دوازدهم تیرماه، همان روزی است که یک فروند هواپیمای ایرباس در آسمان قشم مورد اصابت موشک قرار گرفت و در فاصله چند کیلومتری روستای مسن، در آب های اطراف جزیره ی هنگام سقوط کرد. در آن هواپیما حدود سیصدنفر مسافر و خدمه وجود داشتند که اکثریت تقریبا قریب به اتفاق شان از شهرها و بندرهای نزدیک به قشم بودند. بعضی شان هم می رفتند که به خانه شان برسند. زن و مرد و جوان و پیر...
من خودم از نزدیک شاهد حوادثی بودم که بعداز سقوط اتفاق افتاد. این بهانه ای شد تا در رمان چاپ نشده ی « روز نهنگ » که برای رده سنی نوجوان و جوان نوشته ام، اشاره وار، به تصویر گوشه آی از آن محشر کبرا بپردازم.
فصل چهارم
« هفت سال تو این خونه، طبقهی دوم اینجا، زندگی کردیم. بیشتر روزها تنها بودم. چندسال اول که با هیچکس آشنا نبودم. پدرتون میرفت سرکار و من به جز یک دخترعمو با هیچکس رفت و آمدی نداشتم. تو سرما و تو گرما... صبح، ظهر، عصر... گاهی دلم میگرفت میزدم زیر آواز. یه روز که « عاشقی محنت بسیار کشید» قمرالملوک وزیری رو گذاشته بودم تو ضبط و خودم هم باهاش بفهمی نفهمی میخوندم، متوجه شدم یکی سنگهای ریز پرت میکنه طرف شیشه. تابستون بود. رفتم توی ایوون دیدم خانوم همسایه است. دوتا پیرزن، مادر و دختر، یکی نود سالش بود و اون یکی هفتاد سال، تو یه خونهی بزرگ قدیمی با حیاط پر از درخت و گل و یه حوض تمیز زندگی میکردن...»
همیشه وقتی که به اینجا میرسید، پدرم میپرید وسط حرفش.
« از فامیلهای نزدیک دکتر حسابی معروف بودن؛ استاد مشهور ریاضیات، کسی که میگقتند شاگرد انیشتین بزرگ بوده. زیاد اما با کسی رفت و آمد زیاد نداشتن. معلوم نبود چرا اقوام دیگه دکتر حسابی، بهخصوص بچههاش همه خارج از ایران زندگی میکردن. »
هروقت اینها را میگوید، خیال میکنم میخواهد مرا یکطوری وصل کند به عالم دانشمندان. انگار بخواهد یادم بیندازد با دکتر حسابی بزرگ خیلی فاصله نداشتیم و... شاید هم منظوری ندارد. اینطوری میخواهد دفتر خاطرات شیرین خودش ومامان را به اصطلاح ورق بزند.
« تو که دنیا اومدی، ما اینجا زندگی میکردیم مانی جان! هم تو، هم نیما هر دوتون، تو همین خونه. هر دو تون هم تو یه بیمارستان. »
آنروز هم مثل همیشه پدرم رفته بود سرکار. حدود ساعت یازده صبح، خبر را شنیده بود. وقتی به خانه آمد و خبر داد، من و نیما دراز کشیده بودیم پای تلویزیون و فیلم میدیدیم. سرم گرم بود. مادرم هم تو آشپزخانه همانطور که داشت میپخت از گرما یک چیزی هم میپخت برای ناهار ماها. پدرم راست رفت تو آشپزخانه. چند لحظه بعد صدای مادرم را شنیدم که گفت: « حالا این موقع لازم نیست بچهها خبردار بشن. وقتش شد، خودم بهشون میگم.»
نیما را ول کردم رفتم طرف بابا. با کفش آمده بود تا توی آشپزخانه. اخم کرده بود و تکیه داده بود به دیوار. ندیده بودم اینطوری سرزده بیاید در این وقت روز، آنهم با این حال خراب. وقتهای دیگر، گاهی حتی ماشین را همانطور روشن جلوی در نگه میداشت میآمد تو، کفشهایش را میکَند و اول میرفت سراغ دستشویی. بعد هم یک راست میرفت سر یخچال و سیبی و خیاری... گیرش نمیآمد هویجی و کاهویی برمیداشت و خرتخرت میخورد. مادرم هم انگار کوک شده باشد، پیچ سماور برقی را میچرخاند که آب زودتر جوش بیاید.
« دختر عموم پیشم بود. به حساب خودم دو هفته دیگه وقتش میرسید. ماشین لباسشویی نداشتیم و ملافه و روتختیها بدجوری کثیف بودن. پیشنهاد اون بود، من هم از خدا خواسته همه رو جمع کردم و آوردم پایین. دوتا تشت بزرگ آب کردم و پودر ریختم. ساعت یک ناهار خوردیم و باز یه کپهی دیگه جمع کردم. همه را شستیم و روی بند پهن کردیم. چنگ میزدم دو دستی و یک سر ملافه خیس و سنگین رو میگرفتم و میپیچوندم. انگار نه انگار بچهای توی شکمم هست. هوا داشت تاریک میشد و از نوک گرما میافتاد که بابات از سرکار اومد. دخترعموم که هیچوقت بچه نداشت ما هم همینطور. هیچ کدوم به عقلمون نرسیده بود کار خطرناکی کردم. هرچی اصرار کردم شب پیش ما بمونه تاب نیاورد شوهرش رو تنها بذاره. بالاخره هم قرارشد دو نفری ببریمش تا نزدیکیهای کارخونه پپسیکولا که خونهشون بود. رفتیم و برگشتنی پیاده اومدیم تا جلوی دانشگاه. هرچه بابات گفت تاکسی بگیرم، گفتم نه. دکتر سفارش کرده بود تا میتونم پیادهروی کنم. اما دیگر خودم رو کشته بودم...»
پیاده آمده بودند تا نزدیک پارک شهر. ساعت هشت شب رسیده بودند خانه. دم پلهها مادرم آخی گفته بود و نشسته بود روی اولین پله.
« فکر کردم اگه یه قدم دیگه بردارم، همونجا میمیرم.»
به هر جانکندنی بود آمده بودند تا سر خیابان و تاکسی گرفته بودند برای بیمارستان. عمویم که هنوز هم دکتر همان بیمارستان است، خودش را رسانده بود بالای سر ما، من و مادرم، و به پدرم گفته بود اینکه خودش را هلاک کرده، خیلی خسته است. خانم دکترش نگران است. گفته مجبور است با کمی مرفین آرامش کند که چند ساعتی بخوابد بتواند فردا درد زایمان بکشد. پدرم را فرستاده بود خانه و گفته بود تا صبح هیچ خبری نیست. گفته بود ما هم، من و مادرم، تمام شب استراحت میکنیم.
وقتی دید کنارش ایستادم ودارم خیره خیره به دهانش نگاه میکنم، آهسته که نیما نشود شروع کرد به حرف زدن. بریده بریده خبرم کرد یک هواپیمای مسافربری ارباس نزدیکیهای مِسِن، همانجا که بعضی وقتها میرفتیم گردش، سقوط کرده توی آب. گفت شنیده آتش گرفته و افتاده و تکه تکه شده. گفت هم الان شناورهای نیروی دریایی و بندر و کشتیرانی و چند تا لنج داوطلب راهی منطقه شدهاند برای کمک.
« چه کمکی!؟ از اون بالا اگه افتاده باشه، اگه آتیش گرفته باشه، اگه با موشکی چیزی زده باشندش چی؟ کمک به کی؟ »
مادرم اینها را گفت و وارفت پای اجاق. سرش را گرفت توی کف دستهایش و آرام چنگ زد به موها. پدرم مات ایستاده بود و جای نامعلومی را نگاه میکرد. گفت خودش یک سر رفته و محل را از دور دیده، چیزی پیدا نکرده و برگشته. به نظرم آمد خشکش زده بود. شاید رفته بود توی بحر یکی از کاشیهای دیوار. نوری از بیرون افتاده بود روی کاشیهای دیوار آشپزخانه و برقش تابیده بود سمت ما.
« من باید برم. شاید تا عصر برنگشتم. باید برم کمک. »
پیش از آنکه چاییاش را سر بکشد و کفش بپوشد و از در بزند بیرون، لباسپوشیده دم در ایستاده بودم.
« نه اصلاً! حرفش رو هم نزن! هیچی نیست که به درد تو بخوره! »
التماس کردم. خواستم مرا هم با خودش ببرد برای کمک. خواستم کنارش باشم. خواستم کاری بکنم.
« حواسم هست بهخدا بابا. من که بچه نیستم بابا. مگه نگفتی خیلیها تو سن و سال من کارهای مهم تری کردن؟ نگفتی خودت؟ خودت که زلزله شده بود...»
« نه، برگرد پیش مامانت باش! شاید کار داشته باشه...»
نگاهش کردم. طوریکه نگذاشتم پای مامان را بیشتر بکشد وسط. بالاخره دلش با من شد و خودش راست و ریستش کرد.
« مانی رو میبرم دفتر کمک کنه برای تلفنها... نیرو کم داریم. تو اصلاً نگران نباش!»
دیگر نشنیدم مادر چی گفت، چون پریده بودم بالا کنار دست بابا و او هم دندهعقب از محوطهی ماسهای بیرون زده بود.
حالا همه خبر شده بودند یکی، پسری که من باشم، پا به این دنیا گذاشته است. پدرم دیرتر از همه رسید. چهارساعتی از تولدم گذشته بود و بدجور تو چرت بودم. به قول مادرم انگار نه انگار پدر شده باشد و انگار نه انگار مسئولیت تازهای به گردنش افتاده باشد، نیمساعتی دور و بر اتاق بچهها و تخت من، منی که تحت تاثیر مرفین شب قبلش همچنان خوابآلود بودم، گشته بود و به خانه برگشته بود. به قول خودش برگشته بود تا در دفتر خاطرات روزانهاش درباره این حادثهی مهم زندگیاش چیزی بنویسید. بعدها آن دفتر را قاطی کتابکهنههاش دیدم.خواندم که نوشته بود:
سه شنبه 12 تیرماه 1355 تهران. خانهی خیابان البرز
امروز صاحب پسری شدیم. امروز یکی به جمع دو نفری ما اضافه شد. اسمش؟ هنوز تصمیم نگرفتهایم. هنوز توی بیمارستاناند. من آمدهام خانه. خانم دکتر گفت حال هر دوی آنها، مادر و بچه، خیلی خوب است.
پسرم! تو را دوست دارم. تو را بیشتر از آنچه خدا دنیا را دوست دارد دوست دارم، زیرا دنیا هیچوقت به خوبی خود خدا نیست اما تو بیشک بهتر از من خواهی بود.
بعد هم شناسنامهام به نام مانی صادر شد. روزی مثل آنروز که در لندرور کهنهی فرمانداری، همراه پدرم با عجله به سمت دفتر کارش میرفتیم. روزی که آدمهای زیادی، زن و مرد و جوان و پیر، در حالی که رویای خوش سفر میدیدند، بیگناه هدف موشک قرار گرفتند و هواپیمایشان منفجر شد و همگی مردند. درست وقتی داشتند از خانهشان میرفتند سفر یا از سفر به خانهشان برمیگشتند. روزی در ساعت یازده صبح، همان ساعتی که من، خوابیده در آغوش مادرم و در کنار پدرم، با ماشین عمویم، پیچیده در ملافهی سفید و نرم، به خانه برده میشدم. همان ساعتی که آدمها و چمدانها، لباسها، خوابها و بیداریهای زیادی، سوخته و تکه تکه به دریا افتادند و... و ساعتی بعد، با امواج ریز حیران و غمزده، اندکاندک از هم فاصله گرفتند و هریک به سمتی رفتند.
قشنگ بود با طعمی تلخ.
خسته نباشید استاد
زیبا نوشتید وتاثیر گذار.
ایران تاریخ پر فرازونشیبی داره که بیشمار رمان میشه از دلش بیرون کشیدشاید اگه این اتفاق یه جای دیگه دنیا می افتاد یه رمان یا فیلمی می ساختن که دنیا رو تکون بده
نمونش کشتی تایتانیک خودش خورد به یه کوه یخ بعد یک قرن هنوز دارن قلم فرسایی می کنن ...
اینه ارمغان غرب برای شرق
حق با شماست.
ممنون که خواندید.
خبر این که رمان طی یکی دو ماه آینده در سری رمان نوجوان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر خواهد شد.
یکدست غمگینه. حتی اخرش. خوبی خودت؟
سلام.
خوبم. مرسی که خوندی. به امید دیدار فعلن.
سلام عباس عزیز!
خوبی؟ غم انگیز نوشته بودی عزیزجان!
سلام
خوشحالم که یادداشتت رو دیدم. خب نقل فاجعه به هرشکلش البته اندوهباره.
مرسی که خواندیَم.
..نویسنده هستید ...!
..باید زودتر از بیان شیوایتان متوجه میشدم !
ممنون سین عزیز. از اظهار لطف و محبت تان.
امیدوارم همواره لذت ببرید از زندگی تان.
سلام .کتابهایشما را می خوانم و به نو جوانان هم معرفی می کنم .در داستانهای شما فضای جنوب زیبا تصویر می شود .فرهنگ و ... همراه مخاطبانتان از کتابهاتان لذت می برم .پاینده باشید
سلام . از لطف شما ممنونم. بر دلم نشست اظهار عنایت شما. امیدوارم بتوانم خدمتی بکنم. البته حتما می دانید که لذت نویسنده از امر نوشتن حد و مرزی ندارد. از این بابت هم مدیون خوانندگان آثارم هستم. در زمینه ادبیات بزرگسال هم کارهایی دارم که شاید دوست داشته باشید. دریا خواهر است. قلعه پرتغالی و باید تو را پیدا کنم هرسه از نشر چشمه. پاینده باشید.