روز پنجشنبه هم تهران بودم. تا وقتی که عصر شد و باد آمد و بارانکی بارید. همه جا خیس شد. تهران خوبی شد. داشتم میرفتم. از تماشای فیلم مرهم برمیگشتیم. از هفت طبقه پله برقی سینما آزادی و عصرانه آب پرتقال و کیک گردویی پایین آمده بودیم. میخواستم به خیال خودم برگردم پزبدهم فیلم روی اکران را هم دیدم!
خوبتر میشد تهران اما اگر فیلم هم خوب بود. نبود. بیشتر از همه موسیقی و صدای فیلم آزاردهنده بود. یاد فیلم تنها در تاریکی اودری هیپورن افتادم ( به نظرم خیلی خیلی سال پیش ساخته شده شاید حدود چهل و پنج سال پیش! یعنی این قدر عقبیم هنوز؟ ) که ناگهان صدای افتادن چیزی از پشت سر تماشاچی پخش میشود که مثلاً تکانی به هوا و فضا بدهد. اما برای چی؟ چرت کی قرار بود پاره شود؟ ما که چیزی مصرف نکرده بودیم! حرافی مادر بزرگ و پسر اول فیلم هیچ کمکی به داستان نمیکند و اصلاً شروع خوبی نیست. نمایش صحنه داخل خانه آن راننده کمربند به دست هم نه. آقای داوود نژاد فکر نمی کنید کلاً لگو بازی شده باشد؟ یک صحنه خشونت خانوادگی، یک نفر که بی محابا و بی دریغ محبت می کند، یک پسر که دل دختر را برده،رپ و شیشه و دویست و شش و پول، پول، پول زیاد. همه را می شود از صفحه حوادث چند شماره روزنامه جمع کرد. مانده یک سر و روی خوشگل مثلاً و کمی افشاگری از پارکها و زیرپلهای شهر بزرگ و دختری که گوهر نجابت اش را حفظ کرده همچنان و یک موسیقی با تار و تنبک و یک اسم تقریباً غیر تکراری و کمی وسوسه انگیز. اگر مدتی جلوی فیلم را گرفته باشند هم عالی است. دیگرکافیست در یک روز گرد و خاکی و گرم تهران از هفت طبقه پله برقی بالا بروی.
بضاعت سینمای ما این است؟ نه نیست.
یکی افتاده و از حال رفته نفع ما هم در این است لگدی نثارش کنیم.
معلوم است به این قیمت که داخل دایره فرض شویم، داریم برسر چیزهایی بی ارزش توافق می کنیم.
بعداز سه ماه و نیم فرصت شد به اصفهان بیایم و شد که سهشنبه هم باشد و من هم داستانی نوشته باشم و بقیه موارد هم جور باشد و بعد از مدتها نفس دوستان خوب زندهرودی در اتاقی باشد که من هم توانستهام باشم. از خود داستان میگذرم اما نمیتوانم بگذرم از جذبهی حلقه حضور محمد حسین خسروپناه، شاپور بهیان، حسامالدین نبوینژاد، احمداخوت، محمدرحیم اخوت، فرهاد کشوری و البته محمد کلباسی که کمی دیرتر به جمع پیوست.
بعداز مقالهخوانی بهیان برای پیشنهاد چاپ در شماره بعدی زندهرود و اظهارنظر حاضرین فرصت داستانخوانی یافتم. بعداز آن اظهارنظرهای صریح و دقیق و موافق و مخالف منتقدانه حاضرین یکبار دیگر متقاعد شدم فرصت طلایی حضور در جمع زندهرود، موهبتیاست که متاسفانه نصیب هرعلاقمند به داستان و داستاننویسی نمیشود؛ کاش میشد. یکبار دیگر دیدم که نگاه داستاننویس و داستانشناس خوب چگونه میتواند در کشف ضعفهای متن موثر باشد و برای چون منی که سعی میکنم از این امر استقبال کنم انگیزه و راهنماییاست که داستانم را باز ببینم و حذف و تعدیلهای پیشنهادی دوستانم را مد نظر قراردهم و به احتمال زیاد در متن اعمال کنم و امیدوار باشم، به راستی امیدوارم باشم که حتماً داستان بهتری به دست خواهم داد.
دو ساعت بعد تصمیم گرفتیم خودمان دوتایی شام بخوریم. سوپ عالی با گوشت زیاد. بقیه خودشان را با میوه سیر کرده بودند. خیسِ خیس میدویدند تا نزدیک تخت و چای شیرین به اصطلاح هواری تو استکانهای لببرگشته میریختند و داغداغ هورت میکشیدند. فیسس... نوشابه باز میکردند و دوباره شیرجه میزدند آن تو. دخترم هم یک کناری نزدیک پله تا گردن رفته بود توی آب. چای خوردیم و کمی تخمه شکستم. میوه خوردیم و با شلوارک توی آب پریدم. وقتی متوجه رنگ براق لاک ناخنها شدم که بعداز شام تکیه داد به مخده و پاهایش را دراز کرد طرفم. با احتیاط کمتر پاشنه پاهایش را توی مشتهایم گرفتم و به نوبت فشارشان دادم. گفتم اگر بخواهد میتواند برود طرف کمعمق که تاریک هم هست. میتواند برود زیر دوش، هرطوری که بخواهد، داخل یا بیرون. انگار فکرش را کرده بود روسریاش را پرت کرد گوشهی تخت و وقتی گفتم اگر موهایت هم...گفت: موهایم چی؟ دیدم که باز شبیه همان عکس سیاه و سفید میخندد.
(از پشت جلد کتاب)
دوسال پیش تماشای فیلم مستندی که از کانال چهار تلویزیون خودمان پخش میشد، در یک بعداز ظهر خلوت جمعه عسلویه، در لابی ساختمانی که به جز خودم کس دیگری آنجا نبود، پاک غافلگیرم کرد. فیلمی از یک کارگردان به نظرم زن ایرانی که روستایی نزدیک یک جا، کجا؟ نمیدانم، را نشان میداد. همان روستایی که فیلم مشهور « گاو » در آن فیلمبرداری شده بود. خانهها و هوا و مردمی که در فیلم معروف مهرجویی حضور داشتند، مردهایی اغلب خیلی پیرکه در زمان ساخت فیلم پسر بچههایی بیش نبودند،... یادتان هست که؟ هست؟ همان بچههایی که دنبال اسماعیل داورفر می دویدند و به دیوانه بازیها او میخندیدند. صورتش را سیاه کرده بود و چشمهایش به مرغ ترسیده میماند. بچههایی که سر راه مشدحسن میایستادند و وقتی میدیدند دارد از ته کوچه پیدا میشود پر سرو صدا از سر راهش میگریختند. پیرمردها میگفتند که در زمان کودکیشان، یادشان میآید، مشدی حسنی بود که گاوش مرده بود. میگفتند که آنها دنبال گاو میدویدند و در استخر آبی که همان روزها وسط میدانگاهی ده کندهاند آببازی می کردند. استخری که جز گودالی با دیوارهای فروریخته چیزی از آن باقی نمانده بود. در فیلم مستند آن روز جمعه عسلویه همه طوری حرف میزدند انگار واقعاً گاوی، مشد حسنی، گاو مشد حسنی و مشد حسنی که گاو شد بوده. همه داستان فیلم جزیی از خاطرههاشان شده بود.
امشب، اینجا در تنهایی خواب افتادن روی مبل جلوی تلویزیون، ناگهان با زنگ بیوقت تلفن بیدار شدم. دوستی بود که از آن سر دنیا تماس میگرفت. گویی میدانست از شنیدن صدایش، به خصوص که با بغضی در گلو خواب افتاده بودم، شاد میشوم که گوشی را برداشته بود و در وسط روز آن سر دنیا شماره گرفته بود. تلویزیون روشن مانده بود از آخرشب و با صدای کم، سیاه و سفید نور میریخت به هر طرف. سیاهپوشهایی روی دیوار حرکت میکردند، داس به دست. مرد و زن جوانی پای دیواری، پچپچ، خلوت کرده بودند. آدمهایی از روشنایی بیرون میریختند. چوب بهدستهایی ترسیده، و نگران گوسفندهاشان بودند.
« بلوریها اومدند! »
نمیدانم کدام کانال بود که با کیفیتی عالی گاو مهرجویی، گاو ساعدی، گاو انتظامی و نصیریان و فنی زاده و والی و مشایخی را پخش میکرد. یادم افتاد به فیلم مستند دوسال پیش که جایی هم مشایخی گله کرده بود که از گاو فقط یکی دو نفر بیرون آمدند. نام دو نفر فقط باقی ماند. در حالیکه همه زحمت کشیدند. همه خوب بودند. می گفت فیلم را دوست ندارد. هیچ وقت آن را ندیده است. نگاه نمیکند به فیلم که دلش را به درد می آورد. شاید برای همین، یک بار که بیست و خورده ای سال پیش به همراه رضا کرمرضایی برای بازی در یک فیلم بد به قشم آمده و شبی هم میهمان من بودند میلی نداشت در باره گاو و مهرجویی حرفی بزند و در عوض چندین و چند بار اراداتش را به بیضایی اعلام کرد. به نظرم خیلی درست می گفت. میبینم همه خوبند. همه چیز عالی است. باز تاکید کرد هیچ وقت دلش نخواسته فیلم را ببیند اما نگفت، یادم نمی آید گفته باشد، گاو ساعدی یا گاو مهرجویی.
« چه خبره بابا؟»
« هیچی بابا! بلوریها اومده بودند مشد حسن را بدزدند!»
هیچ چیزی نیست که دوستش نداشته باشی. در این فیلم را میگویم. هیچ عکسی، هیچ صدایی، هیچ لحظهای نیست که نخواهی همینطور باشد. عصمت صفوی محشر است. زن جوانی که میگذارد برادرش، فنیزاده، به خواب سنگین برود و آنگاه آرام در را برای محبوب باز میکند. بچهها ... آه بچهها. آن پنجره که مثل قاب عکس هر بار ده دوازده صورت زن و مرد را در خود جای میدهد. به آغل نگاه میکنند. به مشدحسن. به گاو مشد حسن. من نمی دانم فیلمبرداری گاو چند روز، چند شب، چند شب و روز طول کشیده اما میدانم اگر ساعدی آن دور و برها نبود همه چیز اینقدر عالی در نمیآمد. به نحوه نشستن مشایخی، تکیه دادنش به دیوار آجری توی قبرستان، نگاه میکنم. به شکم جلو آمده و گردن کوتاه وسر فرو رفته در شانهها. به کپه کپهی آدم ها، سیاهپوشهایی که در باد آرام میگذرند، که آرام در باد میگذرند. آه که این زنها، جز زنهای ذهن و قلم ساعدی نیستند. ترس و لرزش را به یاد بیاورید!
سال 48، در سالن اجتماعات دانشکده نفت آبادان، دکتر غلامحسین ساعدی در باره سینمای مستند سخن میگفت. عصر یک روز پاییز یا زمستان آن سال بود. وقت پرسش و پاسخ پیش آمد. همه از نمایشنامه و تئاتر، از آی باکلاه آی بیکلاه، از لالبازیها و دیکته و زاویه او پرسیدند، از چوب به دستهای ورزیل... از گاو.
دوباره بچهها دویدند. باد در شاخهها و برگهای درخت کنار استخر میپیچد. دارند طناب دور و گردن مشد حسن را میکشند. انتظامی صدای گاو در میآورد. آدمها روی خط افق محو میشوند. باران میبارد. در فاصلهی دورتر، گاو را میکشند. بلوریها روی تپه ایستاده و مواظبند.
گفت: وقتی تصمیم گرفتیم فیلم را بسازیم به همراه مهرجویی به اداره فرهنگ و هنر رفتیم. گفتند کجا؟ گفتیم اینجا. گفتیم فیلم را اینجا میسازیم. عکسها را نشانشان دادیم. بیشتر از پنجهزار عکس که از هر گوشه روستا برداشته بودیم برای بررسی لوکیشها... روستایی بود عجیب. از خانه حسن به حیاط حسین میرفتیم. از سوراخی ته اتاق یکی دیگر به آشپزخانه آن یکی راه پیدا میکردیم. آغل بعدی به حیاط آخری راه داشت.
عصمت صفوی صورت زن جوان را بند میاندازد. آدم ها، مردها و زنها روی دیوارها پخشاند؛ مثل کلاغ.
آه که عاشق این همه ایجازم. وه که زیباست، زیباست و میدانم هیچ چیز این زیبایی بی بدیل بصری اتفاقی نیست. وه که دلم را خط میزند ساز فرهت. زن میایستد بالا بام. پیش از آنکه پایانی در کار باشد شروعها آغاز میشوند.
گفت: هر چه اصرار کردیم نپذیرفتند. گفتند چنین روستایی در هیچ کجایی از ایران نیست. گفتیم هست. عکس داریم این قدر! گفتند نه! مجبورمان کردند در جاییکه آنها میگفتند فیلم را بسازیم. فقط در آنجاها که آنها نشانمان میدادند.
گفت: وقتی رسیدیم، همهجا را سفید کرده بودند. گچ و دوغاب مالیده بودند به هر چه دیوار بود. یک کامیون پیفپاف آورده بودند و همه جا پاشیده بودند، از دست مگسها. بچهها صندوقهای خالی حشرهکش را چیده بودند پست کله هم و کم مانده بود دور آبادی دیواری بکشند. آنقدر زده بودند به همه جای گاو که وقتی کارگردان به فیلمبردار کات میداد و همه میرفتیم برای احتمالاً چای یا نان و آب و گاو را میبردند به آغل دنبالش راه میافتادند... نرم میخندید ساعدی با قد نسبتا کوتاه و خنده پخش روی سبیلهای کلفتاش، به نظرم زمستان بود و کت و شلوار سرمهای پوشیده بود، میخندید باز و عینکش را در میآورد و دستمال میکشید، به نظرم خیلی دوستش داشتم در آن سن هفده یا هیجده سالگیام و دلم میخواست نزدیک بودم به او نزدیکتر از آن ساعت هفت غروب یک روز زمستانی در سالن دانشکده نفت آبادان با کف مکالئوم و بوی خوش چوب، به نظرم... به نظرم همه چیزها کمر بستهاند با هم در این شبی که چهل سال گذشته از آن لبخند پخش و آن کت و شلوار سرمهای و عینک. معلوم است دیگر. گفتند دنبالش راه میافتادند شاید با این فکر خندهدار که نکند این گاو، چیزی دیگر، شاید کود شیمیایی بیندازد از زیر دمبش به کف آغل و میخندید باز. می خندید به بچهها و گاو و سانسور.
یک سال بعد جلوی دانشگاه تهران دیدمش. در حلقهای از چند دانشجو ایستاده بود و در باره آرامش در حضور دیگران که تقوایی تازه روی پرده فرستاده بود حرف میزد. روز بعد هم دیدمش، کمی آنطرف تر وسط باز چند نفری دانشجوی پسر. روزهای بعدهم جاهای دیگر جلوی دانشگاه میشد پیدایش کنم. هر روز عصر، در آنروزهای سال اول دانشجویی، به کتابفروشی نمونه سرمیزدم. عاشق دیدن کتابها بودم. عطف یکی یکی کتاب های نیل و امیرکبیر و گوتنبرگ و رز و مروارید را میخواندم. گاهی میکشیدم بیرون و نام نویسنده و شاعر و طرح جلدش را نگاه میکردم. بیژن اسدیپور دوستم داشت و کاری داشت اگر کتابفروشی را نیمساعتی میسپرد دستم که برود و زود برگردد. خیلیها میآمدند. خیلی ها را میدیدم. ساعدی هم سر میزد.
روزی هم آمد که با دوستی آنجا بودم. دوستی که بعد از آن روز هم این جا ماند. در این خانه وخانه و خانه من. خانهای که در این ساعت شب هنوز بوی خوب گاو میدهد. بوی خوش انتظامی و فرهت و فنیزاده و مشایخی. بوی نصیریان حتی. بوی داورفر.
پرسید: دندانات؟ چندتا شان؟ درد میکند هنوز؟
سلام دادیم به دکتر. چند روز قبلاش از برادرم شنیده بودم که در یک بیمارستان در جنوب شهر هر روز صبح مریضها را، روانیها را، ویزیت میکند. برادرم پزشکی میخواند. برایمان تعریف کرده بود دکتر دانشجوها را بالای سر بیمارها میبرد و از تک تک میخواهد با بیمار مصاحبه کنند. بگردند بیماری را پیدا کنند. تعریف کرده بود آن روز هم بالای سر زنی ایستاده بودیم با دکتر . زن سردرد داشت. هر روز صبح که از خواب بیدار میشد ناگهان سردرد سراغش میآمد و به هم میپیچاندش. هر کدام چیزی گفته بودند به دکتر و نظری داده بودند. از زن سئوال کرده بودند هر چه به نظرشان آمده بود. بیفایده. کسی علت اصلی سردرد صبحگاهی زن را در نیافته بود. چرا صبح؟ چرا فقط سر درد؟ بی هیچ نشانه دردی دیگر؟ معلوم هست چرا؟ معلوم نبود. دکتر خود شروع کرده بود به پرسیدن. چند سئوال کوتاه. معلوم شده بود زن شوهر مرده است. در خانههای بالای شهر رختشویی و کلفتی میکرد. با دست در تشت آب یخ زده زمستانی لباس میشست برای چندرغازی که بیاورد شکم شش هفت بچه بی پدرش را سیر کند. گفته بود به آنها که همین است دوستان جوان. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشود یادش به بدبختیهای زیادش میافتد. به این که تنهاست. به اینکه دیگر حتی آنقدر جوان نیست که... سرش درد میکند از شدت بیچارگی.
گفتم: دکتر جان. شما لطف دارید. ما اکثر کارهای شما را خواندهایم. آ رامش در حضور دیگران را هم تازه دیدهایم.
گفت: فردا صبح بروید مطب برادرم. دکتر علیاکبر ساعدی. بگویید من فرستادم. دندانپزشک است. میدان قزوین. بگویید دانشجو هستید. ملاحظه میکند. هر چند تا و هر چهقدر هزینه داشته باشد. نگرن نباشید. حتماً بروید. حتماً ها!
دکتر پرسید: حالش خوب بود؟ سالم بود؟ کتک نخورده بود تازه؟ آنطور که هرشب سهمیهاش را میدهند با خودش ببرد خانه. آنطور که پاسبانی منتظرش هست هرشب سر کوچهشان. سفارش کردهاند مشت و لگدی نثار دکتر بکند هرشب. به بهانهاینکه مست است مثلاً. که کلیدش را مثلاً گم کرده و مثل دزدها آهسته میخواهد برود بالا از دیوار خانه خودش!
اینجا، در این نزدیکی ، خانهای بود. در چوبی کوتاهی داشت که رو به اسکله قدیمی باز میشد. هیچ ندیدم باز بشود. وقتی در را دیدم سالها بود که بسته بود. بسته ماند. اما زمانی باز میشد. زمانی دکتر غلامحسین ساعدی، شش هفت ماهی در قشم بود. زمانی که روی کتاب معروفش اهل هوا کار میکرد. وقتی تازه به قشم آمدم بابا زار و ماما زار کتاب اهل هوا را دیدم. عکسها توی کتاب بودند. هر دو شان را شناختیم و به هم نشان دادیم.
یادم بماند هروقت رفتم تهران بگردم دنبال آن فیلم مستند در باره روستایی که زمانی گاو مشد حسن داشت و استخر بزرگ پرآب وسط ده. شاید پیدا بشود. اگر پیدا کنم دوباره تماشا میکنم و خبر میکنم بقیه هم ببینند. اما حالا چه؟ حالا چه کنم؟ چه میتوانم بکنم؟ خب کاری هست البته. میتوانم همین الان تلویزیون را که دارد تبلیغ چند چیز بزرگ کننده یا کوچککننده پخش میکند خاموش کنم. کفش راحتی بپوشم و پیاده بروم تا آنجا. جایی که زمانی دری چوبی کوتاهی روبه اسکله قدیمی قشم باز می شد؛ جایی که اهل هوا پرسه می زدند. روبه روی اسکلهای که حالا دیگر نیست. در نیست اصلاً. هیچ چیز نیست انگار که روبه روی چیزی دیگر باز بشود. خب اما با اینحال بهتر است بروم. میروم. هنوز فاصله تا دریا زیاد نیست. هنوز ساختمانهای خیلی بلند و بزرگ ساخته نشدهاند. بنابراین شاید بتوانم بروم بالای دیوار کوتاه سنگی موج شکن. قدمی بزنم. نفسی بکشم. شاید بتوانم بایستم آن بالا و به نوربازی ستارهها در آب شور نگاه کنم. شاید دریا آرام باشد. آنقدر که ... آن قدر که...بله... به نظرم شاید همین حالا بتوانم. حالا که ساعدی هنوز هم با من و اینجاست.
دو ماه مانده به نمایشگاه کتاب پارسال، دوست شاعرم که بسیاری از شعرهایش را دوست دارم و داستان هم مینویسد و در جایی که هست دست هرکه، خصوصاً شاعران و داستان نویسان جوان را، محکم میگیرد و میکشد بالا روی صحنه، حتی وقتی خودش پایین پایین است، و خلاصه آخر حمایت بی چون و چرا از داستان و شعر پست مدرن هم هست زنگ زد و خبر داد کتاب تازهاش، مجموعه داستانی که با هزار خون دل فراهم کرده و درآورده بود، چاپ شده و به نمایشگاه امسال میرسد. خوشحال شدم اما وقتی طمع اندکش را از سلام و احوالپرسی خودمانی مطرح کرد کمی عقب نشستم و دنبال راه فراری گشتم از زیر بار مسئولیت رفتن اما پیدا نکردم.
می خواست کتابش را بفرستد تا من مثلاً نقدی مشفقانه ( لااقل به عنوان حمایت از نویسنده های دور از تهران ) در باره کارش بنویسم که با توجه به سلام علیک مختصری که با بعضی اصحاب! صفحات ادبی بعضی رسانههای کاغذی! دارم نزدیک زمان برگزاری نمایشگاه کتاب چاپ بشود. قرار شد کتاب را با پست سفارشی بفرستد. ده روز بعد زنگ زد و پرسید کتاب را خواندهام یا... گفتم: نفرستادی که! گفت فرستادم بخدا! زنگ زدم اداره پست. معلوم شد به علت شناخته نشدن آدرس گیرنده برگشت داده شده. خبر دادم وقتی رسید دوباره بفرستد. تاکید کردم زنگ بزند خودم تا بروم اداره پست. یک هفته دیگر گذشت و بالاخره کتاب به دستم رسید. لطف کرده بود سه نسخه کتاب فرستاده بود که به دیگران هم بدهم.
کتاب را خواندم. بد نبود. یعنی خوب نبود. راستش نتوانستم اصلاً درست و تمام بخوانمش. چون یک غلط نامه سه صفحه لای صفحاتاش گذاشته بودند و در همان صفحه اول هم حداقل ده دوازده تا غلط چاپی دیگر داشت. این هم آفات خاص چاپ کتاب در شهرستان است که خبر داشتم! به هر حال به هر جان کندنی بود چند تا از داستانها را خواندم. دیدم نه بابا. چنگ زیادی به دل نمیزد. تازه هزار هزار علط چاپی هم داشت. چند باری زنگ زد گوشی را بر نداشتم. اما دست بردار نبود. یک روز خودم زنگ زدم گفتم آخر مرد حداقل قبل از چاپ خودت یک نگاهی می کردی! گفت که از دستش بیرون رفته و فلان و فلان... گفتم راستش نوشتن من اصلاً به درد تو نمیخورد اما یک پیشنهاد دارم. گفت هر چه بگویی قبول فقط کاری کن که قبل از نمایشگاه مطلبی در باره اش بنویسند. قرار شد همه سعیام را بکنم به شرط اینکه خودش کسی را پیدا کند در باره کتابش بنویسد. از اینطرف هم زنگ زدم و رو انداختم که بدجوری تو رودر بایستی گیر افتاده ام شما را بخدا یک کمکی بکنید. قول دادند جایی در ستون معرفی کتاب برایش در نظر بگیرند. خواستند عکسی هم از روی جلد کتاب برایشان بفرستم.
یک هفتهای گذشت. مطلبی درحد چهار صد کلمه برایم ایمیل کرد. جلد کتاب را هم اسکن کرده بود و فرستاده بود. خواندم. کتاب را معرفی کرده بود و دو سه نکته مثبت در کتاب دیده بود و یک نکته منفی. شما لطفاً نپرسید چی که اصلاً یادم نیست. بلافاصله ایمیل را فوروارد کردم تهران. یادداشتی هم نوشتم که این همان است. خواهش کردم یک روز قبل از چاپ خبر بدهند که من هم به دوست داستان نویسم خبر بدهم که برود روزنامه را بخرد. گفتم ظاهراً روزنامه در آنجا بعد از دوازده سیزده ساعت میرسد و پخش میشود. روزنامه صبح میشود مال عصر یا شب. آن هم به شرطی که در زمان مقرر به فرودگاه مهرآباد رسیده باشد.
چند روز دیگر هم گذشت. خوردیم به تعطیلات عید. از فکرش بیرون آمدم. تعطیلات که تمام شد زنگ زد. گفتم خبرت میکنم. خبری نشد که خبرش کنم. باز زنگ زدم و پرس و جو کردم. گفتند شما که نفرستادید! گفتم: ای بابا...بازهم؟... بعداز این همه مدت تازه می پرسید لیلی کجاست؟ من که دوبار ایمیل زدم. تایید هم گرفتم. مگر می شود نرسیده باشد. بی فایده بود. قرار شد دوباره بفرستم و بلافاصله زنگ بزنم و آنها هم بلافاصله بدهند مسئول صفحه یا ستون معرفی کتاب بخواند و نظر بدهد که قابل چاپ است یا نه. زنگ زدم. شماره مستقیم گرفتم. مسئول مربوط خانم زبر و زرنگ حاضر جوابی و به نظر میرسید از نویسندگی سر رشتهای هم دارد. شاید زمانی نویسنده بوده یا میخواسته باشد اما از شانس خوبش روزنامه نگار شده! آن هم مبصر روزنامه نگارها! گفت:
یک : مرغ همسایه غاز است!
دو: تعداد کلمات زیاد است. حداکثر 100 کلمه جا می دهیم.
سه: همهاش تعریف کرده. اگر اینقدر کتاب خوب است پس چرانداده فلان ناشر چاپش کند؟
چهار: عکس روی جلد همراه مطلب نیست.
و پیشنهاد کرد: نکتههای نقد را ول کند فقط معرفی را بچسبد!
همه را منتقل کردم. پرسید: این کارها و اصلاحات را انجام بدهم چاپاش به نمایشگاه میرسد؟ گفتم: تو فقط زود باش! زود بفرست!
دو روز بعد خبرشدم مطلب را روی تخت داموکلس خودش خوابانده و کوتاه بلندهایش را زده بود و کرده بودش به اندازه صد و خوردهای کلمه که شیرفهماش کرده بودند. چهقدر که حرص خورده بود و فحش داده بود به خودش! نکتههای تعریف و تمجیدی را گذاشته بود کنار و تا اندازهای هم ادویه و فلفل به سر و روی نویسنده پاشیده بود. گفت کتاب را توسط کسی فرستاده برای یکی که کمی با او لج بوده. بهش پیغام داده هرچه میخواهد دل تنگات بگو. خواسته بود بداند بالاخره میتواند روزی با چشمهای خودش در این دنیای فانی نقد یا معرفی راجع به کتابش، فحش باشد یا طییات ببیند یا آرزویی است که با خودش به...دور ازجان همگی!
نمایشگاه شروع شد. دیگر رو نداشتم پیغام ببرم و بیاورم. ایمیل آن دوست توی روزنامه را دادم به این دوست نویسنده شهرستانی که خودشان با هم کل کل کنند. این یادش میرفت آن یکی یادش میآورد. دوباره یکی جای دیگر یادش میرفت. آن یکی اصرار تا بالاخره...
نمایشگاه تمام شد. دوست نویسندهام با من قهر کرد و دیگر زنگ نزد. یکی دو ماه بود ماجرا از یادم رفته بود تا آنکه دوستی چند شماره نشریه سینما و ادبیات برایم فرستاد. یک نسخه روزنامه ویژه پنجشنبه هم گذاشته بود روی مجلهها. چه لطف شیرینی!
زیارتاش کردم . هرچند در نگاه اول نشتاختماش. انگار موقع چاپ چیزی تکان خورده باشد سایهای از کلمات همراهشان بود. گذاشته بود اما چه گذاشتنی! در ستون آخر و آن هم در پایین پایین ستون. معرفی در حد چند خط، آن هم بدون عکس اسکن شده روی جلد. همه را زده بودند و بی سر و ته کرده بودند. با خودم گفتم لابد کار سفارشی بهتر از این نمیشود. چهقدر ساده دلاند اینهایی که فکر میکنند...باز با خودم گفتم ولشکن بابا بیکاری؟
حالا می خندم و شماها هم بهتر است فقط بخندید به حال و روز تیره رفیق داستان نویسام. آن از غلط نامه چند صفحهایاش و صفحههای چند غلطی کتابش... اینهم از نقدی صد و چند کلمهای که یکی، به نظرم رویش نشده بود بگوید خودش، نوشته بود و به امید چاپ مطلباش در وقت مناسب نمایشگاه کتاب همه جور زور زده بود. حتی در ویرایش آخر مطلب انتقادهایی هم کرده بود به امید آن که شاید کسانی به شفاعت آن انتقادهای تند یکی دو نکته کوچک و کوتاهی را که با کلی خجالت به عنوان جنبههای مثبت کتاب یادآوری کرده بود بخوانند و اگر به نمایشگاه کتاب رفتند دلشان بکشد و...
حتی نتوانسته بود به موقع خبر بشود که روزنامه را بخرد و همین نیم بند معرفی را بخواند.
تبریک! تبریک!
در گوشه ای از یکی از پارک های زیبای یوته بری سوئد ، مجموعه ای از گل ها و گیاهان سراسر دنیا گرد آوری شده و نمایشگاه بسیار زیبایی فراهم آمده است. با شبیه سازی درجه حرارت، نور و رطوبت نقاط مختلف کره زمین در سالن های سرپوشیده متعدد، کوهستان و کویر، جنگل و دشت، سبزه زار و بیابان بازسازی شده و همه را به فاصله چند قدم از هم تجربه می کنی.
همت دوستان خوبم، این امکان را فراهم کرد که من هم ببینم و چند تایی عکس بگیرم. حالا چند تایی از آن ها را، به مناسبت فرارسیدن نوروز و به عنوان کارت تبریک تقدیم شما می کنم. پس بی راه نیست اگر بگویم گل هایی از سراسر دنیا نثار شادی شماست در این عید.
به دوستان دیر و دور و به دوستان نزدیک و نزدیک که همین حوالی و اطراف اند؛ دوستان نرفته از یاد و دوستانی که دیرگاهی است با باد مهاجم رفته اند هم تقدیم است. به:
علی، حسن، محمود، حسین؛ زهرا، سیما، ابراهیم، جلیل، حسین، پری، فتاح، عبدالله، مهوش، مهری، حمید، سودابه، سودابَه، بلقیس، علی، خسرو، آریانا، شهره، شهره، جواد، مرجان، سیمین، فرهاد، جمشید، ابراهیم، افسر، نگین، صمد، عمران، آرش، اصغر، سودی، فریبا، مادر، محمود، پری، فریدون، طاهره، علی، عرفان، شارخ، مجید، جاوید، فرهاد، موسی، شکوه، عبدالله، فرید، ابوالفضل، شیوا، سیروس، یوسف، محمد حسین، سپینود، سپیده، سعید، سعید، پویان، یعقوب، داوود، ملک، زینت، ابراهیم، بهاره، یاسین، بهنام، لادن، ماندانا، احمد، عبدالحمید، محمدنور،جلال، برهان الدین، فروغ، عیسی، آذر، آرش، آصفه، زاون، عباس، ژیلا، آیدا، ارژنگ، نوشین، افسانه، آرزو، شعیب، سلمان، خدیجه، احمد، علی، مهدی، فرشته، بهرنگ، محترم، حامد، سپیده، قیام، یاسر، خیرالله، محمد شریف، بهروز، آرش، شیما، شهلا، حمیدرضا، سینا، مهدی، نیلوفر، آرزو، محمود، محمد رحیم، شاپور، حساام، نسیم، محمد، آرش، مازیار، نوشین، اشرف، شهلا، میترا، سهیلا، امیر، جوزف، غلامرضا، علی، نادر، مهدی، محمدعلی، اسماعیل، فرزاد، حسین قلی، وحید، هدا، رضا، یاسمین، سیاوش، امیر، سیامک، نسرین، فاطمه، مرجان، مهین، نیما، نادر، آرش، حامد، حسن، فرامرز، احترام، یوسف، غلامحسین، مهدی، مرضیه، لادن،...
نیز به عزیزانم: فروغ، روزبه، سهند، بهارنوش، سحر، سورنا
این دو تا هم برای این که تبریکم کامل کامل باشد!
« شناگر» نام کتاب تازهای از مناست که همین سه روز پیش توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شد. همراه با سیزده عنوان دیگر کتاب از نویسندگان مطرح ادبیات کودک و نوجوان. تجربهای کم نظیرکه آموختنیهای زیاد داشت.
این رمان که برای نوجوانان ( گروههای سنی « د » و « ه » ) نوشته شده اولین تجربه نویسندگی من در این زمینه است.
داستان نوشتن این رمان گفتنیهای بسیاردیگری هم دارد که امیدوارم در مجالی به تحریر درآید.