کبری خانم، اهل مشهد است. چندسالی است از شوهرش جدا شده و به دنبال کار و کسب و درآمد، از مشهد بیرون زده و به شغل چتربازی مشغول است. پول و پلهای اندوخته و برای آن که سرمایهاش را حفظ کند، ملک و مستغلاتی خریده. دو سه واحد تجاری در یک مجموعه نیمهساز، یک واحد مسکونی، یک بچینگ سیمان در یکپروژهیساختمانی بزرگ، شراکت در یک موسسه حسابداری و کامپیوتری، یک فروند لنج باربری با جاسازی بزرگ مخزن برای حمل سوخت به مرز، دو فروند قایق جفتموتوره و یک گردان خودرو تویوتای تککابین شاسی بلند برای حمل زنجیری گونی و کارتنهای کیف و کفش و پارچه و ادکلن قاچاق در خشکی و... و اگر اشتباه نکنم مدتی هم هست وسوسه خرید چند درصدی از سهام یک شرکت تازه راهافتاده هواپیمایی، مال یک آقای معروف که دلال نفت و گاز بوده، ذهن این کبری خانم اهل مشهد را بدجور مشغول کرده باشد
هفتهی پیش، اول شنبهای، هنگامیکه کبری خانم، به همراه دوست قدیمیاش فاطمهکرده و دخترش میتراخانم، روی تنها موکت چرک و بدرنگ آپارتمان تازه تخلیه شدهاش نشسته بود و حین ا نتظار برای آمدن مشتری رهن یا اجاره یا خرید خانه، به گپ و گفت مشغول بودند، هوس کرد املتی برپا کند و صبحانه سریع سه نفرهای راه بیندازد. میترا را فرستاد تخم مرغ و گوجه و نان بسته بندی سوپری بخرد و به فاطمهکرده هم سپرد از سرایدار مجتمع کمی روغن و نمک و یک ماهیتابه، نداشت قابلمه، قرض بگیرد. گاز پیک نیکی که معمولاً برای مصارف دیگر وقت و بیوقت آماده و در دسترس است به کبریتی روشن شد. پنجره را باز کرد. فاطمهکرده پهن شد زیر پنحره و پای پیک نیکی، و پیس پیس گاز در آمد. پیش از آنکه گوجههای خرد شده را در روغن داغ بریزد، صدا زد کبری یکی دو گوجه دیگر بیاورد. کبری هم بیمعطلی گوجهای ( به قول خودش گورجه! ) از روی اُپِن ام دی اف آشپزخانه نقلی آپارتمان برداشت و از روی عادت چتربازی که بستههای بلوز و شلوار و جوراب را جینجین توی قایق میانداخت، گوجه را حواله دستهای منتظر کُرده کرد.. فاطمه نتوانست گوجهی دوم را بُل بگیرد. گوجه، راست از پنجرهی نیمهباز به بیرون پرواز کرد.
دکتر محسن سامدوست، اهل قائمشهر و تحصیلکرده ساری است. جامعهشناسی خوانده و معاون شعبه یکی از دانشگاههای ( حتماً غیر انتفاعی ) اینجاست. مدیر گروه علوم انسانی دانشگاه دیگری هم هست. او دربهدر به دنبال وامی است که بتواند خانهای بخرد. در این فکر است جایی داشته باشد برای وقتی که به تهران یا ساری برمیگردد بدهد اجاره و آب باریکهای همیشگی به خانه ببرد. قرار بوده با دختری، اگر شد از فامیل، ازدواج کند. امروز با رییس شعبه بانک مسکن قرار دارد. رییس بانک، کارشناسی ارشد میخواند و از دانشجویان همان دانشگاهی است که دکتر در آن جا مدیریت تدریس میکند. دانشجو میخواهد خدمتی بهاستادش بکند. استاد هم نیاز به امضای رییس بانک دارد. پس همه چیز به خیر و خوبی پیش خواهد رفت.
پول کبری خانم در همان بانکی است که آقای سرمدی، رییس آن است. حساب دوازده رقمی کبری، مایه فیس و افاده آقای سرمدی نزد نماینده شعب استان حاج آقا ابراهیمی شده. پول چرب گازوییلی برای همه برکت دارد. آقای رییس از مدتی پیش که میترا را همراه کبری خانم دیده که چکهایش را مینویسد و حساب و کتابش را نگه میدارد یکدل نه صد دل عاشق تیزهوشی و حاضر جوابی و زیبایی و عفاف و حجاب و دو دوتا چهارتا و منطق سرمایه بازاری او شده و یادش رفته نامزدش در لار یا بستک چشم انتظارش است. واقعاً؟ دارد سر کی کلاه میگذارد؟ یعنی ما، من و شما؟
دور نرویم. آقای سامدوست و سرمدی، همدیگر را نبش خیابانی که بانک در آن است میبینند. از این بهتر نمیشود. از سوپرمارکت کوچک نزدیک شیر پاکتی و کیک کلوچهای، به حساب آقای سرمدی، میخرند و فورت فورت با نی شروع میکنند به نوشیدن شیر و گاز زدن به کیک. عادت هردوشان شده که صبحانه را سرپایی در هرجا که شد صرف کنند. خانه بی زن بهتر از این نمیشود.
وقتی نرمنرم و گرم بگو و بخند از پیادهرو مجاور بانک میگذرند که از در پشتی، در مخصوص کارمندان، وارد ساختمان شوند، چیزی از آسمان به زمین میافتد و درست روی شانهی آقای سامدوست منفجر میشود. بمب کوچک و پرآبی که همه سر و صورت و کت و پیرهن هر دو را قرمز میکند. بعداز شوک اولیه و چند قدم دویدن و عقب جلو رفتن، هر دو نفر سر بالا میکنند و به تنها پنجره باز خیره میمانند.
« یعنی کی بود؟»
« هر کی بود از آن پنجره بود دکتر! یک عده دانشجوی دختر ریختهاند تو ساختمان، شده خوابگاه، کل این خیابان را به هم زدهاند. شاید...»
« دانشجوی دختر؟ شاید دیدند ما هستیم نشانهگیری کردند؟ هرجا از دستشان بر بیاد انتقام میگیرند! بشناسمشون، میدونم چه کنم!»
هر دو عصبانی، راه میافتند که سر از ماجرا در آورند. سرایدار مجتمع، پسر جوان بلوچی است که دست و پایش را گم کرده، نمیداند جواب داد و بیدادهای این دو تا آدم کت و شلواری را بدهد. وسط حرفهای بریده بریدهاش میگوید که چند روز پیش هم یکی آمد شکایت کرد ذغال روی سرش ریختهاند.
« ذغال؟ ذغال از کجا؟»
« ذغال قلیون! آتش گردون دستشون بوده ول شده تو سر اون بدبخت. سر و صورتش زخمی شده و سوخته!»
سرمدی و دکتر به هم نگاه میکنند. آتش خشمشان شعلهورتر میشود. یقهی جوانک را میگیرند.
« کدوم واحد بود؟ کدومشون؟ تو اینجا چه کارهای پس؟ مدیر نداره این ساختمون؟»
« میبینی دکتر! اینها لیاقت این ساختمان و خیابان و شهر و مملکت را ندارند. ذغال و گوجه پرت میکنند به سر و کله مردم! واقعاً که!»
« دانشجو هم هستن؟ چند نفرن؟»
دوباره که یقه جوانک را میچسبند، مجبور میشود شماره واحد کبری خانم را بدهد. کبری خانم با دوست قدیمیاش فاطمهکُرده و دختر نازنینش میتراجان نشسته روی موکت چرب و کثیف جامانده از مستاجر قبلی و منتظر مستاجر تازهای است که بنگاه قرار است بفرستد.
داد و بیداد دکتر و فحشهای آبدار سرمدی، خطاب به آدمهای به قول خودش بی فرهنگی که از چپ و راست مملکت ریختهاند اینجا و از جد و تبارشان نامعلومشان معلوم است لیاقت سکونت در چنین جاهایی را ندارند، پیش از تاپ و توپ لگدهایی محکم، از همان پشت در هم شنیده میشود.
میهماندار تند و تند و به انگلیسی، ورود مسافران را به پرواز فوکر خوشآمد گفت و خواست کمربندها را ببندیم.
« انگار خود خود لندن!»
« گفت فوکر صد؟ »
« ها وُلِک! همهشون فوکرند خو!»
« فوکر، اونهم صدش مال افتادنه. شک نکن! »
سه تایی خندیدیم و کمربندهامان را بستیم. من و احمد بیست و هفت هشت سالی بود آبادان را ندیده بودیم، جمشید برعکس. فقط سال قبل چهار بار رفته بود شهر وفا پیش مادرش. »
« بگو پس!»
« ها خو!»
«باید راهنمامون بشی. ببریمون پاکوره کِباب بخوریم تِیسهگردی کنیم تو حَفار!»
تب آبادانی بالا رفته بود با هواپیما که اوج میگرفت و اصفهان که زیر پایمان میسرید عقب. سر وصدای چرخ پذیرایی را شنیدیم حتماً که میزها را باز کردیم و بعد از آن موقتاً دست از سر لهجه نصفه و نیمهی سالها پیشمان برداشتیم.
« همهاش پنجاه دقیقهاست. »
« اونقدر دور و اینقدر نزدیک!»
« اس ام اس دادند بیست لیتری آب با خودم ببرم، سوار اتوبوس هم نشم اصلاً!»
« بعدهم میاندازند گردن خلبان بدبخت!»
« حالا اگر پرواز تهران بود با سی چهل نفر کلهگنده یه چیزی. یا مثلاً امضا کرده بودیم ما آبادانی هستیم... یعنی نمی دونند همین طوریاش هم بگن، خَفَه دیّه، دربست مُردیم؟! »
باز خندیدیم.
پیاده که شدیم و پاهامان به اسفالت رسید تلفن همراه احمد زنگ زد. گفتند توسالن منتظرمان هستند؛ با دوربین و خبرنگار. کمی حرفهای همیشگی و یک خوش آمد گرم دسته جمعی.
« پسر میارزه به همه چی!»
« خو آبادانه نه کشک !»
راستی راستی رفته بودیم آبادان و سالم هم رسیده بودیم. هواپیما پائین آمده بود تا نزدیکی باند و تلق تلقِ چرخهاش هم در آمده بود که یعنی. اما باز اوج گرفته بود. بدون هیچ حرفی. میهماندار مرد نشسته بود روی صندلی کنار احمد. جمشید نگاه کرده بود به صورتش و یواش گفته بود میخواهد ببیند کی رنگاش میپرد. پریده بود. زده بودیم به مسخرهبازی برای هم.
« گفتم که!»
«داره میره طرف رود خونه جراحی پسر. آخرش سر از شط العرب در میآریم بُخدا! »
« فوکر صد ها؟ ئی که فوکر سه هم نیست! با ئی چرخای داغونش. سه دفعه باز و بستهاش کرده خدا رو کول. »
« مال همونه که گفتی.»
تلقی چرخها را زده بود به زمین و نشسته بودیم.
« یی دفعه هم زنده موندیم.»
کمی از روشنی غروب مانده بود هنوز و گلکاغذیها و بیعارهای دور و بر و بیرون فرودگاه پیدا بودند. احمد نرسیده بهماشین پژوه روابط عمومی ایستاد.
« خوبیاش اینهکه امشب باهامون کاری ندارند!»
« پس مو میرُم پیش ننهام!»
موج آبادان و شوخی، من و احمد را ول نکرد. تا شب که شام خوردیم و خوابیدیم. تا صبح که با آب گلآلود شور دوش گرفتیم و باز مسواک زدیم. عیشمان کامل شد وقتی صبحانه را آوردند بالا. سر و کله بقیه دم ظهر پیدا میشد و دو ساعت و نیم وقت داشتیم برای هر کاری. جمشید هم سر وقت به قوری چای روی میز رسید.
« میتونیم ماشین کرایه کنیم؟»
« کرایه کنیم!»
« ماشین که هست. کوکام میآد خو! »
پراید زرد خطی داخل شهری بود؛ برادرش به سن و سال کوچکتر، اما سبزهتر و شکستهتر از خودش. سوارشدیم و قرار شد ساعت یک توی لابی هتل حاضری بدهیم. هرچه بلد بودیم و یادمان بود ریختیم وسط. راننده خوب جوری همه جا را توضیح میداد. قبل از جنگ و بعداز جنگ؛ خلاصهای از هرچیز. قفل صندوق مخمان را شکست و دیدیم خیلی چیزها سر همانجاهای قبلیشان بودند. تکان نخورده بودند اصلاً. اندازههاشان، فقط اندازههاشان بود که خیلی اذیت میکرد.
« دارم فکر میکنم چهطوری تو این خیابونها راه میرفتیم؟»
چندبار پیاده شدم و عکس گرفتم. از تاب آهنی و نخل پا کوتاه و شیلنگ آب توی باغچه و چمنی که از لای تکههای بتنی سرک کشیده بودند. از استاند سقفدار و خالی دوچرخهها که موتورسیکلت فرسودهای به آن زنجیر کرده بودند.
« یادم رفته بود به کل. سی سال بود از مغزم زده بود بیرون.»
سمت چپ جایی که ایستاده بودم دیوار درازی بود که بوی پتروشیمی میداد. بهروز وثوقیِ« هاشم خان» همه را یک نفس میدوید روی پرده سینمای ایستگاه هفت. من با دوچرخه یک ساعت پا میزدم تا دم دبیرستان کسری. دور میزدم. چهقدر دراز... چهقدر دراز بود و بخارآب مرتب بالا میزد و پخش میشد تو هوا از پشت پلیت.
« یه ایستگاه اتوبوس هم اینجا بود.»
« نردههای جلوی خونهها این رنگی نبودند.»
دور بیمارستان دیوار کشیده بودند. دامن سفیدکوتاهشان پیدا نبود. بافتنی آبی یا زرشکیِ روی شانهها با آستینهای گره زده دور گردن سفیدشان هم نه. نامههای چندخطی، با امضای لب و ماتیک که در جیب روپوش انترنهای جوان میگذاشتند.
« بریم؟»
رفتیم و سر از بازار ماهی فروش ها در آوردیم. از چندتا سُبور و سنگسر و مگس تو سینی عکس گرفتم. دو بطری آب معدنی سرد و تگری با چهار لیوان یک بار مصرف خریدم. از خیابانی که سر آخر به سینما تاج میرسید گذشتیم. هوا، نه آنقدر که کلافه کند، گرم بود. آب سرد عالی و محشر بود. دیوار ته کوچههای سمت چپ خیابان را پائین ریخته بودند. جنینهای چند ماهه را تو کیسه های تایلونی گره زده پرتاب می کردند این طرف دیوار. تابستان همانسال را به هم زده بودند و هیچ اثری از خورشیدو و درِ آبیِ بزرگ و پاسبان چاقی که بیست و چهارساعته جلواش کشیک میداد نبود. رنگ آجری روشن سینما تاج قهوهای سوخته بود.
« اصلاً! یی یه رنگ دیگهاست.»
عکس نگرفتم. دور زدیم. نق می زدند زود برگردیم. میگفتند ساعت دوازده شد.
« میشه بایستی یه کم؟»
« کار داریم ها! باید برگردیم زود!»
گفتم زود بر میگردم. هوا گرمتر شده بود و جمشید و احمد، خسته، کلهشان پُکیده بود از گرما. برادر جمشید عجله داشت برگردد. باید خودش را به بیمارستانی میرساند که زنش بستری بود. رویش نشده بود به برادرش و ما بگوید. فکر کرده بود دوری میزنیم و زود برمیگردیم. پیاده شدم و دویدم. دیوار کوتاه ایستگاه اتوبوس دانشکده نفت را هم قهوهای تیره زده بودند. یک صندوق آهنی پایهدار کمیته امداد هم کنار نیمکت ها علم شده بود.
« میتونم برم تو؟ میخوام چندتا عکس بگیرم!»
همانطور که حدس میزدم جوابش منفی بود. سه نفربودند. اتاق نگهبانی بزرگ بود.
« کار به خود دانشکده ندارم. از این ساختمون جلویی میگیرم. از در و پنجره اش... تاسیسات که نداره اینجا. مثلاً از این برج ساعت اگر اشکال نداره؟»
اشکال داشت انگار. باید مجوز میگرفتم. از یکهفته قبل هم همآهنگی می کردم. نامه کتبی؛ کپی هم قبول نمی کردند.
حتی برای من که میهمان همایش نفت و داستان بودم، حتی اگر احمد که مسن تر از من و جمشید که جوان تر از من و هر دو میهمان همین تشکیلات بودند از بیرون میآمدند و همگی کارت هایمان را نشان میدادیم اجازه نبود از چیزی عکس بگیرم.
« اون موقع ها نگهبانی این قدر بزرگ نبود. یه سلامیمیکردیم و می اومدیم تو. دو چرخهمون رو میگذاشتیم اونجا. پیداست از این پنجره. استاند دو چرخهها... بیشتر وقت ها البته با اتوبوس های بدفورد خاکستری میاومدیم و میرفتیم. یک اتوبوس دربست مخصوص ما بیست سی نفر بود.»
« چه سالی بود؟»
« شما یکی احتمالاً به دنیا نیومده بودی. نگهبان یه نفر بود. به نظرم مشد حسین نامی بود. بعضی وقت ها، بیشترش شب ها البته...»
باز زنگ خورد. احمد بود و یادآوری کرد که دیرمان شدهاست. به نگهبان اصرار کردم. خواستم با رئیساش حرف بزند. گفتم بگوئید میهمان نفت و داستان هستم. شاگرد قدیمی همین هنرستان. بگوئید می خواهم چند تا عکس بگیرم. حداقل دو سه تا. در یا پنجره. میتوانید بیایید دنبالم. شماره گرفت و با یکی حرف زد و اشاره کرد که برویم. خواستم یکی بگیرم از روبه رو. از برج آجری ساعت که هنوز هم همانطور خودمانی می زد. ترسیدم عصبانی بشود و دوربین را بگیرد. در ورودی ساختمان هنرستان را نشانش دادم؛ روبه رو را که ورودی اصلی دانشکده بود. راهرو سر پوشیده به ساختمانی دیگری میرسید و در طبقه بالا اتاق رسم فنی بود. دست پر از مویی در آستین کوتاه سفید پیرهن و کراوات در را باز نگه میداشت تا دختری با کفش پاشنهدار و دامن کوتاه و کتابهای زیر بغل پا داخل راهرو بگذارد. هیجده سالم بود؛ با واکس کفش و اتوی پیرهن و شلوار. با خط کش محاسبه و جعبه رسم مفصل و کتاب قطوری به زبان انگلیسی. دل دخترهای سر ایستگاههای اتوبوس را میبردیم همه.
این بار جمشید بود. دم اتاق رئیس حراست بودیم . قطع کردم. یکی نشسته بود پشت کامپیوتر و با آنتن بی سیم روی کیبورد تق تق میکرد.
« توضیح بدهم؟»
گفتم که محصل همین هنرستان بودهام. شاگرد زرنگ ها را قبول میکردند. کنکور داشت برای خودش. قرار بود برویم سربازی و برگردیم کارمند فنی پالایشگاه بشویم. رفتیم و ماندیم و سر از تهران و دانشگاههای آنجا در آوردیم. سی و پنج سال گذشته حالا. سی و پنج سال یعنی چی؟ یعنی چهقدر؟ برگشتیم حالاکه بنویسیم، که بخوانیم. گفتم بیایم اینجا برای خودم اما... نمیگذارند یک عکس ساده بگیرم. حتی سنگ و آجر و آهن زنگ زده و اسفالت هم قدغن کردهاند. تو فکر هستم که در جلسه افتتاحیه امروز، آن وقتی که نوبت من است جلوی کلهگندههای شهر گله کنم یا حتی به جای آنکه داستان خودم را بخوانم داستان شماها و اینجا را تعریف کنم.
« دلخور نمیشید شما؟ یا چی مثلاً تکذیب بکنید که نه، نگفتیم؟»
یکی دیگر داخل شد، چاق و مسن. نفر اصلیتر بود انگار. حرف ها را کم و بیش عین نوار تکرار کردم. بازهم همان جواب. همان مجوز و همآهنگی و نامه و یک هفته وقت از قبل.
« جایی بگم اشکال نداره از نظر شما؟ »
تلخ نبود. با احترام حرف میزد. مثل این که بداند حق با من است. مثل این که فقط خواسته باشد دستور را مو به مو اجرا کند. به نظرم وسط حرف هایش المامور و معذور هم گفت. تلفن زنگ زد. گفتم توی اتاق رئیسام. گفتم سه دقیقه دیگر دم در هستم؛ بروید تا فلکه دور بزنید. سرو ته کنید رسیدهام. اشاره کردم و سرم را بردم نزدیک گوش رئیس، یعنی حرفی دارم که باید به خودش تنها بزنم. ملایم بازویش را هم فشار دادم و با هم از اتاق بیرون رفتیم. نگهبان با فاصله کمی دنبالمان آمد. همه چیز خوب و آرام بود.
چند دقیقه بعد داشتم به سرعت خودم را بهدم در میرساندم. گرما هرسهتاشان را کلافه کرده بود. بعداً فهمیدم برادر جمشید چهقدر نگران حال همسرش بوده. خبرش کرده بودند که باید فوری خودش را برساند بیمارستان. چند بار معذرت خواهی کردم و سه لیوان پشت سر هم آب سرکشیدم. احمد گفت نگران شدند که مبادا...جمشید گفت گفتیم دوربین را گرفتند حتماً.
« گرفتی عکس؟»
« نه ولی...»
دوربین را بالا نگه داشتم و تکان دادم یعنی اینجاست.
بعدازظهر و دو روز بعداز آن، حین میزگردها و داستان خوانیها و سر ناهار و شامها چندبار آمد روی زبانم که بگویم. گفتم که وسط حرف های تند و تند راست و دروغ من یکیشان پرسید احمدزاده را میشناسید؟ گفتم اگر اسم کوچکاش حبیب است بله. از دور البته و این که فقط داستان نویس است. گفت سرهنگ ما بوده یک وقتی. گفتم اگر او بود بازهم میگفتید مجوز؟ چون که سرهنگ است فقط یا چون که شاید داستانهایش را دوست دارید؟ لابد او اصلاً احتیاج به دیدن این جاها ندارد. گفتم مرتب بی سیم اش را دست به دست میکرد و به صفح مانیتور خیره میشد.
« فرض کنید من هم داستاننویس، مثل آقای احمدزاده. چهطور میتونم از چیزی بنویسم که اجازه ندارم حتی ازش یک عکس ناقابل هنری پنری بندازم؟»
از پله ها و پاگردهای شکسته و کهنه می گذریم و پا داخل سالن کوچک طبقه بالای فرودگاه می گذاریم. چندتایی از عکس ها را نشانشان میدهم. سفر تمام شده است و ما سه نفر اصفهانی را دو ساعتی زودتر از باقی راه انداختهاند که برگردیم. فوکر صد نیم ساعت دیگر میپرد. تلویزیون افسانه جومونگ را پخش میکند. صحنهای است که او و افرادش بعداز تحمل راه طولانی سوار قایق ها هستند و سربازان تسو از فاصله دوری به آنها تیر میاندازند. تیرها تا لب قایقها میرسند و در آب میافتند. حالا نوبت جومونگ شده که تیرهایش را تا آن طرف رودخانه و تا سر و سینه سربازهای تسوی خشمگین پرتاب کند.
احمد و جمشید سراغ باقی عکس ها را میگیرند. قول میدهم برایشان بفرستم. فکر میکنم به محض آن که به اصفهان رسیدم این کار را بکنم؛ یا حداکثر وقتی برگشتم به سفینه خودم. از این واجب تر نوشتن در باره آن سه عکسی است که جای دیگری ذخیرهشان کردهام. حواسم را کامل از جومونگ بر میدارم و لب تاپ را کمی میچرخانم به سمتی که تنها خودم بتوانم ببینم.
« دم در ورودی، برای همکارانتون مفصل توضیح دادم. نگهبانی به این بزرگی نبود؛ اینهمه آدم و دم و دستگاه. عکس یادگاری دارم با در. با چند تا از نخلهای محوطه. دم دستشویی نشستهایم با باقی بچهها. با معلمها و رئیس هنرستان هم دارم. چندتایی هم تو زمین والیبال که اون پشت بود. هست؟ چهل سال گذشته میپرسم. هست هنوز؟ دراز می کشیدیم روی نیمکت های چوبی و آسمون رو نگاه میکردیم.»
خیلی خشک و رسمی نگاهم کرد.
« پونزده سالم بود که پا گذاشتم اینجا. بعداز یکجور کنکور سخت، از شلوغی کلاسهای چهل پنجاه نفری دبیرستان فرخی و رازی خلاص شده بودیم و هرکدوم یه نیمکت و صندلی جداگانه داشتیم. همه چیز برق میزد از تمیزی. کفپوشهای چوبی واکسخورده و خوشبوکنندههای عالی انگلیسی! پول ماهیانه میگرفتیم. کارت کارمندی داشتیم. می رفتیم باشگاه و استخر. زمین جیرجیر میکرد زیر پاهامون. گاهی میاومدیم بیرون از کلاس و قاچاقی یه نخ سیگار شریکی دود می کردیم. یادم نمی آد گرمم شده باشه یا سردم مثلاً. یادم نمی آد از شرجی و گرد و خاک غصه خورده باشم. این جور چیزها هیچ یادم نیست.»
« خْب بله... ولی با این حال عکاسی ممنوع است. دستور جدید از بالاست.»
وقتی گفتم گاهی وقتها دو چرخهام را میآوردم با خودم و روی این استاند کنار درب ورودی میزدم بالا و دلم خوش بود بیست دقیقه زنگ تفریح سوار میشوم و دوری میزنم تو خیابان های بوارده شمالی و سر و گوشی آب میدهم بلکه دختری روی صندلی بزرگ تاب رنگی توی باغچه چمن خانه کارمندیشان نشسته باشد و دامن اش کمی بالا رفته باشد و ساق پای برهنهاش برق بزند از سفیدی، لبخندی زد و گفت:
« چیزی که تو این آبادان زیاده استاند دوچرخه. دم هر باشگاهی و اداره ای هست. میتوانید هزارتا عکس بگیرید بی هیچ دردسر و اجازه. »
گفتم یک چیز دیگر هم هست و بلافاصله توضیح دادم وقتی سال دوم یا سوم هنرستان بودیم، با چندتا از بچههای دیگر که همگیمان شاگرد زرنگ های کلاس هم بودیم تصمیم گرفتیم سئوال های ریاضی امتحان ثلث را بدزدیم. فقط برای این که حال معلم تهرانیمان را بگیریم. قرار گذاشتیم و یکیمان که حالا مدیر یک کارخانه بزرگ تو شهرک صنعتی اصفهان است گفت روز قبل از امتحان، آخر از همه بیرون میآید، حواس نگهبان را پرت میکند و یکی از پنجرهها را باز میگذارد که شب برگردیم توی ساختمان. گفتم دارم فکر میکنم مگر آن وقت ها چهقدر لاغر و باریک بودیم که میتوانستیم از داخل شبکه حفاظ پنجره به این کوچگی رد بشویم؟
« واقعاً رفتید دزدی سئوال امتحان از دفتر مدرسه ؟»
گفتم نمیخواستم بگویم؛ هرچند حالا دیگر چهل سال گذشته ازش و طرف هم الان سی سالی هست اینجا نیست و برای خودش نوه داری میکند، اما راستش عکسی که میخواهم بگیرم و واقعاً خیلی لازم اش دارم، لازم اش دارم که بفرستم برایش که بگویم این همآنجایی که گاهی شب ها میآمدیم باهم و روی دو سهتا پلهی دم درش مینشستیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم و هیچ کس کاری به کارمان نداشت و نمیپرسید شما که شاید...
« شاید چی؟ محرم نیستید؟ البته دانشجوهای ما هم همین طورند. ساعتها مینشینند روی چمن این روبه رو و از آینده و این حرف ها با هم پچ پچ می کنند!»
گفتم اگر راست راستش را بگویم میگذاری بگیرم و بروم؟ میگذاری؟ که بروم و اصلاً به محضی که برگشتم اصفهان...
ایستاد. انگشت های شستش را از دو طرف به کمربند پهن اش قلاب کرد و نگاه کمی خودمانی تر انداخت به من که دوربین را از جلدش بیرون آورده بودم.
« برای خودم هم هست. اصلاً برای خودِ خودم می خوام ! میاومدیم؛ دم دمای غروب یا اول شب. به نگهبان دم در سلام کوتاهی میکردیم و آروم، طوری که انگار هیچ عجلهای نداشتیم دست تو دست هم قدم میزدیم تا پشت ساختمون. کتابی چیزی هم باهامون بود. مینشستیم روی پلههای دم در پشتی که میدونستم هیچ وقت خدا باز نمیشه. سه تا پله بود و یک جای صاف کوچک. اونقدر که از اینطرف و اونطرف دیده نمیشدیم.»
گفتم. گفتم و لبخندی هم چاشنی جملههای آخرم کردم. نگاه دقیقتری انداخت به چشمهایم که شاید فکر کرد نمی برداشته بودند از حرفی، اسمی، بویی، و انگشتهای دستاش را بالاو پائین کرد روی شکماش و نشان داد که سهتا و باز تکانشان داد که یعنی فقط سهتا و با چشم و ابرو اشاره کرد به نگهباناش که بیاید همراهم. سه نفری لبخند زدیم و به هم نگاه کردیم. مثل وقتیکه ساعتهاست بلند بلند از خاطره خوب و دوری حرف میزنیم.
دوازدهم تیرماه، همان روزی است که یک فروند هواپیمای ایرباس در آسمان قشم مورد اصابت موشک قرار گرفت و در فاصله چند کیلومتری روستای مسن، در آب های اطراف جزیره ی هنگام سقوط کرد. در آن هواپیما حدود سیصدنفر مسافر و خدمه وجود داشتند که اکثریت تقریبا قریب به اتفاق شان از شهرها و بندرهای نزدیک به قشم بودند. بعضی شان هم می رفتند که به خانه شان برسند. زن و مرد و جوان و پیر...
من خودم از نزدیک شاهد حوادثی بودم که بعداز سقوط اتفاق افتاد. این بهانه ای شد تا در رمان چاپ نشده ی « روز نهنگ » که برای رده سنی نوجوان و جوان نوشته ام، اشاره وار، به تصویر گوشه آی از آن محشر کبرا بپردازم.
فصل چهارم
« هفت سال تو این خونه، طبقهی دوم اینجا، زندگی کردیم. بیشتر روزها تنها بودم. چندسال اول که با هیچکس آشنا نبودم. پدرتون میرفت سرکار و من به جز یک دخترعمو با هیچکس رفت و آمدی نداشتم. تو سرما و تو گرما... صبح، ظهر، عصر... گاهی دلم میگرفت میزدم زیر آواز. یه روز که « عاشقی محنت بسیار کشید» قمرالملوک وزیری رو گذاشته بودم تو ضبط و خودم هم باهاش بفهمی نفهمی میخوندم، متوجه شدم یکی سنگهای ریز پرت میکنه طرف شیشه. تابستون بود. رفتم توی ایوون دیدم خانوم همسایه است. دوتا پیرزن، مادر و دختر، یکی نود سالش بود و اون یکی هفتاد سال، تو یه خونهی بزرگ قدیمی با حیاط پر از درخت و گل و یه حوض تمیز زندگی میکردن...»
همیشه وقتی که به اینجا میرسید، پدرم میپرید وسط حرفش.
« از فامیلهای نزدیک دکتر حسابی معروف بودن؛ استاد مشهور ریاضیات، کسی که میگقتند شاگرد انیشتین بزرگ بوده. زیاد اما با کسی رفت و آمد زیاد نداشتن. معلوم نبود چرا اقوام دیگه دکتر حسابی، بهخصوص بچههاش همه خارج از ایران زندگی میکردن. »
هروقت اینها را میگوید، خیال میکنم میخواهد مرا یکطوری وصل کند به عالم دانشمندان. انگار بخواهد یادم بیندازد با دکتر حسابی بزرگ خیلی فاصله نداشتیم و... شاید هم منظوری ندارد. اینطوری میخواهد دفتر خاطرات شیرین خودش ومامان را به اصطلاح ورق بزند.
« تو که دنیا اومدی، ما اینجا زندگی میکردیم مانی جان! هم تو، هم نیما هر دوتون، تو همین خونه. هر دو تون هم تو یه بیمارستان. »
آنروز هم مثل همیشه پدرم رفته بود سرکار. حدود ساعت یازده صبح، خبر را شنیده بود. وقتی به خانه آمد و خبر داد، من و نیما دراز کشیده بودیم پای تلویزیون و فیلم میدیدیم. سرم گرم بود. مادرم هم تو آشپزخانه همانطور که داشت میپخت از گرما یک چیزی هم میپخت برای ناهار ماها. پدرم راست رفت تو آشپزخانه. چند لحظه بعد صدای مادرم را شنیدم که گفت: « حالا این موقع لازم نیست بچهها خبردار بشن. وقتش شد، خودم بهشون میگم.»
نیما را ول کردم رفتم طرف بابا. با کفش آمده بود تا توی آشپزخانه. اخم کرده بود و تکیه داده بود به دیوار. ندیده بودم اینطوری سرزده بیاید در این وقت روز، آنهم با این حال خراب. وقتهای دیگر، گاهی حتی ماشین را همانطور روشن جلوی در نگه میداشت میآمد تو، کفشهایش را میکَند و اول میرفت سراغ دستشویی. بعد هم یک راست میرفت سر یخچال و سیبی و خیاری... گیرش نمیآمد هویجی و کاهویی برمیداشت و خرتخرت میخورد. مادرم هم انگار کوک شده باشد، پیچ سماور برقی را میچرخاند که آب زودتر جوش بیاید.
« دختر عموم پیشم بود. به حساب خودم دو هفته دیگه وقتش میرسید. ماشین لباسشویی نداشتیم و ملافه و روتختیها بدجوری کثیف بودن. پیشنهاد اون بود، من هم از خدا خواسته همه رو جمع کردم و آوردم پایین. دوتا تشت بزرگ آب کردم و پودر ریختم. ساعت یک ناهار خوردیم و باز یه کپهی دیگه جمع کردم. همه را شستیم و روی بند پهن کردیم. چنگ میزدم دو دستی و یک سر ملافه خیس و سنگین رو میگرفتم و میپیچوندم. انگار نه انگار بچهای توی شکمم هست. هوا داشت تاریک میشد و از نوک گرما میافتاد که بابات از سرکار اومد. دخترعموم که هیچوقت بچه نداشت ما هم همینطور. هیچ کدوم به عقلمون نرسیده بود کار خطرناکی کردم. هرچی اصرار کردم شب پیش ما بمونه تاب نیاورد شوهرش رو تنها بذاره. بالاخره هم قرارشد دو نفری ببریمش تا نزدیکیهای کارخونه پپسیکولا که خونهشون بود. رفتیم و برگشتنی پیاده اومدیم تا جلوی دانشگاه. هرچه بابات گفت تاکسی بگیرم، گفتم نه. دکتر سفارش کرده بود تا میتونم پیادهروی کنم. اما دیگر خودم رو کشته بودم...»
پیاده آمده بودند تا نزدیک پارک شهر. ساعت هشت شب رسیده بودند خانه. دم پلهها مادرم آخی گفته بود و نشسته بود روی اولین پله.
« فکر کردم اگه یه قدم دیگه بردارم، همونجا میمیرم.»
به هر جانکندنی بود آمده بودند تا سر خیابان و تاکسی گرفته بودند برای بیمارستان. عمویم که هنوز هم دکتر همان بیمارستان است، خودش را رسانده بود بالای سر ما، من و مادرم، و به پدرم گفته بود اینکه خودش را هلاک کرده، خیلی خسته است. خانم دکترش نگران است. گفته مجبور است با کمی مرفین آرامش کند که چند ساعتی بخوابد بتواند فردا درد زایمان بکشد. پدرم را فرستاده بود خانه و گفته بود تا صبح هیچ خبری نیست. گفته بود ما هم، من و مادرم، تمام شب استراحت میکنیم.
وقتی دید کنارش ایستادم ودارم خیره خیره به دهانش نگاه میکنم، آهسته که نیما نشود شروع کرد به حرف زدن. بریده بریده خبرم کرد یک هواپیمای مسافربری ارباس نزدیکیهای مِسِن، همانجا که بعضی وقتها میرفتیم گردش، سقوط کرده توی آب. گفت شنیده آتش گرفته و افتاده و تکه تکه شده. گفت هم الان شناورهای نیروی دریایی و بندر و کشتیرانی و چند تا لنج داوطلب راهی منطقه شدهاند برای کمک.
« چه کمکی!؟ از اون بالا اگه افتاده باشه، اگه آتیش گرفته باشه، اگه با موشکی چیزی زده باشندش چی؟ کمک به کی؟ »
مادرم اینها را گفت و وارفت پای اجاق. سرش را گرفت توی کف دستهایش و آرام چنگ زد به موها. پدرم مات ایستاده بود و جای نامعلومی را نگاه میکرد. گفت خودش یک سر رفته و محل را از دور دیده، چیزی پیدا نکرده و برگشته. به نظرم آمد خشکش زده بود. شاید رفته بود توی بحر یکی از کاشیهای دیوار. نوری از بیرون افتاده بود روی کاشیهای دیوار آشپزخانه و برقش تابیده بود سمت ما.
« من باید برم. شاید تا عصر برنگشتم. باید برم کمک. »
پیش از آنکه چاییاش را سر بکشد و کفش بپوشد و از در بزند بیرون، لباسپوشیده دم در ایستاده بودم.
« نه اصلاً! حرفش رو هم نزن! هیچی نیست که به درد تو بخوره! »
التماس کردم. خواستم مرا هم با خودش ببرد برای کمک. خواستم کنارش باشم. خواستم کاری بکنم.
« حواسم هست بهخدا بابا. من که بچه نیستم بابا. مگه نگفتی خیلیها تو سن و سال من کارهای مهم تری کردن؟ نگفتی خودت؟ خودت که زلزله شده بود...»
« نه، برگرد پیش مامانت باش! شاید کار داشته باشه...»
نگاهش کردم. طوریکه نگذاشتم پای مامان را بیشتر بکشد وسط. بالاخره دلش با من شد و خودش راست و ریستش کرد.
« مانی رو میبرم دفتر کمک کنه برای تلفنها... نیرو کم داریم. تو اصلاً نگران نباش!»
دیگر نشنیدم مادر چی گفت، چون پریده بودم بالا کنار دست بابا و او هم دندهعقب از محوطهی ماسهای بیرون زده بود.
حالا همه خبر شده بودند یکی، پسری که من باشم، پا به این دنیا گذاشته است. پدرم دیرتر از همه رسید. چهارساعتی از تولدم گذشته بود و بدجور تو چرت بودم. به قول مادرم انگار نه انگار پدر شده باشد و انگار نه انگار مسئولیت تازهای به گردنش افتاده باشد، نیمساعتی دور و بر اتاق بچهها و تخت من، منی که تحت تاثیر مرفین شب قبلش همچنان خوابآلود بودم، گشته بود و به خانه برگشته بود. به قول خودش برگشته بود تا در دفتر خاطرات روزانهاش درباره این حادثهی مهم زندگیاش چیزی بنویسید. بعدها آن دفتر را قاطی کتابکهنههاش دیدم.خواندم که نوشته بود:
سه شنبه 12 تیرماه 1355 تهران. خانهی خیابان البرز
امروز صاحب پسری شدیم. امروز یکی به جمع دو نفری ما اضافه شد. اسمش؟ هنوز تصمیم نگرفتهایم. هنوز توی بیمارستاناند. من آمدهام خانه. خانم دکتر گفت حال هر دوی آنها، مادر و بچه، خیلی خوب است.
پسرم! تو را دوست دارم. تو را بیشتر از آنچه خدا دنیا را دوست دارد دوست دارم، زیرا دنیا هیچوقت به خوبی خود خدا نیست اما تو بیشک بهتر از من خواهی بود.
بعد هم شناسنامهام به نام مانی صادر شد. روزی مثل آنروز که در لندرور کهنهی فرمانداری، همراه پدرم با عجله به سمت دفتر کارش میرفتیم. روزی که آدمهای زیادی، زن و مرد و جوان و پیر، در حالی که رویای خوش سفر میدیدند، بیگناه هدف موشک قرار گرفتند و هواپیمایشان منفجر شد و همگی مردند. درست وقتی داشتند از خانهشان میرفتند سفر یا از سفر به خانهشان برمیگشتند. روزی در ساعت یازده صبح، همان ساعتی که من، خوابیده در آغوش مادرم و در کنار پدرم، با ماشین عمویم، پیچیده در ملافهی سفید و نرم، به خانه برده میشدم. همان ساعتی که آدمها و چمدانها، لباسها، خوابها و بیداریهای زیادی، سوخته و تکه تکه به دریا افتادند و... و ساعتی بعد، با امواج ریز حیران و غمزده، اندکاندک از هم فاصله گرفتند و هریک به سمتی رفتند.
به زنم که کنارم نشسته بود روبه روی تلویزیون و اخبار میدید گفتم: شاید دوباره سروکله کارتپستالهایش پیدا بشود .
گفت: معلوم نیست. شاید حالا دیگر...
بقیه حرفش را خورد یا من خوب نشیندم. داشتیم اخبار خارجی را نگاه میکردیم. جمعیت سیاهپوش در صفهای مرتب زیر برف ایستاده بودند و همه یکجور خاصی گریه میکردند.
گفتم: مگر چند سالش بود؟ پیر نبودکه. تازه... اینها خیلی عمر میکنند. کم کمش هشتاد نود. همهشان هم عادت دارند به سختیهای زیاد. نشیندی چندتا از سربازهاشان تا سی سال بعداز جنگ هم هنوز وسط جنگل سر پست هاشان مانده بودند؟
صدای تلویزیون را پایین آورد و گفت: فقط سن و سال نیست که.
گفتم: مرد تازه بازنشسته شده بود.
اشارهای به زنجیرهی اشیاء ریز چوبی روی دیوار کرد و گفت: اگر زنده مانده باشد... کارت پستال خیابانشان بود؟
گفتم: عکس خانهشان بود، زیر یک عالمه برف.
کنترل را برداشتم و صدای تلویزیون را بلندتر کردم. اخبار دیگری هم بود. مرد جوان چاق اخمویی روی بالکن ایستاده بود و به منظره مردم گریان در برف و سرما نگاه میکرد. گوینده از احتمال بروز تغییرات اساسی در اداره کشور گفت. فقط دویست هزارزن در اردوگاههای کار اجباری بودند. مردها حتماً بیشتر بودند.
به نیمرخ زنم که داشت از پشت عینک مطالعه صفحات دفترچه تلفن را میکاوید نگاه کردم. از آخرین باری که باهم قهر کرده بودیم خیلی سال میگذشت. اما آن شب خیلی سال پیش سه چهار هفته میشد بود حرف نمیزدیم؛ خیلی بدتر از این قهرهای زن و شوهری همیشگی. آن بار زیاد طول کشیده بود و راهی هم برای بههم آوردن سر و ته موضوع پیدا نمیکردم. بعداز دوماه داشتم میآمدم مرخصی. زمستان بود. بلیت یکسره تا اصفهان گیرم نیامده بود مجبور شده بودم تا شیراز بگیرم. دخترک کارمند آژانس مطمئنم کرده بود شیراز به اصفهان پرواز جا میدهد. درست گفته بود اما... چهار ساعت توقف... فکر کردم بقیه راه را با اتوبوس بیایم. فکر کردم زنگ بزنم به مصطفی که شیراز بود بگویم اگر میتواند بیاید فرودگاه یکی دوساعتی با هم باشیم. چهارساعت بیکار، آن هم به شرطی که پرواز تاخیر نداشته باشد. فکر کردم اگر بتوانم نشسته روی صندلی چرتی بزنم وقتی میرسم سرحالترم. شاید بتوانم اگر الکی شلوغش کنم و زنم هم اصلاً به روی خودش نیاورد. در آن صورت مثل بیشتر وقتهای مشابه خواهد گفت: دیدی باز کم آوردی؟ دیدی؟ من هم مثل بعضی وقت ها جواب می گفتم... راستش هیچ وقت جوابی نداشتم بدهم.
نمیدانم چه شد که سرم به روزنامه مشغول شد و از فکر مصطفی بیرون رفتم. ساعت حدود هشت بود که صدا زدند کارت پرواز بگیریم. پشت کانتر صف درازی از بیست سیتا ژاپنی تشکیل شده بود. مرد و زنشان مشخص نبودند. با مانتوهای زشت ارزان و کلاه به جای روسری. مردها بدلباس و شلخته. اما هرکدام دو سه تا دوربین عکاسی گرانقیمت سونی و کانون و نیکون به خودشان آویزان کرده بودند.
توی صف بازرسی و رفتن به سالن بعدی هم بودند. چسبیده به هم و یکجور. یادم به یک شوخی قدیمی افتاد و همینطور که به چشمهای بادامی شان نگاه میکردم خندهام گرفت. آنطرف روی صندلی نزدیک ردیف اول نشسته بودم که مرد آمد و یک صندلی دورتر نشست. بعدهم زن آمد. سفیدرو و جوان با قد کوتاه و تقریباً چاق.
پرسیدم: از ژاپن میآیید؟
گفت: اصفهان... ما اصفهان. از تهران تا شیراز حالا اصفهان. هشت روز این جا چهار روز اصفهان دو روز یزد. بعد توکیو.
زن چیزی پرسید. مرد کیفی را باز کرد و کتابی در قطع جیبی پالتویی در آورد. شنیده بودم ژاپنیها خیلی کتاب میخوانند. شنیده بودم تو مترو و ایستگاههای اتوبوس و قطار یک دقیقه هم وقت تلف نمیکنند.
پرسیدم: ایران چهطور؟ خوب هست؟ مردم... ساختمانهای قدیمی... هوا...؟
عذر خواست که انگلیسیاش خوب نیست. گفت زنش اصلاً یک کلمه هم بلد نیست. گفت خودش معلم است. تازه بازنشست شده. زنش هم معلم بچههای کوچک است. گفت از ایران چیز زیادی نمیدانسته اما حالا خیلی تهران و شیراز را دوست دارد. گفتم اصفهان هم خیلی زیباست. یزد و جاهای دیگر هم زیبا هستند. گفتم چند روز برای ایران خیلی کم است.
خندید و روبه زنش که سرش به کتاب مشغول بود چیزهایی گفت. زن ریز خندید. نگاه کرد به من و سر تکان داد.
گفتم: ژاپن خیلی بزرگ و قدیمی است. ما با ژاپنیها دوست هستیم. فیلمهای ژاپنی، کتاب، هایکو...
سرتکان داد و خوشحال رو به زن دو سه جمله کوتاه دیگر گفت. زن باز رو به من خندید و ریز سر تکان داد.
گفتم: توشیرو میفونه، میشیما، کوبایاشی... فیلم ریش قرمز را خیلی دوست دارم. فیلم درسووزالای کورساوا، پیرمرد شکارچی در جنگل با کاپیتان روسی،...از علاقه زیادم به حیات وحش و عکاسی طبیعت گفتم.
جدی شد و گفت: اینقدر که شما در باره ژاپن گفتید من در باره ایران نه... فقط تازگیها یک مسابقه فوتبال دیدم بین ژاپن و ایران. خیلی خوب بود...عباس کیارستمی و فیلم خانه دوست...چندبار اسم کیارستمی را تکرار کرد تا متوجه شدم.
گفتم: ما تقریباٌ همه کارگردانهای...تلویزیون ما مرتب نشان میدهد. ببینم میخواهید در باره ایران بیشتر بدایند؟ میخواهید با ایرانیها دوست باشید؟ منظورم از نزدیک است؟
رو به زنش که دیگر کتاب را کنار گذاشته بود و حواسش به گفتگوی ما جمع بود چیزی گفت. زن باز سر تکان داد و چشم هایش از پشت عینک برق زد.
گفتم: از داخل... مثلاً خانه یک ایرانی را از داخل ببینید. با خانواده، خانه، بچهها...
گفت: حتماً حتماً اما کی؟ کجا؟
با کف دست زدم به سینه خودم و گفتم: من! خانهی ما...خانهی دوست. من و زنم و بچههایم در اصفهان دوست شما هستیم. میخواهید؟
آنشب با خبر آمدن میهمانهای ژاپنی به خانه موضوع قهر چند هفتهای به سایه رفت. ساعت یازده بود که تلفن زنگ زد. پرسید چند تا بچه دارم و هرکدام چند سالشان است. پرسید ساعت چند و چهطور بیایند؟ گفتم خودم میآیم هتل. ساعت هفت در لابی باشید. معلوم بود هنوز کمی نگران است اما فکر میکنم اسم آن چندکتاب و فیلم و نویسنده کار خودش را کرده بود.
شام قورمه سبزی با کشک و بادمجان و زرشک پلو با مرغ و مخلفات کامل داشتیم؛ ایرانیِ ایرانی. سبزی تازه و دو رقم سالاد و نوشابه، انواع ماست و ترشی گردو و زیتون پرورده. زنم سنگ تمام گذاشته بود. عکس کوچک مارکز گوشه تابلو گوبلن گلهای آفتابگردان وانگوگ، سنتور زدن پسر دومم و انگلیسی حرف زدن پسر بزرگم و دخترم که آبرنگهایش توی قاب بود، زنم که سفره را هفت رنگ آماده کرده بود و از ترجمه هایکوها به فارسی گفت، همه عالی بودند. دوربینهایشان به کار افتاده بود و پشت سرهم فلاش میزدند. از اتاق خواب ما و بچهها و مجسمههای گچی شاملو وحافظ و سعدی و از صنایع دستی روی دیوار عکس گرفتند.
زن به مرد چیزی گفت، مرد از من پرسید: اشکال ندارد؟
گفتم: راحت باشید. به زنم گفتم خانمش میخواهد از آشپزخانه عکس بگیرد.
از داخل کابینتها و داخل دیگ با تهمانده برنج و خورشت سبزی و از یخچال و فریزر کشویی شش طبقه، از قابلمههای مسی که جزء جهیزیه زنم بود و تازه داده بود برق انداخته بودند عکس گرفتند. دسته جمعی ایستادیم کنار میز. اشاره کردم زنم بخواند. میدانستم خوششان خواهد آمد. گفتم ترانه به اصفهان رو تاج را برایشان بخوان. نه و نو آورد اما سر آخر کمی خواند. پسرم با سنتور همراهیاش کرد و من آهسته با گوشه میز ضرب گرفتم. مرد هم شروع کرد به خواندن هایکوهایی از زنش. مثل دعاکردن ما بود. بعد هدایایی که با خودشان آورده بودند به بچهها دادند. نزدیک نیمه شب تاکسی گرفتم و همراهشان تا هتل عباسی رفتم.
دو ماه بعد از گمرک اصفهان تماس گرفتند و گفتند بستهای داریم که باید برویم عوارضاش را بدهیم. گفتند دو هفته است در گمرک مانده و ممکن است مواد فاسد شدنی باشد. تقویم سال جدید میلادی بود و دو بادبزن حصیری با طرح گیشاها که هنوز هم روی دیوار سالناند. چند بسته شکلات که اندکی له شده بودند و یک جعبه بزرگ مداد رنگی برای دخترم. یک کیف پول مردانه و یک شیشه کوچک عطر و یک فلوترکوردر چوبی برای پسر دومم. فکر همه را کرده بودند. برای من هم مجموعهای از عکسهای حیات وحش ژاپن و مناظری از سواحل و دریای آنجا فرستاده بودند. برای همهمان، یا برای خاطرهای که از اصفهان با خودشان برده بودند هم چند خط خوشنویسی ژاپنی روی تکههای پاپیروس؛ هایکوهایی که زن برای پل خواجو و زنده رود سروده بود.
چند هفته بعد زنم هم بستهای فراهم کرد. صنایع دستی که خیلی دوست داشتند و عکسهایی از اصفهان و سی و سه پل. نامهای هم من نوشتم و همراهش کردم. تاریخ ازدواجمان را پرسیده بودند. میدانستم میخواهند به مناسبت آن هدیهای بفرستند اما فکر نمیکردم تا شش هفت سال بعدهم هرسال تکرار شود. هرسال یکی دو هفته قبل از موعد، یادمان میانداختند که سالگرد عروسی ما نزدیک است. با هدیه و حرفهای قشنگ و شعرهای کوتاهی که مرد ترجمه کرده بود. آخرین بار خبر داده بود همراه با چند تا از همکارهای قدیمیاش عازم سفری به خارج از ژاپن است. گاهی که جرو بحث زن و شوهری کوچکی پیش میآمد به کار خودمان میخندیدیم و برای هم ادای ژاپنیها را در میآوردیم که از همه چیز و همهجا عکس میگرفتند.
میگفتم: انگار لازم شده بروم فرودگاه چندتا ژاپنی جدید پیدا کنم!
یک سال کارت و نامهای نرسید. سال بعداز آن هم نه. زنم به اصرار خواست نامهای بنویسم و خبری بگیرم. نوشتم. خبری نیامد. دو سال بعداز آن هم خبری نشد. دوباره نامه نوشتم. نامه سومی را هم آماده کرده بودم که بفرستم که کارت پستالی با تصویری از یک خیابان باریک و خلوت برف گرفته رسید. کسی از طرف زن نوشته بود خبرهای خوبی ندارد. نوشته بود شوهرش، آقای کازیمو کامیشیما، دوست شما، مدتی است دچار مشکل جدی شده. نوشته بود از چهارسال پیش همراه دو نفر از دوستانش زندانی است. نوشته بود در یک سفر توریستی، نزدیک مرز دو کره، هنگام عکس گرفتن از منظرههای دور و اطراف دنبال یک آهو یا چیزی مثل آن رفتهاند تا وسطهای جنگل و آنجا توسط افرادی دستگیر شده و به کره شمالی برده شدهاند. نوشته بود آنها نمیدانستهاند از مرز رد شدهاند. نوشته بود به ما گفتهاند اتهامشان جاسوسی است و ممکن است به مرگ یا زندان ابد با کار اجباری در اردوگاه محکوم شوند. خواسته بود برایشان دعا کنیم و یادمان انداخته بود که هیچ انگلیسی نمیداند و به همین خاطر تا وقتی آقای کامیشیما برنگردد ممکن است نتواند جواب نامههای ما و بقیه دوستان ایرانیشان را بدهد.
* این داستان در شماره دیروز (۲۱/۱/۹۱ ) فرهیختگان درآمده است.
این فصلی از یک رمان است. قرار بود به سعی خانمها نیکنام و نیاورانی در ویژهنامهای در شرق به مناسب سالروز تولد هوشنگ گلشیری عزیز کنار نوشتههای دوستان دیگر در بیاید. نشد. گویا دیگر هم قرار نیست بشود. دیدم حالا که در سالروز تولد او در آن جا در نیامده شاید بد نباشد در سالروز تولد خودم در اینجا درش بیاورم! در هردو حال یاد اوست.
« نمیخواستی کلاس انگلیسی بری؟»
« کتابخونه! اگه بشه کتابخونه! »
« از اونجا کج کن کتابخونه خب! فردا هم بیا کلاس مکانیک، گلدوزی و کاردستی. اینطوری هرروز میتونی بری کتابخون!.»
« بدیش اینه عینک هم ندارم!»
دستش را دراز میکند و لبخند می زند.
« غصه داره؟ این عینک! شریکی استفاه میکنیم.»
دنبال کیانی راه می افنتد. صف ده دوازده نفری جلو می رود. دمپایی های پلاستیکی روی زمین کشیده می شوند. کتابخانه جای بزرگی است با کتابهای زیاد. موسیقی سبکی پخش میشود. افتخاری یا...خنک و روشن. دنیا، با عینکی که پیدا شده آن قدرها هم به چشم اش دلگیر نمیآید. قفسه رمان و داستان را از نظر میگذراند. هر چه هست حداکثر تا شش سال قبل پیش آمده و متوقف شده است. مجلات، تاریخهای گذشته دارند. روزنامهها اما به روز اند. جایی در طبقه پائین قفسه، به قد و ضخامت کتابی شک میکند. چیزی روی عطف آن نوشته نشده اما شاید... بله خودش است. مرد پیر و دریا و همان ترجمه. همان که سفارش کرده بود به زنش با عینک مطالعه برایش بیاورند.
« فراموش کردند؟ باید میگفتم باز؟ اصلاً خواستند بیاند و نشد؟ شاید خسته شده باشند؟ شاید حوصلهشون سر رفته باشه از این کتاب بازیها؟ شاید راست میگن که سوم و هفته و چهلم... چه آفتابی! نور میافته روی متنها و عکسها...قدر آفتاب هم نمیدونم. هر روز اومده و رفته و تموم...قدیمها که تو میدونگاهی دهات و شهرها مینشستند ردیف و تکیه میدادند رو به آفتاب...»
حشمتی ونامجو هم پیدا میشوند. آنها هم به بهانه کلاس تزئینی بیرون آمدهاند. روزنامهها را نشان هم میدهند که به تاریخ روز و دیروز اند.
« داشت یادمون میرفت کم کم!»
« یاد شرق بخیر!»
« جامعه، توس، بهار، همینطور بگیر و بیا... روزنامه باید ...!»
« کوتاه بیا آقای نامجو! ملت دارند خرج نیروگاه شما بوشهریها رو میدند و جیکشون در نمیآد!»
« اینجا رو...! قلعه پرتغالی! مجموعه داستان کوتاه ...تازه دراومده انگار. این یارو رو!؟ انگار درباره قشم و اونجاهاست که شما...»
« هرمز هم قلعه پرتغالیها داره. کیش هم هست انگار. حتی بوشهر. پرتغالیها صد و بیست سال اونجاها بودند. کلی برای خودشون برج و بارو درست کردند. زن گرفتند. بچه پس انداختند. صد و بیست سال کم نیست که. یک روستایی لب آب هست در جزیره که همهشون نسل اندر نسل چشم سبزند. عین اروپاییها! اما آخرش سرنوشت عبرت انگیزی داشتند این پرتغالیها. ریخته شدند تو دریا. توپ و تفنگهاشون هم اومد اصفهان برای موزه. کار امامقلی خان بود. »
« این که سر نماز گردنش رو زدند. »
« میونهاش با شاهعباس خیلی خوب بود. حسابی هوای همدیگه رو داشتند. هرچه او میگفت این میگفت چشم. در تموم مدتی که این خان فارس بود، شاهعباس یک بار هم نیومد سر بکشه ببیند چه میکنه. اما چی شد؟ عاقبتش مثل عاقبت همهی اونهایی شد که به این مملکت خدمت میکنند. »
« مجسمهاش رو دیدم زده بودند اونجا. اومدیم عکس گرفتیم از میدون. »
« بعد از شاه عباس، شاه صفی امامقلیخان رو با پسرهاش، فتحعلی بیگ و یادم نیست... علیقلی بیگ، از فارس احضار میکنه. پسرهای امامقلی خان از این سفر میترسند. به پدرشون میگند نریم. میگه اگر کشته بشم نمیتونم خلاف امر شاه رفتار کنم. این میشه که همگی به سمت قزوین حرکت میکنند. مهمونی میدهند براشون. نقشه داشتند. آخر شب گردن پسرها رو میزنند و سرهای بریده شون رو پیش پدر میبرند. وقتی سرهای بریده رو توی سینی سر پوشیدهای، به دست یک نفری به اسم حسین بیگ که از مادر قحبههای دربار شاه صفی بوده جلوی او میگذارند، خان بزرگ میفهمه که... رخصت میگیره و به نماز میایسته. بعد از نماز هم با روی گشاده خدا رو شکر میکنه. سر او رو هم میبرند.»
« تا کی که دوباره یک مرد پیدا بشه!»
« اما پیرمرد هست! اینهاش... پیرمرد و دریا. شاهکار... اسپنسر تریسی. شما که یادتون نیست به نظرم.»
« من هم پیدا کردم.»
« اینجا رو... چند صفحه آخرش رو پاره کردهاند. هرکس پاره کرده خوشنویسی هم کرده یعنی! بخونم؟»
«...»
« زمستان بود و فصل روسپیدیها،
برون افتاده بود دندانها از سرما.
به من گفتی گر مرا دوست داری
گل سرخی برای من مهیا کن
تمام شهر...»
« ول کن بابا!»
« یک شعری داره مهدی اخوان ثالث در باره زندان. همهاش نا امیدی و افسردگی... یک عدهای زندانی هستند میخواهند سنگ بزرگی رو تاب بدهند که راز آزادی روش نوشته شده: کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند.»
« خوب یادت مانده! »
« پدر زنم خیلی شعر دوست داره.»
« جوابش رو هم بلدی؟ به همین کتیبه؟ اون خیلی نا امیده. این میگه: سنگی ست دو رو هر دو میدانیمش، جز هیچ به هیچ رو نمیخوانیمش... بعد هم میگه: بیا یک بار دگه بگردونیمش!»
« یعنی انقلاب تو انقلاب ها؟»
« جالب این که شاعر همین شعر زمانی شاگرد خود اخوان بوده. مریدش بوده. شنیدم حالا سلطنت طلب درجه یک شده آقا! شنیدم البته، خودم ندیدم. »
«آدم کتابخونه میآد مغزش باز میشه انگار!»
« مگر از نسل رئیسعلی دلواری نیستی؟»
«دلیران تنگستان؟ »
« ازتپههای ماسه
که ناگاه
ده تیر نارفیقان گل کرد ...»
« آوردن آن جا خاکش کردند.»
« نه بابا راستی که خوب حفظی! من هم دانشجو بودم. عاشق اش بودم. از همون موقعی که یه روز عصر با یکی دیگه اومدند دبیرستان ما، دهه طلایی! فکر کنم با باباچاهی بود. اومده بودند دبیرستان فرخی آبادان. سال 45 بود انگار. همین عبدوی جط رو میخوند. یک شعر عاشقانه هم داشت. تو قشنگی مثل تو ! مثل خودت! مثل دریای بزرگ بوشهر که... همه شعرهاش حفظام بود. چندسال گذشته بود و اون موقع دیگه تو مجله تماشا شعر برای رضا شاه مینوشت. عبدوی جط رو هم نمردیم و دیدیم. تو یه کتابفروشی، نزدیک میدون مخبرالدوله بود انگار. پازلفی گذاشته بود و یک پالتوی سیاه پشمیهم تنش بود. یک جفت کفش پاشنه بلند ورنی هم پاش بود. گفتم جط زاده رو نگاه کن! نکردم ازش بپرسم اسبت رو کجا بردی پیش نا رفیقها پارک کردی ؟»
« برای پول حتماً.»
«برای پول، یا هرچی. این که خوبش بود. یکی شون که گردن بند چرمیانداخته بود گردنش تعریف میکرد با چندنفر دیگر رفته بودند پاریس فیلم آخرین تانگو در پاریس رو ببیند. با چه آب و تابی ... دلش خوش بود که ایرانیگریاش رو اونجا حفظ کرده و توی هتل شیک و پیکی که بوده نهار رو تو اتاق خوردهاند. چون میخواستهاند به یاد ایران عزیز حتماً حتماً سفره پهن کنند و روی زمین بنشینند. تف!»
« داغ کرده ها!»
« قُل قُل! جوش آورده!»
موقتاً از هم جدا میشوند و هرکدام گوشه ای مینشینند. ساعتی بعد دوباره دوره میگردند و به قفسهها سرک میکشند. مجلههای قدیمیرا ورق میزنند. یکی غیر از معین، دلم میخواد به اصفهان برگردم را میخواند. اصفهان، در آستانه پائیز دلانگیزش، پشت دیوارهای کتابخانه و آن طرفتر از دیوارهای بند و آن طرفتر از دیوارها و برجکهای نگهبانی زندان و خیابانها و محلههای مختلف اش، زندگی میکند و با زنده رودش نفس میکشد.
« گاهی از خودم میپرسم امامقلی خان چندبار وقتی به بارگاه شاهعباس میاومده ایستاده به تماشای زنده رود و یا نگاهی انداخته به دور و بر و شاید اینجا؟ میتونسته حدس بزنه اینجایی که ایستاده و بوی بیشههای ناژوون به دماغ میخوره، بعدها زندان بزرگی میشه؟ در آب رودخانه دست و روش رو شسته شاید؛ شاید او هم مثل من، گاهی که دلش میگرفته و چیزی به نظرش میرسیده سئوالها رو با سئوال به خودش جواب داده! به خودش نگاه کرده و شرمنده سئوال کرده: خودت چی؟ چند بار؟ من؟»
« کنجکاو شدم بدونم چی پیدا کردی!»
« اسمش باغ در باغه. به خاطر مطلبی که قبلاً هم خونده بودم. به خاطر کسی که خیلی دلم میخواست وقتی زنده بود یک بار از نزدیک میدیدمش. اونقدر که از همون نوجوونی شیفته داستانهاش بودم. هفده سالم بیشتر نبود. ده بار، بلکه هم بیشتر سعی کردم کتاب معروفش رو بخونم. تا صفحه بیست و سی میاومدم و میموندم. یک جمله معروف داشت که بی تابم می کرد ولی نمیتونستم داستان رو دنبال کنم. اگر چشم گنجشکی رو در بیاورند تا کجا میتواند بپرد؟»
« خوب پیدا کردی!»
« اینها هم همه مال خودشه. این رو به خاطر مطلب دیگری گرفتم. به خاطر شبی از ده شب! »
« انگار فردا شروع میشه!»
« شروع میشه؟»
« ماه رمضون دیگه... برای اونها که میخوان یه روز یوم الشک بگیرند، همین فرداست.»
« صبحها میتونیم بخوابیم. معنیاش اینه که شبها کاری ندارند خواب باشی یا بیدار. معنی بهترش اینه که اگر این ( گلشیری با من در آستانه ۶۰ سالگی...)
عینک پیشم باشه یه کتاب رو میتونم تا صبح تموم کنم. حالا دیگه مثل اول خیلی دستپاچه نیستم. شما چی؟ شما چی آقای نامجو؟»
« من تو کار روانشناسی ام!»
« میخواهم شروع کنم کامپیوتر... از مقدماتی...»
توی بند جنب و جوشی زیادی به نظر نمیآید. کسی راجع به سحری و بیدارشدن و خوابیدن بعد از آن حرفی نمیزند. اما برای همه روزهای تازهای در راه است. روزهایی متفاوت. تنوع... چیزی که حبسیهای قدیمیتر لازم دارند. شاید هم بخواهند همه چیز مثل همیشه باشد. شام میخورند و برنامه خاموشی هرشب اجرا میشود. دراز کشیدن روی پتو و بوی پیاز زیر دماغ. تک سرفهها از هرطرف شنیده میشود. خشک و مکرر.
«فردا باید یک دنده کم کنیم و سینه کش رو بریم بالا!»
نصف شب است و باغ در باغ ول شده افتاده روی سینه مهندس و خر و پف! خوابش برده است. رفت و آمدها از ساعت دو شروع شده است. اولش برای آب جوش، بعد هم دستشویی که یک دودکش درست و حسابی لازم دارد. اولین سیگارها و دومیها و آخریها... بهانهای که بایستند پشت درها و دود کنند. حوله روی صورتهاشان است. صدا رو کاری نمیشود کرد.
« این سی روز ماه رمضون هم تقصیر بلال شد. زبونش میگرفت. رفت بالای بلندی ایستاد بگه سه سه سه روز.. گفت سی سی سی سی روز!»
از سمت نمازخانه سرو صدایی بلند میشود. مرد جوان ریزه میزه ای ست که رنگش همیشه پریده است.
« صرع داره انگار. چند بار غش کرده تو اتاق. »
« درگیر شده اند باهم.»
« بیداری؟ میشنوی؟ این هم از مسئول بند. فقط ادای آدمهای معقول رو در می آرند. یتیم کشی میکنند.»
« دو برابر اینه یارو ولی عجب دماغش آش و لاش شده!»
« مسئول بند به شاگرد فروشگاه خط میداد. نچ نچ میکرد اینجا جلوی سایت نه! منظورش جلوی دوربینها بود. هی میگفت یه جای دیگه... وقت اش نیست حالا...»
« فقط نیم ساعت پیش بیهوش شدم.»
«کتاب میخوندم، سرفه نمیگذاشت.»
بعد از سفره سحری باز کنار حاج اصغر زمانی و راننده ماشین نوشابه منتظر مینشینند چایشان سرد شود.
« ماه رمضان دو سه سال پیش یک حرومزادهای رو آوردند بند سه. از دخترهای جوان مدرسهای که با دوست پسرهاشون تو پارک یا دم مدرسه قرار میگذاشتند عکس میگرفت، با موبایل. بعد عکسها رو دست زنی میداد که به دخترها نشون بده. تهدید میکرده که به خانواده ات خبر میدیم. دختر رو میکشیده تو خونه و راضی میکرده بره توی اتاقی که دوربین مخفی کار گذاشته بوده. بعد هم فیلم میگرفته از خودش و دختر بدبخت. میگرفتش تو چنگاش. سی و هشت نفر رو به بدبختی و فحشاء کشیده بود. آخری، شاید هم اولی، از آبرو ریزیاش نترسیده و خبرداده به پلیس. کثافت تموم ماه رمضون، میرفت تو صف اول میایستاد و تظاهر میکرد به نماز اول وقت. بالاخره اما اعدامش کردند. خیلی پدر و مادرها اومده بودند همینجا ، زیر همین راهرو به طرف بازداشتگاه، مردنش رو تماشا کنند دلشون خنک شه. حالا ماه رمضون که میشه و عطر و بوی خوش روزه بلند میشه یاد اون لقمه حروم هم میافتم. همچین نماز شب میخوند انگار ملائکه بوده و به اون سی چهل تا دختر مظلوم لطف میکرده.»
« لهجه کَمَکی خوزستانی است حاج آقا!»
« مسجد سلیمان برادر! سه تا زن دارم. و هرسه تاشون در صلح و صفا. پانزده تا هم بچه دارم الحمدلله. چند تاشان فارغ التحصیل شده اند. چهارتاشان هم دانشجوی دانشگاه آزادند. باقی شون هم ریزه میزه و تو بغل مادرهاشون شیر میخورند.»
« هنر به همین میگند. ما که اول راه موندیم. دو تا از رفیقهای ما آش نخورده دهن شون سوخته بالکل...»
« شنیدید که میگند زندان. بله اما اینجا زندان نیست، حبس است.»
« فرمودهاند قبلاً برای مون!»
« امروز بالاخره بعد از دوازده سیزده روز یک عینک پیدا کردم. برای خوندن. همین امروز هم جور شد رفتیم کتابخانه. کتابی که اتفاقاً موقعی که بازداشت شدم روی میزم بود و میخوندم رو پیدا کردم. چند صفحهاش پاره بود. اما یک جایی اش جمله ای نوشته بود که خونده بودم. راستش اون موقع معنیاش رو نفهمیده بودم. درک نمیکردم. امروز فهمیدم چی گفته. باور میکنید صد برابر بیشتر لذت بردم؟ از ته دلم عاشق نویسندهاش شدم. نه فقط به خاطر این که خیلی معروف بوده و از قدیم کارهاش رو دوست داشتم. به خاطر اینکه با من بود امروز. خودش و پیرمرد و دریاش. اونجایی بود که پیرمرد ماهیگیر رو دریای بیکران تنهاست و با ماهی بزرگه دست و پنجه نرم میکنه. به خودش میگه باید خیلی چیزها با خودت میآوردی. ولی نیاوردی. اما حالا وقتش نیست که ببینی چی نداری! بهتره ببینی چی داری و چه کار میتونی بکنی! حالا من... خودکار ندارم. عینک ندارم، این که هست مال خودم نیست. هر لحظه فکرمیکنم صاحبش بخوادش. کاغذ ندارم. چراغ مطالعه ندارم. اتاق جداگونه ندارم. کامپیوتر ندارم موسیقی پخش کنه و من هم ریز ریز و با حوصله چیز بنویسم. اما باید ببینم با اون چه دارم چه میتونم بکنم . قدم بزنم؟ بیدار بمونم و بلند بلند با خودم حرف بزنم تا داستانم کامل بشه؟ شاید اون وقت بتونم بعداً برای خودم تعریف اش کنم. زیادیهاش رو بزنم. جاهای خالی اش رو پر کنم. .. معلومه خیلی خوش خیالم حاجی، نه؟ معلومه که شدنی نیست،ها؟ هست؟ نه که نیست. دیشب تا دیر وقت، دیروقت که میگم منظورم تا دم صبحه، داشتم یک داستانی رو پیش خودم مرور میکردم. چند بار از اول تا آخرش رو توی ذهنم رفتم و اومدم. بی فایده... صبح که از خوابِ همون چند ساعت باقی مونده بیدار شدم همه اش پریده بود. همه اش البته اغراقه. ولی فقط اینهاش یادم مونده بود: سه چهار سال پیش یه روز زنی از جزیره قشم سوار لنجی میشه که بره بندر عباس. با این لنجهای مسافری ... حوصله داری تعریف کنم حالا؟ »
« آدم تا دم مردن هم دوست داره داستان گوش کنه. من از ذبیح الله منصوری خیلی خوشم میآد. شما هم بگو...»
« آدمهای بدبخت بیچارهای بودند که روزی چندتا، منظور دو سه تاست، شلوار لی با خودشون به بندر میبردند و این طوری خرج زندگی بخور و نمیرشون در میاومد. این هم ضعیف بود. تا یادش میاومد پیش این و اون کار کرده بود. شوهرش چندسال بود سه طلاقش داده بود و زن جوانتری گرفته بود. همینطور که یک گوشهی دنج لنج رو پیدا کرده بود و شلوارها رو بالش کرده بود زیر سرش و دراز کشیده بود، چشمش افتاده بود به پای مرد جوونی که دمپایی ابری پاش بود و نزدیکش نشسته بود. سوختگی کهنه و عمیق پوست پاشنه پای چپ مرد جوون حواسش رو برده بود به بیست و یکی دوسال قبلش که یه وقتهایی برای کارگری، با شوهرش و خیلیهای دیگه به همراه پولدارهای قشمیبه میناب میرفت که سه چهار ماه تو باغهای لیمو و نخلستانهای اونجا کار کنه. سر صحبت رو با جوون باز کرده بود. معلوم شده بود مرد اهل رمکانه، یک جایی وسطهای جزیره. پدر نداره اما با زنی افغانی زندگی میکنه که سن مادرش را داره. افغانیها اونجا خیلی ریشه پیدا کردهاند. از اول انقلاب تو همه کارها بودهاند. شک زن بیشتر شده بود و بازهم پرسیده بود. بالاخره هم خواسته بود مرد پاچه شلوارش رو بالاتر بزنه. آثار سوختگی ساق پاش تا زیر زانو پیدا شده بود. زن گریه سرداده بود و همه رو دور خودش جمع کرده بود. از پشت برقع همین طوری زار زده بود که این پسر گمشده منه که هیجده سال پیش تو راه بندرعباس به میناب گم شد. حالا پیداش کردهام. مردهاج و واج مونده بود که چه میگه این زن. فکر میکرد چهطور میتونست مادرش باشه؟ زن به پای سوخته مرد اشاره میکرد و میگفت کمتر از دو سالش که بوده عقب عقب رفته و روی منقل ذغال گداخته افتاده بوده... بالاخره جوون رو راضی کرده بود دوباره به جزیره برگردند و بروند رمکان. خیال میکرد بتونه از زیر زبون زنک افغانی بیرون بکشه چه طور بچه اش رو دزدیده یا پیدا کرده یا خریده ...»
« پدرش چی؟ پدرش چی میکرد؟»
« تو داستان این طوره که زن رو طلاق داده بود. به این بهانه که عرضه نداشته تنها پسرشون رو نگه داری کنه. تهمت زده بود به زن که خودت بچه رو انداختی تو دریا حتماً. که یه زن دیگه بگیره. البته بعداً که شنیده بود پسرشون بعد از کلی سال پیدا شده محلی نگذاشته بود. لابد حواساش به خانم جدیدش بود.»
« پسر این یه تنکه قرمز چه میکنه؟ به قول مجیدیِ بازداشتگاه به تنهایی کار یک کمرشکن یازده محور رو میکنه. بلکه هم بیشتر...»
« مدل جدیدش که یک بندی بیشتر نیست. آ... آ... یک ضربدر یا بعلاوه... یاد کمربندهای فولادی قرون وسطا بخیر! با هفت تا قفل زندانیاش میکردند طفلکی رو!»
« انگار ذبیح الله منصوری که گفتی بی خود نبوده. »
« پسر که دید مادرش حاضره همه زندگیش رو بده به خاطر او شروع کرد به جفتک پَرونی و سوء استفاده. زنک افغانی هم بود. معلوم شد چند سال بود با هم میخوابیدند. هم مادرش بود هم زنش هم اربابش. به همه هم گفته بود برادرم است. بعداً که رفت و آمد او به خانهی مادر اصلیاش بیشتر شد شروع کرد به حسودی. کینه این افغانیها هم که نگو! مردک بیشتر و بیشتر افتاد تو خط قاچاق. پول و طلای مادر بدبختش رو هم گرفت و یک قایق خرید. یکی بدبختتر از خودش هم پیدا کرد زنش بشه. دیگه کامل پاش از پیش زن و مادر و خواهر افغانیش برید. یه روز هم خبر آوردند که قایقش غرق شده و تو دریا مرده. جسدش پیدا نشد. بدون جاشو رفته بود دریا و کسی ندیده بود چی شده. شاید هم خودش رو دستی دستی گم وگور کرد. کی میدونه؟ دریا به این بزرگی...! ساحل بی انتها...همه چیزی ممکنه. عین خشکی... حتی خودم هم که ساختمش نمیتونم بگم واقعاً آخرش چی شد!»
« بدبخت مادرش!»
« این البته یه داستانه. اشتباه نشهها... ولی میشد راستِ راست باشه. شما که باور کردید! »
« آخرش چی؟»
«آخر چی چی؟»
« مادره، زن افغانیه، عروسه؟»
« زندگی ادامه داره ... میدونی که... بذار ببینم... البته یکی همیشه می گفت تا دریا هست از این داستانها هم هست. اما خب... زن افغانی که از حسادت و عصبانیت دهناش کف کرده بود یه شب برای انتقام اومد سراغ مادر واقعی...بود یا نبودش رو هنوز مطمئن نیستم. باید دید داستان چهطور نوشته میشه. اما خب... برق سرتاسر قشم رفته بود و جزیره توی تاریکی مطلق بود. کورمال کورمال خودش رو رسانده بود به او که توی سابات، منظور همان تراس و ایوونه، روی حصیر خوابیده بود. با خودش یک تبر آورده بود. زده بود تو فرق سر زن و خون که پاشیده شده بود به سر و صورت خودش شروع کرده بود به نعره زدن و خندههای صرعی کردن... همسایهها جمع شده بودند. پیرزن از اتاق اومده بود بیرون و شیون زده بود و عاروس عاروس کرده بود. مغز دختر جوان پخش شده بود و پاشیده شده بود به دیوار بلوکی سابات. برق هم تا صبح نیومده بود.»
« صد بار گفتم بالا غیرتاً کسی کار با این خودکار من نداشته باشه!»
« حالا دیگر اصلاً خوابم نمیبره!»
« خودتون دادید جناب . دادید به حاج آقا زمانی. او هم که رابط نماز جمعه است و یک جا بند نمیشود.»
« عنان مال خویش به دست غیر مده! »
«معلم داشت ضمایر ششگانه رو صرف میکرد. بلند، که همهی کلاس بشنوند، گفت من، تو، او، ما ، شما، الی آخر...»
« الانه که اذان بگند. نماز تو مسجد! »
« وقت داریم چای بخوریم؟»
« تو کاسه؟»
« عیب نداره...هیچ چیز عیب نیست. من که سربازی میکردم، چهل سال پیش، پیاده روی صحرایی گذاشته بودند تا پادگان لشکرگ... بریم مسجد تو راه تعریف میکنم.»
راه میافتند. راهرو طولانی را که با موزائیکهای چهل در چهل تازه ساب خوردهی کرم رنگ طرح بادامیفرش شده طی میکنند و از جلوی دفتر اداری و اتاق کامپیوتر و راهروی باریکتری که به بهداری ختم میشود میگذرند. فروشگاه بزرگ زندان پر است از چیزهای عجیب. دوچرخه بچه و سطل بزرگ زباله و فرش دوازده متری و بعضی لوازم برقی. قفسهای هم پر از دفتر و مداد و خودکار هست.
« نمیفروشد حاجی. سه بار رو انداخته ام. هر دفعه یه بهانه آورده. »
« میگفتم...، خسته که شدیم چایی صحرایی درست کردیم. یک فرماندهای داشتیم که دزدکیِ باقی فرماندهها، خیلی خوب بود. معطل بودیم چایمون رو چهطوری بخوریم. لیوان و کاسه نداشتیم که...»
«لابد تو کلاه؟»
«فرمانده اومد و بیلچهاش رو در آورد. از قمقمه، آبی تهش ریخت . چای تو بیلچه... آی چسبید. آی چسبید که نگو! چهل سال پیش بود.»
توی مسجد بزرگ خلوت جایی اطراف ستونهای کناری مینشینند. نماز که تمام میشود زود بر میگردند به بند. بیشتر زندانیها هنوز بر نگشتهاند. چند نفری که به مرخصی ماه رمضان فرستاده شدهاند جایشان را امانت دادهاند به کف خوابها. شبها کسی توی راهرو نمیخوابد.
«فکرهای بد افتاده به جونم! فکرهای خطرناک... اینجا انگار نمیخواد خبری بشه. تنها چیزی که اتفاق میافته اینه که ما اینجاییم، داخلیم، گیریم. اونها بیرون اند. کار آدم دست شون گیره. برادر آدم یا رفیق یا شریکش. حتی شک میکنه به زن و پسر و دخترش. یادشون میره که هر دقیقهاش چهطور میگذره. تا میآد احیاناً این یادشون بیاد، یادشون میآد که باید برند برای ناهار نون بگیرند. تو صف نونوایی چونه بزنند برای ساده یا کنجدی. بعد هم یادشون میافته که میخوان ناهار بخورند. بعدهم یادشون میافته که عادت دارند دوسه ساعتی بخوابند. زنگ میزنند دنبال کار من رو بگیرند. تلفن طرف مشغوله. دوباره بر میگردند سر کارهای دیگهشون. یادشون میآد که باید برند و دوری بزنند. بعد هم تلویزیون و بعد هم شام و چای و میوه. شب هم که تنگ بغل زنشون میخوابند. تا صبح که دوباره دنبال کار رو بگیرند. صبح، جمعه است و اونها بیشتر از هرچیز خوشحالند که آزادند و میتونند دست زن وبچههاشون رو بگیرند و سری به فامیل بزنند. اون هم بعد از نیمساعتی زیر دوش آب گرم یا سرد، هرطوری دل شون بخواد، با تن شون بازی بازی میکنند...اون وقت که تو تلفن میکنی خیلی ساده میگند امروز که جمعه است. انشاءالله شنبه. این طوری میشه که دو روز دیگه میگذره و تو باز جایی هستی که قبلاً بودی.»
« ببین زیاد فکر نکن! صبرکن یک داستان کوتاه کوتاه بگم. کیانی تعریف میکنه چند سال پیش که دانشگاهها شلوغ شده بود و بزن بزن به خیابانها کشیده شده بود و بعضیها شعارهای اون چنانی میدادند یک راننده تاکسی رو آورده بودند تو بند. ازش پرسیده بودند برای چی آوردنت پسر؟ گفته بود هیچ! اصرار کرده بودند. گفته بود خبر نداشت بدبخت دو تا خیابان اون طرفتر، اطراف دانشگاه شلوغ شده. سر دروازه شیراز ایستاده بوده داد میزده انقلاب ! انقلاب!»
« این کیانی رو به حرف بندازیم بد نیست ها ! الانه که پیداش بشه. »
« من بپرسم؟»
« جرم خودش رو نپرس. بگو پیرمرده که تو دخمه میخوابه چه کار کرده؟»
کیانی تختاش رو عوض کرده جای کسی دیگر روی تخت بالایی نزدیک به تلویزیون درازکشیده است. بلند میشود و لبه تخت مینشیند و با پلاستیک کاغذها و کپی دادخواستها وحکمهای دادگاههایش ور میرود.
« آقای کیانی! اینجا بودی شما انگار! راستی...»
« شنیدم خودم. یک کمییواشتر فقط! پیرمرد جرمش این بوده که ساده بوده. سفته امضا کرده، پول رو پس داده سفتههاش رو پس نگرفته. کلک زدهاند بهش و ندادند. »
« بد جوری خواب مون به هم خورده!»
« میگه تو زمینهاشون یک اتاق چوبی داشتند. بچههاش به قول خودش میرفتند به کشیدن. یک روز میشنوه صدای خرت و خرت میآد. سرش رو بالا میکنه. میبینه مار بزرگی خودش رو آویزان کرده از سقف و سرش رو داده وسط دودی که بالا میره. از ترس بساط بچههاش رو تعطیل میکنه. به کسی هم نمیگه. قفل میاندازه به در اتاق چی. سه روز بعد که رفته بوده آبیاری ، مار رو میبینه که پشت دیوار چوبی اتاق مرده. »
« بایستیم پای حرف مار دوباره... من که مسواک نزدم! نرسیدم.»
« من هم که دلم تنگ شده برای بچهام. دارم میترکم...»
حاج اصغر زمانی هم، با قد کوتاه و شکم بزرگش که دقایقی پیش سرفه ای کرده داخل شده و راست رفته و روی تخت اش دراز کشیده است، نیم غلتی میزند و تن سنگین اش را جا به جا میکند. حواس اش اما به پچ پچ باقی هم هست.
« نگو ترا به خدا! من به این سن و سال یک دخترچی دارم نه سالشه. تعجب نکن! بچه، اون هم پسر، داشتم از دستم رفت. سال هفتاد و دو. هیجده سالش بود. خودم سیصد متری، از ماشین پرت شدم. زن و پسرم...»
« این طور وقتها آدم فکر میکنه مردن چه قدر آسون و راحته!»
« یادم بندازید فردا یک خاطره خوب دیگه بگم. شاید به دردتون بخوره برای چی... روزنامه، هرچی... حالا بخوابید شما هم.»
چیزی مانده به صبح، به صبحی که هوا روشن میشود و خواب انگار بیشتر از هر وقتی میچسبد، چراغها را خاموش کرده اند و بند از سر و صدای ساعتی پیش اش افتاده است.
*فصل شانزدهم از رمان منتشر نشده « ملوان نصف جهان»
عکس میگیریم. یازده نفری میایستیم روی لاشهاش و به اصرار من قایقی را هم داخل کادر میکشیم. هفده فوت، چیزی از نصف هیکلاش که غمگین و تمام افتاده مینماید بیشتر است. شل است روی ماسه و دهانش از تلاش بی نتیجهی آخر، باز و معطل مانده است. خاکـــستری برکتف و کمر تا منتها الیه باله و دم پروانهایاش کشیده شده و افتادن یک ور، سفیدی سینهاش را پنهان نمیکند. نمیپرد. نمیتواند. از بس پا گذاشته در پنجاه سالگی و به چشم خدیجه خیره شده و نتوانسته به خودش بقبولاند دارد پدر بزرگ میشود. چیزی نمیگذرد که از رد ضربهی شمشیری، جگرش بیرون کشیده میشود. « آخ! جگرم سوخت! ». بشکههارا از نیمه بریدهاند و روبه آفتاب تیرماه صف دادهاند؛ در کنار آخــرین دیوار بلوکی و آن چند نخلی که هیچوقت به چشم کسی مهم نمیآیند. هرچه به چشم میآید، آمد و رفت اوست. با جامهی بلند سفید که باد درآن میافتد و ناخداییاش را به رخ میکشد. دست راست سایبان چشم، دست چپ تاشده ازپشت، کمر را راست نگه داشته، شرق و غرب را میکاود و هی سیگار دود میکند. آن چندتای دیگر، فرمان میبرند. طناب میکشند. لنگر بر میدارند. قایق رابالا میدهند و بیصدا و تند و تند نقلههای پارچه و کارتنهای وینستون و کنت را به جا میرسانند. به گرده میبرند هر چه هم سنگین باشد راه دیگری نیست. معــــــطل نمیکنند کسی برسد خرج بار را زیادتر کند. میاندازند پشت دیوار بلوکی، تاچـــندتای دیگراز آنجا بردارند. حرفی رد و بدل نمیشود. سیگاری روشن نیست. قایق در تاریکی و سکوت به دریا برمیگردد. گلف اگر باشد، همــــه شانه میدهند به کار و در خاموشی خودشان و موتور، هیکل بزرگ و بی پروای گلف را از ماسه میکنند، تا آبخور بیشتر که پروانهها به گِل نزند. به همین سادگی و زودی اختیار از کف داده که هیچ نکرده و روزها و شبها را وانهاده به دوری و خفتن زیر چراغ روشن سقف و روزنامههای پخش وپلا و کتابهای تلنبار. نوع تازه تر اثاث و وسایل هم از اصل موضوع چیزی کم نکرده و کامپیوترو سی دی و سه تار هم درآخر، عصای همین گذرانی محسوباند که پنج سال است میگذرد. به او که گفته بود کاری بکن مرد! کاری بکن برای پسرات! چیزی نمانده که پدر بزرگ بشوی! خیره گوش داده بود. اگرآنقدر نزدیک بود که میتوانست مثل به چشمهای خدیجه، به چشمهایش خیره شود و برق حلقهی اشکی را ببیند، لازم نبود سرش را میان دستهایش بگیرد و دقایقی چشمها را بگذارد روی هم و خودش را خیلی خیلی تنها میان آبهای سیاه و اندکی مواج به شرق و غرب و پائین و بالا بزند و از اینکه هیچ خراشی از هیچ تخته سنگی و حتی سوزشی در جگر بزرگش راه نمییابد غمگین و گیج، راه دهانه هرمز را گم کند. دریا را باهمهی دخترها و پسرها و پنجاه سالگیهای ناشمردهاش، دست نایافته و باتاخیر از آهی که میکشد فرو بیندازد. دست و پایی بزند در آخر شبی، سر بیرون کند از آب و دلش بگیرد از هیاکل آهنی سیاه کشتیهایی که در سرتاسر این روزها که ویلان میگردد همه یکجا با لنگرهایشان به فاصلههای نامعینی میخکوب کف سنگی آبراهه شده اند. با ملوانهای خواب رفته بر عرشههاشان که خواب بندری بینام برآنها چیره است. جگرهای بزرگشان را کول کردهاند و در این حوالی میگردند و از تورها و تیره و تارهای شب پرهیز ندارند. دنیارا به آن بزرگی که نوهاش خواهد دید نمی بیند. یازده نفر و برای هرکدام یک متری روی سر تا دمش جا باز کرده، از بس گذاشته بزرگ و سنگین بشود و در دریا از راهها و بیراههها رفت و آمد کرده است. شبهای تاریک ماه، شبهای حاکم بر ماه و فصل هستند. تاریک است و توردیده نمیشود. چشمههای مرگ دست به دست هم میدهند و دریا را با دیواری دوقسمت میکنند. نگاهی انداخته به ماهیهایی که از گوش گیرافتادهاند در تور و نه پیش میروند و نه میتوانند برگردند. از درهای آهنی پوسیده از شرجی شور پا بیرونگذاشته و از نگاه خدیجه که رویش را گردانده و او را پاییده است که چهطور جامهی بلند تیرهای بهتن کرده و در شمایل شبگردهای حوالی ساحل، با سـیگار تازه روشناش بی خداحافظی پشت نخل کوتاه دم دری گم میشود، تند و بیاعتنا کنار کشیده است. تا ماه بالا بیاید قایق حتماً به جا رسیده است و بارها روی دوشها به انبار رفته و همه برگشتهاند و درهای آهنی پوسیده از شرجی و شوری را هل دادهاند و او هم راست رفته سراغ فلاسک چای شیرین وشیر و هل و یک استکان لببرگردان پر ریخته و لبسوز، هورت کشیده تا سیگار راه باز کند به گلو و دماغ و دهان. به یک حساب سرانگشتی باید سهم او را که بیشتر از بقیه هم هست برای همین سه ساعت و خردهای برابر دوبشکه روغنی بدهند که از جوش جگر کوسهی کر و نمک زیاد نصیباش میشود؛ اگر بشود. ا گر بگردد از بالا و پایین و قبله و روز و ببیند سرخ و سایهدار و گیج وگم میگذرد و اعتناییاش به هیچ کس نیست. بو میکشد دختر و پسرهایش را و چشم کمسویاش را میگردانــد زیر آب، راه آبراهه را میجوید به تنگه راه یابد. از عمق به سطح آمده است که ببیند چه؟ ببیند عکس میگیریم روی لاشه افتادهاش بر ماسهها برای ضمیمهی کتاب جانوران خلیج فارس و برای آن که تو باور کنی قد و قامت پیش از تاریخیاش را، قایقی به کنارمان کشیدهایم؟ خودمان را با تکانهامان فشاردادهایم به گردهاش و جای کفشهامان اندکی روی پوست فیلیاش مانده و نمانده و آب از خلل و فرج اسفنج تناش بیرون تراویده و استخوانهای بزرگ قرقرهمانندش و ردیف حلقههای ستون فقراتش تکان نخـوردهاند؟ کر یعنی: نمیشنوم. بیشتر از آن یعنی: نمیبینم. یعنی: به من چه که تو هم از اینجا میگذری؟ دریا برای همهمان جا دارد. دریا، دریاست. کشتیها به راه خودشان بروند. من هم به راه خودم برمیگردم. میگردم و برمیگردم. لنجات را کنارم بران! با من همسرعت کن! نه بیشتر و نه...، نه صدای موتور را کم نکن! من را کر میگویند. کریعنی: چه اهمیت دارد؟ یعنی: به راه خودم میروم. به خانه بر میگردم. پیش از آنکه ماه بالا بیاید. از سر بالایی کوچه اسفالت بالا میآیم. در این اول پنجاهسالگی که بوی دختر و پسرهایم کمیاب است و اول پدر بزرگی هم هست نفسام میگیرد. کم میآورم اما به دقالبابی، خوابآلود و معطر شببند را پس میکشی و پیش از سلام چهقدر سفارش میکنی. چهقدر چه خبر ؟ چهقدر خب چه خبر؟ چهقدر چای و یخچال ومجلات فیلم و نوار و چرخ خیاطی؟به راه خودم تا آب داغ و حوله و یک لیوان پر شیر، تا خوابیدن دوبارهی تو و بیدار شدن یکی یکی بچهها میروم. چهقدر صدا و سرکشیدن و سردر آوردن از هرچه این چندماه گذشته یا نگذشته است. دراین جا بهجایی میز و صندلی و مبل هال و نوروزی که نبودهام، قرقره استخوان مهرهی آخری کولیِ کر را گذاشتهای کنار توده روزنامهها و کارتن کتابهای آخریام که دانه دانه از زیر زمین بالاآوردهام و شمشیر ماهی سیّاف بزرگ سوزاییام، تکیه داده کنار شومینه. لباس خواب صورتی نازک و معطرت را بردهای به آخر شبی که ماهاش بالانیامده، داردکم کم صبح میشود.
افتادهام کمی دورتر از آخرین دیوار بلوکی و چند نخل کوتاه و کُنار و گل ابریشم. یک ور افتادهام و آب هم از لاشهام افتاده است. نمیدانستم همان گلوله اول از جگرم رد شده و پشتم را پرتاب کرده لای تخته سنگهای پشت بازوی کج موج شکن. نمیدانستم با همان فقط یک گلوله هم میشود مرد. خود را کشانکشان رساندهام به سمت خدیجه وخانه و صبح و... کم آوردم. از پنجاه سالگی لامذهب است که معطل شدم. ازکری و کوری و بزرگی این دریایی که با شب قاطی بود. تور را ندیدم و خوردم به دیواری که برای هوورها تله کرده بودند. بالا و پایینام تور بود. شرق و غرب، شب و موج کمی که نمیگذاشت نخ و گره را ببینم. با پیر چشمی مفرطی که باید ور بروم با روزنامهها و کتابهای تلنبار و آخرش هم از دوسه جملهای که هرشب معلوم نیست چه باشد دلم بگیرد و بخواهم پرتاب شوم در پارکی، پیاده رویی، کنار زایندهرودی، صندلی پرایدی که هی برود، هی برود در شب و جاده و گردشها و احتیاطها وچندتایی تونل و از کنار ماشینهای بزرگ و اتوبوسهای پردهکشیده شب رو بیاعتنا بگذرد. نفس کم نیاورم. همهی این اواخر از آ ن میگریختم که با قلاب بزرگ و سیم بکسل بسته به آن روی گردنم میپری و در چشم بههمزدنی سر تیز قلاب را در لب پایینیام فرو میکنی. لُنگ را سفت کردهای دور کمر و پای پنجاه سالگیت را از گر دهام بر نمیداری. بالا نه دیگر، پایین میروم. پائین که تو را بکشم به عمقی که نمیشناسی. سیم بکسل را چسبیدهای که خودت را برگردانی به لنج. پایین میافتم و قلاب لب پایینیام را میدراند اگرکاری نکنم. خودم را میکشانم کشانکشان به جایی که بلدم. روز است و مجال گریزم هست. لابهلای آب و عمق گم میشوم. سیم فولادی دنبالم را چسبیده است، پائین میآید. از کف پای چسبانات برپشت و گردنم آزادم. چشم پیرم نمیبیند که روی آب دست میزنی. لنج از تو گذشته است. غصهی خودت را خودت بخور. فکرخودم باید باشم که لبم میسوزد و از قلاب پاره است. لنج تا دلم بخواهد یا نخواهد طناب و بکسل دارد و خســته نمیشود از آمدن دنبا لام. آبراهه را از دست دادهام. فقط اگر این آهن زنگ زدهی حلقه دار نبود راه تنگه را میگرفتم و میرفتم. از حال نمیرفتم و میرفتم و از سربالایی خلیج به دریا، از نفس نمیافتادم. پایاناش همان پشت دری بود که شب بسته بود. میافتم از نفس. آب مثل خون از پاره لبم پس ریخته است. حالی نیست. چای میریزد تو یقهام. سیگار از دستم، دود از دماغ و دهانم میافتد و قبول میکنم قرار همین پنجاه سال بوده است. نوه ندیده و به صبح نرسیده، روی اسفالت دراز بکشم. جگرم از نمک زیاد بسوزد. از ساعتی پیش که بی هوایی، بیاعتنایی به بههم ریختگیِ سطح آب و تاریکی، به توری زدم که شاید هم برای من پهن نشده بود. غفلتا چرخیدم به طرفی و با همه پرهیزی که از هوورهای گوش پهن و بازیگوش داشتم گیر افتادم و تور دور سر و سینهام پیچید. از شیشهی جلو پرت شدم و باد تریلی، دراز و داغ و تاریک کشید مرا و رفت. پهلویم پاره شد و جگرم از آخ بلندی پاشید. ساحل پیدا نبود. آن دیوار بلوکی آبادی هم نه. چراغ روشن و روزنامههای پخش و پلا و یک کارتن کوچک کتاب تازه چاپ هم همان. پشتم از یک گلوله گمان نداشتم بسوزد اینهمه. از رد شمشیر زنگزدهای که دور سری میچرخید و رقص ماهی میکرد و اسفنج آبدار پشت و پهلویم را میترکاند. گمان نداشتم در چشم بههمزدنی دراز بکشم و انگار چیزی مثل خون از شقیقهام راه بگیرد روی اسفالت حوالی آخر آباده که هیـچ بویی از دریا با آن نیست. خیلی مجبور، با چشم نیمبازم که نزدیک را نمیبیند پلک بزنم از برق فلاشها و چراغهای سرخ گردان و خط سفید وسط جاده را دنبال کنم. طوریکه ا گر میتوانستم، میتوانستم اگر، پیش ازآنکه ماه بالا بیاید تا پشت در میرسیدم.
از مجموعهی: دریا خواهر است
چهقدر وقت دارم چیزی بگذارم زیر دستم و ریزتر بنویسم؟ ریزتر از چی؟ درآهنی گیر میکند به زمین . انگار ساختمان نشست کرده یا موزاییک زیر پتو بالازده، نمیگذارد لولا بگردد. دست به دستگیره بگیری، خودش را میاندازد از پشت. با قفل و زنجیر بند است. جیر میکند جیر. قاطی نکن کلیدهای دسته را. این نه، که مال ته راهرو و یا سالن بعدی نیست . شبیه هماند . پنجره را هم قفلدار میسازند. نردهها با این ریخت خطخطشان هیچ اصلاًارفاق نمیکنند. بوی شاش از ته راهرو تا ته ته دماغم میرود. آب روی کف سیمانی مانده و حیاط راپهن میکند جلوی چشمهایم که از کاغذ برمیدارم و روی انگشتهای پاهایم قد میکشم .باورمی کنی یادم نیست وقتی نگاه میکنم به خودم در آینه که چه عرض کنم از همین نمی که تا زیر پتو و لای یقهام و بدتر روی کاغذهایم پخش شده بیشتر دلم میگیرد که نیستی بکشانمت جلوتر و بچسبانمت به خودم و دست ببرم زیر لباسات، از قفل سنجاق و دگمهها و قزنقفلی حوصله نکنم. عادت به چای و چراغ مــطالعه مال دوره دبیرستان است در آبادان. سه شنبههایی که سینما تاج میرفتم. سئانس ساعت سه یا پنج که فیلم به زبان اصلی بود. زور بزنم برسم به هرچه زن یا مرد فیلم میگفت. پیاده بروم تا الفی و روزنامه انگلیسی بخرم. نوار مصاحبه گرگین با فروغ را هی از ابتدا بشنوم و باهاش لبخند بزنم تا میگفت من خوشبختانه زنم. از شب، در باغچهای رو به خیابانی خلوتِ خلوت و پارکینگ محقر ماشینهای شرکت بیداری بکشم. از روز در جای توزیع یخ و آرد و لوبیا و شکر با یکی دو خر باربر پابرهنه شوم برای درس و جملههای دور ودراز دایرکت متد. خسته از آخر شب بگردم دنبال جایی که بخواند و صدایش را مثل صدایش، از گلوی شق و رق بیرون بدهد. گاهی هم بکشد اندکی به سینهاش بزند و روی نت پایه جاخوش کند. با ابرویی که بازی میکند با چشمها و زنی است عمیقاً شبیه مادرم که موهایش نقرهای میزد. در فکر تو باشم و در . سنگ خارا را و یک شاخه گل سفید در کاشانه دارم ودر هیچ کجا پیدا نمیشود. پیدا نکردهایم عکساش را در این پنج سال که این در و آن در فرستاده شدیم. شنیده بودیم شاید اینجا باشد دنبال دارو دستة ماجراجوی مدعی. هوایش مثل آبادان است. پائیز جان میدهد برای خوابیدن اگر باد از سمت راهرو هر اول صبح نریزد زیر دماغم. نم میریزد بر میز و چراغی که پیچیده بر طناب رخت و چمن باغچه خیس است. کو تا آفتاب بیاید بالا تخت آهنیات را تسخیر کند! کو تا صدای ماشینها و زنی عرب و معامله بار شکر و لوبیا و چانه کرایه خر تا یک جا! کو تا استخر پارکآریا و آنقدر آب و کاشی و گاهی باد در درختهای سه پستان که بلرزی از پائیز کم کم از سینهام میکشد بالا خودش را و در چشمها حلقه میزند و دو باره جا باز میکند برای یکی دو جمله و هیچ دلم نمیخواهد جز همین که دراز کشیدهای با قد و اندازههای بیست و دوسالگیات و فایز میریزد در یقه بلوزت و آزادم و آزاد که رو برنمیگردانی و از قافیههای خودمانی شده بیتها کمی میخندی و پیشتر نمیروم از این جناقی که بالاو پائیناش زیر گوشم صدا میکند .شب روی ساعتها و برگهای تلخزده شمشادها میچرخد و نمینشیند که بی دغدغه بخوابم و چشم باز کنم و باز هم دستم زیرِ زیرِ نازکِ خوابت بیدار شود. هفتصد ترانهی روستایی از هفت ساعتی که سرشب شروع شد بیشتر آمد از بس خواندن از یادم رفت و بهانه خواندن بود و بیدار بودی و اسمت از دهانم پر یود و چسبیده بودم به استخوان و انگشت و گونهام روی شانهات قرارداشت. همه میگفتند و فکر نمیکردند تار شکسته به صدا نمیآید. از بس کاسهی چشم هایشان سرای او بود و پا بر میان چشمهایشان میگذاشت. چه بسا درستتر این بود بگویند جز غم نروید اصلاً به کشتگاه من که خشک آمده و بر بساطی که بساطی هم نیست و در درون کلبهی تاریک من بگذر کوتا ه کوتاه نامه جای این حرفها ندارد خیالاتی! رومئو! بوی سیمان ادرار زده تا زیر پتو میکشد جلو خودش را و دور دماغت میمالد به سبیلات که عجبا ایراد نمیگیرند. با دو انگشت دست چند بار بوسیده باشم خواب ترا اگر بیداری؟ چندبار از پشت پایت پرسیده باشم دور، دور و حدس جای حجامت؟ گذاشتهام برای شررکه براستخوان میزند. برفروز برپروانهسان دلم اینقدر که دورم از تو و اخبار از آهن و خار جلوتر نمیآید. نامهرسان دیرشد جواب. کبوترهای قورقور گنبد و چاه تاریکی را جا خوردهاند. برگردم به عکس و چند سطر ساعت و تاریخ و تهران. حالا بگو هفته بعد یا پنج سال پیش و یک روز بعداز ظهر شنبه شیراز. بگو دختر. بگو پسر. ابراهیم صدایم کن یا به نام شناسنامهایم. فرصت نشد بگویم نامش چه بهتر است باشد. بگو حالا حالا هرچه صدایش کنند و دست دراز کند برای پستانک. کفش وکلاه رنگی و دکمههای بافتنی صورتی. باد کرده از پوشک و چهارپایه عکاسی نبش چهارم گیشا. دگمههای غیبی صدفِ خواب میسرید از پوست و هفتصد ترانه روستایی میلرزید زیر شست و اشاره. ساعت روی نه و نیم شب است و از شب شعر اول بار اخوان برمیگردم. از قاصدک و هان چه خبر ! چه خبر داری از تو چه خبر می بری از من جدای از این نامه که برسد یا نه؟ روی صندلی اتوبوس کنارم نشستی و دختری آرایشت مستم کرد. حتی گفتی از اخوان و اینها و گوش دادم که گفتی از مثلاً مشاعره. گفتی از مصدق و سیب. فکرکردم به دعوت من، به چه زبانی میآیی در جایی که ببوسمت و مویت از روی خالِ خال و بناگوش پس برود به دستم که در گردنت میگردد امیدوار؟ ساعت بود روی صبح و ده دقیقه به هشت. ساعت بود روی برجک آجری درمانگاه. اتوبوس میآمد و خالی بود. بغل شیشه پر بود از اول خط از شاه آباد و پیروز. ایستگاه خالی بود و چشم میگرداندم که پیدا باشی. از آنطرف خیابان خلوت در لباس اُرمک و سینهات را چسبانده بودی به کتابها و جزوه. اتوی دامنت را دنبال میکردم. حدس جای حجامت بر پشت پا و اگر نور بود، اگر پتو را پس میزدم و خوابت از صدف و دگمههای غیبی رو میآمد بر دو جای کمر و خالِ خال گردنت برای بوسیدن فیجی از بناگوش بی گوشوارهی کوچک. مشکی و معطر و تا روی شانه که گفتم با موی کوتاه کوتاه می پرستمت. اتوبوس نمیآمد. ایستگاه پر بود از دختران ارمکپوش با اتوی دامنها و موهای روی شانه. کیف و کتاب، زنگ اخر هشدار کلاس اول صبح. تا ظهر که برگردم. از ایستگاه دور میشدی و بافتنی زرشکیات روی دستت تا شده بود. خالخال گردنت با یقه اتوزده تا پشت گوش بود. ساعت از هشت هم میگذرد صدای کفش تو بر پیاده رو از جلوی ایستگاه دانشکده که خط بوارده است به سمت سینما تاج و بی مسافر معمولی نشستهام یعنی مشغول تا برسی با قد و لبخند خودت شاعر بزرگ کوچک همه همکلاسیهایم و اصلاً مهم هم نیست سلام کنم سلام میکنم سلام و خنده بیشتر توست کافیه کافی گمت کردهام ده سالی است میستودمت شاعر. بهانه برادرت ا هواز و شلوغی روز دانشجو و شعرتازهای که داشتی در جایی و عکس و مصاحبهات نیمرخ و مجدداً لبخند همیشه. برای تو نامهای بنویسم بدون جمله آخر فقط یکبار اگر میشد دوستت داشته باشم آنطور که بگویم با شعر به آن دینی که حس میکنم بر گردنم از همان سه چهار جملهی هر صبح سر راهت چاشنی لبخند میکردی میریختی بی هیچ ادعایی جلوی راه من که مینشستم ساعتها روی نیمکت ایستگاه خالی دانشکده کجا کجا شد زیر آنهمه جنگ و ترس آنکه اگر ببینم گریهام میگیرد؟ گریهام گرفت هم درست هفده سال گذشته بود که دیدم با دخترت حیرانی روی اسکله و قایق نیست از شلوغی نوروز بندر به قشم و فکر کردم اگر گفته بودم و شعر گذاشته بود بگویم الان درآغوش خودم میبردمات از آب هرجا که بگویی و لبخند شادی میبوسیدمات مثل آرزوی دیر و دور از جنگ کجا اینجاکجا؟ بیا که خانه خانه توست چه تعارف بجایی و باز هم همان. آه که اسم کوچکم از دهان تو زیباست بگو ابراهیم اگر هستم یا نه بگو شعر بگو ابراهیمام در آتش کن. اسماعیل نبودیم تا با نیمنگاهی به پدر کرامت هفت آسمان را... یادش بخیر رحمان و محمد و نسیم وعدنان وعظیم و دیگرانی من نمیشناختم تو یاد میکردی. دو هفته میتوانست و بود شبیه یک روز یا کمی که میایستادی با تواضع و گوش میدادی به سلامم از ته دل و گرمم میکرد برای همان روز و میخواستم همیشه شاعر باشم. عکس تمام صفحه لبخندت همه جا پخش شد در دلم تا نیمروز اوایل نوروزی در بندر که دستم به دست تو خورد و دیدم گوشه کفشات در ماسه فرو رفت از بس سبک راه میرفتی و بال میزدی با خنده که شعرت این همه عاشقم کرد. و دوستت داشتم که بزرگتر از من بودی و دوستت دارم راستش را بخواهی شبیه زنی که دوست دارم از حالا و همیشه. میتوانـــستم هم و اگر میشد روی دست می بردمات هرجا بلد بودم قشم و ساحل سمت دریای بزرگ و هنگام. در مدتی که شوهرت اسیر بود و عکسی از خودت و بچه، دخترتان همین سحر صلیب سرخ برده بود و آورده بود دو صفحه ریزریز با چیزی مثل مداد. نوشته بود جایی پشت صفحه دوم کاغذ آرم دار بگذارند برسد یا چه فرق میکند برای منکه جز این چه مینویسم اگر وقت دارم و کاغذ؟ مارش میپاشد بر سیمان آبزده و ادرار پس مینشیند از بادی که راه گرفته از پنجره و میلههای هندسه و ترا دوست دارم و زندهام میگویم با خودم زیر لبی که زیر سبیل رفته کسی سراغ نمیگیرد از شانه و قیچی. ایراد نمیگیرند عجبا خیال میکنم بهتر است فکر نکنم به جز تو که قرار بود با هم برویم شیراز، مرخصی نداشتیم از بس پیش تو خوابیدم خواب ماندم پیش تو چند صبح اول هفته و حوصله پالایشگاه نداشتم و چند کتاب جلد سفید نخوانده روی دوشم سنگین بود نگذاشتم جــم بخوری بیخیال چای و پنیر و آن لیوان شیر که وعده کودک کتاب نوزاد سالم بود. چشماش به رنگ شط و کچل باشد باشد کور نباشد و شَل. شل نیست؟ نایستاده در عکس روی پای خودش آنی خیال کردم و گفتم. برگرد سرسطر و نمیرنجم اگر شــوهر کنی حتی. نگو که دلم خوش باشد. پنج سال زمان کافی بود که سرِ کنارِ سرت باشم سیر و نامه بنویسم در کنار یک ترانه روستایی یا فایز. پنج سال بعد کافیاست سر ازکنارم برداری برای همیشه هرچند دخترمان هم هست. معلوم نیست کلاس زبان اینجا برای اسرا و چند دوره ریاضی دبیرستان که درس دادم چه خواهد شد و نامهام به دست ات برسد. هروقت خار و خوارکردن چند زندانی نمیگذرد از حد دلم میخواهد فقط پیش تو باشم و اهمیتی نمیدهم به دختر یا پسر. فقط به دست تو فکر میکنم که در عکس که سحر را گرفته سایه انداخته است روی بافتنی زرشکی با دکمههای درشت صدف. کاش بود گوشهی لبخندت بهجای بافتنی چشمهایت بهجای صدف که بسام بود شاعرِ کافی کوچک بزرگ خودم! تمام همین مدت اگر شد نشد غیر از فکرکنم که با این حال اگر فقط و فقط خبر بده کجای این جهانی که هرچه بزرگ است برای من شبها دستم میرسد به ته آسمان و زیرپلکهایم و بیش تر شبها از بوی تند ادرار و سیمان کف راهرو بیدار میشوم و از آن، دست تو زیر شستم میبوسمات با فکرهای بعد.
از مجموعهی قلعهی پرتغالی