راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

روایت فقط امروز

                                                                    

                                                               

 بدون تاکید بر نکات چندی که خواهم گفت و اشاره به نکات دیگری که طبعاً توضیحات مفصل‌تر می‌طلبند نمی‌توانم در مورد اثر تازه پیمان هوشمندزاده ( شاخ، مجموعه داستان پیوسته، نشر چشمه، زمستان 88* ) نظری بدهم.  پس معطل نمی‌کنم.

1-   عکس روی جلد کار خود اوست. تکدرختی است روی خط افق که انگار نرمه بادی هم برآن وزیدن دارد. تکدرخت و باد هر دو در داستان‌ها حضور دارند. به نظر می‌آید تکدرخت به همان میزان که در داستان‌ها گفته شده از محل سنگر دور است بنابراین شارپ نبودن تصویر توجیه دارد هر چند در توجیه ضد نور بودن آن تردید دارم. شاید آقای هوشمندزاده عکاس بعداً در این خصوص کمک کنند. بدنیست بپرسیم آیا عکس را مطابق داستان انتخاب کرد‌‌ه‌اند یا ایده داستان را از این عکس گرفته‌اند؟

2-   عنوان کتاب هیچ اید‌‌ه‌ای در خصوص فضا و مضمون داستان‌ها به خواننده نمی‌دهد و کلمه‌ی شاخ صرفاً در یک جا و آن هم به شکلی استعاری بکار گرفته شده. « یک چشمش را باز کرد. نالید و رفت زیر پتو. فقط گفتم که خبردار باشد، کجا و کدام طرفش را نگفتم، شاخ می‌شد.» (ص 81 )

3-   کتاب، با احتساب صفحات سفید و نیمه سفید در 86 صفحه چاپ شد‌‌ه‌است. (قانون نانوشته رعایت حد تحمل خواننده عام امروز ادبیات داستانی ما لابد ! )

4-   بخش قابل توجهی از متن داستان‌های بهم پیوسته کتاب براساس دیالوگ گفتم /گفت دو کارآکتر اصلی ( و تقریباً ثابت ) پیش برده می‌شود که کار خوانش آن را سریع و ساده می‌کند. اگر چه دیالوگ‌ها خیلی خوب نوشته شد‌‌ه‌اند و اغلب باعث شعف خواننده می‌شوند اما از تمهیدات دیگری هم برای آشنازدایی از دیالوگ نویسی معمول ( گفتم/ گفتم/ گفتم/ یا گفت/ گفت/ گفت/ به جای گفتم /گفت ) استفاده شده که نمونه خوب و موفق آن در صفحات 38 آمده و البته در صفحه 53 هم تکرار شده اما به راستی که تکرار سه باره و چهار باره در صفحات 66 و 86 کمی نادلچسب می‌نماید.

5-   حضور بی‌سیم چی زن دشمن در آن طرف خط که فارسی بلد است و گاهی به لهجه اصفهانی تکه می‌پراند ترکیب موفقی از زندگی شیرین و مرگ تلخ اندکی محتمل در فضای خاک گرفته و پرت افتاده، اما تقریباً بی خطر این سنگر خاص ارائه می‌دهد که نقطه عطف داستانی و حامل بخشی از پتانسیل درونی روایت است.

6-   وجود مرغ و بخصوص خروس در داستان‌های میانی کتاب، لحظه‌های موفقی می‌سازد و در همه حال منحنی کشش روایت را در ارتفاع مناسبی نگه می‌دارد تا بعضی گفتگوهای معمولی در متن را بخوبی پوشش دهد.

7-   خطر جنگ نشان داده می‌شود که جدی نیست و با توجه به زمان روایت انگار واقعاً هم جدی نیست. دقت کنیم که اجساد کشته‌ها مربوط به سال‌ها قبل‌اند و آنقدر پرت افتاد‌‌ه‌اند ( یعنی از جبهه دورند ) که حالا تبدیل به استخوان پاره‌های پوسید‌‌ه‌ای شد‌‌ه‌اند. سن و سال هر دو کارآکتر اصلی نیز چنان است که نشان نمی‌دهد دیرزمانی درگیر جنگ یا به شکل جدی وسط معرکه آن بوده باشند. نکته مهم این است که آن ‌ها داوطلب شرکت در جنگ نبود‌‌ه‌اند و بنابراین کنتراستی که یک طرفش می‌توانست مثلاً میل به حمله و طرف دیگرش حضور دشمن نرم خو ( بی‌سیم چی زن عشوه ای! ) باشد شکل نمی‌گیرد و اساساً مد نظر داستان نیز نیست. این‌ها آرام اند و خو کرده با گذران این چنینی خود در سنگر و از دشمن هم تنها صدای زنی را می‌شنویم که گاهی  با هریک از آن‌ها خوش و بشی هم می‌کند؛ هر دو طرف انگار از یک جنس اند.

8-   مکان داستان خیلی خوب تصویر شده و در نظر خواننده نقش می‌بندد. تانکر آب و ظرف‌هایی که گاه تا چند بار شسته و آب‌کش می‌شوند، ملافه‌ها و لباس‌هایی که تمیز و مرتب می‌شوند، نفت و رادیو و بی‌سیم و خواب و پتو همه سر جایشان هستند. استواری هم که می‌آید و همه بساط دو نفر را جور می‌کند و آن به اصصلاح آش‌خوری که صدایش می‌زنند سرهنگ و دست‌اش به چیزهای دیگر هم می‌رسد مزید بر این آرامش و رضایت نسبی معمول‌اند. دیواری هم هست که عکس سلطان(؟) را برش بچسبانند یا عکس فلان کسک هنرپیشه هندی. زیر آن بنشینند و دنبال خال این یکی بگردند و با هم کَل کَل کنند.

9-   بنا براین چنین به نظر می‌آید همه اسباب بزرگی ( در این جا تعبیر کنید به رکورد فروش کتاب موفق « هاکردن») فراهم است فقط...

   فقط این که این آدم‌ها این‌جا تقریباً هیچ گذشته‌ای ندارند به جز آن جا که از باغ و درخت بلند وسط آن یاد می‌شود. درختی که « سیا» بالای آن می‌رفته و به قول خودش از آن‌جا ( شاید مثل عکاس ها! ) ناظر همه کارهای عجیب دیگران بوده.  بدون گذشته و البته بدون آینده. از داخل روی جلد تا داخل پشت جلد. درست مثل یک فریم عکس که ماقبل و مابعدی ندارد. انگار پریز این کارآکترها به جایی دیگر، جایی بزرگ‌‌تر از این به ظاهر سنگر دورافتاده وصل نیست. در مکانی کاملاً ایزوله قرارداده شد‌‌ه‌اند تا جهان بی دغدغه فقط خودشان دو تا را روایت کنند. جهانی که زمان بی تکانی محسوس بر آن می‌گذرد. بی هیچ اشاره به پیروزی، یا شکست، یا حمله، یا دفاع، ترس یا شجاعت و... که حداقل‌های هر جنگ‌اند. کسی از خودش، از این که چرا این‌طور فکر می‌کند یا این‌طور بخصوص حرف می‌زند یا این‌طور عجیب قضاوت می‌کند چیزی نمی‌گوید. آن‌چه هرکس می‌گوید چیزی‌است در باره زمان حال دیگری. درباره زمان حال دیگران. دیگری و دیگران هم اگر بگویند در باره حالای دیگری و دیگران حرف می‌زنند. سلیقه‌ها هستند که روایت می‌شوند؛ خوش آمدن‌ها یا بد آمدن ها. درست مثل درخت توی عکس. مثل اشیاء و آدم‌های توی هر عکس دیگر: بدون گذشته، محبوس در قابی که توسط عکاس انتخاب شده و حداکثر قسمتی از آن‌چه عکاس می‌بیند و ثبت می‌کند. چیزی که اغلب تنها بخش کوچکی از آن‌چه اشیاء و آدم‌های توی عکس خودشان می‌توانند یا باید از خودشان بگویند را در بر می‌گیرد و نه بیشتر.   

 

* این یادداشت قبلن در روزنامه فرهیختگان چاپ شده است.        

نظرات 1 + ارسال نظر
شادی سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:04 ق.ظ http://warbler1.blogfa.com

من ها کردن را خیلی بیشتر دوست دارم . اما شاخ ... انگار میخواست راه دیگری برود . انگار مطمئن باشد از ما که می خوانیم و سلیقه مان را بداند و حالا بخواهد جور دیگری کار کند .
همان که خودتان بهتر گفتید : عکس . مثل عکس بود .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد