راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

همچو فرهاد...

فرصت کوتاه بود

و سفر جانکاه بود

اما یگانه بود و

                 هیچ کم نداشت

چینن گوید

              بامداد شاعر...

 این هفته، همراه دوستان نویسنده طرح رمان نوجوان امروز، سفر سه روزه ای به کرمانشاه داشتم؛ فرصتی کوتاه. اما بی شک یگانه که واقعاً هیچ کم نداشت.

 به جز دیدار دوستان و رفتن به و تماشا کردن جاهای دیدنی و انداختن عکس های یادگاری عالی و آشنایی با چندچهره جوان دوست داشتنی تازه و دو سه نفری پیشکسوت که تا به حال از نزدیک ندیده بودمشان و بگو و بخند و استراحت در اتاقی روبه منظره شهر و پیاده روی های ( راستش یک مورد بیش تر نبود! ) بعداز شام و چای و کافی... یک چیز این سفر یگانه اش کرد.

 شاید همان موقع که نقش بیستون را دیدم و از فرهاد و عشقش شنیدم، از سخت جانی اش درکار و پایداریش بر تراش هرچه بهتر سنگ و کوه و... باید می فهمیدم این اتفاق برای من هم  افتاده یا دارد می افتد.

راستش من هم مثل بعضی دوستان دیگر، کاری را آماده کرده بودم بخوانم و نظر بگیرم. این کار، فصل اول یک رمان تازه بود. چند بار بازنویسی اش کرده بودم و فکر می کردم هیچ کم و کاستی ندارد. حداقل برای شروع...اما...

 چه عالی شد که خواندم و چه عالی تر شد که دوستانی در باره اش حرف زدند و عیب و ایرادهایش را گرفتند. چه عالی شد که باز برای هزارمین بار به این نتیجه رسیدم که آدمی کامل نیست. درست همان موقع که فکر می کنی همه چیز سر جای خودش قراردارد می شنوی که نه...و دلیلش را که سبک سنگین می کنی می بینی حق با کسی است که دارد به کارت از چشم غیر خودت نگاه می کند.

 یادم افتاد به داستان معروفی از ماکسیم گورکی. یادتان هست؟ همان داستانی را می گویم که نویسنده در جمعی کار خودش را می خواند و کلی به به و چه چه می شنود و وقتی از آن محفل بیرون می زد، با وجود برف و یخبندان، گرم تشویق ها و تعریف هاست. همان وقت یکی از تاریکی بیرون می آید و با او از دری دیگر حرف می زند. درباره داستانش و نگاهش و هنرش و ...اولش به نویسنده بر می خورد اما بعداً در می یابد...

من اولش هم بهم بر نخورد. تکان خوردم و هیجان زده شدم و بیشتر خوشحال شدم که در این جمع هستم. در جمعی که  نقد بشوم و کمکم کنند بهتر بنویسم. هنوز خیلی خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرم. این را از سر تواضع نمی گویم که ندارم. از خوشحالی می گویم که دارم. خوشحالی از فرصتی که پیدا کردم دوباره برگردم سر کارم و این بار به نوک قله نگاه کنم. یاد گرفتم اگر  به نوک قله نگاه کنم شاید...شاید شانس این را داشته باشم به دامنه برسم.

مرده نه، مردنی!

  

در یکی از پیاده روهای پت و پهن و دراز کپنهاک (واکینگ استریت)، که مثل این‌جا ابراز شادمانی عجیب نیست، هر یک‌شنبه، مردی را می دیدم که اسمش را گذاشته بودم ارکستر سرِخود. چون‌که به اندازه‌ی یک ارکستر چهار پنج نفره از خودش صدا تولید می‌کرد! گیتار می‌زد. با مقداری سیم و نخ و چوب پایه‌ای ساخته بود تا دم دهانش و یک سازدهنی آنجا مستقر! کرده بود. با شبکه‌ی مشابهی از سیم‌ها و ریسمان‌ها و اهرم‌های دیگر هم که به پاشنه‌ی پایش وصل بود، بر طبل‌هایی که به پشتش بسته بود می‌کوبید و همزمان جینگ و جینگ سنج‌های بالای سرش را ضمیمه‌اش می‌کرد. وقتی از فوت‌کردن در سازدهنی دست برمی‌داشت با صدایی به شدت مرده و معمولی کانتری موزیک آمریکایی می‌خواند. ارکستر سرِ خود، در آن‌روزهای یکشنبه‌ی واکینک استریتی کپنهاک، آن‌قدر سرو صدا تولید می‌کرد که نمی‌شد توجهی بهش نداشته باشی! حسابی زور می‌زد و به هرحال هریکشنبه چنددقیقه‌ای سرگرمم می‌کرد و به نظرم یکی دو باری هم پولی در جلد گیتارش انداختم که خب...پشیمان نیستم. حق همه زحمت‌هایی بود که خداییش جای چندنفر نوازنده می‌کشید!

 جناب نویسنده، خانم فرشته مولوی هم کم و بیش مدلی از ارکستر سر خود داستان و داستان‌نویسی ماست. سال‌هاست از جایی و احتمالاً در اتاقی « از آن خود» مستقر شده‌اند و عبور و مرور در خیابان‌های این‌جا را رصد می‌کنند و نیمسال به نیمسال مجموعه داستان یا رمانی می‌نویسند و به وطن می‌فرستند و منتشر می‌کنند. در فاصله‌ی  این انتشارها هم هر یکی دو هفته مطلبی، شعر و داستان و مقاله‌ای تهیه می‌کنند و به یک مشت آدرس اینترنتی ( از جمله آدرس من ) که معلوم نیست از کجا گیر آورده‌اند( شاید هم خودم بهشان  لو داده‌ام! )  می‌فرستند. داستان‌هایی که گویی با هربار ورود به آن اتاق ویرجینیا وولفی و نشستن روی صندلی احتمالاً گردان جلوی کامپیوترشان و سرچ کردن فایل عکس‌های عمه خانم و خاله خانم و مادر بزرگ و صغری و سکینه و حلیمه و ننه جان و بابا خان و نوری و کوری ...و آن ‌خانه‌ی بزرگ محله‌ی‌‌ قدیمی فلان کوچه بهمان محله شهری با حوض ‌وسط حیاط و اتاق‌های دور تا دور و به خصوص درخت‌ها و بندرخت‌ها و چی و چی بهشان الهام می‌شود. یک دفعه یادشان می‌افتد ای بابا! تا به حال در باره آن پیرزن هاف هافوی بی دندان کچل‌کوری که شلوارش را پشت و رو می‌پوشید و بوی آزار می‌داد و زشت می‌خندید و نحس حرف می‌زد و ملافه‌ و لباس‌چرک‌های اهل خانه‌ اجدادی را یکشنبه به یکشنبه می‌شست و لاجورد می‌زد چیزی ننوشته‌اند‌ و الان است که دیر بشود! این احساسی است که از خوانش داستان‌های مجموعه زرد خاکستری مولوی به من خواننده دست می‌دهد.

 در این «زرد خاکستری» با آدم‌هایی کم و بیش نظیر پیرزنی که گفتم و فضایی دلگیر ( حیاطی قدیمی با توالتی نه، «مستراحی» در یک گوشه اش و حوضی در وسط و...) روبه روییم. اصرار نویسنده بر ترسیم این فضا و توجه به این آدم ها که حس زندگی و شادی و عشق از آن ها زدوده شده خوانش کتاب را به شدت ملال آور کرده است.

مطابق یادداشت نویسنده، سه داستان اول قبلاً در مجموعه‌ای به نام «پری آفتابی و...» در بیست سال پیش درآمده و بقیه همه این‌جا و آن‌جا و در این و آن نشریه درآمده و درهرحال گستره همه داستان‌های کتاب، گستره‌ای پانزده ساله و منتهی به سال هزار و سیصد و هفتاد و نمی دانم چند است. حالا یکی بیاید به من بگوید چرا باید یکی فکرکند داستان‌هایی که تازه‌ترین‌شان را هفده هیجده سال پیش نوشته و کهنگی از آن ها می بارد، برای خواننده تشنه‌ی ادبیات داستانی امروز جالب باشد؟ چون در چاپ و انتشارشان تا به حال منعی وجود داشته؟ چون جمعیت داستان‌خوان به تازگی متوجه وجوه ممتاز و جذابیت‌های تا به حال مخفی مانده‌ی داستان‌نویسی این نویسنده شده و حالا برای خواندن همه‌ی‌ آثار کهنه و نو ایشان بی‌قراری می‌کند؟

 به هرحال کتاب هیچ امتیاز قابل اعتنایی ندارد اما در این مجال کم نمی‌شود مصادیق ضعف و بدی داستان‌های کتاب را هم یکی‌یکی آورد. ولی شما خود می‌توانید خیلی راحت طی خوانش مجموعه‌ی انشاء‌های خانم مولوی در این کتاب، با جمعیتی از آدم‌های بیمار، زشت رو، بیکار و معطل و معتاد و ریغو و اسهالی و تکیده و شل و ول و شندره پندره پوش و گرسنه و آه و ناله کن لق لقو با خال‌های گوشتی ریز و درشت روی صورت که رویشان تارموی بلند و زبر و سیاه و سفید سبز می‌شود و پیشانی از چروک‌های درشت پله پله شده که اغلب سازماناً نقص عضوی مادرزادی‌ هم دارند روبرو شوید و دم‌به‌دم حالتان به هم بخورد.

 دارم سعی می‌کنم بفهمم نویسنده در هنگام نوشتن این داستان‌ها و یاد آوری این شخصیت‌ها و مکان‌ها و حوادث دوران کودکی، واقعاً داشته از کی یا چی انتقام می‌گرفته؟

 دارم فکر می‌کنم اگر ایشان هم مثل آن مرد دانمارکی بیست و هفت هشت سال پیش ( نگارش و تایپ و انتشار و ارسال به آدرس های اینترنتی! )، دراین واقعاً زرد خاکستری بیشتر تلاش می‌کرد و انتشارات روزنه نیز در انتخاب  کتاب برای انتشار دقت بیشتری به خرج می داد و فقط به نام و نشان نویسنده و تک و توک کارهای قابل قبولی که در گذشته از ایشان خوانده‌ام ( مثلاً « کی بنفشه می کاری؟») بسنده نمی کرد شاید به حداقل‌هایی از جذابیت متن و فضا و موضوع و کارآکترهای داستانی می رسیدم. در این صورت آیا این‌قدر از وقتی! که بابت چند متن مرده نه، اما مردنی، صرف کردم، حرص می‌خوردم و پشیمان بودم؟

موضوع یادداشت بعدی، رمان « من...مهتاب صبوری » از قباد آذرآیین.

·        این یادداشت پس از انتشار در روزنامه اعتماد با اصلاحات و تعدیل هایی در این جا آورده شده.

گریه هم کاریست!

خوش نوشتن درباره یک کار خوب، شادی بخش است. انبساط خاطر می آورد. هم برای نویسنده و هم برای منتقد و  البته خواننده. همه احساس نوعی مفید بودن می‌کنند. همه به حال و آینده نظر خوبی پیدا می‌کنند. این به ویژه در باره نویسنده‌ها صادق است. اما خوب نوشتن در باره‌ی کاری که بد است پشت‌کردن‌ است به قدم و قلم. خدمتی هم به نویسنده نمی‌کند. چندنفر را می‌توانید به‌یاد بیاورید،‌ نویسندگانی که اولین اثرشان را بی‌خودی حلواحلوا کردند و طرف را دچار توهم کردند؟ آن‌قدر که...چندتا را می‌خواهید من مثال بزنم؟  اما بد نوشتن درباره‌ی کتاب که بد است هم‌ بدی‌های زیادی دارد! مهم‌ترینش این است که باید کتاب بد بخوانی! بهتر بگویم بایدکتابی را که داری می‌خوانی و خیلی زود حتی متوجه می‌شوی چندان ارزش وقت‌گذاشتن ندارد به‌هرجان‌کندنی هست تمام کنی.  اگرچه همیشه این جان‌کندن سر آخر به نجات تو نمی‌آید و جایی کم می‌آوری! بدی دیگرش این است که می‌تواند به کل مایوست کند. فکرکنی دور و برت احتمالاً پر است از این جور کتاب‌ها. هرچند همیشه کم و بیش این‌طور بوده و تعداد کتاب‌های بد به هرحساب و بدحسابی که قبول کنی چندین برابر کتاب‌های خوب است. این تاثیر برتو که می‌خواهی خودت هم از نوشتن نیفتی و فاصله نگیری یاس مضاعف ببار می‌آورد. به‌هرحال تو داری درباره‌ی کتابی که بد است می‌نویسی و ممکن است معنای مرسوم این کار نوعی قبول وضعیت کلی‌ای باشد که منجر به نوشتن این گروه کثیر کتابها شده و اگر رسم این معنا و همرنگی با جماعت را بپذیری دیر نیست که خودت هم تن به خواری و تخفیف بدهی و زرد نویسی را فضیلتی به حساب بیاوری و سعی کنی به دیگران هم بقبولانی! معلوم است که آن موقعی است که باید رو به قبله، هر سو که خواست باشد، دراز بکشی و نوبت خودت را منتظر باشی!

 دیگر از مضرات بد نوشتن درباره‌ی کتاب بد، به ویژه وقتی نخواهی تلخ تلخ تلخ باشی یا قول معروف سیاه‌نمایی‌کنی، این است که خودت را عادت بدهی ته یک مشت صخره‌ی کف دریا دنبال مروارید بگردی و چون نمی‌یابی به خاکه مرواریدها بسنده کنی و کم و زیاد گاهی هم خذف را به جای صدف بنمایی!

 و خب...و اگر چه روزگارما در این‌جا گریه دارد اما شاید به قول اخوان، گریه هم کاریست! پس باز به قول هم او، می‌رویم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

می بینید! جان به جان بعضی‌ها کنند همانی هستند که بودند. دست برنمی‌دارند اصلاً و به اصطلاح از رو نمی‌روند! خودم را می‌گویم که تصمیم گرفته‌ام حداقل برای یک مدت، چند صباحی باز، یادداشت‌هایی بنویسم در باره‌ی کتاب‌هایی که به تازگی در آمده و خوانده‌ام و در آینده درمی‌آید و خواهم خواند. صد البته منظورم کتاب‌های رمان و مجموعه‌های داستان است. اولویت را هم می‌دهم به ایرانی‌ها...اما نه، اولویتی در کار نیست.

 وقتی این قرار را با دوستانم در اعتماد گذاشتم که مثلاً یک هفته در میان مطلبی آماده کنم برای این ستون، ترک موتور یکی از بچه‌های انجمن ( ناسلامتی تازگی‌ها یک انجمنک داستان‌نویسان قشم راه انداخته‌ایم در این‌جا به نام « یکشنبه های داستان» و به وقت هر یکشنبه عصر جایی جمع می‌شویم و برای هم داستان می‌خوانیم. اگر به فرمایش آتشی مرحوم کورش سوی بابل عنان نگرداند چه بسا که بتوانیم دنباله کار را بگیریم و ای...ردی بگذاریم از خودمان...حسن اش این است که این جا از برف خبری نیست و جای پاها تازه می‌مانند! ) نشستم و رفتیم تنها  دکه روزنامه فروشی در قشم و سراغ چند شماره اخیر اعتماد را گرفتم. روزنامه فروش محترم که اسم با مسمایی دارد ( بینوایان، همان‌طور خیلی کم‌حرف و جدی، مثل ژان‌والژان)، خبرداد هیچ روزنامه‌ای به جز همشهری و هفت هشت‌تایی روزنامه ورزشی و استانی به قشم نمی‌آید. هرچند خیلی غیر منتظر نبود اما ببینید واقعاً در چه روزگاری و چه‌جایی زندگی می‌کنم! آن وقت می‌خواهم در باره‌‌ی ادبیات داستانی که تازه تازه در می‌آید هم مطلب بنویسم! تازه...خیلی هم کار را سخت گرفته‌ام یعنی و به کمتر از چه و چه رضایت نمی‌دهم و برای زمین و زمان خط و نشان می‌کشم! اگر نخواهم همه را بیندازم گردن این چندسال خاص یا کم‌سوادی دیرباز اهالی جزیره یا دست بالا فعالیت‌های به اطصلاح اقتصادی! در منطقه آزاد و این حرف‌ها و...باید از شرح و بسط بیشتر موضوع بگذرم و امیدوار باشم. تصمیم دارم به دوستانم در روزنامه خبر بدهم و ازشان بخواهم حالا که سازمان منطقه آزاد کاری نمی‌کند شما کنار همه‌کار و همه‌جور گذشت و ایثاری که برای فرهنگ و این‌حرف‌ها می‌کنید، بیائید روزانه چند نسخه‌ی مجانی روزنامه اعتماد به این بزرگترین جزیره غیر مستقل دنیا بفرستید. نیکی کنید و در دجله بیندازید! شاید عبرت «بهار» و «شرق» و...سایرین هم بشود!

از شما چه پنهان داشتم کم‌کم مایوس می‌شدم اما یادم آمد که باید ‌راه خویش را بگیرم دنبال.

 این یادداشت‌ها را دو سه روزی بعداز انتشار در روزنامه در وبلاگم هم منتشر می‌کنم. به شرطی که چی؟...بعله...درست حدس زدید. اگر کورش...

یک قرار دیگر هم می‌گذارم. در انتهای هر یادداشت کتابی را که در یادداشت بعدی به آن می‌پردازم معرفی می‌کنم. خدا را چه دیدی...شاید این صدف لب‌سیاه که این‌طور خودش را با ابریشمش چسبانده به سنگ و صخره‌های کف دریا و مقاومت می کند آن پایین بماند و بالانیاید، خاکه مرواریدکی در درون خودش داشته باشد!

و اما...برای نوبت بعدی این یادداشت که طبق قرار هفته دیگر خواهد بود مجموعه داستان «زرد خاکستری» نوشته خانم فرشته مولوی را در نظر گرفته‌ام

یادداشت معرفی دو کتاب دکتر داتیس و قلعه مرغی روزگار هرمی

 

فکر نمی کنم عادت فقط من یکی باشد. این خاصیت رمانهای خوب هم هست که وقتی تمام‌شان می‌کنی و می‌بندی‌شان، حتی اگر به لحاظی مقید باشی بلافاصله رمان دیگری را شروع کنی ( مثل حالای من ) تا مدتی به فکر فرو می‌روی و  دلت نمی‌خواهدکار تازه‌ای دست بگیری. مقاومت می‌کنی آن‌قدر که به نظر می‌رسد خودت را به بی‌خیالی زده‌ای و بهانه تنبلی کرده‌ای! در حالی‌که بیش از خیلی وقت‌های دیگر داری به موضوعی مطبوع  فکر می‌کنی. به این که این‌بار وقتت به بطالت نرفت و حسابی مشمول احترام نویسنده‌ای شدی!

 چند هفته پیش « قلعه مرغی، روزگار هرمی» سلمان امین این‌حال خوش و حس مطبوع را به من بخشید و امروز، « دکتر داتیس » حامد اسماعیلیون. هر دو اثر مشابهاتی با هم دارند و هر دو به زبانی مناسب موضوعِ خود و لحنی جذاب نوشته شده‌اند. هر دو نویسنده، خوب عمل کرده اند و در بیان موضوع رمان خود تسلط و شناخت لازم و کافی بروز داده‌اند. فضای هردو داستان، منطقه‌هایی از جنوب شهر تهران امروز است که به خوبی تصویر شده‌اند. هر دو ضمن بیان تلخی‌های زندگی اقشاری از مردم حاشیه نشین کلان شهری مثل تهران، در روزگار امروز، ریتم خوبی دارند و از طنز شیرینی بهره برده‌اند و با چاشنی شوخی‌ها و عبارات و اصطلاحاتی که در خور فضا و کارآکترها و موقعیت‌های داستانی خودند، متن را تا حد قابل قبولی سراسر سر پا نگهداشته‌اند. چه خوب که می شود با نام و مشخصات بیماری ها و اسباب و ابزار دندانپزشکی این طور کارآکترها را معرفی کرد و داستان را گسترد و پیش برد. شاید اکنون، چنان که امین و اسماعیلیون به خوبی نشان داده‌اند، دیگر وقت آن رسیده است نویسنده‌های جوان ما از چهاردیوار آپارتمان‌های تنگ و تول خود بیرون بزنند و از چرخیدن حول مرگ و افسردگی و غمباد گرفتگی روزمرگی های دخترپسری دست بردارند و به جهان زنده، پرخون، رنگارنگ و چند لایه کار و تلاش این سوی دیوارها سربزنند و خواننده اثر خود را به تصویرسازی هنرمندانه‌ای از عرصه‌های تازه زندگی‌های واقعاً موجود دعوت کنند. سلمان امین و حامد اسماعیلیون هر دو با نسبت‌های نزدیک به هم  از پس کارشان بر آمده‌اند و شایسته‌ی تقدیرند.‌ « دکتر داتیس » نویسنده‌ی خوش آتیه، حامد اسماعیلیون، در این وانفسای فقر رمان خوب، به لحاظ وسعت شمول عرصه بازآفرینی واقعیت منظور نظر نویسنده، به نحو حقیقتاً خاطره انگیزی خواندنی است. ساسنگ شهری است که در اثر اسماعیلیون زنده و زیبا و باورپذیر ساخته شده و آدم هایش، زن و مرد و جوان و پیر، در مجاورت من خواننده نفس می‌کشند.

 این اظهارالبته، چنان که نرم و نازک اشاره‌کردم، به آن معنا نیست که کار به کل تمام شده و همه چیز در غایت مطلوب خود عرضه شده است. شاید در فرصت دیگر توفیق پرداختن به جنبه‌های دیگری از این دو اثر، بخصوص «دکتر داتیس» که شایسته توجه خیلی بیشتر از این هاست فراهم گردد. به ویژه در مورد مرز ظرفیت‌های انتخاب این گونه لحن و زبان و محدودیت‌های ناشی از آن که همواره می‌تواند در نیمه راه، منجر به افت شدید منحنی جدابیت متن شود. فعلاً به همین مختصر اشاره بسنده می‌کنم که چنین رویه‌ای، با وجود توفیق هر دو کتاب خطراتی هم در کمین خود دارد از جمله:

1-   غرق شدن نویسنده در استفاده از مهارت‌های غیرقابل انکار که در نمایش زبان و لحن انتخابی خود بروز داده، و ممکن است، مفروض به غرق کردن خواننده در جهان داستانی تصویر شده باشد، عملاً دیوار حایلی بین این جهان به هرحال محدود، با جهان نامحدودی که ایده آل های خواننده را شکل می دهد و ذوق و سلیقه ی او را قوام می بخشد بر می‌کشاند. به این ترتیب که هر چه بیشتر مهارت‌های مذکور، به کار گرفته و تکرار شود، جهان برآمده از آن کوچک‌تر و متنزع تر است و امر ماندگاری اثر را نا محتمل‌تر می‌کند.

2-   شیرینی و جذابیت زبان و لحن این چنینی تا زمانی کارکرد موثر دارد که خواننده به آن خو نگرفته و برایش تکراری نشده باشد و این اغلب در نیمه راه یا یک سوم آخر اثر اتفاق می‌افتد. از آن به بعد خواننده مایل است هر چه زودتر رمان به سرانجامی برسد و به قول سر و تهش به هم بیاید تا از ضربآهنگ تکراری متن نجات یابد. این جاست که متن برای سرپا ماندن به شگردها و ترفندهای دیگری نیاز دارد. چاشنی طنز البته تنها تا اندازه ای چاره ساز است  و طبعاً برای نجات اثر کفایت نمی کند.

 اگر نخواهم کمال گرایانه قضاوت کنم گواهی می‌دهم کتاب‌های سلمان امین و حامد اسماعیلیون، به شکل کاملاً قابل قبولی خطر بند دوم را از سر گذرانده‌اند، اما اجازه می‌خواهم  بررسی کم و کیف موفقیت و رعایت و ملاحظه‌ی جنبه‌های بند اول را، به  فرصت دیگری موکول کنم.