دو ساعت بعد تصمیم گرفتیم خودمان دوتایی شام بخوریم. سوپ عالی با گوشت زیاد. بقیه خودشان را با میوه سیر کرده بودند. خیسِ خیس میدویدند تا نزدیک تخت و چای شیرین به اصطلاح هواری تو استکانهای لببرگشته میریختند و داغداغ هورت میکشیدند. فیسس... نوشابه باز میکردند و دوباره شیرجه میزدند آن تو. دخترم هم یک کناری نزدیک پله تا گردن رفته بود توی آب. چای خوردیم و کمی تخمه شکستم. میوه خوردیم و با شلوارک توی آب پریدم. وقتی متوجه رنگ براق لاک ناخنها شدم که بعداز شام تکیه داد به مخده و پاهایش را دراز کرد طرفم. با احتیاط کمتر پاشنه پاهایش را توی مشتهایم گرفتم و به نوبت فشارشان دادم. گفتم اگر بخواهد میتواند برود طرف کمعمق که تاریک هم هست. میتواند برود زیر دوش، هرطوری که بخواهد، داخل یا بیرون. انگار فکرش را کرده بود روسریاش را پرت کرد گوشهی تخت و وقتی گفتم اگر موهایت هم...گفت: موهایم چی؟ دیدم که باز شبیه همان عکس سیاه و سفید میخندد.
(از پشت جلد کتاب)
مبارک است.