پیشنهاد کتاب
انتخاب من برای پیشنهاد کتابی خواندنی، مجموعهی داستان «اگر یک مرد را بکشم دو مرد را کشتهام» است. چرا؟ از آن روی که خوانش این کتاب احتمالاً مراسم آشتیکنان شما (چنان که برای من بود) با نویسنده یا چند نویسنده است که نام پرافتخارشان را بارها و بارها شنیدهاید اما به دلایلی نامعلوم (یا حتی معلوم) با آنها قهر بودهاید. ازشان فاصله میگرفتید و فکر میکردید چه بسا سلیقهی شما را نمیشناسند و نمیتوانند دستتان را بگیرند و به جاهایی ببرند که برایتان تازه و پرشکوه و خاطرهانگیز باشد. چه فکرهایی! اما همیشه این اتفاقات میافتد و اگر به آشتیکنانی منتهی بشود حس غبن از فرصت دوست داشتنهای از دست رفته بر شما غلبه میکند. چنان که با من چنین کرد.
من هم از بعضی نویسندگان با نسبتی متفاوت فاصله میگرفتم: از آلبرکامو و ناباکوف و اسکات فیتسجرالد و...چنان که وقت و بیوقت خودم را به دیگرانی میسپردم. دیگرانی مثل: آلیس مونرو، جومپالاهیری، کاترین منسفیلد، دوروتی پارکر و ویلیام ترور و...
«اگر یک مرد را بکشم دو مرد را کشتهام» گزارش این آشتیکنانها ست. داستانهایی با موضوع کلی ازدواج از نویسندگانی مطرح جمعآوری و توسط سیروس نورآبادی و با مقدمه زندهیاد فتح اله بینیاز توسط نشر پرشور شورآفرین منتشر شده است.
داستان « زن تنها» از آلبرکامو حاوی همه ظرافتهای پرداخت امروزی در کار داستاننویسان موفق ( به ویژه آلیس مونرو و ویلیام ترور و جومپالاهیری و البته دوروتی پارکر، نویسندگان ستودنی من) است و این است که کامو را در جرگهی داستان نویسان تازهنفس هم قرار میدهد.
همچنان که ناباکف با داستان خواندنی انتخاب شده از وی «بهار در فیلتا» با چهرهای تازهتر در فهرست نویسندگان مورد توجه من قرار میگیرد و همانطور که اشاره کردم احساسی توام با غبن از گذر زمان از دست رفته بر میل سیریناپذیر به خواندن داستانهایی در این سطح مرا فرا گرفت.
«خوشبختی» از منسفیلد یکی از ستارگان تیم داستانهای مجموعه است. داستان سالینجر هم چیزی کم از «بانو زایلونسکی و پادشاه فنلاند»کارسون مککالرز ندارد. داستانی که پایانبندی عالی دارد. اتفاقی که در اثر ناباکف هم رخ داده. «ترجمان دردها»ی جومپالاهیری را با ترجمه مژدهی دقیقی و امیرمهدی حقیقت خوانده ایم اما باز هم خواندن دارد.
کتابهای خوب بسیارند و حتی همین نشر شورآفرین چند کتاب خواندنی دیگر در فهرست آثار منتشر شدهاش دارد. اما حالا و اکنون پیشنهاد من همین کتاب است. بخصوص از آنجا که شنیدهام جلد دومی هم با نام « ما یک خانهی آبی داریم» در جریان چاپ و انتشار است.
ورودی اردوگاه اسپوکن
به دلایل متعدد و مفصلی شرمنآلکسی نویسندهی سرخپوست آمریکایی (متولد1966) جزء نویسندگان محبوب سالهای اخیر من است. نخست با داستان کوتاهی از او در مجموعهی «خوبی خدا» به ترجمهی امیرمهدی حقیقت آشنا شدم و بعد در مجموعهی دلچسب «روزی روزگای دیروز» به ترجمهی لیلا نصیریها داستان عالی دیگری از او خواندم. هر دو داستانهایی در بارهی سرخپوستان آمریکا (به طور مشخص قبیلهی اسپوکن) بودند و برای من که به سرنوشت قبایل سرخپوست در تاریخ پر فراز و نشیب جنگهای داخلی آمریکا و قبل از آن کنجکاو علاقمند بودم و کتاب مفصل دیبراون «فاجعهی سرخپوستان آمریکا» را در دوران جوانی خوانده بودم داستانهایی از ایندست جذابیتی فوقالعاده داشت. داستان کوتاه دیگری از او در مجموعهی «فراموش نکن تو خواهی مرد» تأیید تازهای بود بر حسن انتخابم که پس از« ....سرخ پوست پاره وقت» از نشر افق (رمانی خاص برای گروه های سنی جوان و نوجوان» شکل هواداری پیگیرانه به خود گرفته بود.
«آوازهای غمگین اردوگاه»که به همت نشر روزنه چاپ و منتشر شده فرصتی پیش آورد به بعضی از آن دلایل (مشابهتهای جهان داستانی آلکسی با جهان داستانی جغرافیای آشنای خودم) نگاهی اجمالی بیندازم، شاید از این رهگذر نکاتی برای ادبیات داستانی یخزده و بیحوصله و کممایه اما پر ادعای خودمان روشن شود. چراغهایی نه...شمعی خرد با شعلهای اندک نشسته در قاب دریچهای در مسیر اینهمه باد مسموم!
شروع رمان با ورود غریبهای سیاهپوست و کتوشلوارپوش و گیتار بهدوش به اردوگاه سرخپوستهای اسپوکن با عمر یکصد و یازده ساله به «ول پینیت» همزمان است؛ شهری که روی هیچ نقشهای اثری از آن نیست. همهی قبیله انگشت حیرت به دهن میگیرند. سیمون که دنده عقب به شهر برمیگردد اولین کسی است که که غریبه را کنار تابلو رنگ و رو رفتهی «به ول پینیت خوش آمدید، جمعیت: متغیر» میبیند. لستر قراضه زیر همان تابلو خوابیده است.
مرد سیاهپوست گیتارش را به تابلو ایست تکیه داده، اما خودش شقورق ایستاده است و منتظر.
تمام قبیله، پنج دقیقه بعد از این که سر و کلهی مرد سیاهپوست سر چهارراه پیدا میشود از وجودش با خبر میشوند. اسپوکنها همه منتظر یک بهانهاند که از خانه یا محلکار بزنند بیرون و خودشان را به جا برسانند و سر از کار غریبه در بیاورند. مردی قد کوتاه با پوست سیاه سیاه و دستهای پت و پهن؛ کتوشلواری قهوهای پوشیده که از دور خوب به نظر میآید اما از نزدیک کهنه است و اگر دقت کنی سر آستینهایش نخنما شده. هر سرخپوستی که رد میشود مرد سیاهپوست برایش دست تکان میدهد اما هیچکس جرأت نگه داشتن ندارد. تا این که توماس آتیشبهپاکن با ون آبی قراضهاش از راه میرسد.
-سلا م!
-سلام.
-گم شدی؟
-به گمونم.
-میدونی کجایی؟
مرد سیاهپوست میگوید: سر چهارراه.
صدایش مثل سنگهای توی دهانش و زغال سنگهای تو شکمش است.
توماس میگوید: اینجا اردوگاه سرخپوستهای اسپوکنه.
- سرخپوست؟ سرخپوست خیلی کم دیدم.
نکتههای داستانی و ورودیهای اصلی و فرعی به رمانی جذاب در همین یک صفحه از شمار بیرونند. اشارههای نویسنده به اردوگاه، آدمها، صفات کلی سرخپوستی، سابقهی تاریخی، بار معنایی اسامی، ما بهازای بیرونی رفتار و ویژگیهای نژادی و تاریخی جمعیت(متغیر!) ساکن اردوگاه، آنها زندگی و زنده ماندن در حصارهای بلند اردوگاه را پذیرفته و به آن تن دادهاند و آن اشاره عجیب به طول عمر سکونت اسپوکنها (عدد 111 که به صف ایستادن گروهی از آدمها را، سرخپوستهای تسلیمشده و فروافتاده و که چشم به اندک سهم و جیرهی دولتی دوختهاند) همه حرفهایی هستند که در طول رمان شایستهی تحسین شرمن آلکسی عزیز با خواننده در میان گذاشته میشود: رنج عمیق و بیپایان اقلیت قومیبودن در جهان معاصر.
ادای دین به این کتاب و نویسندهاش فرصتی بیشتر برای بیان و مجالی مناسبتر برای عرضه میطلبد که هیچکدام فعلا در اختیار نیست. پس باشد برای بعد. ً