راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

نابه‌جایی‌های متن معتبر


                  

به دلایل خیلی ساده‌ای کتاب اخیر خانم شیوا ارسطویی را که انتشارات روزنه با عنوان «من و سیمین و مصطفی» چاپ و منتشر کرده است برای ورود به بحث پرونده‌ی این شماره‌ی سینما و ادبیات انتخاب کرده‌ام. همان‌طور که در یادداشت بسیار کوتاه دیگری به اشاره آورده‌ام کتاب خانم ارسطویی را به دلیل خاص دیگری هم واجد اهمیت می‌دانم که جای تأمل دارد  و آن پرداختن به دوره‌ای از تاریخ معاصر است که لبالب از روایت‌های خرد و کلان داستانی ناگفته‌مانده و شعرهای ناسروده افتاده است. چنین که برمی‌آید متاسفانه خانم ارسطویی نیز در بخش قابل توجهی از کتاب خود تا حد زیادی دچار همان لغزش و خطایی شده که در یکی دو سال گذشته دیگران کم‌تجربه‌تری هم مرتکب شده‌اند. در بررسی اجمالی رمان‌های منتشره سال 92 که در دو شماره‌ی قبل همین سینما و ادبیات در آمد به آن نکته مهم و اساسی پرداختم و به نظر می‌آید اگر «من و سیمین و مصطفی» را یکی از طلیعه‌های رمان‌های جدی امسال فرض کنیم این قصه مجدداً تکرار شده است.

بر این مقدمه اضافه می‌کنم دلواپسی برای سلیقه‌های سطح پایین جاری در عرصه اقبال از ادبیات داستانی مبدل به عامل مخرب و تعیین‌کننده‌ای شده است که دیگر تا آینده‌ی دوری دست از سر سرنوشت رمان و داستان در این ملک بر نخواهد داشت و دیر یا زود سعی خواهد کرد همه‌ی دستاوردهای ادبیات جدی این چند دهه را نیز با خود به قعر دره ببرد!

 شاید تأکید بر این نکته ضرورتی بیش از پیش داشته باشد که برداشت غلط و دم دستی بعضی نویسندگان از عنصر طنز و جایگاه ظاهراً پست مدرنی آن در رمان و داستان و شعار شیطانی و وسوسه‌انگیز هدف (در این‌جا تیراژ و فروش) وسیله (به سخره گرفتن بدیهیات انسانی و تاریخی و به زباله آلودن ارزش‌های ازلی ابدی منتشر در روابط بشری) را توجیه می‌کند جدی‌ترین چالش این دوره و پرتگاه پر خطر سقوط به دره‌ای است که گفتم.

این‌ها البته ربط ارگانیکی با کتاب خانم ارسطویی ندارد اما این کتاب نیز در جاهایی به لبه‌های پرتگاه همان سقوط نزدیک شده و تنها فصل پایانی آن است که ناگهان اثر را جان و بال پرواز نو می‌دهد و عرصه را برای اوج‌گیری قدرت نویسندگی ایشان آماده می‌کند. به احترام همین پایان‌بندی درخشان است که به ایشان تبریک می‌گویم و خوانش کتابشان توصیه می‌کنم.

اما کتاب با پرتاب ناگهانی راوی در اول یکی از روزهای سالی از سال‌های دهه ی شصت به وسط خیابان وصال در وسط‌های شهر تهران آغاز می‌شود؛ درست در مقابل موسسه‌ی زبان ایران_ آمریکا. راوی دختری است در سنین حدود 20 سالگی. در ساختمان مقابل موسسه‌ی زبان رهبران گروه چپ کوچکی ( در این‌جا به عنوان حزبی با افکار تروتسکیستی معرفی می‌شود) جمع می‌شوند و به تجزیه و تحلیل مسائل روز ایران و جهان! می‌پردازند و دور میزی با صندلی‌های فلزی خاکستری (همان مدل معروف صندلی‌های ارج!) برای کارگران محروم و طبقه‌ی پرولتاریای ایران و جهان خط و مشی تعیین می کنند. کی هستند این آدم‌ها؟ بابک و احمد و مصطفی و سیمین و...البته راوی و همسر اجباری عرب آمریکایی اش عمر.

مینی بوسی مقابل ساختمان توقف کرده و ماموران افراد را حین جلسه ‌حزبی دستگیر کرده «مثل گوسفند هی»کرده‌اند به داخل ماشین و فقط یادشان رفته بچه‌ای را هم ببرند که معمولاً در اتاقی از ساختمان شیر خورانده و خوابانده شده. ندیده‌اند اگر نه...و همین جا ظاهراً خواسته شده سؤالی در ذهن خواننده شکل بگیرد: آینده را آن بچه در دست خواهد گرفت؟

 طبعاً توصیف این صحنه که نویسنده از تماشای دستگیری و جمع‌آوری جوانان و خانم‌های به اصطلاح بی یا بد حجاب در جلوی مجتمع‌های تجاری امروزی به وام گرفته و عاری از خشونت‌های رایج آن دوره (به عنوان یکی از نشانه‌های ساده و علنی و دم دستی) است، هم جهت با طنز آزار دهنده‌ای است که از گوشه و کنار متن سرک می‌کشد. بگذریم که اطلاق حزب به آن گروه کم‌شمار بی‌تاثیر با گرایش تروتسکیستی و آن اتاق طبقه‌ی فوقانی خیابان وصال روبه روی موسسه‌ی ایران_ آمریکا ( لابد اشاره مثلاً ضمنی به وابستگی آن به اصطلاح حزب به اجانب!) خود نوعی شوخی تاسف‌بار و بازی تلخ نویسنده است با خواننده‌ی جوانی که برداشتش از نفس دستگیری همان نشستن در ردیف آخر مینی‌بوسی با شیشه‌های چرک گرفته است. چه بسا همین خواننده گوشه‌ی ذهن خود مجتمعی تجاری را هم تصویر کند که غرق در نور و رنگ و شلوغی و رفت و آمد و خنده و شوخی‌های خیل جوانان همسن و سال خودش است!

«بابک و مصطفی و خواهرش و بقیه را دست‌بند زده بودند. یکی یکی آن‌ها را چپاندند توی آن مینی‌بوس و هی کردند، عینهو گوسفند...به جفت دست‌های او (عمر) هم دست‌بند زده بودند. دست‌های عمر هم مثل دست‌های بقیه، آویزان و چفت به هم، افتاده بود وسط پاهاش. داشت هی می‌شد توی اتوبوس....پشت سر بقیه هل داده شد توی مینی‌بوس. رفت و نشست ته مینی‌بوس. خودش را چسباند به یکی از شیشه‌های چرک. درست مثل آن بود که دخترها و پسرها را وسط یک جشن تولد یا پارتی غافلگیر کرده باشند، موقع رقصیدن، خندیدن، نوشیدن یا خوشگذرانی‌های ممنوع آن‌روزها، درست مثل آن شبی که عمر و من را از آن جشن تولد از خانه عمر کشیدند بیرون، بردند کمیته و همان‌جا عقدمان کردند. عمر از پشت شیشه‌ی چرک مینی‌بوس نگاهش را از من گرفت، روش را برگرداند  که مینی‌بوس راه افتاد. رفت تا ته خیابان وصال و از آن‌جا پیچید سمت راست، طرف میدان انقلاب.» ص 8

وقتی نویسنده قادر نیست با خلق خرده‌روایت‌ها و تصویر جزئیات تعیین‌کننده وضعیت کارآکترها را نشان دهد به چرخیدن دور خود و گفتن و بازگفتن مکررات روی می‌آورد. حالا دوباره توجه کنید لطفاً چند بار به مینی‌بوس، دست‌های بسته و دست‌بند و به زور سوار کردن و...مستقیم و غیر مستقیم اشاره شده. تاسف بار‌تر همان است که قبلاً گفتم. مقطع خشونت که باید بارز، تکان‌دهنده، اثر گذار و وضعیت شمول باشد به اعتراف خود خانم ارسطویی در حد همان مثل پسرها و دخترها در جریان یک پارتی جشن تولد باقی می‌ماند. با این حال نمی فهمم خوشگذرانی‌های ممنوع آن‌روزها ( حتماً در مقایسه با این روزها و نه احتمالاً روزهای خیلی خیلی قبل که نویسنده سراغی از آن‌ها ندارد و نمی‌دهد) کدام‌ها هستند؟

روزنامه‌های زیراکسی (یعنی چی؟)، بافتن به هم تئوری‌های تروتسکی و جنباندن دست‌های پیانیستش در هوا، حرف‌زدن حق به‌جانب از خلق‌های ستمدیده و نظام توتالیتر و از زندانی‌هایی که باید آزاد می‌شدند و از تظاهراتی که باید در میهمانی‌های جوان پسند دو شبه، به رقص و ریتم و موسیقی تبدیل می‌شدند و...نمونه‌های دیگری از همان بسترسازی و رواداری خشونتی است که سعی شده از چشم خواننده جوان پنهان بماند و آن چه پیداست همان به سخره‌گرفتن آرمان‌خواهی‌های نسلی است که چه در جبهه‌های جنگ و چه در خیابان‌ها و پیاده‌رو‌های شهرهای کوچک و بزرگ جان می‌باخت.

اگر نویسنده به دفاع از متن خود به یک یا چند یا چندین نفری ارجاع دهد که احتمالاً در همان موسسه‌ی زبان می‌شناخته که بعد از کلاس به طبقه فوقانی ساختمانی روبرویی می‌رفته‌اند و با تکان‌دادن انگشت‌های پیانیستشان برای کارگران محروم وعده سالم‌سازی اقتصاد طی فقط دو شب می‌داده‌اند دیگر نمی‌دانم به کدام دیوار سر بکوبم.

در همین فصل سه صفحه‌ای یک پارگراف به دیر بیدارشدن راوی از خواب و در نتیجه دیر رسیدن به کلاس و جلسه‌ی حزبی و...پرداخته شده:

«اگر فقط ده دقیقه زودتر از خواب بیدار شده بودم و خودم را رسانده بودم به ایستگاه اتوبوس...آن‌روز صبح زود مادر در اتاقم را کوبید...اگر خودم را نزده بودم به خواب...اگر وقتی رسیده بودم به ایستگاه اتوبوس فلکه سوم تهرانپارس، خود را آویزان کرده بودم به اتوبوسی که داشت حرکت می‌کرد...یک لحظه به سرم زد ولی...اگر مثل آن پسرک چاق خودم را چسبانده بودم به در اتوبوس تا بسته نشده، لنگ در هوا، وسط خیابان، آویزان به در... انگار توی هوا شنا می‌کرد کنار اتوبوس.»ص 8

پیداست متن دچار کچلی است و راوی برای سر داستانش مو از این طرف و آن طرف قرض می‌گیرد. تصویر پیش پا افتاده و فاقد ارزش دراماتیکی برای حادثه‌ای که قرار است در جایی از خط سرنوشت منتظرش باشد و به این اعتبار خیلی اتفاقی از روبرویی با آن و درگیر شدن و هم سرنوشت شدن با احمد و مصطفی و عمر و ... در امان می‌ماند. درست مثل همان بچه‌ای که در اتاق کوچکی در آن خانه طبقه بالاست.

خرده‌روایت‌های دیگری هم هست که اگر چه در فصل آخر هدف ارجاعات مکرر نویسنده قرار می‌گیرند اما به خودی خود قادر نیستند عمقی به بخش انتهایی روایت خانم ارسطویی بدهند و جداً معتقدم اگر تجربه نویسندگی و توانایی‌های غیر قابل انکار و ستودنی نویسنده در برآوردن متنی اثرگذار و تدارک نثر درخشان این فصل ( فصل یازدهم ) نبود ضعف‌هایی که طی سطور بالا بر شمردم من و سیمین و مصطفی را به کل از پا در می‌آوردند.

«تمام شد. نیشابور همین هتل درندشت است. نیشابور همین اتاقی است که رستم و احمد ولم کردند توش. نیشابور بالکن همین اتاق است بالای همین هتل. هرجا که تو یا یک بچه‌ی دیگر مثل تو گم شده‌ باشد آن‌جا نیشابور است. نیشابور همین شهر گل و گشادی است که از این بالکن پیداست، شهری که تو توی هیچ‌کدام از اتاق‌هایش نیستی، شهری که من نمی‌توانم توی هیچ‌کدام از اتاق‌های هیچ‌کدام از خانه‌هایش باشم. نیشابور همین تهران است. نیشابور همین اتاق هزار و سیصد و شصت است، در طبقه سیزدهم در همین هتل بدون مسافر...» ص 71

یا:

«دنبال پوتین‌های مصطفی می‌گردی. دست هیچ‌کدام از مادره و خواهرها و زن‌ها و بچه‌ها کفش نمی‌بینی. پوتین‌های مصطفی  را از این‌جا می‌بینم. نشانت می‌دهم. یک لنگه‌اش افتاده در یکی از بیابان‌ها . یک لنگه‌ی دیگرش افتاده وسط تپه‌ها. دست می‌بری طرف لنگه‌ی پوتین مصطفی برش داری. دستت را می‌کشی عقب. به پوتین خوشگل مصطفی نگاه می‌کنی، به بند بلندش روی ساقه‌ی چرم و مشکی از قلاب‌های ریز دو طرف رها شده و افتاده روی خاک. خاک را می‌زنی کنار. هیچ چیز نیست. زمین را می‌کنی می‌رسی به یک نیم‌تنه. نمی‌زنی توی سرت. ضجه نمی‌کنی. می‌افتی به جان زمین، مشت مشت خاک می‌کنی تا برسی به بقیه‌اش. آن‌قدر زمین را می‌کنی که به ساق‌های سیمین هم می‌رسی و به انگشت‌های لاک‌خورده‌اش. آوار را از روی ساق‌های سیمین هم می‌زنی کنار. می‌رسی به سر بزرگ پدر من که دیگر روی تنه‌اش بند نیست...»

آه که باران اندوه و پرده‌ی اشک فرصت دیدن کلمات را از من گرفته است خانم ارسطویی. دست به سینه می‌ایستم مقابل این فصل درخشانی که شما، آن شیوای ارسطویی داستان‌نویس که دوست دارم، آفریده است.

«هوا دارد تاریک می‌شود. برف می‌بارد روی تو و روی زمین کندنت. تو و زمین می‌مانید زیر برف. شهربازی‌ها می‌مانند زیر برف. دهلیزهای تاریک سفید می‌شوند. این جوری که می‌بارد، دیگر بند نمیآید. چشم‌هایم فقط سفیدی می‌بیند. باید به این سرما و به این سفیدی عادت کنم. باید بگذارم ببارد تا برسد به بالای ساختمان این هتل. به بالای اتاق هزار و سیصد و شصت. توی همین اتاق خوابم برده. بیدار که بشوم، فکری می‌کنم برای بیرون کشیدنت از زیر برف. از این اتاق خوشم نمی‌آید.» ص 78

و در آخر‌گویم. هرچه که در این آخر از آن اتاق خوشتان نیامده و خوش نیامدنتان را به این خوبی و خوبی باز گفته‌اید از نگاه کردن به آخر و گفتن آخر به کتابتان خوشم نمی‌آید و بر می‌گردم به ابتدای آن و از نو به شما و رمان‌تان سلامی دوباره می‌دهم.  

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ziba شنبه 13 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 08:40 ق.ظ

سلام آقای عبدی عزیز
کتاب را نخوانده ام . فعلا سرگرم کتاب های پیشنهادی شما در مقاله قبلی تان هستم ولی نمی توانم از جمله ای که در پرانتز نوشته بودید بگذرم - به سخره گرفتن بدیهیات انسانی و تاریخی و به زباله آلودن ارزش های ازلی و ابدی منتشر در روابط انسانی - یعنی به زیباترین شکل فکر منو بیان کردین . وقتی کتاب را خواندم دوباره به سراغ این نقد خواهم آمد . متشکرم

ممنون از پیگیری صمیمانه و همدلانه زیبا خانم.

شیوا دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 11:40 ق.ظ http://sheeva.blogfa.com

استاد اون جا که نوشتین سرمو به کدوم دیوار بکوبم فوری به خودم گفتم دعا میکنم آقای عبدی هیچ وقت شووآ رو نخوونه چون میترسم خودکشی کنه بس که... حرف نزنم بهتره

ها ها ها...خودتون را پیشاپیش بیمه کردین شیوا خانم!! حالا کو دیوار...دیوار هم گیر نمی آد بخدا ! ممنون از پیام بامزه تون. سلامت و شاد باشید.

ziba دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:48 ق.ظ

سلام
داستان را خواندم اینجا جای بحث و نقد گسترده نیست فقط بگم نوع حرف زدن اون آدم های سیاسی در دهه شصت هیچ شباهتی به بچه های سیاسی دهه شصت نداره

سلام. کاملا درسته. کاملا. شاید شبیه بچه های هیچ دوره دیگری هم نباشه. اما فصل انتهایی کتاب از جنس دیگری است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد