در آن کتابفروشی کوچک
شاید باید دبستان سعدی را تمام میکردم و به دبیرستان میرسیدم. شاید باید در آن دومین تابستانی که راه دبیرستان «فرخی» به رویم باز شده بود و یکسال بعد به هنرستان صنعتی شرکت نفت وارد میشدم اتفاق میافتاد. به عنوان پاداش درس خواندنم اجازه یافتم به تهران بروم و یکماه از سه ماه تعطیلات را خانهی عمویم در سهراه آذری، نزدیک خط تهران تبریز بمانم. شاید باید...باید روزی هم همراه پسر عمویم در تهران پیاده به میدان قزوین میرفتم و بعد از گشتوگذاری در اطراف محلهی جمشید و ارضای کنجکاویهای نوجوان شهرستانی به خیابان امیریه میرسیدم. «کتاب فروشی خورشید» مغازهای دو دهنه بود و پشت شیشهاش همهجور کتابی دیده میشد. باید به توصیهی کتابفروش پیر، «نادرویش» عباسپهلوان و دو جلد آیینهی محمدحجازی و «افسانهی باران» نادرابراهیمی را میخریدم و...آنطور شروع میشد، باید ادامه مییافت و همراهیام میکرد که بتوانم حالا، اینساعت و اینجا، لب دریایشمال و در زمینهی صدای امواج خیلی نزدیک دربارهاش بنویسم. بنویسم که تا آنموقع این دو را یکی میدانستم. به آبادان که برگشتم دنبال کتابفروشی گشتم و یکی را هم پیدا کردم. کتابفروشی کوچک «ابنسینا» در نزدیکی سینما شیرین. کرکره را بالا که می زد جعبه ویترینش را هل میداد بیرون. کتابهای تازه و نشریات جدید را به نبش دیوارهای دو طرف مغازه میآویخت و خودش با قد متوسط و صورت معمولاً جدی حدود چهل و چند سالهی خود پشت ویترین میایستاد و جواب مشتریها را میداد. «هست! داریم...چاپش تمام شده...کار امیرکبیر است. فقط با جلد شمیز...فقط قطع جیبیاش. جیبی پالتوییاش هم هست...ما نداریم. سفارش میدهم. درآمده اینجا نرسیده. چندتا؟ از کدام ناشر؟ نشنیدهام. چی بگم؟ شما که خبر داری! ترجمهی کی؟ رمان؟ شعر؟ بیاورم؟
آنوقت میرفت تا ته کتابفروشی باریک که سه متری عمق داشت و آن ته میپیچید سمت چپ و جایی برای نشستن و میز و صندلی و چراغ خوراکپزی کوچک و سماور کوچک و استکان و نعلبکیها و قندان داشت. باید روزهای زیادی میرفتم و همهی پول هفتگیام را میدادم کتاب و مجله و جُنگ و شعر و داستان و ترجمه میخریدم تا به تدریج اعتماد آقارضا حقایق را جلب میکردم. با پسرش که دو سه سالی از من بزرگتر بود آشنا شدم. دورهای هم رسید که در پالایشگاه کارآموزی میکردم. گاهی چیزهای کوچکی پیدا میکردم. بیرون الکترودهای سرب را راحت میخریدند. با قد و قوارهی کوتاه خندهدار در لباسکار یکسره و کفش و کلاه ایمنی و ترسی که از گیرافتادن داشتم از «گیت هیچده» بیرون میزدم در حالی که دو سه الکترود سرب را به دستها یا پاهایم پیچیده بودم، کاری که خبر داشتم بیشتر کارگران ساده و بخصوص روزمزدها میکردند. اگر میتوانستند تکههای لوله یا پروفیل های توپراستیل یا چند متری کابل یا ابزار دستی مثل آچار و اسپانر یا سر پتک و چکش و...و دیده بودم گاهی گیر میافتادند و شروع میکردند به التماس و...
به خانهمان در محلهی فرحآباد میرسیدم. دست و رویی میشستم و دوچرخه هرکولس پدرم را بر میداشتم و رکاب میزدم و الکترودها را به بازار «صفا» در پشت بازار« کفیشه» میرساندم. صفا بازار دستفروشیهای آبادان بود. هر کیلو شانزده ریال. چهار پنج تومنی پول به چنگم میافتاد. برمیگشتم و کفشهای پدرم را میپوشیدم و با اتوبوس دو ریالی یا تریلی یک ریالی به شهر میرفتم. در آن ساعت شش و هفت غروب، تابستان و زمستان، کتابفروشی حقایق باز بود. مدتی بعد آنقدر آشنا شده بودم که مشتریهایی را هم بشناسم. «عظیمخلیلی» شاعر، «نسیمخاکسار» داستاننویس، «محمدآذری» شاعر و معلم بوشهری، «نجفدریابندری» مترجم، «امیر نادری» عکاس، «شاپورقریب» فیلمساز، «اسماعیلفضل پور» که معلم ادبیات خودم هم بود، «رحمان کریمی» شاعر، «کافیهجلیلیان» شاعر، «حسینآبادی» معلم، «محمدایوبی» داستاننویس، «عدنانغریفی» و «صفدرتقی زاده» و «محمود مشرفآزاد تهرانی» و زمستانها و دم عیدها، همه و همه که نمیشناختم و از آقارضا یا پسرش میپرسیدم و او با روی خوشتر از پدرش معرفیشان میکرد. آدمهایی از تهران و اصفهان و اهواز و تبریز میآمدند و او که از مشهد آمده بود. با موی بلند و صدای گرفتهی آزام و گاه نامفهوم که به اصرار آقارضا تکهای از «پاییز در زندان»ش را خواند و «از این اوستا»یش را برایم به مهر امضاء کرد. فقط کرگدن را ندیدم. از دستم رفت. آمده بود باشگاه انکس شعربخواند. با سفید موجدار و سر بزرگ و لب بزرگ و برفی که بر موی و ابرویش نشسته بود.
«دیروز از دستت رفت امضاء بگیری، شاملو یکسر آمده بود اینجا. میهمان یکی در بریم بود. فکر کنم رفته بود پیش طاهباز...»
...
در آن کتابفروشی
که اول بار
تو را دیدم
و شیار مهربانی را
بر پیشانیت پذیرفتم
و همان خط سرنوشت من شد
تا امروز
که دست در بازوی هم
از کوچههای بینام شهری بزرگ میگذریم.
در آن کتابفروشی کوچک آنقدر آشنایی و اعتماد یافتم که پایم به پشت ویترین هم رسید، به ردیف بی پایان عطف کتابها و آنجا بود که فهمیدم ابراهیمگلستان ترجمه هم میکند. که همینگوی استاد داستان کوتاه لقب گرفته و یانیسریستوس شاعری از یونان است. نیل و مروارید و خوارزمی و جیبی و امیرکبیر و روزن و رَز و گوتنبرگ و سپهر و پیام و...هرکدام سبک و شیوه و انتخابهای مخصوصی در چاپ و انتشار کتاب دارند. آرش و دفترهای زمانه و جنگ اصفهان و سهند و صدف را شناختم و از هرکدام یکی به خانه آوردم. همان وقتها، از آقارضا حقایق کمی ترشرو و پسر نازنین خوش رویش کتاب قرض میگرفتم و زود میخواندم و برمیگرداندم.
بعدها به اجبار بزرگشدن و کنکور و دانشگاه به تهران آمدم. گاهی که سری به آبادان میزدم رضا حقایق همچنان بود. کتابهایم را از کتابفروشیهای خیابان شاهرضا( جلوی دانشگاه) میخریدم و کمتر سراغش میرفتم. کتابفروشی دیگری هم در پاساژ پشت سینما خورشید باز شده بود که اسم خودش را نیما گذاشته بود. چند سالی پاتوقم کتابفروشی نمونه و کنار دست بیژناسدی پور کاریکاتوریست در ابتدای خیابان دانشگاه بود. چند سال پیش شنیدم که آقای حقایق که بعد از جنگ از آبادان بیرون زده و در نمیدانم کجا، شاید اطراف اصفهان، فوت کرده است.
و چند هفته پیش وقتی برای شرکت درمراسم اختتامیه جشنوارهی دوسالانهی داستان کوتاه نارنج به جهرم رفتم و ناهار و شامی میهمان دوست تازهام «سناء الدین فرهنگ» در خانهاش بودم، در قفسهی کتابهای قدیمی پدر مرحومش کتابی دیدم به قلم رضاحقایق. پرسیدم این همان حقایقی نیست که در آبادان کتابفروشی کوچکی داشت و چندسال پیش فوت کرد؟ او گفت که این را نمیداند اما میداند که حقایقهای آبادان همه جهرمی بودند و این مرحوم هم سالها تحقیق و پژوهش میکرد.
مثل بیشتر خاطرات و یادهایم که در آبادان ماندند و سوختند، سرنوشت آن کتابفروشی کوچک و صاحب دیرجوش اما مهربانش در میان ستونهای دود و ویرانی و مهاجرت گم و گمتر شد. آنقدر که حالا دستم بهشان نمیرسد.
سلام
صبحتان بخیر ...
امیدوارم برای هیچ کس خاطرات خوش رنگ نبازد.
سلام
چقدر خوب بود این نوشته و چه نام های آشنایی را مرور کردم . ممنون از شما و نوشته های زیبایتان .
هرچه رفت از عمر یاد از آن به نیکی میکنند
چهره ی امروز در آیینه ی فردا خوش است
در جستجوی نقش فرداییم در به در.