شده که پیشاپیش از وقوع حادثه یا اعلام خبری اطلاع داشته باشی و با اینحال، به دلایلی، قلبت چنان بلرزد که گویی دنیا دارد تکان میخورد و آسمان به زمین نزدیک می شود؟ برای من شده اما کم، به ندرت، کم، و به ندرت و به تعداد کمتر از انگشت های دست. وقتی که خمیازه فرزند اولم را دیدم و به زنده بودنش باور پیدا کردم، وقتی نخستین بار کسی را در نیمتاریک پناه دیواری آهسته به نام صدا زدم و دست گرمش را جستم، وقتی اول بار حروف چاپ شده نامم را کنار نام هایی که دوست داشتم دیدم...
دیشب، تقریباً مطمئن بودم اصغرفرهادی جایزه گلدن گلوب را می برد. نیمه شب دیدم که برد و همانطور لرزیدم. صبح در خبرها تکرارش را شنیدم. حرف هایش را تکرار کردند و همه خوشحال بودند. بعدازظهر نشستم به تماشای دوباره مراسم و در گردشی تند روی کانالهای دیگر، بازهم آن تکه تصاویر مراسم را در ایستگاه دیگری دیدم و باز قلبم لرزید. وقتی هم برای چندمین بار دیدم که اسم فیلم را خواندند و فرهادی روی صحنه رفت همان اتفاق افتاد.
جایزه گلدن گلوب و جایزه های بزرگتر از آن فی نفسه چندان مهم نیستند. حداقل برای من و در این لحظه و در مورد اصغرفرهادی که از بین ما آن جاست. مهم آن است که فرهادی می تواند تا چندین و چندبار دیگر با حضور متواضع و مردمی و جانبدارانه اش از طرف ما که میخواهیم آزاد و سربلند و شاد زندگی کنیم این طور قلب من و میلیونها دیگر مثل من را بلرزاند. این یک رمز است. یک کلید، یک نام عبور... نامی که در تاریکی پناه دیواری به آهستگی تکرار میکنی و گرمای عشقی از مرز پوستت میگذرد. عشق که هربار و هرچندبار سراغت میآید... هرجا باشی و هرطور که قلبت بلرزد باز...
به اصغر فرهادی و همراهانش، به خانواده سینما، به همه آنهایی که دل سپردهاند به فیلم جدایی نادر از سیمین و به پیوندی که در راه است، به خودم و شما که این چند خط را می خوانید تبریک میگویم. شاید همانطور که فرهادی اشاره داشت و آرزو کرد اتفاقات خوبتر بعدی هم در راه باشد. اتفاقاتی که زندگی ماها را شیرین و شیرینتر میکنند.
زمانی باز میگردم
زمانی جویها و آبشارها
به چشمهها سر میزنند
و بادها
درغارها آرام میگیرند.
چمدانم را زیر تخت میسرانم
و بر ملحفه بینقش دراز میکشم
کلاغی از سرشاخههای سپیدار میهراسد
مرغی از پرسه در باغچه سربرمیدارد
آنگاه
طوری که بویی نمیبری
استکان چایم را برمیدارم
از کوچهباغها میگذرم
از کاهگل و سنگ قلوههای رودخانه بالا میروم
و با شاخه گردویی
ترکه آلبالویی
رد پایم را پاک میکنم.
این دو شعر کمی قدیمی هستند. هردو درفاصله یک روز از هم و چند روز پس از زلزله آن دی ماه در بم نوشته شدهاند. راستش من هنوز هم بم را ندیدهام. کرمان را هم ندیدهام ولی امروز داشتم با رضا زنگیآبادی عزیزم که همراه دوستانش در کرمان خوانش را در میآورند حرف میزدم یاد کرمان و بم و زلزله هم افتادم. رضا اخیراً کتابش « شکار کبک » را با چشمه درآورده که هنوز نخواندهام.
آن شبی که زلزله آمد با عدهای از دوستان قشمیام جایی نشسته بودیم و آنها داشتند تمرین می کردند یک برنامه موسیقی اجرا کنند. یکی آمد به در زد. ترسیدیم. بخصوص وقتی دیدیم یک مامور است اما در لباس نیمه رسمی. خانه دیوار به دیوار خوابگاه کلانتری بود و مرد جوان داشت اخبار تلویزیون را نگاه می کرد. خواست دست برداریم از موسیقی. خبر داد همه مردم ایران دارند عزاداری می کنند. چندین ساعت از فاجعه گذشته بود و من، ما، هیچ کدام خبرنداشتیم.
نی با نوای بم
نیات سقوط کند
بیافتد از لب امشب
شب مهتاب آخر هفته
به نینوا
« بیانونه دریا
دلُم خونه دریا...»
آوارت بریزد
بر اواسط آواز دیلمان
و خاک خام
خام
یکپارچه بخوابد خشت
برخواب
« بیانونه اینجا
دلُم خونه اینجا...»
سقفات بپاشد با عود
و باد
پرده به پرده
تیرهتر و تار
و مگر کمتر از چندسال
منها نشد جماعتی انبوه؟
برنگشتند اصلاً به جمعهی قبل
به یک شب مهتاب
منها شدند از جمع
و گیرم سه روز عمومی هم
دست به دست روزنامهها
« دلت خونه اینجا
دلُم خونه اینجا...»
چیزی نیست با چیزی
پشت دری
روی پاشنه
ندارد، نمیچرخد
لای پنجره یک بار هم
سرک نمیکشد
و بر بساط دوباره تا چندسال
برده ز
از زن
زنبیل
زیتون
برده ب
از بچههای بم.
بم، زیر، زیرتر
شمارهها را سخت باید بشمارم
شمارهها را سخت نباید بیافتد از قلم
صفرها، سمتها
ضربدر عدهی بیشمار
دربهدرهای از این به بعد
باد هرجا که خواست وزید
لرزید مثل بید
بیداری نیست
دنبالهی خواب نوشین بامداد رحیل
شتک زده تا زیر طاق
رد روی برف
طاقی نیست
باقی نیست
سگهای جست وجو
پارس میکنند
از بوی گیج و مرغ بنیآدم
از بوی بیسابقهای ارگ هم تپید
درخون و خشت
در مرگ.
میخواستم آمده باشم یک روز
آخر هفته
آیینه عبرت را
در این مرمت تاریخی
میخواستم
لختی قبل از آنکه هزاران خشت
صفرهای سمت راست سحرگاهانی
آوار شود
زیر صفر کویری
خون یخ زند
بر شقیقهی پاشیدهی اعضای یک پیکر
میخواستم؛
و اگر میشد که بخواهم
سفرها نیافتد از سرها
و سمتها یخ نزند در آینه
بدتر
سگها
که داد میکشند سر ما
صفرها
که شتک می زنند سمت شمارهها.
ساعت یازده صبح روزی در پاییز یا زمستان سال 67 بود که در دفتر کوچکم در فرمانداری قشم باز شد و یکی، به همان قد و قواره و صورت انگار خود خود برادر برزگترم باشد، سرکشید تو و سلام کرد. آنموقع چهل و چند ساله می نمود و همانطور که همیشه، چهره مهربان و متواضعی داشت. گفت آمده است عکس بگیرد. گفت دم رفتن با دوست مشترکمان، ابراهیم مختاری، تماس داشته و او سفارش کرده به قشم میروی یکی آنجا هست که هرکمکی بتواند میکند.
چه کمکی ممکن بود بتوانم بکنم؟ جز این که ترتیبی بدهم عصر آنروز راننده فرمانداری او را تا لافت ببرد. لافت را میشناخت و از کارگاه های لنج سازی در آنجا خبر داشت.
سه روز بعد باز به دفترم آمد. داشت برمی گشت تهران. شب به شام خانه ما آمد. خانهی ما یکی از ده خانه آجری فرمانداری بود. یکی مانده به آخر. روز خوبی نبود. از آن روزهای بدی که در هر زندگیای هست. شامی که از سر بی تفاوتی و لج شاید فراهم شده بود خوردیم. یادم نیست چرا. یادم نیست تکرار شده باشد. اما آن شب شبی نبود که حالا جزئیات را به یاد داشته باشم. نمیدانم در باره چه چیزهایی حرف زدیم. شاید از عکاسی و هنر و سینما و... و در آخر، نماند که بخوابد. اتاقی در مهمانسرای جهانگردی، در آن بالا، نزدیک خانههای سازمانی شیلات، گرفته بود. پیاده شد که برود. دلم قرار نگرفت. صدایش کردم و عذر خواهی کردم. گفتم از من دلخور بود. هیچوقت اینطور به میهمان بی اعتنایی نمیکرد.
بهمن جلالی را، یک بار دیگر هم دیدم. نه آن بار که خانم جوادی همسرش را چند دقیقهای جلوی در خانهای نزدیکی دریا و حوالی قلعه پرتغالیها دیدم و احوالش را پرسیدم. نه آن بار... و نه آن صدها باری که عکسهایش را این طرف و آنطرف دیدم و یادم به دیدار و شب چند سال پیش افتاد. اورا همین اواخر، به نظرم چهار پنج سال پیش، همراه همسرش دیدم. حوالی میدان هفت تیر. گفت در که خیابان سعدی جایی دارد. تعارف کرد. یادش بود و یادش بود و یادش بود به قشم و آنشب جلوی مهمانسرای جهانگردی.
بهمن جلالی شباهت عجیبی به برادر بزرگترم دارد. امروز صبح که داشتم از خورشید پشت ابرها در افق قشم عکس میگرفتم یادش افتادم و از خودم پرسیدم: توچی؟ تو چهقدر شبیه بهمن جلالی هستی؟
آوردهاند(بابا چندبار این داستان را تکرارمیکنی؟ خسته نشدی؟) در بلاد فلان لاکپشت و عقربی* نزدیک هم زندگی میکردند. از قضا دوستانی یکدل و یکرنگ بودند و هیچ روز بی تلفن و تماس با هم نمیگذراندند. روزی که توفانی برآمد و زلزلهای حادث شد و سیلی جاری گشت عقرب نزد لاکپشت برفت و بگفت: دوست عزیز، من اینجا بس دلم تنگ است و هرسازی که میبینم بدآهنگ است و خلاصه ... اجازه بده بر لاک تو بنشینم شاید امنیت بیشتری بیابم!
لاکپشت گفت: بیا بابا منکه میدانم دردت چیست هوات رو دارم بی خیال!
عقرب بر لاک دوست بنشست و از نعمت امنیتی نسبی برخوردار شد ولی بنا به اقتضای طبیعتاش بعداز مدتی شروع کرد به نیشزدن.
لاکپشت گفت: اینچه صدایی است دوست من؟ داری چه کار میکنی؟ این تق تق یعنی چه آخر؟
گفت: یعنی تحملاش اینقدر سخته برات؟ اینقدر؟ تو آنی که از یک تق تق نا قابل این جوری هم رنجهای؟ آن هم با این لاک کت و کلفتات که ادعا میکنی؟
میبینی که آقا که...دور و برت خلوته... نصفه شبه آقای عقرب! سنگاندازی تو عروسی دیگران و نیش زدن به این و آن عاقبت خوشی نداره. حالا بازهم بگو بعله... ما کار خویش را بگیریم دنبال! کدام کار؟ کدام دنبال؟ دست بردار بابا تو هم بیا زودتر قاطی جماعت ما شو! نمیبینی خود استاد شاطرخان هم رفته تو صف دکان نانوایی خودش وایستاده؟ بسه دیگه من اینجا بس دلم تنگ است و ببینم آسمان هر کجا آیا... و خبری هست هنوز و کسی راز مرا داند که از این سو به آن سویم بگرداند و این حرفها...
اما...
امان از این اما...
زنده باد این اما!( بازهم تکراری! )
سنگی است دو رو هر دو میدانیمش
جز هیچ به هیچ رو نمیخوانیمش
شاید که خطا زدیدهی ماست بیا
یکبار دگر نیز بگردانیمش
* میگویند ازخصوصیات عقرب یکی هم این است که وقتی کارحسابی سخت میشود به خودش نیش میزند!
روایت رایج
پرتاب جزیره است
از گرده ی نهنگ هزاره های پیش از گندم
باور نمی کنی مگر
مثل همین دیرتر چنین بوده
هفت روز توفانی
هفت نامی که پشت سر باد
حرف می زنند
و کژدمی که ممکن است
در انتهای رد لاک پشت
وخیال بازی عروس پیر دریایی
تاج می گذارد برسر
و هیچ کس از اعماق
کفش و کلاهی نمی آید بیرون
شبیه آن که به ندرت شبیه بهارست
شبیه آن شبی
که گفته بودم شب، شب شب بودم
یکی دوبار دست گرفتم به فانوس ماه و
یال اژدها
از ابتدای قبرهای پراکنده ی جاشوها
و حک شده بر کشتی ها
فقط کلمه بود
از ابتدای مقابل دیدگانشان فقط نهنگ
و هرکلمه، باری
چگونه ممکن شد باورم هم نیست
شماره ها را می شمرم، نمی شمرم و
بی درنگ
آب برمی دارم با مسافران
دو کف دست و سطل سطل
و در آخر تدریجاً
خواب می زند بیرون از هربار
با تمام پوست و استخوان
با تمام خون می جهد
و دستکم دیگر از چشم دریا
ابداً
نه تا حالا
هیچ وقت، به هیچ قیمت
نمی افتد.
پرکلاه پرتغال
پرچم و پارو
و باروی مقر توپ
طناب پیچ استخوان و جمجمه ی دزد دریایی
غار برملا، جنگل حرا
ساروج قلعه دریادار
چند تکه قبر سنگی ساییده
باز است سفره
زیر پلک اهل تور
بسیار بسیار مسلماً
حتی امامقلی مخالفت نمی کند
چه بهترند که مردمند
زیباترین چشم و دهان ها
زیباترین انگشت های اشاره
و خیلی زود
رساتر از میلاد برج پایتخت
خبر به روزنامه می رسد
بدون حاشیه، آی...
ساده ام که با خودمم
و با شما
از اصفهان و تازه
قلب اضافی آورده ام
جگر زنده
باگروه خونی همخون
نثار مقدس دریا
نثار تو
ماهی عظیم ترین خاکی محجوب
جزیره ی محبوب!
سینما و ادبیات مجلهای است که هر سه ماه یک بار منتشر میشود. چند شمارهای است که منهم با آن همکاری میکنم. هربار به زور و اصرار خانم سردبیر که اغلب به طور مستقیم و گاهی هم که بیشتر ملاحظه میکند غیر مستقیم ( معمولاً از طریق همکار خوب و پایدارش که دوست مشترکمان هم هست ) وادار میشوم در باره یا حاشیهی موضوعی که انتخاب شده مطلبی بنویسم. به نظرم پارسال همین وقتها بود که با دکتر احمد اخوت، دوست و استاد راهنمایم، در پارک ناژون اصفهان، حاشیه زاینده رود، نشسته بودیم و در باره مشکلات سردبیری مجلات ادبی، انواع آن و انواع سردبیرها حرف میزدیم. او به شیرینی همیشه خاطراتش را مرور میکرد و من نگاه میکردم به آب که برخلاف قول اخوان ثالث نه میرفت و نه میآمد! از خدمت سردبیران خوب به ادبیات و آدمهای ادبی میگفت و چه خوش مثال میزد: آنها که آنقدر سخت و سخت گیرند که اغلب مجله یا فصلنامه یا جنگ را به محاق تعطیل میکشانند ( البته تعطیلی مجلات و فصلنامه و جنگهای ادبی علتهای مهمتر و اصلی تری هم دارد که فعلاً بماند! ) و آنها که همتشان از وصف بیرون است. آنها که نویسنده تربیت میکنند، استعدادهای تازه کشف میکنند، فضاها نو میآفرینند، و...
میگویند در وصف احمد شاملو، از جمله، گفتهاند او مهارت عجیبی در اداره مجله و نشریهها داشت. به طوری که میتوانست هر نشریه تعطیلی را سر یک هفته دوباره راه بیندازد و هر نشریهای سرپایی را هم ظرف یک هفته به تعطیلی بکشاند!
اما خانم سردبیر جوان ما شاملو نیست و سینما و ادبیات هم هرنشریهای نه!! سینما و ادبیات بی ادعا و مرتب و پرو پیمان دارد در میآید و معلوم است خیلیها به سردبیر کمک بی شائبه میکنند. خیلیها ( یکی همین دوست مشترکمان خانم شاعر و داستان نویس و روزنامه نگار نیکنام مثلاً ) که اگر بخواهد خودش میتواند نام ببرد و شاید روزی این کار را بکند. آنروز، آن روز نشستن در پارک حاشیه زایندهرود، از جمله حرفهای به یاد ماندنی دکتر یکی هم در تعریف از خانم سردبیر بود. دکتر اصرارها و پیگیریها و تلفنهای همین شخص باعث شده ظرف مدت همکاری تا آن موقع پنج مقاله بنویسد که اگر نبود، چه بسا هیچیک به تحریر در نمیآمدند. اخوت از این بابت راضی بود و ممنون و به منهم سفارش میکرد بنویسم. میخواست همین تلفنهای ساده و پیگیریهای به اصطلاح خستگی ناپذیر اما را بهانه کنم و بنویسم و هر وقت حوصلهام سر میرود از دست چیزی و روزگاری، هر وقت وقت کم میآورم، هر وقت زبانم به لکنت دچار میشود، هر وقت مغزم قفل میکند، هروقت کسی از وسط تاریکی فریاد میزند و میپرسد که چه؟ چه بشود؟ چه شده تا حالا؟ کجا را گرفتهای؟ به کجا میخواهی برسی؟ این همه که رفت زاینده رود چی شد؟ مگر نریخت به مرداب؟ مگر این همه که نوشتند نمردند؟ کارشان به خاموشی و فراموشی نکشید مگر آخر؟... به آن یک ذره نور فکرکنم. به صدایی که نازک و مهربان و سپاسگزار و ملاحظه گر سلام میکند و میگوید: چی شد؟ هنوز آماده نیست؟ فرصت مان تمام شدهاست ها! بدون شما در نمیآوریم ها؟ برایتان جا گذاشتهایم ها!...
یک ماه پیش هم تلفن زد و مثل هر بار این هفت هشت شماره اخیر خواست در حول و باره موضوع تازه مطلبی بنویسم و من هم بی مکث و تردید پذیرفتم. هرچند میدانستم نه در بضاعت من است و نه دسترسی به منابع لازمش را دارم ( نقل مکان تازهام هنوز تمام و کامل نشده و کلی از کتابهایم در انبار جای قبلی که کار میکردم توی هشت نه کارتن چسب زده و نخ کشیده منتظرند بار شوند فرستاده شوند این جا که...). قبول کردم و تا الان هم که دارم این یادداشت را مینویسم ( ساعت پنج صبح روز هفتم شهریور ماه نود ) نتوانستهام کاری بکنم. هر چند خیلی دلم میخواهد، خیلی سعی میکنم و خدا را چه دیدی شاید معجزهای اتفاق افتاد. حرف دکتر اخوت هم در گوشم است و این بار، اگر نگویید دوباره زد به صحرای کربلا، زاینده رود را برداشتهام و دریای همین اطراف را گذاشتهام جایش! و لذا ( ! ) بحث رفتن و آمدن و سرچشمه و مرداب به طور کلی منتقی است!
اما مهمتر از این ماموریتی بود که قبول کرده بودم و قرار شده بود با یکی، بعد شد دوتا، و بعد خودم سه تایش کردم، تماس بگیرم و از شان خواهش کنم مطلبی بدهند برای این شماره سینما و ادبیات. بنابراین بلافاصله دست به کار شدم و چند دقیقه بعد از تلفن مهرآمیز سردبیر به دومی زنگ زدم. دومی که میگویم میخواهم مخفی کاری کنم و گرنه کافی است اشارهای به نام عزیزش بکنم یا مثلاً دو سه حرف اول اسمش را بگویم همه میشناسیدش ( یکی دو بار به خودش گفتهام که شهرت تان را باید تا اندازهای مدیون اسم و فامیل عجیب تان باشید که راحت در زبان جاری نمیشود و بنابراین خوب در یاد میماند ). بعداز اگر و مگرهای همیشگی که دارد و هر بار کلی با آن شوخی می کنم ( بی چاره آن سردبیرهایی که خودشان به ایشان زنگ میزنند و درخواست مطلب میکنند، آن هم بدون سابقه دوستی شعف انگیز چند ساله این چنینی و گفت و گوهای تلفنی هر دو سه ماه حداقل یک بارم با او ) بالاخره موفق شدم نظرش را جلب کنم و راضی شد که داستانی بدهد برای این شماره. فکر کردم در این شماره اسمم کنار اسم این دوست خواهد بود و ... فکر کردم چه خوب بالاخره حریف این قدرت دیوار برلینی دوستم شدم و یک ترک کوچک، یک درز یا دریچه در این رد و انکار مکرر باز کردم و خلاصه کلی خوشحال بودم.
به سومی هم ایمیل زدم. بعد هم تلفنی حرف زدیم. او هم دوستی قدیمی است و دوستی اش باعث شادی. چند سالی است دور از این جا در بلاد کفر! زندگی میکند و بنابراین میتواند به زبان آن جا بنویسد و بخواند. خواستم مطلب دندان گیری گیر بیاورد از آن جا و به زبان این جایی ترجمه کند برای این شماره سینما و ادبیات و قول دادم که سینما و ادبیات جای خوبی است و مطلب اش هدر نمیرود و تا آخر. دو روز بعد ایمیل زد که ترجمه نه، ترجیح میدهد خودش در باره موضوع مطلبی بنویسد و پرسیده بود چه قدر وقت دارد؟ نوشتم حداکثر یک ماه. یک هفته تخفیف داده بودم ولی کار از کار گذشته بود دیگر.
به سردبیر عزیز زنگ زدم و گزارش پیشرفت دادم. گفتم از اولی مدتی است شمارهای ندارم. شمارهاش را روی گوشی ام فرستاد. زنگ زدم نبود. گفتند عصر شاید باشد. عصر زنگ زدم گفتند اشتباه است، کسی به این نام این جا نیست. دوباره شماره گرفتم. زنگ زدم نبود. گفتند شب زنگ بزنید لطفاً. سلام رساندم و فکر کردم چه قدر مودب و مهربان است این خانم همسر دکتر. چند روزی گذشت و باز زنگ زدم و بالاخره بعداز سه هفته پیگیری یک بار دیگر صدای آرام و صمیمی خودش را، بعداز به گمانم دوسالی، شنیدم. آخرین بار در یک دفتر فنی تکثیر دیدمش. خسته از روزگار دون، گفت که از نوشتن و ترجمه ادبی دست کشیده و از تدریس حتی. گفت رفته در یک مرکز ترجمه متون پزشکی و روان شناسی کار میکند برای کمک به گذران زندگی. گفت که چه بلاهایی که این ناشرها ( بیشتر البته منظورش یک ناشر خاص بود ) سرش در نیاوردهاند. گفت که دلش به کار سرد است به خاطر اوضاع و ترجیح میدهد همین کاری را بکند که به تازگی انجام میدهد: ترجمه متون پزشکی.
اول به خاطر خودم که مطلبم را هنوز آماده نکردهام، دوم به خاطر این دوست مترجم و نویسنده اول، سوم به خاطر دوست خارج نشین ام که هم الان دلم برایش بی اندازه به درد آمده و چهارم به خاطر دوست خوب چند سالهام، دومی، که قول ارسال داستان کوتاهی داده بود از خانم سردبیر عزیز سینما و ادبیات عذر خواهی میکنم. هر سه، شاید هم چهار پروژه، به شکست انجامید و دیگر هیچ طوری به ذهنم حتی نمیگذرد این خانم چه گونه و با چه مرارتی و زبانی این همه آدم را تشویق و شاید وادار میکند برای هر شماره سینما و ادبیات مطلبهای خوب و خواندنی بدهند و هر بار با چه نفس گرم و عصای آهنی و کفش امیر ارسلانی از صحرای این شماره تا شماره بعد را طی می کند!
دکتر پرسید آیا تا کنون اسم مرا روی جلد مجلهای دیدهاید؟ گفتم نه. گفت: آیا مطلبی از من در روزنامهای خواندهاید؟ گفتم: نه. گفت: واقعاً هم هیچ وقت از این کارها نکردهام. گفت که لطف کردهام یادش بوده ام و بهش زنگ زدهام و حالش را پرسیدهام و ازش درخواست مطلب کردهام اما...
گفت من مثل برادرم نیستم که. شاید باید باشم اما نیستم. او دوست داشت اسمش همه جا باشد. عاشق شهرت بود اما من نه. گفتم ممنون جناب دکتر. همین که گوشی را برداشتید و جوابم را دادید ممنون. میدانید که برادرتان را چهقدر دوست دارم. هرچه عادت داشت یا عاشق بود یا مینوشت یا... شما را هم همان قدر... به خانم سردبیر هم میگویم که با مهر حرف زدید و همین شاید شادش کند به قدر کفایت. هرچند اگر...
دوست دیگر، دوست دوم، گفت که هرچه فکر کرده نتوانسته خودش را راضی کند که... گفت از کارش راضی نشده و کار دیگری هم آماده ندارد. اصرار کردم و گفتم که قول دادید شما و ... گفت حالا که اصرار میکنید مجبورم بگویم ( به نظرم منظورش نوعی اعتراف کردن بود ) اصلاً دست کشیدهام به کل از کارکردن. شاید هم گفت میخواهد دست بکشد. گفت یک سالی هست دارد به این موضوع فکر میکند. فکر میکند که چه؟ بس نیست؟ فکر میکند حرفی دارد باز برای گفتن و نوشتن؟
هر چه گفتم و اصرار کردم بی فایده بود. بغضی از ته صدایش به گوشم خورد. فکر کردم چه قدر حق دارم اصرار کنم و بخواهم و بگویم و وانمود کنم همه چیز به کل طور دیگری است و او اشتباه میکند و حیف است و باید باید باید... فکر کردم خاکستر مرگ تا کجاها پاشیده شده مگر؟ فکر کردم خودم چی؟ خودم تا کی میتوانم یا میشود یا ممکن است وانمود کنم و...
دوست سومم از آن طرف دریاها و اقیانوسها به ناگهان، در اندوه و بهتی که بعداً همه در آن شریک شدیم، خودش را پرتاب کرد این جا در یک شب شوم و پردرد.
چهطور میتوانستم ازش بپرسم چه نوشتی وقتی در ایمیلی کوتاه نوشته بود: این جا در فرودگاه دبی نشستهام در سوک خواهرم و منتظر. جایی ندارم حتی فریاد بزنم!