راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

میزبان شما

  

 هفته پیش گروهی از نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان کشور ( طرح رمان نوجوان امروز ) به قشم آمدند و چند روزی میهمان جزیره بودند. اتفاق خوبی بود و امیدوارم حاصلش نتایج بهتری هم باشد. خواستم به شیوه خودم این رخداد را ارج بگذارم و تایید کنم. به جز عکس‌های اول و دوم که کاردست و هنر آقای احمد بازماندگان قشمی هستند بقیه جزیی از مجموعه عکس‌های خودم اند.  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

                                   

                                              

در کمال ماه

 

 

  اگر قول ابوتراب خسروی نویسنده خوب کشورمان در کتاب تازه‌اش « حاشیه‌ای بر مبانی داستان ( نشر ثالث،1388، ص 75 )» را بپذیریم که گفتگو در هر داستان این امکان را برای نویسنده پدید می‌آورد تا محدودیت های زاویه دید در آن داستان را ترمیم نماید و از طریق گفتگوهای مابین شخصیت ها است که اطلاعی که بر اساس منطق داستان نمی‌تواند در حیطه‌ی آگاهی راوی باشد باز نموده می‌گردد و به مثابه نوعی کنش، باعث بازنمایی و شناخت شخصیت‌ها ( شخصیت سازی ) می‌شود، شاید نگاهی گذرا به کتاب تازه خانم فریبا وفی، نویسنده خوب دیگر کشورمان و برنده چندین جایزه ادبی ارزشمند،  « ماه کامل می‌شود »، بر این  مبنا، خالی از نکته نباشد.

 « ماه کامل می‌شود»، ( نشر مرکز، اسفند 89 )، روایت زن نسبتاً جوانی است حول ماجرای سفر به مکانی تازه و در مواجهه با مردی که خود را متعلق به جغرافیای دیگری می‌داند و وعده زندگی مشترک در مکانی متفاوت را مطرح می‌کند به درک کامل‌تری از وضعیت موجود خود دست می‌یابد و از پس تردیدی نه چندان جدی یا تلخ یا سخت یا طولانی به جغرافیای پیشین خود بر می‌گردد؛ با این امید که شاید آینده خود را با کسانی که به همین جا تعلق دارند و بر این تعلق و وابستگی مصر و آگاهند گره بزند.

 داستان از منظر اول شخص روایت می‌شود و آن‌چه این یادداشت دنبال می‌کند نه کشف دوباره‌ی ارزش‌های مسلم داستان‌نویسی خانم وفی و بازنمایی آن‌ها که برجسته کردن نقش عنصر گفتگو در این کتاب ایشان است.

 در ابتدا بد نیست اشاره کنم به لحن راوی اول شخص داستان که به نظرم به جز در موارد عاطفی تناسب کافی با جنسیت راوی و سن و سال او و موقعیت و وضعیتی که از خود بروز می‌دهد دارد. اما جمله ابتدای داستان اگر چه به طور موثری موجز، متفکرانه و جذاب به نظر می‌رسد تعلیق کافی ایجاد نمی‌کند و همراه با جملات بعدی ترسیم دایره‌ای کامل می‌کند که امیدی بر نمی‌انگیزد. چه بسا عنوان کتاب هم به همین رفت و برگشت صرف و سیکل بسته جابه جایی در مختصات زمان ومکان اشاره دارد. ماه همواره از نقطه‌ای شروع  به کمال می‌کند و پس از طی سیکلی تکراری کامل می‌شود.

 اما چرا تکراری؟ شاید از آن‌رو که راوی اول شخص گرچه به طور طبیعی و پیشاپیش از وقوع بعضی حوادث و ادای جملات و گفتگوها آگاهی دارد اما به‌طور تکرار شونده ای و در مقام توضیح عملکرد یا توصیف وجوه شخصیت اشخاص داستان بیش از حد و اندازه توانایی‌های زاویه دید انتخابی خود را به نمایش می‌گذارد. در نتیجه بخش عمده  وظیفه‌ای که به شکل موثر می‌تواند بر دوش گفتگو ها باشد و به دلیل  زنده بودن آن، جذاب و غیر قابل پیش بینی به نظر آید در سطح عبارات و جملات توضیحی راوی پخش می‌شود. تا آن حد که ممکن است در یاد نماند و جدی گرفته نشود.

بهادر برادر راوی و اولین شخصیت داستان است که معرفی می‌شود. این معرفی طی چندین مرحله اتفاق می‌افتد و در روند آن در می‌یابیم:

 بهادر آدمی است که اگر جمجمه‌ی مفت هم به او بدهند به دیوار میخ می‌کند. انتظار دارد خواهرش ( راوی ) شرح و بسط کاملی از ماجراهای سفرش ارائه دهد؛ چیزی شبیه سفرنامه. سرش کم‌مو است. برایش مهم نیست کچل هم باشد. فکر می‌کند از او گذشته که به خودش برسد. شعر می‌گوید ولی شاعر نیست. به قول خودش آدم بدبخت علافی است که وقت می‌گذراند و شعر که نه، معر می‌گوید. عاشق شعرهای عربی است. ترجمه می‌کند و برای این مجله و آن روزنامه می‌فرستد و از این راه نان می‌خورد. چون نانی از شعر و ترجمه در نمی‌آید همیشه گرسنه است. اگر پولی گیرش بیاید می‌دهد سیگار می‌خرد. بعد می‌رود این پارک و آن پارک برای قدم زدن. با شعر عرب‌ها و شعرهای خودش بقیه را سرگرم می‌کند. شعر بهادر را تبدیل می‌کند به مرد عاشق و رمانتیکی که به خاطر محبوبش به صحرا می‌زند. همیشه چندتایی قبض در کیفش دارد. از آن‌ها متنفر است اما هیچ وقت دورشان نمی‌اندازد. چند شعر در باره قبض‌ها گفته. چندشعر گفته در باره قبض‌ها که با مبالغ متغیر و متحرک‌شان شبانه به خوابش می‌آمدند و قبض روحش می‌کردند! از ظرف میوه فقط گوجه سبز بر می‌دارد. هروقت می‌خواهد سر به‌سر راوی بگذارد او را یک‌طور خاصی خواهر صدا می‌‌کند. اما برادر واقعی اوست. به شدت منفی‌باف است. گاهی از حرف خودش غش غش می‌خندد. گویی خودش خودش را خوشحال می‌کند.

نمونه چندی از دیالوگ‌های این شخصت به قرار زیرند:

« سعی کن اقلاً یک چیزی گیرت بیاید خواهر. »

« جای تو باشم می‌روم ولگردی. خودم دفعه اولی که رفتم خارج همین کار را کردم. خیلی کیف دارد. نه تو کسی را می‌شناسی و نه کسی تو را. غریبه‌ای و برای غریبه هم همه چیز تازه است.»

« خودت نمی‌فهمی. مرا قاتی نکن.»

« نگذار این آدم‌ها رویت اثر بگذارند. »

« خیلی چیز سرشان می‌شود اما ربطی به ما ندارند. مسائل‌شان با مسائل ما فرق دارد. از زندگی ما چیزی نمی‌دانند. علاقه‌ای هم ندارند بدانند. صدتا کتاب می‌خوانند تا معلوماتشان زیاد بشود اما حوصله نمی‌کنند از تو بپرسند چه مرگت است. برایشان جالب نیستیم.»

پرنده نیستند. می‌میرند و هیچ وقت هم جفت خودشان را پیدا نمی‌کنند.»

« شما هم با عشق بیگانه‌اید. فقط من راستش را می‌گویم . نمی‌ترسم. شما می‌ترسید.»

« من فکر می‌کردم عشق آدم به چیزی یا کسی کم نمی‌شود. بعد دیدم شد. مثل این کباب دونرهای ترک که لایه لایه ازش می‌برند عشق هم لاغر می‌شود.»

کارآکتر بعدی فرزانه است که از دوستان خیلی نزدیک راوی است. هم اوست که به اتفاق شهرنوش دوست دیگرش، مقدمات سفر راوی به ترکیه و آشنایی‌اش با بهنام را فراهم می‌کنند. مردی که نمی‌تواند به ایران بیاید بنابراین در ترکیه قرار می‌گذارد راوی را ملاقات کند و اگر یکدیگر را پسندیدند با هم ازدواج کنند. فرزانه در جای جای متن و به‌قدر کافی توسط راوی به خواننده شناسانده می‌شود. بنابراین شاید دیالوگ‌های او می‌توانستند تااندازه ای فارغ از این وظیفه ادا شوند.

 او عقیده دارد قبل از رفتن به سفر باید کمی‌اطلاعات جمع کرد و چشم و گوش بسته جایی نرفت. نقشه خرید، یاد گرفت از تلفن چه‌طور استفاده کرد. از تبدیل پول و از جاهایی که حتماً باید رفت خبر داشت. معتقد است باید دوربین هم برد. اهل مقدمه چینی نیست و بیشتر به نتیجه علاقمند است. به جزئیات علاقه‌ای ندارد. می‌پرد توی حرفت و جمله را زودتر از خودت تمام می‌کند. آن وقت تو باید فعل غلطی را که او می‌گوید هر دفعه اصلاح کنی  و فعلی را که قرار است خودت بگویی به یاد بیاوری. از توانایی هایش است که بر محیط اثر می‌گذارد. در طرز کشیدن شال از گردن و گذاشتن کیف روی مبل و یکریز حرف زدن و رفتن و برگشتن او خاصیتی است که گاهی حضورش را ضروری می‌سازد. کشف آدم‌های خاص مشغله جدی فرزانه است. رفتار تند او را نمی‌رنجاند. سمج‌ترش می‌کند. خنده به او می‌آید. از تواضع خوشش نمی‌آید. خوشش می‌آید نظرش را بخواهند. وسواسش همین است. عاشق برنامه‌ریزی و این جور چیزهاست. از زیادی کار می‌نالد اما لحظه‌ای نمی‌تواند بی کار بماند. بعضی وقت هاکتابی حرف می‌زند. فقط با خنده و شوخی می‌شود فضایی را که فرزانه می‌سازد و اغلب هم جدی است سبک کرد. فرزانه به حرف زدن اعتقاد دارد. سکوت نمی‌کند و تن به سکوت هم نمی‌دهد. عادت دارد حاشیه بلوزش را روی دامنش صاف کند و محکم با دست اطو بکشد.

 همسرش مهندس ناجی است. عاشق رشد و تغییر است. بیشتر وقت ها با دیگری مخالفت می‌کند تا فقط به بحث رونق بدهد. ضعف در مقابل مردها رابه رسمیت نمی‌شناسد. فرزانه از این جور مخفی کاری ها بلد نیست. نیازی به دروغ گفتن پیدا نمی‌کند. نمی‌فهمد چرا بقیه دروغ می‌گویند. ذهنش ازذهن‌های رازساز نیست. همه از مسائل زندگی‌اش خبر دارند. می‌دانند مشکل از مهندس است که بچه‌دار نمی‌شوند.

حالا توجه کنیم به نمونه هایی از دیالوگ های فرزانه:

« آدم خاصی هستی. »

« بگو ببینم شیری یا روباه؟»

« این‌هارا نمی‌برم. افتضاحند.»

« دلاور عصبی بود. با آدم عصبی هم بناید بحث کرد. فایده ندارد.»

« نه مراد است نه معبود نه پیر. آدم با سوادی است.»

« این آدمی که من دیدم خیلی چیزها می‌دانست.»

« این طور نیست. بهاره جوری تایپ می‌کند که نمی‌توانی انگشت هایش را ببینی. تمیز و دقیق کار می‌کند.»

«تو هنوز او رانمی‌شناسی. »

« دو روز بعد با ناجی رفتیم پیشش. کلی زحمت کشیدیم تا راضی‌اش کردیم بیاید شرکت پیش ما کارکند. می‌توانست هم برای ما کار کند هم برای خودش.»

« می‌رویم می‌بینی. این دفعه با هم می‌رویم.»

« بهاره با پیش داوری‌های من و شما درباره آدم یا طرز فکرش قضاوت نمی‌کند. قضاوت خودش را دارد.»

« این‌قدر زندان زندان نکنید. من که مثل شماها فکر نمی‌کنم. ما آزادیم که از عقل و شعورمان استفاده کنیم.»

همان طور که ملاحظه می شود اطمینان و اراده و شفافیت در گفتار و تصمیم گیری که به عنوان خصوصیات بارز فرزانه مورد تاکید راوی است در لحن و عبارات و دیالوگ‌های او آشکار و برجسته است.

اما شخصیت مهم دیگر داستان و شاید مهم‌ترین شخصیت آن ( بعداز راوی ) مردی است که دوست عزیز نامیده می‌شود. از او نیز به همان سیاق و لابلای شرح و بسط راوی  تصویری ارائه شده که دیالوگ‌های مربوط گویی تنها نوعی تاییدیه نقطه نظرات تاکید شده‌اند:

ممکن است مسخره ات کند اما با گوش دادن بیشتر از آن‌چه تو می‌گفتی می‌فهمد. سلام سرد می‌دهد. می‌نشیند پشت میزش و جوری غرق کار می‌شود که اگر هم برقصی سرش را بلند نکند. خوشش نمی‌آید چایش را عوض کنی یا لیوانش را بشوری. زمانی خودش همه را دوست عزیز صدا می‌کرده ( چه زمانی؟ ) و وقتی این عادت از سرش افتاده اسمش مانده روی خودش. کیفیت صدایش عالی است: تازه و رسا. عمد دارد انگار کفش‌هایش را روی زمین بکشد. بدنش بر خلاف کله پربارش نحیف و لاغر است. ریش دارد. سیگار می‌کشد. یک تار موی سفید هم ندارد. ریش دارد. گوشت تلخ است. ترجمه می‌کند. به رخت و لباسش اهمیت نمی‌دهد؛ همین طور به خورد و خوراکش.  سخت نمی‌گیرد. سخت گیر است. فقط بی غلط بودن متن برایش مهم است. فقط در کارش جدی است و وسواس دارد. صدای ترو تازه‌اش با سر و روی زنگ زده‌اش نمی‌خواند. می‌توپد به هر رابطه‌ای که بوی مریدی و مرادی بدهد و یکی در سایه دیگری قرار بگیرد. صدایش مثل شیپور بیدار باش است...

و نمونه دیالوگ‌ها:

« سرتان به کار خودتان باشد خانوم.»

« این جا قند پیدا نمی‌شود. مجبوری تلخ بخوری.»

« معبود است؟ مراد است؟ پیر است؟ »

« دنیا پر است از باسوادهای بی شعور.»

« نخیر، منظورم سکینه خانوم است!»

« اگر بروی تو زندگی همین استاد خان می‌بینی خیلی هم پاک و منزه نیست. فقط ژست مقدس به خودش گرفته و شماها را مبهوت خودش کرده. ما بچه که بودیم فکر می‌کردیم شاه هیچ وقت مستراح نمی‌رود.»

« کسی که همه چیز بداند هنوز به دنیا نیامده. ما آدم‌ها خیلی چیزها را نمی‌دانیم. من خودم را می‌گویم. در خیلی چیزها کورم. خرم. حالی‌ام نمی‌شود. عاجزم.»

« اگر همه با کامپیوتر کار می‌کردند الان این جا نبودی خانوم. نمی‌خواهیم که مردم را از نان خوردن بیندازیم.»

« پس چرا افاضات می‌فرمایی؟ »

شخصیت‌های اصلی دیگر، بهاره، و شهرنوش و بهنام هم به همین شیوه طراحی و توصیف شده‌اند و دیالوگ‌ها با دقت ستودنی و با حفظ لحن مناسب و استفاده از فرهنگ کلمات مربوط  نوشته شده‌اند که برای رعایت اختصار از ذکر این نمونه ها خودداری شده با این اشاره که در مورد کارآکتر دوست عزیز به کرات صدای او از لابلای کلمات و عبارات شنیده می‌شود و نمونه موفق تر این هنر خانم وفی در « ماه کامل می‌شود»  است.

 اما هر چه محصول تسلط ایشان بر فن دیالوگ نویسی بهتر باشد این سئوال برجسته‌تر مطرح می‌شود که در چنین احوالی توضیحات ضمن متن (منظور بیرون از دیالوگ‌هاست ) در توصیف خصوصیات آدم‌ها و جزئیات رفتاری ایشان از ارزش‌های ایجازی که به طور کلی به نحو شایسته‌ای در سرتاسر متن رعایت شده نمی‌کاهد؟

دو معلم

 

 

   زمانی همراه یکی از دوستانم برای تجدید مهلت پروانه ساختمانی خانه‌ی کوچکی که در فاز دوم شهرک بهارستان اصفهان می‌ساخت به دفتر شرکت مربوطه رفتیم. بعداز شاهین شهر، شهرک بهارستان بیشترین آبادانی‌های جنگ‌زده را در خود جا داده و تعجب نمی کنم وقتی اکثریت اهالی این شهرک با لهجه دلچسب آبادانی، همان‌طور بم و بلند و با هیجان حرف می‌زنند. توی راهرو نشسته بودم و سرم پایین بود و چیزی می‌خواندم و منتظر بودم دوستم کارش راه بیفتد. شنیدم کسی بلند بلند درباره اشتباه در محاسبه عوارض ساختمان کوچکش توضیحاتی می‌دهد. بلافاصله نه اما خیلی زود از پس چند لایه گرد گذر سال ها و فراموشی مرد بلند قد هنوز قبراق هفتاد ساله ای  با پوست سبزه و برفی که به قول شاعر بر موی ابروی او نشسته بود را شناختم. معلم کلاس ششم ابتدایی من و چهل پنجاه بچه دیگر در دبستان سعدی آبادان بود. تردید نکردم. برخاستم. جلو رفتم و سلام کردم:

« اشتباه نکنم شما آقای سنگری هستید! معلم ابتدایی در آبادان! »

برگشت و نگاهم کرد. همان ته خنده‌ای که در آن سال‌ها  گونه و دهان و چانه و چین‌های پیشانی‌اش را نرم می‌پوشاند حفظ کرده بود؛ با چشم‌هایی درشت و پوستی سبزه که گاهی به سیاهی می‌زد. یک آن از ذهنم گذشت آیا هیچ زمانی به این فکر کرده‌ام که این مرد اهل کجاست و «سنگری » دیگر چه جور فامیلی است؟ به نظرم آمد هیچ وقت. گفتم: « مرا می شناسید آقا؟»

چه سئوالی! چند نفر تا به‌حال از او چینن سئوالی کرده‌اند؟ چند نفر را شناخته است؟ چند نفر را نه؟ چند نفر از آن بچه‌های با موی کوتاه و شیطان و اغلب تنبل را می‌تواند به خاطر سپرده باشد؟

نگاهی دیگر انداخت و یکی دو ثانیه براندازم کرد. عجیب آن که گویی عینک لازم نداشت.

« معلوم است که می‌شناسم... شما آقای عبدی هستید. اجازه بده! صبرکن! بگذار بگم...»

آن وقت هیجان انگیزترین لحظه‌ی آن دیدار اتفاق افتاد: مرا به نام کوچکم صدا زد:

« شما عباس هستید! پدرتان چه‌طور است عباس جان؟ برادر‌تان شنیدم دکتر شد. حسین جان چی؟ »

تازه یادم آمد که آقای سنگری معلم دو برادر دیگر من هم بود. گفت که در دوران هشت ساله جنگ در اهواز و اندیمشک و بعداز آن را هم در اصفهان معلمی کرده؛ در همین بهارستان. گفت که بعداز بازنشستگی مربی بسکتبال یک باشگاه ورزشی شده و هنوز هم به این کار مشغول است. ناگهان یادم آمد که آن سال‌ها، در ساعات تعطیلی مدرسه، با معاون و معلم ورزش و چند نفر دیگر یک تیم کوچک راه انداخته بود که در مسابقات آموزش و پرورش آبادان شرکت می‌کردند. حالا دیگر راز قد بلند و چهار ستون استوار بدنش هم از پس همان غبار که گفتم سر کشید و خوشحالم کرد. خوشحال شدم که هیچ به یادم نیامد دستش، دست ورزشکاری پر زورش روی من یا دانش آموز دیگری بلند شده باشد. یادم نیامد سیلی بر گوش من یا یکی از آن سر تراشیده‌های شیطان اغلب تنبل زده باشد. چرا دوست‌اش داشتم؟ چرا درسم را خوب می‌خواندم؟ چرا همه آن ساعات املا و انشاء یادم مانده؟ همه باید سر کلاس املاء یک مداد، از همان مدادهای پرچمی معمولی یک ریالی، می‌خریدیم و قبل از شروع درس روی میز آقای سنگری می‌گذاشتیم. اگر فقط یک نفر نمره بیست می‌آورد همه‌ی پنجاه یا شصت مداد جایزه او می‌شد و اگر دو نفر و بیشتر بیست می‌آوردند مداد به نسبتی بین همه آن‌ها که نمرات خوبی گرفته بودند تقسیم می‌شد. یادم آمد که کارتن کوچکی پر از مدادهای پرچمی داشتم و هر چند وقت همه را به بابای مدرسه می فروختم و دوباره باز...

آقای سنگری این طور در غار خاطرات فرو رفته بود و این طور، در روز تمدید پروانه ساختمانی، در بهارستان اصفهان از تاریکی بیرون آمد.

 روز شومی هم یادم می آید. بحبوبه انقلاب بود و فریادهای مرگ بر شاه مرگ بر شاه به آبادان هم رسیده بود. صبح یک روز اواسط تابستان، درست نزدیک همین ایام آخر مرداد، پدرم تلفن زد تهران و خواست آرام باشیم و نترسیم. خواست هیچ فکر و خیال بدی نکنیم. گفت همه ما سالم هستیم. گفت دیشب بدترین شب عمر این شهر بوده. گفت می‌توانسته خیلی از این بدتر هم باشد. گفت دیشب برادرت رفته بود برای ماها بلیت بخرد. شلوغ بوده گیرش نیامده. گفت حالا ما... شاید هم گفت ما شانس آورده‌ایم که مثل هزار نفر آدم دیگر در کوره آدم سوزی نسوخته‌ایم.

چند روز بعد به آبادان رفتم. آن فاجعه گرد سنگین غمی بر شهر نشانده بود. همه جا سیاه‌پوش و سوگوار بود. ساختمان و مغازه‌های پاساژ زیر سینما رکس نیم سوخته و ویران شده بودند. کنارتر از بقیه و در انتهای پاساژ یک مغازه فروش لوازم موسیقی هم بود. تارهای شکسته و سنتورهای سوخته و تنبک های پوست دریده. آه که گاه چه مهربان است این غبار فراموشی! کاش گاهی مطلق هم باشد. کاش بماند گاهی، سنگین و چند لایه و تاریک...

 سرظهری دوان دوان به مدرسه می روم. دیرم شده. پیرهن روشن روی شلوار، شاید سفید، حتماً تمیز و آستین کوتاهی پوشیده‌ام. جیب کوچک سمت چپ سینه‌ام هم هست. ناگهان چیزی، تکه شیشه‌ی درخشانی چشمم را می‌زند. تیله سرخی که آبی هم هست. وقتی کلاس آرام گرفته و آقای الموتی، با خط کش چوبی و کفش ورنی براقش جیر جیر قدم می‌زند و شمرده شمرده املاء می‌گوید سینه‌ام را می چسبانم به نیمکت و شمرده شمرده می‌نویسم. دیر شد. گلوله شیشه‌ای آرام آرام بالا آمد و از جیب کوچکم بیرون زد و ناگهان افتاد روی زمین موزائیک فرش: چق...چق... چق..چق..چق چق چق... رفت و جلوی پای آقا آرام گرفت. فهمیدم. رنگ از صورتم رفت و یادم آمد در راه که خم شده بودم و تیله را برداشته بودم و گذاشته بودم توی جیب کوچکم برای بعد...

 گفتم: « از جیب ما افتاد آقا! مال ماست آقا! پیداش کردیم تو راه...ما درس هامون خوبه آقا... می‌خواستیم... می‌خواستیم...»

گوشم گرگرفت. از نیمکت بیرون کشیده شدم. برده شدم جلوی کلاس. کفش‌های ورنی و جیرجیر راه رفتن شومش که به سمتم می‌آمد... عقب عقب می‌رفتم از وحشت سیلی...

 آقای الموتی شبیه آقای سنگری نبود. ورزش نمی‌کرد و شکم اش جلو افتاده بود. موهایش را روغن می مالید و به عقب شانه می‌زد. ورزش نمی‌کرد اما دست‌های به شدت ورزشکاری داشت. مچ‌هایش حتی قوی‌تر بودند. سنتور می‌زد و علاوه بر کار معلمی در دبستان به آموزش موسیقی هم مشغول بود. یک مغازه ی فروش لوازم موسیقی هم  راه انداخته بود که همیشه پر مشتری بود. یک بار که در سال آخر دبیرستان برای خرید گیتاری همراه پدرم دربدر مغازه های آبادان و خرمشهر بودم مدل قرمز هلندی اش را در مغازه او پیدا کردم. آشنایی ندادم و او هم مرا نشناخت. از مغازه اش بیرون آمدم. یادم مانده بود همان‌طور که در نواختن سنتور مهارت داشت در نواختن سیلی هم ماهر بود. آهسته، قدم به قدم، جلو می‌آمد. شاید از این که طعمه از ترس قالب تهی کند لذت می‌برد. جلوتر می‌آمد و طوری خیره در چشم حریف کوچک نگاه می‌کرد که...و ناگهان همچون عقاب چنگ می انداخت و می جهید سمت شکار. این طور بود که ناگهان با کفش‌های ورنی براقش پا روی کفش من گذاشت، که نتوانم سر به عقب بکشم. این طور بود که صورتم را سخت سوزاند.

آقای الموتی در آن‌شب شوم فاجعه بیست هشت مردادی آبادان پنجاه و هفت، مغازه اش را در پاساژ کمی زودتر از معمول تعطیل کرده بود. بلیت خریده بود مثل هزار و سه نفر دیگر برود فیلم گوزن های  مسعود کیمیایی را در سینما رکس آبادان ببیند.

اتاقی در لین شوپینگ

 

 

یک سال از آن اتاق زیر شیروانی درلین شوپینگ می‌گذرد. اتاقی پر از خودت و پر از هرطور که می‌خواستی باشی، با پنجره رو به برف دنیا و دنیایی که به برف عادت داشت، تخت بزرگ هر سو که ‌خواهی بخواب زیر لحاف آبی ساتن و ساتن آبی بالش‌های با پوست خنک پوف دار. یک سال می‌گذرد از اتاقی برای سلام و لمس هرچه در این دنیا دوست داشتی، اتاقی برای دم و بازدمی عمیق و شمردنی. ایستادن دقایق و دقایق ایستادن و حدس سکوت آن سوی شیشه، آنسوی ساعت، آن سوی خواب دوباره، اگر می‌خوابیدی، بیدار می‌شدی، می‌خوابیدی و رویا، رویا، رویا...

 یک سال از اتاق زیر شیروانی می‌گذرد. اتاق هروقت که خواهی باش، هر روز اگر جمعه است یا شنبه تا پنج شنبه، اتاق هر سو که خواهی غلت بزن مرد، مثل بچه، شبیه کودکی‌هایت اگر بوده یا نه و اگر غلت می‌زدی گاهی از سرخواب و خوشی.

یک سال که بگذرد، شبیه شبی امشب، دو ساعت پیشتر از دقایقی که ایستاده‌ای حالا این جا، جایی در آن‌سر دنیا، باد از پشت پنجره روبه دریای تاریک اتاق صدایت خواهد زد. صدایت خواهد زد و تو به یاد خواهی آورد آن‌دم را که سال پیش از سفینه‌ی دلخواهت باز پا بر زمین سرد یکسر خالی گذاشتی و ناگهان چتر غبار اندوهان هردم و بازدم گذرا از دستت افتاد.

 

یادداشت کتاب ( ۴ )

 

 اگر در یادداشت کتاب قبلی‌ام خطای کپی‌برداری را ( توسط نویسنده‌ای که رمانش در دوسه سال قبل توسط داوران چندجایزه از جمله جایزه محبوب حلوا حلوا شده از نویسنده‌ی جوان و محجوب شهرستانی) تقبیح کرده‌ام هیچ به این معنا نیست احتمالا همین خطا و چه بسا دقیقا همین خطا توسط نویسنده بانام و نشان دیگری از همان نویسنده‌ی شهرستانی به گونه دیگری اتفاق نیفتاده باشد. 

 

می‌گویید نه لطفاْ نگاهی دوباره و با دقت بیندازید به کتاب‌های رمان کاندید شده دوره امسال جایزه محبوب. 

 

باقی بقای شما باد!       

اتاقی در عسلویه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یادداشت کتاب ( ۳ )

 

 

قبل از این‌که پرده از یک به صطلاح سرقت ادبی احتمالی (یا یک توارد حیرت آور!) بردارم ( و نشان بدهم چگونه خانم نویسنده معروف موفق این سال‌ها - که اتفاقاً من هم مثل خیلی‌های دیگر فکر می‌کنم خود فقط نویسنده‌اش به اندازه لازم وکافی صاحب استعداد نوشتن هست و اگر نه همه، شایستگی حداقل بخشی از تمجیدها و تعریف‌ها و جوایزی که تا به حال گرفته را دارد -  ظاهراً بی آن‌که نگران باشد روزی دست‌اش رو بشود، اقدام به سرقت ایده اصلی رمان خود از یک داستان  جوان شهرستانی از همه جا بی‌خبر جویای نام و نان! نویسندگی کرده و هیچ ککش هم نگزیده است ) مایلم در باره سه کتاب خوب، سه مجموعه داستانی که اخیراً خوانده‌ام مختصری بنویسم. بنابراین به قول مجریان برنامه‌های تلویزیون از شما دعوت می‌کنم تا پایان این یادداشت با من باشید!

 به نظرم بخشی از خوش آمدنم از« دو کام حبس » مریم منصوری ناشی از غیرقابل انتظار بودن لذتی است که از خواندن آن نصیبم شد. تکرار کارزار شترگاو پلنگ سال‌های اخیر جایزه بنیاد گلشیری ( طفلک گلشیری! ) متقاعدم کرد وقت بیشتری بگذارم روی کارهایی که در آن‌جا دیده نشده‌اند یا... این شد که گشتی در کتاب ‌های هنوز نخوانده زدم و با وجود طرح روی جلد نه چندان جذاب و رنگ خاکستری فعلاًباش تا بعد! زمینه، کتاب را برداشتم و در همان دو سه پارگراف اول تصویر زنده ساختمان یکی از روزنامه‌های چندسال پیش ( که اتفاقاً یک بار از نزدیک دیده بودم و حال و هوای روزنامه نگاری این سال‌ها کمی دستم آمده بود ) در نظرم آمد. معلوم است که کنجکاوتر شدم و ادامه دادم. داستان دوم که راوی را در سفر حج تصویر می‌کرد و جستجوی معنادار دختری جوان برای یافتن پاکتی سیگار در هتل و بازار سنتی آن‌جا را به عنوان کنش اصلی و سراسری متن مطرح می ساخت بیشتر در دلم نشست و دیدم که از تعلیق توام با فضاسازی‌های نو داستانی هم برخوردار است. جز این نگاه راوی زن جوان و شهری ایرانی که چندان هم مرعوب فضای خاص چنان جایی نشده و نفس خود را می‌کشد و نگاه خود را دنبال می‌کند متن را خواندنی‌تر کرد. در داستان « پیچیدگی » که شاید بهترین داستان مجموعه باشد فضای روستایی و جاده ای اطراف تهران، هم ارز با دغدغه‌های عاطفی راوی زن جوان حول رابطه موجودش با مرد همسردار در زمینه‌ای حاوی اشاراتی به مناسکی مذهبی به نحوی یاد ماندنی روایت شده. هرچند موفقیت نسبی نویسنده در پرداخت بعضی داستان‌ها مثل همین « پیچیدگی » و نیز « تشنه » تکافوی ارتقاء کل مجموعه به سطح یک کتاب ممتاز را نمی‌کند اما بی تردید امیدوار کننده است و به گمانم می‌شود گفت خیز بلندی است تا در آینده نه چندان دور شاهد پرواز غبطه برانگیز خانم منصوری باشیم. عنصر حیاتی چنین پروازی تخیل نویسنده و لحن منعطف او در بازتاب نگاه زنانه راوی‌هایش است. انعطافی که خوشبختانه به نمایش رایج و اغلب تصنعی اروتیسم و شیفتگی ‌کاسبکارانه به مواد مخدر جدید و قدیم بعضی برگزیدگان ( البته با چشمک! )  شباهتی ندارد. نکته‌ای که می‌توانم و مایلم اضافه کنم این است که شانس با نویسنده یار بوده که بوته آزمایش و انتخاب و جایزه در موردش فراهم نبوده و این بازی فعلاً به وقت دیگری موکول شده!

 « امروز شبنه » یوسف انصاری هم خواندن دارد. این همه مواظبت و مراقبت از داستان و این نگاه اگر نه خیلی تلخ اما کمی عبوس و بی گذشت و به اشکال مختلف جانبدارانه از نوعی مردم‌گرایی صفر تاصد نتایج قابل قبولی به بار آورده. دغدغه همه وقت نویسنده در گفتن قصه و داشتن قصه و پاک کردن هر گونه حاشیه و تذهیب از متن ( همه‌اش به نظرم می آمد انصاری عزیز انگار که موقع نوشتن داستان ها قلم را زیاده از حد روی کاغذ فشار می داده یا تق تق کلیدهای کامپیوترش به طور غیرعادی در اتاق می پیچیده! ) داستان اول مجموعه، برف، با گارد بسته راوی روایت می شود. همه چیز از قبل طراحی شده تا جمله‌ای اضافی گفته نشود و چه خوب که گفته هم نمی‌شود. اما آن برف و گرگ و روستا و آدم‌ها و توانایی‌های مسلم نویسنده گویی همه تنها مصروف آن می‌شود تا ترس که ذاتی بشر است و در محیط‌های طبیعی مثل جاده و جنگل و صحرا فرصت نمود برجسته‌تری می یابد  تقبیح شود. به عبارت دیگر داستان ظرفیت آن را دارد که نگاه دقیق تر و عمیق تری به روابط آدم‌های آن روستا و بچه‌هایی که راوی اول شخص داستان اند بیندازد. اما دغدغه نویسنده و توجه مستقیم اش به قصه و جمع و جور کردن روایت این فرصت را از دست نویسنده زمین نهاده است. ایستادن ضمنی راوی در جایگاه قاضی در باقی داستان ها نیز مشهود است و این نگاه، در شرایط تقریباً یکسان فقدان کودکان و زنان در داستان‌ها ممکن است به نوعی خشونت در دیدگاه تعبیر می شود که چه بسا ایده اصلی مد نظر نویسنده نبوده باشد. نگاهی که به لحاظ تکرار می‌تواند بی‌طرفی نویسنده را در قضاوت کارآکترها زیر سئوال ببرد. خشونتی که گاه مرتبت داستانی آثار را تنزل می دهد و وجه جامعه شناسانه و نگاه اصلاح گرایانه در متن ها را برجسته تر می نمایاند. توجه کنید به فضای فقرآلوده و نیز نقد و طنز خرافات در چند داستان مجموعه و تکنیک های سرراست و رفت و آمدهای ساده در آن ها و پرهیز حتی المقدور از هرگونه عبارت پردازی که به فردیت کارآکترها و خلوت آن‌ها و روابط خصوصی‌شان با خود و دیگران اشاره داشته باشد که متن را گاه به مرز تلخی نزدیک می کند. اما جای نگرانی نیست و نویسنده در آزمونی که خود برای خود فراهم کرده موفق بیرون می‌آید. به کلام بهتر از آن جا که نویسنده در جنبه‌های دیگر داستانی، به ویژه ایجاد و حفظ ماهرانه تعلیق تا پایان و از آن مهم‌تر ارائه قصه در همه حال موفق است و در مقیاس و معیاری که خود به آن معترف است ( ارادتی که همواره و در این مجموعه نیز به داستان نویس بزرگ معاصر غلامحسین ساعدی از خود نشان می دهد ) درست عمل می‌کند ز مینه بحث پیرامون چرایی و چگونگی نقیصه های احتمالی فوق همچنان باز نگه می‌دارد. داستان سگسار با وجود شباهت در شروع ( با داستان برف ) و پایان بندی تقریباً قابل انتظارش قوی ترین داستان مجموعه است. فضای حیوانی و رعب آور کارخانه با بوی مداوم پوست و خون و امعاء و احشاء پراکنده در اطراف  و توهم درندگی سگ های مهندس، به ویژه بعداز حضور خرس و توله‌اش خیلی خوب درآمده و غبطه برانگیز است. آن‌چنان‌که شکی باقی نمی‌گذارد نویسنده خود چنین تجربه ی هولناکی را از سرگذرانده یا به گونه‌ای مستقیم شاهد آن بوده است. اگر چه داستان می‌طلبد برای حضور وقت و بی وقت راوی در باغ توجیه بهتری یا پاسخ مناسب‌تری وجود داشته باشد و اگر چه نمی‌دانیم چرا مهندس که رفتاری چنین سبعانه و بی رحمانه از خود بروز می دهد چرا باید آن قدر نازک دل و ترسو باشد که برای تحمل شرایطی که خود مشوق و مروج آن است چشم انتظار همراهی و همدلی فردی مثل راوی باشد، با این‌حال باغ خشونت و مرگ در بستری از سرمای استخوان‌سوز و تنهایی سرد و مرگ‌آلود تاثیر گذار روایت شده.  

 اجازه می‌خواهم مثل دیگران به تاثیر ساعدی بر کار انصاری هم اشاره‌ای داشته باشم هرچند این امر را، حداقل در مقیاس ساعدی و نوع تاثیری پذیری انصاری از وی عیب نمی دانم و بسیار بسیار شرف دارد به بعضی سرهم بندی‌هایی که بعضی برای بعضی انجام می‌دهند و به مصداق خود گویی و خود خندی عجب مرد هنرمندی هرجا که می‌توانند ناقص الخلقه‌های اجق وجق ومالیخولیایی مریدان شان را کار و گاه شاهکار نویسندگان تازه نفس و خوش‌آتیه حلقه وفاداران خود به دیگران  قالب می‌کنند

 به شخصه حادثه جد‌ی تر و درخشان‌تر داستان نویسی یوسف انصاری - همچنان که مریم منصوری - را در مجموعه بعدی او پیش بینی می‌کنم و معتقدم کتاب‌های دوکام حبس و امروز شنبه، کتاب‌های خوب و مهمی هستند. چرا که به ما و بیشتر از ما به نویسندگان‌شان اطمینان می‌دهند تا این‌جای راه را درست رفته‌اند و  قدم هاشان به اندازه لازم و کافی سنجیده بوده است. 

 جز این دو، مجموعه داستان « خط فاصله » کار قابل توجه نویسنده کاملاً از آب و گل در آمده، دوست خوب محجوبم، هادی کی‌کاووسی هم هست. هادی را دو سه باری از نزدیک و یک بار از خیلی نزدیک ( در قشم و حدود هشت نه سال پیش ) دیده ام. اگر اشتباه نکنم سال 81 یا 82 و به هرحال حول واطراف زمان و مکانی که او داستان خط فاصله را نوشته است ( بندرعباس،  تابستان 1381).  این نکته مهمی است و به خودی خود دلیلی خوب برای حرفی که خواهم زد. فعلاً فقط همین را بگویم که در آن سال و آن دیدار دیگرانی هم حاضر وناظر داستان نویسی هادی و به یقین همین داستان خط فاصله  او بودند. بهتر از من و از فاصله خیلی نزدیک‌تر به هادی جوان.  در چندسال اول دهه، داستان‌های سگ گنده خانه آجری قرمز و اتللو و دوران را  این طرف و آن طرف خوانده بودم و داستان سوزن توی کاه را هم از زبان خود هادی در یک جلسه داستانخوانی در بندرعباس شنیده بودم. این همان سه داستانی است ( به اضافه خط فاصله ) که در مجموعه حاضر هم خواندم و دوست داشتم. این ها چهار داستانی هستند ( دارم داستان دوران را از آن‌ها جدا می کنم! ) که تاریخ های اوایل دهه هشتاد را دارند و به نظرم هر چهار تا هم در بندرعباس نوشته شده‌اند. اگر این‌طور باشد می‌توانم بگویم هادی کی‌کاووسی هرچه از بندرعباس ( به عنوان فقط مکان ) دورتر شده و هر چند مدت زمان بیشتری که در جاهای دیگر بوده سطح داستان‌نویسی خود را از دست داده و اگر چنین نتیجه‌گیری درست باشد باید به فکرهای دیگری فرو رفت! چیزهای دیگری را چنگ زد و جواب‌های بهتری یافت. مثلاً این که هادی کی‌کاووسی با آمدن به تهران و نزدیک شدن، بهتر بگویم، قاطی شدن در محفل‌های ادبی هنری آن‌جا چی بدست آورده؟ این که داستانی مثل « در کمال پرتقال » را بنویسد؟ همان یک فرض ابتدایی را گرفتن و حول و حوشش عبارت پردازی کردن و خواننده را به هرطرف و بالا پایین انداختن؟ کاری که در « دوران » ( فرقی نمی کند پیش یا پس از « در کمال پرتقال » نوشته شده باشد ) هم انجام داده؟ به نظرم آقای کی‌کاووسی عزیز البته خیلی همت کرده و خیلی خیلی خوب تاب آورده که فکر کرده بهتر است کارهایش را هفت هشت ده سال بگذارد شاید بهتر عمل بیایند و وزن مجموعه اولش را بالا ببرند اما... اما...

 اما هرچه باشد و هرطور شده باشد یک چیز معلوم است. هادی کیکاووسی استعداد خوبی در داستان نویسی است که قدر  خود را نشناخته یا نتوانسته از آن مراقبت کند. شاید حیا و شرم ذاتی او مزید بر علت شده و کار دست خودش هم داده. شاید حالا به زبان بی زبانی ( حالا چرا این‌طور احتمالاً بی زبان، بماند ) خواسته کارش در بیاید تا احتمالاً بعضی دیگر خودشان به حرف در بیایند و اعتراف بکنند فکرداستان زلزله و آن حرف های‌شان را از روی کار و دست هادی، جوان بیست و دو سه ساله شهرستانی که به تهران آمد و از ناگزیری یا ندانم کاری زیر بال و پر آن‌ها رفت که به خیال خودش میدان بزرگتری برای هنر داستان نویسی‌اش بیابد کپی کرده‌اند و با اضافه کردن یکی دو چاشنی رقص و قرص و پیانو و ترک موتورنشینی ( که همه باز به شکلی تکرار همان ایده های داستان هادی است ) برگزیده دوستان و رفقای پار و پیرار بشوند. ( این هم یک دایره سیاه دیگر در کارنامه جایزه دهندگان پیش اشاره شده! )

 به این شکلی که هست و با این نشانه‌ها متاسفانه گمان نکنم هادی کیکاووسی واقعاً بخواهد نویسنده بشود یا بتواند. اگر قرار باشد ماحصل ده دوازده سال نوشتن همین مجموعه هفت هشت داستان « خط فاصله » ( با وجود همه امتیازات غیرقابل انکارش ) باشد آینده هادی کیکاووسی را روشن نمی‌بینم. کم‌کاری و نخبه‌گرایی در نوشتن و چاپ کردن هم حدی دارد و حد هادی کیکاووسی این نیست. این‌طور سخت‌گیری ( اگر فقط سخت‌گیری باشد ) توجیه نشدنی است. هرچند خدا را چه دیدی شاید او دارد از خودش انتقام می‌گیرد. شاید هم از کسی دیگر. شاید آن تاریخ زیر داستان خط فاصله‌اش جعلی است و اوست که موضوع داستان‌اش را از خانم نویسنده وام گرفته و حالا هم دارد من غریبم بازی در می‌‌آورد. شاید هم من یکی کاسه خیلی داغ‌تر از آشم و به کل و از بیخ و بن دارم اشتباه می‌کنم.