کمکم برمیگردم. از هوا و برف و خلوت منهای بیست و پانزده درجه زیر صفر به شلوغی و گرمای بالا و بالاتر. این طور شنیده ام که در بازگشت یک ساعتی در پراگ برای نیاز سوختی توقف خواهیم داشت. بی آن که اجازه داشته باشیم از هواپیما خارج شویم. پراگ خیال آمیز وسوسه انگیز...شاید آن قدر باشد که به بهانه ای بروم نزدیک در و نفس بکشم و باز ببینم آیا... آیا... به قول اخوان عزیز: آسمان همین رنگ است؟ شاید باید سئوال دیگری بکنم. شاید باید...
چیزی عوض شده؟ من؟ خودم؟ به این سرعت؟ نه! عوض نشدهام. فقط تکان خورده ام. تکانم دادهاند. طوری که انگار بخواهند بپرسند فهمیدی؟ یا: می فهمی؟ گرفتی چی شده؟ و بعد آرام تر ادامه بدهند: خب حالا چی؟ دیدی که؟
شاید دیدم. مطمئن هستم زیاد بهش فکر کردم. مطمئن هستم سعی کردم بفهمم. که کدام را ترجیع میدهم. دریایی به عمق اندک که اما به همه جا سر بکشد و با همه چیز همپهلو باشد یا چاهی در جایی؟
مطمئن هستم سعی خودم را کردهام ولی کاملا مطمئن نیستم بتوانم این همه تشویش و تردید و این همه که در فرصت اندک دو سه هفته مثل برقی خفیف ازتنم گذشته را تصویر کنم. حالا در یک یادداشت باشد یا یک داستان یا چیزی جدی تر چنانکه بدانم... یا بهتر چنانکه بشاید.
خیابان گرتا گاربو در مجموعه استودیوهای قدیمی و جدید فیلمبرداری در استکهلم، جایی که زمانی اینگمار برگمان همراه بزرگان دیگر سینمای سوئد در آن ها کار می کرده.
حتماً فکرش را هم نمی کرده وقتی برسد که پای یک آلفونسوی پرتغالی این دور و برها باز بشود!
جهان پر است از این چیزها که معمولاً کسی فکرش را نمی کند.