امسال نوروز، همانطور که حرفش بود و انتظار میرفت، شلوغی قشم بیشتر از سالهای پیش بود. اغلب مسافران سوار بر ماشینهای شخصی و از طریق بندر پهل سوار بر لندینکرافت شدند و خودشان را به لافت رساندند و از آنجا در سرتاسر جزیره، بخصوص قشم و درگهان پخش شدند. کم و زیاد از مغازهها و بازارها خرید کردند و به نقاط دیدنی و تاریخی قشم سرکشیدند. کار من به لحاظ مسئولیت یکی از همین بازارها، سنگینتر از معمول بود و شاید به همین به خیلی از کارهای کوچک متفرقهام نرسیدم و همه بلاتکلیف ماندند تا این روزها که سرمان خلوت و درواقع خیلی هم خلوت شده.
از جملهی این کارهای جزیی، پاسخ به نامهای بود که یکی دو هفته قبل از عید به دستم رسیده بود. خانمی از یکی از شهرهای کوچک نزدیک اراک نامهای نوشته بود خطاب به من با ذکر اسم و مشخصات کامل و عنوان شغلیام. همانموقع که پاکت نامه را باز کردم متوجه یکی دو نکته خاص شدم. این که نامه روی دوبرگ کاغذ خط دار ( معلوم بود از وسط یک دفترچه مدرسهای کنده شده ) و به خطی نسبتاً خوش، با خودکار مشکی نوشته شده بود. نویسنده خودش را مختصراً معرفی کرده بود و گفته بود آدرس بازار ما را روی پاکت پلاستیکی در منزل خواهرش دیده. ظاهراً خواهرانش چند وقت پیش از آن به قشم سفر کرده و از غرفههای بازار ما هم خرید کرده بودند. تلفن را یادداشت کرده و با واحد اطلاعات ما تماس گرفته و از اپراتور اسم و فامیل مرا پرسیده و...
نوشته بود سه فرزند دارد و شوهرش به دلایلی از کسب درآمدی کافی برای گذران زندگی شان ناتوان است و خواسته بود در صورتی که امکان دارد هدیه یا هدایایی از سوی بازار برای فرزندانش بفرستیم. خواسته بود بگذاریم بچههایش بیشتر از این نزد بچهها و بزرگهای فامیل دور و نزدیکشان ( از جمله بخصوص خواهرهایش که کلی لباس و خرد ریز برای بچههایشان خریدهاند ) شرمنده نباشند و حسرت نخورند.
خب البته شخصاً این روش کمک کردن به افراد را نمیپسندم. حتی خیلی اصراردارم با بچهها و بزرگهایی که در اطراف و داخل ساختمان مجتمع میگردند و کمک میطلبند برخورد دفعی بشود. اما در این مورد، نمیدانم به چه علت تصمیم دیگری گرفتم. شاید هم میدانم. شاید آن خاطرهای که داشتم حکم کرد از همکارم بخواهم با نویسندهی نامه تماس بگیرد، سن و سال و اندازهها و جنسیت بچههایش را بپرسد و از بین اشیاء و وسایلی که در همین شلوغیهای ایام نوروز، از مسافران جامانده و توسط یابندههای نیکرفتار به اطلاعات بازار تحویل شده و تاکنون هم صاحبانشان پیدا نشدهاند، بستهی هدایایی جور کنند و...
سال 54 یا 55 بود. دوستان دانشجوی زیادی داشتم که به خانهمان رفت و آمد میکردند. اما یکی از نزدیکترین و بهترینشان، مجید درخشانی بود. بله...مجید...همین مجیدی که به هنرمندی تمام موسیقی «درخیال» را ساخته و کنار و همراه استاد محمدرضا شجریان با تار دلنشیناش هنرنمایی میکند. مجید عزیز آن موقع دانشجوی هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود و نزد محمدرضا لطفی آموزش تار میدید. گاهی و بیشتر از گاهی، اغلب، تارش را همراهش میآورد و...یادم نمیرود روزی هم شد که همسرم « مرغ سحر» بود یا « باز آمدم» یا...را خواند، مجید تار زد من هم به راهنمایی او مثلاً ضرب گرفتم. با چی؟ با ظرف پلاستیکی بزرگی که نان در آن میگذاشتیم!
هروقت مجید بود، حرف موسیقی و آدمهای جهان شعر و ترانه و آواز و نوازندگی، پیش بود. آرشیو کاملی از آثار موسیقی ایرانی و موسیقی محلی نقاط مختلف ایران داشت و هربار یکی دو کاست نوار اختصاصی برایمان هدیه میآورد و به نظرم شاید به عادت مالوفش آن شاهکار! «مرغ سحر» و «باز آمدم» یا «عاشقی محنت بسیار کشید» را ضبط هم کرده باشد.
یک روز با حالی دیگر به خانه آمد. نزدیکیهای میدان حسن آباد مینشستیم. خبر داد در راه سری زده به مغازهی کوچک ساز فروشی پیرمردی ارمنی در یکی از فرعیهای حافظ و در آنجا چیزی عزیز، چیزی کمنظیر، چیزی دردانه دیده است: تار یحیی. گفت تار یحیی چندتایی، یا چند دهتایی، بیشتر نیست. یحیی مردی عجیب بوده. ساز میساخته، فقط هم تار. تارها را میگذاشته یکجا، جمع میکرده و هرسال به مناسبتی، مثلاً نوروز، از اساتید تراز اول آن زمان، درویشخان و صبا و محجوبی و کی و کی دعوت میکرده جمع بشوند در خانهاش. در حین مجلس تارها را یکی یکی از پستو در میآورده و دست اساتید میداده صداشان را بیازمایند و بسنجند. بعداز میهمانی آنهایی که مورد پسند همگان حاضرین بوده نگه میداشته و بقیه را تبری میکرده. تبر برمی داشته و میاقتاده به جان تارهای به درد نخور! این است که هرچه تار از یحیی مانده، از بوتهی آزمایش استادان و نوازندگان درجه اول آن زمان موسیقی ایرانی و تبر سربلند بیرون آمدهاند.
اینها را گفت و گفت و گفت که حالا یکی از آن تارهای یحیی را دیده و آرزویش این است آنرا بخرد و در بغل بگیرد. قیمت؟ آه بله...قیمتش ده هزار تومن بود. ده هزار تومن سال 54 یا 55 مبلغ قابل توجهی محسوب میشد که از توان مجید دانشجو و من دانشجو و چند دانشجوی دیگر که روی هم میگذاشتیم بیشتر بود.
روزی مرا هم برد و تار را از پشت شیشه نشانم داد. نگران بود تا وقتی او پولی پیدا میکند، کسی بیاید و تار را بخرد و ببرد. امیدش به این بود مغازه کوچک و پرت و جایی بود که راستهی سازفروش ها نبود.
بعداز یکی دو ماه، بالاخره روزی خوش و خندان، با تار یحیی به خانه آمد. خریده بودش. به چنگش آورده بود. از حالا دیگر « مرغ سحر» و «عاشقی...» و بعداً، یعنی بیست و خردهای سال بعد، چه بسا حتی « در خیال » و دیگر دیگر را فقط با تار یحیی مینواخت. با تاری که پوست دست و پنجه درویش خان و صبا و... بر پوست و چوب آن خورده و ساییده بود.
خب البته نقل این خاطره کامل نمیشود مگر بگویم چهطور آن پول زیاد را تهیه کرده بود. شاید یک معجزه کوچک، یک اتفاق استثنایی، یک تصمیم خاص، یک لحظهی در خیال باعث شده بود:
برداشته بود و با خط خوشش، روی برگی که از وسط دفتر مشق و املای خواهرش کنده بود، نامهای به فرح نوشته بود. همه داستان را شرح داده بود و گفته بود که چهقدر دلش آن تار را میخواهد و چه هرشب خواب یحیی پیر را در پستوی خانهاش می بیند که تبر به دست بالای سر این تار ایستاده و از خودش میپرسد این چی؟ این هم بود؟ خوب بود یا...و تق و تق و تق ضربه میزند و خرد و شکستهها را گوشهای پرت میکند و... خواب میبیند تار او، تار محبوب او، تار یحیای او، که چندماهی است پشت شیشهی دکان کوچکی در یکی از فرعیهای خیابان حافظ است، بین آنهاست؛ بین شکستهها و از دست گذاشتهها.امروز، وقتی از همکارم خواستم آن بسته را به آدرسی توی نامه بفرستد، به نظرم رسید از خودم و اگر مجید هنرمندم میخواند از او، بپرسم تاثیر آن تصمیم زیبای فرح یا هرکسی که به نام او دستور داد آن تار کمنظیر را بخرند و به دست دلباختهی جوانش برسانند، « در خیال » استاد مجید درخشانی امروز چه بود و چه کرد؟
بهروزوثوقی در صحنهای از فیلم هاشمخان، برای فرار از دست آدم بدهای فیلم، تمام مسیر فلکهی الفی بریم تا کواترهای فرحآباد و بازار ایستگاه هفت را یک نفس میدود. آنی به آنجا میرسد و جان به در میبرد. حصار فلزی پالایشگاه و تاسیسات لوله و برج و شعله و مخزنهای پتروشیمی ( گاز مایع معروف به LPG ) در تاریکی شب کات میشود به مغازههای تعطیل بازارچه کوچک و فقیر و برای من و ما که فیلم را در سینمایی محقر در همان ایستگاه هفت میدیدیم جای تعجب زیاد بود که این بهروز وثوقی مگر کیست که این فاصله را میتواند چنین سریع و یک نفس بدود؟
بعدها، منظورم همین چند سال پیش است، که بعداز سی سال گذرم به آبادان افتاد دیدم آنطور مسافتی هم نبوده این راه. البته بریم و فلکه بود اما از آن کتابفروشی شیک و عالی و به روز الفی و آن میلکبار دنج با بوی شیر انگلیسی و قهوهی برزیلی و شیرینی دانمارکی و نان فرانسوی و آن ایستگاه اتوبوس داستان دست توی عکس قلعهی پرتغالی خودم نشانی باقی نمانده بود. دیدم میشده واقعاً به نفسنفسزدنی از جنس هاشمخانی این فاصله را دوید و اگر طولانی بوده برای من یازده دوازده ساله بوده که آن مسیر چند صد متری را زیر آفتاب داغ آبادان و با دوچرخهی رالی یا هرکولس پدرم نیمپاییدان رکاب میزدم. آه...نیمپاییدان... بله...شیوهی خاصی برای سوار شدن ما بچههای آبادان بر دوچرخههای نمرهی 28 پدرهامان. قدمان نمیرسید و نمیشد دور کامل رکاب بزنیم. گاهی هم وضع بدتر بود و اجباراً از بغل میراندیم دو چرخه را، با یک پایی که به زحمت از زیر میله به رکاب آن طرف میرساندیم و...ولش کنیم حالا! توضیحاش کمی سخت است. باید نقاشی بکشم یا عکسی بگذارم که نمیتوانم و ندارم.
اما آن لوکیشنهای در عالم واقع دور از هم و در فیلم چنان نزدیک، در فیلم جناب محمدرضا بزرگنیا، راه ابریشم، که گفته شده پرهزینهترین فیلم سینمایی ایران هم هست ( و صد البته این بهخودی خود اصلاً افتخاری ندارد! ) تکرار شد. جلد فیلم را که دیدم و براساس شناختی که از جناب کارگردان داشتم حدس زدم فیلم تصاویری از قشم هم داشته باشد که البته داشت. درهی ستارهها را چسبانده بود به درهی چاهکو ( که خب سیچهل کیلومتری از هم فاصله دارند ) و راستش تصور اینکه گروه فیلمبرداری را، با آنهمه ید و بیضا، هلک و هلک از این سر قشم به آن سر بردهاند کلی مفرح و خنده دار بود.
خب این آقای محمدرضا بزرگنیا زمانی به عنوان کارگردان و مستندساز در صدا و سیمای بندرعباس مشغول کار بود؛ یک نوع تبعید از مرکز و حضور اجباری در منطقه بد آب و هوای هرمزگان حوالی سالهای 63 و 64. خبر داشتم که همزمان با ابراهیم مختاری که روی پروژهی پناهگاههای ساحلی ایران و صید سنتی کار میکرد، ایشان هم در جزیرهی لارک مشغول تهیه مستندی بود که یادم نیست دیده باشم. به هرحال آشنایی با دریا و دریانوردی روی کارهای آقای بزرگنیا تاثیر خودش را گذاشت و ایشان بعدها فیلم سینمایی کشتی آنجلیکا را هم ساخت که ای...بماند.
اما در راه ابریشم صحنههای دریا خوب به تصویر در آمده و کشتیها ( درستتر همان لنجها ) کم و بیشی دیدنی هستند. اما مثل هر اثر ضعیف دیگری این عرصهی وسیع و بالقوه جذاب را مفت از دست داده و فیلم خیلی زود تبدیل شده به صحنههای عشق لاتی آقای بهرام رادان و سرهمبندیهای بزن و بزن و بکش و ببر آقایان پیشکسوت سینمای ایران و به قول آن بزرگ تازه مرحوم، دکتر کاووسی عزیز، فیلمفارسی. از عزت اله انتظامی همان حرکات معدود چشم و ابرویی فیلم آقای هالو را داریم و از داریوش ارجمند، یک عالم ریش و سبیل و مو و خلاصه. باز انصاف به کیانیان که تا اندازه ای در قالب تازه کار کرده بود.
میخواستم بگویم جان به جانمان کنند توان و ظرفیتمان همین فیلمفارسی است و حالا کی بالا کمی بکشیم و تراز تازه ای پیدا کنیم خدا عالم است!
گفتم بهروز وثوقی و هاشمخان، بد نیست از فیلم فصل کرگدن جناب قبادی هم بگویم که بهروز وثوقی را زیر یک من ریش و سبیل و ابری از دود وقت و بیوقت سیگار برده و...
آه...گیشه گیشه گیشه...آتش بگیرد این گیشه که عین جرمگیر توی کتری هر چه املاح مفید و غیر مفید آب چاه و چشمه و رودخانه هست میگیرد و چیزی باقی نمیگذارد جز مایعی بیبو و خاصیت و بیرنگ...فقط دلمان خوش است که چای بیخطر میخوریم!
با این فصل معلوم شد چرا انقلاب کردیم و چرا خیلیها جان خودشان را در آن دهه و بعد از آن از کف دادند و چرا یک عدهی زیاد همینطوری عمری است در بلاد دور و نزدیک ویلان و سرگردانند و حسرت روزهای از دست رفته میخورند. همهاش تقصیر آن رانندهی انگار افغانی جناب تیمسار بود که دیوونهی سر و سینه مونیکا بلوچی بود و...
حالا چرا کرگدن؟ شما بگویید لطفاً اگر میدانید!
دوستان عزیزم
آغاز سال نو را به شما دوستان عزیزم تبریک می گویم.
باشد که سال تازه برای همهمان سال شاد و شیرین و پرباری باشد.
به اشتباه پیاده شدم از تاکسی
عرض خیابان را
مجبور شدم
بیایم و برگردم
وکف دست
نشان بدهم به ثانیه ها و دقیقهها
به نور بالاهای عجول
برگشتم
زیر نور ماه
پل پیدا بود
در لحظهای که میگذشتند
در دستههای چندنفری
ها ها ها، میدویدند
از آن طرف شب
به این طرف
ببخشیدی میگفتند
میان جیغهای دم آخر هفته
و دور میشدند در
به حواس پرت، آه، اشتباه، آه، و نور بالا، آه، به آنطرف و این
از بس
دستی به فکرم انداخت از ظهر
با رگهای ماندنی در غروب
دستی با دستبندی از سنگدانه کوچک رنگی
سفید، دختر، زن
نزدیک، نزدیک، نزدیکتر به دست من
آن قدر که کسی نگوید هروقت
فکر هم نکنم مثلاً
آنقدرکه فقط
با نقش آبی انگشتری
و دست بندی از سنگدانههای همه رنگ
از اینسرشب
به آنسر.
هفتهی گذشته، در جمعی از دوستان داستان دوست قشم، وقتی به اشاره نام مجموعهی داستان « دریا خواهر است » برده شد، دوستی جوان که اتفاقاً دستی هم در نوشتن داستان و رمان دارد و اهل جنوب است به املای کلمهی «خواهر» در عبارت نام مجموعه معترض شد و آن را صحیح ندانست و گفت درست این عبارت « دریا خاهر است» است و مدعی شد اهالی بندرلنگه و آن اطراف، چنین باور دارند و به صورت مصطلح از دریای آرام این طور یاد میکنند: دریا خاهر است.
بلافاصله متوجه شدم که برداشت این دوست به احتمال قوی متکی به توضیحی است که جناب احمد محمود، داستان نویس توانای جنوبی ما، با اندکی تردید، ذیل عبارت «هوا خاهره» در جایی ( داستان یک شهر، انتشارات معین، چاپ هفتم، صفحه ی 97) آورده. آن توضیح این است:
خاهر، در لهجهی مردم لنگه گویا تحریف شدهی کلمه « خاور » باشد زیرا معنی وزیدن باد از خاور میدهد که نشان آرام بودن دریاست.
گفتم اگر این تعبیر درست باشد برای دریای نا آرام چه میتوان گفت؟ میشود گفت دریا باختر است؟ آیا بادی که از جانب باختر بوزد وجود دارد؟ وقتی گفته میشود دریای ناخواهر ( و به تعبیر شما دریای ناخاهر) می توان نتیجه گرفت که هر بادی غیر از آنی که از خاور میوزد، بادی است که ناخاور خوانده میشده یا میشود؟ در حالی که میدانیم بادها، اسامی متعدد خاص خودشان را دارند و همهشان هم الزاماً از سمت خاور نمیوزند!
ایشان باز بر نظر خود اصرار کرد و ظاهراً همهی پشتگرمیاش در این بحث درخشش نام نیک احمد محمود در عرصهی داستاننویسی جنوب ( و البته غیر جنوب ) است.
گفتم، و در این گفته دوستان دیگری هم با من هم نظر شدند که، باید بپذیریم عبارت دریای خواهر درست است چرا که تکیه عبارت بر مفهوم خواهری، به معنای مهربانی و پذیرنگی است و جالب است بدانیم برای هر حالت دیگر دریا ( مثلاً به هرمیزان توفانی ) عبارت کلی دریای ناخواهر به کار برده می شود.
اما ضمناً داشتم به میزان و کلیت شمول خصوصیات خواهر و نه برادر یا مادر یا...بر وضعیت دریای آرام و پذیرنده فکر میکردم. همچنین به شاهکار «همینگوی»، به « مرد پیر و دریا»ی او و توصیف هایی که جابه جا از دریا میدهد. خوشبختانه به مجموعه مقالاتی برخوردم در بارهی این اثر و به ویژه یکی از آنها که بر مونث بودن دریا تاکید دارد و به شکلی قابل قبول منطق محکمتر در انتخاب صفت خواهری، نسبت به برادری، را آشکار میکند. با تجدید احترام به احمد محمود بزرگ و دوست جوان رماننویسم، به نظرم بد نباشد شما هم ملاحظه کنید:
«...دریا یکی از جاهایی است که در آن سرنوشت و منش و ذات انسان جستوجو، وبه بیانی دراماتیک عرضه و روشن میشود. اما این واقعیات ، تنها آنگاه آشکار میشوند که انسان با زندگیی دریا درگیر شود و در آن شرکت کند. چنان مینماید که « همینگوی» نیز در نوشتن شاهکار خود، « مرد پیر و دریا »، چنین تصوری از دریا داشته است. بدینسان، در نظر سانتیاگو، اقیانوس– چنان که بر میاهیگیر جوانتر مینماید- حوزهای از اشیاء برای بهرهکشی نیست، بل که شخصیتیست که او آن را دارای صفات یک زن میداند. دریا زنست؛ چرا که خودسر و بازیگوش است و چرا که هم مهرباناست و هم بیرحم. از این هم بیشتر، دریا زن است؛ زیرا همچون زن- چنان که بسیاری از افسانههای مربوط به خدایان زن نشان میدهند- از عناصر بارآوری و امکان سرشار است؛ و چنین است که دریا میتواند چندان ژرف باشد که ماهی عظیم هرگز دیده نشده و هرگز شنیده نشدهای، مانند آنچه «سانتیاگو»ی همینگوی به آن برمیخورد، را در ژرفای خود پنهان کند...»
ک. هارادا ( Kellchi Harada). «یادداشتهایی در باره ی مرد پیر و دریا» ترجمه اسماعیل خویی. جنگ لوح. دفتر چهار. زمستان 1350 ص 184.
از زیاد جدیبودن متنفرم. هرچند آدمی جدی هستم. دوستی میگفت در نوشتنهایت اخموتر از گفتنهایت هستی! منظورش این بود وقتی در حضور و روبه روی کسی هستم بگو و بخند بیشتری دارم تا وقتی دست میبرم به صفحه کلید و مونیتور. انگار درست میگفت. همینطورم. همیشه کلی شوخی و طنر حاضر و آماده دور و برم دارم که نمیدانم چه کارشان کنم. آنقدر نگفته میمانند تا بیات شوند؛ تا چیزهای تازهای بیایند و جایشان را بگیرند. اگر گفتنم بگیرد و مجال پیدا کنم، اینقدر مثل موقع نوشتن، بد و تلخ نیستم.
وقتی تصمیم گرفتم، وقتی دوباره بعداز بیست سالی پرهیز( ! ) تصمیم گرفتم، شروع کنم به نوشتن با خودم قراری گذاشتم. تا اینجای مدت زندگیام چندباری تصمیم گرفتهام و با خودم قرارهای اینچنینی گذاشتهام! هرچندبار هم کلی سر حرفم ماندهام. شاید تا آخر! ( مثل وقتی که تصمیم گرفتم دوباره بیایم به این جزیرهی پرت یا سیگار را به کل بگذارم کنار! ) مثل آدمهای افراط و تفریطیام؛ آدمهایی که حد وسط ندارند، شاخشان را میگیرند جلو کلهشان و راست میروند جلو، دیوار گو هرجا که خواهی باش! بله...با خودم قرار گذاشتم شعر و داستان و مقالههایی در روزنامههاو ماهنامهها به چاپ برسانم. اصلاً به فکر کتاب نبودم. کتاب را فقط به عنوان مجموعهای از خواندهها و نخواندههایم میدیدم! اینطور بود که رفتم سراغشان. کارتن چسبزده چندین سال قبل را باز کردم و چندتایی از آن خواندهها و نخواندهها را برداشتم و با خودم بردم؛ بیشتر کتابهای شعر. یکی دو هفته بعد، شعری نوشتم. همین طور یک سفرنامه پانزده بیست صفحهای. هر دو را برداشتم بردم به یک روزنامه محلی در بندرعباس: ندای هرمزگان. سراغ مسئول صفحه ادبی روزنامه را گرفتم. راشد انصاری بود. همین خالو راشد طنزپرداز. هنوز که هنوز است شوخیهایش را برای من هم میفرستد و من مثل برادر، نه، کمی بیشتر شاید، دوستش دارم. چاقالوی خندان بامزه! شعر را همانجا سرپایی جلوی میزش خواند و سربلند کرد و به قول امروزیها کفش تا کلاهم را اسکن کرد.
« شما چند سالتونه؟»
« فکرکنین چهل و پنج، پنجاه!»
« شعرتون از خودتون خیلی جوونتره!»
« خب یعنی چی؟ خوبه یا بد؟»
«چاپش میکنیم!»
سفرنامه را هم گرفت و یکی دو هفته بعد در سه شماره متوالی ندای هرمزگان چاپ کرد. یک سال بعد، کارهایی از من در نافه و کلک هم چاپ شد. سال بعد از آن، در زندهرود و هفت. بعد هم عصر پنجشنبه و دوباره هفت و هفت. زنده باد مجید اسلامی سردبیر! آنموقعها هم مثل همین حالا، جایی کار میکردم که گاهی میشد سرکار کتاب هم خواند. بنابراین شروعکردم و همیشه یکی دو تا کتاب شعر یا داستان زیر بغلم بود. کنار دستم و توی کیسه پلاستیکی، قاطی مسواک و حوله و لباسزیرها میگذاشتم و همه جا با خودم میبردمشان، بنابر این با خیال راحت هرجا که پیش میآمد میماندم. کتاب داشتم پس دیگر غصهای نبود. سالهای خیلی پیشش هم همین طور بود. هنوز دیپلم نگرفته بودم و به عنوان کارآموز هنرستان در پالایشگاه آبادان کار میکردم. هر فرصتی که پیش میآمد سایهی خلوتی پیدا میکردم و کتاب میخواندم. هرچه پول داشتم برای خرید کتاب میرفت. کارهایی هم میکردم که پول بیشتری گیربیاورم؛ کارهای عجیب. یادم هست چندباری در حین تعمیرات کلی برجهای تقطیر، الکترودهای نرم سرب را که کلی قیمت داشت دزدیدم و زیر لباسکار دور مچ دستم بستم و از نگهبانی دم در پالایشگاه ردکردم. بعد هم یکراست رفتم بازار صفای آبادان که محل خردهریزفروشی و خرتو پرتهای دست دوم بود. کیلویی شانزده ریال پولش را گرفتم و بدو بدو خودم را رساندم به کتابفروشی ابنسینای مرحوم حسینحقایق که بعضی بیخود میگفتند ساواکی است؛ چرا که بیچاره سعی میکرد هرطور هست کتابش را بفروشد و کتابفروش باقی بماند! الان یادم هست آی باکلاه، آی بیکلاه ساعدی و لالبازیهایش، نکراسوف به نظرم رومن رولان و باغ آلبالوی چخوف و مشتیدیگر را اینطوری صاحب شدم. با پول الکترودهای دزدی.
خیلی تصادفی خبر شدم کتابخانهی باشگاه ایران کلی کتاب خوب دارد. از گورکی و هدایت و چخوف و داستایوسکی و تولستوی، از تسوایک و زولا و شولوخف. یکدورهی مفصل هم آشنایی با فلاسفهی آندره کرسون. گمانم بیست و دو سه جلد، همه ترجمههای کاظم عمادی. تاریخ فلسفهی غرب راسل و خلاصه... هرچه گیرم میآمد، میآوردم خانه و تمام تابستان و تعطیلات طولانی را، روز و شب و ظهر و بعدازظهر، دراز میکشیدم روی زیلو و زیر باد پنکهی سقفی، غلت میزدم و دمر دوام میآوردم، به پهلو میماندم تا آب از چشمم بالش را خیس کند، میغلتیدم و با کتاب روی سینه به خواب میافتادم. دستپاچه بیدار میشدم از خواب و باز... عصر نشده کتاب را تمام میکردم و میبردم و تحویل میدادم تا برای فردا بی کتاب تازه نمانم. هیچ لذتی، حتی دیدن فیلم، را با لذت خواندن عوض نمیکردم. آنموقع هنوز لذت نوشتن را درست و حسابی کشف نکردهبودم. کشف نکردهبودم ممکناست گاهی پای نوشتهی خودت کم بیاوری. گریه کنی، بخندی، بخوابی و بیدار شوی و ببینی هنوز همه چیز همانطوراست که ناگهان لحظهای سُرخورد از مقابل چشمت و پشت پلکهایت رفت. در خستگیها و رویایت رنگ باخت تا لختی بعد، جان تازه بگیرد و دوباره پیدا شود!
*
بار اولی که از دانشگاه بیرونم انداختند چارهای نداشتم جز آن که تغییر رشته بدهم. وقتی دوباره در کنکور دانشگاهها شرکت کردم و منتظر و نگران نتیجهی امتحان بودم، هیچچیز نمیتوانست آرامم کند جز کتاب. در طول دوماه هرچه رمان دو و سه و چهارجلدی سراغ داشتم و دم دستم بود خواندم. خوشههای خشم و فرزندان سانچز و فاجعهی سرخ پوستان آمریکای دی براون چاپ خوارزمی را هم آن لابه لا خواندم. آن ده شب عجیب، ده شب انستیتو گوته، آن کلمهها و آدمها و شعرها و جمعیت ده، پانزده، هزارنفری ایستاده زیر باران...از انقلاب و ریخت و پاشهای ( به وام از مازیار اخوت ) آن، چیزی که بیش از همه به هیجانم میآورد کتابهای جلد سفید بود که هر روز چندتایی تازه توی بساطیهای جلوی دانشگاه پیدا میشد. رمانهایی که تک و توک اسمشان را شنیده بودم. پاشنهآهنین، چگونه فولاد آبدیدهشد، برمیگردیم گل نسرین بچینیم و...کتابهفتههای بیرون آمده از ته انبارهای کتابفروشیهای شاهاباد، همزمان با کتابجمعههایی که شاملو تازه داشت در میآورد و...
هنوز نمیدانستم میشود پیگیر و جدی نوشت، یعنی من هم میتوانم بنویسم. تئاتر میدیدم، موسیقی میشنیدم، شعر و داستان میخواندم و کتاب میدیدم و میخریدم و انبار میکردم برای بعد. برای بعد که همه را در چاه بریزم! بیشتر پولم اندکم بابت کتاب میرفت. دستی هم به ترجمه زدم. کتابی از شفتچنکو یا همچو نامی: فردیت خلاق نویسنده و تکامل ادبیات. نصفو نیمه بردم و نشان عطاء الله نوریان مترجم دادم. هیچ ازش خبر ندارم حالا. نمیدانم زندهاست یا...نمیدانم کجاست. باید بگردم دنبالش. با حوصله خواند و بعداز چند روز کاغذهایم را پس داد و گفت: خوب نیست. دنبالش را نگیر! انگلیسیات بهتر از فارسیات است و در ترجمه این یعنی افتضاح. کتاب ده سالی بعد توسط نازی عظیما ترجمه شد. حتماً ترجمهی خوبی است. دارم اما نخواندهام.
بالاخره اتفاق افتاد. رمانی نوشتم. چندبار حمله کرده بودم و شروع شده بود و هربار در چهار پنج صفحه اول از نفسافتاده بودم و قلم به گوشهای پرت کرده بودم. اما بالاخره اتفاق افتاد. روی کاغذهای نازک روغنی پاکنویس کردم و در پایهی لباس آویز فلزی که همیشه گوشهی هال خانه بود جاسازی کردم. گاهی با ترس، لولهی کاغذها را بیرون میکشیدم و چیزی به آن میافزودم یا چند خط و صفحهای دوبارهخوانی میکردم. نوشتن، آنهم آغشته به همین ترس و دلشوره اتفاق افتاده بود. اینکه هرلحظه ممکناست کسی، کسانی، خیز بگیرند و خودشان را پرت کنند اینطرف دیوار و پیش از آنکه فرصت پیدا کنی تودهی کاغذهای نازک روغنیات را لوله کنی و در جاسازی قرار بدهی، چنگ بزنند به نوشتههایت و...
روزی، در قشم بود یا بندر، دراصفهان یا تهران، یادم نیست؛ روزی پیچ ته پایهی لباسآویز را باز کردم. کاغذها پایین ریختند. همه را بردم پای دیواری و آتش زدم. همانوقت و همان لحظه بود که تصمیم گرفتم دیگر چیزی ننویسم و تا هروقت و هرچندسال که شد فراموش کنم از جهان آن همه شعر و داستان و کتاب آمدهام، شکست خورده بودم. به زانو افتاده بودم و داشتم میمردم.
میگویند همینگوی عادت داشت، یا خودش را عادت داده بود، روزانه و هرروز حداقل ده صفحه بنویسد. میایستاد پای ماشین تحریری که هیچوقت از خود دورش نمیکرد و تتق تق تق...تتق تق تق تق...مینوشت. تایپ میکرد و ادامه میداد.
حالا که فکرش را میکنم به خودم میگویم چه بهتر! چه بهتر که هرچه شعر و داستان بود، همینطور آن رمان را آتش زدم و سوزاندم. چه بهتر که بعداز آن، داستانها و شعرهایم را زندگی کردم. شبهایی که بیهیچ قرار و تمهید قبلی بیدار میشدم و راه میافتادم و تنهایی صدکیلومتر رانندگی میکردم. میرفتم تنها تا به ساحلی میرسیدم. همه و هرچه خانه میدیدم، خاموش و ساکت و خالی بودند. پشتم به خشکی تاریک بود و رویم به آب و موج و وهم دریا. نگاه میکردم به تاریکی خیس، به تاریکی و خیسی...دنبال چه میگشتم؟ کدام گمشده را جستجو میکردم؟ هیچ پیدا نبود. پیدا نبود چه ساعتی از تاریکی است و چندساعت مانده به روشنی. افق آب و آسمان همرنگ بود. سایههایی میدیدم که در هم میلولیدند. داستانی سر هم میکردم. داستانی میگذراندم از سر. به خاطر نمیسپردم. یادداشت بر نمیداشتم. همه یادم میماند و در خاطرم ابدی میشد. تاریکی با موجها میرفت و میآمد و تا زیر انگشتهای پایم را خیس میکرد. ایندم آندم بود که جن دریا بیاید و چنگ بیندازد یقهام را بچسبد و با خودش ببرد. کجا؟ هرجا که خواست، هرجا که بخواهد. ناگهان هوا میلرزید. بخار تاریک تکانی میخورد. اشباحی در سیاهی و خیسی آن ساعت ساحل تکان میخوردند. ماجرای بزرگ، ماجرای جاوید، ماجرای کوچک، ماجرای فرار، کلید میخورد. سایهها، ماهی بهدست از شیب مختصر ساحل چلپ چلپ بالا میآمدند و ماهیهای یکدست و یکشکل را آرام کنارم برزمین میگذاشتند. برمیگشتند به تاریکی تا باز تکرار کنند. فصلی از رمان تمام شده بود. کتاب ورق میخورد. فصل دیگری گشوده میشد. جایی دورتر یا نزدیکتر، خیال انگشتهای تر حناگرفته بر ماسههای خیس و دستهایی که در سفره میگشت، میگشت، میگشت و نشاط باقی میگذاشت، داستانی نو را آغاز کردهبود. خوشا نظر بازیا که تو آغاز میکنی! برای دستانی که در جدال با زندگی از مرگ گذشته بودند، گذشته بودند از خشکیهای بزرگ و به جزیرهای کوچک در انتهای جهان پناه آورده بودند، نوشتن داستان، دم دستترین کارها بود. آسانتر کاری که میشد به انجام رساند. کار آسان و کارهای آسان را اما وانهادم به زمان، به روز و شبهایی که آسان به چنگ آمده باشند! حالیا انگار وقت آسودن نبود. چیزی بیقرارم میکرد. خواب ، برای بیداری بود؛ لختی ماندن که خستگی برود. قایقی باید پیدا میکردم. قایقی پیدا میکردم. ناخدایی، که همراهم دل بسپرد به آب و آبی، به دریا که همیشه مهربان بود با من. قایقی پیدا میکردم و میرفتم تا دورتر جایی که ساحل گم بشود. همه هرسو شمال و جنوب، شرق و غرب، آب بود و آب. میرفتم داخل داستان. با آدمهای همین داستان که دوست داشتم و عمیقاً مشعوفم میکردند. میرفتم زنده، خوشحال، تنها، و میماندم تا تنهایی از سرم بگذرد. تا ترس تمام شود. یاد میگرفتم از ناخدای قایق کوچک که دلی بزرگ داشت.
« حسن برو! برو پسر! فکرکن خودت هستی و خودت! فکرکن این قایق یه کشتی و دریا هم اقیانوسه. هرطرف دلت میکشه. آنقدر فقط که بنزینی داشته باشیم برای برگشتن. آنقدر که بشه برگردیم برو! برو حسن!»
میدانستم تجربهای یگانهاست. خبرداشتم کسی چنین مجالی نیافتهاست. هیچکس این شانس را نداشته که خلوت کند با این خلوت بی انتها. مثل روز هم روشن بود که این تنهایی، خود را، تا این اندازه با هیچکس در میان نگذاشتهاست. پس خود داستان بود که خود را روایت میکرد. من داشتم وسط سطرها دست و پا میزدم. داشتم بر سفیدی سطرها دست میکشیدم. فرصتی که معلوم نبود چهوقت، کی وکجا بتواند تکرار کند. اشباح تاریکی، وهم و گمان، خودی بودند و فصلفصل داستان خود را باز میگفتند.
وقت بازگشت، تا زانو خیس بودم از تری دریا. پا که میگذاشتم بر ماسههای ساحل آدم خود خودم بودم.
« کاش روزی دیگر، کاش از اول...کاش میتوانستم...کاش میشد و میتوانستم...»
شبها، همهی چهارسالی که بهارها و تابستانها و پاییزها، روی تختی، در باغچهی کوچک پشتی خانهمان در ایستگاه پنج فرحآباد آبادان میخوابیدم وقت داشتم نگاه کنم به آسمان تا پلکهایم سنگین شوند. زمستانها به اجبار زیر سقف طارمی میخوابیدم. سردتر که میشد رختخوابم را، در راهروی کوتاه، پشت در طارمی پهن میکردم. نیمهشبها را یادم هست بیدار میشدم. انگار باران باریده باشد. انگار باد دری در دور را تکانتکان بدهد و به چهارچوب بکوبد. کسی در میزد. کسی زنجیری را تکان می داد. جرینگ جرینگ جرینگ! کسی میخواست دری را باز کنم. میآمد و خودش را زیر پتوی من گرم میکرد. میماند تا باد از پا بیفتد. باران بایستد. میماند به وقت تاریکی بیرون. بوی شیر میآمد. بوی سرشیر میآمد. دوچرخه سواری، دیلینگ دیلینگ و خوابآلود میگذشت. تنوری گرم میشد. آب از قالب یخی راه می جست. صبحی پشت شیشه مینشست. آفتاب نزده بیرون میزد. دنبالش راه میافتادم. از کوچهها و خیابانهای خلوت بسیاری میگذشتم تا به مدرسه میرسیدم. جایی روی پلکانی مینشستم. یک پله پایینتر، یک پله نزدیکتر به هم. چهطور میتوانستم شعر را ندیده بگیرم؟ کجایش میتوانستم پرت کنم دور، دور که نباشد با من؟
بارها از خودم پرسیدهام کی این عادت را در من کاشت؟ کی این دانه را در دلم انداخت؟ کی اول بار هلم داد در این جاده بی ته؟ بارها به خودم گفتهام، پرسیدهام از خودم، کی؟ کی؟ کجا؟
باید برمیگشتم و ابر و مه و غبار از رویش پس میزدم و بلند، آنطور که بشنود و آهسته سرتکان بدهد و لبخند بزند بگویم: آه!...من بسیار خوشبختم.
وقتی دوباره )که داستانی دارد پر از آب چشم!( تصمیم گرفتم برگردم، ده سالی را روشن جلوی چشمم مصور میدیدم. میدانستم قرار است جایی، دوباره کنار دریایی، تنها بگذرانم. انگار حکم زندانی را اعلام کرده باشند. انگار بدانم روزها و هفتهها و ماه و سالهای بعدی را، بخواهد یا نه، اینجاست. هرچه کتاب در ساک کوچک سفریام جا میشد برداشتم. گفتم با خودم اینبار یکقدم جلوتر برمیدارم. اینبار مینویسم. مینویسم از همینها که میخوانم. مینویسم از خواندنم. فکرکردم همین است که میتوانم ده سال و بیشتر آینده را دوام بیاورم. از آن بیشتر، تصمیم گرفتم بمانم. وقتی قرار باشد ده سال اینطور بگذرد، چه باک اگر ده سال بعد هم همینطور باشد؟ کجا بروم که مثل ماندنم آسان باشد؟
اکنون که به گذشته نگاه میکنم میبینم تصمیم بزرگ زندگیم همین بوده. همین که دوباره قصد کردهام به شعر و داستان رو بیاورم. تصمیم گرفتم در هر انتخابی، هرچه میخواهد باشد، اگر پای ادبیات در میان باشد، ادبیات را انتخاب کنم. تصمیم گرفتم سرم را عین کرگدن راست بگیرم، شاخم را جلو دماغم نگهدارم و راه بیفتم. پوستم کلفت و کلفتتر باشد. بروم جلو و هروقت به دیواری برخوردم پایش منتظرم بمانم و آهستهآهسته خش بیندازم با شاخ و با پا زمینش را گود کنم و نگران داستان خودم باشم. به جز بر سر داستان باکسی دعوایی ندارم. از کسی کینه به دل برنمیدارم. فقط به دنیای خودم فکر میکنم. به این فکر میکنم که با این هیکل نخراشیده نتراشیده و این چشمهای ریز و این تن تنبل و شاخ بی ریخت، چهقدر و چهطور میتوانم زندگی کنم و از لحظه لحظهاش لذت ببرم به قیمت هیچ. هیچ هم نه...همین چیزی که دارم، منظورم همین شاخ و دم و پوست و هیکل قناس و چشم ریز نزدیک بین و ...است.
نمیخواستم منم منم کنم، شد دیگر! ببخشید. راستی که چه فایده از منم منم کردن! آن هم وقتیکه دنبال این هستم که پای داستانهای خوب این و آن بنشینم و به روزهایی که میگذرند فکر کنم؟ روزهایی که گذشتهاند. روزهایی که میشد خیلی بهتر از اینها بگذرند؛ شیرینتر و شادتر و خاطرهانگیزتر.
تازگیها چیز تازهای هم یاد گرفتهام. خیلی هیجانانگیز و زیباست. اعتراف میکنم قبلاً نمیدانستم. شنیده بودم اما باور نمیکردم. باور نمیکردم میشود از ابتدا، از همان عبارت اول، همان جملهی نخست به جهانی دیگر پرت شد. جهانی که همه چیزش مال خودشاست. چیزی اگر وام گرفته از گذشته و حال تو، برای پرکردن چاله چولههای کوچک و کم عمق بین راهاست. بلندیها و اوجهایش مال فقط ذهن توست نه کس دیگر. لازم نیست اتفاق افتاده باشد. لازم نیست تجربه شده باشد. این تو هستی که در این لحظه و همین حالا، به وقت نوشتن، آن را میسازی و رنگ و بویش میبخشی نه هیچ کس دیگر، نه حتی خودت در گذشتهی دور یا نزدیک و نزدیکتر. نمیدانم این کشفاست یا اختراع. هر چه هست، طوری هست که بتوانم به آن تکیه بدهم و شادتر و شیرینتر به روزها و شبهایی که میگذرند فکر کنم. به آن تکیه میدهم. تکیه میدهم به آن، مثل یک دیوار سنگی مشرف به دریایی، ستونی قدیمی یادبود حادثهای، نخلی اتفاقی در گودالی، کهوری صبور جلوی خانهای، کُناری بی توقع کنار جادهای!
فکر میکنم به همین و سعی میکنم هرشب دو سه خطی تازه بنویسم. روزها هم اگر توانستم حتماً!
شناور تندرو پهلو گرفت و مسافرها پیاده شدند، آمدند که از اسکله بیرون بزنند. دو کارگر حمال، گاری بهدست، از همان دری که کنارش ایستاده بودم داخل شدند و به سرعت خودشان را به در بعدی رساندند. کفرم درآمد. به سرباز نشانشان دادم. سر کوچک کچلش را تکان داد، یعنی که میدانم اما...
« آقا! جناب نگهبان! آقای پشت شیشه! میشنوید؟ یعنی به اندازهی این حمالهای پابرهنه هم قابل اعتماد نیستم؟ گفتم که زود برمیگردم. کاری ندارم بمانم! برای کمک به پیرمرد محترم...اوناهاشان آقا! آمدند. میبینید؟ آن آقای کتو شلواری که کراوات هم زده...»
کشویی پنجره کنار رفت. نگاهش که کردم سرتکان داد و اشاره کرد. تقریباً به دو رفتم سمت دکتر. ایستاده بود و همهی جمعیت رفتهبودند. همراهش، مرد و پسر جوانی از بستگان او، دوربین به دست رو به من ایستاده بودند. یک دستش بالا رفت. حتماً شناخته یا حدس زده بود. بعداز حدود هیجده سال همدیگر را میدیدیم. هیجده سال از آن شبی که در آپارتمانش در ساختمانهای سامان در بلوار کشاورز تهران میهمانش بودم گذشته بود. خودم را در بغلش فرو بردم و گذاشتم بوی خوش بیعطرش در دماغم بپیچد. گذاشتم رنگ قهوهای و کرم لباس و کفش و کراواتش، مزهی پاریس و ریاضیات و سیاست در چشم و گوش و دماغم بپراکند.
« سلام دکتر! چهقدر که دلم براتون تنگ شده بود دکتر! »
« من هم آقای مهندس...من هم یاد شما بودم. گم شدید! رفتید و دیگر...این مدت را تقریبا همیشه در فرانسه بودم. شما چی؟ هیچجا نرفتید؟ ماندید همینجا؟ چند وقت است برگشتهاید به این جزیره؟»
دکتر جوان فیلم برمیداشت. کمی به کارهایش توجه کردم. بعد فکر کردم کار مهمتری دارم. دست لرزان دکتر راگذاشتم روی دستم و آهستهآهسته به سمت در خروجی اسکله رفتیم. ماشین را، کمی دورتر، پارک کرده بودم. باید زودتر میرفتم و میآوردمش نزدیک. دکتر را سپردم به دکتر و پسرجوانترش. وقتی برگشتم، تازه رسیده بودند به سر خیابان. دکتر جلو نشست و فوری کمربند بست. همراهانش، کیف و چمدانها را صندوق عقب گذاشتند. وقتی راه میافتادیم یکی از پشت سر، پدر یا پسر، پرسید:
«تا هتل خیلی راهه؟ »
« من برایتان دو تا سوئیت گرفتم. گفتم شاید دکتر شبها بخواهد...»
با خودم گفته بودم اگر مثل خودم باشد، شبهای حین سفر، آرام ندارد. میخوابد و بیدار میشود. بیدار میشود و از اتاق بیرون میزند. فکر چشمها را نکرده بودم که تازگی خونریزی کردهاند و عمل شدهاند. فکر دست و پای نود سالگی هم نبودم. همانطور یادش آورده بودم که سال هفتاد و چهار از هم جدا شده بودیم. قرص قندها را میدیدم که با ظرافت در لیوان چای میاندازد و به هم میزند.
« تو سفرکانادا، این دستگاه اندازهگیری قند خونم شکست؛ ازکار افتاد. یکی دو هفته نشد کنترل کنم. تو خواب بودم که چشمهام خونریزی کرد. با هواپیمایی به پاریس رفتم، همه به همت دوستان و دخترهایم. بعداز چندبار عمل، هنوز محرومم از خواندن. فکرش را بکن! خیلی کارها را گذاشته بودم برای حالا...برای اینوقت پیری و بازنشستگی. کتابهایی که قرار بود بخوانم، میبینی چه حسرتی گذاشتهاند به دلم اینچشمها؟ برای نوشتن حالا، از ماژیک درشت استفاده میکنم. از این دفترها... اینها را چی میگویند حمیدجان؟»
« سررسید دکتر! »
« بله از این سررسیدها برمیدارم. در هرصفحه چهارسطر مینویسم. فکرکن برای همین ماجرای...گفتم برایت؟ آمدن محیط طباطبایی به دانشگاه تبریر؟»
روی صندلی توی هال کوچک سوئیت اولی نشستیم. قرار شد یکی را پس بدهند. همراهان دکتر فکر کردند اینطور بهتر میتوانند مواظب او باشند. سوئیت دومی کوچکتر بود و توالتش هم ایرانی. مدیر هتل آشناست. حول و حاشیهی هنر هم هست، بیشتر صنایعدستی البته. حرفهای مرا که شنیده مشتاق شده دکتر را، یک نظر هم شده، ببیند. واحد دوم را پس دادم و برگشتم بالا.
« خسته نیستین؟ »
« نه آقا...خسته چی! آبی میزنیم به صورتمان فقط!»
نشستیم دور میز و چای کیسهای با کلوچهی گردویی که از شمال با خودشان آورده بودند خوردیم.
گفتم:
« بابت کتابها ممنون دکتر...مصاحبه را خواندم. آنسوی فراموشی را هم تازه شروع کردهام.»
« میدانید که او، دکتر رادمنش، دایی من بود. به لحاظهایی حق معلمی هم گردنم داشت. هم او بود که کمک کرد بتوانم از لاهیجان بیایم تهران. رفتنم به مدرسه سن لویی هم راهنمایی خودش بود. در آن دوره آخر بیماریاش که شش ماهی طول کشید هر روز سراغش میرفتم. گاهی که نمیشد تلفنی حرف میزدیم و اگر وضعیتی نداشت که بتواند حرف بزند با مهین، همسرش، حرف میزدم. به جرات میگویم هرروز. آنوقت اینها مدعی شدهاند دوماه قبل از مرگش رفته در جلسهی کمیته مرکزی حزب حرف زده و از عملکرد گذشته تشکیلات دفاع کرده! دو ماه قبل...یعنی همانروزهایی که من آنجا بودم، پای تختش. یادم نمیرود که همهی آن ارادتی را که طی سالها به او داشتم یادآور شدم. ازش خواهش کردم به یک سئوال، یک سئوال خیلی مهم، من جواب بدهد. پرسیدم داییجان! در این مدتی که این همه فعالیت کردی و در این همه تصمیمگیریهای مهم حزب نقش کلیدی داشتی و این همه ماجرا پشتسر گذاشتی هیچ وقت شد یک لحظه، حتی یک لحظه، احساس پشیمانی کنی؟ هیچ وقت شد دلت بخواهد جایی از این راه باز میایستادی...از این کوچه یا هرچی... و از راه دیگری میرفتی. در دیگری باز میکردی و به اتاق دیگری وارد میشدی؟ هیچ وقت شد؟»
ساکت ماند و اشاره کرد قرصهایش را بدهند. به نظرم آمد دارد بغضش را فرو میخورد.
« خواندم دکتر...همه را خواندم. عکسها را هم دیدم. همهی صحنههای گذشتن از مرز و رفتن به بیمارستان دولتی آلمان شرقی، قطارها و ایستگاههای اتوبوس، منتظر اجازه ملاقات ماندن...»
« گفت من عمری را با این آدمها گذرانده بودم. انکار بعضی چیزها میتوانست انکار خودم باشد و بود. چهطور میتوانستم رهاشان کنم، با وجودی که خیلی اوقات مخالف بودم. خاصیت ما شرقیهاست. با چیزهایی که بعداز کودتا دیدم، در کشور برادر...کشور برادر بزرگ...نمیتوانستم ولشان کنم اصلاً! گفتم ولی بالاخره...یعنی هیچوقت فکر نکردید راه دیگری هم هست؟ راهی متفاوت! اینموقع بود که به حرف آمد. انگار از روزگار دوری یاد میکرد گفت: چرا...همانموقع... همانموقع که در مجلس، به نمایندگی از طرف حزب در موضوع نفت و مخالفت با هرگونه واگذاری امتیاز به هر کشور بیگانه حرف زدم، دکتر مصدق آمد جلو و گفت: آقای دکتر رادمنش! من هرگز تصور نمیکردم شما تا این اندازه وطنپرست باشید. حالا دیگر مطمئن شدم افراد روشنفکر تابع هر عقیدهای هم که باشند در مواقع حساس به وظایف ملی خود عمل میکنند.......احساس غرور کردم. احساس کردم به تمامی ایرانیام. مال آن خاک و آنجا...به خودم بالیدم که آن مرد بزرگ درتایید من اینطور گفت. و اینهمان وقتی بود که دلم خواست طوری دیگری بود. راه دیگری میرفتم. شاید تنها وقت! »
داشتم فکر میکردم به حرفهای آن رفقای حزبی و خواستم بپرسم خیلی عجیب نیست دکتر اگر بگویند رادمنش دوماه قبلش رفته...»
با صدایی گرفته، همانطور که با فنجان چایش بازی میکرد گفت:
« رادمنش دایی من بود، دایی رضا. هروقت هیجان زده میشد گیلکی حرف میزد. هرچه هیجانش بیشتر بود لهجهاش غلیظتر میشد. در آن بیمارستان، در آلمان شرقی، با وجودی که چندسالی بود از سمتهای رهبری حزب برکنار بود به گیلکی غلیظ گفت من در سیر وقایع زندگی خودم بارها به موضوع فکرکردهام و شکنجه روحی حاصل از این ضعف خویش را کشیدهام. از او که به شدت بیمار بود پرسیدم چرا؟ واقعاً چرا؟ چرا تا این حد محافظه کاری؟ به زحمت آب دهانش را قورت داد. مکثی کرد و گفت: این محافظهکاری نیست. ملاحظهکاری است. در فرهنگ ما شرقیها ثابتقدم بودن حتی به بهای مداومت در راه غلط، ارزش تلقی میشود. البته این وجه فرهنگ در روابط اجتماعی و انسانی خیلی ارزشمند و ستودنی است اما در سیاست...»
هوای بیرون تاریک شده بود که ضبط کوچکم را خاموش کردم و از دور میز برخاستیم. بیرون هتل دستههای عزاداری راه افتاده بودند. سوار شدیم و حرکت کردیم. چه چیز این جزیرهی کوچک میتوانست برای او جالب باشد؟ او که چشمش خوب نمیدید، نمیتوانست به راحتی قدم بزند، و همهجای دنیا، دریاها و بنادر و جزایر دور و نزدیک را دیده بود پیش از این.
« میدانستید این جا قبلا جزء ایالت کرمان بوده؟»
از نگهبانی پلاژ نقرهای رد شدیم. برای فقط دیدن دریا و قدم زدن کنار ساحل باید کلی پول میدادیم. چراغها را نشانشان دادم.
« آنجا لارک است. از لارک تا آنطرف، تا کوههای خصب و خشکی کشور عمان را تنگه هرمز میگویند. این همه که این روزها میشنوید آنجا، همین است. این تاریکی روبه رو. اینطرف هم خود هرمز است. پرتغالیها صد و هفده سال اینجا بودند. هرمز و لارک و قشم و جلوتر، تا بعداز بوشهر حتی.»
نشستیم روی نیمکتی و باد آرام بود. کسی با قلم پا روی کاغذ ماسههای صاف ساحل، چو ایران نباشد تن من مباد مینوشت. دکتر همراه راوی محبوبم عکس گرفت. خواستم از عاقبت امامقلی خان و پسرهایش بگویم، همه را میدانست.
« عاقبت همه آنهایی که خدمتی کردند همین بوده اینجا. هیچ میدانی چهطور شد پیشهوری رفت آذربایجان و آن جنجال و ماجرا را آفرید؟ به خاطر یک سیلی! مثل همان که رم را به خاطر دستمالی آتش زد!»
پیشنهاد کردم سفارش کنیم چای بیاورند.
« چای چرا؟ مگر نمی خواهیم برویم شام؟»
یادم افتاد ناهار، همان مختصر توی هواپیما را خوردهاند و بعد یکی دو کلوچهی عصر. ضبط را روشن کردم و از استانداری کرمان پرسیدم. قبل از آن از هدایت گفته بود. دیداری عجیب و کوتاه در فرودگاه مهرآباد، درست وقتی که همسر رادمنش و نوزادش را برای پیوستن به داییرضا برده بود. سابقهی آشناییشان به سالها قبل برمیگشت، به دیدارهایی در کافه فردوسی در خیابان اسلامبول که پاتوق روشنفکران چپ بود. هدایت آمده جلو و با همان طنز معمولش که میشناخت گفته بود: حاشا به این غیرت، زن و بچه یارو ( منظورش رادمنش بود ) را فراراندی! تعجب کرده بود که چهطور هدایت مهین، همسر دکتر رادمنش را، زیر چادر و چاقچور شناخته است. تعجبش بیشتر شده بود وقتی هدایت بلند بلند گفته بود: دیدار به قیامت! پیشبینی که کاملاً درست از آب درآمد!
سر شام، همه از ماهی و میگو و آبزیهای شمال و جنوب گفتیم. پول میز را دکتر داد. قرار گذاشتیم برای گردش فردا و جلوی در هتل از هم خداحافظی کردیم. آمدم خانه و خیلی زود خوابیدم. نصف شب بیدار شدم و آن یادداشت توی وبلاگ را بار دیگر خواندم. دکتر که شنیده بود احساساتی شده بود و به ارسام جوان که مطلب را در گوگل جستجو پیدا کرده بود گفته بود جوابش بگذار برای صبح. تصمیم گرفته بود صبح به من زنگ بزند. گفته بود الان هیجان این نوشته نمیگذارد درست حرف بزنم، باید آماده کنم خودم را. اما کار از دستش دررفته بود و ارسام جوان پیغام گذاشته بود برای من و من هم بلافاصله تلفن زده بودم. همانوقت بود که گفت میآید قشم. هرچه اصرار کردم من بروم تهران گفت نه. گفت میآید مرا ببیند. بعدها، همین دوسه روزی که اینجا بود چند بار گفت که همیشه از حادثه استقبال میکند. میرود تو دل ماجرا. اگر بداند یا حدس بزند یا شک کند یا...حتماً پیشدستی میکند، به عادتی قدیمی. حالا آمدهبود و رفته بود بالا و خوابیده بود روی تخت خودش در حداکثر هزار و پانصدمتری من، بعداز هفده یا هیجده سال. کمی دور در آن وقت و خیلی نزدیک در حالا!
صبح، بعداز صبحانهای که خوردند و چایی که باهاشان نوشیدم راه افتادیم. من و او رفتیم که دوری دورتر بزنیم. دکتر و پسرش شوق خرید و بازارگردی داشتند.
« میبینید دکتر! تا همین چندسال پیش همه طول این راه را خاک ریخته بودند، دریا را برده بودند پشت سنگر! حالا دیگر جنگ تمام شده، هنوز هم جنگ تازهای شروع نشده! »
« کرمان را ایالت میگفتند. حوزهاش تا همینجا میرسید. اما من نیامده بودم قشم. وقتی حکم استانداری را گرفتم فکر کردم چه کار کنم؟ کرمان را اصلاً نمیشناختم. آنموقع مقالههایی مینوشتم گاهی و در مجلهی خواندنیها چاپ میکردم. یادم افتاد چند سال قبل ده دوازده مقاله از کسی خوانده بودم در بارهی کرمان. عنوانش یادم بود: کرمان کور! نویسندهاش را یادم نیامد. زنگ زدم دفتر مجله و خواستم برایم بگردند و پیدا کنند. دو ساعتی بعد خبر دادند نویسنده آن مقالات، شخصی است به نام حسن طباطبایی از بم. دبیر دبیرستان است. بلافاصله رفتم تلگرافخانه و حکمی به این مضمون به کرمان فرستادم: آقای حسن طباطبایی دبیر دبیرستانهای بم! مطابق این حکم واز این تاریخ به سمت رییس دفتر استانداری کرمان منصوب میشوید. لازم است هرچه سریعتر خودتان را به استانداری معرفی و انجام وظایف خود را آغاز نمایید!»
« خودتان هم کیف میکردین از این کارها نه؟ بیچاره طباطبایی، چه آشوبی در دلش راه انداختید!»
نشسته بودیم روی نیمکت چوبی در محوطه غارهای خوربس. مردمی گروه گروه میآمدند برای تماشا. سلام میکردند و لبخند میزدند. یکی آمد جلو و خواست عکسی از او و همسر و فرزندش بگیرم. شرط کردم که او هم از ما عکسی بگیرد. دوربین را دستش دادم و نشستم کنار دکتر.
« باور کن در آن مدتی که کرمان بودم این مرد، این مرد شریف، همین حسن چه کمکهایی که نکرد. دبیر تاریخ و جغرافیا بود و کرمان و مردمش را خوب خوب میشناخت. دریایی تواضع و دانش و مهربانی... روزی به حسن گفتم برویم! گفت کجا؟ گفتم خبر شدم انجمن خیریهی فرح پهلوی کرمان شده ناندانی یکی دو نفر و به این بچههای یتیم و بیچاره هم رحم نمیکنند. برویم سر در بیاوریم! گفت اجازه بدهید ظهر برویم. منهم شنیدهام جناب استاندار اما...این چند ساعت را هم صبر کنید و با کسی هم حرفی نزنید! مسول انجمن سرهنگ بازنشسته ارتش بود یا شهربانی یا...هرچه بود از آن آشغالهای تمام عیار بود.»
جوانی دوربین بدست سمت ما آمد. خواست واسطه خیری بشویم به نگهبان بگوییم اجازه بدهد همراه معلولش سوار ماشین داخل محوطه بشود. زنگ زدم به دوستم که مدیر میراث فرهنگی جزیره است. گفتم و گوشی را به نگهبان رد کردم. حتماً خود نگهبان به فکرش رسیده بود. لابد حدس زده بود این موهای سفید و خاکستری...درست حدس زده بود. جوان عکس گرفت و اشاره کرد اتومبیل پیکان، زن جوانی را که صندلی عقب نشسته بود تا زیر درخت های محوطه جلو ببرد.
« وقتی رسیدیم حدود ساعت دو بعدازظهر بود. بچهها وضعی داشتند که نگو. چندتاییشان با توپی که از پشم و پلاستیک و پارچهی پاره درست کرده بودند بازی میکردند. بقیه، لخت و کثیف و کچل در اتاقها پخش بودند و از گرسنگی حال تکانخوردن نداشتند. دادم در آمد آقای مهندس! باور کن دادم در آمد. گفتم حسن چه کنیم؟ چه کنیم با این پست فطرتها حسن؟ میبینی بچهها را؟ همینوقت خود طرف پیدا شد. شروع کرد به چاپلوسی. جلو افتاد و مرتب حرف زد. گفتم بروید بمیرید شما. همین فردا از این شهر بروید! بروید و پشت سرتان را هم نگاه نکنید! همانطور زبان ریخت و قربان قربان کرد. در اتاق بزرگ ساختمان، بچهها روی موکت کثیف و لخت، بیحال نشسته و درازکش، افتاده بودند. روی دیوار تصویر ولیعهد بود در باغ نمیدانم کدام کاخ. با کتو شلوار و کفش و جوراب پهن شده بود روی چمن. ماموری خبردار آنطرف و پرستاری نزدیکتر ایستاده بودند. قطارهای اسباب بازی روی ریلهای دایرهای جلویش چیده شده بود. ناگهان خشمم طغیان کرد. گفتم: کدام احمقی اینرا گذاشته اینجا؟ بیاورید پایین. زود بیاورید پایین. مردک رییس، اول به التماس گفت و کمکم لحنش را عوض کرد. به زبانی گفت که باید مواظب دستوری که میدهم باشم. اشاره کرد که تصویر ولیعهد است و...
دوباره سرش داد کشیدم و خواستم همین حالا که اینجا هستم تصویر پایین آورده شود. میدانستم که نیمساعت دیگر در دفتر رییس ساواک کرمان خواهد بود. میدانستم سرو صدای کاری که کردم تا همین چند ساعت دیگر سراسر کرمان و آنورتر و پایتخت را خواهد پوشاند. کاری بود که شروع کرده بودم و باید پیش میبردم. عصر در رادیو استان از مردم کمک خواستم. خواستم از 5 ریال تا هرچه که میتوانند برای تجهیز و تکمیل انجمن خیریهی کودکان کرمان کمک کنند. بانک تلفن زد و از سیل اهدا کمکهای مالی و جنسی خبر داد. شب نشده، پول فراوانی جمع شد. اما از طرفی اتفاق دیگری افتاد. سرشب از تهران زنگ زدند و رییس دفتر دربار خبرداد شهبانو برای ادای پاره ای توضیحات مرا به مرکز فراخواندهاند. باید هرچه زودتر میرفتم. کارها را به حسن و دیگران سپردم و راهی تهران شدم. صبح، طبق قراری که گذاشته بودیم به دفتر فرح رفتم. نشسته بود پشت میز بزرگش. اخم کرده بود و ساکت، از این سیگارهای باریک و بلند میکشید.»
اشاره کردم به جوان نگهبان. خواستم اگر دارد بطری کوچک آب معدنی بیاورد و پولش را بگیرد. نداشت یا نیاورد.
« طوری صدایم کرد و گفت آقای دکتر، به جناب شاه چیزهایی گفتهاند که فهمیدم کار، کار ساواک است. پرسید: آیا روز گذشته به مجموعهی انجمن خیریهی فرح در کرمان تشریف بردهاید؟ گفتم: بله. گفت: خب آنجا را چهطور دیدید؟ لطفاً راحت باشید! من به ایشان گفتم که این حرفها که گزارش شده صحت ندارد. حالا شما بگویید لطفاً. گفتم: از من میپرسید آنجا را چهطور دیدم؟ در یک کلمه بگویم، بیافرا! بیافرا شهبانو! با تعجب گفت: چهطور آقای دکتر؟ توضیح دادم و جزئیاتی که دیده بودم را مبسوط گفتم. ساکت ماند و گوش کرد و در آخر فقط بلندبلند گفت و تکرار کرد: عجب! عجب!
در آخر پرسید: خب این جریان پایین آوردن عکس ولیعهد چه بوده؟ این که دیگر صحت نداشته؟ داشته؟ گفتم: هرچه به عرض شما رساندهاند احتمالاً درست است. باز متعجب پرسید: خب آخر...؟ سر درنمیآورم! گفتم: آن آقا برداشته تصویر بسیار بزرگی از ولیعهد را در لباسی نو و گرانقیمت، در حالی که روی چمن محوطه کاخ نشسته و دوسه نفر به خدمت ایستادهاند، در حالی که با اسباب بازیهای عجیب سرگرم است روی دیوار اتاق گذاشته. در حالی که در همان اتاق، بچهها، گرسنه و بیلباس و بیمار، روی موکت فرسودهای منتظر غذای مختصری هستند شکمشان سیر شود. شهبانو فکر نمیکنند این بچهها، وقتی بزرگ شدند و البته اگر بزرگ شدند، از آن تصویر، تصویری که پادشاه آیندهشان را نشانشان میدهد، چه خاطرهای با خود همراه خواهند داشت؟»
صدایی که برای خودم هم غریب بود از سینهام بیرون دادم. تازه فهمیدم نمیدانم چند دقیقه است نفسم را حبس کردهام. نگاهم به دهان دکتر دوخته شده و به نظرم...به نظرم...
« دیدم که سیگار از دستش افتاده و قطرهای اشک از پهنای صورتش پایین میچکد. آرام و آهسته، دست پیش برد و گوشی تلفن را برداشت. نمیدانم از آنطرف چه گفته میشد. اطمینان دارم خود شاه بود. گفت: شما خیالتان از بابت موضوع کرمان و عکس ولیعهد راحت باشد. اتفاق بدی نیفتاده. شب برای شما مفصل توضیح خواهم داد. گوشی را گذاشت و رو به من گفت: چه کنیم آقای دکتر؟ چه کنیم؟ لختی صبرکردم و شمرده و آرام گفتم: شما باید آدمهای خوب بگذارید سر کار. اینهمه آدم خوب هست. در همین کرمان چه کسانی که...چه آدمهای دلسوز، درستکار، با ایمان، از خانوادههای اصیل...خواست شخصی را معرفی کنم. گفتم به چشم. میدانستم بیفایده است. میدانستم سیستم بیمار، تشکیلات آلوده، ساواک، کاغذبازی و باندهای قدرت نمیگذارند کسی بیاید و اگر آمد نمیگذارند کار کند و اگر کارکرد نمیگذارند ادامه بدهد و بماند و اگر...خواست بروم پیش نمیدانم کی که مسئول تدارکات انجمن خیریه بود و هرچه لازم هست بگیرم و به کرمان بفرستم. چیزی لازم نبود. حسن از کرمان خبر داده بود مردم تا پاسی از شب گذشته، جلوی شعبه بانک ملی ازدحام کرده بودند و در پرداختن همان پنج ریال و بیشتر و بیشترها، از هم سبقت گرفتهاند. یکی پتو آورده، آن یکی تخت و چراغ و ظرف و لباس...یکی غذای یک هفته بچهها را به تن گرفته، آن دیگری...»
نگهبان بطری آب معدنی و لیوان به دست جلو آمد. دوربین خودم را دادم دستش و خواستم عکسی از من و دکتر بردارد. پشت سرمان غارهای خوربس بود. به قراری که شنیدهام زمانی عبادتگاه بوده. قبرستانی وسیع، با سنگهای کوچک، بینوشته و نشان، پشت ردیف درختهای آنطرف خیابان است. میگویم این جا دکتر، روزگاری آباد بوده. شهری بوده حتماً در این نزدیکی. با این قبرستان...شاید زلزله شده...شاید بیماری، چیزی، شاید هم حاکمی نا عادل...میگوید جای خوبی است. تمیز است. مرتب است. حالا دیگر برویم. باز بیاییم. دکتر و ارسام جوان هم بهتر است ببینند اینجا را. آنها را از جلوی مجتمع تجاری نوسازی بر میداریم و به رستوران کوچکی میرویم.
ناهار غذای دریایی خوردند. از من هم خواستند ماهی یا میگو انتخاب کنم. میگویم ماهی هیچ زمانی انتخاب اولم نیست. خورش سبزی را ترجیح دادم. بردمشان تاجلوی هتل. عصر، دور همان میز داخل سوئیت، خاطرات دورهی ریاست دانشگاه تبریز او را مرور کردیم. همه را در مصاحبهاش با علیدهباشی در بخارا خوانده بودم. باز هم شنیدنی بود. ضمن بازگویی، از جادهی اصلی به درگهان رفتیم. ما، من و خودش، در ماشین ماندیم. بعد پیاده شدیم. شکل و شمایل بازارها را دید و از همه چیز مجتمعهای تجاری آنجا پرسید. از قیمتها و اجاره و سرقفلی و...در آستانهی نود سالگی چی را دارد بررسی میکند؟ چی برایش اهمیت دارد مگر؟ هیچ علاقهای به خرید هیچ چیزی نشان نمیداد. روی صندلی نشستیم و خلاصهای از هرچه به نظرم آمدم تعریف کردم. جملهای، عبارتی، داستانی خرد و خاطرهای...گذاشت حرف بزنم. گذاشت از این هیجده سالی که هم دیگر را ندیده بودیم بگویم. از اینکه چرا اینجا را، این جزیره و دریا و آن خشکی بزرگ و همه چیزش را دوست دارم گفتم. گفتم حالا...بعداز مدتها...من، فقط همین من این شانس را پیدا کردهام که اینجا باشم و اینجا...همین خشکی کوچک وسط دریا، فرصت پیدا کرده یکی مثل من را داشته باشد...گفتم این حادثهی خوبی برای هردو ماست. با دو دست عصایش را راست مقابلش نگه داشت و به راهرو پر زرق و برق مجتمع، به پله برقیها که میرفتند و میآمدند، به پوسترها وتابلوها، به آدمها و اشیاء نگاه کرد. گوش میداد یا چیزی به خاطر میآورد؟
« وقتی جلسه شورای تامین تبریز برای رسیدگی به وضع دانشجویان معترض و زندانی تشکیل شد و تازه دو روز بود به آنجا رفته بودم اتفاق جالبی افتاد. تیمسارهای مدال و قپهدار ردیف دور میز نشسته بودند. از ساواک و شهربانی و ارتش و...
قبلاً فرصتی دست داده بود و دور از چشم اینها، به کمک افسر وظیفه شریف و جوانی که حقوق هم خوانده بود، از محتوای پروندهها خبر شده بودم. از همه جالبتر، موردی بود که کتاب زردهای سرخ را به عنوان مدرک جرم در پرونده دانشجویی ضبط کرده بودند. وقتی همه حرفهای همیشگیشان را زدند و تکرار کردند و از خطر سرخ و همسایه شمالی گفتند به دفاع از دانشجویان حرف زدم و خواستم هرچه زودتر همه را آزاد کنند. آنها باز هم اعتراض کردند و روی حرفهای خودشان پا فشردند. صدایم را بلند کردم و گفتم: آقایان من از طرف شخص شاه انتخاب شدهام برای ریاست این دانشگاه. آمدهام که بحران چندماهه را حل کنم. بحرانی که اصلاً بحران نیست. شما بحرانش کردهاید! وقتی دانشجویی را به جرم اعتراض به فساد اداری و بیسوادی استادان عهد بوقی دستگیر میکنید و به زندان میفرستید...همینوقت یکی، به نظرم رییس شهربانی اعتراض کرد و دوباره از خطر سرخ گفت که در دانشگاه رخنه کرده. دیدم وقتش رسیده. گفتم: آقای محترم! من این پرونده های شما را مطالعه کردهام. آخر چهطور میشود دانشجویی را به جرم خواندن کتابی زندانی کرد در حالی که نویسنده یا مترجم همان کتاب، به عنوان رییس دانشگاه همان دانشجو، دارد جلوی شماها آزادانه سخنرانی میکند؟ آن وقت کتاب زردهای سرخ را که سالها پیش ترجمه کرده بودم و به چاپ سیزدهم رسیده بود از لای یکی از پوشهها در آوردم و نشان همه دادم. غلغلهای شد، و البته خیلی کارگر افتاد. توضیحات مفصلش را در آن مصاحبه دادهام. خواندید که؟»
فردا در مجال تماشای ساحل جنوبی جزیره از نوجوانیاش گفت. از تجربهی عجیب مدرسهی دارالفنون. سری زدیم به غارهای خوربس و روی همان نیمکت نشستیم. جوانترها رفتند که داخل غارها را ببینند و عکس بگیرند.
گفتم: « لابه لای نوشتهها، مرتب از سعدی شعر آوردید، یعنی بیشتر از باقی.»
آرام سر تکان داد و تایید کرد.
« به خاطر استادم؛ محیط طباطبایی. چه مردی! چه احاطهای! چه تواضعی!»
به مردم، به جوانهایی که دستهدسته شیب کوه را بالا میرفتند، به سرو صدای بچهها، به فیگور آدمها موقع عکس گرفتن، به چند درخت نخل دور و قبرستان بیسنگ آنطرف، به چی نگاه میکرد؟
« دانش آموز دبیرستانی بودم، رشته ریاضی. دورهی اول را در مدرسه سن لویی تمام کرده بودم و اوضاع فارسی حرف زدن و نوشتنم خیلی بد بود. ظهرها، به لحاظ فاصلهی زیاد، به خانه نمیرفتم. وقت نهار حیاط مدرسه ساکت بود. درختها و پرندهها. گاهی میدیدم پنجرهای در گوشهای دنج باز میشود و دستهایی آرام، دستمالی را میتکاند. نان خردههایی برای یاکریمها و گنجشکها. پنجره بسته میشد و تا فردا...باز همان. روزی راه افتادم صاحب دستها را بشناسم. کسی نبود جز سید محمد محیط طباطبایی. کسی که بعد از آن دیدار همیشه و تا پایان استاد صدایش میکردم و به راستی استاد بی نظیر ادب فارسی بود. او با خوشرویی مرا پذیرفت و روزها و هفتهها و ماههای بسیار راه و رسم فارسی نوشتن و کتاب خواندن را یادم داد. هروقت انشاء یا مطلبی مینوشتم و میخواند وخوشش نمیآمد ساکت میماند. اصرار میکردم چیزی بگوید، نظری بدهد. فقط این را میگفت: بهتر از این هم میشد نوشت. فقط همین، بهتر از این هم...طوری شد که منِ دانش آموز رشته ریاضی که بالاترین رتبه را در امتحانات سراسری کشور به دست آورده بودم، توانستم در ادبیات هم سری توی سرها بالا بیاورم و شدم معاون انجمن ادبی دارالفنون! این مراوده با استاد اما دیری نپایید. من برای ادامه تحصیل به فرانسه رفتم و از آن دوران سالها گذشت. روزی در تابلوی اعلانات دیدم که انجمن ادبی دانشگاه به رسم هرهفته جلسه سخنرانی دارد و اینبار از استاد سیدمحمد محیط طباطبایی دعوت شده تا در باره ی اشتراکات نظریه ملاصدرا و انشتین سخنرانی کند. یادم به آن بعدازظهرهای حیاط پردرخت دارالفنون افتاد و دستهایی که در سایه و سکوت بعداز ناهار دستمال نان خردههایش را برای پرندهها میتکاند. به آن مراتب چند سالهی شاگردی و ارادت. با خودم گفتم وقتش است. همین حالا و همین جا وقتش است.
به دکتر عبدالحسین نوایی که رییس دانشکده ادبیات...»
« چه آدمهایی جمع شده بودند آنجا دکتر! »
« بله...جمع شده بودند. کار میکردند و خوب هم کار میکردند.
گفتم حسین! در بارهی ملاصدرا در کتابخانه دانشگاه چیزی داریم؟ رفت و خبر داد و
آورد. در فاصلهی چندروزی که به سخنرانی مانده بود همه را خواندم. انشتین را میدانستم
اما درباره ملاصدرا...دیدم بله. در نظریههای این دو نفر تشابهاتی هست. در باره
نیروهای موجود در کائنات که به یک نقطه توجه دارند یا از یک نقطه عزیمت میکنند...
روز موعود رسید. خواستم بروم فرودگاه استقبال، منصرف شدم. ترجیح دادم همه چیز روال عادی خودش را طی کند. رسم این بود که انجمن ادبی که توسط دانشجویان خیلی خوب دانشگاه و گروهی از همانها که در اعتراضهای سال قبل دستگیر و زندانی شده بودند اداره میشد، اساتید را دعوت میکرد و به صورت پروتکل، در جلسهی سخنرانی، نخست رییس دانشگاه صحبت مختصری در معرفی میهمان و موضوع سخن میکرد و بعد از استاد دعوت میشد پشت تریبون قرار بگیرد و سخنرانی خود را ارائه نماید. آن شب هم به رسم معمول نخست پشت میکروفن قرار گرفتم. منتها در جهت اجرای برنامهای که در نظر داشتم قدری مبسوطتر به موضوع پرداختم. از استاد هم گفتم که ارادتی دیر پا به ایشان دارم و تسلط وی را بر عرصههای مختلف ادبیات و فلسفه ستودم. وقتی از او دعوت کردم در جایگاه سخنرانی قرار بگیرد قلبم تاپتاپ میتپید. فکرش را بکنید، خودم به عنوان رییس دانشگاه آنجا بودم. در جمع دوسه نفری دانشجویان و اساتید و آدمهای فرهیخته، و آنوقت مثل همان دانشآموز دورهی دبیرستان دارالفنون، استاد مهربان و متواضع و بی نظیرم را روبه روی خودم میدیدم.
استاد، بعداز سکوتی کوتاه، شروع به سخن کرد. گفت جای تعجب است برایش که میبیند جناب رییس دانشگاه که طبق گفته دکتر نوایی تحصیلات ریاضیات دارند اینطور فصیح و شیرین، فارسی سخن میگویند و کنجکاو بوده بداند ایشان، یعنی من، کجا این فارسی سلیس و فصیح را آموخته اند.
دیدم وقتش همین الان است و نه حتی یه ثانیه دیگر. دست بالا آوردم و از همانجا، ردیف اولی که نشسته بودم، بلند طوری که جلب توجه کند گفتم: اجازه میدهید استاد؟ اجازه میدهید؟ عرضی دارم!
رفتم و کنار او ایستادم. آرام و شمرده گفتم: اجازه میخواهم داستانی را در ارتباط با پرسشی که در ذهن شما شکل گرفته روایت کنم. آن مرد بزرگ، که بوی پدری و آموزگاری و فرهیختگی را توامان در فضا میپراکند کنارتر ایستاد و سراپا گوش منتظر ماند.
آنوقت من بودم که مجال پیدا کردم یکبار دیگر همهی آن سالهای دبیرستان، آن دستمال و خردههای نان و گنجشگها و کتابها وشعرها و انشاءها و نوشتهها را مرور کنم. گفتم که خطاب آن استاد به آن دانشآموزی که از یکی از روستاهای گیلان به تهران آمده بود، وقتی ضعفی در نوشته او میدید این بود: بهتر هم میشد نوشت. گفتم که هیچگاه تلخی نکرد. هیچوقت فخر نفروخت. هیچوقت چین به ابرو نیاورد و اخم نشان نداد. گفتم که...
در آخر، دیدم که استاد ایستاده بیحرکت و به حرکت دست و دهان و سر و تن من خیره نگاه میکند. دیدم سالن در سکوتی منتظر شاهد شروع حادثهای است. اینطور بود که نفس پیدا کردم و گفتم: بله استاد! آن مرد متواضع و معلم مهربان و ناخدای دریای علم و ادب شما بودید و آن دانشآموز از روستا آمدهی مشتاق آموختن که عاشق دست و دستمال بخشنده شما شده بود و مشتاق شنیدن صدای جهان زیبای هنر از دهان شما من بودم. حالا هم اجازه میخواهم قدم پیش بگذارم و جلویتان زانو بزنم و دستتان را ببوسم. این را گفتم و دوقدم به سمت او برداشتم. دست دراز کردم که دستش را بگیرم که ناگهان...صدای خس خسی از سینهاش بیرون داد، سر بالا گرفت، راست ایستاد که نیفتد، دست باز کرد و خواست عقب برود که با همه تحملی که یکجا در خود جمع کرده بود و در قلب و سینهاش حبس نگهداشته بود از پشت به زمین افتاد.
حال من هم بهتر از او نبود. شاید اگر روی آن صندلی و روبه جمعیتی که رفت و آمد میکردند ننشسته بودم، شاید اگر بوی پدر و معلم و دوست و پیر و مرادم را در آن نزدیکی نزدیک نمیشنیدم از نفس میافتادم و بیهوش میماندم.
از باقی داستان میگذرم که چهطور دکترها به کمک استاد آمده بودند و او را سر حال آورده بودند. از این که اصرار کرده بودند با توجه به آشفتگی وضعیت سالن و حاضران آن شب، سخنرانی به فردا موکول شود. استاد اصرار کرده بود: نه همین امشب. میخواهم حرف بزنم.
« فقط اینرا میگویم که دستم را گرفت. به سالن برگشتیم و پشت میکروفن قرار گرفت. رو به جمعیتی که حالا دیگر ساکت شده و مشتاق آغاز سخن بودند گفت: همین را میگویم دوستان! میخواهم همین را بگویم! میخواهم بگویم و بلند هم بگویم که امشب و اینجا، مزد یک عمر معلمی خودم را گرفتم.»
راه افتادیم. دستم را نگه داشتم که دکتر دست بگذارد بر آن و قدمقدم آهسته برویم تا نزدیک ماشین. سوار شدیم و به سمت قشم راندم. بین راه، چند بار سرعت کم کردم. کنار گرفتم. سیر دریا را تماشا کردم. شیشه را پایین دادم و گذاشتم باد به داخل بوزد. بازهم دریا بود. دستش را فشار دادم. خواستم بداند چهقدر خاکستری حضورش را دوست دارم. خواستم بگویم...نگفتم. هیچ نگفتم. رو به سمت باد گرداند و گفت: با این چشمها دیگر نه، نمیتوانم خوب ببینم. اما معلوم است که دریاست.
آهسته گفتم: « شما نیاز به دیدن ندارید دکتر. شما قبلاً همه چیز را خوب دیدهاید. هرکاری دلتان خواسته انجام دادهاید. اما برای این که مطمئن باشید بله. اینهمان جایی است که میشود از تنگهی هرمز گذشت و قاطی دریا شد و تا اقیانوس شنا کرد.»
* این مقاله در شماره اخیر فصلنامه سینما و ادبیات در آمده است.
نام راوی محبوب من، دکتر هوشنگ منتصر کوهساری است.
بعداز دو سه هفته قول و قرار، بالاخره جور شد و امروز به همراه دوستان باستانشناسم، دکتر دشتی زاده و جناب پیرمرادی، به جزیره هنگام رفتیم. آنها میخواستند دور و بر جزیره را بررسی کنند و احیاناً آثار زندگی انسانهای اولیه را کشف کنند و من میخواستم لوکیشنهای رمان تازهای را ببینم که در دست نوشتن دارم و ماجراهایش همه در جزیره هنگام میگذرد.
ساعت هشت راه افتادیم و یک ساعت بعد اسکله
کندالو بودیم. راننده، خلیل پاروکش، از جملهی هشت سال اسیران جنگ بود. سیزده یا
چهارده ساله بوده که داوطلبانه به جبهه رفته و بعداز یکسال اسیر شده و تا پایان
جنگ در اسارت به سر برده. در طول راه، رفت و برگشت، به اصرار زیاد ما، کوتاه
کوتاه، خاطراتی از جنگ و جبهه روایت کرد. به چندبار پیشنهاد من که حاضرم در نوشتن
خاطراتش، بی هیچ مزد و مواجب، کمکش کنم علاقهای نشان نداد و گفت: برای خدا و دل
خودم اینکار را کردم و نه هیچچیز و هیچکس دیگر. از کاری که کردم راضیم و ده بار دیگر هم که پیش بیاید
تکرارش میکنم.
شانس نوشتن داستانهای خلیل پاروکش، هنوز وجود دارد. من هم حاضرم. شاید روزی اتفاق بیفتد. بگذریم. همین که تا پایان امروز با ما بود غنیمت بود. حتی آمد تا خود هنگام. ماشیناش را گذاشت در اسکله کندالو و آمد آنجا که تنها نباشیم و الحق آشناییهایش خیلی موثر افتاد.
اهالی هنگام اغلب شیعهاند و این ویژگی مهمی است.
به محض رسیدن به آنطرف، سری به بازار صنایع دستی آنجا زدیم که زنها و دخترها ادارهاش میکردند. صندلیهایی گذاشتند روی ماسههای ساحل، نزدیک جایی که یک لاشهی متلاشی شده آهنی افتاده بود. گفتند بقایای یک کشتی انگلیسی است که سال ها پیش، به گل نشسته است. شاید آهنی آهنی هم نبود. به هرحال چیز زیادی ازآن باقی نمانده بود که دیدنی باشد. با این حال قایقهای گردشگران تا کنارش میآمدند و ملت، چریک چریک، عکس میگرفتند.
گپ و گفتی کردند دوستان من با اعضای شورای هنگام. دکتر دستی هم در گردشگری جزیره دارد و حداقل می تواند پیامهای مردم را به گوش مسئولان برساند. بعد راه افتادیم و من کار خودم را دنبال کردم. عکسهایی گرفتم از بقایای ابزار تعمیر لنج. وینچ بزرگ آهنی که گویا تاریخ 1860 رویش حک شده بود. یکی از بچههای خوب هنگام موتور سیکلتی آورد و در اختیارمان گذاشت دور تا دور جزیره را بگردیم ( در هنگام خودرو، حداقل از نوع سواری و شخصیاش، وجود ندارد.). از این بهتر نمیشد. سه نفری رفتیم. گشتیم و این شامهی تیز دوست باستانشناسم کارگر افتاد و بعداز یکی دوبار رفتن و دور زدن و دیدن، جایی ایستاد. جایی که بقایای یک سنگچین در دریا پیدا بود. شاید دامگهی برای صید ماهی به روشهای ماقبل تاریخی! سنگهایی را غلتانده و در آب انداخته بودند و قوسی ساخته بودند. آب که مد میشده، ماهی در این طرف قوس سنگی شنا میکرده و در جزر، آب از او می افتاده. از سوراخهای لابه لای سنگها آب خالی میشده و پایین میرفته. می مانده ماهی زیاد و ماهیگیران گرسنه با نیزهها و هرچه که داشتند!
چند لقمهای نان و ماهیِ تُن خوردیم و جان گرفتیم. اولین بار بود در یک سایت تاریخ ثبت نشده به سر میبردم: جایی که ممکن بود یکصد هزار سال پیش یا قبل از آن انسانهایی زندگی کرده باشند، آمد و رفت داشته باشند، ابزار ساخته باشند، عشق ورزیده باشند، همدیگر را به اسم و علامت و تکان دست و سر صدا زده باشند و صداشان حالا در فضا معلق مانده باشد...
دکتر نشانم داد دنبال چه نوع ابزاری بگردم؛ ابزار سنگی برای بریدن و جدا کردن چیزی از چیزی، شاید پوستی از استخوانی یا...
گشتم و گشتم و بعداز ساعتی، از بین هزاران تکه سنگی که زیر چتر تاریخ افتاده بودند و به خاک جزیره چسبیده بودند تکهای پیدا کردم. صدا زدم دکتر! دکتر! وقتی آمد به شوخی گفتم:
« پیدا کردم! ابزار سنگی رییس قبیلهشان را پیدا کردم.»
تکهای کوچکتر از یک کف دست. با همان علائم و نشانههایی که دکتر گفته بود. از شرح این میگذرم که چه هیجانی از خود نشان داد، از این که ناباورانه نگاهم کرد و سنگ را از دستم قاپید و به زیر و بالایش دقیق شد. انگار همین الان رفته باشد به کلبهی آدم یکصد و پنجاه هزار سال پیش و آن را کنار لاشهی ماهی یا مرغ یا چهارپایی دیده باشد؛ در حالی که خونی است و صدای نفسنفسزدن مرد شکارچی، هوای کلبه را به لرزه در آورده و زن، زنی، مردش را می ستاید! کلبه یا هرچیز دیگر، هرجایی که نمیدانم چهطور او را از باد و باران و آفتاب امان میبخشیده.
مغرور از تماس دستم با سنگ دوران پارینه، گوشهای نشستم. لب صخرهای رو به دریا و پشت به جزیره و سایت و سنگ و کلبه و مرد شکارچی. موسیقی ملایمی در گوشم بود، آبی دریا مقابلم.
فکر کردم بد نبود اگر میشد تکه زمینی از خودم داشته باشم در همین نزدیکیها، همینجا که آدم آن دوران، معلوم نیست به چه دلیلی انتخاب کرده و بساط زندگی بر زمین انداخته، با زن و بچه هایش! شاید آن موقع زن و بچهای در کار نبوده. شاید همه تنها بودند. مثل حالای من که دور از زن و بچه این جایم! زمینی داشته باشم و خانه ای بنا کنم و آن راها که دوست دارند، آن ها که دوستشان دارم را به کلبه ام فرا بخوانم؛ میهمانان روز و شب!
دراز کشیدم و روی همان تیزیهای پراکنده زمین پشت گذاشتم. پیانو آرامش میبخشید و دریا پایین و نزدیک بود. آهسته آهسته باد هم آمد، با شوری اندکی که بر روی و موی و ابرو مینشاند. پلک برهم گذاشتم و گذاشتم مرد پارینه سنگی در تنم حلول کند. با خیال زنی که دوست داشته، ترسی که می شناخته، غمی که...
خوابم برد. لحظههایی یا دقایقی یا ساعتی. وقتی بیدار شدم، وقتی به صدای پیانو بیدار شدم، بیاختیار انگار، تکهی پایانی شعر مهدی اخوان ثالث بر زبانم آمد. همان که در وصف و ستایش صادق هدایت سروده بود: روی جادهی نمناک، با تغییری اندک که مناسب حالم میشد. در وصف مرد تنهای پارینه سنگی که شاید روزی هم همان جا، جایی که من نشسته بودم، نشسته بوده و به این دریا که حالا هم هست نگاه می کرده، خواندم و تکرار کردم:
چه می دیده است آن غمناک
روی ساحل نمناک؟