یک شرح مختصر
جایی نوشتهام که عشق به داستان را مدیون مادرم هستم. زنی روستازاده که عاشق برنامهی داستانهای شب رادیو بود و بعدها دلباختهی سینما شد و در صندلی سینما و آخرشبهای رادیو، مرا که فرزند دومش بودم به عنوان همدل و همراه پای علاقمندیهایش مینشاند و هیجانش را این چنین تقسیم میکرد.
در سال 1331 در آبادان به دنیا آمدم و تا بیست سالگی در این شهر بودم. دورهی دبستان و نیمهی اول دبیرستان را مثل بیشتر دانشآموزان و نیمهی دوم دبیرستان را در رشتهی فنی و در هنرستان صنعتی شرکت نفت در آبادان گذراندم. بعد از آن برای ادامه تحصیلات عازم تهران شدم. ده سال اقامت در تهران موجبات آشنایی بیشتر با نویسندگان و شاعران صاحب نام آن زمان را فراهم کرد. اولین آثار شعری خود را در هفتهنامهی فردوسی و جنگهای دانشجویی به چاپ رساندم و نخستین مجموعهی اشعارم با نام «از عاطفه زنجیر تا میلهها» در محاق سانسور ادارهی فرهنگ و هنر آن زمان ماند. در جریان انقلاب به فعالیتهای فرهنگی و هنری خاص آن دوره گرایش پیدا کردم و در حالی که سخت و پیگیر کتاب میخواندم از حضور در مجامع علنی ادبی فاصله گرفتم. این دوره قریب بیست سال طول کشید و دوباره در اوائل دهه هشتاد به چاپ شعر در مطبوعات رو آوردم. از نشریات استانی در بندرعباس تا نشریات کشوری مثل کلک و هفت و جنگها و فصل نامههایی مانند زندهرود عرصه چاپ آثارم شد. در سال هشتاد و سه به داستاننویسی علاقمند شدم و اولین مجموعهی داستانهای کوتاهم با نام «قلعه ی پرتغالی» توسط نشر چشمه و در سال 86 منتشر شد. مجموعههای «دریا خواهر است» و «باید تو را پیدا کنم» توسط همین نشر منتشر شد. در سال 89 اولین رمانم با نام « شناگر» توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در آمد. بعد از آن نیز سه رمان دیگر برای این رده سنی نوشته و توسط همین ناشر منتشر شده است.
- آقای عباس عبدی! شما یک نویسندهی جنوبی هستید. هم به لحاظ زادگاه و هم از بابت آثاری که نوشته و منتشر کردهاید. اما آیا نویسندهای متعلق به خانوادهی صنعت نفت هم هستید؟
ع.ع: بله. من خودم را تا اندازهی زیادی متعلق به خانوادهی صنعت نفت در جنوب و در آبادان میدانم. همینجا این توضیح لازم به نظر میرسد که صنعت نفت در ایران و در مناطق مختلف جنوب بسیار گسترده و ریشهدار بوده و هست. اما وجود پالایشگاه نفت ویژگی خاصی به آبادان میداد که تا مدتها ادامه داشت؛ حداقل تا وقتی پالایشگاههای دیگری مثل تهران و اصفهان شروع به فعالیت کردند. به هر حال شرکت نفتی غیر پالایشگاهی و غیر جنوبی و غیر آبادانی هم داریم که به هر یک از این چهار اعتبار با بقیه فرقهایی دارند.
- نکتهی جالبی است. حالا که گفتگو را از این نقطه شروع کردید بد نیست از گستردگی این صنعت در آبادان و خوزستان، و اگر ضروری میدانید سایر نقاط ایران، در سالهای آغاز تولد این صنعت بگویید. هرچند گمان نکنم سن و سال شما به آن سالهای ویلیامناکس دارسی و اولین چاههای نفت قد بدهد!
ع.ع: دست کم نگیرید لطفاً! من آبادانی هستم و لازم باشد سن و سالم را به دوران کودکی دارسی هم قد میدهم! اما از شوخی گذشته، کاملاً حق با شماست. نه تنها سن و سالم به سالهای اول دهه سی بیشتر نمیرسد (برای این کار یکی مثل ابراهیم گلستان و نجف دریابندری و محمدعلی صفریان و صفدر تقیزاده و صادق چوبک و احمد محمود و شهرنوش پارسی پور و محمد ایوبی و عدنان غریفی و... دیگرانی دیگر مناسب ترند! هرچند متاسفانه بعضی از ایشان اینک به دیار سایهها شتافتهاند) بلکه سعادت چندانی هم نداشتم در آن دورههای زندگی در آبادان و حضور در یک گوشهی کوچک از گسترهی بزرگ صنعت نفت، به سایر مناطق نفتخیز خوزستان سفر کنم. البته جاهایی را دیده بودم اما نه به چشم دقیق و موشکاف و بنابراین، تصویر روشنی از آن جاها ندارم. اهواز و مسجد سلیمان و میانکوه...از این دسته مناطق بودند.
من در آبادان، در خانهی سازمانی دو اتاقه (آن موقع مادرها در خانه زایمان میکردند!) که یک اتاقش در اجارهی پدر و مادرم بود به دنیا آمدم. فرزند دوم از هفت فرزند دختر و پسری بودم که هر کدام حداکثر دو سال با هم اختلاف سن داشتیم. چهار برادر و سه خواهری که سرنوشت یکی از خواهرها ماندن بیشتر از سه سال در این دنیا نبود.
پیش از من
برادرم دنیا را گریسته بود
پیش از آنکه از آفتاب تیر
و ماه آبان
جهان را نگریسته باشم.
عموزادگانی شیفته بودند
که شبدر و گندم را
واگذاشتند
و از خنکای سه رودخانه گذشتند
از کاهگل
و کاریز...
پدرم کارگر سادهی شرکت نفت بود که با عموزاده اش، مادرم، ازدواج کرد و مدتی بعد به آبادان آمد و از همان ابتدا در پالایشگاه مشغول به کار شد. این تأکید از جهتی مهم است. کسانی که در داخل پالایشگاه کار میکردند شیفت یا روزکار بودند. کارکنان شیفت چهار روز چهار روز نوبت کاریشان تغییر میکرد. روزکار، عصرکار و شبکار میشدند و بعد از هر دوره دوازده روزه سه روز مرخصی داشتند. کارکنان روزکار صبح تا بعد از ظهر یکسره در پالایشگاه و جمعهها تعطیل بودند. تا آنجا که به یاد داد دارم پدرم همیشه شیفت بود. شاید همین بودن شب و روز و عصر بودن در پالایشگاه از او و امثال او آدمهای نفتیتری میساخت. گویی کارکنان روزکار (که تعدادشان چند برابر شیفتیها بود) هر روز ساعت چهار بعد از ظهر پالایشگاه را به شیفتیها می سپردند و عازم خانه میشدند تا فردا که دوباره سر کار برگردند.
-شما دارید از تأثیر ساعات کار و استراحت پدرتان، به عنوان نمونهای از پرسنل شرکت نفت و پالایشگاه درشهری مثل آبادان حرف میزنید. چرا؟ آیا این موضوع آنقدر مهم بوده که بعد از به گمانم پنجاه یا شصت سال هنوز هم گوشهای از ذهن شما را اشغال کرده باشد؟
ع.ع: درست است. شاید از این موضوع باید بعدتر میگفتم. اما حالا که نکته را برجسته کردید...راستش پدرم جزء آن گروه از کارکنان پالایشگاه و خانوادهی نفت بود (و هست! ) که به آنها اصطلاحاً انگلیسی مآب (که تعدادشان کم هم نبود) میگفتند. کاملاً با دیسیپلین انگلیسی تربیت شده بود و همین رفتار را در خانه و خانواده هم دنبال میکرد (و میکند!). سر ساعت میرفت و سر ساعت میآمد. هیچوقت مریض نمیشد و تمارض نمیکرد که از کار غیبت کند و در خانه بماند. هرچه میگفت همان بود و باید همان میشد. یادم هست روزهایی که باید ساعت ده شب در ایستگاه اتوبوس نزدیک خانهمان منتظر سرویس میماند، ساعت هشت شامش را میخورد، اخبار بیبیسیاش را گوش میکرد. چایش را مینوشید و یک ربع به نُه به اتاق میرفت و میخوابید. سی ثانیه بعد خوابش میبرد و سر ساعت یک ربع به ده بیدار میشد. وظیفهی من یا برادرم بود که برویم بالای سرش و صدا بزنیم. کافی بود یکبار و آهسته بگوییم. انگار از قبل بیدار بود. ساعت ده دقیقه به ده از خانه بیرون میرفت و به موقع به سرویس و سر کارش میرسید. تا خاطرم میآید چنین بود و چنین شد. حالا شما بگویید! کدام صنعت و کدام شرکت و کدام کار میتوانست یا میتواند تا این اندازه در روحیات و خلقیات پرسنلاش تأثیر عمیق و ماندگار بگذارد؟
تعریف میکند وقتی تازه به استخدام شرکت نفت در آمده بود، رییساش صندلیای را در اتاق کنترل واحد نشانش داده بود و سفارش کرده بود به صفحهی کوچک مونیتورها و درجه نماهای روبه رویش دقت کند. به یکی اشاره کرده بود و گفته بود اگر این عقربه کوچکترین تکانی بخورد ظرف چند دقیقه همهی پالایشگاه منفجر خواهد شد و او باید پیش از هر اتفاقی آژیر را بکشد و همه را خبر کند. یک ماه به این منوال گذشته بود و تمام هشت ساعت کاری را خیره به درجهنمای کذایی نگاه کرده بود.
بعدها همین اتفاق برای خودم افتاد. در واحد تهیه گاز هیدروژن سولفوره به عنوان کارآموز دوره میدیدم. گفتند باید مواظب پمپ کوچکی باشم مبادا از کار بیفتد. دور و برم خالی و خلوت بود. بعد از دو سه روز حوصلهام سر رفت. جایی خالی و خوبی پیدا کردم، حمامی برای کارگران در معرض حادثه نشت گاز یا اسید. آن موقع به تاریخ فلسفه علاقه داشتم و دورهی کتاب های آندره کرسون به ترجمهی کاظم عمادی را میخواندم. گمانم بیست و سه چهار جلد کتاب کم حجم و ساده بودند. یک روز ناگهان وسط خواندن شوپنهاور(!) مهندس مسؤولمان (اسمش آقای پور عباس بود ) با وانت کوچک موریساش بر سرم آوار شد؛ انگار دزد گرفته باشد. کتاب را به عنوان مدرک جرم مصادره کرد و خواست به دفترش مراجعه کنم. چندین روز پشت در نگهام داشت و سر انجام با کسر یک هفته حقوق جریمه و تنبیهم کرد. سعی کردم توضیح بدهم چون کاری نبود انجام بدهم و پمپ هم صحیح و سالم کار خودش را میکرد محل کارم را ترک کرده بودم. گفت و تأکید کرد که قسمتی از آموزش من و دوستانم همین است که یاد بگیریم هروقت هم که هیچ کاری نیست انجام بدهیم محل کارمان را ترک نکنیم. گفت باید میایستادم و هشت ساعت روز را به پمپ کوچک در حال کار نگاه میکردم و مواظبش بودم! یادش بهخیر! آدم خوبی بود. کتاب کرسون را تحویلم داد و گفت خوشحال است اهل کتاب و مطالعه هستم. بعد هم پرسید اگر اینقدر به فلسفه و تاریخ علاقه دارم چرا آمدهام سراغ رشتهای فنی و مکانیک میخوانم؟ جوابی نداشتم. جوابی داشتم اما حرفی نزدم. باید میگفتم پدرم...باید میگفتم اجبار پدرم بود اما نگفتم. سال چهل و شش بود و آن موقع پانزده سال داشتم.
زندگی به عنوان یک عضو خانوادهی نفت و پالایشگاه نوعی خاصی از زندگی بود و در جاهای دیگر ایران نظیر نداشت. خصوصاً که با رفاه نسبی همراه بود. شاید شکل آرمانی یک زندگی کارگری یا به قول روشنفکران آن دوره « پرولتری». در سایهی چنین برداشتی بود که از کارگران و کارکنان میانحال شرکت نفت و پالایشگاه توقع تعلق به نوع مشخصی ایدئولوژی میرفت و سردمداران جریانهای سیاسی و اجتماعی به این گروه توجه و التفات خاص داشتند. به لحاظ نوع روابط کاری و سابقهی تاریخی (مبارزات کارگری در جریان ملی شدن صنعت نفت) تقریباً همهی افراد شاغل در صنعت نفت آمادگی نسبی جذب در گروههای سیاسی و اجتماعی را داشتند و تنها مانع اصلی همان رفاه نسبی بود که شامل مسکن و خدمات بهداشتی و فرهنگی و تفریحی میشد. در این مورد توضیحات بیشتری لازم است که در فرصتهای بعدی مصاحبه بیشتر به آن خواهم پرداخت. البته اگر شما موافق باشید.
-بله، حتماً. دوباره به این موضوع بر میگردیم. اما فعلاً بفرمایید آیا صنعت و به طور خاص صنعت نفت میتواند بر ادبیات داستانی مؤثر باشد؟
ع.ع: توضیحاتی که دادم به طور ضمنی پاسخ مثبتی به این سؤال است. اما اگر توضیح بیشتری بخواهید باید بگویم صنعت نفت با مشخصاتی که در ایران و البته عمدتاً جنوب ایران داشته در همهی ابعاد زندگی و از جمله هنر و فرهنگ تأثیر غیرقابل انکار داشته. میدانید که در فقط شهر آبادان بیشتر از ده هزار نفر در صنعت نفت مشغول به کار بودند. بخش قابل توجهی از این جمعیت کارگران ساده بودند. بعد به ترتیب کارگران نیمه متخصص و متخصص ( کارمندان فنی ) که همه در همین فضا شکل گرفته بودند. این گروه وسیع در خانههای سازمانی همشکل و تقریباً یکسان اسکان داده شده بودند. هر محله امکانات آموزشی و بهداشتی خاص خودش را داشت و از این نظر تبعیضی دیده نمیشد. باشگاههای کارگری و کارمندی هم بودند، برای گذران تقریباً یکسان اوقات فراغت. این بحث آنقدر مفصل و پر نکته است که در حوصلهی یک گفتگوی مختصر این چنینی نمیگنجد. بنابراین مجبورم تنها به بعضی از جنبههای موضوع بپردازم. کارگران و بهطور کلی پرسنل شاغل در صنعت نفت و به خصوص پالایشگاه آبادان از همهی نقاط کشور با قومیتهای مختلف بودند. بنابراین صرف حضور این ده یا پانزده هزار نفر در کنار هم، به نزدیکی فرهنگ اقوام ایرانی و تأثیر و تأثرات افرادی با علائق فرهنگی متفاوت بر هم منجر میشد و شد. خانوادهها هم در جوار هم موجد چنین امتزاج فرهنگی را بودند. قصهها و حکایات و سرگذشتهای واقعی از یار و دیار افراد مواد خام داستانها بود. یادم هست در شبهای تابستان و بهار و پاییز، مادرم با زنهای همسایه در بیرون از خانه و گوشهای از کوچه دور هم مینشستند و تا پاسی از نیمهشب تجربیات و خاطرات حال و گذشتهی خود را مرور و نقل میکردند. تجربه ای کم نظیر که در جاهای دیگر و شهرهای ایران ندیده بودم. بومیهای خوزستان عرب بودند و در بستری چنین اقوام دیگر نیز حاضر بودند. تأکید میکنم که ویژگی مشترک افراد شاغل درصنعت نفت نقطهی آغاز بود و ابعاد دیگر اجتماعی و فرهنگی این همنشینی افراد و خانوادهها منجر به شکلگیری خصوصیات جمعی تازهای شد که اطلاق «آبادانی بودن»به آن خالی از اعتبار نیست. نسل بعدی این جمعیت « آبادانی» و نسل بعدتر آن ویژگیهای تازهتری هم به مجموعه مشخصات خود اضافه کرد که اطلاق عنوان ارتباط محکم و وسیع و مؤثر با فرهنگ غربی (به خصوص انگلیسی و آمریکایی ) بر آن پر بیراه نیست. همینجاست که داستان و داستاننویسی و نیز سینما به ظرفیتهای تازهای دست می یابند و چهرههای شاخص و برجستهای مطرح میشوند.
- انگار گفتگوی ما دارد راه خودش را پیدا می کند. همه چیز واضح و روشن به نظر می رسد. لطفاً ادامه بدهید!
ع.ع: یک جامعهی شهری صنعتی و به قولی کم و بیش «پرولتری» در آستانهی تغییرات اساسی اجتماعی و فرهنگی، به اتکای همجواری و نزدیکی زیر گروههای قومی آمادهی حضور در صحنه است. همه دارند به یک نقطه نگاه میکنند و حرفها و ایدهها ی خود را متجانس و متناسب میکنند. ارتباط با فرهنگ غربی هم وجود مسلطی دارد. سینما نقش پیش برنده دارد. همزمان با مدرنترین و بزرگترین سینماهای دنیا، در شهری مثل آبادان و مناطق نفتی جنوب و به برکت شرکت نفت فیلمهای تازه ی اروپایی و آمریکایی به نمایش عمومی در میآید. زبان انگلیسی اهمیت درجه اولی خودش را تثبیت میکند. روابط عمومی پالایشگاه آبادان به برکت حضور چهرههایی مثل گلستان و صفدر تقیزاده و نجف دریابندری مرکز جذب نویسندگان نوپا و مستعد ایران میشود. همه جا ستونهایی برای تکیهکردن وجود دارد. شاملو مرتباً شبهای شعرخوانی خود را در تالار انکس آبادان برگزار میکند. شاعران و نویسندگان دیگر تاثیرات خوبی بر این روند میگذارند. رادیو و تلویزیون در آبادان که میزبان حضور طولانی مدت مهدی اخوان ثالث است در برنامهی «دریچهای به باغ پر درخت» نمونهی خوبی بر این ادعاست.
- فکر میکنید تأثیر نفت بهطور کلی باعث ظهور نویسندگان صاحب سبک شده است؟
ع.ع: آه...بله. حتماً. به نظرم میتوانیم صادق چوبک، ابراهیم گلستان و احمد محمود و در مرتبههای دیگر عدنان غریفی، ناصر تقوایی، محمد ایوبی و نسیم خاکسار و مسعود میناوی و محمد بهارلو و مترجمهایی چون نجف دریابندری و سینماگرانی مثل گلستان و نادری و تقوایی و شاپور قریب و...را کم یا بیش صاحب سبک دانست. به همت بعضی از این چهرهها، داستان کوتاه به شیوهی همینگوی جای پای خودش را در میان علاقمندان داستان نویسی باز کرد و اهمیت زیاد یافت. در مناطق نفتخیز دیگر جنوب هم چهرههایی پدیدار شدند که از آن میان بهرام حیدری را به یاد دارم. شعر هم جایگاه و اعتبار در خوری داشت. عظیم خلیلی، رحمان کریمی، محمد آذری، کافیه جلیلیان و...نامهای آشنایی بودند اما خوب یا بد زیر سایهی درخت شاخه گستر داستاننویسی قرار داشتند.
همین جا لازم میدانم تأسف خودم را از انحراف یا برداشت نادرست یا کوتاهی بعضی از همین گروه نویسندگان صاحب نام ابراز کنم. این که نتوانستند به نحو شایسته و مناسبی فضای کارگری حاکم در پالایشگاه آبادان و مناطق نفت خیزی مثل مسجد سلیمان و گچساران و اهواز و...را به داستان درآورند. منظورم از شایسته و مناسب، عمیق و وسیع است. متأسفانه ایدئولوژی چپ هر داستانی را، پیش از آن که شکل بگیرد و داستان شود به وادی اعتصاب و شورش و شکنجه و زندان میکشاند. چنین اتفاقی در جاهای دیگر جنوب هم رخ میداد. یادتان میاندازم به اثر ماندگار احمد محمود، داستان یک شهر، که در بخش ابتدایی و ماجرای تبعید در بندرلنگه و شخصیتی مثل شریفه و علی و...عالی است اما زود به ورطهی ماجراهای زندان و شکنجهی افسران سازمان نظامی در میغلتد. البته منکر اهمیت این وجوه در زندگی اجتماعی و سابقهی تاریخی مردم آن دوره نیستم اما...
-اما چی؟ باید به ادبیات کارگری و به اصطلاح پرولتری پرداخته نمیشد؟
ع.ع: نه، منظورم این نیست. روشنتر بگویم به نظرم جای خالی آدمهایی مثل گلشیری و ساعدی و پیرزاد در میان طیف نویسندگان آن دورهی اولیهی این مناطق محسوس است. توجه داشته باشید که جامعه و از جمله جامعهی نفتی در جنوب داشت به سرعت به سمت یک تحول اجتماعی بزرگ میرفت و گروه نویسندگان و هنرمندان از قواعد کلی تغییرات در آن دورهی مستثناء نبودند.
-آقای عبدی! از تجربههای خودتان در حوزهی نفت صحبت کنید. کدام وجه از صنعت نفت تأثیر بیشتری بر شما داشت؟
ع.ع: همانطور که توضیح دادم من در یک خانوادهی کاملاً نفتی به دنیا آمدم. تمام زندگیم در آبادان در محلههای شرکتی گذشت. کاملاً با آن فضا اخت بودم و در آن نفس میکشیدم. حتی دبستانی که میرفتم با معماری خاص شرکت نفتی ساخته شده بود. بعدها هم که بزرگتر شدم به هنرستان شرکت نفت رفتم. ساختمان هنرستان در محوطهی عمومی دانشکدهی نفت آبادان بود. میبینید؟ همهجور شرکت نفتی بودم. ورزش، استخر، کتابخانه، باشگاه، سینما و...متناسب با بالارفتن سن و سال امکانات رفاهی خانواده و درجهی شغلی پدرم افزایش مییافت. دیگر آن بچه کارگر دورهی دبیرستان نبودم. حالا دیگر خودم حقوق بگیر بودم. دستم به دهنم میرسید. در همین سالهای اواسط دبیرستان بود که به ادبیات علاقمند شدم. این علاقه را اول مدیون مادر داستان دوستم و بعد آموزگار خوبم اسماعیل فاضلپور هستم. ما پنج جوان بودیم که سرنوشت نزدیک به همی هم داشتیم. علی عجم، خسرو قدیری، نعمت افشار و ابراهیم مصطفیزاده به اضافه خودم. علی عجم و ابراهیم مصطفیزاده به دیار سایهها رفتهاند و سه نفر دیگر در صف انتظاریم. البته این علاقه در من عمدتاً معطوف به شعر بود هر چند که در این عرصه چندان حضوری مؤثر نیافتم. اما با شدت و جدیت ادبیات جدید را دنبال میکردم. به کتاب فروشی های «الفی» در بریم و «ابنسینا» در مرکز شهر سر میزدم. بعدها که به دانشگاه رفتم و در تهران ادامه تحصیل دادم شدت و جدیت بیشتری پیدا کردم. اما مثل همهی دوستداران و اهالی ادبیات که تصادفاً دانشجو هم بودند و به خصوص در دانشکدههای فنی و مهندسی مشغول تحصیل میشدند جذب جنبههای دیگری از هنر و ادبیات شدم و در یک کلمه خیال میکردم «متعهدانهتر» است و شاید هم بود. به تبع چنین گرایشهایی مدت طولانی از صحنه ادبی دور ماندم و دوری گرفتم. تا اینکه در ابتدای دهه هشتاد فرصتی پیش آمد و نفس تازهای پیدا کردم و دلم هوای نوشتن گرفت. به زودی شعر را کنار گذاشتم و به داستاننویسی رو آوردم. نتیجهاش را هم شما میبینید! مایهی مباهات نیست اما دلم را خوش کردهام و سعی میکنم ادامه بدهم. حالاست که میبینیم همهی تجربهی زیستیام در آن سالهای شرکت نفت و آبادان و پالایشگاه و خانوادهی کارگری و کارمندی و نفتی به انحاء مختلف حاضر و ناظر بر فضای داستانها و رمانهایم هستند. هر چند زندگی تقریباً سی ساله در بخش دیگری از جنوب (هرمزگان و جزیرهی قشم) نقش ملموستری دارد اما آبادان از جنس دیگری است. وجه مؤثر نفت در داستاننویسی من، فضای آرام و منصفانه و فرهنگی و محترمانهی حاکم بر محیط زندگی خانوادههای شاغل در این صنعت بود که هنوز هم ادامه دارد و در خاطرم نهادینه شده. من، تقریباً به همهی امکاناتی که فرزندان مقامات بالای شرکت نفت از آنها بهرهمند بودند دسترسی داشتم و هیچ احساس کمبود نمیکردم. اگر چه در مقایسه با زندگی مردم شهری (غیر شرکتی) امتیازات بیشتر و بهتری داشتیم اما ده هزار یا بیشتر خانوادهی نفت در آبادان میتوانست اکثریتی محسوب شود و شاید همین امر تا حد زیادی مانع از بروز تعارضات فرهنگی و اجتماعی بین اقشار و افراد میشد. در نتیجه هیچوقت علاقهی مفرطی (چنان که رسم آن روزگار بود) به ادبیات داستانی خاصی نظیر آنچه آل احمد و علوی و کسرایی و طبری و...تبلیغ میکردند نداشتم: ادبیات تلخاندیش و روایت حسرت و حرمان و محرومیت طبقات فرودست اجتماعی. در آبادان بهطور کلی کمتر شاهد چنین زندگیهای بودم یا چشم بصیرت! نداشتم.
-این هم خودش یک موضوع مستقل و مفصل است البته. شاید در وقتی دیگر بتوانیم به آن بیشتر و بیشتر بپردازیم. در آنصورت توجه دقیقتر به تاریخ ادبیات معاصر و داستاننویسی مدرن در سطح کشور و در جنوب و نیز مناطق نفتخیز ضرورت مضاعف خواهد داشت. اما تا آنوقت و آن فرصت مناسب مایل بودم نظرتان را در یک مورد بیشتر مرتبط با بحث امروزمان بپرسم. این که آیا هنوز هم مسئلهی نفت در زمانهی حاضر میتواند بر روند تولید ادبیات هم در جنوب و هم دیگر نقاط ایران مؤثر باشد؟
ع.ع: طبعاً نه. ما زمان را از دست دادهایم. موجبیتی برای روایت داستانی آن دورهی طولانی به سبک مثلاً دنآرام و زمیننوآباد یا کلیدر و سالهای ابری و حتی همسایهها و داستان یک شهر و نظایر اینها نمیبینم. شاید آثاری مثل «چراغ ها را من خاموش میکنم» بتواند همچنان و تا سالهای آینده خواندنی باشند که خوشبختانه هستند. من به شخصه طرفدار این گونه آثار هستم و گمان میکنم خانم پیرزاد توانسته سنگ تمام بگذارد. شهرنوش پارسیپور سالهای «سگ و زمستان بلند» هم میتوانست چنین روایتی جذاب از آبادان روشنفکری بدهد. اما دیگران با وجود تواناییهای غیرقابل انکار خیلی زود و از سر خوشباوری حزبی و آرمانی به ورطههای بیانتهای داستاننویسی کلیشهای سقوط کردند. گمان کنم اگر فضای ادبی و داستانی مجموعههایی نظیر «لوح» فرصت ادامهی انتشار مییافت سهم نویسندگان جنوبی و نفتی و آبادانی قابل توجهتر از آن چه بود میشد. شایستگیاش را داشتند. اما فراموش نمیکنیم که ماهی بزرگ در دریا پیدا میشود و همهی نویسندگان جنوبی و نفتی بهطور کلی از دریا غافل بودند و حوصلهی پرداختن به کلیت آن دورهها و بعد از آن را نداشتند و اگر داشتند هم شمشیر تیز سانسور با گردنشان آشناتر میشد.
- در دیگر کشورهای جهان هم نفت قطعاً امر مهم و موجد ارائه فضاهای داستانی ویژهای بوده است. آثار تحت تأثیر آن در خاطرتان هست که برایمان بگویید؟
ع.ع: نه متأسفانه. از نعمت دانستن زبانی غیر از فارسی محرومم و در نتیجه اشرافی به این موضوع ندارم. از این بابت عذر میخواهم. اما از آنجا که نمونههای مشابهی در آثار داستانی جهان وجود دارد که عرصههایی به این ابعاد را صحنه روایتهای جذاب و خواندنی کرده احتمال بسیار میدهم ادبیات داستانی دنیا به این امر هم بی توجه نبوده باشد. شاید یادآوری شاهکاری مثل «ژرمینال» اثر بیهمتای امیل زولا بهجا باشد. البته هنوز از خیلی چیزها محرومیم. در ادبیات خودمان، نگارش رمانهایی با موضوع زندگی در دریا و بر دریا، در زیر دریاییها و کشتی ها، در کوهستانها و جنگلها و شهرهای کوچک و دور افتاده و محیط طبیعت وحش و...به تأخیر افتاده است. بسیاری از مشاغل صرفاً به عنوان فعالیتی برای کسب معاش قلمداد میشود و جای نویسندگانی مثل سنت اگزوپری به شدت خالی است. ادبیات امروز ما امکانات بالقوهی کمنظیر خود را وانهاده و مثل کبک سر خود را در سوراخ برف آلوده و دود گرفتهی شهر تهران فرو کرده و به در و دیوار بیرنگ و بوی آپارتمان خود دلخوش است. مایلم احترام عمیق خودم را نثار آندسته از نویسندگان جوانی کنم که فریفتهی این دام و دام چالهها نمیشوند و به تلاش شرافتمندانهی خود برای خلق ادبیاتی زیبا و ماندگار ادامه میدهند.
اما اجازه بدهید سر درد دلم بیش از این باز نشود و حرفهایی هم برای فرصتهای احتمالی آتی بگذارم.
-با تشکر از وقتی که گذاشتید و به امید پیداشدن این فرصتها...
ع.ع: من هم از توجه شما و حوصلهی خوانندگان عزیزتان سپاسگزارم.
آقای عبدی عزیز سلام
ممنون از نگاه موشکافانه تان به آبادان ، گذشته آبادان ، حال و هوای شرکت نفت و تاثیری که این صنعت بر شکل گیری این شهر داشته . موفق باشید .
سلام آ قای عبدی من همان کسی هستم که حدود یک هفته قبل در جشنواره سیمرغ شما را دیدم گفتم که کتاب شناگر را خواندم وخیلی از آن خوشم امد در ضمن بدانید که ایمیل ووبلاگ شخصی است اگر می خواهید سر بزنید اراتمند شما
خوشحال شدم و حالا هم خوشحالم. حتما دوست عزیزم.