راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

رود جاری ( یادداشت برای مراسم جایزه نارنج)

 قدم‌زدن در مسیر

رود جاری

 

به جز کتابهای پلیسی و داستانهای دنبالهدار تاریخی  مجلات  هفتگی کودکان و نوجوانان، کتابی که در ابتدای دوره‌ی دبیرستان توجهم را برانگیخت «سفرهای گالیور» اثر پرماجرای و تخیلی «جاناتان سویفت» انگلیسی بود. الان که قریب پنجاه سال از آن زمان می‌گذرد هنوز تصویر روشن عصرهایی که در کتاب‌خانه‌ی« دبیرستان فرخی» می‌نشستم و ساعتی بعد از تعطیل کلاس‌ها کتاب حجیم با صحافی محکم و جلد چرمی را از قفسه بر می‌داشتم و روی سطح شیب‌دار میز چوبی مطالعه می‌گذاشتم در مقابلم زنده است.

بعد ها به پیشنهاد و اصرار خودم و حمایت دبیر ادبیات مسئول کتاب‌خانه هنرستانی شدم که در آن دوره دوم دبیرستان را گذراندم. کلیدها دست خودم بود و هر وقت دلم می‌کشید در کتاب‌خانه می‌ماندم. بوی کف‌پوش چوبی روغن‌خورده‌ی تمیز در دماغم می‌نشست و همنشینی با کتاب را به عادتی زیبا تبدیل می‌کرد.

 بعدتر، برای سه ماه تابستان هم که هنرستان تعطیل بود فکری کردم. پدرم کارمند ساده‌ی پالایشگاه و عضو باشگاه «ایران» بود و من می‌توانستم با اعلام شماره‌ی پنج‌رقمی کارمندی او به کتاب‌خانه راه پیدا کنم و هر بار یک تا دو جلد کتاب امانت بگیرم. عجیب آن که کتاب‌خانه باشگاه، معدن کتاب‌های خوب و تقریباً به‌روز بود. بهترین و زیباترین خاطرات کتاب‌خوانی ام مال همین ایام است. همه‌ی آثار ترجمه شده ادبیات روسیه در دسترسم قرار داشت و من عاشق گورکی بودم. شاید اگر بتوانم دوره‌های کتاب‌خوانی زندگیم را به ده‌هایی تقسیم کنم، درست این است بگویم در پایان دهه‌ی دوم زندگیم و یکی دوسال مانده به پایان دوره‌ی متوسطه بهترین کتابی که خواندم تریلوژی اعجاب‌انگیز و دوست‌داشتنی ماکسیم‌گورکی بود. هنوز هم گاهی دلم پرمی‌کشد یک بار دیگر به ترتیب:« دوران کودکی»، « در جستجوی نان» و « دانشکده‌های من» او را دست بگیرم، دراز بکشم روی فرش و بالشی زیر سینه‌ام بگذارم و بگذارم پنکه‌ی سقفی تق و تق بچرخد و باد گرم روی سرم بریزد و با در زیرپوش رکابی و شلوار راحتی مامان‌دوزم حروف را دنبال کنم، غلت بزنم و نفس بگیرم، سر بخارانم و چشم بمالم و...

 کم‌کم با هفته‌نامه «فردوسی» آشنا شدم و داستان‌های احمد محمود به دلم نشست. خیلی زود توجهم به شعر جلب شد و از داستان فاصله گرفتم. همان سال‌ها، پدیده‌ی گلشیری و جنگ اصفهان و نادر ابراهیمی و جلال آل احمد و اسلام کاظمیه و امین فقیری با کار عالی‌اش«دهکده‌ی پرملال» مطرح شدند. شاید آشنایی با «دفترهای زمانه» و «لوح» که نمونه آثار نویسندگان و شاعران نوپا را در بر داشتند اتفاق مهم دیگری بود که در دهه سوم زندگیم شکل گرفت و روحم را خرید.

اما «شازده احتجاب» و «مثل همیشه» از یک‌طرف و «همسایه‌ها» و«سووشون» هم بودند. حالا دیگر کتاب خوب از زمین و زمان می‌جوشید و ترجمه‌های درجه یک از آثار درجه یک دنیا به دستم می‌رسید. «صدسال تنهایی» و «پابرهنه‌ها» و البته «دن آرام» و«ژان کریستف» و...از این گروه بودند. حالا کتاب‌های خوب را زودتر می دیدم و سریع‌تر می‌خواندم. چه طور می‌شود از میان آن‌همه خوب، بهتر را جدا کرد؟ رودخانه راه افتاده بود و من عاشق جریان آب شده بودم. اگر قایقی نداشتم که سوار بر امواج به سمت دریا پارو بزنم قدم‌زدن در مسیر رود را دوست داشتم. هیچ‌وقت و هیچ‌وقت و هیچ‌وقت بی‌کتاب نگذراندم و از خود جدایش نکردم. هیچ‌وقت و هیچ‌وقت هم سرگرمی دیگری را بر آن ترجیح ندادم. هرچند مدت‌ها به ملاحظه و ضرورتی سکوت کردم و تنها به خواندن و خواندن قناعت داشتم.

در این سال‌ها هم کتاب خوب زیاد خوانده‌ام و نوشتن و نام‌بردن از همه‌ی آن‌ها مقدورم نیست. هرچند نمی‌توانم میل و وسوسه خوانش دوباره‌ی این چند تا را مخفی کنم:

«بودا در اتاق زیر شیروانی» از جولیا اوتسکا، «انتقام» از یوکو اوگاوا، «رژه‌ی پیروزی در خیابان گارودی» مجموعه‌ی داستان از نویسندگان ژاپنی، همه‌ی ‌داستان‌های کوتاهی که خانم مژده‌ی دقیقی از منابع مختلف ترجمه کرده‌اند، همه‌ی آثار نویسندگان آلمانی که آقای محمود حسینی‌زاد به فارسی برگردانده‌اند، «وقتشه که زندگی کنی!» داستان‌های کوتاه جویس کارول‌اوتس، «ماه یخ‌زده» از پتراشتام، آثار ویلیام ترور و جان چیور و کارور و شرمن آلکسی و...و «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» از زویا پیرزاد...

 شرمنده‌ام که بیش از مجال تعیین شده نوشتم و گفتم. راستش این رودخانه همین‌طور دارد پرجوش و خروش می‌رود. می‌دانم روزی دریا خواهد شد اما تا آن روز هر روز و هر ساعت منتظر اتفاق تکان دهنده‌ی تازه‌ای هستم. منتظر حروف و کلمات و جمله‌ها و صفحاتی که خبر از یک اثر داستانی خوب ایرانی و خارجی بدهد. دریا آن حاصل تلاش پیگیرانه‌ی داستان‌نویسان جوان است و از این بابت اطمینان دارم.     

آکوردهای سرخ پوستی

آکوردهای سرخ‌پوستی

 در فراموش نکن که خواهی مرد

 

 برای شما اگر رمان تازه ترجمه شده‌ی «آوازهای غمگین اردوگاه» را خوانده باشید، داستان کوتاه شرمن‌آلکسی با نام کمی غیر عادی‌اش: پدرم همیشه می‌گفت تنها سرخ‌پوستی است که جیمی‌هندریکس را موقع اجرای «سرود ملی آمریکا» در وودستاک دیده، یادآوری اغلب شخصیت‌های آن رمان هم هست. ضمن این‌که راوی نوجوان این داستان، راوی نوجوان اثر دیگر‌ آلکسی: یادداشت‌های یک سرخ‌پوست پاره‌وقت را در نظر می‌آورد.

  از این نویسنده، شاعر و فیلم‌ساز متولد 1966 داستان‌های کوتاه جذاب دیگری هم در این سال‌های اخیر ترجمه شده و طیفی از علاقمندان فارسی‌زبان را متوجه ارزش‌های ویژه‌ی ادبی و هنری خود کرده. شخصاً به لحاظ مضمون آثار این نویسنده‌ی سرخ‌پوست که در فضای آمریکای مدرن امروز، بر زندگی در اردوگاه‌های مسکونی در نقاطی پرت از بعضی ایالت‌های آن کشور بنا شده را دوست دارم. نویسنده در آثارش به روایت زندگی قبایل و باقیمانده‌ی گروه‌های سرخ‌پوستی متعددی می‌پردازد: شکست خوردگان غمگین، قهرمانان تنها، رقصندگان و آواز خوانان ساکت و خاموش، پیرها و بیماران در شرف مرگ، آوارگان بیابان‌ها، مردان مهاجر گمشده در شهرهای دور و نزدیک که اتواستاپ از جایی به جایی می‌خزند و به امید کاری موقت و درآمدی مختصر از همین خانه و خانواده‌های خراب و پریشان هم به اطراف پرت می‌شوند و از اغلب‌شان موجوداتی رویازده، الکلی، پرخاش‌گر و در خود فرورفته شکل می‌گیرد. بی نگاه به آینده‌ی نزدیک یا دور، چیزی اگر نصیب‌شان می‌شود در کافه‌های سرخ‌پوستی یا پای دیوارهای فرو ریخته کوچه‌ای تاریک و پس و پشت مخروبه‌ای در اردوگاه خرج می‌شود.

همین‌جاست که موسیقی و جادوی گیتار و درام و آهنگ‌های بلوز و توصیف قهرمانان مورد ستایش‌شان همچون مرهم باستانی قبیله آرام‌شان می‌کند و لبخندی، اگر چه تلخ، به چهره‌شان می‌آورد. چنان درستایش موسیقی و نوای گیتار و آکوردهای مسحورکننده دم سر می‌‌دهند که گویی قهرمانان تاریخی‌شان، سرخ‌پوستان قبایلی سوار بر اسب‌های یال افشان از تپه‌های مجاور و جنگل‌های نزدیک و دامنه‌های برف‌پوش پایین آمده و لختی خود را نمایانده‌اند و اکنون با نوای قبیله‌ای و آوازهای دسته‌جمعی‌شان در اطراف خوابگاه‌ها و خانه‌های فقرزده آنان چرخ می‌خورند و جادو می‌پراکنند.

 داستان کوتاه شرمن‌آلکسی در مجموعه‌ی«فراموش نکن که خواهی مرد»، در لفاف طنزی که نویسنده در سایر آثارش هم بکار گرفته، از خانواده‌ی کوچک سرخ‌پوستی روایت می‌کند که در ارودگاه اسپوکن‌های واشنگتن سکونت دارند: پدر، مادر و پسر ( راوی ).

 نویسنده از خلال ارائه تصویری از تظاهرات گروهی بر ضد جنگ ویتنام در اردوگاه در سال‌های کودکی جنگ، و ضمن دیالوگ‌هایی بین پسر و پدر که از حضور نسل‌های قبلی در جنگ‌های اول و دوم جهانی یاد می‌کنند ما را با جهان واقعاً موجود پیرامون خانواده آشنا می‌سازد. پدر در تظاهرات شرکت کرده و دستگیر و زندانی ‌شده است. بعد از زندان به شکل دیگری آرزوهای صلح طلبانه‌ی خود را دنبال می‌کند و شیفته‌ی جیمی‌هندریکس گیتاریست می‌شود که در بین صد گیتاریست برتر تمام دوران‌ها مقام نخست را دارد. اگر چه موفق به نواختن گیتار نمی‌شود اما هم‌چنان جیمی‌هندریکس موسیقیدان را می‌ستاید:

« بیست سال بعدش، پدرم نوار جیمی هندریکس را می‌گذاشت تا این که تمام می‌شد. خانه پشت سرهم پُر می‌شد از برق خیره کننده‌ی موشک و بمب‌هایی که توی هوا می‌ترکیدند. با یک یخدان پر از نوشیدنی کنار دستگاه استریو می‌نشست و گریه می‌کرد. می‌خندید. صدایم می‌زد و محکم بغلم می‌کرد. بوی بد دهان و بدنش مثل پتو من را می‌پوشاند.»

« یک شب من و پدرم داشتیم بعد از یک بازی بسکتبال وسط برف و بوران با ماشین می‌رفتیم خانه و رادیو گوش می‌کردیم. حرف خاصی نمی‌زدیم. یکی به این دلیل که پدرم وقتی مست نبود زیاد حرف نمی‌زد و دو ، سرخ پوست‌ها برای ارتباط برقرار کردن لازم نیست حرف بزنند. مجری خبر داد بنا به درخواست یکی از شنونده‌ها، نسخه‌ی سرود ملی آمریکا از جیمی هندریکس را پخش می‌کنه. پدرم لبخندی زد و صدا را زیاد کرد و در طول بزرگراه راندیم و جیمی‌هندریکس مثل ماشین برف‌روب راه را باز می‌کرد.»