پزآشیما که بعدها به شکل های زنده وجذابی تکرارمی شود فرصت می کنیم به دنیایی سربکشیم که لاهیری درضمن این کتاب 360 صفحه ای خلق کرده است. نویسنده با دادن نام گوگول به شخصیت اصلی رمان که فرزند خانواده آمریکایی شده هندی الاتباراست رفتار او و خانواده و اطرافیان نزدیک اش راکه همواره درگیر موضوع اساسی وجدی مهاجربودن اند و ازآن گزیرندارند به نمایش و نقدمی کشاند. درسطرسطررمان تاثیرمهاجرت و اسکان نسلی که به دلیلی ساده(نه مثلاًترس ازمرگ) وطن خودرا ترک کرده و درآمریکارحل اقامت انداخته است موشکافانه تصویرمی شود و وضعیت دراماتیک و داستانی ای از اجزای به ظاهرکم اهمیت زندگی روزمره، از آرزوها و عشق ها، مناسک، مناسبت ها و جشن ها، مرگ ها و مولودها شان خلق می شود. همان که درطی رمان و بعد درهمه داستان های کوتاه لاهیری(که تابه حال به فارسی ترجمه شده) بخش مهم و محوری شیوه و شگرد داستان پردازی او هم هست. همه چیز به نحو حیرت آوری کاویده می شود. همه اشیا ورفتارو افکار نیزتوجیه طرح خود را از موقعیت های داستانی شخصیت هایی می گیرند که درلحظه درگیرآنند. خیابان ها رستوران ها، اشیای روی میز و داخل اتاق، لباس ها، لوازم شخصی افراد و اجزای بدن آن ها و جغرافیایی که بستررفت و آمدو پرسوناژهاست، افکارو واگویی ها، طعم ها و بوها، ملاحظات وانتظارات و آرزوها همه و همه ابزارکارنویسنده قرارمی گیرند تا همنامی به زیبایی و جذابیت شکل بگیرد. تا خواننده ببیند چگونه و چه طورخوی و خصلت قبلی آدم هایی رنگ می بازندتاآن ها مجال پیداکنند به عادات تازه خوکنند. آرام آرام از رؤیاهای قدیم خود ووالدین و اجدادشان دورمی شوندودرکام سرد دنیایی که کمترمی شناسندو لی به آن اعتماد بیشتری دارند فرومی روند. نسل تازه ای به وجود می آورند که دیگرلزومی نمی بیند مثل آن ها از آن پائین ها و دورها و سخت ها آغازکند. ضرورت کمتری دارد تلاش کندضمن فراموش کردن و دورشدن از گذشته چهارچشم خودرا به اطراف بازکند تا دنیایی که اندک اندک ولی همواره با صلابت وخونسردی درمقابلش برکشیده می شود و هرآن حفره ها وبرآمدگی هایش سر راهش دهان بازمی کنند دریابد و به آن خوبگیرد ودرهمان دم که از پست و بلندش عبورمی کند ازآن لذت ببرد. اگربتواند. اگرآن کهنه، اگرآن باستانی و زنده درجایی دور، به اشتباه یا اجبار، به اعتقاد یا شوخی، به سنجاق نامی سئوال برانگیز و نا متعارف برپیشانی اش مهری نزده باشدکه همواره به خاطرش بیاورداوست: متعلق به جغرافیایی دیگر.
جابه جا آدم های رمان درموقعیت هایشان که به انحاء مختلفی به گذشته شان گره خورده اند به توصیف درمی آیند. آنگاه که خم می شوند چیزی از زمین بردارند. زمانی که راه می افتند جایی بروند. ساعاتی که به آشپزی مشغول اندیا کتاب می خوانندوغرق درافکار و رؤیاهای خود به نقطه ای خیره اند؛ هم دیگرراکه صدامی زنند یا درمقابل هم ساکت می مانند، لباس که می پوشند، از خیابان که می گذرند، خریدکه می کنند... همنام جای خالی باقی نمی گذارد که خواننده بتواند درآن چشم بگرداند و به چیزدیگری جزآن چه که درجهان داستانی کتاب می گذرد توجه کند.
آشیما هیچ وقت شوهرش را به اسم کوچک صدا نمی زند. حتی پیش خودش هم به اسم کوچک شوهرش فکرنمیکند.زن بنگالی این کاررا نمی کند. اسم شوهرآدم مثل بوس و کنارهای فیلم های هندی یکچیز خصوصی و محرمانه است و برای همین به هیچ وجه نباید به زبان بیاید. به عوض آنکه صداش کند آشوک چمله همیشگی اش را می گوید. یک چمله بنگالی که ترجمه تقریبی اش می شود : ببینید چی می گم.(ص10)
با توصیف موثر و دقیقی که نویسنده از مراحل مراجعه آشیما به بیمارستان می دهدو موقعیتی که از حضورسه زن زائوی آمریکایی بیان می کند، تفاوت عمیق دو فرهنگ بدون گونه ای از قضاوت بازنمایانده می شود. همین جا وارد مسیری می شویم که نویسنده با قدرت و زیبایی و تا آخرگشوده می گذارد و هرباروهرچندگاه آن سئوال جدی و کلیدی خود را به گونه ای پیش روی خواننده می نهد. چراکه نه؟ کی می تواند بگوید کدام باید باشدو کدام است؟ کی می تواندجای مارا دراین جهانی که حالا و هرلحظه جوری می چرخد و جوردیگری اعتبارمی یابد تعیین کند؟ کی می تواند بگوید زایمان زنی درپرده ای که دورتخت اش کشیده اند و درپس هرفریاد ی که می کشد و لعنتی که می فرستد مردش قربان صدقه اش می رود و گاهی که کار سخت ترمی شود کناراو می نشیند و دست اش را دردست می گیرد ودم به دم شاهد نزدیک جزئیات تولد کودک اوست بهتراست یا آن چه آشیما می شناسد؟ آشیما این جمله (من این جام عزیزم! دوستت دارم عزیزم! ) را هیچ وقت از شوهرش نشنیده. توقع اش را هم نداشته. آن ها اصولاً این جوری نیستند. او همیشه یا دریک اتاق پیش پدر و مادرش خوابیده یا آشوک پهلوش بوده. یادش می آید که درهند زن حامله برای وضع حمل می رود خانه پدر و مادرش. هم از شوهروقوم و خویش های او دور باشد و هم ازتمام گرفتاری های خانه. انگارتا چند وقت بعد از تولد بچه، مادر هم به دوران بچگی خود برمی گردد.(ص12)
آشیما و خانواده اش که به شکلی کاملاًشیفته آمریکا توصیف می شوند از آن گروه مهاجرانی اند که آمریکارا سرزمین موعودخود تصور می کنند و ازمهاجرت خود بسیار راضی اند. آنان ازمرگی نگریخته اند. به رفاهی آن چنان هم نرسیده اندکه درکشورخودشان برایشان غیرمتصوربوده باشد. با این حال غالباً میان هندو آمریکا معلق اند. نویسنده با دقت و تا پایان به توصیف این تعلیق پرداخته و برحضورآن اصرارداشته است. روی نبض اش ثانیه ها تیک تاک کنان جلو می روند. ثانیه های آمریکا. آشیما با انگشت های دستش ساعت را به وقت هند حساب می کند. (ص14) آشیما اجازه هم داشت لب به مرغ نمی زد. چون آمریکایی ها مرغ را با پوست می پزند. تازگی ها توی خیابان پراسپکت قصاب مهربانی را پیدا کرده که حاضر شده پوست مرغ را برایش بکند.(ص14) او نگران این است که باید بچه اش را درکشوری بزرگ کندکه نه با آدم هاش نسبتی دارد نه درست و حسابی آن را می شناسد. یک جایی زندگی کند که زندگی کردن در آن خیلی موقتی و بدلی به نظر می رسد(ص15)
لحظات زیبایی که دررمان فراوان اند پیش از آنکه حاکی ازمهارت نویسنده در آفرینش و جان بخشیدن به شخصیت های کتابش باشد نشانه تجربه زندگی است که در پس سطورکتاب حاضراست و راهنمای لاهیری برای حرکت هماهنگ و خون دار در لابلای دقایق و ساعات وحتی سال ها ست. بازگشت های ظریف و ماهرانه به گذشته های دور و نزدیک آدم ها(صص 16 و22) و توصیف جزئیات و جزئیات و جزئیات که تمامی ندارند و صفاتی که موجز و پذیرفتنی پس از نام هامی آیند و آدم ها و اشیا، بود و نبود آن ها را دقیق تر می کنند بازتاب این تجربه زندگی اند.
آشوک موقع رفتن ازاین اتاق به آن اتاق یا حتی وقت بالاو پائین رفتن از پله های گلی حیاط سرش را ازتوی کتاب بالا نمی آورد. چیزی حواس اش را پرت نمی کند و هیچ وقت نمی شود پاش به جایی گیر کند.(ص 22)این اشاره به علاقه مفرط آشوک به کتاب خوانی و تعمیم دلنشین آن به سال های جوانی او و بعدازآن و به صورتی که چندی بعد محور ممتد و موثر رمان، نامگذاری تنها پسرش و شخصت اصلی، را پله پله شکل می دهد ازموفقیت های چشمگیرلاهیری در طرح ونمایش جهانی است که به صحنه زندگی شخصیت هایش مبدل کرده است. ماجرای عجیب شبی که آشوک درقطار بیداراست و اثری ازنیکلای گوگول می خواند وبرگی از همان کتاب باعث نجات اش از مرگ می شود (ص29 ) و ازآن بیشترشبی که پس از سال ها و باوجود همه رنج ها و سرزنش هایی که ازبابت انتخاب نام گوگول برای فرزندش متحمل شده و چون به زعم خودش وقت اش نرسیده بوده همواره سکوت کرده، به بازگویی ماجرای عجیب شب تصادف می پردازدو پرده ساتر از دوره شگفت و پررنج جوانی خود در کلکته و رفتن تا ومدت ها ایستادن در دم مرگ برمی دارد تکان دهنده و بیادماندنی توصیف و تصویرشده است. این داستانی است که می تواند به همه آن چیزهایی که شاید سال ها درنظرفرزندش خفیف و بی معنا جلوه کرده اند عمق و ارزش ابدی بدهد و رؤیاها وآرزوهای نسل پیش از خود و او را درحجمی بشری وبربستری از جغرافیای پذیرفته انسان هایی ازاین دست کاملاً موجه و حتی دوست داشتنی نشان دهد.
می تواند بگوید همه آن شکلاتی نیست که حالا و این جا به دندان می کشی پسر! جامی که پشت پیشخان باری بالامی بری و مک دونالدی که می بلعی یا دوچرخه ای که سوارمی شوی و اتوبانی که باسرعت پشت سرمی گذاری؛ عشق های چند وقته ای و دیدار های تصادفی در قطارها و میهمانی ها و درازکشیدن های کنارهم و برخاستن ها و گم شدن ها درساعات اول صبح و نقشی باقی نگذاشتن ها از خود هم نه. آب و آبی آسمان و سبزی چشم انداز وهمه چیزهای براق و نو وکریسمس ومارک های معروف جوراب و زیرپیراهن و کفش هم نه. این ها همه، چیزند اما همه چیز نیستند. بویی که درپنج سالگی درآبادان شنیدی نیستند. صدای فروشندة عربی نیست که پشت پنجره کلاس دبستان سعدی ملخ می فروخت یا رنگ پیرهن و شلوار معلم ادبیاتی که روزی از روزهای پانزده سالگی، وقتی با دوچرخه از کوچه ای می گذشتی دیدی اش که به دیوارداغ حیاط خانه اش آب می پاشید و سراپا خیس بود. داغ تر شده بودی تو ازشرم که معلم ات را در لباس خیس و خانه دیده بودی و نمی دانستی فردا چه طور می توانی به چشم هایش نگاه کنی؟ سوسمارکوچک کودکی ات هم نیست که ظهرلای شمشادها می سرید ونرمه غباری روی پوست نقره ای براقش بود وپرده بی رنگ روی چشمش حواست را می برد با خودش تاعصر.
وقتی خواستم سینمای آن جا را تجربه کنم به مایکل گفتم برویم جایی. هرجا که می گویی بهتراست. مایکل مهربان گفته بود فقط اکشن. گفته بودم فقط اکشن.که باشدکنارم. که از جوانی اش شاد باشم مثل تمام وقت هایی که آن جا بودم و سربه سرش می گذاشتم به فارسی و او که فارسی را هم خوب می دانست می پرسید سربه سرهات تمام نشد عمو؟ چانه زده بود با عمه اش که پاپ کورن و چیپس و سایرسور و سات داخل سینمایش باید جور باشدحتماً. جورکرده بود خواهرم برایش. مثل همیشه. درست موقع خرید بلیت و جلوی گیشه سینمایی که Miami Vice مایکل مان را نمایش می داد سگی گند زده بود به پیاده رو. گفتم برویم ودور بزنیم و برگردیم. گفتم حالم به هم خورد حالا. رفتیم و برگشتیم. بازهم بود. آن توده گند سگ را روزنامه ای رویش کشیده بودند. بعد از فیلم که بیرون زدیم اما چیزی نبود که دیده شودآن طور. مایکل مهربان خواست بداند سینمای آن جا بهتراست یا این جا. گفتم البته این جا. خلوت است. شیک و به روز است. فیلم را سانسورنمی کنند. به صدای اصلی وعالی نمایش می دهند. سوت و کل وکف هم که نمی زنند. صندلی هایش حتی از مبل های پذیرایی خانه آن عمویت که دکتراست وشمال تهران می نشیند هم بهتراست. اما خب... همه اش این نیست. یک جاهایی هم گند است. گند و کثافت.
«کجا؟ کجا را می گویی تو؟ بازهم سربه سر؟»
«آن حجم گند زیر روزنامه را می گویم! » سربه سرش می گذاشتم کمی. کمی از آن بازی زبان فارسی و خنده.
«دیدی که وقتی بیرون آمدیم با ته کفش ها به این طرف و آن طرف مالیده شده بود؟ دیدی که حجم شده بود سطح؟ دیدی سگ گند زده بود به هندسه؟!»
لاهیری که آشیما را با یک جفت ازجوراب های آشوک ودمپایی های بی پاشنه به سرمای منجمد کننده نیوانگلند می فرستد و سوز سرما تا مغز استخوان آشیما نفوذ می کند و گوش ها و آرواره اش را می سوزاند انگار اززبان من می گوید: آن روز بود که اولین نگاه واقعی اش را به امر یکا انداخت. درختان لخت و عور و شاخه های یخ زده؛ ادرار و مدفوع سگ ها فرو رفته توی پشته های برف؛ و خیابان های خالی از هرجنبنده ای.(ص45)
درجایی از داستان آشیما کیسه خرید سوغاتی هایش را درزیرصندلی مترو جا می گذارد. غصه می خورد که آن همه پول و وقت گذاشته و برای خویشاوندان حتی دورترش درکلکته چیزی خریده و حالا همه ازدست رفته اند. آشوک که به اداره حمل و نقل عمومی خبرمی دهد، کیسه خرید، بدون کم و کاستی، صبح فردا و دم خانه، تحویل اش می شود. این معجزه کوچک به آشیما یک جور حس تعلق به کمبریج می دهد. می بیند این جا همان طور که قوانین سفت و سختی دارد چیزهای منحصر به فردی هم دارد.(ص 60)
چند وقت بعد که در نیمه شبی خبرمی رسد پدرآشیما مرده است و موجبات سفربه هند و بردن آن همه سوغات به کل ازدست می رود آشیما همان کار را می کند. این بارازسرعمد. دوباره کیسه سوغاتی ها را زیرصندلی قطارمی گذارد و درایستگاهی پیاده می شود. می شنود کسی به شیشه مشت می کوبد. هی، زن هندی ئه چیزهاش یادش رفت.(ص64) تمثیل زیبایی ازروالی که درهمه وجوه زندگی زن و خانواده اش جاری است. همه چیزهای وابسته به دنیای پیشین دارد با قطاری که ازآن پیاده شده اندبه جای دیگری می روند. چیزی که می ماند تنها خاطره چشم اندازبی نظیر و تکرارنشدنی کودکی و جوانی و حسی است که ازمرورگذشته شان درهند، درخانه های شلوغ و خیابان های پررفت و آمد، در بوی منتشرو طعم به یادماندنی میوه ها و سبزی ها و هزاران چیزکوچک وگم و ناشمردنی دیگر دست می دهد. چیزی که بیشترازتاریخ، درجغرافیاست. دنیا هرطوربچرخد و به دست هرکس باشد و ازدست هرکس بیفتد رودها به سمتی می روند که پیش ترمی رفتند. بادها سوهایی می وزند که قبل ازآن می وزیدند. کوه ها ازجایی پیدایند و به جاهایی سرمی کشندکه پیش از این نیز پیدا و سرکشیده بودند. کنایه زیبایی که درماجرای گم شدن نامه مادربزرگ و بلاتکلیفی آشوک و آشیما درانتخاب نام برای فرزندشان آمده عصاره همه همنام است. همه ماجرا این است که نام انتخابی توسط مادربزرگ جایی گم شده است. درجغرافیایی که نمی شناسند. نامی روی تکه کاغذی درجهانی دور.
رمان علی رغم حجم قابل توجه کمتراضافه گویی دارد. آنچه هست برای فضا سازی داستان ضروری به نظرمی رسد. نمونه های درخشان ایجازهم درکارلاهیری هست. نگاه می کنیم به جهنم- بهشت او که آخرین داستان مجموعه خوبی خدا است؛ این داستان همان قدرخوب است که شیرینی عسلی موراکامی و کارم داشتی زنگ بزن کارور و زنبورهای همن وجناب آقای رئیس جمهور هادسون و... جهنم- بهشت در مجموعه ای که شاید بهتربود خوبی داستان کوتاه نام می گرفت برای من البته طعم دیگری هم دارد. طعم آن جا و آن اطراف. منظورم آن جزیره، آن نهنگ ساکت محجوب، آن خاک خشک و رهاشده است که مردم اش به لحاظ های تاریخی و جغرافیایی، دربسیاری ازباورها وعادات و رفتار خود به هندی ها نزدیک اند. چیزی مقبول که بامن بوده، بامن آمده و این یک ماه وچند روزی بیش تررادرچمن تازه و درخت و آب و فراوانی رنگ های سبز این جا گشته و برمی گردد که بماندکه حالاحالاها بماند؛ برای همیشه شاید.
داستان با این جملة به نظرم عالی شروع می شود: پراناب چاکرابورتی در اصل برادر کوچک بابا نبود.(ص182) جمله ای که هرکلمه آن اهمیت دارد. غیراز نامی که بنگالی وارجاع به فضاهای آشنای لاهیری است، کلمه نبود درآخرجمله باعث ایجاد انتظاری است که بود قادربه آن نیست. «کی بود پس این پراناپ؟ چی بود؟ »
راوی به همین ترتیب درکنارخود و پراناپ، پدرش را هم به متن احضارکرده است. برادری، نسبت محکم و معتبری بین دو مرد است و کوچک بودن اشاره به جوانتربودن است. بابا، موقعیت راوی را درداستان دقیق ترمی نمایاند و هنگامی که گفته می شود پراناب چاکرابورتی دراصل برادرکوچک بابا نبود حاکی از وجود نوعی توهم نزدیکی این دونفر هم هست. بعداً می بینیم که داستان بیشتر حول ثقل شخصیت دیگری شکل می گیرد که به درستی دراین جمله حاضرنشده است. مادرروای و همسر بابا و کسی که بیش و پیش از همه مورد توجه پراناپ قرارمی گیرد. کسی که تاپایان از توجه به پراناپ دست نمی کشد. حال سه نقطه ای که مثلثی را ساخته بودند به چهارنقطه، به مربع که پایدارتر به نظرمی رسد تبدیل شده است. جمله دوم به یک باره مارا وارد جهان داستانی ای می کند که در داستان های مترجم دردها و در رمان همنام نیز مفصل توصیف شده و شخصیت های زنده و جذاب دست پرورده لاهیری همواره ازآن سربرآورده اند: آمریکا، محیط های دانشگاهی آن جا و زندگی های مهاجرین هندی تبار که درکلکته قوم و خویش هایی دارند و اغلب یک گوشه دل شان برای ریکشاها و خیابان ها و هوای گرم و مرطوب و شلوغی ماشین ها و قطارها و نوشته های درو دیوار، ساری که می پوشند و شنگرفی که برفرق سرشان می کشندو شاید بیش از همه غذاهای تندو تیزآن جا می تپد.
لاهیری دراین داستان نیزبه کاوش درتفاوت های بی شمار نوع رفتارو نگاه و پیرامون مهاجرینی که خود را همچنان هندی می دانند وعلی رغم کارو حضوردر مجامع مدرن آمریکایی درخلوت و خانه خود به شدت به زادگاه شان متعلق اند، با دیگرانی که این رشته ها را یک سر پاره و به تاریخ و جغرافیای خود پشت کرده اند( وراسیست های این جا هردو را کله سیاه می دانند) می پردازد و مهارت غریب خود را در بازگویی جزئیات دور و اطراف این دو گونه آدم ها، تا حد سنجاقی که به ساری این می زند یا دگمه ای که ازپیرهن آن می اندازد به نمایش درمی آورد. چیزی که درهمه آثاراو تکرارشده و اگرمن خواننده تحمل ازدست ندهم که: آه بازهم این آدم های قبلی! بازهم ریزو درشت زندگی هندی های مهاجرت کرده به آمریکا! بازهم ...! وخود را به اثربسپارم سفرتماشایی به جهان ساخته و پرداخته لاهیری آغازمی شود و پرده نمایش دیگر از روابط و عواطف بین آدم ها به نحوی عالی بازی می شود.
همه اشتراکاتی را که مامان و بابا باهم نداشتند مامان و کاکوپراناپ با هم داشتند: عشق به موسیقی، به فیلم، به چپ ها، به شعر. هردو از یک محله در شمال کلکته بودند؛ خانه هاشان فاصله زیادی ازهم نداشت. وقتی آدرس دقیق شان را به هم گفتند، دیدند انگار یادشان می آید که نمای خانه های هم را دیده اند. هردو یک سری مغازه را می شناختند، خط اتوبوس و تراموایی که آن وقت ها سوارمی شدند یکی بود، هردو می دانستند بهترین قنادی ها وساندویچی های شهر کدام اند و...(ص 187 )
مراحل خودمانی شدن پراناپ با اعضای خانواده راوی و خود او و پذیرفته شدن تدریجی اش درکانون خانواده که درابتدا ساده به نظر نمی آمد و روشن شدن شعله عشقی دیرپا و پنهان دردل زنی که به سنت رایج هندی ها در ابراز آشکارو مرسوم علاقه خود به هیچ مردی حتی شوهرش مجاز نیست و این را تنها در جزئیات پیچید ه رفتاراو می توان جست، طی مراحل شاید هفتگانه ای که لاهیری با جزیی نگری هنرمندانه به نثر درآورده، طی صفحات 183تا 187 کتاب آمده است.
ممکن است این ایراد بر لاهیری وارد باشد که محدوده نگاه و نویسندگی خود را نگسترانده و کاراکترهایش گاهی تکراری و نزدیک به هم دیده می شوند. درست است. اگر ضعف مهمی درکارلاهیری وجود داشته باشد این است و جز این نیست. در داستان موضوع موقت، شُبا و شوکمار گویی همان گوگول و موشومی همنام هستند که زندگی مشترکشان شان ازرازهای کوچک ناگفته درآستانه فروریختن است. آقای پیرزاده نگرانی های آشوک را بازمی گوید و آشیما تا اندازه زیادی شبیه خانم سن است. اصلاً خوب که نگاه کنی همه آدم ها و شخصیت های لاهیری درطیف تنوع محدودی سربرمی کنند. غالباًمرد و زن های هندی تحصیل کرده ای هستند که درمحیط های هنری و روشنفکری و دانشگاهی آمریکا پذیرفته شده اند و حالابه اعتبارو اتکای هوش و پشتکاری که به خرج داده اند شغل و درآمد مناسبی دارند( درهیچ موردی مثلاً به آدم های فقیربرخورد نمی کنیم. اساساً هیچ جا به بود یا نبودفقردرمیان مردم آن جا و خصوصاً جامعه هندی های مقیم آمریکا اشاره نمی شود) و جایگاه اقتصادی و اجتماعی و به تبع آن فرهنگی روشنی یافته اند. لاهیری در تلاش است تا آن بخش از ویژگی های این گونه آدم ها را که احتمالاً ازنظر امریکائیان پوشیده و دورازدست تلقی می شود بازگوید و چالش های فرهنگی و عاطفی این جامعه کوچک اندکی گاهی بسته را مطرح سازد. دراین راه اغلب تا شرح مبسوط اجزای نادیدنی و لایه های متفاوت احساسات و ذهنیات اینان پیش می رودو موفق هم عمل می کند.
دراین عصری که هنوز هویت ها به جغرافیاها بیشتراز تاریخ ها مربوط اندکدام درست تر است؟گسترده شدن درعرصه ای بزرگ یا ریشه دواندن درجایی کوچک؟کدام؟ گفتن، و بازگفتن یک چیزدرباره آن یا نوشتن از، ونمایش همه چیز درخصوص این؟ برکه ای به عمق انگشتی یاچاهی که لایه های عمق جغرافیایی را دردیدرس قرارمی دهد؟
پدرم می گفت کارمند کوچک بودن درشهری بزرگ بهتراست از رئیس اداره بودن درجایی کوچک. خودش اما- مثل آشیمای همنام- بعداز عمری پایتخت نشینی به شهرکوچک زادگاه اش برگشت و آن جا زندگی می کند. من هم که معلوم است. البته دنیا تمام نشده. نه برای پدرم، نه برای من. لاهیری هم که تنها 38 سال دارد. سیب می چرخد، می چرخد، می ...
بازبرمی گردم به همنام و خودم. به همنام که لاهیری ضمن آن گوگول را به موقعیتی می برد که علی رغم تمایل قبلی او و عهد وقراری که دخترنیز ازنوجوانی بادوستانش گذاشته با کسی از قوم و خویش های دورخانوادگی اش آشنا شود. خواننده آماده می شود شاهد کارکردموثرسنت درموضوع ازدواج شود و ببیند که هنوز شیوه های قدیمی تشکیل خانواده و تداوم روابط بین زن ومرد می توانندمورد توجه باشند. گوگول و موشومی همدیگررا می پسندند و اگرچه درابتدا تنها به لحاظ رعایت خواست و آرزوی والدین شان به هم نزدیک شده اند اما اندک اندک شیفته یکدیگر می شوند و الگوی عشق های پس ازازدواج را جلوة تازه می بخشند. اما جغرافیا دست از بازی خود برنمی دارد. پرده از قبل بالارفته و بازیگران دیری است درصحنه اند. چنین پیوندهایی زمانی می تواند مقبول و پایدارباشد(شبیه آنچه بین آشوک و آشیما بود) که دربسترمناسب خودباشند. پس نمی پاید. می رسد روزی که زن از سرتصادف وناگهان آدرسی از مردی که قبلاًمی شناخته وبه او اعتنا می کرده می یابد. بازیگرتازه ای به صحنه احضارمی شود. مردی که برتری شاخصی نسبت به گوگول ندارد الاکه مرد دیگری است. مردی تازه. چه بسا تنها چون زن او را لابلای مشتی نامه پراکنده یافته و دوست دارد گنجی بینگارد. شاید لاهیری به ما می گوید به زعم این نسلی که چنین معلق و معطل است عشق در روشنایی و عادت اتفاق نمی افتد. چیزهایی باید باشند که درتاریکی وحادثه کشف شوند. این که وقتی همه چیزآشکار باشد دیگر آشنایی زدایی مفهوم ندارد. وقتی همه برسر اتفاقی اتفاق نظرداشته باشند دیگر قالبی شکسته نمی شود.
بذراین تنوع طلبی کی کاشته شده؟ همان زمان که انواع خوردنی و آشامیدنی دربسته بندی های رنگارنگ و کوچک و بزرگ روی میز ومقابل چشم کودک می گذرایم و به فرمول های مصرف درجامعه غربی تن می دهیم و وقت و بی وقت خود را درسوپرمارکت های عظیم و فروشگاه های بزرگ به تماشای ویترین ها و مانکن ها و اجناس می گذرانیم و یک چیزدیگر، یک رنگ دیگر، یک شکل دیگر می طلبیم؟ هنگامی که جلوی تلویزیون می نشنیم وکانال عوض می کنیم وعوض می کنیم به اشاره انگشتی؟ هنگامی که به خاطرنمی آوریم کی را کی و چقدردوست داشتیم و حالاکجاست؟ (گل های پژمرده جارموش جایی از عمر وگوشه ای از نقشه اند.)
به خودم برمی گردم. «حالاچرا اینجا؟ شهر به این کوچکی؟ شما که قبل از خیلی ها آمدید!»
داشت یا می خواست گریه کندشاید. «می دانی! من عاشق عود لاجان هستم. محله کودکی ام. مدرسه رفتن و عاشق شدن و... چندسال پیش که برای چهلم مادرم توانستم بروم ایران سرزدم به عودلاجان. گفتم: علی! علی برادرم است، مراببرآن جا! شاید دیگرهیچ وقت نشودبرگردم. ازاین خیابان ها و ماشین ها ردم کن و ببرم آنجا برادر!»
«این جا چی پس؟»
« همان اول ها آمدیم این جا. آن موقع هم همین چندین هزارجمعیت راداشت. قرارگذاشتیم با هم، من و زنم.گفتیم می مانیم همین جا که بچه ها به دنیا آمده اند. خود شان بعداً بروند اگرخواستند. می خواستیم آن ها توی خاطرات خودشان حداقل یک خیابان و یک کوچه و یک خانه داشته باشند. بوی یک مدرسه و یک محله و یک شهر براشان باقی بمانددست کم. خواستیم یک عودلاجان این جایی داشته باشنداین ها.»
یواش یواش با سکوت این جا وبا بوی چوب آفتاب خورده اُخت می شود…فکراین که آدم هرسال به یک جای معین برگردد برای گوگول خیلی جذاب است. به نظرش می رسد این خانواده فقط صاحب این خانه نیستند. مالک وجب به وجب چشم اندازمنطقه و تک تک درخت و برگ برگ علف های آن هم هستند.(ص197)
گوگول با خودش فکر می کند این جا برای مکسین همیشه هست و همین قضیه کاری می کند که خیلی راحت بتواند گذشته و آینده اش را تا آخرپیری پیش خودش مجسم کند. مکسین را می بیند که با موهای فلفل نمکی صورتی که هنوز قشنگ است هیکلی کم و بیش پت و پهن و وارفته کلاه آفتابی به دست روی صندلی لب ساحل نشسته. می بیند که مکسین ماتم زده و عزادار به این جا برگشته تا پدرو مادرش را به خاک بسپر د. اورا می بیند که به بچه های خودش یاد می دهدتوی دریاچه شناکنند و دو دستشان را می گیرد و می کشد توی آب. نشانشان می دهد چطور از لب اسکله شیرجه بزنند وسط آب.(ص 199)
همنام نیزمملواز صحنه های درخشانی است که ارزش های هنری و زیباشناختی رمان را به رخ می کشندو ضمانت می کنند. گفتگوی تکان دهنده آشوک و گوگول درباره حادثه آن شب توی قطار و آن برگ آخر کتاب گوگول که به صدایی ازدست آشوک می افتد و گروه امداد را متوجه او می کند ازجمله این هاست. بردن بچه ها به قبرستان توسط مربی مدرسه و این که بگردند و درنوشته های روی سنگ قبرها اسمی مشابه اسم خودشان پیدا کنند و روی کاغذ کپی کنند ازآن هم تکان دهنده تراست. ما چگونه به گذشته مان مربوط می شویم؟ چگونه درآن سهیم می شویم؟ کی خوشبخت تراست؟ کی به پیری بهتری می رسد؟ کی می تواند تا دم آخر عشق بورزد و شاد باشد؟ ندیده باشد ناغافل گره حضورش به زادگاهش بازشده، پیش ازآن ساعتی که خون ازرفت و آمد دررگ ها درمی ماند و پلک ها برای همیشه برهم می افتند؟ لاهیری هیچ جا ازاین رفت و آمد پاندولی و تردیدها و تعلیق ها دور نمی شود و دراین گیرو دار گاه حتی به تکرار می افتد. کیست که ازتکرار گزیرش باشد؟ کیست که با بادهایی که همه نشانه های تغییر فصل اند دل نلرزاند و برنگردد به عقب؟ « درست آمدم این راه را ؟ درست آمدم تا این جا؟ نشانی ها را درست دیدم ؟ رستگاری ای وجود خواهد داشت ؟»
قطاری سوت می کشد و می گذرد. همه چیز را خودمان می گوئیم. درست هم آن وقت که ایستاده ایم درآستانه درها وتردید می کنیم که برویم یابمانیم.
اگرمانده بودم حالا بودم.لابدشبیه حالاکه هستم. دراین خانه ای که همه چیزش ازچوب است و این جنگل و سرمایی که دارد روز به روز نزدیک می شود و روزهای کوتاه و کوتاه تر را می آورد. اگرمانده بودم نمی شد باشم آن جا که قراراست دو هفته دیگر برگردم.
کی خوشبخت تراست؟ تو بگولطفا!
وباز، دراین دقیقه که آخرهیچ چیزنیست نمی دانم چه مقدار ازلذتی را که طی خواندن لاهیری به فارسی برده ام مدیون مترجم خوب آن ها امیرمهدی حقیقت هستم. می دانم اما تنها خود اوست که می تواند بگوید هنگام ترجمه آن ها چقدر درگیردنیایی شده که لاهیری چنین عالی آفریده است.
قرارنیست بمیریم اما مردن اتفاق می افتد. برای من، برای تو، برای زنی که هم الان مرد. هم الان شنیدم که میم مرد. صدای گریه سین از آن طرف خط، آن طرف دریاها و اقیانوس ها و کوه ها، نگذاشت بپرسم چه طور؟ کی؟ کجا؟ صدای گریه نمی گذاشت فکر کنم برای این یکی، و حداقل این یکی که همین چند روز، شاید چهار روز پیش، باهاش حرف زدم و ازش خواهش کردم هر وقت دلش خواست به من زنگ بزند و... چرا؟ این که دستم نزدیک دستش بود و صدایش در گوشم ماند تا هم الان که...
گفتم: چه می کنید؟ مزاحمتان نیستم؟ نمی دانستم چه وقت زنگ بزنم... می توانم بعداً...
مثل پرنده ها چهچه زد و وقتی گفتم این صدا، چه صدای عجیبی است، چه صدای خوبی با تکیه بر سین ها و صاد ها... تکیه نه، یک جور پریدن از روی... ندیده گرفتن شاید...یک جور آهنگ خوش... یک جور کودک مآبی انگار وقتی می گوید سوسک یا...
گفت: باور نمی کنید... خنده تان می گیرد حتماً... دمپایی بر داشته ام سراغ سوسک ها... گفت از سرکار آمده است تازه و قبل از اینکه چیزی بخورد، قبل از اینکه چیزی بیاشامد یا دوشی بگیرد حتی رفته است سراغ سوسک ها.
پرسیدم: نمی ترسید؟ می ترسند معمولاً خانم ها شما اما انگار...
گفت: فقط وقتی خواب باشم. وقتی که...
گفتم: شنیده اید آن شوخی را...سوسکی که می خواست خودکشی کند رفت کنار دمپایی نشست؟
خندید. میان تاریکی بود حتماً. گفت حوصله نکرده حتی چراغ ها را روشن کند. گفت یا الان فکر می کنم در تاریکی ایستاده بود بی حوصله شاید که این ها را آن طور می گفت. انگار بخواهد زودتر قطع کند حالا. انگار بخواهد برود... حالا که فکر می کنم می گویم شاید که زودتر برود. برود گوشه ای دراز بکشد بر ملحفه سفید... ملحفه بی نقش...
وقتی می گفتم، وقتی می شنیدم، وقتی دلم می خواست اجازه بدهد بازهم به همین زودی زود بهش زنگ بزنم و بیشتر حرف بزنیم، برای خودش فقط برای میم نه هیچ کس دیگر، نمی دانستم این صدا همین حالا دارد از حوالی مردن می آید.
وقت این سفر به تهران هم نزدیک میشود. ساعت حدود شش بعدازظهر است و هنوز نتوانستهای به بعضی کارهایت سرو سامانی بدهی که با خیال راحت راه بیفتی. دوسه باری از دور به دریا نگاهی انداختهای و از اینکه دیدهای آرام است، یا هنوز آرام است، دلت قرص شده. هرچند توفان اغلب خبر نمیکند. توفان هیچوقت خبر نمیکند. یک روز قبل تهمانده دو کارت بانکیات را رویهم ریختهای و بلیت بندرعباس تهران را که به تازگی هم چهارده درصد گران شدهاست خریدهای. همه چیز دیر اما در حال انجام است و این دم آن دم است که راه بیفتی.
سفر کردن همیشه آسان بوده. تا لحظات آخر مال آنجایی هستی که هستی و وقتی راه میافتی همه چیز را میگذاری تا برگردی؛ اگر برگردی. ساک و کیفت پر از خرت و پرتهاییاست که اغلب هم در طول سفر به کارت نمیآیند. چند جلد کتاب، یکی دو تا مجله، دفتر یادداشت، دو و گاهی سه تا گوشی موبایل، لب تاپ با تشکیلات جانبی، دوربین با کیف و شارژر باتری و کابل رابط، حداقل دو تا عینک مطالعه، عینک آفتابی، دستگاه اصلاح صورت و خمیر ریش و خمیر دندان و مسواک و چند نوع قرص و کرم و ماژیک هایلایت و چند تا دسته چک و کیف کارتهای مترو و اتوبوس و و چند تا سکه که معلوم نیست از کی ته یکی از جیبهای کیف جاخوش کردهاند.
روی صندلی شناور تندرو که چندان هم تند نمیرود اما خنک و راحت است خوابت می برد و گردنت به این طرف و آن طرف می افتد. این بهترین و سریعترین راه گذشتن از دریا و رسیدن به بندر است. چراغ های بلوار ساحلی پیدایند.
در فرودگاه بندر قاطی کتاب های یک دقیقه ای و آدم های مریخی و ونویسی و چندین مجله جدول کتاب داستان همشهری را می بینی. یک ماه است در آمده و به دستت نرسیده. شماره های گذشته اش را تقریباً به وقت دیده و خوانده ای. یک ساعت مانده به پرواز و می توانی دوتا از داستان هایش را بخوانی. یکی را می خوانی و حواست می رود به گفتگوی دو نفری که پهلویت نشسته اند. صف مسافران تهران تشکیل می شود. تجربه ات می گوید اگر نفر آخر باشی در مقصد ساک و چمدانت قبل از همه روی ریل می آید. فکر دستشویی هم هستی. می خواهی یکی دو ساعت داخل پرواز را بخوابی. باید سبک باشی. زن و مردی جلوی کانتر معطل اند. مرد خواهش کرده جای راحتی به زنش بدهند. حالا مجبور است مرتب توضیح بدهد. برای خودش و زنش دردسر درست کرده. توصیه نامه پزشکی ندارد و مجبور است مرتب اشاره کند به شکم همسرش که هنوز چهار ماهش نشده. زنش غر می زند. مامور می گوید نمی تواند نشنیده بگیرد. مامور دیگر می آید و کارت ها را دست مرد می دهد.
کاش پرواز تاخیر داشته باشد. تاخیر ندارد. آن ساعت از شب کجا می توانی بروی؟ کجا می توانی بمانی؟ هر جا بروی باید دو سه ساعت بعد راه بیفتی تا به اتوبوسی که جلوی درکانون منتظر تو و سی و سه چهارنفر دیگر است برسی. یک داستان دیگر همشهری را توی پرواز می خوانی. عکس ها خوبند. مسابقه طنز هم خوب است. همیشه وسوسه شده ای در این جور مسابقه ها شرکت کنی. می توانی با اسم مستعار مطلب بفرستی. مزه نمی دهد. ولش می کنی. می خوابی. بیدار می شوی. در آسمانید. باز می خوابی. مهماندار به سرعت به سمت کابین خلبان رفته و دستش به بازویت خورده. میلیون ها آدم آن زیرند. میلیون ها چراغ روشن اند.
در تهران همدیگر را خواهیم دید
دیدار ما در تهران
اتفاقی نیست.
بیست و سه سال پیش با عجله رفتی. کاش می ماندی. کاش زود بر می گشتی. می شد خیلی زود برگردی و بمانی. اما رفتی و باز آز آن جا به جای دیگر. رفتی و باز رفتی. دور زدی اما باز رفتی. حالاچی؟ داری ارتفاع کم می کنی و فاصله چراغ ها از هم بیشتر می شود.
در فرودگاه مهرآباد تهران، معلوم نیست چرا این بار در این ترمینال، به زمین می نشینی. ساک سبزت همان اول از چاله ریل بار بالا می آید. کجا می روی؟
بیرون هوا گرم است اما از شرجی خبری نیست. نرمه بادی می وزد و دلت از تکان خوردن شاخه و برگ درخت ها می گیرد. روی چمن بیرون جایی هست. دو نفر بساط چای پهن کرده اند. مقوای باریکی که گودی تنی بر آن باقی است پیدا می کنی. لب جدول می نشینی. بند کفش ها شل می کنی. مقوا را آهسته پیش می کشی. بند کفش ها را به هم گره می زنی و کیف لب تاپ ات را دو مچ دستت می تابی و ساک سبز را زیر سرت می گذاری. باد همچنان با شاخه و برگ درخت ها بازی دارد. ستاره ها پیدا نیستند اما همه چیز آرام به نظر می رسد. دور از دریا و شرجی پایدار و صدای کولرگازی پلک هایت سنگین می شود. چند دقیقه ای هست وارد امروز شده ای. اتوبوس در ساعت پنج صبح در خیابان بخارست روبه روی سینما شهرقصه سابق و درست جلوی در کانون پرورش فکری با موتور روشن ایستاده است. این جا بود که جو هیل را دیدی؟ همین جا بود که چایکوفسکی را نشان دادند؟ ویلن زن روی بام...
سه ساعت یک سر می خوابی و پلک هایت سنگین بالامی روند. مردان نارنجی پوش در رفت و آمدند. چای خورها نیستند. کفش و ساک و لب تاپ را بر می داری و به اولین کسی که جلویت سبز می شود می گویی: بخارست.
راس ساعت پنج در شیشه ای کانون باز می شود و دعوت می شوی به نماز. آب در جوی کنار خیابان غلت می زند و می دود به سمت جنوب.
بار دومی است که با بچه هایی از کانون راهی سفر می شوی. اتوبوس تقریباً پر است و هوا روشن نشده راه می افتد. قرار است از شهرهای قزوین و زنجان و تبریز بگذرد و به اورمیه برسد. قرار است سه روز آن جا باشید و در باره ادبیات نوجوانان و کارهایی که به تازگی نوشته و چاپ شده حرف بزنید. به زودی زمانی می رسد که با آدم های تازه آشنا بشوی. اسم ها را بشنوی و به صداها بر بخوری.
«... به عبارت دیگر حق آب و گلی هم دارم. به اندازه کم، خیلی کم شاید. آن وقت ها تازه انقلاب پیروز شده بود و بعضی چیزها به هم ریخته به نظر می آمد. کانون پرورش به خاطر بعضی متولی هایش با مشکل روبه رو بود. شش کتابدار کانون، از جمله خواهرم، حقوق چهارماه شان را نگرفته بودند و می خواستند دسته جمعی راهی تهران بشوند؛ با یک لندرور سبز و راننده که نامش انگار یوسفی بود. آن موقع تازه گواهی نامه گرفته بودم و موقتاً در آبادان بودم. قبول کردم به عنوان راننده کمکی همراه شان باشم. از ترس و لرزم در طول راه، هر وقت فرمان ماشین دستم بود، هر چه بگویم کم است. شب را نمی دانم کجا و چه طور خوابیدیم. یادم هست تابستان بود. فردای روز حرکت به حوالی اراک رسیدیم. ایست و بازرسی کمیته نگه مان داشت. بازداشت شدیم. می پرسیدند با چه اجازه ای ماشین دولتی را برداشتهاید؟ چرا با هم راه افتاده اید؟ کانون چه میکند؟ از کی حقوق میگیرید؟... جوابی نداشتیم. اگر داشتیم قانع شان نمی کرد. تا ساعت چهار بعداز ظهر بازداشت بودیم. به نظرم یک روحانی جوان که تا آن وقت در ماموریت بود آمد و ما را آزاد کرد. در تهران همه چیز خوب و آرام شد. به خانه خودم رفتم. »
اتوبوس در پمپ بنزینی توقف میکند و اولین عکسهای سفر را میگیری. با حسنزاده و اصلانی که هر دو برای نوجوانان مینویسند هم عکس میشوی.
فرهاد میپرسد: توی راه بیشتر از همه به چی فکر میکنی؟
می گویی: من به دستشویی! تو چی؟
می گوید: همین!
وعده میدهند که کمی جلوتر، برای صبحانه توقف می کنند. صبحانه میچسبد بخصوص وقتی پولش را کسی دیگری بدهد. کانون خیلی خوب است. روز اولی است که پول بلیت و صبحانه و هتل تو را به عنوان نویسنده کس دیگری پرداخت می کند. کمی پرخوری می کنی. تفریح بدی نیست. همه چیز خوب است. هر وقت دلت بخواهد می خوابی. اتوبوس راحت است. این طرف و آن طرف جاده سبز و زرد و گاهی حتی بنفش و سرخ است. هنوز قهوه ای رنگ مسلط است. خاک از باران ریزی که بعد از قزوین شروع به باریدن می کند خیس می شود.
روز شنبه بر خواهی گشت و در تهران به دوسه کتابفروشی سر می زنی. شاید تا آن وقت شماره تازه همشهری داستان هم در آمده باشد.
عکس می گیری. ظهر در رستوران از بشقاب کره محلی با چند چنگال چرب و دایره های سفید پیاز و سینی باقلوا و قاش های سبز خربزه عکس می اندازی. بیرون چند سنگفروشی بازند با ردیف سنگ های گرانیتی چینی که تازگی همه جا می بینی. آن طرف تابلو بزرگی با اسم پسرت پیداست. توی کادر دو تیر سیمانی و ترانس بزرگ که روی پلی از نبشی های سایز بالا مستقر شده هم پیداست. دو ساعت و نیم از برنامه عقبید و اصلاً نگران نیستی. کیف دوربین را به حسن زاده می دهی. نمی پرسد کجا می روی.
تبریز و نصف بیشتر دریاچه را در خواب می گذرانی و وقتی اتوبوس کنار می زند که هرکس می خواهد نگاهی از نزدیک بیندازد و عکسی بگیرد چشم باز می کنی به سفیدی و بیرنگی هر دو طرف. ماشین ها با سرعت می گذرند. پراکنده آدم هایی رفته اند پایین کنار آب یا نمک. همه دوربین دارند. همه عکس می گیرند. فرهاد می پرسد: حالا چی؟
تابلو می گوید سی و پنج کیلومتری اورمیه هستید. آن قدر تاخیر کرده اید که لازم است بلافاصله، حتی پیش از رفتن به هتل، در مرکز شماره سه کانون جمع شوید و اولین جلسه نقد و بررسی داستان ها را برگزار کنید. باسمه ای و تصنعی به نظر می رسد اما عجیب است که همه چیز خیلی زود جدی می شود و همه در بحث ها شرکت می کنند. سی و چند نفر دورتا دور سالن بزرگی نشسته اید. صدها کیلومتر راه را آمده اید، از میان دریاچه گذشته اید، از میان کوه ها و گندم زارها و زمین های خالی، از میان نمک، و... همه چیز جدی، محترم و دوست داشتنی است. نوبت داستان خوانی تو فرداست. فردا روزی است که فصل نخست رمان تازه ای که شروع کرده ای را می خوانی و همه در باره اش حرف خواهند زد. فردا می شنوی که اگر راوی تو اول شخص باشد بهتر است. فردا می شنوی که نقی سلیمانی پیشنهاد می دهد. می پذیری که دیالوگ های کارآکتر بومی ات را نرم تر کنی. در می یابی داستانی خواهی داشت. می فهمی و خوشحالی که اینهمه اتفاقی نیست.
روز دیگر، جمعه است. جلسه صبح عالی است. جلسه بعدازظهر بهتر است. گردش در شهر و باغ توت و عکس هایی که از گوجه و بادمجان و هویج و کدو برمی داری یادگار جمعه اند. فرهاد می گوید: پاترن! هرچیز زیاد که در عکس باشد! فکر می کنی به عکس: پاترن پیرهن، پاترن توت، پاترن بطری های پلاستیکی شاتره و بیدمشک، تخم مرغ های آب پز میز صبحانه هتل پارک، کیک یزدی، قاشق ها در دست، لیوان های پر از دوغ.
تو در رویای فرهاد حاضری. فرهاد از خرو پف تو عکس می گیرد. هردو پاورچین از کنار خواب کاظم اخوان می گذرید. به هادی خورشاهیان چای تعارف می کنید. از دست جعفر توزنده جانی قند می گیری. در تکه ای نان با عباس جهانگیری شریک می شوی. مژگان کلهر و طاهره ایبد و هدا حدادی و لاله جعفری هم پشت سر بچهها و رویاهاشان حاضرند. حمید رضا شاه آبادی گمشدگان دره پری را صدا می زند. پسرک محمد رضا شمس در خمره گیر کرده است.
همه راه برگشت را بیداری. گاهی کنار این، گاهی کنار آن. عزتی پاک و محسن هجری و علی ناصری. گروهی آن عقب سرود می خوانند. گروهی که خنده می پراکنند و شادی می افشانند.
سر اومد زمستون
شکفته بهارون...
به تهران نزدیک می شویم. جایی نزدیک قزوین توقف می کنیم. باد می وزد. باد می وزد. علف های حاشیه جاده به یک سو خوابیده اند. کیسه های پلاستیکی به همه جا آویزانند. گردباد می پیچد. نزدیک تر به تهران، همشهری داستان می چسبد. به بلقیس سلیمانی نگاه می کنی که قرار است دوشنبه ای، دو روز بعد، در باره مجموعه داستان تازه ات حرف بزند. قرار تان با چشمه کتاب روز سوم مرداد است، در ساعت پنج عصر، فرهنگسرای ملل در پارک قیطریه. حسن میرعابدینی و امیر احمدی آریان هم هستند. چهل ساعت باقیمانده را چه می کنی؟
اتوبوس گوشه میدان آرژانتین توقف می کند. چه بهتر! ده دقیقه دیگر روی صندلی اتوبوس دیگری هستی. حالا می خوابی. اصفهان شش ساعت آن طرف تر است. آب پرتقال را از نی بالا می کشی و تشنگی ات فرو می نشیند. همه خوابند. کلیدی را که بالای کنتر گاز گذاشته اند برمی داری و آهسته که صاحبخانه بیدار نشود داخل می شوی. کلید بعدی زیر موکت دم در ورودی است. کلید آپارتمان در جا کفشی است. پتویی گوشه سالن افتاده. بالشی روی مبل است. یخچال پر از میوه و نوشیدنی است. بوی خانه در دماغت می پیچد. نوری کوچک آن جاست. بخاری سرد در هواست. ملافه سفید پهن است. دخترت غلت می زند. زنت در خواب آه می کشد.
به تهران بر می گردی
دیدارها در تهران
اتفاقی نیست.
ده دقیقه مانده به پنج، در ضلع شمالی پارک قیطریه هستی. از پیچ آجری آخر که می گذری کاوه و بهرنگ کیائیان با لبخند به استقبالت می آیند. محمود مهربان حسینی زاد هم آن جاست. شاهرخ گیوا جوان هم. دیگرانی که نمی شناسی. دیگرانی هم بعداً می آیند. همه چیز آرام پیش می رود. همه جا خلوت است. فریبا وفی را یک لحظه می بینی، لحظه بعد نیست. دوربین ها حاضرند، آدم ها ساکت، آدم ها غایب. بازهم کسانی را از دست داده ای. ازدست داده ای؟ رنجیده اند؟ تنها عکس ها شلوغ می کنند. بلقیس سلیمانی نیامده است. به جایش کامران محمدی حرف خواهد زد. یادداشت تازه او را در همشهری خوانده ای. از مهاجرت و ادبیات آن خواهد گفت. فکر می کنی کدام مبداء؟ کدام مقصد؟ مهاجرت از کجا به کجا؟ فکر می کنی راوی هایت فقط به رفتن مشغولند نه رسیدن. از هیچ جا گله ای ندارند. آرزوی جایی در سرشان نیست. احمدی آریان از اقلیت و اعتراض و جنوب می گوید. شاید اعتراض، شاید جنوب، شاید اقلیت... می تواند درست بگوید. مصداق هایش را کی پیدا می کند؟ میرعابدینی اما به دریا نگاه کرده است. به آدم های دور از ساحل این بار. آن ها که پیش از این کمتر به داستان کوتاه فارسی راه پیدا کرده اند. نوبت به تو می رسد. حرف تازه ای نمی زنی. شماره آخر همشهری داستان را که همین ساعت پیش خریده ای باز می کنی. عکس کوچکی از تو هم هست که به دوربین نگاه می کنی و معلوم نیست کمرنگ به چه می خندی. روایت خودت را می خوانی. زندگی ادامه پیدا می کند و تو چند ساعت بعد، در ساعت پنج صبح سه شنبه دوباره به سفینه ات بر می گردی.
از فرودگاه بندر، در صبح زود روز چهارم مردادماه نود، تاکسی می گیری و به اسکله شهر می روی. به اولین شناور تندرو سوار می شوی و راه می افتی. تصمیم گرفته ای شش ماه آینده را تماماً در قشم بمانی. تصمیم گرفته ای کار تازه ای بنویسی. تصمیم گرفته ای کتاب های بیشتری بخوانی. تصمیم گرفته ای به آدم های بیشتری فکر کنی. بیشتر راه را خوابیده ای. باقی راه را هم می خوابی. می خوابی. بیدار می شوی. این یکی دو ساعت آخر را هم می خوابی! دریا توفانی است و قایق بزرگ خیلی دیر تر از وقت های دیگر به قشم می رسد.
من آدم احساساتی هستم. هنوز احساساتی هستم. هنوز موقع تماشای یک فیلم خوب یا خواندن یک داستان خوب یا یک شعر آن چنانی قلبم به هم فشرده می شود و اگر تنها باشم ممکن است گریه ام هم بگیرد. ممکن است چشم هایم خیس اشک بشوند و برایم مهم نباشد چه قدر طول می کشد که در همان حال باشم. خوشحالم که هنوز این طور هستم. خوشحالم که قلبم ( اگر واقعاً این ها نتیجه کار قلب باشند ) این طور به چیزهای خوب و زیبا عکس العمل نشان می دهد. نمی دانم متعلق به کدام دوران زمین شناسی هستم. نمی دانم به کدام زمین و کدام زمان تعلق دارم. نمی دانم چه طور و چه موقع یاد گرفتم بعضی آدم ها و حرف ها و تصویرها را تا حد تسلیم و مرگ، تا حد خیره شده و گریستن دوست داشته باشم. نمی دانم تکرار کی یا ادامه کی هستم. اما از این که هستم، از اینی که هستم خوشحالم و احساس رضایت میکنم.
من آدم احساساتی هستم و از دیدن همه قسمت های سریال آناتومی گری لذت می برم. همه لحظات آن را دوست دارم. از این همه داستان و این همه کارآکتر جذاب و این همه دیالوگ هوش ربا و لبخند و نگاه و حرکت تاثیر گذار کیف می کنم. بار سومی است که این مجموعه بی نظیر را می بینم و از اینکه بعضی وقت ها، هر وقت پیش بیاید، سعی نمیکنم جلوی ریختن اشکم را بگیرم، ازخودم و شما و هیچکس دیگر خجالت نمی کشم.
همان طور که در خبرها آمده قرار است فردا دوشنبه ساعت ۵ بعدازظهر در فرهنگسرای ملل دوستان کتاب باید تو را پیدا کنم را بررسی کنند.
من هستم و امیدوارم شما را هم آن جا ببینم.
ممنون ازدست اندرکاران نشر چشمه که بانی این اقدام اند و ممنون از دوستانی که نخست زحمت مطالعه کتاب را می کشند و سپس طرح نقطه نظرات خود پیرامون باید تو را پیدا کنم را با سایرین به شراکت می گذارند.
چند وقتی است به نحوه انعکاس نقد کتاب در وبلاگ بعضی دوستان نویسنده تهران نشینحساس شده ام. منظورم نقد و یادداشتهایی است که کسانی در باره کتابی مینویسند و نویسنده کتاب خود به انتشار آن ( یا معرفی لینک ) در وبلاگش دست می زند. بعضی دوستان نویسنده در این مورد تا آن جا پیش می روند که فصلی از مطالب وبلاگ شان را اختصاص می دهند به این نقدها که دیگران در باره اثرشان این جا و آن جا منتشر کرده اند یا از آن بدترجایی برای انتشار نیافته اند و فقط و مستقیماً برای خودشان فرستاده اند! از آن بدترتر! هم یادداشت هایی که نویسندگانشان کمتر شناخته شده اند یا اصلاً شناخته شده نیستند و این وسط برای خودشان جا باز می کنند.
خطری که ممکن است در پس پشت این گونه منتشر کردن ها توسط خود نویسنده وجود داشته باشد ( احتمالش که هست! )ملاحظات در نوشتن و چه بسا سفارشی بودن نوشتن این نقدهاست. حالا لازم نیست همه چیز هم کاملاْ از جنس بده بستان های توطئه آمیز کهنه باشد. کافیست کمی تا اندازه ای رودر بایستی در آن وسط بیفتد.
یادم هست دوستی که اتفاقاً رفت و آمد خانوادگی هم پیدا کرده بودیم لطفی کرده بود و یادداشتی در باره یکی از کتاب هایم نوشته بود و از من می خواست آن را در جایی چاپ کنم. برای من معلوم نبود ( و در واقع معلوم هم نیست ! ) که آن دوست ( که حالا دیگر چند سالی است با من قهر است و رفت و آمد خانوادگیش را هم به کل قطع کرده و... چه بهتر! ) قصدش چاپ نقدی بود که در باره کتابی باشد یا از کتابی کمک می خواست که به خدمت نقدی! در آید؟
من کتاب دوست خوب و منتقد خودم را که همواره بهش ارادت داشته ام هنوز نخوانده ام و البته عذری دارم که می داند و می پذیرد. اما راستش حالا که می بینم مرتب فضایی در وبلاگش را اختصاص داده به نقدهایی که در باره کتاب اش نوشته شده ( و احترام همه نویسندگان آن ها بر من یکی حداقل واجب است ) کم کم دارم دلسرد می شوم و شاید اگر کار به این منوال ادامه پیدا کند دیگر نای و نفس و تمایلی به خواندن کتابش ( حداقل تا مدتی که این نقدها مسلسل وار در می آیند! ) پیدا نکنم که اصلاً خوب نیست و دوست ندارم.
من هم می دانم مشکلات زیاد است و تیراژ کتاب پایین است و علاقمندان به کتاب در مواقعی احتیاج به راهنمایی دارند و اگر ما راهنمایی شان نکنیم ممکن است بروند سراغ کتاب های بد و ...
راستش همه این هاهم که درست باشد دلیلی نمی شود خودمان وسیله تبلیغ و تعریف از کار خودمان باشیم. من که نمی پسندم.
البته از این مرحله بدتر هم هست و آن وقتی است که ...
فکر کنم لازم نیست بیشتر بگویم.
داشتم دنبال نقدی که دوستی بر « دریا خواهر است » نوشته است و در وبلاگش گذاشته می گشتم. متوجه شدم با سرعت لاک پشتی اینترنت در این جا خیلی کند باز می شود. معلوم شد عکسی دارد با حجم نسبتاً زیاد. بعد که باز شد، وقتی بالاخره باز شد دیدم عکس خود بنده خداست که کاررا کند کرده و حالا دارد بر تارک مقاله کوتاهش در باره کتاب می درخشد.
گفتم خب... پس بی خود نیست که تو هم گاهی وسوسه می شوی عکس های جور واجور خودت رالابلای مقاله و یادداشت هایت در وبلاگ بگذاری.
شاید چون کسی نیست یک نیشی بزند که آقا...حکایت سوزن و جوالدوز یادتان هست
تصمیم گرفتم برگردم و دقیق بشوم و هر عکسی که از خودم در پست های قبلی بی خود و بی جهت آمده را هم حذف کنم.