راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

دست توی عکس

  

  چه‌قدر وقت دارم چیزی بگذارم زیر دستم و ریزتر بنویسم؟ ریزتر از چی؟ درآهنی گیر می‌کند به زمین . انگار ساختمان نشست کرده یا موزاییک زیر پتو بالازده‌، نمی‌گذارد لولا بگردد. دست به دستگیره بگیری، خودش را می‌اندازد از پشت. با قفل و زنجیر بند است. جیر می‌کند جیر. قاطی نکن کلید‌های دسته را. این نه، که مال ته راهرو و یا سالن بعدی نیست . شبیه هم‌اند . پنجره را هم قفل‌دار می‌سازند. نرده‌ها با این ریخت خط‌خط‌شان هیچ اصلاًارفاق نمی‌کنند. بوی شاش از ته راهرو تا ته ته دماغم می‌رود. آب روی کف  سیمانی مانده و حیاط راپهن می‌کند جلوی چشم‌هایم که از کاغذ برمی‌دارم و روی انگشتهای پاهایم قد می‌کشم .باورمی کنی یادم نیست وقتی نگاه می‌کنم به خودم در آینه که چه عرض کنم از همین نمی که تا زیر پتو و لای یقه‌ام و بدتر روی کاغذهایم پخش شده بیشتر دلم می‌گیرد که نیستی بکشانمت جلوتر و بچسبانمت به خودم و دست ببرم زیر لباس‌ات، از قفل سنجاق و دگمه‌ها و قزن‌قفلی حوصله نکنم. عادت به چای و چراغ مــطالعه  مال دوره دبیرستان است در آبادان. سه شنبه‌هایی که سینما تاج می‌رفتم‌. سئانس ساعت سه یا پنج که فیلم  به زبان اصلی بود. زور بزنم برسم به هرچه زن یا مرد فیلم می‌گفت. پیاده بروم تا الفی و روزنامه انگلیسی بخرم. نوار مصاحبه گرگین با فروغ را هی از ابتدا بشنوم و باهاش لبخند بزنم تا می‌گفت من خوشبختانه زنم. از شب، در باغچه‌ای رو به خیابانی خلوتِ خلوت و پارکینگ محقر ماشین‌های شرکت بیداری بکشم. از روز در جای توزیع یخ و آرد و لوبیا و شکر با یکی دو خر باربر پابرهنه شوم برای درس و جمله‌های دور ودراز دایرکت متد. خسته از آخر شب  بگردم دنبال جایی که بخواند و صدایش را مثل صدایش، از گلوی شق و رق بیرون بدهد. گاهی هم بکشد اندکی به سینه‌اش بزند و روی نت پایه جاخوش کند. با ابرویی که بازی می‌کند با چشم‌ها و زنی است عمیقاً شبیه مادرم که موهایش نقره‌ای می‌زد. در فکر تو باشم و در . سنگ خارا را و یک شاخه گل سفید در کاشانه دارم ودر هیچ کجا پیدا نمی‌شود. پیدا نکرده‌ایم عکس‌اش را در این پنج سال که این در و آن در فرستاده شدیم. شنیده بودیم شاید این‌جا باشد دنبال دارو دستة ماجراجوی مدعی‌. هوایش مثل آبادان است. پائیز  جان می‌دهد برای خوابیدن اگر باد از سمت راهرو هر اول صبح نریزد زیر دماغم. نم می‌ریزد بر میز و چراغی که پیچیده بر طناب رخت و چمن باغچه خیس است. کو تا آفتاب بیاید بالا تخت آهنی‌ات را تسخیر کند! کو تا صدای ماشین‌ها و زنی عرب و معامله بار شکر و لوبیا و چانه کرایه خر تا یک‌ جا! کو تا استخر پارک‌آریا و آن‌قدر آب و کاشی  و گاهی باد در درخت‌های سه پستان که بلرزی از پائیز کم کم  از سینه‌ام می‌کشد بالا خودش را و در چشم‌ها حلقه می‌زند و دو باره جا باز می‌کند برای یکی دو جمله و هیچ دلم نمی‌خواهد جز همین که دراز کشیده‌ای با قد و اندازه‌های بیست و دوسالگی‌ات و فایز می‌ریزد در یقه بلوزت و آزادم و آزاد که رو برنمی‌گردانی و از قافیه‌های خودمانی شده بیت‌ها کمی می‌خندی و پیش‌تر نمی‌روم از این جناقی که بالاو پائین‌اش زیر گوشم صدا می‌کند .شب روی ساعت‌ها و برگ‌های تلخ‌زده شمشاد‌ها می‌چرخد و نمی‌نشیند که بی دغدغه بخوابم و چشم باز کنم و باز هم دستم زیرِ زیرِ نازکِ خوابت بیدار شود. هفتصد ترانه‌ی روستایی از هفت ساعتی که سرشب شروع شد بیش‌تر آمد از بس خواندن از یادم رفت و بهانه خواندن بود و بیدار بودی و اسمت از دهانم پر یود و چسبیده بودم به استخوان و انگشت و گونه‌ام روی شانه‌ات قرارداشت‌. همه می‌گفتند و فکر نمی‌کردند تار شکسته به صدا نمی‌آید‌. از بس کاسه‌ی چشم های‌شان سرای او بود و پا بر میان چشم‌های‌شان می‌گذاشت. چه بسا درست‌تر این بود بگویند جز غم نروید اصلاً به کشتگاه من که خشک آمده و بر بساطی که بساطی هم نیست و در درون کلبه‌ی تاریک من بگذر کوتا ه کوتاه نامه جای این حرف‌ها ندارد خیالاتی! رومئو! بوی سیمان ادرار زده تا زیر پتو می‌کشد جلو خودش را و دور دماغت می‌مالد به سبیل‌ات که عجبا ایراد نمی‌گیرند. با دو انگشت دست چند بار بوسیده باشم خواب ترا اگر بیداری؟ چندبار از پشت  پایت پرسیده باشم دور، دور  و حدس جای حجامت؟ گذاشته‌ام برای شررکه براستخوان می‌زند. برفروز برپروانه‌سان دلم این‌قدر که دورم از تو و اخبار از آهن و خار جلوتر نمی‌آید. نامه‌رسان دیرشد جواب. کبوتر‌های قورقور گنبد و چاه  تاریکی را جا خورده‌اند. برگردم به عکس و چند سطر ساعت و تاریخ و تهران. حالا بگو هفته بعد یا پنج سال پیش و یک روز بعداز ظهر شنبه شیراز. بگو دختر. بگو پسر. ابراهیم صدایم کن یا به نام شناسنامه‌ایم. فرصت نشد بگویم نامش چه بهتر است باشد. بگو حالا حالا هرچه صدایش کنند و دست دراز کند برای پستانک. کفش وکلاه رنگی و دکمه‌های بافتنی صورتی. باد کرده از پوشک و چهارپایه عکاسی نبش چهارم گیشا. دگمه‌های غیبی صدفِ خواب می‌سرید از پوست و هفتصد ترانه روستایی می‌لرزید زیر شست و اشاره. ساعت روی نه و نیم شب است و از شب شعر اول بار اخوان برمی‌گردم. از قاصدک و هان چه خبر ! چه خبر داری از تو چه خبر می بری از من جدای از این نامه که برسد یا نه؟ روی صندلی اتوبوس کنارم نشستی و دختری آرایشت مستم کرد. حتی گفتی  از اخوان و این‌ها و گوش دادم که گفتی از مثلاً مشاعره. گفتی از مصدق و سیب. فکرکردم به دعوت من، به چه زبانی می‌آیی در جایی که ببوسمت و مویت از روی خالِ خال و بناگوش پس برود به دستم که در گردنت می‌گردد امیدوار؟ ساعت بود روی صبح و ده دقیقه به هشت. ساعت بود روی برجک آجری درمانگاه. اتوبوس می‌آمد و خالی بود. بغل شیشه پر بود از اول خط از شاه آباد و پیروز. ایستگاه خالی بود و چشم می‌گرداندم که پیدا باشی‌. از آن‌طرف خیابان خلوت در لباس اُرمک و سینه‌ات را چسبانده بودی به کتاب‌ها و جزوه. اتوی دامنت را دنبال می‌کردم‌. حدس جای حجامت بر پشت پا و اگر نور بود، اگر پتو را پس می‌زدم و خوابت از صدف و دگمه‌های غیبی رو می‌آمد بر دو جای کمر و خالِ خال گردنت برای بوسیدن فیجی از بناگوش بی گوشواره‌ی کوچک. مشکی و معطر و تا روی شانه که گفتم با موی کوتاه کوتاه می پرستمت. اتوبوس نمی‌آمد. ایستگاه پر بود از دختران ارمک‌پوش با اتوی دامن‌ها و موهای روی شانه. کیف و کتاب، زنگ اخر هشدار کلاس اول صبح‌. تا ظهر که برگردم. از ایستگاه دور می‌شدی و بافتنی زرشکی‌ات روی دستت تا شده بود. خال‌خال گردنت با یقه اتوزده تا پشت گوش بود. ساعت از هشت هم می‌گذرد صدای کفش تو بر پیاده رو از جلوی ایستگاه دانشکده که خط بوارده است به سمت سینما تاج و بی مسافر معمولی نشسته‌ام یعنی مشغول تا برسی با قد و لبخند خودت شاعر بزرگ کوچک همه همکلاسی‌هایم و اصلاً مهم هم نیست سلام کنم سلام می‌کنم سلام و خنده بیش‌تر توست کافیه کافی گمت کرده‌ام ده سالی است می‌ستودمت شاعر. بهانه برادرت ا هواز و شلوغی روز دانشجو و شعرتازه‌ای که داشتی در جایی و عکس و مصاحبه‌ات نیم‌رخ و مجدداً لبخند همیشه. برای تو نامه‌ای بنویسم بدون جمله آخر فقط یک‌بار اگر می‌شد دوستت داشته باشم آن‌طور که بگویم با شعر به آن دینی که حس می‌کنم بر گردنم از همان سه چهار جمله‌ی هر صبح سر راهت چاشنی لبخند می‌کردی می‌ریختی بی هیچ  ادعایی جلوی راه من که می‌نشستم ساعت‌ها روی نیمکت ایستگاه خالی دانشکده کجا کجا شد زیر آن‌همه جنگ و ترس آن‌که اگر ببینم گریه‌ام می‌گیرد؟ گریه‌ام گرفت هم درست هفده سال گذشته بود که دیدم با دخترت حیرانی روی اسکله و قایق نیست از شلوغی نوروز بندر به قشم و فکر کردم اگر گفته بودم و شعر گذاشته بود بگویم الان درآغوش خودم می‌بردم‌ات از آب هرجا که بگویی و لبخند شادی می‌بوسیدم‌ات مثل آرزوی دیر و دور از جنگ کجا این‌جاکجا؟ بیا که خانه خانه توست چه تعارف بجایی و باز هم همان. آه که اسم کوچکم از دهان تو زیباست بگو ابراهیم اگر هستم یا نه بگو شعر بگو ابراهیم‌ام در آتش کن. اسماعیل نبودیم تا با نیم‌نگاهی به پدر کرامت هفت آسمان را... یادش بخیر رحمان و محمد و نسیم وعدنان وعظیم  و دیگرانی من نمی‌شناختم تو یاد می‌کردی. دو هفته می‌توانست و بود شبیه یک روز یا کمی که می‌ایستادی با تواضع و گوش می‌دادی به سلامم از ته دل و گرمم می‌کرد برای همان روز و می‌خواستم همیشه شاعر باشم. عکس تمام صفحه لبخندت همه جا پخش شد در دلم تا نیمروز اوایل نوروزی در بندر که دستم به دست تو خورد و دیدم گوشه کفش‌ات در ماسه فرو رفت از بس سبک راه می‌رفتی و بال می‌زدی با خنده که شعرت این همه عاشقم کرد. و دوستت داشتم که بزرگ‌تر از من بودی و دوستت دارم راستش را بخواهی شبیه زنی که دوست دارم از حالا و همیشه. می‌توانـــستم هم و اگر می‌شد روی دست می بردم‌ات هرجا بلد بودم قشم و ساحل سمت دریای بزرگ و هنگام. در مدتی که شوهرت اسیر بود و عکسی از خودت و بچه، دخترتان همین سحر صلیب سرخ برده بود و آورده بود دو صفحه ریز‌ریز با چیزی مثل مداد.  نوشته بود جایی پشت صفحه دوم کاغذ آرم دار بگذارند برسد یا چه فرق می‌کند برای من‌که جز این چه می‌نویسم اگر وقت دارم و کاغذ؟ مارش می‌پاشد بر سیمان آب‌زده و ادرار پس می‌نشیند از بادی که راه گرفته از پنجره و میله‌های هندسه و ترا دوست دارم و زنده‌ام می‌گویم با خودم زیر لبی که زیر سبیل رفته کسی سراغ نمی‌گیرد از شانه و قیچی. ایراد نمی‌گیرند عجبا خیال می‌کنم بهتر است فکر نکنم به جز تو که قرار بود با هم  برویم شیراز، مرخصی نداشتیم از بس  پیش تو خوابیدم خواب ماندم پیش تو چند صبح اول هفته و حوصله پالایشگاه نداشتم و چند کتاب جلد سفید نخوانده روی دوشم سنگین بود نگذاشتم جــم بخوری بی‌خیال چای و پنیر و آن لیوان شیر که وعده کودک کتاب نوزاد سالم بود. چشم‌اش به رنگ شط و کچل باشد باشد کور نباشد و شَل. شل نیست؟ نایستاده در عکس روی پای خودش آنی خیال کردم و گفتم. برگرد سرسطر و نمی‌رنجم اگر شــوهر کنی حتی. نگو که دلم خوش باشد. پنج سال زمان کافی بود که سرِ کنارِ سرت باشم سیر و نامه  بنویسم در کنار  یک ترانه روستایی یا فایز. پنج سال بعد کافی‌است سر ازکنارم برداری برای همیشه هرچند دخترمان هم هست. معلوم نیست کلاس زبان این‌جا برای اسرا و چند دوره ریاضی دبیرستان که درس دادم چه خواهد شد و نامه‌ام به دست ات برسد. هروقت خار و خوارکردن چند زندانی نمی‌گذرد از حد دلم می‌خواهد فقط پیش تو باشم و اهمیتی نمی‌دهم به دختر یا پسر. فقط به دست تو فکر می‌کنم که در عکس که سحر را گرفته  سایه انداخته است روی بافتنی زرشکی با دکمه‌های درشت صدف. کاش بود گوشه‌ی لبخندت به‌جای بافتنی چشم‌هایت به‌جای صدف که بس‌ام بود شاعرِ کافی کوچک بزرگ خودم! تمام همین مدت اگر شد نشد غیر از فکرکنم که  با این ‌حال اگر فقط و فقط خبر بده کجای این جهانی که هرچه بزرگ است برای من شب‌ها دستم می‌رسد به ته آسمان و زیرپلک‌هایم  و بیش تر شب‌ها از بوی تند ادرار و سیمان کف راهرو بیدار می‌شوم و از آن، دست تو زیر شستم می‌بوسم‌ات با فکرهای بعد. 

 

                                                                                      از مجموعه‌ی قلعه‌ی پرتغالی

نظرات 3 + ارسال نظر
آرش آبخو جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:20 ب.ظ http://abadanphotoblog.blogfa.com

سلام همشهری . عیدت مبارک

چندبار خواسته بودم برایت کامنت بگذارم که نشده بود و هیچ ربطی هم به نصیب و قسمت ندارد !

نمیدانم فتووبلاگ آبادان را دیده ای یا نه؟
بخشی از نتایج 49 ماه عکاسی من از آبادان در آنجا قرار دارد . علاقمندم از آن بازدید کنید . در حدود 200-300 عکس می شود. حالا بگذریم که چند ماهی است بقول آبادانی ها جام کرده ام !
زیبا می نویسی و ضربه هایت به آنجا می زند که باید.
به امید همدلی های مهر آفرین.

سلام

حتماْ می بینم. وقتی دیدم حرف می‌زنیم.
ممنون از توجه‌ات کا!

[ بدون نام ] جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 ب.ظ

باز این آبادانی‌ها اومدن خالی بستن اینحا؟ حتمن دو سه تا عکسه می ۲۰۰ و ۳۰۰ تا.

[ بدون نام ] شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ق.ظ

منظورم این بود که میگه 200-300 تا فکر کنم خودم از خنده هل شده بودم, اشتباه تایپ کردم. اما خب حالا می رم رو سایت این آقا ببینم واقعن هست؟

من رفتم و البته در فرصت اندک تصویر خیلی جالبی دیدم از ساختمان آجری دانشکده نفت آبادان با آن برجی که ساعتی دارد.
داستان دست توی عکس دارد به همین مکان اشاره می کند و تصویری هم که گذاشتم ایستگاه اتوبوس همین دانشکده نفت است. منتها سی و چند سال بعد. صندوق کمیته امداد و رنگ آمیزی مرتب ( هرچند بسیار بی سلیقه ) نشان از زمان عکاسی دارد.
فکر کردم این توضیحات به خواننده داستان کمک کند. به هرحال ممنون از توجه. شوخی هم خوب است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد