روز پنجشنبه هم تهران بودم. تا وقتی که عصر شد و باد آمد و بارانکی بارید. همه جا خیس شد. تهران خوبی شد. داشتم میرفتم. از تماشای فیلم مرهم برمیگشتیم. از هفت طبقه پله برقی سینما آزادی و عصرانه آب پرتقال و کیک گردویی پایین آمده بودیم. میخواستم به خیال خودم برگردم پزبدهم فیلم روی اکران را هم دیدم!
خوبتر میشد تهران اما اگر فیلم هم خوب بود. نبود. بیشتر از همه موسیقی و صدای فیلم آزاردهنده بود. یاد فیلم تنها در تاریکی اودری هیپورن افتادم ( به نظرم خیلی خیلی سال پیش ساخته شده شاید حدود چهل و پنج سال پیش! یعنی این قدر عقبیم هنوز؟ ) که ناگهان صدای افتادن چیزی از پشت سر تماشاچی پخش میشود که مثلاً تکانی به هوا و فضا بدهد. اما برای چی؟ چرت کی قرار بود پاره شود؟ ما که چیزی مصرف نکرده بودیم! حرافی مادر بزرگ و پسر اول فیلم هیچ کمکی به داستان نمیکند و اصلاً شروع خوبی نیست. نمایش صحنه داخل خانه آن راننده کمربند به دست هم نه. آقای داوود نژاد فکر نمی کنید کلاً لگو بازی شده باشد؟ یک صحنه خشونت خانوادگی، یک نفر که بی محابا و بی دریغ محبت می کند، یک پسر که دل دختر را برده،رپ و شیشه و دویست و شش و پول، پول، پول زیاد. همه را می شود از صفحه حوادث چند شماره روزنامه جمع کرد. مانده یک سر و روی خوشگل مثلاً و کمی افشاگری از پارکها و زیرپلهای شهر بزرگ و دختری که گوهر نجابت اش را حفظ کرده همچنان و یک موسیقی با تار و تنبک و یک اسم تقریباً غیر تکراری و کمی وسوسه انگیز. اگر مدتی جلوی فیلم را گرفته باشند هم عالی است. دیگرکافیست در یک روز گرد و خاکی و گرم تهران از هفت طبقه پله برقی بالا بروی.
بضاعت سینمای ما این است؟ نه نیست.
یکی افتاده و از حال رفته نفع ما هم در این است لگدی نثارش کنیم.
معلوم است به این قیمت که داخل دایره فرض شویم، داریم برسر چیزهایی بی ارزش توافق می کنیم.
بعداز سه ماه و نیم فرصت شد به اصفهان بیایم و شد که سهشنبه هم باشد و من هم داستانی نوشته باشم و بقیه موارد هم جور باشد و بعد از مدتها نفس دوستان خوب زندهرودی در اتاقی باشد که من هم توانستهام باشم. از خود داستان میگذرم اما نمیتوانم بگذرم از جذبهی حلقه حضور محمد حسین خسروپناه، شاپور بهیان، حسامالدین نبوینژاد، احمداخوت، محمدرحیم اخوت، فرهاد کشوری و البته محمد کلباسی که کمی دیرتر به جمع پیوست.
بعداز مقالهخوانی بهیان برای پیشنهاد چاپ در شماره بعدی زندهرود و اظهارنظر حاضرین فرصت داستانخوانی یافتم. بعداز آن اظهارنظرهای صریح و دقیق و موافق و مخالف منتقدانه حاضرین یکبار دیگر متقاعد شدم فرصت طلایی حضور در جمع زندهرود، موهبتیاست که متاسفانه نصیب هرعلاقمند به داستان و داستاننویسی نمیشود؛ کاش میشد. یکبار دیگر دیدم که نگاه داستاننویس و داستانشناس خوب چگونه میتواند در کشف ضعفهای متن موثر باشد و برای چون منی که سعی میکنم از این امر استقبال کنم انگیزه و راهنماییاست که داستانم را باز ببینم و حذف و تعدیلهای پیشنهادی دوستانم را مد نظر قراردهم و به احتمال زیاد در متن اعمال کنم و امیدوار باشم، به راستی امیدوارم باشم که حتماً داستان بهتری به دست خواهم داد.
دو ساعت بعد تصمیم گرفتیم خودمان دوتایی شام بخوریم. سوپ عالی با گوشت زیاد. بقیه خودشان را با میوه سیر کرده بودند. خیسِ خیس میدویدند تا نزدیک تخت و چای شیرین به اصطلاح هواری تو استکانهای لببرگشته میریختند و داغداغ هورت میکشیدند. فیسس... نوشابه باز میکردند و دوباره شیرجه میزدند آن تو. دخترم هم یک کناری نزدیک پله تا گردن رفته بود توی آب. چای خوردیم و کمی تخمه شکستم. میوه خوردیم و با شلوارک توی آب پریدم. وقتی متوجه رنگ براق لاک ناخنها شدم که بعداز شام تکیه داد به مخده و پاهایش را دراز کرد طرفم. با احتیاط کمتر پاشنه پاهایش را توی مشتهایم گرفتم و به نوبت فشارشان دادم. گفتم اگر بخواهد میتواند برود طرف کمعمق که تاریک هم هست. میتواند برود زیر دوش، هرطوری که بخواهد، داخل یا بیرون. انگار فکرش را کرده بود روسریاش را پرت کرد گوشهی تخت و وقتی گفتم اگر موهایت هم...گفت: موهایم چی؟ دیدم که باز شبیه همان عکس سیاه و سفید میخندد.
(از پشت جلد کتاب)